برنامه شماره ۷۱۳ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۲۸ می ۲۰۱۸ ـ ۸ خرداد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۱۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1197, Divan e Shams
اگر آتش است یارت، تو برو در او همیسوز
به شبِ فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش، تو موافقت همیکن
چو لباسِ تو درانند، تو لباسِ وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماعِ جانی
ز رباب و دفّ و سرنا و ز مطربان درآموز
به میانِ بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کنند ره را چو ستیزه شد(۱) قَلاوز(۲)
تو مگو همه به جنگند و ز صلحِ من چه آید؟
تو یکی نهای، هزاری، تو چراغِ خود برافروز
که یکی چراغِ روشن ز هزار مرده(۳) بهتر
که به است یک قدِ خوش ز هزار قامتِ کوز(۴)
نکاتی از غزل شماره ۲۹۳۴ دیوان شمس،
(موضوع برنامه شماره ۷۱۱):
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2934, Divan e Shams
رفتی شکار گشتی:
تو باید شکار زندگی شوی
گفتی قرار یابم خود بیقرار گشتی:
شناسایی این که مرکز قرار دادن چیزهای بیرونی حس امنیت و آرامش درونی پدید نمی آورد. و این شناسایی، چیزهای گذرا را از مرکز ما خارج و ابدیّت و بی نهایت زندگی را جایگزین می کند.
خضرت چرا نخوانم:
آگاهی از این لحظه ابدی و آگاه ماندن
خانه خدایی:
حول محور بودن خودت بگرد
پایدار گشتی:
روی پای بی نهایت خدا یا زندگی ایستادی
ساقی وجودی:
برکت و انرژی زنده کننده از بودن تو به وجود خودت و جهان می ریزد.
قند بار گشتی:
شادی بخشی
فاروق رسته از فراق :
تشخیص می دهی که ازجنس زندگی هستی و دیگر از جنس ذهن و نازندگی نمیشوی.
صدیق یار غار:
حس می کنی که حقیقتاً ازجنس زندگی هستی و زنده به او و یار خدا در فرم.
چشمت خفته هم پرده می دریده،
حال مست شده و مثل شمشیر بران شده است،
رستخیز نقدی:
در این لحظه، بی نهایتی تو و آگاهی از این لحظه ابدی، قیامت تو را پدید آورده است.
قیامت تو در این لحظه:
شبیه شیپور اسرافیل است که جهان را لحظه به لحظه زنده و نوبهار می کند. و مرگ در ذهن ریشه کن می شود.
از کام نفس حسی (من ذهنی) بریدی:
هم آرزومند دوستی هستی و هم موفقی
از اختیار من ذهنی بریدی:
اکنون اختیار داری. خشم، ترس و سایر هیجانات یک جسم بیرونی فکر و عمل تو را تعیین نمی کند.
غم را شکار بودی بیکردگار بودی:
اکنون به جنس خدا زنده شده ای و از او کمک می گیری. پس با کردگار هستی چیزهای بیرونی نمی توانند خودشان را در مرکز تو قرار دهند و با غم هایشان تو را شکار کنند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3259
بیان آنکه مجموع عالم، صورت عقل کُلّ است، چون با عقل کُلّ به کژروی جفا کردی، صورت عالم تو را غم فزاید، اغلب احوال، چنانکه دل با پدر بد کردی، صورت پدر غم فزاید تو را و نتوانی رویش را دیدن، اگر چه پیش از آن نور دیده بوده باشد و راحت جان
کُلِّ عالَم صورتِ عقلِ کُل است
کوست بابای هر آنک اهلِ قُل(۵) است
چون کسی با عقلِ کُل، کُفران فزود
صورتِ کُل پیشِ او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر، عاقی(۶) بِهِل(۷)
تا که فرشِ زَر نماید آب و گِل
پس قیامت، نقدِ حالِ تو بُوَد
پیشِ تو، چرخ و زمین مُبدَل(۸)* شود
من که صُلحم دایماً با این پدر
این جهان چون جنّت استم در نظر
هر زمان، نو صورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد مَلال(۹)
من همیبینم جهان را پر نَعیم(۱۰)
آب ها از چشمهها جوشان مُقیم
بانگِ آبش میرسد در گوشِ من
مست میگردد ضمیر و هوشِ من
شاخهها رقصان شده چون تایِبان(۱۱)
برگ ها کفزن مثالِ مُطرِبان
برقِ آیینهست لامِع(۱۲) از نَمَد
گر نماید آینه تا چون بُوَد!
