برنامه شماره ۹۰۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۱ مارس ۲۰۲۲ - ۱۱ اسفند
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۰۷ بر روی این لینک کلیک کنید
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
- نسخه ریز مناسب پرینت PDF تمام اشعار این برنامه با فرمت
- نسخه درشت PDF تمام اشعار این برنامه با فرمت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2996, Divan e Shams
گر من ز دست بازیِ(۱) هر غم پَژولمی(۲)
زیرک نبودمی و خردمند، گولمی(۳)
گر آفتابِ عشق نبودیم چون زُحَل
گه در صعودِ اَندُه، و گه در نُزولَمی
ور بویِ مصرِ عشقِ قلاووز(۴)، نیستی
چون اهلِ تیهِ(۵) حرص، گرفتارِ غولمی
ور آفتابِ جانها خانهنشین بدی
در بندِ فتحِ باب و خروج و دخولمی
ور گلْسِتانِ جان نبدی مُمتَحَن(۶) نواز
من چون صبا ز باغِ وفا کی رسولمی؟
عشق ار سماع باره(۷) و دفْ خواه نیستی
من همچو نای و چنگ، غزل کی شُخولمَی(۸)؟
ساقیم گر ندادی دارویِ فربهی
همچون لبِ زجاج(۹) و قدح در نُحولمی(۱۰)
گر سایهٔ چمن نَبُدی و فروعِ او
من چون درختِ بختِ خسان بیاصولمی
بر خاکِ من امانتِ حق گر نتافتی
من چون مزاجِ(۱۱) خاک، ظَلوم(۱۲) و جَهولمی(۱۳)
از گور سویِ جنّت اگر راه نیستی
در گورِ تن چرا خوش و با عرض و طولمی(۱۴)؟
ور راه نیستی به یمین از سویِ شِمال(۱۵)
کی چون چمن حریفِ جنوب و شَمولمی(۱۶)؟
گر گلشنِ کَرَم نَبُدی، کی شِکُفتَمی؟
ور لطف و فَضلِ حق نَبُدی، من فضولمی
بس کن، ز آفتاب شنو مَطلعِ(۱۷) قِصص(۱۸)
آن مَطلع ار نبودی، من در اُفولمَی(۱۹)
(۱) دست بازی: شوخی، بازی
(۲) پَژولیدن: درهم شدن، پریشان شدن
(۳) گول: احمق، نادان
(۴) قلاووز: پیشآهنگ، پیشرو لشکر
(۵) تیه: بیابان بیآب و علف
(۶) مُمتَحَن: امتحان شده، در بلا افتاده
(۷) سماع باره: علاقهمند به سماع
(۸) شَخولیدن: خواندن به آهنگ
(۹) زجاج: آبگینه، شیشه
(۱۰) نُحول: لاغری، ضعف
(۱۱) مِزاج: مجاز از خاصیت، وضعیت و حالت
(۱۲) ظَلوم: بسیار ستمگر
(۱۳) جَهول: بسیار نادان
(۱۴) با عرض و طول: دارای امکانات، آرام، راحت
(۱۵) شمال: سمت چپ، مقابل یمین
(۱۶) شمول: شمال، باد شمال
(۱۷) مَطلع: محلِ طلوع، محل آغاز
(۱۸) قِصص: جمع قِصّه
(۱۹) اُفول: غایب شدن و ناپدید شدن، فرو رفتن ستاره
----------------
گر من ز دست بازیِ هر غم پَژولمی
زیرک نبودمی و خردمند، گولمی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2142, Divan e Shams
با تُرُشان لاغ(۲۰) کنی، خنده زنی، جنگ شود
خنده نهان کردم من، اشک همیبارم از او
(۲۰) لاغ: شوخی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3013, Divan e Shams
یار در آخر زمان، کرد طَرَبسازیی
باطنِ او جِدِّ جِدّ، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۹۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2938
مؤمنِ کَیِّس(۲۱) مُمَیِّز(۲۲) کو که تا
باز دانَد حیزَکان(۲۳) را از فَتی(۲۴)؟
حدیث
«اَلْـمُؤمِنُ کَیِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ.»
«مؤمن، زیرک و هوشمند و با پرهیز است.»
(۲۱) کَیِّس: زیرک
(۲۲) مُمَیِّز: تمیزدهنده، تشخیص دهنده
(۲۳) حیزَکان: نامردان؛ حیز به معنی نامرد و مخنّث است.
