برنامه شماره ۷۳۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۲۲ اکتبر ۲۰۱۸ ـ ۱ آبان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1428, Divan e Shams
همه بازان(۱) عجب ماندند در آهنگِ پروازم
کبوتر همچو من دیدی؟ که من در جُستنِ بازم
به هر هنگام هر مرغی به هر پَرّی همیپَرَّد
مگر من سنگِ پولادم که در پرواز آغازم
دهان مَگشای بیهنگام و می ترس از زبانِ من
زبانَت گر بُوَد زَرّین، زبان دَرکَش که من گازم(۲)
به دُنبَل(۳) دُنبه می گوید مرا نیشیست در باطِن
تو را بشکافم ای دُنبَل گر از آغاز بِنوازم
بِمالَم بر تو من خود را به نرمی، تا شوی ایمِن
به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فَن سازم
دهان مَگشای این ساعت، اَزیرا دُنبلِ خامی
چو وقت آید شوی پخته، به کارِ تو بپردازم
کدامین شوخ(۴) بُرد از ما که دیده شوخ کَردَستی
چه خوانی دیده پیهی(۵) را که پس فرداش بُگدازَم(۶)؟
کمانِ نُطقِ من بِستان که تیرِ قهر می پَرَّد
که از مستی مبادا تیر سویِ خویش اندازم
یکی سوزیست سازنده عِتابِ(۷) شمس تبریزی
رَهَم از عالَمِ ناری(۸)، چو با این سوز دَرسازم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3496
کس نیابد بر دلِ ایشان ظَفَر
بر صدف آید ضرر، نی بر گُهَر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 364
کُنتُ کَنزاً رَحْمَةً مَخْفِیَّةً
فَابْتَعَثْتُ اُمَةً مَهدیَّةً
من گنجینه رحمت و مهربانی پنهان بودم، پس امتی هدایت شده را برانگیختم.
حدیث قدسی
کُنتُ کَنزاً مَخفِیّاً فاحببتُ اَنْ اُعْرَف...
من گنجینه رحمت نهانی بودم و می خواستم که شناخته شوم...
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1258
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1381
حق، قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کُن فَکان
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1344, Divan e Shams
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۹) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُون ست، نه موقوفِ علل
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2466
پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکان
میدویم اندر مکان و لامکان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4123
شرط تسلیم است نه کارِ دراز
سود نَبْوَد در ضَلالَت(۱۰) تُرکْتاز(۱۱)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3182
فعلِ توست این غُصههای دَم به دَم
این بُوَد معنی قَدْ جَفَّ الْقَلَم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 393
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجه تَقلیبِ(۱۲) رب
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1406
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آن که دیدِ دوست است
چونکه دیدِ دوست نبود کور به
دوست کو باقی نباشد دور به
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۱۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 615
تو ز قرآن بازخوان تفسیرِ بیت
گفت ایزد: ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْت*
گر بپرّانیم تیر، آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
* قرآن کریم، سوره انفال (۸)، آیه ۱۷
Quran, Sooreh Anfaal(#8), Line #17
… وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ …
… وهنگامی که تیر پرتاب کردی، تو پرتاب نکردی، بلکه خدا پرتاب کرد …
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۶۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1668
لطف های مُضمَر(۱۳) اندر قَهرِ او
جان سپردن جان فزاید بهرِ او
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۰۶۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1061
جُنبِشم زین پیش بود از بال و پَر
جُنبِشم اکنون ز دستِ دادگر
جُنبِشِ فانیم بیرون شد ز پوست
جُنبِشم باقی ست اکنون، چون از اوست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 652, Divan e Shams
تَدبیر کند بنده و تَقدیر نداند
تَدبیر به تَقدیرِ خداوند نماند
بنده چو بیندیشد، پیداست چه بیند
