برنامه شماره ۹۴۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۲۰ دسامبر ۲۰۲۲ - ۳۰ آذر
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۴۴ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۴۴ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
PDF متن نوشته شده بخش تلفنی برنامه با فرمت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۴ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۴ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1144, Divan e Shams
ندا رسید به جانها ز خسروِ منصور(۱)
نظر به حلقهٔ مردان چه میکنید از دور؟
چو آفتاب برآمد، چه خفتهاند این خلق؟
نه روح عاشقِ روزست و چشم عاشقِ نور؟
درونِ چاه ز خورشیدِ روح روشن شد
ز نور خارش پَذرُفت نیز دیدهٔ کور
بجنب بر خود آخر، که چاشتگاه شدهست
از آنکه خفته چو جنبید خواب شد مهجور(۲)
مگو که: خفته نِیَم، ناظرم به صنعِ خدا
نظر به صُنع حجاب است از چنان منظور
روانِ خفته اگر داندی که در خواب است
از آنچه دیدی، نی خوش شدی و نی رنجور
چنانکه روزی در خواب رفت گُلخَنتاب(۳)
به خواب دید که سلطان شدهست و شد مغرور
بدید خود را بر تختِ مُلک و از چپ و راست
هزار صف ز امیر و ز حاجب(۴) و دَستور(۵)
چنان نشسته بر آن تخت او که پنداری
در امر و نهیِ خداوند بُد، سِنین(۶) و شُهور(۷)
میانِ غلغله(۸) و دار و گیر(۹) و بَردابَرد(۱۰)
میانِ آن لِـمَنِ الـمُلک(۱۱) و عزّت و شر و شور(۱۲)
درآمد از درِ گُلخَن به خشم حمّامی
زدش به پای که برجه، نه مردهای در گور
بِجسَت و پهلوی خود نی خزینه دید و نه مُلک
ولی خزینهٔ حمّام سرد دید و نَفور(۱۳)
بخوان ز آخرِ یاسین که صَیحَةً فَاِذا(۱۴ و ۱۵)
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خوابِ غرور
چه خفتهایم؟ ولیکن ز خفته تا خفته
هزار مرتبه فرق است ظاهر و مستور
شهی که خفت ز شاهیِّ خود، بُوَد غافل
خسی که خفت ز اِدبیر(۱۶) خود بُوَد معذور
چو هر دو باز ازین خوابِ خویش بازآیند
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور(۱۷)
لُبابِ(۱۸) قصّه بماندهست و گفتْ فرمان نیست
نگر به دانشِ داوود و کوتهیِّ زبور
مگر که لطف کند باز شمسِ تبریزی
وگرنه مانْد سخن در دهان چنین مقصور(۱۹)
قرآن کریم، سورهٔ غافر (۴۰)، آیهٔ ۱۶
Quran, Sooreh Al-Ghaafir(#40), Line #16
«يَوْمَ هُمْ بَارِزُونَ ۖ لَا يَخْفَىٰ عَلَى اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْءٌ ۚ لِـمَنِ الْـمُلْكُ الْيَوْمَ ۖ لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ»
«آن روز كه همگان آشكار شوند. هيچ چيز از آنها بر خدا پوشيده نماند.
در آن روز فرمانروايى از آن كيست؟ از آن خداى يكتاى قهار.»
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۵۳
Quran, Sooreh Yaseen(#36), Line #53
«إِنْ كَانَتْ إِلَّا صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنَا مُحْضَرُونَ»
«جز يک بانگِ سهمناک نخواهد بود، كه همه نزدِ ما حاضر مىآيند.»
قرآن کریم، سورهٔ انبیاء (۲۱)، آیهٔ ۱۰۵
Quran, Sooreh Al-Anbiyaa(#21), Line #105
«وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ.»
«و ما در زبور -پس از تورات- نوشتهايم كه اين زمين را بندگانِ صالحِ من به ميراث خواهند.»
(۱) منصور: پیروز، چیره، غالب، فاتح، فیروز، نصرتیافته، فیروزمند، مظفر؛ در مقابلِ مغلوب و مقهور
(۲) مهجور: جدا، دور
(۳) گُلخَنتاب: کسی که آتشخانهٔ حمّام را روشن میکند.