(۲۴) فَتیٰ: جوانمرد، کریم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1258, Divan e Shams
گر غمی آید گلوی او بگیر
داد از او بِستان امیرِ داد(۲۵) باش
(۲۵) داد: عدل، انصاف
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۸۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #836
چونکه غم بینی، تو استغفار(۲۶) کن
غم به امرِ خالق آمد، کار کن
(۲۶) استغفار: طلب مغفرت کردن، عذرخواهی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3697
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراقِ او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کس شاد شد
آخر از وی جَست و همچون باد شد
از تو هم بجهد، تو دل بر وی مَنه
پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1323
جز خضوع و بندگیّ و، اضطرار(۲۷)
اندرین حضرت ندارد اعتبار
(۲۷) اضطرار: درمانده شدن، بیچارگی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3182
فعلِ توست این غُصّههایِ دَمبهدَم
این بُوَد معنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَم
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما أنْتَ لاقٍ.»
«خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2596
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1211
شرع بهرِ دفعِ شَرّ رایی زَنَد
دیو را در شیشهٔ حُجّت کُنَد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3158
گویدش: رُدُّوا لَعادُوا، کارِ توست
ای تو اندر توبه و میثاق، سُست
لیک من آن ننگرم، رحمت کنم
رحمتم پُرّست، بر رحمت تنم
ننگرم عهدِ بَدت، بِدْهم عطا
از کَرَم، این دَم چو میخوانی مرا
قرآن كريم، سورهٔ انعام (۶)، آيهٔ ٢٨
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #28
«بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا كَانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ ۖ وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا
عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ.»
«نه، آنچه را كه از اين پيش پوشيده مىداشتند اكنون برايشان آشكار شده،
اگر آنها را به دنيا بازگردانند، باز هم به همان كارها كه منعشان كرده بودند
باز مىگردند. اينان دروغگويانند.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #496
چون نباشد قوّتی، پرهیز بِه
در فرارِ لا یُطاق(۲۸) آسان بِجِه(۲۹)
(۲۸) لا یُطاق: که تاب نتوان آوردن
(۲۹) آسان بِجِه: به آسانی فرار کن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #380
اول ای جان دفع شَرِّ موش کُن
وانگهان در جمع گندم جوش کن(۳۰)
(۳۰) جوش کردن: سعی کردن زیاد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2225
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبتِ این خلق را طوفان شناس
کم گُریز از شیر و اِژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
در تلاقی روزگارت میبَرَند
یادهاشان غایبیات میچرند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1232
نه تو اَعطَیناکَ کَوثَر خواندهای؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای؟
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشتهست و ناخوش، ای عَلیل
توبه کن بیزار شو از هر عَدو
کو ندارد آبِ کوثر در کدو
عطار، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۲۶۴
Poem(Qazal)# 264, Divan e Attar
اگر صد سال روز و شب ریاضت میکشی دائم
مباش ایمن، یقین میدان که نَفْسَت در کمین باشد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4053
نفس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سِرِّ خویش
مانعِ عقل ست و، خصمِ جان و کیش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4063
گرنه نفس از اندرون راهت زدی
رهزنان را بر تو دستی کی بُدی؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #669
آنکه از غیری بُوَد او را فرار
چون ازو بُبرید، گیرد او قرار
من که خَصمم هم منم، اندر گُریز
تا ابد کارِ من آمد خیز خیز(۳۱)
نه به هندست ایمن و نه در خُتَن(۳۲)
آنکه خصمِ اوست سایهٔ خویشتن
«در جایی که آدمی دشمنش درونی باشد هیچگاه آسودگی بال ندارد،
مگر آنکه با پناه جستن به خدا از تقوی و پروا سپری دافع بسازد.»
(۳۱) خیز خیز: برخاستن و برجستن
(۳۲) خُتَن: ناحیه ای در غرب چین
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1307
خشمِ خود بشکن، تو مشکن تیر را
چشمِ خشمت خون شمارد شیر را
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2460
گر مراقب باشی و بیدار تو
بینی هر دَم پاسخِ کردار تو
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1435
چون سلاحش هست و عقلش نه، ببند
دستِ او را، ورنه آرَد صد گزند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 682, Divan e Shams
یکی لحظه از او دوری نباید
کز آن دوری خرابیها فزاید
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #371
«متابعت کردن نصارا، وزیر را.»
دل بدو دادند ترسایان، تمام
خود چه باشد قوَّتِ تقلیدِ عام!
