برنامه شماره ۸۱۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۲۰ آوریل ۲۰۲۰ - ۲ اردیبهشت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 24, Divan e Shams
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را؟
خون بارَد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزَدَم، تا هَجْر کمتر سوزَدَم
دل حیلتی آموزدم کز سَر بگیرم کار را
ای عقلِ کُلِّ ذوفنون(۱)، تعلیم فرما یک فُسون(۲)
کز وی بخیزد در درون، رحمی نگارین یار را
چون نورِ آن شمعِ چِگِل(۳) می در نیابَد جان و دل
کی داند آخِر آب و گِل، دلخواهِ آن عیّار(۴) را؟
جِبریل با لطف و رَشَد(۵)، عِجْلِ سَمین را چون چَشَد؟
این دام و دانه کَی کَشَد عَنقای(۶) خوش منقار را؟!
عنقا که ناید دامِ کَس، در پیشِ آن عنقا، مگس
ای عنکبوتِ عقل! بس! تا کی تَنی این تار را؟
کو آن مسیحِ خوش دَمی؟ بیواسطه مریم، یمی
کز وی دلِ ترسا(۷) همی پاره کند زُنّار(۸) را!
دَجّالِ(۹) غم چون آتشی، گُستَرد ز آتش مَفْرَشی(۱۰)
کو عیسیِ خنجرکَشی، دَجّالِ بدکردار را؟
تَن را سلامتها ز تو، جان را قیامتها ز تو
عیسی علامتها ز تو، وصلِ قیامت وار را
ساغر ز غم در سَر فُتد، چون سنگ در ساغر فُتَد
آتش به خار اندر فُتد، چون گُل نباشد خار را
ماندم(۱۱) ز عَذرا(۱۲) وامِقی(۱۳)، چون من نبودم لایقی*
لیکن خُمارِ عاشقی در سر دلِ خَمّار(۱۴) را
شطرنجِ دولت شاه را، صد جان به خرجش راه را
صد کُه حمایل(۱۵) کاه را، صد دَرد، دُردی خوار را
بینم به شه واصل شده، می از خودی فاصل(۱۶) شده
وز شاهِ جان حاصل شده، جانها در و دیوار را
باشد که آن شاهِ حَرون(۱۷)، زان لطفِ از حدها برون
منسوخ گرداند کنون، آن رسم اسْتِغْفار(۱۸) را
جانی که رُو این سو کُند، با بایزید او خو کند
یا در سنایی رُو کند یا بو دهد عطّار را
مخدومِ(۱۹) جان کز جامِ او، سرمست شد ایّامِ او
گاهی که گویی نامِ او، لازم شُمَر تکرار را
عالی خداوند شمسِ دین، تبریز از او جانِ زمین
پُر نُور چون عَرشِ مَکین(۲۰) کو رشک(۲۱) شد انوار را
ای صد هزاران آفرین(۲۲) بر ساعت فَرّخ ترین
کان ناطقِ روح الامین بگشاید آن اسرار را
در پاکیِ بیمهر و کین، در بزمِ عشق او نِشین
در پردۀ منکر ببین، آن پرده صد مِسمار(۲۳) را
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3259
کُلِّ عالَم صورتِ عقلِ کُل است
کوست بابایِ هر آنک اهلِ قُل(۲۴) است
چون کسی با عقلِ کُل، کُفران فزود
صورتِ کُل پیشِ او هم سگ نمود
صلح کُن با این پدر، عاقی(۲۵) بِهِل(۲۶)
تا که فرشِ زَر نماید آب و گِل
پس قیامت، نقدِ حالِ تو بُوَد
پیشِ تو، چرخ و زمین مُبْدَل(۲۷) شود*
من که صُلحم دایماً با این پدر
این جهان چون جنّت استم در نظر
* قرآن کریم، سوره ابراهیم(۱۴)، آیه ۴۸
Quran, Sooreh Ibrahim(#14), Line #48
« يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَالسَّمَاوَاتُ ۖ
وَبَرَزُوا لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ.»
