برنامه شماره ۷۲۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۲۳ ژوئیه ۲۰۱۸ ـ ۲ مرداد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 624, Divan e Shams
هر ذرّه که بر بالا می نوشد و پا کوبد
خورشیدِ ازل بیند وز عشقِ خدا کوبد
آن را که بخنداند، خوش دست برافشاند
و آن را که بترساند دندان به دعا کوبد(۱)
مست است از آن باده، با قامتِ خم داده
این چرخ برین بالا، ناقوسِ صَلا(۲) کوبد
این عشق که مست آمد، در باغِ اَلَست آمد
کانگورِ وجودم را در جهد و عَنا(۳) کوبد
گر عشق نه مستستی، یا باده پرستستی
در باغ چرا آید؟ انگور چرا کوبد؟
تو پای همیکوبی، و انگور نمیبینی
کاین صوفیِ جانِ تو در مِعصَرهها(۴) کوبد
گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم
چون باغ تو را باشد، انگور که را کوبد؟
همخرقه ایوبی(۵)، زان پای همیکوبی
هر کو شنود «اُرکُضْ»(۶)* او پای وفا کوبد
از زِمزِمه یوسف یعقوب به رقص آمد
وان یوسفِ شیرین لب پاکوبد، پا کوبد
ای طایفه، پا کوبید، چون حاضرِ آن جویید
باشد که سعادت پا در پای شما کوبد(۷)
این عشق چو بارانست، ما برگ و گیا(۸) ای جان
باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد
پا کوفت خلیل اللـَّه(۹) درآتشِ نمرودی
تا حلقِ ذبیحُ الله(۱۰) بر تیغِ بلا کوبد
پا کوفته روح اللـَّه در بحر چو مرغابی
با طایرِ معراجی(۱۱) تا فوقِ هوا کوبد
خاموش کن و بیلب خوش طالَ بَقا(۱۲) میزن
میترس که چشمِ بد بر طالَ بَقا کوبد
* قرآن کریم، سوره ص(۳۸)، آیه ۴۲
Quran, Sooreh Saad(#38), Line #42
اُرْكُضْ بِرِجْلِكَ ۖهَٰذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَشَرَابٌ
پايت را بر زمين بكوب: اين آبى است براى شستشو و سرد براى آشاميدن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 464
جمله اجزا، در تحرّک، در سکون
ناطقان که انّا اِلَیهِ راجِعون**
همه اجزاء و ذرات این جهان در حرکت و سکون این حقیقت را بیان می کنند: ما از خداییم و به سوی او می رویم.
** قرآن کریم، سوره بقره (۲)، آیه ۱۵۶
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #156
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
كسانى كه چون مصيبتى به آنها رسيد گفتند: ما از آن خدا هستيم و به او باز مىگرديم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 466
چون قضا آهنگِ نارِنجات(۱۳) کرد
روستایی شهریی را مات کرد
با هزاران حَزم، خواجه مات شد
ز آن سفر در معرضِ آفات شد
اعتمادش بر ثباتِ خویش بود
گرچه کُه بُد، نیم سیلَش در ربود
چون قضا بیرون کند از چرخ، سَر(۱۴)
عاقلان گردند جمله کور و کر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 472
جز کسی، کاندر قضای حق گریخت
خونِ او را هیچ تَربیعی(۱۵) نریخت
غیرِ آنکه در گریزی در قَضا
هیچ حیله نَدْهَدَت از وی رها
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 935
بر قضا هر کو شبیخون آورد
سرنگون آید ز خونِ خود خورد
چون زمین با آسمان، خشمی کند
شوره گردد، سر ز مرگی بر زند
نقش با نقاش پنجه می زند
سبلتان(۱۶) و، ریشِ خود بر می کند
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۳۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaee)# 307, Divan e Shams
در ظاهر و باطن آنچه خیر است و شر است
از حکمِ حق است و از قضا و قدر است
من جهد همی کنم قضا می گوید:
بیرون ز کفایتِ تو کاری دگر است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3884
طالِبُ الدُّنیا و تَوفیراتُها
طالِبُ العِلمِ وَ تَدبیراتُها
خواهان دنیا و بینش های آن، خواهان علم (حضور) و اندیشه های آن.
