برنامه شماره ۹۱۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۳۱ می ۲۰۲۲ - ۱۱ خرداد
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۱۹ بر روی این لینک کلیک کنید
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
- نسخه ریز مناسب پرینت PDF تمام اشعار این برنامه با فرمت
- نسخه درشت PDF تمام اشعار این برنامه با فرمت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 472, Divan e Shams
کالبدِ ما ز خواب کاهل و مشغول خاست
آنکه به رقص آوَرَد کاهل ما را کجاست؟
آنکه به رقص آوَرَد پردهٔ دل بردَرَد
این همه بویِش کند، دیدنِ او خود جداست
جنبشِ خلقان ز عشق، جنبشِ عشق از ازل
رقصِ هوا از فلک، رقصِ درخت از هواست
دل چو شد از عشق گرم، رفت ز دل ترس و شرم
شد نفَسَش آتشین، عشق یکی اژدهاست
ساقیِ جان در قدح دوش اگر دُرد ریخت
دُردیِ ساقیِّ ما جمله صفا در صفاست
بادهٔ عشق ای غلام نیست حلال و حرام
پر کن و پیش آر جام، بنگر نوبت که راست
ای دلِ پاکِ تمام، بر تو هزاران سلام
جملهٔ خوبان غلام، جملهٔ خوبی تو راست
سجده کنم پیشِ یار، گوید دل: هوش دار
دادنِ جان در سجود، جانِ همه سجدههاست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1603
من بُدم غافل به شغلِ قال و قیل
بود در باطن چنین رنجی ثقیل
چون به جِد مشغول باشد آدمی
او ز دیدِ رنجِ خود باشد عَمی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1644
هر زمان دل را دگر رایی بُوَد
آن نَه از وی، لیک از جایی بُوَد
پس چرا ایمن شوی بر رایِ دل
عهد بندی تا شوی آخِر خَجِل؟
این هم از تأثیرِ حکم است و قَدَر
چاه میبینیّ و، نتوانی حَذَر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1687
گفت: میدانم سبب این نیش را
میشناسم من گناهِ خویش را
من شکستم حرمتِ اَیمانِ(۱) او
پس یمینم(۲) بُرد دادِستانِ او
من شکستم عهد و، دانستم بَدست
تا رسید آن شومیِ جُرأت به دست
(۱) اَیْمانِ: جمع یمین، سوگند
(۲) یَمین: دست راست
------------
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1692
وآن که او دانست، او فرمانرواست
با خدا سامانِ پیچیدن کجاست؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2515
چشم بر اسباب از چه دوختیم؟
گر ز خوشچشمان، کَرَشم(۳) آموختیم
هست بر اسباب، اسبابی دگر
در سبب منگر، در آن افگن نظر
انبیا در قطعِ اسباب آمدند
معجزاتِ خویش بر کیوان زدند(۴)
(۳) کَرَشم: مخفّف کرشمه، ناز و غمزه و اشاره به چشم و
ابرو، تجّلیِ جلالیِ حضرت حق تعالی
(۴) بر کیوان زدند: به عالیترین مرتبه آسمان رساندند.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2520
جمله قرآن هست در قطعِ سبب
عِزِّ درویش و، هلاکِ بولهب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2313
چشم بندِ خلق، جز اسباب نیست
هر که لرزد بر سبب، ز اصحاب نیست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1626
کارِ من بی علّت است و مُستقیم
هست تقدیرم نه علّت، ای سَقیم(۵)
عادتِ خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش، بنشانم به وقت
(۵) سَقیم: بیمار
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 1344, Divan e Shams
دَمِ او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۶) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است، نه موقوفِ علل
(۶) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1381
حق، قدم بر وی نَهَد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کُنْ فَكان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گُسترد بهرِ ما بِساط(۷)
که: بگویید از طریقِ اِنبساط
(۷) بِساط: هر چیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1717
من تو را بیاین کرامتها ز پیش
خود تسلّی دادَمی از ذاتِ خویش
این کرامت بهرِ ایشان دادمت
وین چراغ از بهرِ آن بنهادمت
تو از آن بگذشتهیی کز مرگِ تن
ترسی، وَز تفریقِ اجزایِ بدن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1723
او همی پنداشت کایشان در همآن
وهم و تخویفند و وسواس و گُمان
که بُوَدشان لرزه و تخویف(۸) و ترس
از توهّمها و تهدیداتِ نَفْس(۹)
او نمیدانست کایشان رَستهاند
بر دریچهٔ نورِ دل بنشستهاند
(۸) تخویف: ترساندن
