برنامه شماره ۹۴۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۲۹ نوامبر ۲۰۲۲ - ۹ آذر
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۴۱ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۴۱ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
PDF متن نوشته شده بخش تلفنی برنامه با فرمت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۱ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۱ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2878, Divan e Shams
هله تا ظن نبری کز کفِ من بگریزی
حیله کم کن، نگذارم که به فن بگریزی
جان شیرینِ تو در قبضه(۱) و در دستِ من است
تنِ بیجان چه کند، گر تو ز تن بگریزی؟
گر همه زهرم، با خویِ مَنَت باید ساخت
پس تو پروانه نهای، گر ز لگن بگریزی
چون کدو بیخبری زین که گلویت بستم
بستم و میکَشمت، چون ز رَسَن(۲) بگریزی؟
بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند
جغد و بوم و جُعلی(۳)، گر ز چمن بگریزی
چون گرفتارِ منی، حیله میندیش، آن بِهْ
که شوی مرده و در خُلقِ حَسن بگریزی
تو کُهِ قاف نهای، گر چو کَه از جا بروی
تو زرِ صاف نهای، گر ز شکن(۴) بگریزی
جانِ مردان همه از جانِ تو بیزار شوند
چون مخنّث(۵) اگر از خوبِ ختن بگریزی
تو چو نقشی، نرهی از کفِ نقّاش مکوش
وثَنی(۶)، چون ز کفِ کِلک(۷) و شمن(۸) بگریزی؟
من تو را ماه گرفتم، هله خورشید تویی
در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی
تو ز دیوی نرهی، گر ز سلیمان برمی
وز غریبی نرهی، چون ز وطن بگریزی
نه، خمش کن، که مرا با تو هزاران کار است
خود سُهیلت(۹) نهلد تا ز یمن بگریزی
(۱) قبضه کردن: بهدست آوردن، تصرف کردن
(۲) رَسَن: ریسمان، طناب
(۳) جُعَل: سرگین گردانک
(۴) شکن: شکست، بریده شدن
(۵) مُخَنَّث: ترسو
(۶) وثَن: بت
(۷) کِلک: نی، قلم، قلم بت تراشی
(۸) شمن: بتتراش
(۹) سُهیل: اشاره به آن است که ستارهٔ سُهیل در یمن نمایانتر دیده میشود و آن را سهیلِ یمانی نامند؛ که گویند باعثِ خوشبو شدنِ پوست و رنگ گرفتنِ سیب میشود.
----------
جان شیرینِ تو در قبضه و در دستِ من است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4074
اینچنین ساحر درون توست و سِرّ
اِنَّ فی الْوَسواسِ سِحْراً مُسْتَتِرّ
چنین ساحری در باطن و درون تو نهان است،
همانا در وسوسهگری نفس، سحری نهفته شده است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4072
کارِ سِحر اینست کو دَم میزند
هر نَفَس، قلبِ حقایق میکند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4065
زان عَوانِ سِرّ، شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهرِ توست راه
در خبر بشنو تو این پندِ نکو
بَیْنَ جَنْبَیْکُمْ لَکُمْ اَعْدی عَدُو
تو این اندرز خوب را که در یکی از احادیث شریف آمده بشنو و به آن
عمل کن: «سرسخت ترین دشمن شما در درون شماست».
طُمطراقِ(۱۰) این عدو مشنو، گریز
کو چو ابلیس است در لَجّ و ستیز
(۱۰) طُمطراق: سروصدا، نمایش شکوه و جلال، آوازه، خودنمایی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4053
نفس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهرِ حکمتهاش دو صورت شدند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
« همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم،
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد.
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»
قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳
Quran, Sooreh Al-Hadid(#57), Line #3
«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»
«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2317
ای بکرده یار، هر اَغیار را
وی بداده خِلعتِ گُل خار را
خاکِ ما را ثانیا پالیز(۱۱) کن
هیچ نِی را بارِ دیگر چیز کن
(۱۱) پالیز: باغ، بوستان، مزرعه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3698
پی، پیاپی، میبَر ار دوری ز اصل
تا رگِ مَردیت آرد سویِ وصل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams
یار در آخر زمان، کرد طَرَب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِدّ، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3056, Divan e Shams
قضا که تیرِ حوادث به تو همیانداخت
تو را کُند به عنایت از آن سپس سِپَری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4467
بیمرادی شد قَلاووزِ(۱۲) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشسرشت
حدیث نبوی
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَ حُفَّتِ الْنَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
(۱۲) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشروِ لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3785
چشمِ او ماندهست در جویِ روان
بیخبر از ذوقِ آبِ آسمان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4059
هر که را فتح و ظَفَر(۱۳) پیغام داد
پیشِ او یک شد مُراد و بیمُراد
(۱۳) ظَفَر: پیروزی، کامروایی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3137
گفت: رَو، هر که غم دین برگزید
باقیِ غمها خدا از وی بُرید
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1983
ای بسا دانش که اندر سَر دَوَد
تا شود سَروَر، بدآن خود سر رَوَد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3097
پس هماره رویِ معشوقه نگر
این به دستِ توست، بشنو ای پدر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3621
سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماند
خویش را سَر ساخت و تنها پیش راند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #165
چونکه بد کردی، بترس، آمِن مباش
زآنکه تخم است و برویانَد خُداش