(۴) حاجب: دربانِ پادشاه
(۵) دَستور: وزیر
(۶) سِنین: جمعِ سنة، سالها
(۷) شُهور: جمعِ شهر، ماهها
(۸) غُلغُله: شوروغوغا؛ دادوفریاد، هیاهو، صداهای درهم، هنگامه و غوغا.
(۹) دار و گیر: خودنمایی و تکبر، جنگ و پیکار و ستیز، توقیف و مُقَیَّد کردنِ اشخاص
(۱۰) بَردابَرد: کلمهای که به هنگامِ حرکت شاه یا امیر در معابر، نگهبانانِ وی میگفتند، یعنی دور شوید.
(۱۱) لِـمَنِ الْـمُلک: پادشاهی از آنِ کیست؟ اشاره به آیهٔ (۱۶) سورهٔ مؤمن (۴۰)
(۱۲) شر و شور: فتنه و غوغا، جنگ و ستیز، جار و جنجال
(۱۳) نَفور: نفرتانگیز، رمنده
(۱۴) صِیحه: آواز بلند، بانگ، نعره، فریاد، عذاب.
(۱۵) صیحَةً فَاِذا: جز یک بانگ نیست، که ناگهان پیش ما حاضر شوید. اشاره به آیهٔ (۵۳)، سورهٔ یس (۳۶)
(۱۶) اِدبیر: بدبختی
(۱۷) مقهور: مورد خشم و قهر واقعشده، خوارشده، شکستخورده، مغلوب.
(۱۸) لُباب: برگزیده، منتخب
(۱۹) مقصور: مختصر و کوتاه شده
----------
ندا رسید به جانها ز خسروِ منصور
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3644
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ(۲۰) نو آید دَوان
هین مگو کین مانْد اندر گردنم
که هم اکنون باز پَرَّد در عَدَم
هرچه آید از جهانِ غَیبوَش
در دلت ضَیفست، او را دار خَوش
(۲۰) ضَیف: مهمان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2372, Divan e Shams
هله بَحری(۲۱) شو و در رو، مکن از دور نظاره
که بُوَد دُر تَکِ دریا، کفِ دریا به کناره
(۲۱) بَحری: دریانورد، آشنا به امور و طریق دریا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #492, Divan e Shams
به گردِ آتشِ عشقش ز دور میگردی
اگر تو نقرهٔ صافی، میانه را چه شدهست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #945, Divan e Shams
ندا رسید به جانها که چند میپایید(۲۲)؟
به سویِ خانۀ اصلیِّ خویش بازآیید
(۲۲) پاییدن: درنگ کردن، پایدار ماندن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مُرده بیرون میکند
نفسِ زنده سویِ مرگی میتَنَد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بیجَهاتَت(۲۳)
گفتی که خمُش کنم نکردی
میخندد عشق بر ثباتت
(۲۳) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #84
چشم چون بستی، تو را تاسه گرفت
نورِ چشم از نورِ روزن کی شِکِفت؟
تاسهٔ تو جذبِ نورِ چشم بود
تا بپیوندد به نورِ روز زود
چشم، باز ار تاسه گیرد(۲۴) مر تو را
دان که چشمِ دل ببستی، بر گُشا
(۲۴) تاسه گرفتن: دل گرفتن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #215
از پی آن گفت حق خود را بصیر
که بُوَد دیدِ وَیات هر دَم نذیر
از پیِ آن گفت حق، خود را سمیع
تا ببندی لب ز گفتارِ شَنیع
از پیِ آن گفت حق، خود را علیم
تا نیندیشی فسادی تو ز بیم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams
یار در آخر زمان، کرد طَرَب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِدّ، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2146
بر کنارِ بامی ای مستِ مُدام(۲۵)
پست بنشین یا فرود آ، وَالسَّلام
هر زمانی که شدی تو کامران
آن دَمِ خوش را کنارِ بام دان
(۲۵) مُدام: شراب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #588
خوابناکی کو ز یَقْظَت(۲۶) میجهد
دایهٔ وسواس عِشوهش میدهد(۲۷)
(۲۶) یَقْظَت: بیداری
(۲۷) عِشوه دادن: فریب دادن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2719
آفتابی در سخن آمد که خیز
که بر آمد روز بَرجه کم ستیز
تو بگویی: آفتابا کو گواه؟
گویدت: ای کور از حق دیده خواه
روز روشن، هر که او جوید چراغ
عین جُستن، کوریَش دارد بلاغ(۲۸)
ور نمیبینی، گمانی بُردهای
که صباحست و، تو اندر پَردهای
کوریِ خود را مکن زین گفت، فاش
