برنامه شماره ۸۲۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۲۶ اوت ۲۰۲۰ - ۶ شهریور
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۹۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 393, Divan e Shams
جمع باشید ای حریفان، زانکه وقتِ خواب نیست
هر حریفی کاو بِخُسبَد، وَاللَه از اصحاب نیست
رویِ بُستان را نبینَد، راهِ بُستان گُم کُنَد
هر که او گَردان و نالان شیوهٔ دولاب(۱) نیست
ای بِجُسته کامِ دل اندر جهانِ آب و گِل
میدَوانی سویِ آن جو، کَاندر آن جو آب نیست*
ز آسمانِ دل بَرآ، ماها و شب را روز کُن
تا نگوید شب رُوی کِامشب شبِ مهتاب نیست
بی خبر بادا دلِ من از مکان و کانِ او
گر دلم لرزان ز عشقش چون دلِ سیماب(۲) نیست
* قرآن کریم، سوره نور(۲۴)، آیه ۳۹
Quran, Sooreh An-Noor(#24), Line #39
« وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ
مَاءً حَتَّىٰ إِذَا جَاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئًا…»
« اعمال كافران چون سرابى است در بيابانى. تشنه،
آبش پندارد و چون بدان نزديك شود هيچ نيابد…»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3287
زرِّ عقلت ریزه است ای مُتَّهم
بر قُراضه(۳) مُهرِ سِکّه چون نَهَم؟
عقلِ تو قسمت شده بر صد مُهِمّ
بر هزاران آرزو و طِمّ و رِمّ(۴)
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
جَوجَوی(۵)، چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سِکّهٔ پادشاه
ور ز مِثقالی شوی افزون تو خام
از تو سازَد شَه یکی زَرّینه جام
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۹۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3294
جمع کن خود را، جماعت رحمت است
تا توانم با تو گفتن آنچه هست
زآنکه گفتن از برای باوری ست
جانِ شرک از باوریِّ حق بَری ست(۶)
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۶۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2660, Divan e Shams
چرا ز اندیشه یی بیچاره گشتی؟
فرورفتی به خود، غَمخواره گشتی؟
تو را من پاره پاره جمع کردم
چرا از وسوسه صدپاره گشتی؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1456
هین قُمِ اللَّیْلَ که شمعی ای هُمام
شمع اندر شب بُوَد اندر قیام
قرآن کریم، سوره مُزَّمِّل(۷۳)، آیه ۲
Quran, Sooreh Al-Muzzammil(#73), Line #2
« قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا.»
« شب را زنده بدار، مگر اندكى را.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3216
علت ابلیس انا خیری بده ست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3214
علتی بتّر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذُو دَلال(۷)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1366
ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۱۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3016
چون پدید آمد که آن مسجد نبود
خانهٔ حیلت بُد و دامِ جُهود
پس نَبی فرمود کان را بَر کَنيد
مَطرحهٔ(۸) خاشاک و خاکستر کُنيد
صاحبِ مسجد، چو مسجد قلب بود
دانهها بر دام ریزی، نیست جُود(۹)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفسِ زنده سوی مرگی میتند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1232
نه تو اَعطَیناکَ کَوثَر خواندهای؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای؟
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشته ست و ناخوش، ای عَلیل
توبه کن، بیزار شو از هر عَدو
کو ندارد آبِ کوثر در کدو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرُو
او محمدخوست با او گیر خو
گر چه بابای تو است و مامِ(۱۰) تو
کو حقیقت هست خونآشامِ تو
از خلیلِ(۱۱) حق بیاموز این سِیَر(۱۲)