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
عِلّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۱۴)
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا زِ تو این مُعْجِبی(۱۵) بیرون رود
علّتِ ابلیس اَنَاخیری بُدهست
وین مرض، در نَفْسِ هر مخلوق هست
(۱۴) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
(۱۵) مُعجِبی: خودبینی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق، ناموس را صد من حَدید(۱۶)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۱۶) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3245
شاهدِ تو، سدِّ رویِ شاهد است
مُرشدِ تو، سدِّ گفتِ مرشد است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1366
ای بسا سرمستِ نار و نارجُو
خویشتن را نورِ مطلق داند او
جز مگر بندهٔ خدا، یا جذبِ حق
با رهش آرَد، بگردانَد ورق
تا بداند کآن خیالِ نارِیه(۱۷)
در طریقت نیست اِلّا عارِیه(۱۸)
(۱۷) نارِیه: آتشین
(۱۸) عاریه: قرضی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ(۱۹) جو هست سرگین ای فَتیٰ(۲۰)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
هست پیرِ راهدانِ پر فِطَن(۲۱)
جویهای نَفْس و تن را جویکَن
جوی، خود را کی تواند پاک کرد؟
نافع از عِلمِ خدا شد علمِ مرد
(۱۹) تَگ: ژرفا، عمق، پایین
(۲۰) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
(۲۱) فِطَن: جمع فِطنَه، به معنی زیرکی، هوشیاری، دانایی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3528
زآن رَهَش دور است تا دیدارِ دوست
کو نجویَد سَر، رئیسیش(۲۲) آرزوست
(۲۲) رئیسی: ریاست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2146
بر کنارِ بامی ای مستِ مُدام
پست بنشین یا فرود آ، وَالسَّلام
هر زمانی که شدی تو کامران
آن دَمِ خوش را کنارِ بام دان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2264
آن بهاران مُضمَرست(۲۳) اندر خزان
در بهارست آن خزان، مگْریز از آن
(۲۳) مُضمر: پنهان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3644
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ(۲۴) نو آید دوان
هین مگو کین مانْد اندر گردنم
که هم اکنون باز پَرَّد در عَدم
هر چه آید از جهان غَیبوَش
در دلت ضَیفست، او را دار خَوش
(۲۴) ضَیف: مهمان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۲۵) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۲۵) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
بستم و میکَشمت، چون ز رَسَن بگریزی؟
جغد و بوم و جُعلی، گر ز چمن بگریزی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #690
کارگاهِ صُنع حق، چون نیستی است
پس برونِ کارگه بیقیمتی است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1468
جمله استادان پیِ اظهارِ کار
نیستی جویند و جایِ اِنکسار(۲۶)
لاجَرَم استادِ استادان صَمَد(۲۷)
کارگاهش نیستیّ و لا بُوَد
هر کجا این نیستی افزونتر است
کارِ حق و کارگاهش آن سَر است
(۲۶) اِنکسار: شکستهشدن، شکستگی؛ مَجازاً خضوع و فروتنی
(۲۷) صَمَد: بینیاز و پاینده، از صفاتِ خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #468
جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مکرست و دام
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1535, Divan e Shams
کنون پندار مُردَم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
تو زرِ صاف نهای، گر ز شکن بگریزی
چون مخنّث اگر از خوبِ ختن بگریزی
وثَنی، چون ز کفِ کِلک و شمن بگریزی؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #215
کاه باشد کو به هر بادی جَهَد
کوه کی مر باد را وزنی نَهد؟
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۷۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3794
کَهْ(۲۸) نیَم، کوهم ز حِلم(۲۹) و صبر و داد
کوه را کی در رُباید تُندباد؟
آنکه از بادی رَوَد از جا، خَسی است
زآنکه بادِ ناموافق، خود بسی است
بادِ خشم و بادِ شهوت، بادِ آز
بُرد او را که نبود اهلِ نماز
کوهم و هستیِّ من، بُنیادِ اوست
ور شوم چون کاه، بادم بادِ اوست
جز به بادِ او نجنبد میلِ من
نیست جز عشقِ اَحَد سَرخیلِ(۳۰) من
خشم، بر شاهان، شَه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیرِ لگام
(۲۸) کَهْ: مخفّفِ كاه
(۲۹) حِلم: فضاگشایی
(۳۰) سَرخَیل: سردسته، سرگروه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #824
از کجا جوییم هست؟ از تَرکِ هست
از کجا جوییم سیب؟ از تَرکِ دست
مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۷۸
خود سُهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی
مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2572, Divan e Shams
جانا، به غریبستان چندین به چه میمانی؟!
بازآ تو از این غربت، تا چند پریشانی؟!
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی، خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی، در پنجهٔ رَهدانی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2211
از دَمِ حُبُّ الْوَطَن بگذر مَایست
که وطن آنسوست، جان این سوی نیست
گر وطن خواهی، گذر زآن سویِ شَط(۳۱)
این حدیثِ راست را کم خوان غلط
حدیث
«حُبُّالْوَطَن مِنَ الاْيمانِ.»
«وطندوستی از ایمان است.»
(۳۱) شَط: رودخانه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2230
همچنین حُبُّ الْوَطَن باشد درست
تو وطن بشناس، ای خواجه نخست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #40
تمامی حکایتِ آن عاشق که از عَسَس گریخت در باغی مجهول،
خودِ معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی، دعای خیر میکرد و
میگفت که: عَسیٰ اَنْ تَکْرَهوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ.