پس درین قسمت چو بگماری نظر
غیرِ دنیا باشد این علم، ای پدر
غیرِ دنیا پس چه باشد؟ آخرت
کِت(۱۷) کَنَد زین جا و باشد رَهبَرت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1406
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آن که دیدِ دوست است
چونکه دیدِ دوست نبود کور به
دوست کو باقی نباشد دور به
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2511
آتشی زد شب به کشتِ دیگران
باد، آتش را به کشتِ او بَران(۱۸)
چشمبندی بود لعنت دیو را
تا زیانِ خصم دید آن رِیو(۱۹) را
لعنت این باشد که کَژبینش کند
حاسِد(۲۰) و خودبین و پُر کینش کند
تا نداند که هر آنکه کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند
جمله فَرزینبندها(۲۱) بیند به عکس
مات بر وی گردد و نقصان و وَکس(۲۲)
همه شگردهای مات کننده را برعکس می بیند. در نتیجه، دچار ماتی و ناکامی و زیان می شود.
زانکه او گر هیچ بیند خویش را
مُهلِک(۲۳) و ناسُور(۲۴) بیند ریش را
از آن رو که آن شخص مطرود، هر گاه وجود موهوم و هویت صوری خود را هیچ به حساب آورد و درد و زخم روحی خود را کُشنده و وخیم ببیند.
درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرد برون
بر اثر دیدن، دردی در درون خود احساس می کند، و همینکه دردمند می شود درد، او را از حجاب نفسانی بیرون می آورد و به وصال حق می رساند.
تا نگیرد مادران را دردِ زَه(۲۵)
طفل در زادن نیابد هیچ ره
این امانت در دل و دل حامله است
این نصیحت ها مثالِ قابله(۲۶) است
قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید درد کودک را رهی است
آنکه او بیدرد باشد رَهزنی است
ز آنکه بیدردی اَنَا الحَق گفتنی است
آن اَنا بی وقت گفتن لعنت است
آن اَنا در وقت گفتن رحمت است
آن اَنا منصور، رحمت شد یقین
آن اَنا فرعون، لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغِ بیهنگام را
سر بریدن واجب است اِعلام را
سر بریدن چیست؟ کشتن، نفس را
در جهاد و ترک گفتن، نفس را
آنچنانکه نیشِ کژدم بر کَنی
تا که یابد او ز کُشتن ایمنی
بر کَنی دندانِ پُر زهری ز مار
تا رهد مار از بلایِ سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظِلِّ(۲۷) پیر
دامنِ آن نفسکُش را سخت گیر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4580
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کَمین(۲۸)
این چنین جانی چه درخوردِ تن است؟
هین بشو ای تن از این جان هر دو دست
ای تنِ گشته وِثاقِ(۲۹) جان، بس است
چند تانَد(۳۰) بحر در مَشکی نشست؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2656
لعنت این باشد که سوزانَت کند
اوستادِ جمله دزدانت کند
با خدا گفتی، شنیدی رو به رو
من چه باشم پیشِ مَکرَت ای عدو؟
معرفت های تو چون بانگِ صفیر
بانگِ مرغان است، لیکن مرغ گیر
صد هزاران مرغ را آن، ره زدست
مرغِ غِرّه(۳۱) کآشنایی آمده ست
در هوا چون بشنود بانگِ صفیر
از هوا آید، شود این جا اسیر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2730
باز اِلحاح کردن معاویه، ابلیس را
گفت: غیر راستی نَرْهاندت
داد، سوی راستی میخواندت
راست گو، تا وا رَهی از چنگ من
مکر نَنشاند غبار جنگ من
گفت: چون دانی دروغ و راست را؟
ای خیال اندیشِ پُر اندیشهها
گفت: پیغمبر نشانی داده است
قلب و نیکو را مِحَک(۳۲) بنهاده است
گفته است: اَلْکِذْبُ رَیْبٌ فِی الْقُلُوب
گفت: اَلصِّدقُ طُمَأنینٌ طَروب(۳۳)***
پیامبر فرمود: دروغ، مایه تردید قلب هاست و راستی، مایه آرامش خاطر.
