برنامه شماره ۹۶۸ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۴ ژوئیه ۲۰۲۳ - ۱۴ تیر ۱۴۰۲
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۶۸ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۶۸ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۶۸ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۶۸ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3003, Divan e Shams
ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی
وز رویِ خوبِ خویشت بودی نشانیی
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی
خود را به عیشخانهٔ خوبان کشانیی
بر گردِ خویش گشتی، که اظهارِ خود کنی
پنهان بمانْد زیرِ تو گنجِ نهانیی
از روح بیخبر بُدیی، گر تو جسمیی
در جان قرار داشتیی، گر تو جانیی
با نیک و بد بساختیی همچو دیگران
با این و آنیی تو اگر این و آنیی
یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی(۱)
یک نوع جوشییی، چو یکی قازغانیی(۲)
زین جوشِ در دوار(۳) اگر صاف گشتیی
چون صافگشتگان تو برین آسمانیی
گویی به هر خیال که جان و جهانِ من
گر گم شدی خیال، تو جان و جهانیی
بس کن، که بندِ عقل شدهست این زبانِ تو
ور نی چو عقلِ کلّی جمله زبانیی
بس کن، که دانش است که محجوب دانش است
دانستیی که شاهی، کی ترجمانیی؟
(۱) اَبا: آش، غذا
(۲) قازغان: دیگ
(۳) دوار: گردش، چرخش
------------
مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #822
جمله عالَم زین غلط کردند راه
کز عَدَم ترسند و، آن آمد پناه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1578, Divan e Shams
من جز احدِ صمد نخواهم
من جز مَلِکِ ابد نخواهم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #980
لنگ و لوک(۴) و خَفته(۵) شکل و بیادب
سویِ او میغیژ(۶) و، او را میطلب
(۴) لوک: آن که به زانو و دست راه رود از شدت ضعف و سستی، عاجزی و زبونی
(۵) خفته: خوابیده، خمیده
(۶) غیژیدن: خزیدن، چهار دست و پا مانند کودکان راه رفتن، به روی زانو نشسته راه رفتن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1296
چون از آن اقبال، شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی مُلکِ جهان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #404
در جهان گر لقمه و گر شربت است
لذّتِ او فرعِ محوِ لذّت است
گرچه از لذّات، بیتأثیر شد
لذّتی بود او و لذّتگیر(۷) شد
(۷) لذّتگیر: گیرندهٔ لذّت و خوشی، جذبکنندهٔ لذّت و خوشی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1557, Divan e Shams
از بندگیِ خدا مَلولم
زیرا که به جان گلوپرستم(۸)
خود مَنْ جَعَلَ اَلْـهُمُومِ هَمّاً
از لفظِ رسول خوانده استم
چون بر دلِ من نشسته دودی
چون زود چو گَرد برنجستم؟
حدیث
«مَنْ جَعَلَ الْهُمُومَ هَمًّا وَاحِدًا هَمَّ الْمَعَادِ كَفَاهُ اللَّهُ هَمَّ دُنْيَاهُ وَمَنْ تَشَعَّبَتْ
بِهِ الْهُمُومُ فِي أَحْوَالِ الدُّنْيَا لَمْ يُبَالِ اللَّهُ فِي أَىِّ أَوْدِيَتِهِ هَلَكَ.»
«هر کس غمهایش را به غمی واحد محدود کند، خداوند غمهای
دنیوی او را از میان میبرد. و اگر کسی غمهای مختلفی داشته باشد.
خداوند به او اعتنایی نمی دارد که در کدامین سرزمین هلاک گردد.»