اندر آن بودیم کآن شخص از عَسَس(۳۲)
رانْد اندر باغ از خوفی فَرَس(۳۳)
بود اندر باغ، آن صاحبجمال
کز غمش این در عَنا بُد هشت سال
سایهٔ او را نبود امکانِ دید
همچو عَنقا(۳۴) وصفِ او را میشنید
(۳۲) عَسَس: شبگرد، گَزْمَه
(۳۳) فَرَس: اسب، اسب راندن در اینجا مجازاً یعنی شتابان وارد شدن
(۳۴) عَنقا: سیمرغ، کنایه از ذات الهی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4780
کان جوان در جُست و جو بُد هفت سال
از خیالِ وصل گشته چون خیال
سایهٔ حق بر سرِ بنده بُوَد
عاقبت جوینده یابنده بُوَد
گفت پیغمبر که چون کوبی دَری
عاقبت زان در بُرون آید سَری
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۲۱۶
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #216
«… عَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا
وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ»
«… شايد چيزى را ناخوش بداريد و در آن خير شما باشد و شايد چيزى را دوست داشته باشيد
و برايتان ناپسند افتد. خدا مىداند و شما نمىدانيد.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #43
جز یکی لُقیَه(۳۵) که اوّل از قضا
بر وی افتاد و شد او را دلربا
بعد از آن، چندان که میکوشید او
خود مجالش مینداد آن تُندخُو
نه به لابه چاره بودش، نه به مال
چشمپُرّ(۳۶) و بیطمع بود آن نِهال(۳۷)
عاشقِ هر پیشهای و مطلبی
حق بیآلود اوّلِ کارش، لبی
چون بِدان آسیب در جُست آمدند
پیشِ پاشان مینهد هر روز بند
چون در افگندش به جُست و جُویِ کار
بعد از آن دَر بَست که کابین بیآر
هم بر آن بُو میتَنَند و میروند
هر دَمی راجی(۳۸) و آیِس(۳۹) میشوند
هر کسی را هست اُمّیدِ بَری
که گشادندش در آن روزی دَری
باز در بستندش و، آن دَرْپَرَست(۴۰)
بر همان اُمّید آتشپا(۴۱) شدهست
چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فرو شُد پا به گنجش ناگهان
مر عَسَس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیمِ او دَوَد در باغ، شب
بیند آن معشوقه را او با چراغ
طالبِ انگشتری در جُویِ باغ
پس قرین میکرد از ذوق آن نَفَس
با ثنایِ حق، دعایِ آن عَسَس
که زیان کردم عَسَس را از گریز
بیست چندان سیم و زر، بر وی بریز
از عَوانی مر وَرا آزاد کن
آنچنانکه شادم، او را شاد کن
سَعد دارَش این جهان و آن جهان
از عَوانیّ و، سگیاش وا رَهان
گرچه خُویِ آن عَوان هست ای خدا
که هماره خلق را خواهد بلا
گر خبر آید که شه جُرمی نهاد
بر مسلمانان، شود او زَفت(۴۲) و شاد
ور خبر آید که شه رحمت نمود
از مسلمانان فگند آن را به جُود
ماتمی در جانِ او افتد از آن
صد چنین اِدبارها دارد عَوان
او عَوان را در دعا درمیکشید
کز عَوان او را چنان راحت رسید
بر همه زَهر و، بَر او تِریاق بود
آن عَوان پیوندِ آن مشتاق بود
پس بَدِ مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد، این را هم بِدان
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا دگر را بند نیست
مر یکی را پا، دگر را پایْبند
مر یکی را زهر و، بر دیگر چو قند
زهرِ مار، آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد مَمات(۴۳)
خلقِ آبی را، بُوَد دریا چو باغ
خلقِ خاکی را بُوَد آن مرگ و داغ
همچنین بر میشمر ای مردِ کار(۴۴)
نسبت این، از یکی کس تا هزار
زَید، اندر حقِّ آن شیطان بُوَد
در حق شخصی دگر، سلطان بُوَد
آن بگوید: زَید صدّیق(۴۵) سَنیست
وین بگوید: زَید، گبرِ(۴۶) کُشتنیست
زَید یک ذات است، بر آن یک جنان(۴۷)
او برین دیگر همه رنج و زیان
گر تو خواهی کو تو را باشد شِکَر
پس ورا از چشمِ عُشّاقش نگر
منگر از چشمِ خودت آن خوب را
بین به چشمِ طالبان، مطلوب را
چشمِ خود بر بند ز آن خوشْچشم(۴۸)، تو
عاریت کن چشم از عُشّاقِ او
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشمِ او به رویِ او نگر
تا شوی ایمن ز سیریّ(۴۹) و ملال
گفت: کانَ اللُه لَهْ زین ذوالْجلال
«مَنْ كانَ لِِلهِ كانَ اللهُ لَه»
«هر که برای خدا باشد، خدا نیز برای اوست»
(۳۵) لُقیَه: یک بار دیدن
(۳۶) چشمپُر: بینیاز، بیتوقّع، سیر
(۳۷) نِهال: درختِ جوانِ نو رُسته، درختی که تازه کاشته شده باشد.
(۳۸) راجی: امیدوار
(۳۹) آیِس: ناامید
(۴۰) دَرپرست: پرستندهٔ در، یعنی کسی که مراقب و امیدوارِ گشوده شدنِ درِ مقصود است.
(۴۱) آتشپا: شتابان و تیزرو
(۴۲) زَفت: درشت، بزرگ، ستبر، ضخیم، در اینجا منظور، سرحال و بانشاط شدن است.
(۴۳) مَمات: مرگ
(۴۴) مردِ کار: انسانِ لایق
(۴۵) صِدّیق: امین، درستکار، نیکومنش
(۴۶) گبر: کافر
(۴۷) جَنان: قلب، دل. جُنان: سپر. جِنان: باغ و بوستان
(۴۸) خوشْچشم: عارفان دیدهور و بینادل، در اینجا به معنی معشوق حقیقی است.