از هزاران مینگویم من یکی
زآنکه آکندست هر گوش از شکی
پیشِ وَهم این گفت، مژده دادن است
عقل گوید: مژده چه؟ نقدِ من است
* قرآن کریم، سوره ابراهیم(۱۴)، آیه ۴۸
Quran, Sooreh Ebrahim(#14), Line #48
يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَالسَّمَاوَاتُ ۖ وَبَرَزُوا لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ
آن روز كه زمين به زمينى جز اين بدل شود و آسمانها به آسمانى ديگر، و همه در پيشگاه خداى واحد قهار حاضر آيند.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3618
بر لبِ جو بُرد ظَنّی یک فَتی'(۱۳)
که سلیمان است ماهیگیرِ ما
گر وی است این، از چه فردست و خَفی'(۱۴) است؟
ورنه سیمای سلیمانی اش چیست؟
اندرین اندیشه میبود او دو دل
تا سلیمان گشت شاه و مستقل
دیو رفت از مُلک و تختِ او گریخت
تیغِ بختش، خونِ آن شیطان بریخت
کرد در انگشتِ خود انگشتری
جمع آمد لشکرِ دیو و پری
آمدند از بهرِ نَظّاره(۱۵) رِجال(۱۶)
در میانشان آنکه بُد صاحبخیال
چون که کف بگشاد و دید انگشتری
رفت اندیشه و تَحرّی(۱۷) یکسری
باک آنگاه است، کآن پوشیده استاین تَحَرّی از پیِ نادیده است
شد خیالِ غایب اندر سینه زَفت(۱۸)
چون که شد حاضر، خیال ِاو برفت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3628
یُؤمِنُون بِالغَیب می باید مرا
زآن ببستم روزَنِ فانی سَرا
روزن این دنیای فانی را به سوی آخرت برای آن بستم که احوال واقع در آخرت را غایبانه تصدیق کنند.
قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۳
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #3
الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ
«آنان کسانی هستند که به غیب ایمان می آورند و نماز را برپا می دارند و آنچه بدانها روزی داده ایم انفاق می کنند.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3633
بندگی در غیب آید خوب و کَش(۱۹)
حفظِ غیب(۲۰) آمد در اِستِعباد(۲۱)، خَوش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3636
پاس دارد قلعه را از دشمنانقلعه نفروشد به مالِ بیکران
غایب از شَه، در کنارِ ثَغرها(۲۲)همچو حاضر، او نگه دارد وفا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3639
پس به غیبت، نیم ذرّه حفظِ کار
بِه که اندر حاضری(۲۳)، زآن صد هزار
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3641
چون که غیب و غایب و رُوپوش، بِه
پس دهان بربند، ما خاموش بِه
ای برادر دست وادار از سَخُن
خود خدا پیدا کند علمِ لَدُن(۲۴)
بس بُوَد خورشید را، روشن گواهأَيُّ شَيْءٍ اَعْظُمُ الشّاهِد؟ اِله
برای خورشید کافی است که رخساره تابناکش، دلیل بر هستی اش باشد. کدام چیز بزرگترین گواه است؟ مسلماً خدا بزرگترین شاهد و گواه است.
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۱۹Quran, Sooreh Anaam(#6), Line #19
قُلْ أَيُّ شَيْءٍ أَكْبَرُ شَهَادَةً ۖ قُلِ اللَّهُ ۖ شَهِيدٌ بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ…
"بگو گواهی چه چیز از همه مهم تر است؟ بگو خدا میان من و شما گواه است..."
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۴۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3647
زآنکه شَعشاع(۲۵) و گواهی آفتاب
برنتابد چشم و دلهایِ خراب
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3664
چون ز علّت وارهیدی، ای رَهین
سرکه را بگذار و می خور اَنگَبین
تختِ دل مَعمور(۲۶) شد، پاک از هوا
بَر وی اَلرَّحمَن، عَلَی العَرشِ اسْتَوی**
وقتی که تختگاه دل از هوی و دغا پاک شد، حق تعالی بر آن دل، تکیه زند.