خامُش و، در انتظارِ فضل باش
در میان روز گفتن: روز کو؟
خویش رسوا کردن است ای روزجو
صبر و خاموشی جذوب(۲۹) رحمت است
وین نشان جُستن، نشان علّت است
أنصِتُوا بپذیر تا بر جانِ تو
آید از جانان جزای أنصِتُوا
(۲۸) بلاغ: دلالت
(۲۹) جَذوب: بسیار جذب کننده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علتی بتّر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذُودَلال(۳۰)
(۳۰) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جُو هست سِرگین ای فَتیٰ
گرچه جُو صافی نماید مر تو را
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۳۱)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۳۱) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #167
عقل را با عقلِ یاری یار کن
اَمْرُهُمْ شُوری بخوان و کار کن
قرآن کریم، سورهٔ شوری (۴۲)، آیهٔ ۳۸
Quran, Sooreh Ash-Shura(#42), Line #38
«…وَأَمْرُهُمْ شُورَىٰ بَيْنَهُمْ…»
«…و كارشان بر پايه مشورت با يكديگر است…»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #499, Divan e Shams
بس بُدی بنده را کَفیٰ بِالله(۳۲)
لیکَش این دانش و کِفایَت نیست
(۳۲) کَفیٰ بِاللّهْ: خداوند کفایت میکند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3517
کافیَم، بدْهم تو را من جمله خیر
بیسبب، بیواسطهٔ یاریِ غیر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3520
کافیَم بی داروَت درمان کنم
گور را و چاه را میدان کنم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #684
گفت پیغمبر که یزدانِ مجید
از پیِ هر درد درمان آفرید
حدیث
«ما اَنْزَلَ اللهُ داءً اِلّا اَنْزَلَ لَهُ شِفاءً»
«حق تعالی دردی پدید نیاورد مگر آنکه درمانی برای آن فراهم ساخته.»
لیک ز آن درمان نبینی رنگ و بو
بهرِ دردِ خویش بیفرمانِ او
چشم را ای چارهجو در لامکان
هین بِنه چون چشمِ کُشته سویِ جان
این جهان از بیجهت پیدا شدهست
که ز بیجایی، جهان را جا شدهست
باز گَرد از هست، سویِ نیستی
طالبِ رَبّی و ربّانیستی(۳۳)
جایِ دَخل(۳۴) است این عَدَم(۳۵)، از وی مَرَم(۳۶)
جایِ خرج است این وجودِ بیش و کم
کارگاهِ صُنعِ(۳۷) حق، چون نیستی است
پس بُرونِ کارگه بیقیمتی است
(۳۳) ربّانی: خداپرست، عارف
(۳۴) دَخل: درآمد، سود
(۳۵) عَدَم: نیستی، نابودی
(۳۶) مَرَم: مگریز
(۳۷) صُنع: آفرینش، آفریدن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۳۸) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۳۸) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۳۹) و سَنی(۴۰)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۳۹) حَبر: دانشمند، دانا
(۴۰) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2235
در گویّ(۴۱) و در چَهی ای قَلتَبان(۴۲)
دست وادار از سِبالِ(۴۳) دیگران
چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش
بعد از آن دامانِ خَلقان گیر و کَش
ای مُقیمِ حبسِ چار و پنج و شَش
نغزجایی، دیگران را هم بکَش
(۴۱) گَو: گودال
(۴۲) قَلتَبان: بیحمیّت، بیغیرت
(۴۳) سِبال: سبیل
از آنکه خفته چو جنبید خواب شد مهجور
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3344
بی ز تقلیدی، نظر را پیشه کن
هم برایِ عقلِ خود اندیشه کن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #589, Divan e Shams
خَمُش باش و بجو عِصمَت، سفر کن جانبِ حضرت
که نَبْوَد خواب را لذّت، چو بانگِ خیز خیز آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2021, Divan e Shams
صبحدم شد، زود برخیز، ای جوان
رَخت بَربند و برس در کاروان
کاروان رفت و تو غافل خفتهای
در زیانی، در زیانی، در زیان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2830, Divan e Shams