(۴۹) سیری: دلسیری، دلتنگی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1937
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رَوْ که بی یَسْمَع و بی یُبصِر توی
سِر توی، چه جایِ صاحبسِر توی
چون شدی مَن کانَ لِلَه از وَلَه(۵۰)
من تو را باشم که کان اللهُ لَه
(۵۰) وَلَه: حیرت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #79
چشمِ او من باشم و، دست و دلش
تا رهد از مُدبِریها(۵۱) مُقْبِلش(۵۲)
هر چه مکروهست، چون شد او دلیل
سویِ محبوبت، حبیب است و خلیل
(۵۱) مُدبِری: شقاوت و بدبختی
(۵۲) مُقبِل: روکننده به چیزی، خوشبخت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #81
حکایتِ آن واعظ که هر آغازِ تذکیر دعایِ ظالمان و سختدلان و بیاعتقادان کردی
آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی
قاطعانِ راه را داعی شدی
دست برمیداشت: یا رَب رحم ران
بر بَدان و مُفْسِدان و طاغیان
بر همهٔ تَسْخُرکنانِ اهلِ خَیر
بر همهٔ کافرْدلان و اهلِ دَیر
قاطعانِ راه: راهزنان و دزدان
تَسْخُرکُنان: مسخره کنندگان
مینکردی او دعا بر اَصفیا(۵۳)
مینکردی جز خبیثان را دعا
مر ورا گفتند کین معهود نیست
دعوتِ اهلِ ضلالت، جُود نیست
گفت: نیکویی ازینها دیدهام
من دعاشان زین سبب بگْزیدهام
خُبث و ظلم و جور چندان ساختند
که مرا از شر به خیر انداختند
هر گَهی که رُو به دنیا کردمی
من ازیشان زخم و ضربت خوردمی
کردمی از زخم، آن جانب پناه
باز آوردَنْدَمی گُرگان به راه
چون سببسازِ صَلاحِ من شدند
پس دعاشان بر مَنَست، ای هوشمند
بنده مینالد به حق از درد و نیش
صد شکایت میکند از رنجِ خویش
حق همی گوید که: آخر رنج و درد
مر تو را لابه(۵۴) کنان و راست کرد
این گِله زآن نعمتی کُن کِت(۵۵) زند
از درِ ما، دُور و مطرودت(۵۶) کند
در حقیقت هر عدو داروی توست
کیمیا و نافع و دِلجُویِ توست
که ازو اندر گُریزی در خَلا(۵۷)
استعانت(۵۸) جویی از لطفِ خدا
«اُذْکُرْنی فِی الْخَلَأ اَذْکُرْکُمْ فِی الْمَلَأ الْاَعلیٰ»
«مرا در خلوت یاد کنید تا شما را در ملأ اَعلیٰ یاد کنم.»
در حقیقت دوستانت دشمنند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
قرآن کریم، سورهٔ زخرف (۴۳)، آیهٔ ۶۷
Quran, Sooreh Az-Zukhruf(#43), Line #67
«الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ»
«در آن روز (رستاخیز) دوستان، دشمن یکدیگرند مگر پرواپیشگان.»
هست حیوانی که نامش اُشغُر(۵۹) است
او به زخمِ چوب زَفت و لمَتُر(۶۰) است
تا که چوبش میزنی، به میشود
او ز زخمِ چوب، فَربِه میشود
نفسِ مؤمن اُشغُری آمد یقین
کو به زخمِ رنج زفت است و سَمین(۶۱)
زین سبب بر انبیا رنج و شکست
از همه خَلقِ جهان افزونتر است
تا ز جانها جانِشان شد زَفْتتر
که ندیدند آن بلا قومِ دگر
«اَشَدُّ النّاسِ بَلاءً اَلْاَنْبیاءُ ثُمَّ الصّالِحُونَ ثُمَّ الْاَمْثَلُ فَالْاَمْثَل.»
«بلاکش ترین مردم پیامبرانند و سپس صالحان. پس از آنها گُزیدگان بر حسب درجهٔ خوبیشان.»
پوست از دارو بلاکَش میشود
چون اَدیمِ طایفی(۶۲) خَوش میشود
وَرنه تلخ و تیز مالیدی دَر او
گَنده گشتی، ناخوش و ناپاکبُو
آدمی را پوستِ نامَدْبُوغ(۶۳) دان
از رُطوبتها شده زشت و گران
تلخ و تیز و مالشِ بسیار ده
تا شود پاک و لطیف و با فَرِه(۶۴)
ور نمیتانی رضا ده ای عَیار
گر خدا رنجت دهد بیاختیار
که بلایِ دوست تطهیرِ شماست
علمِ او بالایِ تدبیرِ شماست
چون صفا بیند، بَلا شیرین شود
خوش شود دارو، چو صحّتبین شود
بُرْد بیند خویش را در عَیْنِ مات
پس بگوید: اُقْتُلُونی یٰا ثِقات(۶۵)
این عوان در حقِّ غیری سود شد
لیک اندر حقِّ خود مردود شد
رحمِ ایمانی از او بُبْریده شد
کینِ شیطانی بر او پیچیده شد
کارگاهِ خشم گشت و کینوَری(۶۶)
کینه دان اصلِ ضَلال و کافری
(۵۳) اَصفیا: پاکان و برگزیدگانِ الهی
(۵۴) لابه: درخواست همراه با فروتنی، التماس، زاری
(۵۵) کِت: که تو را
(۵۶) مَطرود: رانده شده، دورکرده شده
(۵۷) خَلا: خلوت، خلوتگاه
(۵۸) اِستِعانَت: یاری خواستن، یاری، کمک
(۵۹) اُشغُر: خارپشتِ بزرگِ تیرانداز
(۶۰) لمَتُر: چاق
(۶۱) سَمین: چاق
(۶۲) اَدیمِ طایفی: پوست دبّاغی شده منسوب به شهر طایف
(۶۳) مَدْبُوغ: دبّاغی شده
(۶۴) فَرِه: شأن و شوکت و شکوه، بزرگواری و عظمت
(۶۵) اُقْتُلُونی یٰا ثِقات: ای یارانِ مورد اعتمادم مرا بکشید.