« آن روز كه زمين به زمينى جز اين بدل شود
و آسمانها به آسمانى ديگر، و همه در پيشگاه
خداى واحد قهار حاضر آيند.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1960
عقل دو عقل ست: اول مَکْسَبی(۲۸)
که در آموزی چو در مکتب صَبی(۲۹)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1964
عقلِ دیگر بخششِ یزدان بُوَد
چشمهٔ آن در میانِ جان بُوَد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 649, Divan e Shams
بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد
از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد
چون باز(۳۰) که بِرباید مرغی به گَهِ صید
بِربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد
در خود چو نظر کردم خود را بِنَدیدم
زیرا که در آن مه تَنَم از لطف چو جان شد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 756
پس قیامت شو، قیامت را ببین
دیدنِ هر چیز را شرط است این
تا نگردی او، ندانیاش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظَلام(۳۱)
عقل گَردی، عقل را دانی کمال
عشق گَردی، عشق را دانی ذُبال(۳۲)
قرآن کریم، سوره ذاریات (۵۱)، آیه ۲۶
Quran, Sooreh Adh-DHaariat(#51), Line #26
« فَرَاغَ إِلَىٰ أَهْلِهِ فَجَاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ »
« در نهان و شتابان نزد كَسان خود رفت
و گوساله فربهى آورد.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 837
چون ز چشمِ خویش و خلقان دور شد
همچو عَنقا در جهان، مشهور شد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 609, Divan e Shams
سیمرغِ دلِ عاشق در دام کجا گُنجد؟
پروازِ چنین مرغی از کَون(۳۳) برون باشد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 419
فعل تو که زاید از جان و تنت
همچو فرزندت بگیرد دامنت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۸۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 836
چونکه غم بینی، تو استغفار کن
غم به امرِ خالق آمد، کار کن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1382
فعلِ توست این غصّههایِ دَم به دَم
این بود معنیِّ قَد جَفَّ الْقَلَم
حديث
« جَفَّ الْقَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ »
« خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2334
خود ندارم هیچ، بِه سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عَنا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 18, Divan e Shams
گفتم که « ز آتشهایِ دل، بر روی مَفرَشهای دل
می غَلْت در سودایِ دل تا بحرِ یَفْعَل ما یَشا»؟
قرآن کریم، سوره ابراهیم(۱۴)، آیه ۲۷
Quran, Sooreh Ibrahim(#14), Line #27
« …وَيَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ »
« … و هر چه خواهد همان مىكند.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2670
حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
هرچه آید بر زبانْتان بیحذر
همچو طفلانِ یگانه با پدر
زانک این دمها چه گر نالایق است
رحمت من بر غضب، هم سابق است
از پیِ اظهارِ این سَبْق ای مَلَک
در تو بنهم داعیهٔ اِشکال و شَک
تا بگویی و نگیرم بر تو من
مُنْکِر حِلمَم نیارد دَم زدن
صد پدر صد مادر اندر حِلمِ ما
هر نَفَس زاید در افتد در فَنا
حِلمِ ایشان کَفِّ بَحرِ حِلمِ ماست
کف رود، آید، ولی دریا بجاست
خود چه گویم؟ پیشِ آن دُرّ این صَدف
نیست اِلّا کَفِّ کَفِّ کَفِّ کَف
« این داستان در زمان اسکندر اتفاق می افتد.
عذرا دختر حاکمی خودکامه بنام فَلُقراط است.
عذرا دختری بسیار زیبا و هوشمند است.
وامق جوانی زیرک و هنرمند است.
وامق در جوانی مادرش را از دست میدهد و پدرش با زنی دیو سیرت ازدواج میکند که قصد هلاک وامق را دارد.
وامق از بیم جان خود می گریزد و به خاطر زیرکی و هنرمندی اش در دربار فلقراط مشغول به کار میشود و توجهات زیادی را به خود جلب میکند.
ولی توجه وامق به عذرا دختر حاکم است و عاشق عذرا میشود. عذرا هم عاشق وامق میشود. دیدارهای پنهانی بین آنها صورت می گیرد.
ندیمه عذرا از روی موذی گری و خوش آیند فلُقراط، خبر چینی میکند و موضوع رابطه را به اطلاع فلُقراط می رساند.
فلقراط آنها را از هم جدا میکند. مادر عذرا از ناراحتی دخترش دق می کند و می میرد.