(۹) تهدیداتِ نَفْس: منظور وسوسههای روانی و یا تهدیدهایی است
که از ناحیهٔ فرعون نسبت به شکنجه و قتل آنان صورت گرفت.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1741
پا و زانواَش نلرزد هر دَمی
رو تُرُش کی دارد او از هر غمی؟
خیز فرعونا که ما آن نیستیم
که به هر بانگیّ و، غولی بیستیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1745
خوشتر از تجرید(۱۰) از تَن وز مِزاج
نیست ای فرعونِ بیالهامِ گیج
(۱۰) تجرید: مجّرد شدن و رهیدن از بدن مادّی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1753
هر قدم را از سرِ بینش نهم
از عِثار و، اوفتادن وارَهم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #834
گفت حق که بندگانِ جفتِ عَون
بر زمین آهسته میرانند و هَون(۱۱)
حق تعالی فرموده است: بندگانی که مشمول یاری و عنایت حق قرار گرفتهاند،
در روی زمین به آهستگی و فروتنی، (تسلیم و فضا گشایی)، گام برمیدارند.
(۱۱) هَون: نرمی و آسانی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #213
زین کمین، بی صبر و حَزمی کَس نَجَست
حَزم را خود، صبر آمد پا و دست(۱۲)
(۱۲) پا و دست: کنایه از وسیله و ابزار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #216
هر طرف غولی همی خوانَد تو را
کِای برادر راه خواهی؟ هین بیا
ره نمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم(۱۳) در این راهِ دقیق
نی قلاوزست و، نی رَه دانَد او
یوسفا کم رو سویِ آن گرگْخو
(۱۳) قلاووز: راهنما، پیشرو
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #530
گفت: مُفتیِّ(۱۴) ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مُجرم شوی
ور ضرورت هست، هم پرهیز بِهْ
ور خوری، باری ضَمانِ(۱۵) آن بده
(۱۴) مُفتی: فتوا دهنده
(۱۵) ضَمان: تعهد کردن، به عهده گرفتن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #219
حَزم، آن باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دامهایِ این سرا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #230
حَزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگوئی: مست و خواهانِ مناند
دعوتِ ایشان، صفیرِ مُرغ دان
که کند صیّاد در مَکْمَن نهان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #475
حازِمی(۱۶) باید که ره تا دِه بَرَد
حَزم نبود طمعْ طاعون آورد
(۱۶) حازم: محتاط و زیرک، با تدبیر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #477
کَس نداند مکرِ او اِلّا خدا
در خدا بگْریز و وارَه زآن دَغا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبر(۱۷) و سَنی(۱۸)
خویش را بدخو و خالی میکنی
(۱۷) حَبر: دانشمند، دانا
(۱۸) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جویَد رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1865
آمد از حضرت ندا کِای مردِکار(۱۹)
ای به هر رنجی به ما امّیدوار
حُسنِ ظَنّ است و، امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دَم برتر آ
هر زمان که قصدِ خواندن باشدت
یا ز مُصحفها قِرائت بایدت
من در آن دَم وادَهَم چشمِ تو را
تا فرو خوانی، مُعَظَّم جوهرا
(۱۹) مردِکار: آن که کارها را به نحو احسن انجام دهد،
ماهر، استاد، حاذق، لایق، مرد کار الهی.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1875
لا نُسَلِّم(۲۰) و اعتراض، از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود، زَفْت
چونکه بیآتش مرا گرمی رسد
راضیَم گر آتشش ما را کُشد
بیچراغی چون دهد او روشنی
گر چراغت شد، چه افغان میکنی؟
(۲۰) لا نُسَلِّم: تسليم نمیشويم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1910
بهرِ یزدان میزید نه بهرِ گنج
بهرِ یزدان میمُرَد نه از خوف و رنج
هست ایمانش برایِ خواستِ او
نه برایِ جَنّت و اَشجار و جُو
ترکِ کفرش هم برایِ حق بُوَد
نه ز بیم آنکه در آتش رود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1916
پس چرا لابه کُند او یا دعا
که بگردان ای خداوند این قضا؟
مرگِ او و، مرگِ فرزندانِ او
بهرِ حق، پیشش چو حلوا در گلو
نزعِ(۲۱) فرزندان، بَرِ آن باوفا
چون قَطایف(۲۲) پیشِ شیخِ بینوا
پس چرا گوید دعا؟ الّا مگر(۲۳)
در دعا بیند رضایِ دادگر
(۲۱) نزع: جان کندن، در اصل به معنی کندن است.