که شد او بیزار اول از پدر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1323
جز خضوع و بندگیّ و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2465
لحظهای ماهم کند یک دَم سیاه
خود چه باشد غیرِ این کار اِله؟
پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکان
میدویم اندر مکان و لامَکان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1862
ز آن جِرای روح چون نُقصان شود
جانش از نُقصان آن لرزان شود
پس بداند که خطایی رفته است
که سَمَنزارِ رضا آشفته است
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۲۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 1299, Divan e Shams
گوئیکه به تن دور و به دل با یارم
زنهار مپندار که من دل دارم
گر نقش خیال خود ببینی روزی
فریاد کنی که من ز خود بیزارم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #199
صوفی آن صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان تا کَی از جوز و مَویز؟
جسم ما جوز و مَویز است ای پسر
گر تو مردی، زین دو چیز اندر گُذر
ور تو اندر نگذری، اِکرامِ حق
بگذراند مر تو را از نُه طَبَق
بشنو اکنون صورت افسانه را
لیک هین از کَه جدا کُن دانه را
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۶۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 607, Divan e Shams
تا رهبر تو طبع بدآموز بود
بخت تو مپندار که پیروز بود
تو خفته به صبح و شب عمرت کوتاه
ترسم که چو بیدار شوی روز بود
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2550
پارهدوزی میکنی اندر دکان
زیرِ این دُکّانِ تو، مدفون دو کان
هست این دکّان کِرایی، زود باش
تیشه بستان و تَکَش(۱۳) را میتراش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2543
عاقبت این خانه خود ویران شود
گنج از زیرش یقین عُریان شود
لیک آنِ تو نباشد، زآنکه روح
مزدِ ویران کَرْدَنستَش آن فُتوح(۱۴)
چون نکرد آن کار، مزدش هست؟ لا
لَیسَ لِلاِنسانِ اِلّا ما سَعی'
قرآن کریم، سوره نجم(۵۳)، آیه ۳۹
Quran, Sooreh An-Najm(#53), Line #39
« وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰ.»
« و اینکه برای انسان جز آنچه تلاش کرده
[هیچ نصیب و بهره ای] نیست.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1649, Divan e Shams
تا نجوشیم، از این خُنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم؟
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم، مپندار که مردانه شویم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3132
گور، خوشتر از چنین دل، مر تو را
آخِر از گورِ دلِ خود، برتر آ
زندهای و زندهزاد ای شوخ و شَنگ(۱۵)
دَم نمیگیرد تو را زین گورِ تَنگ؟
یوسفِ وقتیّ و خورشیدِ سَما(۱۶)
زین چَه و زندان برآ و رُو نما
یونس ات در بطنِ ماهی پخته شد
مَخْلَصش(۱۷) را نیست از تسبیح، بُد
گر نبودی او مُسَبِّح(۱۸)، بطنِ نُون(۱۹)
حَبس و زندانش بُدی تا یُبْعَثُون
او به تسبیح از تَنِ ماهی بِجَست
چیست تسبیح؟ آیتِ روزِ اَلَست
گر فراموشت شد آن تسبیحِ جان
بشنو این تسبیح هایِ ماهیان
هر که دید الله را، اللّهی است
هر که دید آن بحر را، آن ماهی است
این جهان دریاست و تَن، ماهیّ و روح
یونسِ محجوب از نورِ صَبوح
گر مُسَبِّح باشد از ماهی، رهید
ورنه در وی هضم گشت و ناپدید
ماهیانِ جان، در این دریا پُرَند
تو نمیبینی به گِردت می پَرَند؟
بر تو خود را میزنند آن ماهیان
چشم بگشا، تا ببینی شان عیان
ماهیان را گر نمیبینی پدید
گوشِ تو تسبیحشان آخر شنید
صبر کردن، جانِ تسبیحاتِ توست
صبر کن، کآنست تسبیحِ دُرست
هیچ تسبیحی ندارد آن دَرَج(۲۰)
صبر کن، اَلْصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج(۲۱)
صبر چون پولِ(۲۲) صِراط آن سو، بهشت
