برنامه شماره ۸۱۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۱۵ ژوئن ۲۰۲۰ - ۲۷ خرداد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 744, Divan e Shams
رو تُرُش کردی(۱)، مگر دی(۲) بادهات گیرا نبود؟
ساقیَت بیگانه بود و آن شَهِ زیبا نبود؟
یا به قاصد(۳) رو تُرُش کردی ز بیمِ چشمِ بد
بر کدامین یوسف از چشمِ بَدان غوغا نبود؟
چشمِ بد خَستَش(۴) ولیکن عاقبت محمود(۵) بود
چشمِ بد با حفظِ حق جز باطل و سودا نبود
هین، مترس از چشمِ بد وان ماه را پنهان مکن
آن مهِ نادر که او در خانهٔ جُوزا(۶) نبود
در دلِ مَردانِ شیرین جمله تلخیهایِ عشق
جز شراب و جز کباب و شکّر و حلوا نبود
این شراب و نُقل و حلوا هم خیالِ اَحوَلیست(۷)
اندر آن دریایِ بیپایان به جُز دریا نبود
یک زمان گرمی بِکاری، یک زمان سردی در آن
جز به فرمانِ حق این گرما و این سرما نبود
هین، خَمُش کُن، در خموشی نعره میزن روح وار
تو که دیدی زین خموشان کاو به جان گویا نبود؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 567, Divan e Shams
خریدی خانهٔ دل را، دل آنِ توست، می دانی
هر آنچه هست در خانه، از آنِ کدخدا باشد
قُماشی(۸) کانِ تو نَبوَد، برون انداز از خانه
درونِ مسجدِ اَقصی(۹)، سگِ مرده چرا باشد؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 545, Divan e Shams
دانهٔ دل کاشته ای، زیرِ چنین آب و گِلی
تا به بهارت نرسد، او شَجَری می نشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شبِ من
تا تو قدم در نَنهی، خود سحری می نشود
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1642
آدمی را شیر از سینه رسد
شیر خر از نیم زیرینه رسد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1835
هرکِه داد او، حُسنِ خود را در مَزاد(۱۰)
صد قَضایِ بَد، سویِ او رو نَهاد
حیله ها و خَشمها و رَشکها
بر سَرَش ریزد چو آب از مَشکها
دُشمنانْ، او را زِ غَیرت میدَرَند
دوستان هم، روزگارَش میبَرَند
آن کِه غافِل بود از کِشت و بهار
او چه داند قیمتِ این روزگار؟
در پَناهِ لُطْفِ حَق باید گُریخت
کو هزاران لُطْف، بر اَرْواح ریخت
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1054
آنچه آبِست(۱۱) است شب، جز آن نَزاد
حیلهها و مکرها بادست باد
کی کند دل خوش به حیلت های گَش(۱۲)
آنکه بیند حیلهٔ حق بر سرش؟
او درونِ دام، دامی مینهد
جانِ تو نه این جَهَد، نه آن جَهَد
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کِشتهٔ اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
کِشتِ اول کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیرِ خود را پیشِ دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیرِ اوست
کار، آن دارد که حق افراشته است
آخر آن روید که اول کاشته است
هرچه کاری، از برای او بکار
چون اسیرِ دوستی ای دوستدار
گِردِ نفسِ دزد و کارِ او مپیچ
هرچه آن نه کار حق، هیچ است هیچ
پیش از آنکه روزِ دین(۱۳) پیدا شود
نزدِ مالک، دزدِ شب رسوا شود
رختِ دزدیده به تدبیر و فَنَش
مانده روزِ داوری بر گردنش
صد هزاران عقل با هم برجهند
تا به غیرِ دامِ او دامی نهند
دامِ خود را سختتر یابند و بس
کی نماید قُوّتی با باد، خَس؟(۱۴)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 456, Divan e Shams
تا نگذری ز راحت و رنج و ز یادِ خویش
سویِ مُقَرَّبانِ(۱۵) وصالَت گُذار نیست
آبی بزن ازین مِی و بِنشان غبارِ هوش
جُز ماهِ عشق هرچه بُوَد، جُز غبار نیست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1626
کار من بی علت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علت ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #383
مکرِ آن فارِس(۱۶) چو انگیزید گَرد
آن غبارت ز اِسْتِغاثَت(۱۷) دور کرد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #385
گفت حق: آن را که این گرگش بِخَورد
دید گردِ گرگ، چون زاری نکرد؟
او نمیدانست گردِ گرگ را؟
با چنین دانش چرا کرد او چرا؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #577