(۸) گلوپرست: حریص
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3137
گفت: رَو، هر که غم دین برگزید
باقیِ غمها خدا از وی بُرید
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۶۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود: اَنصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3316
از سخنگویی مجویید ارتفاع(۹)
منتظر را بِهْ ز گفتن، استماع(۱۰)
(۹) ارتفاع: بالا رفتن، والایی و رفعت جُستن
(۱۰) استماع: شنیدن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3517
موسیا، بسیارگویی، دور شو
ور نه با من گُنگ باش و کور شو
ور نرفتی، وز ستیزه شِستهیی(۱۱)
تو به معنی رفتهیی بگسستهیی
(۱۱) شِسته: مخفف نشسته است
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط
که: بگویید از طریقِ انبساط
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #362
قبض دیدی چارهٔ آن قبض کن
زآنکه سَرها جمله میروید زِ بُن(۱۲)
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب دِه
(۱۲) بُن: ریشه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3766
تخمِ بَطّی گرچه مرغِ خانگی
زیرِ پَرِّ خویش کردت دایگی
مادرِ تو بَطِّ آن دریا بُدهست
دایهات خاکی بُد و خشکی پَرَست
میلِ دریا، که دلِ تو اندرست
آن طبیعت، جانْت را از مادرست
میلِ خشکی، مَر تو را زین دایه است
دایه را بگْذار، که او بَدْرایه است
دایه را بُگذار بر خشک و، بران
اندرآ در بحرِ معنی چون بَطان
گر تو را مادر بترساند ز آب
تو مَتَرس و، سویِ دریا ران شتاب
تو بَطی، بر خشک و بر تر زندهیی
نی چو مرغِ خانه، خانه گَندهیی
تو زِ کَرَّمْناٰ بَنی آدم شَهی
هم به خشکی، هم به دریا پا نهی
تو به اقتضای قول حضرت حق تعالی: «ما آدمی زادگان را گرامی داشتیم.» پادشاه به شمار می روی،
زیرا هم در خشکی گام مینهی و هم در دریا.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مُرده بیرون میکند
نفسِ زنده سویِ مرگی میتند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1103
خلق را طاق و طُرُم عاریّتی است
امر را طاق و طُرُم ماهیّتی است
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۸۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1835
هر که داد او، حُسنِ خود را در مَزاد(۱۳)
صد قضایِ بَد، سویِ او رُو نهاد
حیلهها و خشمها و رَشکها
بر سرش ریزد چو آب از مَشکها
دشمنان، او را ز غیرت میدَرند
دوستان هم، روزگارش میبَرند
(۱۳) مَزاد: به معنی مزایده و به معرض فروش نهادن است.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #11
گفت: وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ یزدانِ ما
قُربِ جان شد سجده اَبدانِ ما
حق تعالی به ما فرمود: سجده كن و نزديک شو.
سجدهای که توسّط جسمهای ما صورت میگیرد موجب تقرّب روح ما به خدا میشود.
قرآن کریم، سورهٔ علق (۹۶)، آیهٔ ۱۹
Quran, Al-Alaq(#96), Line #19
«كَلَّا لَا تُطِعْهُ وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ»
«نه، هرگز، از او پيروى مكن و سجده كن و به خدا نزديک شو.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #127
پس بنه بر جای هر دم را عِوَض
تا زِ وَاسْجُدْ واقتَرِبْ یابی غرض
در تمامی کارها چندین مَکوش
جز به کاری که بُوَد در دین، مَکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت اَبتر و نانِ تو خام
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1736, Divan e Shams
به گردِ تو چو نگردم، به گردِ خود گردم
به گردِ غصّه و اندوه و بختِ بد گردم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۱۴)
(۱۴) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۱۵)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۱۵) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۱۶)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۱۶) حَدید: آهن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۱۷) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۱۷) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1670
تفسیرِ اَوْجَسَ فی نَفْسِهِ خیفةً مُوسیٰ، قُلْنٰا لاتَخَفْ اِنَّکَ أَنْتَ الْاَعْلٰی
قرآن کریم، سورهٔ طه (۲۰)، آیات ۶۷ و ۶۸
Quran, Ta-Ha(#20), Line #67-68
«فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسَىٰ، قُلْنَا لَا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلَىٰ»
«در این هنگام ترسی خفیف در دل موسی در افتاد. پس گفتیمش: مترس که تو پیروز و برتری.»