بزن آبِ سرد بر رو، بجَه و بکن علالا(۴۴)
که ز خوابناکیِ تو همه سود شد زیانی
که چراغِ دزد باشد شب و، خوابِ پاسبانان
به دَمی چراغشان را ز چه رو نمینشانی؟
(۴۴) علالا: بانگ، شور و غوغا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #762
پس در آ در کارگه، یعنی عدم
تا ببینی صُنع و صانع را به هم
کارگه چون جایِ روشندیدگی(۴۵) است
پس برونِ کارگه، پوشیدگی است
رُو به هستی داشت فرعونِ عَنود
لاجَرَم از کارگاهش کور بود
(۴۵) روشندیدگی: روشنبینی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1360
عاشقِ صُنعِ(۴۶) تواَم در شکر و صبر(۴۷)
عاشقِ مصنوع کِی باشم چو گَبر(۴۸)؟
عاشقِ صُنعِ خدا با فَر بود
عاشقِ مصنوعِ او کافر بود
(۴۶) صُنع: آفرینش، آفریدن
(۴۷) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.
(۴۸) گَبر: کافر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #690
کارگاهِ صنعِ حق، چون نیستی است
پس بُرونِ کارگه بیقیمتی است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3925
خویشتن را نیک از این آگاه کن
صبح آمد، خواب را کوتاه کن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4059
هر که را فتح و ظَفَر(۴۹) پیغام داد
پیشِ او یک شد مُراد و بیمُراد
هر که پایَندانِ(۵۰) وی شد وصلِ یار
او چه ترسد از شکست و کارزار؟
چون یقین گشتش که خواهد کرد مات
فوتِ اسپ و پیل هستش تُرَّهات(۵۱)
(۴۹) ظَفَر: پیروزی، کامروایی
(۵۰) پایَندان: ضامن، کفیل
(۵۱) تُرَّهات: سخنان یاوه و بیارزش، جمعِ تُرَّهه. در اینجا به معنی بیارزش و بیاهمیت.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4505
از هزاران یک کسی خوشمَنظَر است
که بداند کو به صندوق اندر است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3784
تشنه را دردِ سر آرد بانگِ رعد
چون نداند کو کشاند ابرِ سَعد(۵۲)
چشمِ او ماندهست در جویِ روان
بی خبر از ذوقِ آبِ آسمان
مَرکبِ همّت سویِ اسباب راند
از مُسَبِّب لاجَرَم محروم ماند
آنکه بیند او مُسَبِّب را عَیان
کی نهد دل بر سبب های جهان؟
(۵۲) سَعد: خجسته، مبارک، مقابل نحس
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1211
شرع بهرِ دفعِ شرّ رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجّت کند
ولی خزینهٔ حمّام سرد دید و نَفور
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٢٣٢٩
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2329
چون الف چیزی ندارم، ای کریم
جز دلی دلتنگتر از چشمِ میم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٢٣٣۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2334
خود ندارم هیچ، بِه سازد مرا
که ز وَهمِ دارم است این صد عَنا(۵۳)
(۵۳) عَنا: رنج
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
« همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم،
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزشِ بیان ندارد.
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #496
چون نباشد قوّتی، پرهیز بِه
در فرارِ لا یُطاق(۵۴) آسان بِجِه(۵۵)
(۵۴) لا یُطاق: که تاب نتوان آوردن
(۵۵) آسان بِجِه: به آسانی فرار کن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #530
گفت: مُفتیِّ(۵۶) ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مجرم شوی
(۵۶) مُفتی: فتوا دهنده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #648
پس هنر، آمد هلاکت خام را
کز پیِ دانه، نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۵۷)
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار(۵۸)
دور کن آلت، بینداز اختیار
(۵۷) اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.
