برنامه شماره ۷۱۰ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۷ می ۲۰۱۸ ـ ۱۸ اردیبهشت
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1629, Divan e Shams
دل چه خوردهست عجب دوش که من مَخمورم(۱)؟
یا نمکدانِ که دیدهست که من در شورم؟
هر چه امروز بریزم، شکنم، تاوان نیست
هر چه امروز بگویم، بکنم، معذورم
بوی جان هر نَفَسی از لبِ من می آید
تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم
گر نهی تو لبِ خود بر لبِ من، مست شوی
آزمون کن که نه کمتر ز میِ انگورم
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زانکه اندیشه چو زنبور بُوَد، من عورم(۲)
شب گهِ خواب از این خرقه برون می آیم
صبح بیدار شوم، باز در او مَحشورم(۳)
هین که دَجّال(۴) بیامد، بگشا راهِ مسیح
هین که شد روزِ قیامت، بزن آن ناقُورم(۵)
گر به هوش است خرد، رو جگرش را خون کن
ور نه پارهست دلم، پاره کن از ساطورم(۶)
باده آمد که مرا بیهُده بر باد دهد
ساقی آمد به خرابیِّ تنِ مَعمُورم(۷)
روز و شب حاملِ می گشته که گویی قدحم
بیکمر چُست میان بسته، که گویی مورم
سوی خُم آمده ساغر که بکن تیمارم
خُم سرِ خویش گرفتست که من رنجورم
ما همه پرده دریده، طلبِ می رفته
می نشسته به بنِ خُم که چه؟ من مَستورم(۸)
تو که مستِ عِنَبی(۹)، دور شو از مجلسِ ما
که دلت را ز جهان سرد کند کافورم(۱۰)
چون تنم را بخورد خاکِ لَحَد(۱۱) چون جرعه
بر سرِ چرخ جهد جان، که نه جسمم، نورم
نِیَم آن شاه که از تخت به تابوت روم
خالِدینَ اَبداً(۱۲)* شد رقمِ مَنشورم(۱۳)
اگر آمیختهام، هم ز فَرَح مَمزُوجَم(۱۴)
وگر آویختهام(۱۵)، هم رَسَنِ(۱۶) مَنصورم(۱۷)
جامِ فرعون نگیرم، که دهان گنده کند
جانِ موسی است روان در تنِ همچون طورم
هله خاموش که سرمست خموش اولیتر
من فغان را چه کنم، نی ز لبش مَهجورم(۱۸)
شمسِ تبریز که مشهورتر از خورشید است
من که همسایه شمسم، چو قمر مشهورم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2826
لطفِ عقلِ خوش نهادِ(۱۹) خوشنَسَب(۲۰)
چون همه تن را در آرَد در ادب؟
عشقِ شَنگِ(۲۱) بیقرارِ بی سکون
چون در آرَد کلِّ تن را در جنون؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2832
پیشِ استادی که او نَحوی بُوَد
جانِ شاگردش ازو نَحوی شود
باز استادی که او مَحوِ ره است
جانِ شاگردش ازو مَحوِ شه است
زین همه انواعِ دانش روزِ مرگ
دانشِ فقر است سازِ راه و برگ
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2855
کین سبو پُر زر به دست او دهید
چونکه واگردد سوی دَجْلهش بَرید
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2858
کای عجب لطف، آن شَه وَهّاب را
وين عجبتر کو سِتَد آن آب را
دَجّال: مسیح دروغین
دجال در احادیث اسلامی به باور مسلمانان سنی و شیعه موجودی ست که چشم راستش کور است. در جلو و عقب کاروان دجال کوههایی از دود حرکت میکنند که مردم در قحطیهای سخت انتظار غذا در آن کوهها را دارند؛ همه رودخانههایی که در مسیر دجال قرار میگیرند خشک میشوند و مطابق این احادیث او با صدایی بلند مردم را صدا میکند که «ای دوستان من به سمت من بیایید، من ارباب شما هستم که به شما دست و پا و غذا دادهام».