(۲۲) قَطایف: نام حلوایی لطیف و خوشطعم
(۲۳) مگر: مگر در این بیت معنی تحقیق میدهد نه حرف استثناء
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1936
جزو از کل قطع شد، بیکار شد
عضو از تن قطع شد، مُردار شد
تا نپیوندد به کل بارِ دِگَر
مُرده باشد، نبودش از جان خبر
ور بجنبد، نیست آن را خود سَنَد
عضوِ نو بُبْریده هم جنبش کند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1145
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلّی، ایمن از رَیْبُ الَْمنون(۲۴)
(۲۴) رَیْبُ الَْمنون: حوادثِ ناگوار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1945
با چنین تقویٰ و اَوْراد(۲۵) و قیام
طالبِ خاصانِ حق بودی مُدام
در سفر مُعْظَم مُرادش آن بُدی
که دَمی بر بندهٔ خاصی زدی
این همیگفتی، چو میرفتی به راه
کُن قرینِ خاصگانم ای اله
(۲۵) اَوْراد: ذکرها، جمعِ وِرد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1951
مِهر من داری چه میجویی دگر؟
چون خدا با توست، چون جویی بشر؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1955
حرص اندر عشقِ تو فخر است و جاه
حرص اندر غیرِ تو ننگ و تباه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1960
همچو مُسْتَسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی بِالله مَایست
بینهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بگذار، صدرِ توست راه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1971
میروم، یعنی نمیارزد بدآن؟
عشقِ جانان کم مَدان از عشقِ نان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1976
تو مَبین این پایها را بر زمین
زآنکه بر دل میرود عاشق، یقین
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2040
چشم میمالیم، اینجا باغ نیست
یا بیابانیست، یا مشکل رهیست
ای عجب چندین دراز این گفت و گو
چون بود بیهوده؟ ور خود هست، کو؟
من همیگویم چو ایشان ای عَجَب
این چنین مُهری چرا زد صُنعِ رَب؟
زین تنازعها محمّد در عجب
در تعجّب نیز مانده بُولهب
زین عجب تا آن عجب فرقیست ژرف
تا چه خواهد کرد سلطانِ شِگَرف؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2053
آمد الهامِ خدا، کای با فُروز
می عجب داری ز کارِ ما هنوز؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2081
حافظان را گر نبینی ای عَیار(۲۶)
اختیارت را ببین بیاختیار
(۲۶) عَیار: مخفّفِ عَیّار به معنی جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #649
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۲۷)
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار(۲۸)
دور کن آلت، بینداز اختیار
(۲۷) اِتَّقُوا: تقوا پیشه کنید، پرهیز کنید.