(۵۸) زینهار: بر حذر باش، کلمه تنبیه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1906
پس سلیمان اَندرونه راست کرد
دل بر آن شهوت که بودش، کرد سرد
بعد از آن تاجش همآن دَم راست شد
آنچنانکه تاج را میخواست شد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #227
چونکه چشمم سرخ باشد در عَمَش(۵۹)
دانَمَش ز آن درد، گر کم بینمش
تو مرا چون بَرّه دیدی بیشُبان
تو گُمان بُردی ندارم پاسبان
عاشقان از درد زآن نالیدهاند
که نظر ناجایگه مالیدهاند
بیشُبان دانستهاند آن ظَبْی(۶۰) را
رایگان دانستهاند آن سَبْی(۶۱) را
تا ز غَمزه(۶۲) تیر آمد بر جگر
که منم حارس، گزافه کم نگر
کَی کم از بَرّه کم از بُزغالهام
که نباشد حارس از دُنبالهام؟
حارسی دارم که مُلکش میسزد
داند او بادی که آن بر من وزد
سَرد بود آن باد یا گرم، آن علیم
نیست غافل، نیست غایب، ای سَقیم(۶۳)
نفسِ شهوانی ز حق کرّست و کور
من به دل، کوریت میدیدم ز دُور
هشت سالت زآن نپرسیدم به هیچ
که پُرَت دیدم ز جهلِ پیچ پیچ(۶۴)
خود چه پُرسم آنکه او باشد به تُون(۶۵)
که تو چُونی؟ چون بُوَد او سرنگون
(۵۹) عَمَش: ضعف بینایی، جاری شدن دائمی اشک از چشم به جهت بیماری.
(۶۰) ظَبْی: آهو
(۶۱) سَبْی: شکار
(۶۲) غمزه: اشاراتِ ابروی معشوق
(۶۳) سَقیم: بیمار جسمانی، در اینجا منظور بیمار اخلاقی و باطنی است.
(۶۴) جهلِ پیچ پیچ: نادانی بسیار، جهل مرکّب
(۶۵) تُون: آتش خانهٔ حمام، گُلْخَن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #238
مثالِ دنیا چون گُولْخَن و تقویٰ چون حمّام
شهوتِ دنیا مثالِ گُلْخَن است
که ازو حَمّامِ تَقْویٰ روشن است
لیک قِسمِ مُتَّقی زین تُون، صفاست
زآنکه در گرمابه است و، در نَقاست(۶۶)
اغنیا مانندهٔ سِرگینکَشان
بهرِ آتش کردنِ گرمابهبان
اندر ایشان حرص بنهاده خدا
تا بُوَد گرمابه گرم و با نوا
ترکِ این تُون گوی و، در گرمابه ران
ترکِ تُون را عینِ آن گرمابه دان
هر که در تُون است، او چون خادم است
مر وَرا که صابر است و حازم است
هر که در حمّام شد، سیمایِ او
هست پیدا بر رُخِ زیبای او
قرآن کریم، سورهٔ فتح (۴۸)، آیهٔ ۲۹
Quran, Sooreh Al-Fath(#48), Line #29
«سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ»
«نشانشان اثر سجدهاى است كه بر چهره آنهاست.»
تونیان را نیز سیما آشکار
از لباس و، از دُخان و، از غبار
قرآن کریم، سورهٔ الرحمن (۵۵)، آیهٔ ۴۱
Quran, Sooreh Al-Rahman(#55), Line #41
«يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيمَاهُمْ»
«كافران را به نشان صورتشان مىشناسند.»