در روایات شیعه دجال در آخرالزمان و پیش از قیام مهدی ظهور میکند. او با انجام کارهای شگفتانگیز و معجزاتی جمع زیادی از مردم را میفریبد. دجال سرانجام ادعای خدایی میکند و پس از حکمرانی به مدت چهل روز یا چهل سال به دست عیسی مسیح یا مهدی یا هر دوی آنها کشته میشود.
دَجّال: شخص کذابی که میگویند در آخرالزمان پیش از مهدی موعود پیدا میشود و بسیاری از مردم فریب میخورند و دور او جمع میشوند.
-کَذّاب؛ بسیار دروغگو و فریبدهنده.
آب زر؛ آب طلا که با آن روی چیزی را بپوشانند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۹۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2934, Divan e Shams
هین بیخِ مرگ برکَن، زیرا که نفخِ صوری
گردن بزن خزان را، چون نوبهار گشتی
از رستخیزِ ایمن، چون رستخیزِ نقدی
هم از حساب رَستی، چون بیشمار گشتی
* قرآن کریم، سوره نساء(۴)، آیه ۵۷
Quran, Sooreh Nesaa(#4), Line #57
وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ۖ لَهُمْ فِيهَا أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ ۖ وَنُدْخِلُهُمْ ظِلًّا ظَلِيلًا
آنان را که ایمان آوردند و نیکوکار شدند به زودی در بهشتی درآوریم که نهرها از زیر درختانش جاری است و در آن زندگانی جاوید کنند و برای آنها در بهشت جفتهای پاکیزه است و آنان را به سایه رحمت ابدی خود درآوریم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3773
مریما، بنگر که نقشِ مُشکلم
هم هِلالم، هم خیال اندر دلم
چون خیالی در دلت آمد، نشست
هر کجا که میگریزی با تو است
جز خیالی عارضییّ(۲۲) باطلی
کو بُوَد چون صبحِ کاذِب(۲۳)، آفِلی(۲۴)
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 59, Divan e Shams
تو از خواری همینالی، نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتها
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 325, Divan e Shams
دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم
هزاران جان همیبخشد چه شد گر خَصم یک جان است
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۷۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 772
هر که را بینی، شکایت میکند
که فلان کس راست طبع و خویِ بد
این شکایتگر، بدان که بدخو است
که مر آن بدخوی را او بدگو است
زآنکه خوشخو آن بُوَد کو در خُمول(۲۵)
باشد از بدخو و بدطبعان حَمول(۲۶)
لیک در شیخ آن گله ز امرِ خداست
نه پی خشم و مُمارات(۲۷) و هَواست
آن شکایت نیست، هست اصلاحِ جان
چون شکایت کردنِ پیغامبران
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaee)# 1258, Divan e Shams
شد گلشنِ روی تو تماشای دلم
شد تلخیِ جورهات حلوای دلم
ما را ز غمت شکایتی نیست، ولیک
ذوقی دارد که بشنوی، وای دلم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3611
که تو آن هوشیّ و باقی هوشپوش(۲۸)
خویشتن را گُم مکن، یاوه مکوش
دانکه هر شهوت چو خَمرست و چو بَنگ
پردهٔ هوشست و عاقل زوست دَنگ(۲۹)
خَمر، تنها نیست سرمستیِّ هوش
هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش
آن بلیس از خَمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبّر وز جُحود(۳۰)
مست آن باشد که آن بیند که نیست
زر نماید آنچه مسّ و آهنی ست
زانکه اندیشه چو زنبور بُوَد، من عورم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 435
