برنامه شماره ۷۳۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۱ اکتبر ۲۰۱۸ ـ ۱۰ مهر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2662, Divan e Shams
دلا، رو، رو، همان خون شو که بودی
بدان صحرا و هامون(۱) شو که بودی
درین خاکسترِ هستی چه غَلْطی؟
در آتشدان و کانون شو که بودی
درین، چون شد چگونه؟ چند مانی؟
بدان تَصریفِ(۲) بیچون شو که بودی
نه گاوی که کشی بیگارِ گردون
بر آن بالای گردون شو که بودی
درین کاهش، چو بیمارانِ دِقّی(۳)
به عمرِ روزافزون شو که بودی
زبونِ طِبِّ افلاطون چه باشی؟
فَلاطونِ(۴) فَلاطون شو که بودی
اَیْمَ هُوَ(۵) کی، اسیرانه چه باشی؟
همان سلطان و بارون(۶) شو که بودی
اگر رویین تنی، جسم آفتِ توست
همان جانِ فریدون(۷) شو که بودی
همان اقبال و دولت بین که دیدی
همان بختِ همایون شو که بودی
رها کن نظم کردن دُرّها را
به دریا دُرِّ مَکنُون(۸) شو که بودی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1197
مناجات
ای دهندهٔ قوت و تَمکین(۹) و ثَبات
خلق را زین بیثباتی ده نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنی ست
قایمی ده نفس را، که مُنثَنی ست(۱۰)
صبرشان بخش و کفهٔ میزان*۱ گران
وارَهانشان از فنِ صورتگران(۱۱)
وز حسودی بازِشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیوِ رَجیم(۱۲)
در نَعیمِ(۱۳) فانیِ مال و جسد
چون همی سوزند عامه از حسد
پادشاهان بین که لشکر میکَشَند
از حسد خویشانِ خود را میکُشَند
عاشقانِ لُعبَتانِ(۱۴) پُر قَذَر(۱۵)
کرده قصدِ خون و جانِ همدگر
ویس و رامین، خسرو و شیرین بخوان
که چه کردند از حسد آن ابلهان
که فنا شد عاشق و معشوق نیز
هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز
پاک الهی که عدم بر هم زند
مر عدم را بر عدم عاشق کند
در دلِ نه دل، حسدها سَر کند
نیست را هست این چنین مُضطَر(۱۶) کند
این زنانی کز همه مُشفِق ترند(۱۷)
از حسد دو ضَرَّه(۱۸) خود را میخورند
تا که مردانی که خود سنگیندل اند
از حسد تا در کدامین منزل اند؟
گر نکردی شرع، افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسمِ حریف
شرع بهرِ دفعِ شَرّ رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجّت کند
از گواه و از یَمین(۱۹) و از نُکول(۲۰)
تا به شیشه در رود دیوِ فضول(۲۱)
مثلِ میزانی که خشنودیِ دو ضِدّ
جمع میآید یقین در هَزل(۲۲) و جِدّ
شرع چون کَیْله(۲۳) و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین
گر ترازو نَبْوَد، آن خصم از جِدال
کی رهد از وَهمِ حَیف(۲۴) و اِحتِیال(۲۵)
پس درین مُردارِ زشتِ بیوفا
این همه رَشک ست و خَصم ست و جفا
پس در آن اقبال و دولت چون بُوَد؟
چون شود جِنّی و اِنسی(۲۶) در حسد
آن شیاطین خود حسودِ کهنهاند
یک زمان از رَهزَنی خالی نهاند
وآن بنی آدم که عِصیان کِشتهاند
از حسودی نیز شیطان گشتهاند
از نُبی(۲۷) بر خوان که شیطانانِ اِنس
گشتهاند از مَسخِ حق با دیو جنس*۲
دیو چون عاجز شود در اِفتِتان(۲۸)
اِستِعانَت(۲۹) جوید او زین اِنسیان(۳۰)
که شما یارید با ما، یاری ای
جانبِ مایید جانب داری ای*۳
گر کسی را ره زنند اندر جهان
هر دو گون(۳۱) شیطان، برآید شادمان
ور کسی جان بُرد و شد در دین بلند
نوحه میدارند آن دو رَشکمَند(۳۲)
هر دو میخایند(۳۳) دندانِ حسد
بر کسی که داد اَدیب(۳۴) او را خرد
*۱ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۸
Quran, Sooreh Araaf(#7), Line #8
وَالْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ ۚ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ
و سنجش (اعمال) در آن روز (رستاخیز)، حق است. کسانی که ترازوی (اعمال صالح) ایشان سنگین است رستگاران اند.