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خُو کُن، هوشدار
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1630
ای خنک آن کو ز اول آن شنید
کش عقول و مِسْمَع مردان شنید
خانه خالی یافت و جا را او گرفت
غیر آنَش کژ نماید یا شِگفت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۵۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1546
روز گشت و آمدند آن کودکان
بر همین فکرت، ز خانه تا دکان
جمله استادند بیرون منتظر
تا درآید اول آن یار مُصِر
زانکه منبع او بُدست این رأی را
سَر اِمام آید همیشه پای را
ای مُقَلِّد تو مجو بیشی بر آن
کو بود منبع ز نور آسمان
او در آمد، گفت اُستا را سلام
خیر باشد، رنگ رویت زردفام
گفت استا: نیست رنجی مر مرا
تو برو بنشین، مگو یاوه هَلا
نفی کرد، اَمّا غبار وهم بَد
اندکی اندر دلش ناگاه زد
اندر آمد دیگری گفت این چنین
اندکی آن وهم افزون شد بدین
همچنین تا وهمِ او قوت گرفت
ماند اندر حالِ خود بَس در شگفت
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1420
ساعتی گرگی در آید در بشر
ساعتی یوسفْرُخی همچون قمر
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2643
هادیِ راه است یار اندر قُدوم(۱۸)
مصطفی زین گفت: اَصحابی نُجُوم
حدیث
یاران من همچون ستارگان اند.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2926
خود، جهان آن یک کَس است، او ابله است
اختران هر یک همه جزو مه است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2644
نَجم(۱۹)، اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم، اندر نَجم نِه، کو مُقتَداست(۲۰)
چشم را با روی او میدار جفت
گَرد مَنگیزان(۲۱) ز راهِ بحث و گفت
زآنکه گردد نَجم پنهان، ز آن غبار
چشم بهتر از زبانِ با عِثار(۲۲)
تا بگوید او که وَحی استش شعار
کآن نشانَد گَرد و نَنگیزَد غبار
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1901
ای خُنُک آن را که بیند رویِ تو
یا درافتد ناگهان در کویِ تو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1271
لب ببند و کفِّ پُرزر برگُشا
بُخلِ تن بگذار، پیش آور سَخا
ترکِ شهوت ها و لذت ها، سَخاست
هر که در شهوت فرو شد، برنخاست
این سَخا، شاخی است از سروِ بهشت*
وای او کز کف چنین شاخی بِهِشت(۲۳)
عُرْوَةُ الْوُثقى(۲۴) ست این ترک هوا**
برکَشَد این شاخ جان را بر سَما
تا بَرَد شاخ سَخا ای خوبکیش
مر تو را بالاکشان تا اصل خویش
یوسف حُسنی و این عالم چو چاه
وین رَسَن صبرست بر امر اله
یوسفا، آمد رَسَن، در زَن دو دست
از رَسَن غافل مشو، بیگه شده ست
حمد لله، کین رَسَن آویختند
فضل و رحمت را بهم آمیختند
تا ببینی عالَمِ جانِ جدید
عالَمِ بس آشکارا ناپدید
این جهانِ نیست، چون هستان شده
وآن جهانِ هست، بس پنهان شده
خاک بر باد است، بازی میکند
کژنمایی، پردهسازی میکند
اینکه بر کار است، بیکار است و پوست
وآنکه پنهان است، مغز و اصلِ اوست
خاک همچون آلتی در دستِ باد
باد را دان عالی و عالینژاد
چشمِ خاکی را به خاک اُفتد نظر
بادْبین چَشمی بُوَد، نوعی دگر
اسب داند اسب را، کو هست یار
هم، سَواری دانَد اَحْوالِ سَوار
چَشمِ حِسْ، اسب است و، نورِ حَقْ، سَوار
بیسَواره اسبْ، خود نایَد بکار
پس اَدَب کُن اسب را از خویِ بَد
وَرْنه پیشِ شاه باشد اسبْ، رَد
چَشمِ اسب از چَشمِ شَهْ، رَهبَر بُوَد
چَشمِ او بیچَشمِ شَهْ، مُضْطَر بُوَد
چَشمِ اسبانْ، جُز گیاه و جُز چَرا
هر کجا خوانی، بِگویَد: نی، چِرا
نورِ حَقْ بر نورِ حِسْ، راکِب شود
آنگَهی جانْ، سویِ حَق راغِب شود
اسبْ بیراکِب، چه داند رَسْمِ راه؟
شاه باید، تا بِدانَد شاهْراه
* حدیث
بخشندگی، درختی از درختان بهشت است که شاخساران آن در دنیا
فروهشته است. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه او را به بهشت
راه بَرَد. و تنگ چشمی، درختی از درختان دوزخ است که شاخساران آن
در دنیا فروهشته. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه، او را به دوزخ راه بَرَد.