آن چنانکه عُور(۳۱) اندر آب جَست
تا در آب از زخم زنبوران برست
میکند زنبور بر بالا طواف
چون بر آرد سر، ندارندش مُعاف
آب، ذکر حقّ و، زنبور این زمان
هست یاد آن فلانه و آن فلان
دم بخور در آب ذکر و صبر کن
تا رهی از فکر و وسواس کُهُن
بعد از آن تو طبع آن آب صفا
خود بگیری جملگی سر تا به پا
آنچنان کز آب، آن زنبور شر
میگریزد، از تو هم گیرد حَذَر(۳۲)
بعد از آن خواهی تو دور از آب باش
که به سِر همطبع آبی خواجهتاش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۳۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4340
هیبتِ بازست بر کبکِ نجیب
مر مگس را نیست زآن هیبت نَصیب
زآنکه نبود باز صیّادِ مگس
عنکبوتان می مگس گیرند و بس
عنکبوتِ دیو، بر چون تو ذُباب(۳۳)
کَرّ و فَر دارد، نه بر کبک و عقاب
بانگِ دیوان، گلّهبانَ اَشقِیاست(۳۴)
بانگِ سلطان، پاسبانِ اولیاست
تا نیامیزد، بدین دو بانگِ دور
قطرهای از بحرِ خوش با بحرِ شور
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۱۵۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaee)# 1517, Divan e Shams
نزدیک منی، مرا مبین چون دوران
تو شهد نگر به صورتِ زنبوران
ابلیس نهای، به جانِ آدم بنگر
اندر تن او نظر مکن چون کوران
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۱۶۱۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaee)# 1616, Divan e Shams
بیگانه شوی ز صحبتِ بیگانه
بشنو سخنِ راست از این دیوانه
صد خانه پر از شهد کنی چون زنبور
گر زانکه جدا کنی ز اینان خانه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1624
من شکوفهٔ خارم، ای خوش گرم دار(۳۵)
گل بریزد، من بمانم شاخِ خار
بانگِ اشکوفهش که اینک گلفروش
بانگِ خارِ او که سوی ما مکوش
این پذیرفتی، بماندی ز آن دگر
که مُحِبّ(۳۶) از ضدِّ محبوب است کَر
آن یکی بانگ این که اینک حاضرم
بانگِ دیگر: بنگر اندر آخرم
حاضریام(۳۷) هست چون مکر و کمین
نقشِ آخر ز آینهٔ اول ببین
چون یکی زین دو جَوال اندر شدی
آن دگر را ضدّ و نادَرخور(۳۸) شدی
ای خُنُک(۳۹) آن کو ز اول آن شنید
کِش عُقُول و مِسمَعِ(۴۰) مردان شنید
خانه خالی یافت و جا را او گرفت
غیرِ آنش کژ نماید یا شگفت
ور نه پارهست دلم، پاره کن از ساطورم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1835
هر که داد او، حُسنِ(۴۱) خود را در مَزاد(۴۲)
صد قضای بد، سوی او رو نهاد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3214
طالب است و غالب است آن کردگار
تا ز هستیها بر آرَد او دَمار
ساقی آمد به خرابیِّ تنِ مَعمُورم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1344, Divan e Shams
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۴۳) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُون ست، نه موقوفِ علل
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1621, Divan e Shams
به قدم چو آفتابم، به خرابهها بتابم
بگریزم از عمارت، سخنِ خراب گویم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1665, Divan e Shams
عاشقی بر من، پریشانت کنم
کم عمارت کن، که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۷۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2475
آنچه تو گنجش توهّم میکنی