در درونِ سینه مِهرش کاشتند
نایبِ عیسیش میپنداشتند
او به سِرّ، دَجّالِ یک چشمِ لَعین
ای خدا! فریادرس نِعْمَ الْمُعین
صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغانِ حریصِ بینوا
دَم به دَم ما بستهٔ دامِ نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرَهانی هر دَمی ما را و باز
سویِ دامی میرویم ای بینیاز
ما درین انبار، گندم میکُنیم
گندمِ جمع آمده، گُم میکُنیم
مینیندیشیم آخِر ما به هوش
کین خَلَل در گندم است از مکرِ موش
موش تا انبار ما حُفره(۳۳) زدهست
وز فَنَش(۳۴) انبارِ ما ویران شدهست
اوّل ای جان! دفعِ شَرِّ موش کن
وآنگهان در جمعِ گندم جوش کن(۳۵)
بشنو از اَخبارِ آن صَدرِ صُدور(۳۶)
لا صَلوةَ تَمَّ اِلّا بِالْحُضور
حدیث نبوی
«لا صَلوةَ ِالّا بِالْحُضور الْقَلْب.»
«نماز (عبادت)، بدونِ حضور کامل نیست.»
گر نه موشی دزد در انبارِ ماست
گندمِ اعمالِ چل ساله(۳۷) کجاست؟
(۳۳) حُفره: گودال
(۳۴) فَنّ: علم و هنر و صنعت، دانایی، فریبندگی، تزویر
(۳۵) جوش کردن: سعی کردن زیاد
(۳۶) صدر صُدور: بزرگ بزرگان
(۳۷) چل ساله: چهل ساله
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2744
هر که را مردم سُجودی میکنند
زهر اَندر جانِ او میآکَنَند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #383
ریزه ریزه صدقِ هر روزه چرا
جمع مینآید درین انبارِ ما؟
بس ستارهٔ آتش(۳۸) از آهن جَهید
و آن دلِ سوزیده پَذْرفت و کشید
لیک در ظُلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر اِستارگان
میکُشد اِستارگان را یَک به یَک
تا که نفْروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بُوَد بیمی از آن دزدِ لئیم(۳۹)؟
(۳۸) ستارهٔ آتش: جرقه و پاره های خُرد آتش که از آتش میجهد.
(۳۹) لئیم: پست
گر آفتابِ عشق نبودیم، چون زُحَل
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1425
آنکه او موقوفِ حال است، آدمیست
گه بحال افزون و، گاهی در کمیست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1429
آنکه یک دَم کم، دمی کامل بُوَد
نیست معبودِ خلیل، آفل بُوَد
قرآن کریم، سورهٔ انعام (۶)، آیات ۷۵ و ۷۶
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #75-76
«وَكَذَٰلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ. فَلَمَّا
جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ.»
«بدين سان به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان داديم تا از
اهل يقين گردد. چون شب او را فروگرفت، ستارهاى ديد. گفت: اين است
پروردگارِ من. چون فرو شد، گفت: فرو شوندگان را دوست ندارم.»
ور بویِ مصرِ عشقِ قلاووز نیستی
چون اهلِ تیهِ حرص، گرفتارِ غولمی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1788
همچو قومِ موسی اندر حَرِّ(۴۰) تیه(۴۱)
ماندهیی بر جای، چل سال ای سَفیه(۴۲)
میروی هر روز تا شب هَروَله(۴۳)
خویش میبینی در اوّل مرحله
نگذری زین بُعدِ سیصد ساله تو
تا که داری عشقِ آن گوساله تو
(۴۰) حَرّ: گرما، حرارت
(۴۱) تَیْه: بیابانِ شنزار و بی آب و علف؛
صحرای تیه بخشی از صحرای سینا است.