** قرآن کریم، سوره لقمان(۳۱) ، آیه ۲۲
Quran, Sooreh Luqman(#31), Line #22
...وَمَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ
..هر که روی آرد به خدا و نکوکار باشد، به دستگیره استوار چنگ زده است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 455, Divan e Shams
تا کی کنار گیری معشوقِ مُرده را؟
جان را کنار گیر که او را کنار نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 451, Divan e Shams
نقشی که رنگ بست ازین خاک، بی وفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا، مبارَکَست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #338
چون فدای بیوفایان میشوی
از گمان بد، بدان سو میروی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 200, Divan e Shams
پِستانِ آب میخَلَد(۲۵)، ایرا(۲۶) که دایه اوست
طِفلْ نَبات را طَلَبَد، دایه جابجا
ما را ز شهرِ روح چُنین جَذبهها کَشید
در صد هزار منزلْ تا عالَمِ فَنا
باز از جهانِ روحْ رَسولان هَمی رَسند
پنهان و آشکارا بازآ، به اَقْرِبا(۲۷)
یارانِ نو گرفتی و ما را گُذاشتی
ما بیتو ناخوشیم، اگر تو خوشی ز ما
ای خواجه این مَلالتِ تو ز آهِ اَقْرِباست
با هر که جُفت گردی، آنَت کُند جُدا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1113
هر چه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش
خاموش کُن که همَّتِ ایشان پِیِ توَست
تأثیرِ همَّتَست تَصاریفِ(۲۸) اِبْتِلا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #444
رو بخواهم کرد آخر در لَحَد(۲۹)
آن به آید که کنم خو با اَحَد
چو زَنَخ(۳۰) را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زَنَخ کمتر زنم
ای به زَربَفت و کمر آموخته
آخرستت جامهٔ نادوخته
رو به خاک آریم کز وی رُستهایم
دل چرا در بیوفایان بستهایم؟
جَدّ و خویشان مان قدیمی چار طَبع
ما به خویشی عاریت بستیم طَمع
سال ها همصحبتی و همدمی
با عناصر داشت جسمِ آدمی
روحِ او خود از نُفُوس(۳۱) و از عُقُول(۳۲)
روح، اصولِ خویش را کرده نُکول(۳۳)
از نُفُوس و از عُقُولِ پر صفا
نامه میآید به جان کای بیوفا
یارَکانِ(۳۴) پنج روزه یافتی
رو ز یارانِ کهن بر تافتی؟
کودکان گرچه که در بازی خوشند
شب کشانشان سوی خانه میکشند
شد برهنه وقتِ بازی طفلِ خُرد
دزد از ناگه قبا و کفش برد
آن چنان گرم او به بازی در فتاد
کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد
شد شب و بازیِّ او شد بی مدد
رو ندارد کو سوی خانه رود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #410
حق همیگوید که آری ای نَزِه(۳۵)
لیک بشنو، صبر آر و، صبر بِهْ
صبح نزدیک است، خامش، کم خروش
من همیکوشم پیِ تو، تو، مَکوش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1257
ای خُنُک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت، او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار، قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ، خرگاهت(۳۶) زند
از کَرَم دان این که میترساندت
تا به مُلکِ ایمنی بنشاندت
مولوی، دیوان شمس، رباعیات، رباعی شمارهٔ ۱۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 1670, Divan e Shams
از خَلق ز راهِ تیزگوشی(۳۷) نَرَهی
وز خود ز سَرِ سخنفروشی نرهی
زین هر دو اگر سخت بکوشی نرهی
از خلق و ز خود جُز به خموشی نرهی
(۱) تُرشرویی کردن : اخم کردن و روی خود را درهم کشیدن، بد اخمی و بدخویی کردن
(۲) دی: روز گذشته، دیروز
(۳) به قاصد: از روی قصد، دانسته
(۴) خَستَن: مجروح کردن، آزرده کردن
(۵) محمود: ستایش کرده شده، ستوده
(۶) جوزا: دوپیکر، سومین برج از برجهای دوازدهگانه
(۷) اَحوَل: لوچ، دوبین
(۸) قُماش: پارچه، لباس، متاع
(۹) مسجد اَقصی: مسجد بزرگ و معروف در بیت المقدس
(۱۰) مَزاد: مزایده و به معرض فروش گذاشتن.