(۲۸) زینهار: برحذر باش؛ کلمهٔ تنبیه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2093
جز به آبِ چشم نتوان شستن آن
چون نجاساتِ بواطن(۲۹) شد عیان
(۲۹) بواطن: جمع باطن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2257
همچنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و، خواه جاه و، خواه نان
هر یکی زینها تو را مستی کند
چون نیابی آن، خُمارت میزند
این خُمارِ غم، دلیل آن شدهست
که بدان مفقود، مستیّات بُدهست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2263
دل، تو این آلوده را پنداشتی
لاجَرَم دل ز اهلِ دل برداشتی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2269
دل نباشد غیر آن دریایِ نور
دل نظرگاهِ خدا، وآنگاه کور؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2274
هر که را دامن درست است و مُعَدّ(۳۰)
آن نثارِ دل بدآن کس میرسد
(۳۰) مُعَدّ: آماده شده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2280
پیر، عقل آمد، نه آن مویِ سپید
مو نمیگنجد در این بخت و امید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2295
سالها در حسرتِ ایشان بماند
عمرها در شوقِ ایشان، اشک راند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2287
او فضولی بوده است از اِنقباض(۳۱)
کرد بر مختارِ مطلق، اِعتراض
(۳۱) انقباض: دلتنگی و قبض
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2302
هین بجو، که رکنِ دولت، جُستن است
هر گشادی، در دل اندر بستن است
از همهٔ کارِ جهان، پرداخته
کو و کو میگو به جان، چون فاخته
نیک بنگر اندرین ای مُحْتَجِب
که دعا را، بست حق در اَسْتَجِبْ
قرآن کریم، سورهٔ غافر (۴۰)، آیهٔ ۶۰
Quran, Sooreh Al-Ghaafir(#40), Line #60
«وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ۚ
إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ»
«پروردگارتان گفت: بخوانيد مرا تا شما را پاسخ گويم.
آنهايى كه از پرستش من سركشى مىكنند زودا كه در عين خوارى به جهنم درآيند.»
هر که را دل پاک شد از اِعْتلال(۳۲)
آن دعااش میرود تا ذوالجلال
(۳۲) اِعْتلال: بيماری، علّت، عارضه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2326
مَکسبِ کوران بُوَد لابه و، دعا
جز لبِ نانی نیابند از عطا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2332
در دلِ من آن دعا انداختی
صد امید اندر دلم افراختی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2335
اعتمادش بود بر خوابِ درست
در چَهْ و زندان جز آن را مینَجُست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2340
قایلِ این بانگ نآید در نظر
لیک دل بشناخت قایل را ز اثر
قوّتیّ و، راحتیّ و، مُسْنَدی
در میان جان فتادش ز آن ندا
چاه شد بر وی بدآن بانگِ جلیل
گُلشن و بزمی چو آتش بر خلیل
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2348
هر که خوابی دید از روزِ اَلَسْت
مست باشد در رَهِ طاعات، مست
میکشد چون اشترِ مست این جوال
بی فُتور و، بی گُمان و، بیملال
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2353
در اَلَسْت آنکو چنین خوابی ندید
اندرین دنیا نشد بنده و مُرید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2355
پای، پیش و، پای، پس در راهِ دین
مینهد با صد تردّد بییقین
وامْدارِ شرحِ اینم، نَک گرو
ور شتابستت، ز اَلَمْ نَشْرَح شنو
قرآن كريم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیات ۱ تا ۳
Quran, Sooreh Ash-Sharh(#94), Line #1-3
«أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ. وَوَضَعْنَا عَنْكَ وِزْرَكَ. الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ.»
«آيا سينهات را برايت نگشوديم؟ و بار گرانت را از پشتت برنداشتيم؟
بارى كه بر پشت تو سنگينى مىكرد؟»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2360
کور از خلقان طمع دارد ز جهل
من ز تو، کز توست هر دشوار، سهل
آن یکی کورم ز کوران بشمرید
او نیاز و جان و اخلاصم ندید
کوری عشقست این کوریِّ من
حُبِّ یُعْمی و یُصِمّ است ای حَسَن
ای حَسَن بدان که عشق، موجب کوری و کری عاشق میشود.