فلُقراط در جنگ کشته میشود و عذرا اسیر میشود و تا آخر عمر در فراق وامق دچار اندوه می شود و به این ترتیب عمرش سپری می شود و این داستان عشقی اندوهبار به پایان می رسد.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۷۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2679
در دلِ معشوق، جمله عاشق است
در دلِ عَذْرا همیشه وامِق است
در دل عاشق به جز معشوق نیست
در میانشان فارِق و فارُوق نیست
بر یکی اُشتر بود این دو دَرا
پس چه زُرْغِبّاً بگنجد این دو را؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2669
پنج وقت آمد نماز و رهنمون
عاشقان را فی صَلاةٍ دائِمون*
نه به پنج، آرام گیرد آن خُمار
که در آن سَرهاست نی پانصد هزار
نیست زُرْغِبّاً وظیفهٔ عاشقان
سخت مَسْتَسْقِی ست جانِ صادقان
نیست زُرْغِبّاً وظیفهٔ ماهیان
زانکه بیدریا ندارند اُنسِ جان
* قرآن کریم، سوره معارج (۷۰) ، آیه ۲۳
Quran, Sooreh Al-Ma'arij(#70), Line #23
« الَّذِينَ هُمْ عَلَىٰ صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ.»
« نمازگزاران [حقیقی] دائماً در حال نماز هستند.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۵۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1569
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِد
بوالعَجَب من عاشقِ این هر دو ضد
مولوی، دیوان شمس، رباعیات، شماره ۱۹۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 1920, Divan e Shams
گر صیدِ خدا شوی ز غم رَسته(۳۴) شوی
ور در صفت خویش روی، بسته شوی
می دان که وجود تو حجابِ رهِ توست
با خود منشین، که هر زمان خسته شوی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 812
آنکه نو دید، او خریدار تو نیست
صیدِ حقّ ست او، گرفتار تو نیست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 860
جمله اجزای جهان پیشِ عَوام
مُرده و پیش خدا دانا و رام
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۰۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1019
ما سَمیعیم(۳۵) و بصیریم(۳۶) و خوشیم*
با شما نامحرمان ما خامُشیم
چون شما سوی جمادی(۳۷) میروید
مَحرمِ جانِ جمادان چون شوید؟
از جمادی، عالَمِ جانها رَوید
غُلغُلِ اَجزایِ عالم بشنوید
فاش تسبیحِ جمادات آیدت
وسوسهٔ تأویل ها(۳۸) نربایدت
* قرآن کریم، سوره اسراء(۱۷)، آیه ۴۴
Quran, Sooreh Al-Israa(#17), Line #44
« تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَنْ فِيهِنَّ ۚ وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ
إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَٰكِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ ۗ إِنَّهُ كَانَ حَلِيمًا غَفُورًا.»
« هفت آسمان و زمين و هر چه در آنهاست تسبيحش مىكنند
و هيچ موجودى نيست جز آنكه او را به پاكى مىستايد، ولى شما
ذكر تسبيحشان را نمىفهميد. او بردبار و آمرزنده است.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2992
چیست جنسیّت؟ یکی نوعِ نظر
که بدآن یابند رَه در همدگر
آن نظر که کرد حق در وی نهان
چون نَهد در تو، تو گَردی جنسِ آن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1770
شاه را غیرت بُوَد بر هر که او
بُو گُزیند بعد ز آن که دید رو
غیرتِ حق، بر مَثَل، گندم بُوَد
کاهِ خِرمن، غیرتِ مردم بُوَد
اصلِ غیرت ها بدانید از اِله
آنِ خلقان، فرعِ حق بیاشتباه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2181, Divan e Shams
همه اویان(۳۹) چو خاشاکی(۴۰) نمایند
چو بویِ خود فرستد در مشام او
سخنها بانگِ زنبوران نماید
چو اندر گوشِ ما گوید کلام او
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 439
هر کسی کو از حسد بینی کَنَد
خویش را بیگوش و بی بینی کُند
بینی آن باشد که او، بویی بَرَد
بوی، او را جانبِ کویی بَرَد
هر که بویش نیست، بی بینی بُوَد
بوی، آن بویست کآن دینی بُوَد
چونکه بویی بُرد و شُکرِ آن نکرد
کفرِ نعمت آمد و بینیش خَورد
شکر کُن مر شاکران را بنده باش
پیشِ ایشان مُرده شو، پاینده باش
(۱) ذوفنون: صاحب فنها، دارای هنرها، کسی که چند هنر داشته باشد.