(۱۱) آبِست: آبستن
(۱۲) گَش: بسیار، فراوان، انبوه
(۱۳) روزِ دین: روز قیامت
(۱۴) خَس: پست، فرومایه
(۱۵) مُقَرَّب: آنکه نزدیک به کسی شده و در نزد او قرب و منزلت پیدا کرده، نزدیک شده.
(۱۶) فارِس: سوار بر اسب
(۱۷) اِسْتِغاثَت: کمک خواستن
(۱۸) قُدوم: وارد شدن، در آمدن به جایی، امامت و پیشوایی در امر ارشاد و سلوک
(۱۹) نَجم: ستاره
(۲۰) مُقتَدا: پیشوا، رهبر
(۲۱) گَرد مَنگیزان: گرد و خاک برپا مکن
(۲۲) عِثار: لغزش
(۲۳) هِشتَن: رها کردن، فروگذاشتن
(۲۴) عُرْوَةُ الْوُثقى: دستگیره محکم و استوار
(۲۵) خلیدن: فرورفتن چیزی باریک و نوک تیز، مانند خار، سوزن، یا سیخ در بدن یا چیز دیگر.
(۲۶) ایرا: زیرا
(۲۷) اَقْرِبا: جمعِ قریب، به معنی خویشاوندان است.
(۲۸) تَصاریف: جمعِ تصریف، به معنی حوادث، پیش آمدها، تغییرات
(۲۹) لَحَد: گور
(۳۰) زَنَخ: چانه
(۳۱) نُفُوس: جمع نفس
(۳۲) عُقُول: جمع عَقل، خردها، دانش ها
(۳۳) نُکول: خودداری کردن، فراموش کردن
(۳۴) یارَکان: دوستان حقیر و کوچک
(۳۵) نَزِه: پاک، پاکیزه
(۳۶) خرگاه: خیمه بزرگ
(۳۷) تیزگوشی: بسیار شنوا بودن، دقّت در امور
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
رو ترش کردی مگر دی بادهات گیرا نبود
ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود
یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد
بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود
چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود
هین، مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
آن مه نادر که او در خانه جوزا نبود
در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولیست
اندر آن دریای بیپایان به جز دریا نبود
یک زمان گرمی بکاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
هین خمش کن در خموشی نعره میزن روح وار
تو که دیدی زین خموشان کاو به جان گویا نبود
خریدی خانه دل را دل آن توست می دانی
هر آنچه هست در خانه از آن کدخدا باشد
قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصی سگ مرده چرا باشد
دانه دل کاشته ای زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری می نشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم در ننهی خود سحری می نشود
هرکه داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
حیله ها و خشمها و رَشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
آن که غافل بود از کشت و بهار
او چه داند قیمت این روزگار
در پناه لطف حق باید گریخت
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت
آنچه آبست است شب جز آن نزاد
کی کند دل خوش به حیلت های گش
آنکه بیند حیله حق بر سرش
او درون دام دامی مینهد
جان تو نه این جهد نه آن جهد
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
کشت اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
کار آن دارد که حق افراشته است
گرد نفس دزد و کار او مپیچ
هرچه آن نه کار حق هیچ است هیچ
پیش از آنکه روز دین پیدا شود
نزد مالک دزد شب رسوا شود
رخت دزدیده به تدبیر و فنش
مانده روز داوری بر گردنش
تا به غیر دام او دامی نهند
دام خود را سختتر یابند و بس
کی نماید قوتی با باد خس
تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
سوی مقربان وصالَت گذار نیست
آبی بزن ازین می و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هرچه بود جز غبار نیست
مکر آن فارس چو انگیزید گرد
آن غبارت ز استغاثت دور کرد
گفت حق آن را که این گرگش بخورد
دید گرد گرگ چون زاری نکرد
او نمیدانست گرد گرگ را
با چنین دانش چرا کرد او چرا
مدتی خاموش خو کن هوشدار
کش عقول و مسمع مردان شنید
غیر آنش کژ نماید یا شگفت
بر همین فکرت ز خانه تا دکان
تا درآید اول آن یار مصر
زانکه منبع او بدست این رأی را