کورم از غیرِ خدا، بینا بدو
مقتضایِ عشق این باشد بگو
تو که بینایی، ز کورانم مدار
دایرم برگردِ لطفت ای مدار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2367
مینداند خلق، اَسرارِ مرا
ژاژ میدانند گفتارِ مرا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2404
دوزخست آن خانه کآن بی روزن است
اصلِ دین، ای بنده رَوْزَن کردن است
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 3013, Divan e Shams
یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قَلاووزِ(۳۳) بهشت
حُفَّتِالْجَنَّة شنو ای خوشْسرشت
حدیث نبوی
«حُفَّتِالْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِالنَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
(۳۳) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشروِ لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1639
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نَفَس بر دل دگر داغی نَهَم
کُلُّ اَصْباحٍ لَنا شَأْنٌ جدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لا یَحید
در هر بامداد (هر لحظه) کاری تازه داریم،
و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمی شود.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #588
خوابناکی کو ز یَقْظَت(۳۴) میجهد
دایهٔ وسواس عِشوهش میدهد
(۳۴) یَقْظَت: بیداری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 2666, Divan e Shams
به هر شیوه که گردد شاخ رقصان
نباشد غایب از بادِ بهاری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3839
یک عنایت بِهْ ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فَساد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۱۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1113
هرچه صورت میوسیلت سازدش
زان وسیلت بحر، دُور اندازدش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3187
ترک کن این جبر را که بس تهیست
تا بدانی سِرِّ سِرِّ جبر چیست
ترک کن این جبرِ جمعِ مَنبَلان(۳۵)
تا خبر یابی از آن جبرِ چو جان
(۳۵) مَنبَل: تنبل، کاهل، بیکار
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۶۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2682
مر تو را مشغولیی بخشد درون
که نپردازی از آن سویِ بُرون
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4678
چون به من زنده شود این مُردهتن
جانِ من باشد که رُو آرَد به من
من کنم او را ازین جان محتشم
جان که من بخشم، ببیند بخششم
جانِ نامحرم نبیند رویِ دوست
جز همآن جان کاَصلِ او از کویِ اوست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #623
بنگر این کَشتیِّ خَلقان غرقِ عشق
اژدهایی گشت گویی حلقِ عشق
اژدهایی ناپدیدِ دلرُبا
عقل همچون کوه را او کهرُبا
عقلِ هر عطّار کآگه شد از او
طبلهها(۳۶) را ریخت اندر آبِ جو
رَو کزین جو برنیایی تا ابد
لَمْ یَکُن حَقّاً لَهُ کُفْواً اَحَد
قرآن کریم، سورهٔ اخلاص (۱۱۲)، آیهٔ ۴
Quran, Sooreh Al-Ikhlas(#112), Line #4
«وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ»
«و نه هيچ كس همتاى اوست.»
(۳۶) طبله: صندوقچه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 71, Divan e Shams
اگر نه عشقِ شمسالدین بُدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!
بت شهوت برآوردی، دَمار از ما ز تابِ خود
اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب، ما را
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۳۷)
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این مُعْجِبی(۳۸) بیرون رود
علّت ابلیس اَنَاخیری بدهست
وین مرض، در نفسِ هر مخلوق هست
(۳۷) ذُودَلال: صاحب ناز و کرشمه
(۳۸) مُعْجِبی: خودبینی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #612
عشق و ناموس(۳۹)، ای برادر راست نیست
بر درِ ناموس ای عاشق مَایست
وقتِ آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم، سراسر جان شوم
ای عدوِّ شرم و اندیشه بیآ
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
حدیث
«اَلْحَیاءُ یَمْنَعُ الْایمان.»
«شرم، بازدارندهٔ ایمان است.»
(۳۹) ناموس: در اینجا به معنی آبروی تصنُّعی من ذهنی است.
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۳۳۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2331
ایمنی بگذار و، جایِ خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1261
از کرم دان این که میترساندت
تا به مُلک ایمنی بنشاندت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1537
چارهٔ آن دل عطای مُبدِلی(۴۰) است
دادِ او را قابلیّت شرط نیست
بلکه شرطِ قابلیّت دادِ(۴۱) اوست
داد، لُبّ و قابلیّت هست پوست
(۴۰) مُبدِل: بَدَل کننده، تغییر دهنده.