هست با هر خوب، یک لالایِ(۲۳) زشت
تا ز لالا میگُریزی، وصل نیست
زانکه لالا را ز شاهد، فَصل(۲۴) نیست
تو چه دانی ذوقِ صبر، ای شیشهدل؟
خاصه صبر از بهرِ آن نقشِ چِگِل(۲۵)
مرد را ذوقِ غزا و کَرّ و فَر
مر مُخَنَّث(۲۶) را بُوَد ذوق از ذَکَر(۲۷)
جز ذَکَر نه دین او و ذِکرِ او
سویِ اَسفَل(۲۸) بُرد او را فکرِ او
گر برآید تا فلک، از وی مَتَرس
کو به عشقِ سُفل(۲۹) آموزید درس
او به سویِ سُفْل میرانَد فَرَس(۳۰)
گرچه سویِ عُلْو(۳۱) جُنبانَد جَرَس(۳۲)
از عَلَم هایِ گدایان ترس چیست؟
کآن عَلَم ها لقمهٔ نان را رهی است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #918
گر قَضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبعِ مُستَطاب؟
گر گدا گشتم، گِدارُو کی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد، من نُواَم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1251
در دلش تأویل چون ترجیح یافت
طبع، در حیرت سویِ گندم شتافت
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد، فرصت یافت و کالا بُرد تَفت(۳۳)
چون ز حیرت رَضست، باز آمد به راه
دید بُرده دزد، رَخت از کارگاه
رَبَّنا اِنّا ظَلَمْنا گفت و آه*
یعنی آمد ظلمت و گُم گشت راه
آدم آهی از نهادش برکشید و گفت: پروردگارا ما بر خود ستم
کرده ایم. یعنی تیرگی تأویل و تردید بر ما چیره آمد و در نتیجه
راه مستقیم از پیش روی ما ناپدید شد.
این قضا ابری بُوَد خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو، همچو موش
من اگر دامی نبینم گاهِ حکم
من نه تنها جاهلم در راهِ حکم
ای خُنُک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت، او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار، قصدِ جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زَنَد
بر فراز چرخ، خَرگاهت(۳۴) زَنَد
از کَرَم دان اینکه میترسانَدَت
تا به مُلکِ ایمنی بنشانَدَت
* قرآن کریم، سوره اعراف (٧) ، آیه ٢٣
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #23
« قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا
لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
« گفتند: پروردگارا! ما بر خود ستم كرديم و اگر ما
را نیامرزی و به ما رحم نکنی مسلماً از زیانکاران
خواهیم بود.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3170
جان سپر کن، تیغ بگذار ای پسر
هر که بی سر بود ازین شه بُرد سر
آن سلاحت حیله و مکر تو است
هم ز تو زایید و هم جان تو خَست(۳۵)
چون نکردی هیچ سودی زین حِیَل(۳۶)
ترکِ حیلت کن که پیش آید دُوَل(۳۷)
چون یکی لحظه نخوردی بَر(۳۸) ز فَن
ترکِ فَن گو، میطلب رَبُّ الْـمِنَن(۳۹)
چون مبارک نیست بر تو این علوم
خویشتن گُولی(۴۰) کُن و بگذر ز شوم
چون ملایک گو که: لا عِلْمَ لَنا
یا الهی، غَیْرَ ما عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: خداوندا، ما را دانشی نیست
جز آنچه خود به ما آموختی.
قرآن کریم، سوره بقره (۲) ، آیه ۳۲
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #32
« قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّكَ أَنْتَ
الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
« گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى
دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2707
من به حجَّت بر نیایم با بلیس
کوست فتنهٔ هر شریف و هر خسیس
آدمی کو عَلَّمَ الْـاَسما بَگَست*
در تَکِ(۴۱) چون برقِ این سگ، بی تَکَست
از بهشت انداختش بر روی خاک
چون سَمَک(۴۲) در شستِ او شد زآن سِماک(۴۳)
نوحهٔ اِنّا ظَلَمْنا میزدی**
نیست دستان(۴۴) و فسونش را حدی
آدم شيون و ناله می کرد که: « ما بر خود ستم کردیم ».
و حیله و فریب ابلیس، پایانی ندارد.