حیلَت(۱۴) بکند، لیک خدایی نتواند
گامی دو چنان آید کاو راست نهادست
وانگاه که داند که کجاهاش کشاند؟
اِستیزه(۱۵) مکن، مملکتِ عشق طلب کن
کاین مملکتت از مَلِکُ الْموُت(۱۶) رهاند
باری، تو بِهِل(۱۷) کامِ خود و نورِ خرد گیر
کاین کام تو را زود به ناکام رساند
اِشکاریِ(۱۸) شَه باش و مجو هیچ شکاری
کِاشکارِ تو را بازِ اَجَل بازستاند
چون بازِ شَهی رو به سوی طَبله(۱۹) بازش
کان طَبله تو را نوش دهد طَبل نخواند
از شاه وفادارتر امروز کسی نیست
خر جانبِ او ران، که تو را هیچ نراند
زندانیِ مرگند همه خلق، یقین دان
محبوس، تو را از تَکِ(۲۰) زندان نرهاند
دانی که در این کوی رضا بانگِ سگان چیست؟
تا هر که مُخَنَّث(۲۱) بُوَد آنش بِرَمانَد
حاشا ز سواری که بُوَد عاشقِ این راه
که بانگِ سگِ کوی دلش را بِطَپانَد(۲۲)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 609, Divan e Shams
بر هر چه همیلرزی، میدان که همان ارزی
زین روی دلِ عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی، دردِ تو از آن باشد
وآن را که وفا خوانی، آن مَکر و فُسون باشد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 765, Divan e Shams
هله، نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آنجا
ز پسِ صبر تو را او به سرِ صَدر(۲۳) نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
رهِ پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصّاب به خنجر چو سَرِ میش بِبُرّد
نَهِلَد کُشته خود را کُشَد آن گاه کشاند
چو دَمِ میش نماند، ز دَمِ خود کندش پُر
تو ببینی دَمِ یزدان به کجاهات رساند
به مَثَل گفتم این را و اگر نه کرمِ او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 4035
دادنِ شاه گوهر را میانِ دیوان و مَجمَع به دست وزیر که این چند ارزد و مبالغه کردنِ وزیر در قیمتِ او و فرمودن شاه او را که اکنون این را بشکن و گفت وزیر که این را چون بشکنم؟ اِلی آخِر القِصه.
شاه روزی جانبِ دیوان شتافت
جمله اَرکان(۲۴) را در آن دیوان بیافت
گوهری بیرون کشید او مُسْتَنیر(۲۵)
پس نهادش زود در کَفِّ وزیر
گفت: چون ست و چه ارزد این گُهَر؟
گفت: به ارزد ز صد خَروارِ زر
گفت: بشکن، گفت: چونش بشکنم؟
نیکخواهِ مخزن و مالت منم
چون روا دارم که مثلِ این گُهَر
که نیاید در بَها، گردد هَدَر؟
گفت شاباش(۲۶) و بدادش خِلعَتی(۲۷)
گوهر از وی بِسْتَد آن شاه و فَتی(۲۸)
کرد ایثارِ وزیر آن شاه جُود
هر لباس و حُلّه(۲۹) کو پوشیده بود
ساعتیشان کرد مشغول سَخُن
از قضیّه تازه و راز کَهُن
بعد از آن دادش به دستِ حاجِبی(۳۰)
که چه ارزد این به پیشِ طالبی؟
گفت: ارزد این به نیمهٔ مملکت
کِش نگهدارا خدا از مَهْلِکت(۳۱)
گفت: بشکن، گفت: ای خورشیدتیغ
بس دریغست این شکستن را، دریغ
قیمتش بگذار، بین تاب و لـُمَع(۳۲)
که شده ست این نورِ روز او را تَبَع(۳۳)
دست کی جنبد مرا در کَسرِ(۳۴) او؟
که خزینهٔ شاه را باشم عَدو
شاه خِلعَت داد، اِدرارش(۳۵) فزود
پس دهان در مدحِ عقلِ او گشود
بعدِ یک ساعت به دستِ میرِ داد(۳۶)
دُرّ را آن امتحانْ کُن(۳۷) باز داد
او همین گفت و همه میران همین
هر یکی را خِلعتی داد او ثَمین(۳۸)
جامِگی هاشان(۳۹) همیافزود شاه
آن خَسیسان را بِبُرد از ره به چاه
این چنین گفتند پَنْجَه شصت امیر
جمله یک یک هم به تقلیدِ وزیر
گرچه تقليدست اُستونِ(۴۰) جهان
هست رسوا هر مُقَلِّد(۴۱) ز امتحان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 4054
رسیدنِ گوهر از دست به دست آخرِ دور به اَیاز، و کیاستِ اَیاز و مُقَلِّد ناشدنِ ایشان را و مغرور ناشدنِ او به گال(۴۲) و مال دادن شاه و خلعت ها و جامگی ها افزون کردن و مَدحِ عقل مخطئان کردن، که نشاید مُقَلِّد را مسلمان داشتن، مسلمان باشد اما نادر باشد که مُقَلِّد ثبات کند بر آن اعتقاد، و مُقَلِّد ازین امتحان ها به سلامت بیرون آید که ثباتِ بینایان ندارد، اِلّا مَن عَصَمَهُ اللهُ (مگر کسی که خدا او را از لغزش مصون دارد)، زیرا حق یکی است و آن را ضدّ بسیار غلط افکن و مشابه حق. مُقَلِّد چون آن ضدّ را نشناسد از آن رو حق را نشناخته باشد. اما حق با آن ناشناختِ او، چون او را به عنایت نگاه دارد، آن ناشناخت، او را زیان ندارد.