دل نیارامد به گفتارِ دروغ
آب و روغن هیچ نفروزد فروغ
در حدیثِ راست، آرامِ دل است
راستی ها دانهٔ دامِ دل است
دل مگر رنجور باشد بَد دهان
که نداند چاشنیِّ(۳۴) این و آن
چون شود از رنج و علّت(۳۵)، دل سَلیم(۳۶)
طعمِ کِذب(۳۷) و راست را باشد عَلیم(۳۸)
حرصِ آدم چون سوی گندم فُزود
از دلِ آدم سلیمی را رُبود
پس دروغ و عشوهات را گوش کرد
غِرّه(۳۹) گشت و زهرِ قاتل نوش کرد
کژدم(۴۰) از گندم ندانست آن نَفَس
میپرد تمییز(۴۱) از مستِ هوس
خلق، مستِ آرزواند و هوا
زان پذیرااَند دَستانِ(۴۲) تو را
هر که خود را از هوا، خو باز کرد
چشمِ خود را آشنای راز کرد
*** حدیث
رها کن آنچه را که تو را به شک می اندازد و بگیر آنچه را که تو را به شک نمی اندازد، زیرا در راستی، آرامش طرب ناکان است و در دروغ، شک و تردید.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1900
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1731
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید، بسوزد خلق را
آتشی گر نامده ست، این دود چیست؟
جان سیه گشته، روان مردود چیست؟
گر همیدانی که یزدان داورست
ژاژ(۴۳) و گستاخی تو را چون باورست؟
دوستیِّ بیخرد، خود دشمنی است
حق تعالی زین چنین خدمت غنی است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۸۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1841
هر که را دیدی به زر و سیم فرد
دان که اندر کسب کردن صبر کرد
بی سبب بیند چو دیده شد گُذار
تو که در حسّی سبب را گوش دار
آنکه بیرون از طَبایِع(۴۴)، جانِ اوست
مَنصَبِ(۴۵) خَرقِ(۴۶) سبب ها آنِ اوست
بی سبب بیند، نه از آب و گیا
چشم، چشمهٔ معجزاتِ انبیا
این سبب، همچون طبیب است و عَلیل(۴۷)
این سبب، همچون چراغ ست و فِتیل(۴۸)
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1740
بی ادب گفتن سخن با خاصِ حق
دل بمیرانَد، سیه دارد ورق
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1758
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و دُر فِشان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1760
ناظرِ قلبیم، اگر خاشِع(۴۹) بُوَد
گرچه گفتِ لفظ، ناخاضِع(۵۰) رود
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1762
چند ازاین الفاظ و اِضمار(۵۱) و مَجاز؟
سوز خواهم، سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1765
عاشقان را هر نَفَس سوزیدنی است
بر دِهِ ویران، خِراج(۵۲) و عُشر(۵۳) نیست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1770
ملّتِ عشق از همه دین ها جداست
عاشقان را ملّت و مذهب خداست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۹۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1793
دم که مردِ نایی اندر نای(۵۴) کرد
در خورِ نای است؟ نه، در خوردِ مرد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1799
خون پلید است و به آبی می رود
لیک باطن را نجاست ها بُوَد
کان به غیرِ آبِ لطفِ کردگار
کم نگردد از درونِ مردِ کار
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۸۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1802
کای سجودم، چون وجودم ناسزا
مر بَدی را تو نکویی دِه جزا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۸۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1809
چون سفر کردم، مرا راه آزمود
زین سفر کردن، رهآوردم چه بود؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۸۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1811
روی واپس کردنش، آن حرص و آز
روی در ره کردنش، صدق و نیاز
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۸۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1814
میلِ روحت چون سوی بالا بود
در تَزایُد(۵۵) مرجعت آنجا بود
ور نگون سازی سرت سوی زمین
آفِلی، حق لایُحِبُّ الآفِلین****
و اگر سرت را به سوی زمین خم کنی و متوجه دنیای پست مادی شوی، قطعاً تو نیز جزو افول کنندگان خواهی بود و حق تعالی افول کنندگان را دوست ندارد.
**** قرآن کریم، سوره انعام (۶)، آیه ۷۶
Quran, Sooreh Anaam(#6), Line #76
فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينْ.
پس چون [تاریکی] شب او را پوشانید، ستاره ای دید، گفت: این پروردگار من است؛ هنگامی که ستاره (افول) غروب کرد، گفت: من (افول) غروب کنندگان را دوست ندارم.
(۱) دندان به دعا کوبیدن: بر هم زدن دندان ها به وقت دعا ازروی عجله و ترس
(۲) صَلا: دعوت عمومی
(۳) عَنا: رنج کشیدن، سختی دیدن، مشقت، رنج
(۴) مِعصَره: کارگاه گرفتن شیره انگور، ظرفی است که در آن انگور و جز آن فشرده شود
(۵) ایوب: از پیامبران بنی اسرائیل که به فرمان خدا با پایش بر زمین زد و چشمه ای گوارا و خنک پدید آمد.
(۶) اُرکُضْ: پا بر زمین بکوب
(۷) پا در پای کسی کوبیدن: شریک رقص شدن با کسی، موافقت کردن
(۸) گیا: گیاه
(۹) خلیل اللـَّه: منظور حضرت ابراهیم
(۱۰) ذبیحُ الله: لقب اسحاق پیامبر و به قولی اسماعیل پیامبر، دو پسر ابراهیم اند که ابراهیم میخواست در راه خدا قربانی کند.