گفت موسی: سِحر هم حیرانکُنیست
چون کنم کاین خلق را تمییز(۱۸) نیست؟
گفت حق: تمییز را پیدا کنم(۱۹)
عقلِ بیتمییز را بینا کنم
گرچه چون دریا برآوردند کف
موسیا تو غالب آیی، لاتَخَفْ(۲۰)
بود اندر عهدِ خود سِحر، افتخار
چون عصا شد مار، آنها گشت عار
هر کسی را دعویِ حُسن و نمک
سنگِ مرگ، آمد نمکها را مِحَک
سِحر رفت و معجزهٔ موسی گذشت
هر دو را از بامِ بود، افتاد طشت
بانگِ طشتِ سِحر جز لعنت چه ماند؟
بانگِ طشتِ دین بجز رفعت چه ماند؟
چون مِحَک پنهان شدهست از مرد و زن
در صف آ ای قلب و، اکنون لاف زن
وقتِ لافستت مِحَک چون غایبست
میبَرَنْدَت از عزیزی دست دست
قلب(۲۱) میگوید ز نَخْوَت(۲۲) هر دَمَم
ای زرِ خالص من از تو کِی کَمَم؟
زر همی گوید: بلی ای خواجهتاش(۲۳)
لیک میآید مِحَک آماده باش
مرگِ تن هدیهست بر اصحابِ راز
زرِّ خالص را چه نقصانست گاز(۲۴)؟
قلب اگر در خویش آخِربین بُدی
آن سیَه کآخِر شد او، اوّل شدی
چون شدی اوّل سیه اندر لِقا
دُور بودی از نِفاق و از شَقا(۲۵)
کیمیایِ فضل را طالب بُدی
عقلِ او بر زَرقِ(۲۶) او، غالب بُدی
چون شکستهدل شدی از حالِ خویش
جابِرِ(۲۷) اشکستگان دیدی به پیش
عاقبت را دید و او اِشکسته شد
از شکستهبند در دَم بسته شد
فضل، مسها را سویِ اِکسیر(۲۸) راند
آن زراندود از کَرَم محروم ماند
ای زراندوده مکن دعوی، ببین
که نمانَد مُشتریت اَعمیٰ(۲۹) چنین
نورِ محشر، چشمشان بینا کند
چشمبندیِّ تو را رُسوا کند
بنگر آنها را که آخِر دیدهاند
حسرتِ جانها و رَشکِ دیدهاند
بنگر آنها را که حالی دیدهاند
سِرِّ فاسد، ز اصلِ سَر ببریدهاند
پیشِ حالیبین که در جهلست و شک
صبحِ صادق، صبح کاذب، هر دو یک
صبحِ کاذب، صد هزاران کاروان
داد بر بادِ هلاکت ای جوان
نیست نقدی کِش غلطانداز(۳۰) نیست
وایِ آن جان کِش مِحَکّ و گاز نیست
(۱۸) تمییز: قوّهٔ تشخیص
(۱۹) پیدا کنم: آشکار میکنم
(۲۰) لاتَخَفْ: نترس
(۲۱) قلب: سکّهٔ تقلّبی
(۲۲) نَخْوَت: غرور، خودپسندی
(۲۳) خواجهتاش: چند غلام که متعلّق به یک صاحب باشند، در اینجا به معنی همتا و رفیق است.
(۲۴) گاز: قیچی
(۲۵) شَقا: بدبختی
(۲۶) زَرق: ریا و تزویر
(۲۷) جابِر: شکستهبند
(۲۸) اکسیر: کیمیا، جوهری که تصور میشد میتواند ماهیت جسمی را تغییر دهد، مثلاً جیوه را نقره و مس را طلا کند.
(۲۹) اَعْمی: کور
(۳۰) غلطانداز: هر چیز که انسان را به اشتباه اندازد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1416
پس نیَم کلّیِ مطلوبِ تو من
جزوِ مقصودم تو را اندر زَمَن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1428
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2146
از همه اوهام و تصویرات، دور
نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۳۱) را؟
(۳۱) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بی قول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #563
مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت برآن تقلید باد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3008
چیست تعظیمِ(۳۲) خدا افراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحیدِ خدا آموختن؟
خویشتن را پیشِ واحد سوختن
گر همیخواهی که بفْروزی چو روز
هستیِ همچون شبِ خود را بسوز
(۳۲) تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1939
هر کجا دردی، دوا آنجا رَوَد
هر کجا پستی است، آب آنجا دَوَد
آبِ رحمت بایدت، رُو پست شو
وآنگهان خور خَمرِ رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سَر
بر یکی رحمت فِرو مآ(۳۳) ای پسر
(۳۳) فِرو مآ: نایست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٣٢١٢
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3212
هرکه نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمالِ(۳۴) خود، دو اسبه تاخت(۳۵)
(۳۴) اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمالخواهی
(۳۵) دواسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2217
دستِ من اینجا رسید، این را بِشُست
دستم اندر شستنِ جانست سُست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2220
از حَدَث(۳۶) شُستم خدایا پوست را
از حوادث تو بشُو این دوست را
(۳۶) حَدَث: مدفوع
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1475
این قدر گفتیم، باقی فکر کن
فکر اگر جامد بُوَد، رَوْ ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اِهتزاز(۳۷)
ذکر را خورشیدِ این افسرده ساز
اصل، خود جذب است، لیک ای خواجهتاش(۳۸)
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
(۳۷) اِهتزاز: جنبیدن و تکان خوردنِ چیزی در جایِ خود
(۳۸) خواجهتاش: دو غلام را گویند که یک صاحب دارند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3072
اُذْکُروا الله کار هر اوباش نیست
اِرْجِعی بر پای هر قَلّاش(۳۹) نیست
لیک تو آیِس مشو، هم پیل باش
ور نه پیلی، در پی تبدیل باش
قرآن کریم، سورهٔ احزاب (۳۳)، آیهٔ ۴۱
Quran, Al-Ahzaab(#33), Line #41
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا»
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، خدا را فراوان ياد كنيد.»