ای اَیاز اکنون نگویی کین گُهَر
چند میارزد بدین تاب و هنر؟
گفت: افزون ز آنچه تانم گفت من
گفت: اکنون زود خُردش در شکن
سنگ ها در آستین بودش، شتاب
خُرد کردش، پیشِ او بود آن صَواب(۴۳)
ز اتفاقِ طالِعِ(۴۴) با دولتش
دست داد آن لحظه نادر حکمتش
از قضا طالعِ فرخنده اش با او همراه شد و در آن لحظه حکمتی نادر به قلبش خطور کرد.
یا به خواب این دیده بود آن پُر صفا
کرده بود اندر بغل دو سنگ را
همچو یوسف که درونِ قَعرِ چاه
کشف شد پایانِ کارش از اِله
قرآن کریم، سوره یوسف(۱۲)، آیه ۱۵
Quran, Sooreh Yuosof(#12), Line #15
فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ ۚ وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَٰذَا وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ
آنگاه که (برادران یوسف) او را با خود بردند و همسخن شدند که در تگِ چاهش افکنند بدو وحی کردیم که آنان را از این کارشان خبر خواهی دادن، در حالی که ندانند.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 4071
چون شکست او گوهرِ خاص آن زمان
زآن امیران خاست(۴۵) صد بانگ و فَغان
کین چه بیباکی است؟ والله کافر است
هر که این پر نور گوهر را شکست
وآن جماعت جمله از جهل و عَما(۴۶)
درشکسته دُرِّ امرِ شاه را
قیمتی گوهر نتیجهٔ مهر و وُد(۴۷)
بر چنان خاطر چرا پوشیده شد؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 4075
تشنیع زدنِ اُمَرا بر اَیاز که چرا شکستش؟ و جواب دادنِ اَیاز ایشان را
گفت اَیاز: ای مِهترانِ نامور
اَمرِ شه بهتر به قیمت یا گهر؟
اَمرِ سلطان بِه بُوَد پیشِ شما
یا که این نیکو گُهَر؟ بهرِ خدا
ای نظرتان بر گُهَر بر شاه نه
قبلهتان غول ست و جادهٔ راه نه
من ز شَه بر مینگردانم نظر
من چو مُشرک روی نآرم با حَجَر(۴۸)
بیگُهَر جانی که رنگین سنگ را
برگُزیند پس نهد شاهِ مرا
پشت سوی لُعبتِ(۴۹) گلرنگ کن
عقل در رنگ آورنده دَنگ(۵۰) کُن
به بت رنگین پشت کن، عقل خود را مبهوت آفریننده رنگ کن
اندرآ در جو سَبو بر سنگ زن
آتش اندر بو و اندر رنگ زن
گرنه یی در راهِ دین از رهزنان
رنگ و بو مَپْرَست مانندِ زنان
سر فرود انداختند آن مِهتران
عذرجویان گشته زآن نِسیان(۵۱) به جان
از دلِ هر یک دو صد آه آن زمان
همچو دودی میشدی تا آسمان
کرد اشارت شَه به جَلّادِ کَهُن
که ز صَدرم این خَسان(۵۲) را دور کُن
این خَسان چه لایقِ صَدرِ مَناند؟
کز پیِ سنگ اَمرِ ما را بشکنند
اَمرِ ما پیشِ چنین اهلِ فَساد
بهرِ رنگین سنگ شد خوار و کَساد(۵۳)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 4088
قصدِ شاه به کشتنِ اُمَرا و شفاعت کردن اَیاز پیشِ تختِ سلطان که ای شاه عالم اَلْعَفو اَوْلی
پس اَیازِ مِهراَفزا بر جهید
پیشِ تختِ آن اُلُغ سلطان دوید
سَجدهای کرد و گلوی خود گرفت(۵۴)