ور نبینی رُوش، بُویش را بگیر
بُو عصا آمد برایِ هر ضَریر(۶۷)
ور نداری بو، درآرَش در سخُن
از حدیثِ نو بدان رازِ کهُن
پس بگوید تُونیی صاحبذَهَب(۶۸)
بیست سَلّه(۶۹) چِرک بردم تا به شب
حرصِ تو چون آتش است اندر جهان
باز کرده هر زبانه صد دهان
پیشِ عقل این زر چو سِرگین ناخوش است
گرچه چون سِرگین فروغِ آتش است
آفتابی که دَم از آتش زند
چِرکِ تر را لایقِ آتش کند
آفتاب، آن سنگ را هم کرد زر
تا به تُونِ حرص افتد صد شَرَر
آنکه گوید: مال گِرْد آوردهام
چیست؟ یعنی چِرکِ چندین بُردهام
این سخن گرچه که رُسواییفزاست
در میانِ تونیان، زین، فخرهاست
که تو شش سَلّه کشیدی تا به شب
من کشیدم بیست سَلّه بیکُرَب(۷۰)
آن که در تُون زاد و، پاکی را ندید
بویِ مُشک آرَد بر او رنجی پدید
(۶۶) نَقا: مخفّفِ نَقاء به معنی پاکیزگی، خلوص
(۶۷) ضَریر: نابینا
(۶۸) صاحبذَهَب: کسی که صاحبِ زر و پولِ بسیار است
(۶۹) سَلّه: سبد، زنبیل
(۷۰) کُرَب: جمع کُربَه به معنی رنج و اندوه
------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ندا رسید به جانها ز خسرو منصور
نظر به حلقه مردان چه میکنید از دور
چو آفتاب برآمد چه خفتهاند این خلق
نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور
درون چاه ز خورشید روح روشن شد
ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور
بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدهست
مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا
نظر به صنع حجاب است از چنان منظور
روان خفته اگر داندی که در خواب است
از آنچه دیدی نی خوش شدی و نی رنجور
چنانکه روزی در خواب رفت گلخنتاب
بدید خود را بر تخت ملک و از چپ و راست
هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور
در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور
میان غلغله و دار و گیر و بردابرد
میان آن لـمن الـملک و عزت و شر و شور
درآمد از در گلخن به خشم حمامی
زدش به پای که برجه نه مردهای در گور
بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک
ولی خزینه حمام سرد دید و نفور
بخوان ز آخر یاسین که صیحه فاذا
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور
چه خفتهایم ولیکن ز خفته تا خفته
شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل
خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور
چو هر دو باز ازین خواب خویش بازآیند
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور
لباب قصه بماندهست و گفت فرمان نیست
نگر به دانش داوود و کوتهی زبور
مگر که لطف کند باز شمس تبریزی
وگرنه ماند سخن در دهان چنین مقصور
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیفست او را دار خوش
هله بحری شو و در رو مکن از دور نظاره
که بود در تک دریا کف دریا به کناره
به گرد آتش عشقش ز دور میگردی
اگر تو نقره صافی میانه را چه شدهست
ندا رسید به جانها که چند میپایید
به سوی خان اصلی خویش بازآیید
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
تا بازکشد به بیجهاتت
گفتی که خمش کنم نکردی
چشم چون بستی تو را تاسه گرفت
نور چشم از نور روزن کی شکفت
تاسه تو جذب نور چشم بود
تا بپیوندد به نور روز زود
چشم باز ار تاسه گیرد مر تو را
دان که چشم دل ببستی بر گشا
که بود دید ویات هر دم نذیر
از پی آن گفت حق خود را سمیع
تا ببندی لب ز گفتار شنیع
از پی آن گفت حق خود را علیم
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
آن دم خوش را کنار بام دان
خوابناکی کو ز یقظت میجهد
دایه وسواس عشوهش میدهد
که بر آمد روز برجه کم ستیز
تو بگویی آفتابا کو گواه
گویدت ای کور از حق دیده خواه
روز روشن هر که او جوید چراغ
عین جستن کوریش دارد بلاغ
ور نمیبینی گمانی بردهای
که صباحست و تو اندر پردهای
کوری خود را مکن زین گفت فاش
خامش و در انتظار فضل باش
در میان روز گفتن روز کو
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
گرچه جو صافی نماید مر تو را
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
عقل را با عقل یاری یار کن
امرهم شوری بخوان و کار کن
بس بدی بنده را کفی بالله
لیکش این دانش و کفایت نیست