(۶۶) کینوَری: دشمنی و عداوت
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۹۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3933
دانهٔ مُردن مرا شیرین شدهست
بَلْ هُمْ اَحْیاءٌ پیِ من آمدهست
دانهٔ مرگ برای من شیرین شده است.
از اینرو آیهٔ «آنها زندگانند»، در حقِّ من نازل شده است.
قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۶۹
Quran, Sooreh Aal-i-Imran(#3), Line #169
«وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.»
«كسانى را كه در راه خدا كشته شدهاند مرده مپندار، بلكه زندهاند و نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.»
اُقْتُلُونی یٰا ثِقاتی لٰايماً
اِنَّ فی قَتلی حَیٰاتی دايِماً
ای یارانم، مرا بکشید در حالی که سرزنشم میکنید،
بدرستی که زندگانی جاودان در کشتن من نهفته شده است.
اِنَّ فی مُوْتی حَیاتی یا فَتی
کَم اُفارِقْ مُوْطِنی حَتّیٰ مَتیٰ؟
همانا در مرگ من، زندگی وجود دارد. ای صاحب فتوّت،
تا کی و تا چه زمانی از موطن و منزلم جُدا باشم؟
فُرْقَتی لَوْلَمْ تَکُنْ فی ذَا السُّکُون
لَمْ یَقُلْ اِنّٰا اِلَیْهِ راجِعُون
اگر در این جهان، ما در فراق و جُدایی از خدا نبودیم،
هرگز خدا از زبان ما نمیفرمود: همانا ما از خداوندیم و به سوی او بازمیگردیم.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۵۶
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #156
«الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ.»
«كسانى كه چون مصيبتى به آنها رسيد گفتند: ما از آن خدا هستيم و به او باز مىگرديم.»
راجع آن باشد که باز آید به شهر
سویِ وحدت آید از دورانِ دهر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #113
سؤال کردن از عیسی علیهالسلام که:
در وجود از همهٔ صَعبها صعبتر چیست؟
گفت عیسی را یکی هُشیارْسَر
چیست در هستی ز جمله صعبتر؟
گفتش: ای جان صَعْبتر خشمِ خدا
که از آن دوزخ همی لرزد چو ما
گفت: ازین خشم خدا چهبْود امان؟
گفت: ترکِ خشمِ خویش اندر زمان
پس عَوان که معدنِ این خشم گشت
خشمِ زشتش از سَبُع(۶۷) هم در گذشت
چه امیدستش به رحمت، جز مگر
باز گردد زآن صفت آن بیهنر؟
گرچه عالَم را ازیشان چاره نیست
این سخن اندر ضَلال افگندنیست
چاره نَبْوَد هم جهان را از چَمین(۶۸)
لیک نَبْوَد آن چَمین، ماءِ مَعین(۶۹)
(۶۷) سَبُع: حیوانِ وحشی
(۶۸) چَمین: بول، سرگین، ادرار
(۶۹) ماءِ مَعین: آب گوارا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #120
قصد خیانت کردنِ عاشق و بانگ بر زدنِ معشوق بر وی
چونکه تنهایش بدید آن ساده مَرْد
زود او قصدِ کنار و بوسه کرد
بانگ بر وی زد به هَیبت آن نگار
که: مرو گستاخ، ادب را هوش دار
گفت: آخِر خلوتست و خلق، نی
آب حاضر، تشنهیی همچون منی
کس نمیجنبد در اینجا جز که باد
کیست حاضر؟ کیست مانع زین گشاد؟
گفت: ای شیدا تو ابله بودهای
ابلهی، وز عاقلان نشنودهای؟
باد را دیدی که میجُنبد، بدان
بادجُنبانیست اینجا بادْران
مرْوَحَهٔ(۷۰) تصریفِ صُنعِ ایزدش
زد برین باد و، همی جُنبانْدش
جزوْ بادی که به حکمِ ما، دَر است
بادبیزن تا نجُنبانی نَجَست
جنبشِ این جزوْ باد ای ساده مرد
بیتو و بیبادبیزن سر نکرد
جنبشِ بادِ نَفَس کاندر لب است
تابعِ تصریفِ جان و قالب است
گاه دَم را مدح و پیغامی کنی
گاه دَم را هَجْو و دشنامی کنی
پس، بِدان احوالِ دیگر بادها
که ز جُزْوی، کُلّ میبیند نُهیٰ(۷۱)
باد را حق، گَه بهاری میکند
در دَیَش زین لطف عاری میکند
بر گروهِ عاد صَرْصَرْ میکند
باز بر هُودَش مُعَطَّر میکند
میکُند یک باد را زهرِ سَموم
مر صبا را میکند خُرَّم قُدوم
سَموم: باد سوزان و گرم
صَرْصَرْ: بادی سرد و سخت
بادِ دَم را بر تو بنهاد او اساس
تا کنی هر باد را بر وی قیاس
دَم نمیگردد سخن بیلطف و قهر
بر گروهی شهد و بر قومیست زهر
مِرْوَحه جُنبان پی اِنعامِ(۷۲) کس
وز برایِ قهرِ هر پشّه و مگس
مِرْوَحهٔ تقدیرِ رَبّانی، چرا
پُر نباشد ز امتحان و ابتلا؟
چونکه جُزوِ بادِ دَم یا مِرْوَحَه
نیست اِلّا مَفْسَدَه(۷۳) یا مَصْلَحه(۷۴)
این شَمال و این صَبا و این دَبُور
کی بُوَد از لطف و از اِنعام، دُور؟
«فَاِذٰا رَأیْتُمُوهٰا فَلٰاتَسِبُّوهاٰ»
«هرگاه باد را مشاهده کردید به آن دشنام مدهید.»