(۳۹) قَلّاش: بیکاره، ولگرد، مفلس
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴٧٢۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4727
آفتِ ادراکِ آن، قال است و حال
خون به خون شُستن، مُحال است و مُحال
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2820, Divan e Shams
هله ای دل به سما رو، به چراگاهِ خدا رو
به چراگاهِ ستوران(۴۰) چو یکی چند چَریدی
(۴۰) ستور: چهارپا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2540
خانه بر کَن، کز عقیقِ این یَمَن
صد هزاران خانه شاید ساختن
گنج زیرِ خانه است و چاره نیست
از خرابی خانه مَنْدیش و مَایست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2550
پارهدُوزی میکُنی اندر دکان
زیرِ این دکّانِ تو، مدفون دو کان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #771, Divan e Shams
رهِ آسمان درون است پَرِ عشق را بجنبان
پَرِ عشق چون قوی شد غم نردبان نمانَد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2890, Divan e Shams
هر که او عاشقِ جسم است، ز جان محروم است
تلخ آید شِکَر، اندر دهنِ صفرایی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم(۴۱)
(۴۱) مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2660, Divan e Shams
تویی فرزندِ جان، کارِ تو عشق است
چرا رفتی تو و هرکاره(۴۲) گشتی؟
(۴۲) هرکاره: کسی که هر کاری را بر اساسِ انگیزههای من ذهنیاش انجام دهد، همهکاره
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4515
گر ز صندوقی به صندوقی رَوَد
او سَمایی(۴۳) نیست، صندوقی بُوَد
فُرجهٔ صندوق نو نو مُسکِر(۴۴) است
در نیابد کو به صندوق اندر است
(۴۳) سَمایی: آسمانی، مجازاً از جنسِ زندگی و حضور
(۴۴) مُسکِر: مستکننده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams
ساقیِ باقیست خوش و عاشقان
خاکِ سیه بر سرِ این باقیان
یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی
یک نوع جوشییی، چو یکی قازغانیی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1083
قوتِ اصلیِّ بشر، نورِ خداست
قوتِ حیوانی مر او را ناسزاست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1862
زآن جِرایِ روح چون نُقصان(۴۵) شود
جانَش از نُقصانِ آن لرزان شود
(۴۵) نُقصان: کمی، کاستی، زیان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #20, Divan e Shams
پیش از تو خامانِ دگر، در جوشِ این دیگِ جهان(۴۶)
بس برطپیدند و نشد، درمان نبود الّـا رضا
(۴۶) دیگِ جهان: جهان به دیگ تشبیه شده، درون ذهن همانیده
عشق چو مغز است جهان همچو پوست
عشق چو حلوا و جهان چون تیان(۴۷)
(۴۷) تیان: دیگِ سرگشادهٔ بزرگ
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #563, Divan e Shams
به هر دیگی که میجوشد، میآور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1640
کُلُّ اَصْباحٍ لَناٰ شَأْنٌ جَدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لایَحید
در هر بامداد کاری تازه داریم،
و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمی شود.
در حدیث آمد که دل همچون پَریست
در بیابانی اسیرِ صَرصَریست(۴۸)
باد پَر را هر طرف رانَد گِزاف
گَه چپ و گَه راست با صد اختلاف
«إِنَّ هذَا القَلْبَ كَريشَةٍ بِفَلاةٍ مِنَ الأَرْضِ يُقِيْمُهَا الرّيحُ ظَهْراً لِبَطْنٍ.»
«این قلب پَری را مانَد به هامون که باد، آن را زیر و زبر کند.»
در حدیثِ دیگر این دل دان چنان
کآبِ جوشان زآتش اندر قازغان(۴۹)
«لَقَلْبُ الْمؤمِنِ اَشَدُّ تَقَلُّباً مِنَ الْقُدورِ فی غَلَیانِها.»