کافیم بدهم تو را من جمله خیر
بیسبب بیواسطه یاری غیر
کافیم بی داروت درمان کنم
گفت پیغمبر که یزدان مجید
از پی هر درد درمان آفرید
بهر درد خویش بیفرمان او
هین بنه چون چشم کشته سوی جان
که ز بیجایی جهان را جا شدهست
باز گرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
جای دخل است این عدم از وی مرم
جای خرج است این وجود بیش و کم
کارگاه صنع حق چون نیستی است
پس برون کارگه بیقیمتی است
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغزجایی دیگران را هم بکش
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن
خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت
که نبود خواب را لذت چو بانگ خیز خیز آمد
صبحدم شد زود برخیز ای جوان
رخت بربند و برس در کاروان
در زیانی در زیانی در زیان
بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را ز چه رو نمینشانی
پس در آ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را به هم
کارگه چون جای روشندیدگی است
پس برون کارگه پوشیدگی است
رو به هستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
پس برون کارگه بیقیمتی است
صبح آمد خواب را کوتاه کن
هر که را فتح و ظفر پیغام داد
پیش او یک شد مراد و بیمراد
هر که پایندان وی شد وصل یار
او چه ترسد از شکست و کارزار
فوت اسپ و پیل هستش ترهات
از هزاران یک کسی خوشمنظر است
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او ماندهست در جوی روان
بی خبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محروم ماند
آنکه بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سبب های جهان
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشه حجت کند
چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دلتنگتر از چشم میم
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
اول و آخر تویی ما در میان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم
چون نباشد قوتی پرهیز به
در فرار لا یطاق آسان بجه
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری مجرم شوی
پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
پس سلیمان اندرونه راست کرد
دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد
بعد از آن تاجش همان دم راست شد
چونکه چشمم سرخ باشد در عمش
دانمش ز آن درد گر کم بینمش
تو مرا چون بره دیدی بیشبان
تو گمان بردی ندارم پاسبان
بیشبان دانستهاند آن ظبی را
رایگان دانستهاند آن سبی را
تا ز غمزه تیر آمد بر جگر
که منم حارس گزافه کم نگر
کی کم از بره کم از بزغالهام
که نباشد حارس از دنبالهام
حارسی دارم که ملکش میسزد
سرد بود آن باد یا گرم آن علیم
نیست غافل نیست غایب ای سقیم
نفس شهوانی ز حق کرست و کور
من به دل کوریت میدیدم ز دور
که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ
خود چه پرسم آنکه او باشد به تون
که تو چونی چون بود او سرنگون
مثال دنیا چون گولخن و تقوی چون حمام
شهوت دنیا مثال گلخن است
که ازو حمام تقوی روشن است
لیک قسم متقی زین تون صفاست
زآنکه در گرمابه است و در نقاست
اغنیا ماننده سرگینکشان
بهر آتش کردن گرمابهبان
تا بود گرمابه گرم و با نوا
ترک این تون گوی و در گرمابه ران
ترک تون را عین آن گرمابه دان
هر که در تون است او چون خادم است
مر ورا که صابر است و حازم است
هر که در حمام شد سیمای او
هست پیدا بر رخ زیبای او
از لباس و از دخان و از غبار
ور نبینی روش بویش را بگیر
بو عصا آمد برای هر ضریر
ور نداری بو درآرش در سخن
از حدیث نو بدان راز کهن
پس بگوید تونیی صاحبذهب
بیست سله چرک بردم تا به شب
حرص تو چون آتش است اندر جهان
پیش عقل این زر چو سرگین ناخوش است
گرچه چون سرگین فروغ آتش است
آفتابی که دم از آتش زند
چرک تر را لایق آتش کند
آفتاب آن سنگ را هم کرد زر
تا به تون حرص افتد صد شرر
آنکه گوید مال گرد آوردهام
چیست یعنی چرک چندین بردهام
این سخن گرچه که رسواییفزاست
در میان تونیان زین فخرهاست
که تو شش سله کشیدی تا به شب
من کشیدم بیست سله بیکرب
آن که در تون زاد و پاکی را ندید
بوی مشک آرد بر او رنجی پدید
Privacy Policy
Today visitors: 1089 Time base: Pacific Daylight Time