(۴۲) سَفیه: نادان، بیخرد
(۴۳) هَروَله: تند راه رفتن، حالتی بین راه رفتن و دویدن
دهخدا
بام تا شام در مشقّتِ راه
شب همانجا که بامدادِ پگاه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3345
گر به ریش و خایه مَردَستی کسی
هر بُزی را ریش و مو باشد بسی
پیشوایِ بَد بُوَد آن بُز، شتاب
میبَرَد اصحاب را پیشِ قَصاب
ریش شانه کرده که من سابِقَم
سابِقی، لیکن به سوی مرگ و غم
هین رَوِش بگزین و ترکِ ریش کن
ترکِ این ما و من و تشویش کن
تا شوی چون بویِ گُل با عاشقان
پیشوا و رهنمای گُلسِتان
کیست بویِ گُل؟ دَمِ عقل و خِرَد
خوش قَلاوُوزِ رَهِ مُلکِ ابد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4580
آفتابی در یکی ذرّه نهان
ناگهان آن ذرّه بگشاید دهان
ذرّه ذرّه گردد افلاک و زمین
پیشِ آن خورشید، چون جَست از کَمین(۴۴)
این چنین جانی چه درخوردِ تن است؟
هین بشو ای تن از این جان هر دو دست
(۴۴) کَمین: نهانگاه، کَمینگاه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #559
تا گشاید عقدهٔ اِشکال را
در حَدَث(۴۵) کرده ست زرین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای مُنْتَهی(۴۶)
عقده یی سخت ست بر کیسهٔ تهی
در گشادِ عقدهها گشتی تو پیر
عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر
(۴۵) حَدَث: سرگین، مدفوع
(۴۶) مُنْتَهی: به پایان رسیده، کمال یافته
ور گلْسِتانِ جان نبدی مُمتَحَن نواز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۷۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #746
امتحان بر امتحان است ای پدر
هین، به کمتر امتحان، خود را مَخَر(۴۷)
(۴۷) خود را مَخَر: خودپسندی نکن، خواهانِ خود مشو.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۸۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #686
گر نبودی امتحانِ هر بَدی
هر مُخَنَّث(۴۸) در وَغا(۴۹) رُستم بُدی
(۴۸) مُخَنَّث: در اینجا یعنی ترسو
(۴۹) وَغا: جنگ و پیکار
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #47
حِسِّ خُفّاشت، سویِ مغرب دَوان
حِسِّ دُرْپاشت(۵۰)، سویِ مشرق روان
(۵۰) دُرْپاش: نثار کنندهٔ مروارید، پاشندهٔ مروارید،
کنایه از حِسِّ روحانیِ انسان.
عشق ار سماع باره و دفْ خواه نیستی
من همچو نای و چنگ، غزل کی شُخولمَی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1247, Divan e Shams
خونِ ما بر غم حرام و خونِ غم بر ما حلال
هر غمی کو گِرد ما گردید، شد در خونِ خویش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2654, Divan e Shams
ز هر جزوت چو مُطرِب میتوان ساخت
ز چشمت ساختن نوّاح(۵۱) تا کِی؟
(۵۱) نوّاح: بسیار نوحه و زاری کننده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1395, Divan e Shams
مُطربِ عشقِ ابدم، زَخمهٔ عشرت بزنم
ریشِ طَرَب شانه کنم، سبلتِ(۵۲) غم را بِکَنَم
(۵۲) سِبلَت: سبیل
همچون لبِ زجاج و قدح در نُحولمی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 613, Divan e Shams
زین مردمِ کارافزا، زین خانهٔ پرغوغا
عیسی نخورَد حلوا، کاین آخُرِ خر آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1948, Divan e Shams
چون درختِ سدره(۵۳) بیخ آور(۵۴)، شو از لَا رَیْبَ فیه
تا نلرزد شاخ و برگت از دَمِ رَیْبُ المَنُون
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۲
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #2
«ذَٰلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِلْمُتَّقِي.»
«اين است كتابى كه در [حقانيت] آن هيچ ترديدى نيست؛
[و] مايهٔ هدايتِ تقواپيشگان است.»
قرآن کریم، سورهٔ طور (۵۲)، آیهٔ ۳۰
Quran, Sooreh At-Tur(#52), Line #30
«أَمْ يَقُولُونَ شَاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ.»
«يا مىگويند: شاعرى است و ما براى وى منتظرِ حوادثِ روزگاريم.»
(۵۳) درختِ سدره: درختی بهشتی که ریشه ای عمیق دارد.
(۵۴) بیخ آور: در اینجا فعل امری به معنی ریشه بدوان، ریشه درست کن؛
دارای چندین ریشه، با ریشهٔ بسیار.
من چون مزاجِ خاک، ظَلوم و جَهولمی
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۸۴
Poem(Qazal)# 184, Divan e Hafez
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعهٔ کار به نامِ من دیوانه زدند
قرآن کریم، سورهٔ احزاب (۳۳)، آیهٔ ۷۲
Quran, Sooreh Al-Ahzaab(#33), Line #72
«إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا
وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ ۖ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا.»
«ما اين امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم،
از تحمل آن سرباز زدند و از آن ترسيدند. انسان آن امانت
بر دوش گرفت، كه او ستمكار و نادان بود.»