(۴۱) داد: عطا، بخشش
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 560, Divan e Shams
عاشقِ دلبرِ مرا شرم و حیا چرا بُوَد؟
چونکه جمال این بُوَد، رسمِ وفا چرا بُوَد؟
لذّتِ بیکرانهای است، عشق شدهست نامِ او
قاعده خود شکایت است، ور نه جفا چرا بُوَد؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2072
پیش بینا، شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب اَنْصِتوا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1232
نه تو اَعطَیناکَ کَوثَر خواندهای؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای؟
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشتهست و ناخوش، ای عَلیل
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۲۷۶
Poem (Qazal) # 276, Divan e Hafez
ساقیا، در گردشِ ساغر تعلّل تا به چند؟
دور چون با عاشقان اُفتد تَسَلسُل بایدش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #842
مشتری شو تا بجنبد دستِ من
لعل زاید معدنِ آبَسْتِ(۴۲) من
مشتری گرچه که سُست و بارِد(۴۳) است
دعوتِ دين کن، که دعوت وارد است
باز پَرّان کن حَمامِ(۴۴) روح گیر
در رهِ دعوت طریقِ نوح گیر
خدمتی میکن برایِ کردگار
با قبول و ردِّ خلقانت چه کار؟
(۴۲) آبَسْت: آبستن
(۴۳) بارد: سرد
(۴۴) حَمام: كبوتر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #517
دِه مرو، دِه مرد را احمق کند
عقل را بی نور و بی رونق کند
قولِ پیغمبر شنو ای مُجتبی
گورِ عقل آمد وطن در روستا
هر که در رُستا(۴۵) بُوَد روزیّ و شام
تا به ماهی عقلِ او نَبْوَد تمام
(۴۵) رُستا: مخفّف روستا
«لا تَسكُنِ الْكُفورَ فَاِنَّ ساكنَ الْكُفورِ كَساكِنِ الْقُبورِ.»
«در روستا منزل مَگُزین که ساکن در روستا
همچون ساکن در قبر است.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #434
طَهِّرا بَیْتی(۴۶) بیان پاکی است
گنج نور است، ار طلسمش خاکی است
خانه دل را باید از پلیدی ها پاک کرد، کالبد عنصری،
گنجینه انوار الهی است، گرچه طلسم آن، جسم خاکی است.
قرآن کریم، سوره بقره (۲)، آیه ۱۲۵
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #125
«… وَعَهِدْنَا إِلَىٰ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ أَنْ طَهِّرَا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَالْعَاكِفِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ.»
«… و ما به ابراهیم و اسماعیل امر کردیم که خانه ام را پاک کنید
برای طواف کنندگان و مجاوران و رکوع کنندگان و سجده کنندگان.»
(۴۶) طَهِّرا بَیْتی: خانهام را پاک کنید.
------------------------
مجموع لغات:
(۱۹) مردِکار: آن که کارها را به نحو احسن انجام دهد، ماهر، استاد، حاذق، لایق، مرد کار الهی.
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
کالبد ما ز خواب کاهل و مشغول خاست
آنکه به رقص آورد کاهل ما را کجاست
آنکه به رقص آورد پرده دل بردرد
این همه بویش کند دیدن او خود جداست
جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل
رقص هوا از فلک رقص درخت از هواست
دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم
شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست
ساقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت
دردی ساقی ما جمله صفا در صفاست
باده عشق ای غلام نیست حلال و حرام
پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که راست
ای دل پاک تمام بر تو هزاران سلام
جمله خوبان غلام جمله خوبی تو راست
سجده کنم پیش یار گوید دل هوش دار
دادن جان در سجود جان همه سجدههاست
من بدم غافل به شغل قال و قیل
چون به جد مشغول باشد آدمی
او ز دید رنج خود باشد عمی
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی بر رای دل
عهد بندی تا شوی آخر خجل
این هم از تأثیر حکم است و قدر
چاه میبینی و نتوانی حذر
گفت میدانم سبب این نیش را
میشناسم من گناه خویش را
من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او
من شکستم عهد و دانستم بدست
تا رسید آن شومی جرأت به دست
وآن که او دانست او فرمانرواست
با خدا سامان پیچیدن کجاست
چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوشچشمان کرشم آموختیم
هست بر اسباب اسبابی دگر
در سبب منگر در آن افگن نظر