یک کفِ گندم ز انباری ببین
فهم کن کآن جمله باشد همچنین
کلِّ باد از بُرجِ بادِ آسمان
کی جِهَد بی مِرْوَحهٔ آن بادْران؟
بر سرِ خِرمَن به وقتِ انتقاد(۷۵)
نه که فلّاحان ز حق جویند باد؟
تا جدا گردد ز گندم کاهها
تا به انباری رَوَد یا چاهها
چون بمانَد دیر آن بادِ وزان
جمله را بینی به حق لابهکنان
همچنین در طَلْق(۷۶)، آن بادِ وِلاد(۷۷)
گر نیآید، بانگِ درد آید که: داد
گر نمیدانند کِش راننده اوست
باد را، پس کردنِ زاری چه خوست؟
اهلِ کشتی همچنین جُویایِ باد
جمله خواهانش از آن ربُّالْعِباد
همچنین در دردِ دندانها ز باد
دفع میخواهی به سوز و اعتقاد
از خدا لابهکنان آن جُندیان(۷۸)
که بده بادِ ظَفَر ای کامران
رُقعهٔ(۷۹) تعویذ(۸۰ و ۸۱) میخواهند نیز
در شکنجهٔ طَلْقِ زن از هر عزیز
پس همه دانستهاند آنرا یقین
که فرستد باد رَبُّ الْعالَمین
پس یقین در عقل هر داننده هست
اینکه با جُنبنده جُنباننده هست
گر تو او را مینبینی در نظر
فهم کن آن را به اظهارِ اثر
تن به جان جُنبد، نمیبینی تو جان
لیک از جُنبیدنِ تن، جان بِدان
گفت او: گر اَبْلَهم من در ادب
زیرکم اندر وفا و در طلب
گفت: ادب این بود خود که دیده شد
آن دگر را خود همی دانی تو لُدّ(۸۲)
(۷۰) مِرْوَحَه: بادبزن
(۷۱) نُهیٰ: عقل
(۷۲) اِنْعام: بخشیدن چیزی به کسی از راه نیکوکاری، نعمت دادن. در اینجا به معنی آسایشبخشی و راحتی دادن به دیگری است.
(۷۳) مَفْسَدَه: تخریب کردن
(۷۴) مَصْلَحَه: اصلاح کردن
(۷۵) انتقاد: در اصل به معنی تمییز دادن، در اینجا منظور، جدا کردن کاه از گندم است.
(۷۶) طَلْق: درد زایمان
(۷۷) ولاد: زاییدن
(۷۸) جُندیان: لشکریان
(۷۹) رُقعه: نامه
(۸۰) تعویذ: پناه دادن، دعا نمودن
(۸۱) رُقعهٔ تعویذ: نوشته و مکتوبی که در قدیم برای دفع درد مینوشتند.
(۸۲) لُدّ: دشمنِ سرسخت
------------------------
مجموع لغات:
(۹) سُهیل: اشاره به آن است که ستارهٔ سُهیل در یمن نمایانتر دیده میشود و آن را سهیلِ یمانی نامند؛
که گویند باعثِ خوشبو شدنِ پوست و رنگ گرفتنِ سیب میشود.
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی
حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی
جان شیرین تو در قبضه و در دست من است
تن بیجان چه کند گر تو ز تن بگریزی
گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت
پس تو پروانه نهای گر ز لگن بگریزی
بستم و میکشمت چون ز رسن بگریزی
جغد و بوم و جعلی گر ز چمن بگریزی
چون گرفتار منی حیله میندیش آن به
که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی
تو که قاف نهای گر چو که از جا بروی
تو زر صاف نهای گر ز شکن بگریزی
جان مردان همه از جان تو بیزار شوند
چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی
تو چو نقشی نرهی از کف نقاش مکوش
وثنی چون ز کف کلک و شمن بگریزی
من تو را ماه گرفتم هله خورشید تویی
تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی
وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی
نه، خمش کن که مرا با تو هزاران کار است
خود سهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی
اینچنین ساحر درون توست و سر
ان فی الوسواس سحرا مستتر
چنین ساحری در باطن و درون تو نهان است
همانا در وسوسهگری نفس سحری نهفته شده است
کار سحر اینست کو دم میزند
هر نفس قلب حقایق میکند
زان عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر توست راه
در خبر بشنو تو این پند نکو
بین جنبیکم لکم اعدی عدو
عمل کن سرسخت ترین دشمن شما در درون شماست
طمطراق این عدو مشنو گریز
کو چو ابلیس است در لج و ستیز
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
اول و آخر تویی ما در میان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم
ای بکرده یار هر اغیار را
وی بداده خلعت گل خار را
خاک ما را ثانیا پالیز کن
هیچ نی را بار دیگر چیز کن
پی پیاپی میبر ار دوری ز اصل
تا رگ مردیت آرد سوی وصل
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
چشم او ماندهست در جوی روان
بیخبر از ذوق آب آسمان
هر که را فتح و ظفر پیغام داد
پیش او یک شد مراد و بیمراد
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
ای بسا دانش که اندر سر دود
تا شود سرور بدآن خود سر رود
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست توست بشنو ای پدر
سرنگون زآن شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند
چونکه بد کردی بترس آمن مباش
زآنکه تخم است و برویاند خداش
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
تا ز تو این معجبی بیرون رود
علت ابلیس اناخیری بدهست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
شاهد تو سد روی شاهد است
مرشد تو سد گفت مرشد است
ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او