حُکم، بر دل بعد از این بی واسطه
حق کند، چون یافت دل این رابطه
** قرآن کریم، سوره طه(۲۰)، آیه ۵
Quran, Sooreh Taaha(#20), Line #5
الرَّحْمَٰنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَىٰ
«خداوند بر عرش مستولی است.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3682
آن عدم او را هماره بنده است
کار کن دیوا! سلیمان زنده است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3685
ور تو دست اندر مَناصِب(۲۷) می زنی
هم ز ترس است آنکه جانی می کنی
هرچه جز عشق خدای احسن است
گر شکرخواری است آن جان کندن است
چیست جان کندن؟ سویِ مرگ آمدن
دست در آبِ حیاتی نازدن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۹۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3690
در شبِ تاریک، جُوی آن روز را
پیش کن آن عقلِ ظلمت سوز را
در شبِ َبدرنگ، بس نیکی بُوَد
آبِ حیوان، جُفتِ تاریکی بُوَد
سر ز خُفتن کی توان برداشتن ؟
با چنین صد تخمِ غفلت کاشتن
خوابِ مُرده، لقمه مُرده یار شد
خواجه خفت و دزدِ شب بر کار شد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3697
بعد از آن این نار، نارِ شهوت است
کاندرو اصلِ گناه و زَلَّت(۲۸) است
نارِ بیرونی به آبی بِفسُرَد
نارِ شهوت تا به دوزخ می بَرَد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۰۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3700
نارِ شهوت را چه چاره؟ نورِ دین
نُورُکُم اِطفاءُ نارِ الکافِرین
آتش شهوت را با چه چیز باید چاره کرد؟ با نور دین و ایمان. ای مؤمنان، نور شما خاموش کننده نار کافران است.
قرآن کریم، سوره صف(۶۱)، آیه ۸
Quran, Sooreh Saf(#61), Line #8
يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ
خواهند که کافران، نور خدا را با گفتار خود خموش سازند. در حالیکه خدا نور خود را کامل کند گرچه کافران را خوش نیاید.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3702
تا ز نارِ نفس چون نَمرودِ(۲۹) تو
وا رَهد این جسمِ همچون عُودِ(۳۰) تو
شهوت ناری براندن کم نشد
او بماندن کم شود بی هیچ بد
تا که هیزم مینهی بر آتشی
کی بمیرد آتش از هیزمکشی
چونکه هیزم باز گیری، نار مرد
ز آنکه، تقوی آب، سوی نار برد
کی سیه گردد به آتش رویِ خوب؟
کو نهد گُل گونه از تَقوَی القُلوب؟***
روی خوب و زیبا کی از آتش، سیاه می گردد؟ آنکه تقوی قلب را بر روی باطن خود بگذارد و رخسار روح را با سرخاب تقوا، رنگین و زیبا کند، کی این باطن از آتش و دود شهوات، سیاه می گردد؟
*** قرآن کریم، سوره حج ّ(۲۲)، آیه ۳۲
Quran, Sooreh Haj(#22), Line #32
وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ
« و هرکه محترم داند شعائر خدا را بدان که این کار از تقوای دل سرچشمه می گیرد.»
حافظ، غزلیات، غزل شماره ۴۳۰
Hafez Poem(Qazal)# 430, Ghazaliat
خزينه داری ميراث خوارگان کفر استبه قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی
زمانه هيچ نبخشد که باز نستاندمجو ز سِفله(۳۱) مُرُوّت(۳۲) که شيئَه لا شَی
نوشتهاند بر ايوانِ جَنَّةُ الـْمَاویکه هر که عشوه دنيا خريد وای به وی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3945
آنکه او تن را بدین سان پی کُند
حرصِ میریّ و خلافت کی کند؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3958
آبگینهٔ(۳۳) زرد چون سازی نقابزرد بینی جُمله نورِ آفتاب
بشکن آن شیشهٔ کبود و زرد راتا شناسی گَرد را و مَرد را
گِردِ فارِس(۳۴)، گَرد سر افراشتهگَرد را تو مردِ حق پنداشته
گَرد دید ابلیس و گفت: این فرعِ طین(۳۵)
چون فزاید بر منِ آتشجَبین(۳۶)؟
تا تو میبینی عزیزان را به شَر
وآنکه میراثِ بِلیس(۳۷) است آن نظر
گر نه فرزندِ بِلیسی ای عَنید(۳۸)
پس به تو میراثِ آن سگ چُون رسید؟
من نِیَم سگ ، شیرِ حقّم ، حقپرستشیرِ حق آن است کز صورت بِرَست
شیرِ دنیا، جوید اِشکاریّ و بَرگشیرِ مَولی، جوید آزادی و مرگ
چون که اندر مرگ بیند صد وجودهمچو پروانه بسوزاند وجود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۷۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3976
چون خَدو(۳۹) انداختی در رویِ مننفس، جُنبید و تَبَه شد خُویِ من
نیم بهرِ حق شد و نیمی هوا
شرکت اندر کارِ حق، نَبوَد روا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3989
تیغِ حلم(۴۰) از تیغِ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفرانگیزتر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۹۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3993
نان، چو معنی بود، خوردش سود بود
چون که صورت گشت، انگیزد جُحود(۴۱)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۰۰۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 4003
صبر آرد آرزو را، نه شتاب
صبر کن، وَاللهُ اَعلَم بِالصَّواب
این آرزو را، صبر کردن برآورده می سازد نه شتاب. صبر کن که خداوند بر مصلحت داناتر است.