کای قبادی کز تو چرخ آرَد شگفت
ای هُمایی(۵۵) که هُمایان فَرُّخی
از تو دارند و سَخاوت هر سَخی(۵۶)
ای کریمی که کَرَم های جهان
محو گردد پیشِ ایثارت نهان
ای لطیفی که گلِ سُرخت بدید
از خجالت پیرهن را بر درید
از غَفوریِّ تو غُفران(۵۷)، چَشمسیر
روبَهان بر شیر از عفوِ تو چیر(۵۸)
جز که عفوِ تو که را دارد سند؟
هر که با امرِ تو بیباکی کند
غَفلت و گُستاخی این مُجرِمان
از وُفورِ عفوِ توست ای عَفوْلان(۵۹)
دایماً غفلت ز گستاخی دَمَد
که بَرَد تعظیم از دیده رَمَد(۶۰)
غفلت و نِسیانِ بَد آموخته
ز آتشِ تعظیم گردد سوخته
هیبَتَش بیداری و فِطنَت(۶۱) دهد
سَهو(۶۲) و نِسیان از دلش بیرون جهد
وقتِ غارت خواب ناید خلق را
تا بِنَرباید کسی زو دلق را
خواب چون در میرمد از بیمِ دَلق(۶۳)
خوابِ نِسیان کی بُوَد با بیمِ حَلْق؟
لاتُؤاخِذ اِنْ نَسینا**، شد گواه
که بُوَد نِسیان به وجهی هم گناه
آیه ای که می گوید: مؤاخذه مکن اگر فراموش کردیم، گواه آن است که فراموشی به اعتباری گناه است.
زآنکه اِستِکمالِ(۶۴) تَعظیم او نکرد
ورنه نِسیان در نیاوردی نبرد
** قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۲۸۶
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #286
… رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا ۚ…
… پروردگارا! اگر ما فراموش کردیم یا به خطا رفتیم، ما را (بدان) مگیر (و مورد مؤاخذه و پرس و جو قرار مده)…
(۱) باز: پرنده ای شکاری
(۲) گاز: گاز انبر، قیچی
(۳) دُنبَل: دُمَل و برآمدگی کوچکی در جلد که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است و نوعاً
مرکز آن گود می گردد
(۴) شوخ: گستاخ، بذله گو
(۵) پیه: در اینجا قسمت چربی چشم که دیدن به وسیله آن صورت می گیرد.
(۶) گُدازیدن: گداختن، ذوب شدن
(۷) عِتاب: تندی، ملامت کردن
(۸) نار: آتش
(۹) نَفَخْتُ: دمیدم
(۱۰) ضَلالَت: گمراهی
(۱۱) تُرکْتاز: تاخت و تاز، جولان
(۱۲) تَقلیب: برگردانیدن، واژگون کردن
(۱۳) مُضمَر: پوشیده، نهفته
(۱۴) حیلَت: حیله، فکر کردن به وسیله من ذهنی بر اساس دید هم هویت شدگی ها
(۱۵) اِستیزه: ستیزه، مقاومت درونی، در درون با چیزهای بیرونی مسئله داشتن و فضاگشایی نکردن
(۱۶) مَلِکُ المْوُت: عزرائیل
(۱۷) هِلیدن: هشتن، گذاشتن، اجازه دادن، واگذاشتن
(۱۸) اِشکار: شکار
(۱۹) طَبله: طبل کوچک، صندوقچه، قوطی، یا ظرفی از چوب یا شیشه که در آن عطر نگهداری میکردند
(۲۰) تَک: ته، پایین، قعر
(۲۱) مُخَنَّث: ترسو، انسان دو جنسیتی که نه مرد است و نه زن
(۲۲) طَپیدن: لرزیدن، بیآرام شدن، بیقراری کردن
(۲۳) صَدر: بالا، سینه
(۲۴) اَرکان: افراد مهم، بزرگان
(۲۵) مُستَنیر: نور جوینده، روشن
(۲۶) شاباش: آفرین، احسنت
(۲۷) خِلْعَت: جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود.