«مَثَلِ قلب مؤمن در دگرگونیهایش همانند دیگِ در حال جوش است.»
(۴۸) صَرصَر: باد سرد و سخت، باد تند
(۴۹) قازغان: دیگ بزرگ، پاتیل
زین جوشِ در دوار اگر صاف گشتیی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #592, Divan e Shams
اگر چرخِ وجودِ من ازین گردش فرو مانَد
بگردانَد مرا آنکَس که گردون را بگردانَد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4177
لیک مقصودِ ازل، تسلیمِ توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جُست
ای نَخود میجوش اندر ابتلا
تا نه هستیّ و، نه خود مانَد تو را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #322, Divan e Shams
هیچ مگو و کَف مکن، سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن، زآن که همی پَزانَمت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3644
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ(۵۰) نو آید دوان
هین مگو کاین مانْد اندر گردنم
که هم اکنون باز پَرَّد در عَدم
هر چه آید از جهان غَیبوَش
در دلت ضَیفست، او را دار خَوش
(۵۰) ضَیف: مهمان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1488
گفت شیطان که بِمٰا اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی(۵۱)
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی. او گمراهی خود را به حضرت حق، نسبت داد
و آن دیو فرومایه، کار خود را پنهان داشت.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ»
«ابلیس گفت: پروردگارا به عوض آنکه مرا گمراه کردی، من نیز بر راه بندگانت به کمین مینشینم
و آنان را از راه مستقیم تو باز میدارم.»
گفت آدم که ظَلَمْنٰا نَفْسَنٰا
او ز فعلِ حق نَبُد غافل چو ما
در گُنه، او از ادب پنهانْش کرد
زآن گُنَه بر خود زدن، او بَر بخَورد
(۵۱) دَنی: فرومایه، پست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #324
از پدر آموز، کآدم در گناه
خوش فرود آمد به سویِ پایگاه(۵۲)
چون بدید آن عالِمُالْاَسرار را
بَر دو پا اِستاد استغفار را
همینکه آدم، حضرت حق را که دانای به اسرار غیب است مشاهده کرد،
روی دو پا ایستاد و طلب آمرزش کرد.
بر سرِ خاکسترِ اَندُه نشست
از بهانه شاخ تا شاخی نَجَست
رَبَّنٰا اِنّا ظَلَمْنٰا گفت و بس
چونکه جانداران(۵۳) بدید او پیش و پس
«حضرت آدم(ع) فقط گفت: «پروردگارا همانا ما بر خود ستم کردیم.»
زیرا او در پیش و پسِ خود فرشتگان مراقب را مشاهده کرد.»
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: اى پروردگار ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نيامرزى
و بر ما رحمت نياورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
(۵۲) پایگاه: درگاه، کفشکَن، جای ستوران
(۵۳) جاندار: سلاحدار، محافظ، نگهبان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3460
خویش را صافی کن از اوصافِ خود
تا ببینی ذاتِ پاکِ صافِ خود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1554
از مُسبِّب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
جز خیالی مُنعقِد بر شاهراه
تا بماند دورِ غفلت چندگاه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1403, Divan e Shams
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهرِ دل، من به کجا سفر کنم؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1391, Divan e Shams
نیزه به دستم داد شه، تا نیزه بازیها کنم
تا کی به دست هر خسی من رسمِ چوگانی کنم؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #596, Divan e Shams
هر چیز که میبینی در بیخبری بینی
تا باخبری والـلَّه او پرده بنگشاید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2279, Divan e Shams
یا رب، مرا پیش از اجل فارغ کن از عِلم و عمل
خاصه ز علمِ منطقی در جمله افواه(۵۴) آمده
(۵۴) افواه: دهانها
از کجا جوییم علم؟ از تَرکِ علم
از کجا جوییم سِلم(۵۵)؟ از تَرکِ سِلم
از کجا جوییم هست؟ از تَرکِ هست
از کجا جوییم سیب؟ از تَرکِ دست
هم تو تانی کرد یا نِعمَ الـمُعین(۵۶)
دیدۀ معدومبین را هستبین
(۵۵) سِلم: صلح، آشتی
(۵۶) نِعمَ الـمُعین: یاوَرِ نیکو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2730
باز الحاح(۵۷) کردنِ معاویه، ابلیس را
گفت: غیرِ راستی نَرْهاندت
داد، سویِ راستی میخواندت
راست گو، تا وارَهی از چنگِ من
مکر نَنْشاند غبارِ جنگِ من
گفت: چُون دانی دروغ و راست را؟
ای خیالاندیشِ پُر اندیشهها
گفت، پیغمبر نشانی داده است
قلب و نیکو را مِحَک بنهاده است
گفته است: اَلْکِذْبُ رَیْبٌ فِیالْقُلوب
گفت: اَلصِّدقُ طُمَأْنینٌ طَروب(۵۸)
پیامبر فرمودهاست: دروغ، مایهٔ تردید قلبهاست و راستی، مایهٔ آرامشِ خاطر.