(۱) ستیزه: لجوج شدن، به عناد افتادن
(۲) قَلاوز: پیشرو لشکر، رهبر، راهنما
(۳) مرده: خاموش
(۴) کوز: گوژ، خمیده
(۵) قُل: بگو، اهلِ قُل عاقلانی که شایستگی آن را دارند که امر حق را تبیین و تبلیغ کنند.
(۶) عاقی: سرکشی و نافرمانی
(۷) بِهِل: ترک کن، واگذار
(۸) مُبدَل: عوض شده، تبدیل شده
(۹) مَلال: دلتنگی، افسردگی، رنج و اندوه
(۱۰) نَعیم: نعمت
(۱۱) تایِب: توبه کننده
(۱۲) لامِع: درخشان
(۱۳) فَتی': جوان، جوانمرد
(۱۴) خَفی': پنهان، نهان
(۱۵) نَظّاره: دیدن، تماشا
(۱۶) رِجال: جمع رَجُل، مردان، محتشمان
(۱۷) تَحَرّی: جستن، درنگ کردن، تأمل کردن
(۱۸) زَفت: ستبر، فربه
(۱۹) کَش: خوش و خوشایند
(۲۰) حفظِ غیب: در غیاب کسی مراعات حال او کردن.
(۲۱) اِستِعباد: بنده داری، بنده گرفتن
(۲۲) ثَغر: سرحدّ، مرز
(۲۳) حاضری: حضور، حاضر بودن
(۲۴) علمِ لَدُنّی: علمی است که از طریق کشف و الهام حاصل آید و آنرا علم اعلی گویند. علم الهی، علم غیب.
(۲۵) شَعشاع: دراز و سبک و نیکو، خوب خلقت، پريشان و متفرّق
(۲۶) مَعمور: تعمیرشده، آبادشده
(۲۷) مَناصِب: مقام و پایه
(۲۸) زَلّت: لغزش
(۲۹) نَمرود: پادشاه جبّار بابِل
(۳۰) عُود: چوب، درختی است در هند که چوب آنرا میسوزانند برای بوی خوش آن
(۳۱) سِفله: پست، فرومایه، ناکس
(۳۲) مُرُوّت: جوانمردی، مردانگی
(۳۳) آبگینه: شیشه
(۳۴) فارِس: اسب سوار
(۳۵) طین: گِل
(۳۶) جَبین: پیشانی
(۳۷) بِلیس: ابلیس، شیطان
(۳۸) عَنید: ستیزه گر
(۳۹) خَدو: آب دهان، تُف
(۴۰) حِلم: بردباری
(۴۱) جُحود: کافر، انکار کردن و ستیز نمودن
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
اگر آتش است یارت تو برو در او همیسوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کنند ره را چو ستیزه شد قلاوز
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
کل عالم صورت عقل کل است
کوست بابای هر آنک اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر عاقی بهل
تا که فرشِ زر نماید آب و گل
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل* شود
من که صلحم دایماً با این پدر
این جهان چون جنت استم در نظر
هر زمان نو صورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال
من همیبینم جهان را پر نعیم
آب ها از چشمهها جوشان مقیم
بانگ آبش میرسد در گوش من
مست میگردد ضمیر و هوش من
شاخهها رقصان شده چون تایبان
برگ ها کفزن مثال مطرِبان
برق آیینهست لامع از نمد
گر نماید آینه تا چون بود
پیش وهم این گفت مژده دادن است
عقل گوید مژده چه نقد من است
بر لب جو برد ظنی یک فتی
گر وی است این از چه فردست و خفی است
ورنه سیمای سلیمانی اش چیست
دیو رفت از ملک و تخت او گریخت
تیغِ بختش خون آن شیطان بریخت
کرد در انگشت خود انگشتری
آمدند از بهرِ نظاره رجال