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب
چشم بند خلق جز اسباب نیست
هر که لرزد بر سبب ز اصحاب نیست
کار من بی علت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علت ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فكان
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
خود تسلی دادمی از ذات خویش
این کرامت بهر ایشان دادمت
وین چراغ از بهر آن بنهادمت
تو از آن بگذشتهیی کز مرگ تن
ترسی وز تفریق اجزای بدن
وهم و تخویفند و وسواس و گمان
که بودشان لرزه و تخویف و ترس
از توهمها و تهدیدات نفس
او نمیدانست کایشان رستهاند
بر دریچه نور دل بنشستهاند
پا و زانواش نلرزد هر دمی
رو ترش کی دارد او از هر غمی
که به هر بانگی و غولی بیستیم
خوشتر از تجرید از تن وز مزاج
نیست ای فرعون بیالهام گیج
هر قدم را از سر بینش نهم
از عثار و اوفتادن وارهم
گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمین آهسته میرانند و هون
حق تعالی فرموده است بندگانی که مشمول یاری و عنایت حق قرار گرفتهاند
در روی زمین به آهستگی و فروتنی تسلیم و فضا گشایی گام برمیدارند
زین کمین بی صبر و حزمی کس نجست
حزم را خود صبر آمد پا و دست
هر طرف غولی همی خواند تو را
کای برادر راه خواهی هین بیا
ره نمایم همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راه دقیق
نی قلاوزست و نی ره داند او
یوسفا کم رو سوی آن گرگخو
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری مجرم شوی
ور ضرورت هست هم پرهیز به
ور خوری باری ضمان آن بده
حزم آن باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دامهای این سرا
حزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگوئی مست و خواهان مناند
دعوت ایشان صفیر مرغ دان
که کند صیاد در مکمن نهان
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد
کس نداند مکر او الا خدا
در خدا بگریز و واره زآن دغا
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
آمد از حضرت ندا کای مردکار
ای به هر رنجی به ما امیدوار
حسن ظن است و امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برتر آ
هر زمان که قصد خواندن باشدت
یا ز مصحفها قرائت بایدت
من در آن دم وادهم چشم تو را
تا فرو خوانی معظم جوهرا
لا نسلم و اعتراض از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود زفت
راضیم گر آتشش ما را کشد
گر چراغت شد چه افغان میکنی
بهر یزدان میزید نه بهر گنج
بهر یزدان میمرد نه از خوف و رنج
هست ایمانش برای خواست او
نه برای جنت و اشجار و جو
ترک کفرش هم برای حق بود
پس چرا لابه کند او یا دعا
که بگردان ای خداوند این قضا
مرگ او و مرگ فرزندان او
بهر حق پیشش چو حلوا در گلو
نزع فرزندان بر آن باوفا
چون قطایف پیش شیخ بینوا
پس چرا گوید دعا الا مگر
در دعا بیند رضای دادگر
جزو از کل قطع شد بیکار شد
عضو از تن قطع شد مردار شد
تا نپیوندد به کل بار دگر
مرده باشد نبودش از جان خبر
ور بجنبد نیست آن را خود سند
عضو نو ببریده هم جنبش کند
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
با چنین تقوی و اوراد و قیام
طالب خاصان حق بودی مدام
در سفر معظم مرادش آن بدی
که دمی بر بنده خاصی زدی
این همیگفتی چو میرفتی به راه
کن قرین خاصگانم ای اله
مهر من داری چه میجویی دگر
چون خدا با توست چون جویی بشر
حرص اندر عشق تو فخر است و جاه
حرص اندر غیر تو ننگ و تباه
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی بالله مایست
صدر را بگذار صدر توست راه
میروم یعنی نمیارزد بدآن
عشق جانان کم مدان از عشق نان
تو مبین این پایها را بر زمین
زآنکه بر دل میرود عاشق یقین
چشم میمالیم اینجا باغ نیست
یا بیابانیست یا مشکل رهیست
چون بود بیهوده ور خود هست کو
من همیگویم چو ایشان ای عجب
این چنین مهری چرا زد صنع رب
زین تنازعها محمد در عجب
در تعجب نیز مانده بولهب
تا چه خواهد کرد سلطان شگرف
آمد الهام خدا کای با فروز
می عجب داری ز کار ما هنوز
حافظان را گر نبینی ای عیار
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
جز به آب چشم نتوان شستن آن
چون نجاسات بواطن شد عیان
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
چون نیابی آن خمارت میزند
این خمار غم دلیل آن شدهست
که بدان مفقود مستیات بدهست