(۱۱) طایرِ معراجی: انسانی که آگاه به تجربه معراج شده است، کنایه از حضرت رسول، طایر: پرنده
(۱۲) طالَ بَقا: عمرش دراز باد
(۱۳) نارِنجات: نیرنگ ها
(۱۴) سَر بیرون کردن: آشکار شدن
(۱۵) تَربیع: چهار قسمت کردن، قرار گرفتن دو کوکب سیار به اندازۀ یکچهارم دورۀ فلک (سه برج) از یکدیگر، اين حالت بر نحسی و شومی دلالت دارد
(۱۶) سبلتان: سبیل
(۱۷) کِت: که تو را
(۱۸) بَران: بَرَنده، صفت فاعلی از بُردن
(۱۹) رِیو: مکر، حیله، فریب
(۲۰) حاسِد: حسد کننده، رشک برنده
(۲۱) فَرزینبند: فرزین به معنی وزیر در شطرنج است، فَرزینبند مهره ای است که پشتیبان وزیر (فرزین) باشد
(۲۲) وَکس: منزل ماه که در آن کسوف پذیرد، کم کردن و کم شدن
(۲۳) مُهلِک: کُشنده
(۲۴) ناسُور: زخمی که آب کشیده و چرک و ورم کرده باشد
(۲۵) زَه: زاییدن، زایش
(۲۶) قابله: ماما
(۲۷) ظِلّ: سایه
(۲۸) کَمین: نهانگاه، کَمینگاه
(۲۹) وِثاق: اتاق، خرگاه
(۳۰) تانَد: می تواند
(۳۱) غِرّه: مغرور به چیزی، فریفته
(۳۲) مِحَک: معیار، سنگی که طلا یا نقره را به آن میمالند و عیار آنها را آزمایش میکنند
(۳۳) طَروب: بسیار طربناک
(۳۴) چاشنی: مزه، چیزی که فقط بهاندازۀ چشیدن باشد
(۳۵) علّت: بیماری، مرض
(۳۶) سَلیم: سالم، درست، بی عیب
(۳۷) کِذب: دروغ
(۳۸) عَلیم: دانا
(۳۹) غِرّه: مغرور شدن، فریفته شدن
(۴۰) کژدم: عقرب
(۴۱) تمییز: تشخیص، بازشناسی
(۴۲) دَستان: فریب، حیله
(۴۳) ژاژ: سخنان بیمزه، بیهوده
(۴۴) طَبایِع: جمع طبیعت، چهار عنصر آب، آتش، باد و خاک
(۴۵) مَنصَب: مقام، رتبه
(۴۶) خَرق: شکافتن، پاره کردن
(۴۷) عَلیل: بیمار، مریض
(۴۸) فِتیل: فتیله
(۴۹) خاشِع: فروتن، عابد
(۵۰) خاضِع: فروتن
(۵۱) اِضمار: در ضمیر نگه داشتن، در دل پنهان داشتن
(۵۲) خِراج: محصول زمین، مالیات
(۵۳) عُشر: یک دهم، ده یک چیزی
(۵۴) نای: نی
(۵۵) تَزایُد: زیاد شدن، افزونی
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
هر ذره که بر بالا می نوشد و پا کوبد
خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد
آن را که بخنداند خوش دست برافشاند
و آن را که بترساند دندان به دعا کوبد
مست است از آن باده با قامت خم داده
این چرخ برین بالا ناقوس صلا کوبد
این عشق که مست آمد در باغ الست آمد
کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد
گر عشق نه مستستی یا باده پرستستی
در باغ چرا آید انگور چرا کوبد
تو پای همیکوبی و انگور نمیبینی
کاین صوفی جان تو در معصرهها کوبد
چون باغ تو را باشد انگور که را کوبد
همخرقه ایوبی زان پای همیکوبی
هر کو شنود ارکض* او پای وفا کوبد
وان یوسف شیرین لب پاکوبد پا کوبد
ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن جویید
باشد که سعادت پا در پای شما کوبد
این عشق چو بارانست ما برگ و گیا ای جان
پا کوفت خلیل الله درآتش نمرودی
تا حلقِ ذبیح الله بر تیغ بلا کوبد
پا کوفته روح الله در بحر چو مرغابی
با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد
خاموش کن و بیلب خوش طال بقا میزن
میترس که چشم بد بر طال بقا کوبد
جمله اجزا در تحرک در سکون
ناطقان که انا الیه راجعون**
چون قضا آهنگ نارنجات کرد
با هزاران حزم خواجه مات شد
ز آن سفر در معرض آفات شد
اعتمادش بر ثبات خویش بود
گرچه که بد نیم سیلش در ربود
چون قضا بیرون کند از چرخ سر
جز کسی کاندر قضای حق گریخت
خون او را هیچ تربیعی نریخت
غیرِ آنکه در گریزی در قضا
هیچ حیله ندهدت از وی رها
سرنگون آید ز خون خود خورد
چون زمین با آسمان خشمی کند
شوره گردد سر ز مرگی بر زند
سبلتان و ریش خود بر می کند
از حکم حق است و از قضا و قدر است
من جهد همی کنم قضا می گوید
بیرون ز کفایت تو کاری دگر است
طالب الدنیا و توفیراتها
طالب العلم و تدبیراتها
غیرِ دنیا باشد این علم ای پدر