در میانشان آنکه بد صاحبخیال
رفت اندیشه و تحری یکسری
باک آنگاه است کآن پوشیده استاین تحری از پی نادیده است
شد خیال غایب اندر سینه زفت
چون که شد حاضر خیال او برفت
یؤمنون بالغیب می باید مرا
زآن ببستم روزن فانی سرا
بندگی در غیب آید خوب و کش
حفظ غیب آمد در استعباد خوش
پاس دارد قلعه را از دشمنانقلعه نفروشد به مال بیکران
غایب از شه در کنارِ ثغرهاهمچو حاضر او نگه دارد وفا
پس به غیبت نیم ذره حفظ کار
به که اندر حاضری زآن صد هزار
چون که غیب و غایب و روپوش به
پس دهان بربند ما خاموش به
ای برادر دست وادار از سخن
خود خدا پیدا کند علمِ لدن
بس بود خورشید را روشن گواهأي شيء اعظم الشاهد اله
زآنکه شعشاع و گواهی آفتاب
برنتابد چشم و دلهای خراب
چون ز علت وارهیدی ای رهین
سرکه را بگذار و می خور انگبین
تخت دل معمور شد پاک از هوا
بر وی الرحمن علی العرش استوی**
حکم بر دل بعد از این بی واسطه
حق کند چون یافت دل این رابطه
کار کن دیوا سلیمان زنده است
ور تو دست اندر مناصب می زنی
چیست جان کندن سوی مرگ آمدن
دست در آب حیاتی نازدن
در شب تاریک جوی آن روز را
پیش کن آن عقل ظلمت سوز را
در شب بدرنگ بس نیکی بود
آب حیوان جفت تاریکی بود
سر ز خفتن کی توان برداشتن
خواب مرده لقمه مرده یار شد
خواجه خفت و دزد شب بر کار شد
بعد از آن این نار نارِ شهوت است
کاندرو اصل گناه و زلت است
نار بیرونی به آبی بفسرد
نار شهوت تا به دوزخ می برد
نار شهوت را چه چاره نورِ دین
نورکم اطفاء نارِ الکافرین
تا ز نارِ نفس چون نمرود تو
وا رهد این جسم همچون عود تو
چونکه هیزم باز گیری نار مرد
ز آنکه تقوی آب سوی نار برد
کی سیه گردد به آتش روی خوب
کو نهد گل گونه از تقوی القلوب***
زمانه هيچ نبخشد که باز نستاندمجو ز سفله مروت که شيئه لا شی
نوشتهاند بر ايوان جنة الـماویکه هر که عشوه دنيا خريد وای به وی
آنکه او تن را بدین سان پی کند
حرص میری و خلافت کی کند
آبگینهٔ زرد چون سازی نقابزرد بینی جمله نورِ آفتاب
بشکن آن شیشهٔ کبود و زرد راتا شناسی گَرد را و مرد را
گرد فارس گرد سر افراشتهگرد را تو مرد حق پنداشته
گرد دید ابلیس و گفت این فرع طین
چون فزاید بر من آتشجبین
تا تو میبینی عزیزان را به شر
وآنکه میراث بلیس است آن نظر
گر نه فرزند بلیسی ای عنید
پس به تو میراث آن سگ چون رسید
من نیم سگ شیرِ حقم حقپرستشیر حق آن است کز صورت برست
شیر دنیا جوید اشکاری و برگشیر مولی جوید آزادی و مرگ
چون خدو انداختی در روی مننفس جنبید و تبه شد خوی من
شرکت اندر کارِ حق نبود روا
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
نان چو معنی بود خوردش سود بود
چون که صورت گشت انگیزد جحود
صبر آرد آرزو را نه شتاب
صبر کن والله اعلم بالصواب
Privacy Policy
Today visitors: 4168 Time base: Pacific Daylight Time