اندرون هر حدیث او شر است
صد هزاران سِحر در وی مُضمَر(۴۵) است
مردی مردان ببندد در نفس
در زن و در مرد افروزد هوس
* قرآن کریم، سوره بقره (۲) ، آیه ٣١
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #31
« وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا…»
« و نامها را به تمامى به آدم بياموخت…»
** قرآن کریم، سوره اعراف (٧) ، آیه ٢٣
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۹۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2911
« قصهٔ آن شخص کی اُشترِ ضالّهٔ خود میجُست و میپُرسید.»
اُشتُری گُم کردی و جُستیش چُست(۴۶)
چون بیابی چون ندانی کانِ توست
ضاله(۴۷) چه بْوَد؟ ناقهٔ(۴۸) گُم کردهیی
از کَفَت بُگریخته در پردهیی
کاروان در بار کردن آمده
اُشترِ تو از میانه گُم شده
میدَوی این سو و آن سو خُشکْ لب
کاروان شُد دور و نزدیک است شب
رَخْت مانده در زمین، در راهِ خَوْف(۴۹)
تو پیِ اُشتر دَوان گشته به طَوْف(۵۰)
کِای مسلمانان، که دیدهست اُشتری
جَسته بیرون بامداد از آخُری(۵۱)؟
هر کِه بَرگوید نشان از اُشترم
مژدگانی میدهم چندین دِرَم(۵۲)
باز میجویی نشان از هر کسی
ریشخَندَت میکُند زین هر خَسی(۵۳)
که اُشتری دیدیم میرفت این طرف
اُشتری سُرخی به سویِ آن علف
آن یکی گوید: بُریده گوش بود
وآن دگر گوید: جُلَش(۵۴) مَنْقوش(۵۵) بود
آن یکی گوید: شُتر، یک چشم بود
وآن دگر گوید: ز گَر(۵۶) بیپشم بود
از برایِ مژدگانی صد نشان
از گِزافه هر خَسی کرده بیان
(۱) دولاب: چرخ چاه، چرخی که با آن جهت آبیاری کردن زراعت از چاه آب کِشَند.
(۲) سیماب: جیوه
(۳) قُراضه: ریزه های طلا و نقره و پول
(۴) طِمّ و رِمّ: چیزهای کوچک و بزرگ، مثل آسمان و ستاره هایش
(۵) جَوجَو: یک جو یک جو و ذرّه ذرّه
(۶) بَری: بیزار، بیگناه
(۷) ذُو دَلال: صاحب ناز و کرشمه
(۸) مَطرحه: جای انداختن چیزی، جای ریختن آشغال و زباله، زباله دانی
(۹) جُود: کَرَم، بخشش
(۱۰) مام: مادر
(۱۱) خلیل: ابراهیم خلیل الله
(۱۲) سِیَر: جمع سیره به معنی سنّت و روش
(۱۳) تک: ته، قعر، عمق
(۱۴) فتوح: گشایش
(۱۵) شوخ و شَنگ: لطیف و زیبا، شیرین رفتار
(۱۶) سَما: آسمان
(۱۷) مَخْلَصش: محل خلاصى
(۱۸) مُسَبِّح: تسبیح کننده
(۱۹) نُون: ماهى
(۲۰) دَرَج: درجه
(۲۱) اَلْصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج: صبر کلید رستگاری است.
(۲۲) پول: پل
(۲۳) لالا: لـله، غلام و بنده، مربی مرد
(۲۴) فَصل: جدا کردن
(۲۵) چِگِل: نام شهری است در ترکستان که مردم آنجا بغایت زیبا هستند و در تیراندازی بی مانند.
(۲۶) مُخَنَّث: مردی که حالات و اطوار زنان را از خود بروز بدهد، آنکه نه مرد است و نه زن، خنثی.