زآن توهّم، گنج را گم میکنی
چون عمارت دان تو وهم و رای ها
گنج نَبوَد در عمارت جای ها(۴۴)
در عمارت، هستی و جنگی بُوَد
نیست را از هست ها ننگی بُوَد
نه که هست از نیستی فریاد کرد
بلکه نیست آن هست را واداد(۴۵) کرد
تو مگو که: من گریزانم ز نیست
بلکه او از تو گریزان است، بیست(۴۶)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۳۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2343
گفت: ای ابله برو، بر من مَران(۴۷)
تو عمارت از خرابی باز دان
کی شود گلزار و گندمزار، این
تا نگردد زشت و ویران این زمین؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۸۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1824
چون فرو گیرد غمت، گر چُستی ای
زآن دَمِ نومید کن وا جُستی ای
گفتی اش: ای غصهٔ منکر به حال
راتبهٔ(۴۸) اِنعام ها(۴۹) را زآن کمال
گر به هر دم نه ات بهار و خرّمی است
همچو چاشِ(۵۰) گل تنت انبارِ چیست؟
چاشِ گل، تن، فکرِ تو همچون گلاب
منکرِ گل شد گلاب، اینت عُجاب(۵۱)
از کَپیخویانِ(۵۲) کفران کَه دریغ
بر نَبیخویان(۵۳) نثارِ مهر و میغ(۵۴)
آن لِجاجِ(۵۵) کفر، قانونِ کَپی ست
وآن سپاس و شُکر، مِنهاجِ(۵۶) نبی ست
با کَپیخویان تَهَتُّک ها(۵۷) چه کرد؟
با نَبیرویان تَنَسُّک ها(۵۸) چه کرد؟
در عمارت ها سگان اند و عَقور(۵۹)
در خرابی هاست گنجِ عِزّ(۶۰) و نور
گر نبودی این بُزوغ(۶۱) اندر خُسوف(۶۲)
گم نکردی راه چندین فیلسوف
زیرکان و عاقلان از گمرهی
دیده بر خرطوم، داغِ ابلهی
(۱) مَخمور: مست، خمارآلوده
(۲) عور: لخت و برهنه، اشاره به آن است که گاهی برای فرار از نیش زنبوران به درون آب می رفتند که در امان باشند. مولانا میخواهد از نیش زنبوران اندیشه در شطّ شراب فرو رود.
(۳) مَحشور: حشر کرده شده، برانگیخته شده، گرد آمدن، معاشر شدن
(۴) دَجّال: کذاب، بسیار دروغگو و فریبدهنده، شخص کذابی که میگویند در آخرالزمان پیش از مهدی موعود پیدا میشود و بسیاری از مردم فریب میخورند و دور او جمع میشوند
(۵) ناقُور: بوق، صور، شیپور
(۶) ساطور: تبر قصّابان
(۷) مَعمُور: تعمیرشده، آبادشده، آبادان
(۸) مَستور: پوشیده، در پرده
(۹) مستِ عِنَب: مست باده انگور، عِنَب: انگور
(۱۰) کافور: ماده ای است خوشبو که سرد کننده مزاج است
(۱۱) لَحَد: گور
(۱۲) خالِدینَ اَبداً: جاودانه همیشه
(۱۳) مَنشور: فرمان، دستور
(۱۴) مَمزُوج: آمیخته شده، آمیخته
(۱۵) آویخته: به دار زده، مصلوب
(۱۶) هم رَسَن: هم ریسمان، آویخته به دار با یک طناب
(۱۷) مَنصور: حسین بن مَنصور حلّاج از عارفانی که به سبب سخنانش در۳۰۹ هجری در بغداد به دار آویخته شد.
(۱۸) مَهجور: جدامانده، دورافتاده
(۱۹) خوش نهاد: خوش سرشت
(۲۰) خوشنَسَب: نیک طبع
(۲۱) شَنگ: شوخ، ظریف
(۲۲) عارضی: آنچه ثابت و اصلی نباشد، غیر اصلی
(۲۳) صبحِ کاذِب: بامداد دروغین، صبحی که قبل از صبح صادق چند لحظه ظاهر میشود و سپس ناپدید میشود.
(۲۴) آفِل: افول کننده، زایل شونده، ناپدید شونده
(۲۵) خُمول: بی نام و نشانی، در اینجا به معنی فضا گشایی و تواضع
(۲۶) حَمول: کسی که تحمل بسیار دارد
(۲۷) مُمارات: جدال و ستیزگری
(۲۸) هوشپوش: پوشاننده هوش
(۲۹) دَنگ: احمق، بی هوش
(۳۰) جُحود: کافر، انکار کردن دانسته
(۳۱) عُور: برهنه، لخت
(۳۲) حَذَر: پرهیز، دوری کردن
(۳۳) ذُباب: مگس
(۳۴) اَشقیا: جمع شَقی به معنی بدبخت، ظالم و ستمگر.