جز مگر بنده خدا یا جذب حق
با رهش آرد بگرداند ورق
تا بداند کان خیال ناریه
در طریقت نیست الا عاریه
در تگ جو هست سرگین ای فتی
هست پیر راهدان پر فطن
جویهای نفس و تن را جویکن
جوی خود را کی تواند پاک کرد
نافع از علم خدا شد علم مرد
زآن رهش دور است تا دیدار دوست
کو نجوید سر رئیسیش آرزوست
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
آن دم خوش را کنار بام دان
آن بهاران مضمرست اندر خزان
در بهارست آن خزان مگریز از آن
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عَدم
هر چه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیفست او را دار خوش
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت
کارگاه صنع حق چون نیستی است
پس برون کارگه بیقیمتی است
جمله استادان پی اظهار کار
نیستی جویند و جای انکسار
لاجرم استاد استادان صمد
کارگاهش نیستی و لا بود
کار حق و کارگاهش آن سر است
جز توکل جز که تسلیم تمام
کنون پندار مردم آشتی کن
کاه باشد کو به هر بادی جهد
کوه کی مر باد را وزنی نهد
که نیم کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی در رباید تندباد
آنکه از بادی رود از جا خسی است
زآنکه باد ناموافق خود بسی است
باد خشم و باد شهوت باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه بادم باد اوست
جز به باد او نجنبد میل من
نیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیر لگام
از کجا جوییم هست از ترک هست
از کجا جوییم سیب از ترک دست
نه خمش کن که مرا با تو هزاران کار است
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجه رهدانی
از دم حب الوطن بگذر مایست
که وطن آنسوست جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر زآن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط
همچنین حب الوطن باشد درست
تو وطن بشناس ای خواجه نخست
تمامی حکایت آن عاشق که از عسس گریخت در باغی مجهول
خود معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی دعای خیر میکرد و
میگفت که عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم
اندر آن بودیم کان شخص از عسس
راند اندر باغ از خوفی فرس
بود اندر باغ آن صاحبجمال
کز غمش این در عنا بد هشت سال
سایه او را نبود امکان دید
همچو عنقا وصف او را میشنید
کان جوان در جست و جو بد هفت سال
از خیال وصل گشته چون خیال
سایه حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
جز یکی لقیه که اول از قضا
بعد از آن چندان که میکوشید او
خود مجالش مینداد آن تندخو
نه به لابه چاره بودش نه به مال
چشمپر و بیطمع بود آن نهال
عاشق هر پیشهای و مطلبی
حق بیآلود اول کارش لبی
چون بدان آسیب در جست آمدند
پیش پاشان مینهد هر روز بند
چون در افگندش به جست و جوی کار
بعد از آن در بست که کابین بیار
هم بر آن بو میتنند و میروند
هر دمی راجی و آیس میشوند
هر کسی را هست امید بری
که گشادندش در آن روزی دری
باز در بستندش و آن درپرست
بر همان امید آتشپا شدهست
خود فرو شد پا به گنجش ناگهان
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب
طالب انگشتری در جوی باغ
پس قرین میکرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس
که زیان کردم عسس را از گریز
بیست چندان سیم و زر بر وی بریز
از عوانی مر ورا آزاد کن
آنچنانکه شادم او را شاد کن
سعد دارش این جهان و آن جهان
از عوانی و سگیاش وا رهان
گرچه خوی آن عوان هست ای خدا
گر خبر آید که شه جرمی نهاد
بر مسلمانان شود او زفت و شاد
از مسلمانان فگند آن را به جود
ماتمی در جان او افتد از آن
صد چنین ادبارها دارد عوان
او عوان را در دعا درمیکشید
کز عوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و بر او تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
مر یکی را پا دگر را پایبند
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
خلق آبی را بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
همچنین بر میشمر ای مرد کار
نسبت این از یکی کس تا هزار
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر سلطان بود
آن بگوید زید صدیق سنیست
وین بگوید زید گبر کشتنیست
زید یک ذات است بر آن یک جنان
گر تو خواهی کو تو را باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر
منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را
چشم خود بر بند ز آن خوشچشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او
پس ز چشم او به روی او نگر
تا شوی ایمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال
رو که بی یسمع و بی یبصر توی
سر توی چه جای صاحبسر توی
چون شدی من کان لله از وله
من تو را باشم که کان الله له
چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبریها مقبلش
هر چه مکروهست چون شد او دلیل