(۲۷) ذَکَر: آلت تناسلی مرد
(۲۸) اَسفَل: پایینتر، پستتر، زیرتر
(۲۹) سُفل: در پایین قرار گرفتن، پَستی، جای پَست
(۳۰) فَرَس: اسب
(۳۱) عُلْو: بلند شدن، بالا رفتن، بلندی
(۳۲) جَرَس: زنگ
(۳۳) تَفت: تند و سریع، شتابان
(۳۴) خرگاه: خیمه بزرگ، سراپرده
(۳۵) خَست: زخمی کرد
(۳۶) حِیَل: حیله ها، چاره ها
(۳۷) دُوَل: جمع دولت
(۳۸) بَر: میوه و ثمره
(۳۹) رَبُّ الْـمِنَن: پروردگار نعمت ها
(۴۰) گُول: ابله، نادان، احمق
(۴۱) تَک: دویدن، جنگ کردن، حمله و حمله کردن
(۴۲) سَمَک: ماهی
(۴۳) سِماک: آسمان، بهشت
(۴۴) دستان: مکر، حیله
(۴۵) مُضمَر: پنهان کرده شده، پوشیده
(۴۶) چُست: چابک، چالاک، تند و سریع
(۴۷) ضاله: حیوان گم شده
(۴۸) ناقه: شتر ماده
(۴۹) خَوف: ترس، بیم، هراس
(۵۰) طَوف: طواف، گرد چیزی گشتن
(۵۱) آخُر: آخور، طویله، اسطبل، جای علف خوردن چهارپایان.
(۵۲) دِرَم: درهم
(۵۳) خَس: پست، فرومایه و بی ارزش
(۵۴) جُل: پالان، پوشاک چهارپایان. در اینجا مراد جهاز شتر است.
(۵۵) مَنقوش: نقش و نگار شده، نگاشته
(۵۶) گَر: کچلی
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
جمع باشید ای حریفان زانکه وقت خواب نیست
هر حریفی کاو بخسبد والله از اصحاب نیست
روی بستان را نبیند راه بستان گم کند
هر که او گردان و نالان شیوه دولاب نیست
ای بجسته کام دل اندر جهان آب و گل
میدوانی سوی آن جو کاندر آن جو آب نیست*
ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز کن
تا نگوید شب روی کامشب شب مهتاب نیست
بی خبر بادا دل من از مکان و کان او
گر دلم لرزان ز عشقش چون دل سیماب نیست
زر عقلت ریزه است ای متهم
بر قراضه مهر سکه چون نهم
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
جوجوی چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سکه پادشاه
ور ز مثقالی شوی افزون تو خام
از تو سازد شه یکی زرینه جام
جمع کن خود را جماعت رحمت است
جان شرک از باوری حق بری ست
چرا ز اندیشه یی بیچاره گشتی
فرورفتی به خود غمخواره گشتی
چرا از وسوسه صدپاره گشتی
هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذو دلال
خانه حیلت بد و دام جهود
پس نبی فرمود کان را بر کنيد
مطرحه خاشاک و خاکستر کنيد
صاحب مسجد چو مسجد قلب بود
دانهها بر دام ریزی نیست جود
نفس زنده سوی مرگی میتند
نه تو اعطیناک کوثر خواندهای
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای
بر تو خون گشته ست و ناخوش ای علیل
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در کدو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرو
گر چه بابای تو است و مام تو
کو حقیقت هست خونآشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر
جز خضوع و بندگی و اضطرار
لحظهای ماهم کند یک دم سیاه
خود چه باشد غیر این کار اله
پیش چوگانهای حکم کن فکان
میدویم اندر مکان و لامکان
ز آن جرای روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود
که سمنزار رضا آشفته است
همچو طفلان تا کی از جوز و مویز
جسم ما جوز و مویز است ای پسر
گر تو مردی زین دو چیز اندر گذر
ور تو اندر نگذری اکرام حق
بگذراند مر تو را از نه طبق
لیک هین از که جدا کن دانه را
زیر این دکان تو مدفون دو کان
هست این دکان کرایی زود باش
تیشه بستان و تکش را میتراش
گنج از زیرش یقین عریان شود
لیک آن تو نباشد، زآنکه روح
مزد ویران کردنستش آن فتوح
چون نکرد آن کار مزدش هست لا
لیس للاِنسان الا ما سعی
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