(۳۵) خوش گرم دار: خوب و گرم نگهدارنده
(۳۶) مُحِبّ: عاشق، دوست دار
(۳۷) حاضریام: حاضر بودنم
(۳۸) نادَرخور: نامتناسب
(۳۹) خُنُک: خوشا
(۴۰) مِسمَع: گوش
(۴۱) حُسن: خوبی، نیکویی، زیبایی
(۴۲) مَزاد: به معنی به معرض فروش نهادن و قیمت بیشتر طلبیدن
(۴۳) نَفَخْتُ: دمیدم
(۴۴) عمارت جای: جای آباد
(۴۵) وادادن: پس زدن، رد کردن
(۴۶) بیست: مخفّف بایست، برخی هم بیست را همان عدد ۲۰ گرفته اند برای نشان دادن کثرت
(۴۷) بر من مَران: با من مخالفت نکن
(۴۸) راتبه: دائم، ثابت، مستمری
(۴۹) اِنعام: نعمت دادن، بخشیدن
(۵۰) چاش: غلّه پاک کرده، خرمن کوفته
(۵۱) عُجاب: بسیار شگفتآور
(۵۲) کَپیخوی: بوزینه صفت
(۵۳) نَبیخوی: پیغمبر صفت
(۵۴) میغ: ابر
(۵۵) لِجاج: ستیزه کردن، سرسختی نمودن
(۵۶) مِنهاج: راه روشن و آشکار، روش
(۵۷) تَهَتُّک: پرده دری
(۵۸) تَنَسُّک: پارسایی، زهد ورزیدن
(۵۹) عَقور: گزنده
(۶۰) عِزّ: عزیز شدن، ارجمندی
(۶۱) بُزوغ: تافتن، تابیدن
(۶۲) خُسوف: ماه گرفتگی
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
دل چه خوردهست عجب دوش که من مخمورم
یا نمکدان که دیدهست که من در شورم
هر چه امروز بریزم شکنم تاوان نیست
هر چه امروز بگویم بکنم معذورم
بوی جان هر نفسی از لب من می آید
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
زانکه اندیشه چو زنبور بود من عورم
شب گه خواب از این خرقه برون می آیم
صبح بیدار شوم باز در او محشورم
هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح
هین که شد روزِ قیامت بزن آن ناقورم
گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن
ور نه پارهست دلم پاره کن از ساطورم
باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد
ساقی آمد به خرابی تن معمورم
روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم
بیکمر چست میان بسته که گویی مورم
سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم
خم سرِ خویش گرفتست که من رنجورم
ما همه پرده دریده طلب می رفته
می نشسته به بن خم که چه من مستورم
تو که مست عنبی دور شو از مجلسِ ما
که دلت را ز جهان سرد کند کافورم
چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه
بر سرِ چرخ جهد جان که نه جسمم نورم
نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم
خالدین ابدا شد رقم منشورم
اگر آمیختهام هم ز فرح ممزوجم
وگر آویختهام هم رسن منصورم
جام فرعون نگیرم که دهان گنده کند
جان موسی است روان در تن همچون طورم
من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم
شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است
من که همسایه شمسم چو قمر مشهورم
لطفِ عقلِ خوش نهاد خوشنسب
چون همه تن را در آرد در ادب
عشق شنگ بیقرارِ بی سکون
چون در آرد کل تن را در جنون
پیش استادی که او نحوی بود
جان شاگردش ازو نحوی شود
باز استادی که او محو ره است
جان شاگردش ازو محو شه است
زین همه انواع دانش روزِ مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ
هین بیخ مرگ برکن زیرا که نفخ صوری
گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی
از رستخیزِ ایمن چون رستخیزِ نقدی
هم از حساب رستی چون بیشمار گشتی
مریما بنگر که نقش مشکلم
هم هلالم هم خیال اندر دلم
چون خیالی در دلت آمد نشست
جز خیالی عارضیی باطلی
کو بود چون صبحِ کاذب آفلی