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا وآنگاه کور
هر که را دامن درست است و معد
آن نثار دل بدآن کس میرسد
پیر عقل آمد نه آن موی سپید
سالها در حسرت ایشان بماند
عمرها در شوق ایشان اشک راند
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
هین بجو که رکن دولت جستن است
هر گشادی در دل اندر بستن است
از همه کار جهان پرداخته
کو و کو میگو به جان چون فاخته
نیک بنگر اندرین ای محتجب
که دعا را بست حق در استجب
هر که را دل پاک شد از اعتلال
مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا
در دل من آن دعا انداختی
اعتمادش بود بر خواب درست
در چه و زندان جز آن را مینجست
قایل این بانگ نآید در نظر
قوتی و راحتی و مسندی
چاه شد بر وی بدآن بانگ جلیل
هر که خوابی دید از روز الست
مست باشد در ره طاعات مست
میکشد چون اشتر مست این جوال
بی فتور و بی گمان و بیملال
در الست آنکو چنین خوابی ندید
اندرین دنیا نشد بنده و مرید
پای پیش و پای پس در راه دین
مینهد با صد تردد بییقین
وامدار شرح اینم نک گرو
ور شتابستت ز الم نشرح شنو
من ز تو کز توست هر دشوار سهل
کوری عشقست این کوری من
حب یعمی و یصم است ای حسن
ای حسن بدان که عشق موجب کوری و کری عاشق میشود
کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد بگو
تو که بینایی ز کورانم مدار
دایرم برگرد لطفت ای مدار
مینداند خلق اسرار مرا
ژاژ میدانند گفتار مرا
اصل دین ای بنده روزن کردن است
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکُند هان و هان جهل تو طنازیی
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفتالجنه شنو ای خوشسرشت
هر نفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شأن جدید
کل شیء عن مرادی لا یَحید
در هر بامداد هر لحظه کاری تازه داریم
و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمی شود
خوابناکی کو ز یقظت میجهد
دایه وسواس عشوهش میدهد
نباشد غایب از باد بهاری
یک عنایت به ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فساد
زان وسیلت بحر دور اندازدش
تا بدانی سر سر جبر چیست
ترک کن این جبرِ جمع منبلان
تا خبر یابی از آن جبر چو جان
که نپردازی از آن سوی برون
چون به من زنده شود این مردهتن
جان من باشد که رو آرد به من
جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همآن جان کصل او از کوی اوست
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق
اژدهایی ناپدید دلربا
عقل همچون کوه را او کهربا
عقل هر عطار کآگه شد از او
طبلهها را ریخت اندر آب جو
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لم یکن حقا له کفا احد
اگر نه عشق شمسالدین بدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
تا ز تو این معجبی بیرون رود
علت ابلیس اناخیری بدهست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر در ناموس ای عاشق مایست
وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای عدو شرم و اندیشه بیآ
که دریدم پرده شرم و حیا
ایمنی بگذار و جای خوف باش
تا به ملک ایمنی بنشاندت
چاره آن دل عطای مبدلی است
داد او را قابلیت شرط نیست
بلکه شرط قابلیت داد اوست
داد لب و قابلیت هست پوست
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
چونکه جمال این بود رسم وفا چرا بود
لذت بیکرانهای است عشق شدهست نام او
قاعده خود شکایت است ور نه جفا چرا بود
پیش بینا شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب انصتوا
نه تو اعطیناک کوثر خواندهای
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای
بر تو خون گشتهست و ناخوش ای علیل
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
مشتری شو تا بجنبد دست من
لعل زاید معدن آبست من
مشتری گرچه که سست و بارد است
دعوت دين کن که دعوت وارد است
باز پران کن حمام روح گیر
در ره دعوت طریق نوح گیر
خدمتی میکن برای کردگار
با قبول و رد خلقانت چه کار
ده مرو ده مرد را احمق کند
قول پیغمبر شنو ای مجتبی
گور عقل آمد وطن در روستا
هر که در رستا بود روزی و شام
تا به ماهی عقل او نبود تمام
طهرا بیتی بیان پاکی است
گنج نور است ار طلسمش خاکی است
خانه دل را باید از پلیدی ها پاک کرد کالبد عنصری
گنجینه انوار الهی است گرچه طلسم آن جسم خاکی است
Privacy Policy
Today visitors: 909 Time base: Pacific Daylight Time