سر امام آید همیشه پای را
ای مقلد تو مجو بیشی بر آن
او در آمد گفت استا را سلام
خیر باشد رنگ رویت زردفام
گفت استا نیست رنجی مر مرا
تو برو بنشین مگو یاوه هلا
نفی کرد اما غبار وهم بد
همچنین تا وهم او قوت گرفت
ماند اندر حال خود بس در شگفت
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
از ره پنهان صلاح و کینهها
هادی راه است یار اندر قدوم
مصطفی زین گفت اصحابی نجوم
خود جهان آن یک کس است او ابله است
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم اندر نجم نه کو مقتداست
گَرد منگیزان ز راه بحث و گفت
زآنکه گردد نجم پنهان ز آن غبار
چشم بهتر از زبان با عثار
تا بگوید او که وحی استش شعار
کآن نشاند گرد و ننگیزد غبار
ای خنک آن را که بیند روی تو
یا درافتد ناگهان در کوی تو
لب ببند و کف پرزر برگشا
بخل تن بگذار پیش آور سخا
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سخا شاخی است از سرو بهشت*
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عروة الوثقى ست این ترک هوا**
برکشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا ای خوبکیش
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبرست بر امر اله
یوسفا، آمد رسن در زن دو دست
از رسن غافل مشو بیگه شده ست
حمد لله کین رسن آویختند
تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکارا ناپدید
این جهان نیست چون هستان شده
وآن جهان هست بس پنهان شده
خاک بر باد است بازی میکند
کژنمایی پردهسازی میکند
اینکه بر کار است بیکار است و پوست
وآنکه پنهان است مغز و اصل اوست
خاک همچون آلتی در دست باد
چشم خاکی را به خاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر
اسب داند اسب را کو هست یار
هم سواری داند احوال سوار
چشم حس اسب است و نور حق سوار
بیسواره اسب خود ناید بکار
پس ادب کن اسب را از خوی بد
ورنه پیش شاه باشد اسب رد
چشم اسب از چشم شه رهبر بود
چشم او بیچشم شه مضطر بود
چشم اسبان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید نی چرا
نور حق بر نور حس راکب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود
اسب بیراکب چه داند رسم راه
شاه باید تا بداند شاهراه
تا کی کنار گیری معشوق مرده را
نقشی که رنگ بست ازین خاک بی وفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارکست
از گمان بد بدان سو میروی
پستان آب میخلد ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد دایه جابجا
ما را ز شهر روح چنین جذبهها کشید
در صد هزار منزل تا عالم فنا
باز از جهان روح رسولان همی رسند
پنهان و آشکارا بازآ به اقربا
یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی
ما بیتو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما
ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست
با هر که جفت گردی آنت کند جدا
خاموش کن که همت ایشان پی توست
تأثیر همتست تصاریف ابتلا
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد
چو زنخ را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زنخ کمتر زنم
ای به زربفت و کمر آموخته
رو به خاک آریم کز وی رستهایم
دل چرا در بیوفایان بستهایم
جد و خویشان مان قدیمی چار طبع
ما به خویشی عاریت بستیم طمع
روح او خود از نفوس و از عقول
روح اصول خویش را کرده نکول
از نفوس و از عقول پر صفا
یارکان پنج روزه یافتی
رو ز یاران کهن بر تافتی
شد برهنه وقت بازی طفل خرد
شد شب و بازی او شد بی مدد
حق همیگوید که آری ای نزه
لیک بشنو صبر آر و صبر به
صبح نزدیک است خامش کم خروش
من همیکوشم پی تو تو مکوش
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
از خلق ز راه تیزگوشی نرهی
وز خود ز سر سخنفروشی نرهی
از خلق و ز خود جز به خموشی نرهی
Privacy Policy
Today visitors: 491 Time base: Pacific Daylight Time