غیرِ دنیا پس چه باشد آخرت
کت کند زین جا و باشد رهبرت
دید آن است آن که دید دوست است
چونکه دید دوست نبود کور به
آتشی زد شب به کشت دیگران
باد آتش را به کشت او بران
تا زیان خصم دید آن رِیو را
لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پر کینش کند
جمله فرزینبندها بیند به عکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس
مهلک و ناسور بیند ریش را
تا نگیرد مادران را درد زه
این نصیحت ها مثال قابله است
آنکه او بیدرد باشد رهزنی است
ز آنکه بیدردی انا الحق گفتنی است
آن انا بی وقت گفتن لعنت است
آن انا در وقت گفتن رحمت است
آن انا منصور رحمت شد یقین
آن انا فرعون لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغ بیهنگام را
سر بریدن واجب است اعلام را
سر بریدن چیست کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن نفس را
آنچنانکه نیش کژدم بر کنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی
بر کنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفسکش را سخت گیر
پیش آن خورشید چون جست از کمین
این چنین جانی چه درخورد تن است
ای تن گشته وثاق جان بس است
چند تاند بحر در مشکی نشست
لعنت این باشد که سوزانت کند
اوستاد جمله دزدانت کند
با خدا گفتی شنیدی رو به رو
من چه باشم پیش مکرت ای عدو
معرفت های تو چون بانگ صفیر
بانگ مرغان است لیکن مرغ گیر
صد هزاران مرغ را آن ره زدست
مرغ غره کآشنایی آمده ست
در هوا چون بشنود بانگ صفیر
از هوا آید شود این جا اسیر
گفت غیر راستی نرهاندت
داد سوی راستی میخواندت
راست گو تا وا رهی از چنگ من
مکر ننشاند غبار جنگ من
گفت چون دانی دروغ و راست را
ای خیال اندیش پر اندیشهها
گفت پیغمبر نشانی داده است
قلب و نیکو را محک بنهاده است
گفته است الکذب ریب فی القلوب
گفت الصدق طمأنین طروب***
در حدیث راست آرام دل است
راستی ها دانهٔ دام دل است
دل مگر رنجور باشد بد دهان
که نداند چاشنی این و آن
چون شود از رنج و علت دل سلیم
طعم کذب و راست را باشد علیم
حرص آدم چون سوی گندم فزود
از دل آدم سلیمی را ربود
غره گشت و زهرِ قاتل نوش کرد
کژدم از گندم ندانست آن نفس
میپرد تمییز از مست هوس
خلق مست آرزواند و هوا
زان پذیرااند دستان تو را
هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد
آتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامده ست این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست
ژاژ و گستاخی تو را چون باورست
دوستی بیخرد خود دشمنی است
بی سبب بیند چو دیده شد گذار
تو که در حسی سبب را گوش دار
آنکه بیرون از طبایع جان اوست
منصب خرق سبب ها آن اوست
بی سبب بیند نه از آب و گیا
چشم چشمهٔ معجزات انبیا
این سبب همچون طبیب است و علیل
این سبب همچون چراغ ست و فتیل
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند سیه دارد ورق
پاک هم ایشان شوند و در فشان
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
چند ازاین الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
عاشقان را هر نفس سوزیدنی است
بر ده ویران خراج و عشر نیست
ملت عشق از همه دین ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
دم که مرد نایی اندر نای کرد
در خورِ نای است نه در خورد مرد
لیک باطن را نجاست ها بود
کان به غیرِ آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار
کای سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا
چون سفر کردم مرا راه آزمود
زین سفر کردن رهآوردم چه بود
روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز
میل روحت چون سوی بالا بود
در تزاید مرجعت آنجا بود
آفلی حق لایحب الآفلین****
Privacy Policy
Today visitors: 693 Time base: Pacific Daylight Time