(۲۸) فَتی: جوانمرد
(۲۹) حُلّه: جامه، لباس نو
(۳۰) حاجِب: دربان پادشاه و امیر، پردهدار
(۳۱) مَهْلِکت: مهلکه، جای هلاکت و نابودی
(۳۲) لـُمَع: درخشندگی
(۳۳) تَبَع: دنباله روی، متابعت، تبعیت
(۳۴) کَسر: شکستن
(۳۵) اِدرار: مُستمرّی، مقرری
(۳۶) میرِ داد: مخفف امیرداد به معنی رئیس عدلیه
(۳۷) امتحان کُن: امتحان کننده
(۳۸) ثَمین: گرانبها، قیمتی
(۳۹) جامِگی: مُستَمَرّی، مقرّری خادمان و سربازان
(۴۰) اُستون: ستون
(۴۱) مُقَلِّد: تقلید کننده
(۴۲) گال: بازی دادن، فریب
(۴۳) صَواب: راست و درست، حق
(۴۴) طالِع: بخت، اقبال
(۴۵) خاستن: بلند شدن، برپا شدن، برخاستن
(۴۶) عَما: کوری
(۴۷) وُدّ: دوستی
(۴۸) حَجَر: سنگ
(۴۹) لُعبت: بازیچه، بت
(۵۰) دَنگ: احمق، مبهوت
(۵۱) نِسیان: فراموشی
(۵۲) خَسان: جمع خَس، فرومایگان
(۵۳) کَساد: بی رونق، بی رواج
(۵۴) گلو گرفتن: در اینجا به معنی التماس و تضرع
(۵۵) هُما: مظهر فَرّ و اقبال است، هُما مرغی که سایه اش بر سر هر کسی افتد به دولت و اقبال رسد.
(۵۶) سَخی: بخشنده، سخاوتمند
(۵۷) غُفران: آمرزش، پوشاندن و آمرزیدن گناه
(۵۸) چیر: چیره، غالب
(۵۹) عَفوْلان: محل عفو و بخشش، عَفو+لان، پسوندی که دلالت بر مکان دارد.
(۶۰) رَمَد: درد چشم
(۶۱) فِطنَت: زیرکی و هوشیاری
(۶۲) سَهو: خطا، اشتباه غیرعمدی، غفلت
(۶۳) دَلق: خرقه، پوستین، جامۀ درویشی
(۶۴) اِستِکمال: به کمال رساندن، کامل کردن، تمام کردن
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم
کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم
به هر هنگام هر مرغی به هر پری همیپرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم
دهان مگشای بیهنگام و می ترس از زبانِ من
زبانت گر بود زرین زبان درکش که من گازم
به دنبل دنبه می گوید مرا نیشیست در باطن
تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز بنوازم
بمالم بر تو من خود را به نرمی تا شوی ایمِن
به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فن سازم
دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید شوی پخته به کارِ تو بپردازم
کدامین شوخ برد از ما که دیده شوخ کردستی
چه خوانی دیده پیهی را که پس فرداش بگدازم
کمان نطق من بستان که تیرِ قهر می پرد
که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم
یکی سوزیست سازنده عتاب شمس تبریزی
رهم از عالم ناری چو با این سوز درسازم
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نی بر گهر
کنت کنزا رحمة مخفیة
فابتعثت امة مهدیة
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کارِ او کن فیکون ست نه موقوف علل
پیش چوگانهای حکم کن فکان
شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترکتاز
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
چون قلم در پنجه تقلیب رب
دید آن است آن که دید دوست است
چونکه دید دوست نبود کور به
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت*
گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست
لطف های مضمر اندر قهرِ او
جنبشم زین پیش بود از بال و پر
جنبشم اکنون ز دست دادگر
جنبش فانیم بیرون شد ز پوست
جنبشم باقی ست اکنون چون از اوست
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیرِ خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی نتواند
وانگاه که داند که کجاهاش کشاند
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کاین مملکتت از ملک الموت رهاند
باری تو بهل کام خود و نورِ خرد گیر
اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری
کاشکارِ تو را بازِ اجل بازستاند
چون بازِ شهی رو به سوی طبله بازش
کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند
خر جانب او ران که تو را هیچ نراند
زندانی مرگند همه خلق یقین دان
محبوس تو را از تک زندان نرهاند
دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست
تا هر که مخنث بود آنش برماند
حاشا ز سواری که بود عاشق این راه
که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وآن را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا
ز پس صبر تو را او به سرِ صدر نشاند
نه که قصّاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
شاه روزی جانب دیوان شتافت
جمله ارکان را در آن دیوان بیافت
گوهری بیرون کشید او مستنیر
پس نهادش زود در کف وزیر
گفت چون ست و چه ارزد این گهر
گفت به ارزد ز صد خروارِ زر
گفت بشکن گفت چونش بشکنم
نیکخواه مخزن و مالت منم
چون روا دارم که مثل این گهر
که نیاید در بها گردد هدر
گفت شاباش و بدادش خلعتی
گوهر از وی بستد آن شاه و فتی
کرد ایثار وزیر آن شاه جود
هر لباس و حله کو پوشیده بود
ساعتیشان کرد مشغول سخن
از قضیه تازه و راز کهن
بعد از آن دادش به دست حاجبی
که چه ارزد این به پیش طالبی
گفت ارزد این به نیمهٔ مملکت
کش نگهدارا خدا از مهلکت
گفت بشکن گفت ای خورشیدتیغ
بس دریغست این شکستن را دریغ
قیمتش بگذار بین تاب و لمع
که شده ست این نورِ روز او را تبع
دست کی جنبد مرا در کسر او
که خزینهٔ شاه را باشم عدو
شاه خلعت داد ادرارش فزود
پس دهان در مدح عقل او گشود
بعد یک ساعت به دست میرِ داد
در را آن امتحان کن باز داد
هر یکی را خلعتی داد او ثمین
جامگی هاشان همیافزود شاه
آن خسیسان را ببرد از ره به چاه
این چنین گفتند پنجه شصت امیر
جمله یک یک هم به تقلید وزیر
گرچه تقليدست استون جهان
هست رسوا هر مقلد ز امتحان
ای ایاز اکنون نگویی کین گهر
چند میارزد بدین تاب و هنر
گفت افزون ز آنچه تانم گفت من
گفت اکنون زود خردش در شکن
سنگ ها در آستین بودش شتاب
خرد کردش پیش او بود آن صواب
ز اتفاق طالع با دولتش
یا به خواب این دیده بود آن پر صفا
همچو یوسف که درون قعرِ چاه
کشف شد پایان کارش از اله
زآن امیران خاست صد بانگ و فغان
کین چه بیباکی است والله کافر است
وآن جماعت جمله از جهل و عما
درشکسته در امرِ شاه را
قیمتی گوهر نتیجهٔ مهر و ود
بر چنان خاطر چرا پوشیده شد
گفت ایاز ای مهتران نامور
امر شه بهتر به قیمت یا گهر
امر سلطان به بود پیشِ شما
یا که این نیکو گهر بهرِ خدا
ای نظرتان بر گهر بر شاه نه
من ز شه بر مینگردانم نظر
من چو مشرک روی نآرم با حجر
بیگهر جانی که رنگین سنگ را
برگزیند پس نهد شاه مرا
پشت سوی لعبت گلرنگ کن
عقل در رنگ آورنده دنگ کن
اندرآ در جو سبو بر سنگ زن
گرنه یی در راه دین از رهزنان
رنگ و بو مپرست مانند زنان
سر فرود انداختند آن مهتران
عذرجویان گشته زآن نسیان به جان
از دل هر یک دو صد آه آن زمان
کرد اشارت شه به جلاد کهن
که ز صدرم این خسان را دور کن
این خسان چه لایق صدر مناند
کز پی سنگ امر ما را بشکنند
اَمرِ ما پیش چنین اهل فساد
بهر رنگین سنگ شد خوار و کساد
پس ایاز مهرافزا بر جهید
پیش تخت آن الغ سلطان دوید
سجدهای کرد و گلوی خود گرفت
کای قبادی کز تو چرخ آرد شگفت
ای همایی که همایان فرخی
از تو دارند و سخاوت هر سخی
ای کریمی که کرم های جهان
محو گردد پیش ایثارت نهان
ای لطیفی که گل سرخت بدید
از غفوری تو غفران چشمسیر
روبهان بر شیر از عفوِ تو چیر
جز که عفو تو که را دارد سند
هر که با امر تو بیباکی کند
غفلت و گستاخی این مجرِمان
از وفور عفو توست ای عفولان
دایما غفلت ز گستاخی دمد
که برد تعظیم از دیده رمد
غفلت و نسیان بد آموخته
ز آتش تعظیم گردد سوخته
هیبتش بیداری و فطنت دهد
سهو و نسیان از دلش بیرون جهد
وقت غارت خواب ناید خلق را
تا بنرباید کسی زو دلق را
خواب چون در میرمد از بیم دلق
خواب نسیان کی بود با بیم حلق
لاتؤاخذ ان نسینا** شد گواه
که بود نسیان به وجهی هم گناه
زآنکه استکمال تعظیم او نکرد
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد
Privacy Policy
Today visitors: 3392 Time base: Pacific Daylight Time