«دَعْ ماٰ يَريبُكَ اِلى ماٰ لٰايَريبُكَ، فإنَّ الصِّدْقَ طُمَأنينَةٌ وإنَّ الْكِذْبَ رِيبَةٌ»
«رها کن آنچه را که تو را به شک میاندازد و بگیر آنچه را که تو را به شک نمیاندازد،
زیرا در راستی، آرامشِ خاطر است و در دروغ، شک و تردید.»
دل نیآرامد به گفتارِ دروغ
آب و روغن هیچ نفْروزد فروغ
در حدیثِ راست، آرامِ دل است
راستیها دانۀ دامِ دل است
دل مگر رنجور باشد بَد دهان
که نداند چاشنیِّ این و آن
چون شود از رنج و علّت، دل سَلیم
طعمِ کذب و راست را باشد عَلیم
حرصِ آدم چون سویِ گندم فُزود
از دلِ آدم سلیمی را رُبود
پس دروغ و عشوهات را گوش کرد
غِرّه گشت و زهرِ قاتل نوش کرد
کژدم از گندم ندانست آن نَفَس
میپَرَد تمییز از مستِ هوس
خلق، مستِ آرزواند و هوا
ز آن پذیرااَند دستانِ(۵۹) تو را
هر که خود را از هوا، خو باز کرد
چشمِ خود را آشنایِ راز کرد
(۵۷) الحاح: اصرار و پافشاری کردن
(۵۸) طَروب: بسیار طربناک
(۵۹) دستان: فريب، حيله
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4444
مدّتی بگذار از این حیلتپَزی(۶۰)
چند دَم پیش از اجل آزاد زی(۶۱)
(۶۰) حیلتپَزی: نیرنگ آوردن، حیله انگیختن، نیرنگبازی کردن
(۶۱) زی: زندگی کن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #383
دَم به دَم چون تو مراقب میشوی
داد میبینی و داور ای غَوی(۶۲)
(۶۲) غَوی: گمراه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۳۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #931
کز ذَنَب(۶۳) پرهیز کن، هین هوش دار
تا نگردی تو سیهرُو دیگوار
(۶۳) ذَنَب: دُم در مقابلِ سر، گناه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #937
که به قدرِ جُرم میگیرم تو را
این بُوَد تقریر در داد و جزا
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
وز روی خوب خویشت بودی نشانیی
خود را به عیشخانه خوبان کشانیی
بر گرد خویش گشتی که اظهار خود کنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی
از روح بیخبر بدیی گر تو جسمیی
در جان قرار داشتیی گر تو جانیی
یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی
زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی
گویی به هر خیال که جان و جهان من
گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی
بس کن که بند عقل شدهست این زبان تو
ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی
بس کن که دانش است که محجوب دانش است
دانستیی که شاهی کی ترجمانیی
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
من جز احد صمد نخواهم
من جز ملک ابد نخواهم
لنگ و لوک و خفته شکل و بیادب
سوی او میغیژ و او را میطلب
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
لذت او فرع محو لذت است
گرچه از لذات بیتأثیر شد
لذتی بود او و لذتگیر شد
از بندگی خدا ملولم
زیرا که به جان گلوپرستم
خود من جعل الـهموم هما
از لفظ رسول خوانده استم
چون بر دل من نشسته دودی
چون زود چو گرد برنجستم
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
از سخنگویی مجویید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن استماع
بر قرین خویش مفزا در صفت
موسیا بسیارگویی دور شو
ور نه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی وز ستیزه شستهیی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
قبض دیدی چاره آن قبض کن
زآنکه سرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی بسط خود را آب ده
چون برآید میوه با اصحاب ده
تخم بطی گرچه مرغ خانگی
زیر پر خویش کردت دایگی
مادر تو بط آن دریا بدهست
دایهات خاکی بد و خشکی پرست
میل دریا که دل تو اندرست
آن طبیعت جانت را از مادرست
میل خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار که او بدرایه است
دایه را بگذار بر خشک و بران
اندرآ در بحر معنی چون بطان
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
تو بطی بر خشک و بر تر زندهیی
نی چو مرغ خانه خانه گندهیی
تو ز کرمنا بنی آدم شهی
هم به خشکی هم به دریا پا نهی