(۲) فسون: حیله، تزویر، مکر
(۳) شمع چگل: چگل نام ناحیه ای در ترکستان که زیبارویانش معروف بودند.
(۴) عیّار: زرنگ، چالاک، تردست، دزد، هریک از عیاران که انسانهایی دلیر، جوانمرد، و حامی ضعفا بودهاند.
(۵) رَشَد: به راه راست رفتن، از گمراهی درآمدن.
(۶) عَنقا: سیمرغ
(۷) ترسا: عیسوی مذهب، مسیحی، نصرانی.
(۸) زنّار: کمربندی که مسیحیان ذِمی به حکم مسلمانان بر کمر میبستهاند تا از مسلمانان بازشناخته شوند.
(۹) دجّال: شخص کذابی که میگویند در آخرالزمان پیش از مهدی موعود پیدا میشود و بسیاری از مردم فریب میخورند و دور او جمع میشوند.
(۱۰) مفرش: هرچیز گستردنی، جای پَهن کردن فرش.
(۱۱) ماندن: ترک کردن، گذاشتن
(۱۲) عَذرا: بِکر، دوشیزه
(۱۳) وامق: عاشق، دوست دارنده
(۱۴) خُمار: سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا میشود، حالت بعد از مستی.
(۱۵) حمایل: جمع حماله به معنی دوال شمشیر، بند شمشیر.
(۱۶) فاصل: جداکنندۀ دو چیز از هم، خط فاصل.
(۱۷) حَرون: سرکش، نافرمان.
(۱۸) استغفار: طلب مغفرت کردن، آمرزش خواستن، توبه کردن.
(۱۹) مخدوم : کسی که به او خدمت میکنند، سَرور، آقا.
(۲۰) مکین: جاگرفته، جایگیر.
(۲۱) رشک: حسد
(۲۲) آفرین: در برابر کار خوب کسی به او میگویند، فری، زه، زهی، خه، خهی، احسنت، بارکالله.
(۲۳) مسمار: آنچه بدان چیزی را استوار کنند، هرچه بدان چیزی یا جائی را بند و مضبوط نمایند.
(۲۴) قُل: بگو، اهلِ قُل عاقلانی که شایستگی آن را دارند که امر حق را تبیین و تبلیغ کنند.
(۲۵) عاقی: سرکشی و نافرمانی
(۲۶) بِهِل: ترک کن، واگذار
(۲۷) مُبدَل: عوض شده، تبدیل شده
(۲۸) مَکْسَبی: منسوب به مَکسَب به معنی آنچه از کسب به دست آید.
(۲۹) صَبی: کودک
(۳۰) باز: نوعی پرنده شکاری
(۳۱) ظَلام: تاریکی
(۳۲) ذُبال: فتیله ها، شعله ها، جمعِ ذُبالَه
(۳۳) کَون: جهان هستی
(۳۴) رَسته: رهاشده، نجات یافته
(۳۵) سمیع: شنوا، شنونده
(۳۶) بصیر: بینا، آگاه
(۳۷) جماد: مقابلِ نبات و حیوان، هر چیز بیجان و بیحرکت.
(۳۸) تأویل: توجیه، تعبیر و تفسیر
(۳۹) اویان: جمع او، آنها
(۴۰) خاشاک: ریزۀ چوب، علف، کاه و مانند آن.