تو از خواری همینالی نمیبینی عنایتها
هزاران جان همیبخشد چه شد گر خصم یک جان است
هر که را بینی شکایت میکند
که فلان کس راست طبع و خوی بد
این شکایتگر بدان که بدخو است
زآنکه خوشخو آن بود کو در خمول
باشد از بدخو و بدطبعان حمول
نه پی خشم و ممارات و هواست
آن شکایت نیست هست اصلاحِ جان
چون شکایت کردن پیغامبران
شد گلشن روی تو تماشای دلم
شد تلخی جورهات حلوای دلم
ما را ز غمت شکایتی نیست ولیک
ذوقی دارد که بشنوی وای دلم
آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم
که تو آن هوشی و باقی هوشپوش
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
دانکه هر شهوت چو خمرست و چو بنگ
پردهٔ هوشست و عاقل زوست دنگ
خمر تنها نیست سرمستی هوش
آن بلیس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود
زر نماید آنچه مس و آهنی ست
آن چنانکه عور اندر آب جست
چون بر آرد سر ندارندش معاف
آب ذکر حق و زنبور این زمان
تا رهی از فکر و وسواس کهن
آنچنان کز آب آن زنبور شر
میگریزد از تو هم گیرد حذر
که به سر همطبع آبی خواجهتاش
هیبت بازست بر کبک نجیب
مر مگس را نیست زآن هیبت نصیب
زآنکه نبود باز صیاد مگس
عنکبوت دیو بر چون تو ذباب
کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب
بانگ دیوان گلهبان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
نزدیک منی مرا مبین چون دوران
تو شهد نگر به صورت زنبوران
ابلیس نهای به جان آدم بنگر
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه
بشنو سخن راست از این دیوانه
من شکوفهٔ خارم ای خوش گرم دار
گل بریزد من بمانم شاخ خار
بانگ اشکوفهش که اینک گلفروش
بانگ خارِ او که سوی ما مکوش
این پذیرفتی بماندی ز آن دگر
که محب از ضد محبوب است کر
بانگ دیگر بنگر اندر آخرم
حاضریام هست چون مکر و کمین
نقش آخر ز آینهٔ اول ببین
چون یکی زین دو جوال اندر شدی
آن دگر را ضد و نادرخور شدی
ای خنک آن کو ز اول آن شنید
کش عقول و مسمع مردان شنید
غیر آنش کژ نماید یا شگفت
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
تا ز هستیها بر آرد او دمار
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کارِ او کن فیکون ست نه موقوف علل
به قدم چو آفتابم به خرابهها بتابم
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
آنچه تو گنجش توهم میکنی
زآن توهم گنج را گم میکنی
گنج نبود در عمارت جای ها
در عمارت هستی و جنگی بود
نیست را از هست ها ننگی بود
بلکه نیست آن هست را واداد کرد
تو مگو که من گریزانم ز نیست
بلکه او از تو گریزان است بیست
گفت ای ابله برو بر من مران
کی شود گلزار و گندمزار این
تا نگردد زشت و ویران این زمین
چون فرو گیرد غمت گر چستی ای
زآن دم نومید کن وا جستی ای
گفتی اش ای غصهٔ منکر به حال
راتبهٔ انعام ها را زآن کمال
گر به هر دم نه ات بهار و خرمی است
همچو چاش گل تنت انبارِ چیست
چاش گل تن فکرِ تو همچون گلاب
منکرِ گل شد گلاب اینت عجاب
از کپیخویان کفران که دریغ
بر نبیخویان نثارِ مهر و میغ
آن لجاج کفر قانون کپی ست
وآن سپاس و شکر منهاج نبی ست
با کپیخویان تهتک ها چه کرد
با نبیرویان تنسک ها چه کرد
در عمارت ها سگان اند و عقور
در خرابی هاست گنج عز و نور
گر نبودی این بزوغ اندر خسوف
دیده بر خرطوم داغ ابلهی
Privacy Policy
Today visitors: 4500 Time base: Pacific Daylight Time