تو به اقتضای قول حضرت حق تعالی ما آدمی زادگان را گرامی داشتیم پادشاه به شمار می روی
زیرا هم در خشکی گام مینهی و هم در دریا
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
خلق را طاق و طرم عاریتی است
امر را طاق و طرم ماهیتی است
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
حیلهها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
گفت واسجد واقترب یزدان ما
قرب جان شد سجده ابدان ما
حق تعالی به ما فرمود سجده كن و نزديک شو
سجدهای که توسط جسمهای ما صورت میگیرد موجب تقرب روح ما به خدا میشود
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
کارهایت ابتر و نان تو خام
به گرد تو چو نگردم به گرد خود گردم
به گرد غصه و اندوه و بخت بد گردم
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
تفسیر اوجس فی نفسه خیفه موسی قلنا لاتخف انک أنت الاعلی
گفت موسی سحر هم حیرانکنیست
چون کنم کاین خلق را تمییز نیست
گفت حق تمییز را پیدا کنم
عقل بیتمییز را بینا کنم
موسیا تو غالب آیی لاتخف
بود اندر عهد خود سحر افتخار
چون عصا شد مار آنها گشت عار
هر کسی را دعوی حسن و نمک
سنگ مرگ آمد نمکها را محک
سحر رفت و معجزه موسی گذشت
هر دو را از بام بود افتاد طشت
بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند
بانگ طشت دین بجز رفعت چه ماند
چون محک پنهان شدهست از مرد و زن
در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن
وقت لافستت محک چون غایبست
میبرندت از عزیزی دست دست
قلب میگوید ز نخوت هر دمم
ای زر خالص من از تو کی کمم
زر همی گوید بلی ای خواجهتاش
لیک میآید محک آماده باش
مرگ تن هدیهست بر اصحاب راز
زر خالص را چه نقصانست گاز
قلب اگر در خویش آخربین بدی
آن سیه کآخر شد او اول شدی
چون شدی اول سیه اندر لقا
دور بودی از نفاق و از شقا
کیمیای فضل را طالب بدی
عقل او بر زرق او غالب بدی
چون شکستهدل شدی از حال خویش
جابر اشکستگان دیدی به پیش
عاقبت را دید و او اشکسته شد
از شکستهبند در دم بسته شد
فضل مسها را سوی طاکسیر راند
آن زراندود از کرم محروم ماند
ای زراندوده مکن دعوی ببین
که نماند مشتریت اعمی چنین
نور محشر چشمشان بینا کند
چشمبندی تو را رسوا کند
بنگر آنها را که آخر دیدهاند
حسرت جانها و رشک دیدهاند
سر فاسد ز اصل سر ببریدهاند
پیش حالیبین که در جهلست و شک
صبح صادق صبح کاذب هر دو یک
صبح کاذب صد هزاران کاروان
داد بر باد هلاکت ای جوان
نیست نقدی کش غلطانداز نیست
وای آن جان کش محک و گاز نیست
پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم تو را اندر زمن
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
از همه اوهام و تصویرات دور
نور نور نور نور نور نور
از قرین بی قول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
چیست تعظیم خدا افراشتن
چیست توحید خدا آموختن
خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همیخواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستی است آب آنجا دود
آب رحمت بایدت رو پست شو
وآنگهان خور خمر رحمت مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآ ای پسر
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود دو اسبه تاخت
دست من اینجا رسید این را بشست
دستم اندر شستن جانست سست
از حدث شستم خدایا پوست را
از حوادث تو بشو این دوست را
این قدر گفتیم باقی فکر کن
فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز
اصل خود جذب است لیک ای خواجهتاش
کار کن موقوف آن جذبه مباش
اذکروا الله کار هر اوباش نیست
ارجعی بر پای هر قلاش نیست
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ور نه پیلی در پی تبدیل باش
آفت ادراک آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
هله ای دل به سما رو به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی
خانه بر کن کز عقیق این یمن
گنج زیر خانه است و چاره نیست
از خرابی خانه مندیش و مایست
پارهوزی میکنی اندر دکان
زیر این دکان تو مدفون دو کان
ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