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم
دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را
ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون
کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
چون نور آن شمع چگل می در نیابد جان و دل
کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را
جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد
این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را
عنقا که ناید دام کس در پیش آن عنقا مگس
ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را
کو آن مسیح خوش دمی بیواسطه مریم یمی
کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را
دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی
کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را
تن را سلامتها ز تو جان را قیامتها ز تو
عیسی علامتها ز تو وصل قیامت وار را
ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد
آتش به خار اندر فتد چون گل نباشد خار را
ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی
لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را
شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را
صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را
بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده
وز شاه جان حاصل شده جانها در و دیوار را
باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون
منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را
جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند
یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را
مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او
گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را
عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
پر نور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را
ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخ ترین
کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را
در پاکی بیمهر و کین در بزم عشق او نشین
در پردۀ منکر ببین آن پرده صد مسمار را
کل عالم صورت عقل کل است
کوست بابای هر آنک اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر عاقی بهل
تا که فرش زر نماید آب و گل
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنت استم در نظر
عقل دو عقل ست اول مکسبی
که در آموزی چو در مکتب صبی
عقل دیگر بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن در میان جان بود
چون باز که برباید مرغی به گه صید
بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد
در خود چو نظر کردم خود را بندیدم
زیرا که در آن مه تنم از لطف چو جان شد
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردی او ندانیاش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
چون ز چشم خویش و خلقان دور شد
همچو عنقا در جهان مشهور شد
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد؟
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
چونکه غم بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
گفتم که ز آتشهای دل بر روی مفرشهای دل
می غلت در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
هرچه آید بر زبانتان بیحذر
همچو طفلان یگانه با پدر
رحمت من بر غضب هم سابق است
از پی اظهار این سبق ای ملک
در تو بنهم داعیهٔ اشکال و شک
منکر حلمم نیارد دم زدن
صد پدر صد مادر اندر حلم ما
هر نفس زاید در افتد در فنا
حلم ایشان کف بحر حلم ماست
کف رود آید ولی دریا بجاست
خود چه گویم پیش آن در این صدف
نیست الا کف کف کف کف
« این داستان در زمان اسکندر اتفاق می افتد. عذرا دختر حاکمی
خودکامه بنام فَلُقراط است. عذرا دختری بسیار زیبا و هوشمند است.
وامق جوانی زیرک و هنرمند است. وامق در جوانی مادرش را از دست
میدهد و پدرش با زنی دیو سیرت ازدواج می کند که قصد هلاک وامق
را دارد. وامق از بیم جان خود می گریزد و به خاطر زیرکی و هنرمندی اش
در دربار فلقراط مشغول به کار میشود و توجهات زیادی را به خود جلب میکند...
ولی توجه وامق به عذرا دختر حاکم است و عاشق عذرا میشود. عذرا هم عاشق
وامق میشود. دیدارهای پنهانی بین آنها صورت می گیرد. ندیمه عذرا از روی
موذی گری و خوش آیند فلُقراط، خبر چینی میکند و موضوع رابطه را به اطلاع
فلُقراط می رساند. فلقراط آنها را از هم جدا میکند. مادر عذرا از ناراحتی دخترش
دق می کند و می میرد. فلُقراط در جنگ کشته میشود و عذرا اسیر میشود و تا آخر
عمر در فراق وامق دچار اندوه می شود و به این ترتیب عمرش سپری می شود و این
داستان عشقی اندوهبار به پایان می رسد.»
در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است
در میانشان فارق و فاروق نیست
بر یکی اشتر بود این دو درا
پس چه زرغبا بگنجد این دو را؟
عاشقان را فی صلاة دائمون
نه به پنج آرام گیرد آن خمار
که در آن سرهاست نی پانصد هزار
نیست زرغبا وظیفهٔ عاشقان
سخت مستسقی ست جان صادقان
نیست زرغبا وظیفهٔ ماهیان
زانکه بیدریا ندارند انس جان
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی
ور در صفت خویش روی بسته شوی
می دان که وجود تو حجاب ره توست
با خود منشین که هر زمان خسته شوی
آنکه نو دید او خریدار تو نیست
صید حق ست او گرفتار تو نیست
جمله اجزای جهان پیش عوام
مرده و پیش خدا دانا و رام
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی میروید
محرم جان جمادان چون شوید
از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسهٔ تأویل ها نربایدت
چیست جنسیت یکی نوع نظر
که بدآن یابند ره در همدگر
چون نهد در تو تو گردی جنس آن
شاه را غیرت بود بر هر که او
بو گزیند بعد ز آن که دید رو
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرت ها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بیاشتباه
همه اویان چو خاشاکی نمایند
چو بوی خود فرستد در مشام او
سخنها بانگ زنبوران نماید
چو اندر گوش ما گوید کلام او
هر کسی کو از حسد بینی کند
خویش را بیگوش و بی بینی کند
بینی آن باشد که او، بویی برد
بوی او را جانب کویی برد
هر که بویش نیست بی بینی بود
بوی آن بویست کآن دینی بود
چونکه بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد
شکر کن مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرده شو پاینده باش
Privacy Policy
Today visitors: 280 Time base: Pacific Daylight Time