گور خوشتر از چنین دل مر تو را
آخر از گور دل خود برتر آ
زندهای و زندهزاد ای شوخ و شنگ
دم نمیگیرد تو را زین گور تنگ
یوسف وقتی و خورشید سما
زین چه و زندان برآ و رو نما
یونس ات در بطن ماهی پخته شد
مخلصش را نیست از تسبیح بد
گر نبودی او مسبح بطن نون
حبس و زندانش بدی تا یبعثون
او به تسبیح از تن ماهی بجست
چیست تسبیح آیت روز الست
گر فراموشت شد آن تسبیح جان
بشنو این تسبیح های ماهیان
هر که دید الله را اللهی است
هر که دید آن بحر را آن ماهی است
این جهان دریاست و تن ماهی و روح
یونس محجوب از نور صبوح
گر مسبح باشد از ماهی رهید
ماهیان جان در این دریا پرند
تو نمیبینی به گردت می پرند
چشم بگشا تا ببینی شان عیان
گوش تو تسبیحشان آخر شنید
صبر کردن جان تسبیحات توست
صبر کن کآنست تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن درج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
صبر چون پول صراط آن سو بهشت
هست با هر خوب یک لالای زشت
تا ز لالا میگریزی وصل نیست
زانکه لالا را ز شاهد فصل نیست
تو چه دانی ذوق صبر ای شیشهدل
خاصه صبر از بهر آن نقش چگل
مرد را ذوق غزا و کر و فر
مر مخنث را بود ذوق از ذکر
جز ذکر نه دین او و ذکر او
سوی اسفل برد او را فکر او
گر برآید تا فلک از وی مترس
کو به عشق سفل آموزید درس
او به سوی سفل میراند فرس
گرچه سوی علو جنباند جرس
از علم های گدایان ترس چیست
کآن علم ها لقمه نان را رهی است
گر قضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مستطاب
گر گدا گشتم گدارو کی شوم
ور لباسم کهنه گردد من نوام
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
دزد فرصت یافت و کالا برد تفت
چون ز حیرت رضست باز آمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه
ربنا انا ظلمنا گفت و آه*
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
این قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان اینکه میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر
هر که بی سر بود ازین شه برد سر
هم ز تو زایید و هم جان تو خست
چون نکردی هیچ سودی زین حیل
ترک حیلت کن که پیش آید دول
چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن
ترک فن گو میطلب رب الـمنن
خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم
چون ملایک گو که لا علم لنا
یا الهی غیر ما علمتنا
من به حجت بر نیایم با بلیس
کوست فتنه هر شریف و هر خسیس
آدمی کو علم الـاسما بگست*
در تک چون برق این سگ بی تکست
چون سمک در شست او شد زآن سماک
نوحه انا ظلمنا میزدی**
نیست دستان و فسونش را حدی
صد هزاران سحر در وی مضمر است
اشتری گم کردی و جستیش چست
چون بیابی چون ندانی کان توست
ضاله چه بود ناقه گم کردهیی
از کفت بگریخته در پردهیی
اشتر تو از میانه گم شده
میدوی این سو و آن سو خشک لب
کاروان شد دور و نزدیک است شب
رخت مانده در زمین در راه خوف
تو پی اشتر دوان گشته به طوف
کای مسلمانان که دیدهست اشتری
جسته بیرون بامداد از آخری
هر که برگوید نشان از اشترم
مژدگانی میدهم چندین درم
ریشخندت میکند زین هر خسی
که اشتری دیدیم میرفت این طرف
اشتری سرخی به سوی آن علف
آن یکی گوید بریده گوش بود
وآن دگر گوید جلش منقوش بود
آن یکی گوید شتر یک چشم بود
وآن دگر گوید ز گر بیپشم بود
از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه هر خسی کرده بیان
Privacy Policy
Today visitors: 2517 Time base: Pacific Daylight Time