در گورِ تن چرا خوش و با عرض و طولمی؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #361
یُسر(۵۵) با عُسر(۵۶) است، هین آیِس(۵۷) مباش
راه داری زین مَمات(۵۸) اندر معاش
رَوْح(۵۹) خواهی، جُبّه(۶۰) بشکاف ای پسر
تا از آن صَفْوَت(۶۱) برآری زود سر
هست صوفی آنکه شد صَفوَتطلب
نه از لباسِ صوف و خیّاطی و دَب(۶۲)
قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیهٔ ۵
Quran, Sooreh Ash-Sharh(#94), Line #5
«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.»
«پس بیتردید با دشواری آسانی است.»
(۵۵) یُسر: آسانی
(۵۶) عُسر: سختی
(۵۷) آیِس: ناامید
(۵۸) مَمات: مرگ
(۵۹) رَوح: آسودگی، آسایش
(۶۰) جُبّه: جامۀ گشاد و بلند که روی جامههای دیگر بر تن کنند، خِرقه
(۶۱) صَفوَت: پاکیزگی و خلوص
(۶۲) دَب: کهنگی در جامه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3387
ناامیدیها به پیشِ او نَهید
تا ز دردِ بیدوا بیرون جَهید
ور راه نیستی به یمین از سویِ شِمال
کی چون چمن حریفِ جنوب و شَمولمی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 38, Divan e Shams
مردِ سخن را چه خبر از خَمُشی همچو شِکَر؟
خشک چه داند چه بُوَد تَرلَلَلا تَرلَلَلا؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #362
قبض دیدی چارهٔ آن قبض کن
زانکه سَرها جمله میروید زِ بُن
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب دِه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1862
ز آن جِرای(۶۳) روح چون نُقصان شود
جانش از نُقصانِ آن لرزان شود
پس بداند که خطایی رفته است
که سَمَنزارِ(۶۴) رضا آشفته است
(۶۳) جِرا: حقوق
(۶۴) سَمَنزار: یاسمنزار
ور بویِ مصرِ عشق قلاووز نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #214
حَزْم کن از خورد، کین زَهرینْ گیاست
حَزمْ کردن زور و نورِ انبیاست
کاه باشد کو به هر بادی جَهَد
کوه کی مر باد را وزنی نَهد؟
هر طرف غولی همی خوانَد تو را
کِای برادر راه خواهی؟ هین بیا
ره نمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راهِ دقیق
نی قلاوزست و، نی رَه دانَد او
یوسفا کم رَو سویِ آن گرگخُو
حَزم، آن باشد که نَفْریبد تو را
چرب و نوش و دامهایِ این سرا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #277
آن عصایِ حَزْم و استدلال را
چون نداری دید، میکُن پیشوا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۷۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #757
تو دعا را سخت گیر و میشُخول(۶۵)
عاقبت بِرْهانَدَت از دستِ غول
(۶۵) میشُخول: از مصدرِ شخولیدن به معنی نالیدن، فریاد زدن
-----------------
مجموع لغات:
-----------------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
گر من ز دست بازی هر غم پژولمی
زیرک نبودمی و خردمند گولمی
گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل
گه در صعود انده و گه در نزولمی
ور بوی مصر عشق قلاووز نیستی
چون اهل تیه حرص گرفتار غولمی
ور آفتاب جانها خانهنشین بدی
در بند فتح باب و خروج و دخولمی
ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز
من چون صبا ز باغ وفا کی رسولمی
عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی
من همچو نای و چنگ غزل کی شخولمی
ساقیم گر ندادی داروی فربهی
همچون لب زجاج و قدح در نحولمی
گر سایه چمن نبدی و فروع او
من چون درخت بخت خسان بیاصولمی
بر خاک من امانت حق گر نتافتی
من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی
از گور سوی جنت اگر راه نیستی
در گور تن چرا خوش و با عرض و طولمی
ور راه نیستی به یمین از سوی شمال
کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی
گر گلشن کرم نبدی کی شکفتمی
ور لطف و فضل حق نبدی من فضولمی
بس کن ز آفتاب شنو مطلع قصص
آن مطلع ار نبودی من در افولمی
با ترشان لاغ کنی خنده زنی جنگ شود
خنده نهان کردم من اشک همیبارم از او
یار در آخر زمان کرد طربسازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
مؤمن کیس ممیز کو که تا
باز داند حیزکان را از فتی
داد از او بستان امیر داد باش
چونکه غم بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
از فراق او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه
جز خضوع و بندگی و اضطرار
فعل توست این غصههای دمبهدم
این بود معنی قد جف القلم
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشه حجت کند
گویدش ردوا لعادوا کار توست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو میخوانی مرا
چون نباشد قوتی پرهیز به
در فرار لا یطاق آسان بجه
لا یطاق که تاب نتوان آوردن
آسان بجه به آسانی فرار کن
اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن
صحبت این خلق را طوفان شناس
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
در تلاقی روزگارت میبرند
نه تو اعطیناک کوثر خواندهای
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای
بر تو خون گشتهست و ناخوش ای علیل
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در کدو
مباش ایمن یقین میدان که نفست در کمین باشد
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقل ست و خصم جان و کیش
رهزنان را بر تو دستی کی بدی
آنکه از غیری بود او را فرار
چون ازو ببرید گیرد او قرار
من که خصمم هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیز خیز
نه به هندست ایمن و نه در ختن
آنکه خصم اوست سایه خویشتن
خشم خود بشکن تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون شمارد شیر را
بینی هر دم پاسخ کردار تو
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش میپنداشتند
او به سر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریادرس نعم المعین
ما چو مرغان حریص بینوا
دم به دم ما بسته دام نویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
ما درین انبار گندم میکنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدهست
وز فنش انبار ما ویران شدهست
وآنگهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر صدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست
هر که را مردم سجودی میکنند
زهر اندر جان او میآکنند
ریزه ریزه صدق هر روزه چرا
جمع مینآید درین انبار ما
بس ستاره آتش از آهن جهید
و آن دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
میکشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
کی بود بیمی از آن دزد لئیم
آنکه او موقوف حال است آدمیست
گه بحال افزون و گاهی در کمیست
آنکه یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
همچو قوم موسی اندر حر تیه
ماندهیی بر جای چل سال ای سفیه
میروی هر روز تا شب هروله
خویش میبینی در اول مرحله
نگذری زین بعد سیصد ساله تو
تا که داری عشق آن گوساله تو
بام تا شام در مشقت راه
شب همانجا که بامداد پگاه
گر به ریش و خایه مردستی کسی
هر بزی را ریش و مو باشد بسی
پیشوای بد بود آن بز شتاب
میبرد اصحاب را پیش قصاب
ریش شانه کرده که من سابقم
سابقی لیکن به سوی مرگ و غم
هین روش بگزین و ترک ریش کن
ترک این ما و من و تشویش کن
تا شوی چون بوی گل با عاشقان
پیشوا و رهنمای گلستان
کیست بوی گل دم عقل و خرد
خوش قلاووز ره ملک ابد
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین
این چنین جانی چه درخورد تن است
تا گشاید عقده اشکال را
در حدث کرده ست زرین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقده یی سخت ست بر کیسه تهی
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر
عقده چندی دگر بگشاده گیر
هین به کمتر امتحان خود را مخر
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی
حس خفاشت سوی مغرب دوان
حس درپاشت سوی مشرق روان
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
ز هر جزوت چو مطرب میتوان ساخت
ز چشمت ساختن نواح تا کی
مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم
ریش طرب شانه کنم سبلت غم را بکنم
زین مردم کارافزا زین خانه پرغوغا
عیسی نخورد حلوا کاین آخر خر آمد
چون درخت سدره بیخ آور شو از لا ریب فیه
تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب المنون
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
یسر با عسر است هین آیس مباش
راه داری زین ممات اندر معاش
روح خواهی جبه بشکاف ای پسر
تا از آن صفوت برآری زود سر
هست صوفی آنکه شد صفوتطلب
نه از لباس صوف و خیاطی و دب
ناامیدیها به پیش او نهید
تا ز درد بیدوا بیرون جهید
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا
قبض دیدی چاره آن قبض کن
زانکه سرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی بسط خود را آب ده
چون برآید میوه با اصحاب ده
ز آن جرای روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود
که سمنزار رضا آشفته است
حزم کن از خورد کین زهرین گیاست
حزم کردن زور و نور انبیاست
کاه باشد کو به هر بادی جهد
کوه کی مر باد را وزنی نهد
هر طرف غولی همی خواند تو را
کای برادر راه خواهی هین بیا
ره نمایم همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راه دقیق
نی قلاوزست و نی ره داند او
یوسفا کم رو سوی آن گرگخو
حزم آن باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دامهای این سرا
آن عصای حزم و استدلال را
چون نداری دید میکن پیشوا
تو دعا را سخت گیر و میشخول
عاقبت برهاندت از دست غول
----------------------
Privacy Policy
Today visitors: 974 Time base: Pacific Daylight Time