سوی محبوبت حبیب است و خلیل
حکایت آن واعظ که هر آغاز تذکیر دعای ظالمان و سختدلان و بیاعتقادان کردی
قاطعان راه را داعی شدی
دست برمیداشت یا رب رحم ران
بر بدان و مفسدان و طاغیان
بر همه تسخرکنان اهل خیر
بر همه کافردلان و اهل دیر
قاطعان راه راهزنان و دزدان
تسخرکنان مسخره کنندگان
مینکردی او دعا بر اصفیا
دعوت اهل ضلالت جود نیست
گفت نیکویی ازینها دیدهام
من دعاشان زین سبب بگزیدهام
خبث و ظلم و جور چندان ساختند
هر گهی که رو به دنیا کردمی
کردمی از زخم آن جانب پناه
باز آوردندمی گرگان به راه
چون سببساز صلاح من شدند
پس دعاشان بر منست ای هوشمند
صد شکایت میکند از رنج خویش
حق همی گوید که آخر رنج و درد
مر تو را لابه کنان و راست کرد
این گله زآن نعمتی کن کت زند
از در ما دور و مطرودت کند
کیمیا و نافع و دلجوی توست
که ازو اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطف خدا
هست حیوانی که نامش اشغر است
او به زخم چوب زفت و لمتر است
تا که چوبش میزنی به میشود
او ز زخم چوب فربه میشود
نفس مؤمن اشغری آمد یقین
کو به زخم رنج زفت است و سمین
از همه خلق جهان افزونتر است
تا ز جانها جانشان شد زفتتر
که ندیدند آن بلا قوم دگر
پوست از دارو بلاکش میشود
چون ادیم طایفی خوش میشود
ورنه تلخ و تیز مالیدی در او
گنده گشتی ناخوش و ناپاکبو
آدمی را پوست نامدبوغ دان
از رطوبتها شده زشت و گران
تلخ و تیز و مالش بسیار ده
تا شود پاک و لطیف و با فره
ور نمیتانی رضا ده ای عیار
که بلای دوست تطهیر شماست
علم او بالای تدبیر شماست
چون صفا بیند بلا شیرین شود
خوش شود دارو چو صحتبین شود
برد بیند خویش را در عین مات
پس بگوید اقتلونی یا ثقات
این عوان در حق غیری سود شد
لیک اندر حق خود مردود شد
رحم ایمانی از او ببریده شد
کین شیطانی بر او پیچیده شد
کارگاه خشم گشت و کینوری
کینه دان اصل ضلال و کافری
دانه مردن مرا شیرین شدهست
بل هم احیاء پی من آمدهست
دانه مرگ برای من شیرین شده است
از اینرو آیه آنها زندگانند در حق من نازل شده است
سوی وحدت آید از دوران دهر
سال کردن از عیسی علیهالسلام که
در وجود از همه صعبها صعبتر چیست
گفت عیسی را یکی هشیارسر
چیست در هستی ز جمله صعبتر
گفتش ای جان صعبتر خشم خدا
گفت ازین خشم خدا چهبود امان
گفت ترک خشم خویش اندر زمان
پس عوان که معدن این خشم گشت
خشم زشتش از سبع هم در گذشت
چه امیدستش به رحمت جز مگر
باز گردد زآن صفت آن بیهنر
گرچه عالم را ازیشان چاره نیست
این سخن اندر ضلال افگندنیست
چاره نبود هم جهان را از چمین
لیک نبود آن چمین ماء معین
قصد خیانت کردن عاشق و بانگ بر زدن معشوق بر وی
چونکه تنهایش بدید آن ساده مرد
زود او قصد کنار و بوسه کرد
بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار
که مرو گستاخ ادب را هوش دار
گفت آخر خلوتست و خلق نی
آب حاضر تشنهیی همچون منی
کیست حاضر کیست مانع زین گشاد
گفت ای شیدا تو ابله بودهای
ابلهی وز عاقلان نشنودهای
باد را دیدی که میجنبد بدان
بادجنبانیست اینجا بادران
مروحه تصریف صنع ایزدش
زد برین باد و همی جنباندش
جزو بادی که به حکم ما در است
بادبیزن تا نجنبانی نجست
جنبش این جزو باد ای ساده مرد
جنبش باد نفس کاندر لب است
تابع تصریف جان و قالب است
گاه دم را مدح و پیغامی کنی
گاه دم را هجو و دشنامی کنی
پس بدان احوال دیگر بادها
که ز جزوی کل میبیند نهی
باد را حق گه بهاری میکند
در دیش زین لطف عاری میکند
بر گروه عاد صرصر میکند
باز بر هودش معطر میکند
میکند یک باد را زهر سموم
مر صبا را میکند خرم قدوم
سموم باد سوزان و گرم
صرصر بادی سرد و سخت
باد دم را بر تو بنهاد او اساس
دم نمیگردد سخن بیلطف و قهر
مروحه جنبان پی انعام کس
وز برای قهر هر پشه و مگس
مروحه تقدیر ربانی چرا
پر نباشد ز امتحان و ابتلا
چونکه جزو باد دم یا مروحه
نیست الا مفسده یا مصلحه
این شمال و این صبا و این دبور
کی بود از لطف و از انعام دور
یک کف گندم ز انباری ببین
فهم کن کان جمله باشد همچنین
کل باد از برج باد آسمان
کی جهد بی مروحه آن بادران
بر سر خرمن به وقت انتقاد
نه که فلاحان ز حق جویند باد
تا به انباری رود یا چاهها
چون بماند دیر آن باد وزان
همچنین در طلق آن باد ولاد
گر نیاید بانگ درد آید که داد
گر نمیدانند کش راننده اوست
باد را پس کردن زاری چه خوست
اهل کشتی همچنین جویای باد
جمله خواهانش از آن ربالعباد
همچنین در درد دندانها ز باد
از خدا لابهکنان آن جندیان
که بده باد ظفر ای کامران
رقعه تعویذ میخواهند نیز
در شکنجه طلق زن از هر عزیز
که فرستد باد رب العالمین
اینکه با جنبنده جنباننده هست
فهم کن آن را به اظهار اثر
تن به جان جنبد نمیبینی تو جان
لیک از جنبیدن تن جان بدان
گفت او گر ابلهم من در ادب
گفت ادب این بود خود که دیده شد
آن دگر را خود همی دانی تو لد
Privacy Policy
Today visitors: 4842 Time base: Pacific Daylight Time