هر که او عاشق جسم است ز جان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی
او بهانه باشد و تو منظرم
تویی فرزند جان کار تو عشق است
چرا رفتی تو و هرکاره گشتی
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمایی نیست صندوقی بود
فرجه صندوق نو نو مسکر است
ساقی باقیست خوش و عاشقان
خاک سیه بر سر این باقیان
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مر او را ناسزاست
زآن جرای روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود
پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد درمان نبود الـا رضا
عشق چو حلوا و جهان چون تیان
به هر دیگی که میجوشد میآور کاسه و منشین
کل اصباح لنا شأن جدید
کل شیء عن مرادی لایحید
در هر بامداد کاری تازه داریم
و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمی شود
در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کآب جوشان زآتش اندر قازغان
اگر چرخ وجود من ازین گردش فرو ماند
بگرداند مرا آنکس که گردون را بگرداند
لیک مقصود ازل تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
ای نخود میجوش اندر ابتلا
تا نه هستی و نه خود ماند تو را
هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زآن که همی پزانمت
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کاین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هر چه آید از جهان غیبوش
در دلت یفست او را دار خوش
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی او گمراهی خود را به حضرت حق نسبت داد
و آن دیو فرومایه کار خود را پنهان داشت
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زآن گنه بر خود زدن او بر بخورد
از پدر آموز کآدم در گناه
خوش فرود آمد به سوی پایگاه
چون بدید آن عالمالاسرار را
بر دو پا استاد استغفار را
همینکه آدم حضرت حق را که دانای به اسرار غیب است مشاهده کرد
روی دو پا ایستاد و طلب آمرزش کرد
بر سر خاکستر انده نشست
از بهانه شاخ تا شاخی نجست
ربنا انا ظلمنا گفت و بس
چونکه جانداران بدید او پیش و پس
حضرت آدم(ع) فقط گفت پروردگارا همانا ما بر خود ستم کردیم
زیرا او در پیش و پس خود فرشتگان مراقب را مشاهده کرد
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
از مسبب میرسد هر خیر و شر
جز خیالی منعقد بر شاهراه
تا بماند دور غفلت چندگاه
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم
نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازیها کنم
تا کی به دست هر خسی من رسم چوگانی کنم
تا باخبری والـله او پرده بنگشاید
یا رب مرا پیش از اجل فارغ کن از علم و عمل
خاصه ز علم منطقی در جمله افواه آمده
از کجا جوییم علم از ترک علم
از کجا جوییم سلم از ترک سلم
از کجا جوییم هست از ترک هست
از کجا جوییم سیب از ترک دست
هم تو تانی کرد یا نعم الـمعین
دید معدومبین را هستبین
باز الحاح کردن معاویه ابلیس را
گفت غیر راستی نرهاندت
داد سوی راستی میخواندت
راست گو تا وارهی از چنگ من
مکر ننشاند غبار جنگ من
گفت چون دانی دروغ و راست را
ای خیالاندیش پر اندیشهها
گفت پیغمبر نشانی داده است
قلب و نیکو را محک بنهاده است
گفته است الکذب ریب فیالقلوب
گفت الصدق طمأنین طروب
پیامبر فرمودهاست دروغ مایه تردید قلبهاست و راستی مایه آرامش خاطر
دل نیآرامد به گفتار دروغ
آب و روغن هیچ نفروزد فروغ
در حدیث راست آرام دل است
راستیها دانه دام دل است
چون شود از رنج و علت دل سلیم
طعم کذب و راست را باشد علیم
حرص آدم چون سوی گندم فزود
از دل آدم سلیمی را ربود
غره گشت و زهر قاتل نوش کرد
کژدم از گندم ندانست آن نفس
میپرد تمییز از مست هوس
خلق مست آرزواند و هوا
ز آن پذیرااند دستان تو را
هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد
مدتی بگذار از این حیلتپزی
چند دم پیش از اجل آزاد زی
دم به دم چون تو مراقب میشوی
داد میبینی و داور ای غوی
کز ذنب پرهیز کن هین هوش دار
تا نگردی تو سیهرو دیگوار
که به قدر جرم میگیرم تو را
این بود تقریر در داد و جزا
Privacy Policy
Today visitors: 3524 Time base: Pacific Daylight Time