*۲ قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۱۱۲
Quran, Sooreh Anaam(#6), Line #112
وَكَذَٰلِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيَاطِينَ الْإِنْسِ وَالْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلَىٰ بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا ۚ وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ مَا فَعَلُوهُ ۖ فَذَرْهُمْ وَمَا يَفْتَرُونَ
و این گونه برای هر پیامبری دشمنانی از شیاطین انس و جن قرار دادیم، که برای فریب مردم همواره گفتاری باطل ولی به ظاهر آراسته و دلپسند به یکدیگر القاء می کنند، و اگر پروردگارت می خواست چنین نمی کردند، پس آنان و آنچه را به دروغ به هم می بافند واگذار.
*۳ قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۱۲۱
Quran, Sooreh Anaam(#6), Line #121
وَلَا تَأْكُلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَإِنَّهُ لَفِسْقٌ ۗ وَإِنَّ الشَّيَاطِينَ لَيُوحُونَ إِلَىٰ أَوْلِيَائِهِمْ لِيُجَادِلُوكُمْ ۖ وَإِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لَمُشْرِكُونَ
از ذبحى كه نام خدا بر آن ياد نشده است مخوريد كه خود نافرمانى است. و شياطين به دوستان خود القا مىكنند كه با شما مجادله كنند؛ اگر از ايشان پيروى كنيد از مشركانيد.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1977
این نه آن جان است کافزاید ز نان
یا گهی باشد چنین، گاهی چنان
خوش کنندهست و خوش و عینِ خوشی
بی خوشی نَبوَد خوشی ای مُرْتَشی(۳۵)
چون تو شیرین از شِکَر باشی، بُوَد
کان شِکَر گاهی ز تو غایب شود؟
چون شِکَر گردی ز بسياری وفا
پس شِکَر کی از شِکَر باشد جدا؟
عاشق، از خود چون غذا یابد رَحیق(۳۶)
عقل، آنجا گم بماند، بی رفیق
عقلِ جزوی عشق را مُنْکِر بُوَد
گرچه بنماید که صاحبسِر بُوَد
زیرک و داناست، اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد، اهریمنی است
او به قول و فعل، یارِ ما بُوَد
چون به حکمِ حال آیی، لا بُوَد
لا بُوَد، چون او نشد از هست نیست
چونکه طَوْعاً لا نشد، کُرْهاً بسی است
این عقل جزئی چون از هستی ناقص خود دست بر نداشته و محو نشده و همچنان خود را کامل می داند، در واقع باید او را نیست و فانی شمرد، زیرا او از روی اختیار، فنا را نپذیرفته لذا باید اجباراً و بر خلاف میل او، او را فانی بشمریم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 469
چون قضا بیرون کند از چرخ، سَر(۳۷)
عاقلان گردند جمله کور و کر
ماهیان افتند از دریا بُرون
دام گیرد مرغِ پَرّان را زبون
تا پریّ و دیو در شیشه شود
بلکه هاروتی به بابِل در رود
جز کسی، کاندر قضای حق گریخت
خونِ او را هیچ تَربیعی(۳۸) نریخت
غیرِ آنکه در گریزی در قَضا
هیچ حیله نَدْهَدَت از وی رها
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1226
پرسیدنِ آن پادشاه از آن مدّعیِ نبوّت که آن که رسولِ راستین باشد و ثابت شود با او چه باشد که کسی را بخشد؟ یا به صحبت و خدمتِ او چه بخشش یابند غیرِ نصیحت که به زبان میگوید؟
شاه پرسیدش که باری وحی چیست؟
یا چه حاصل دارد آن کس کو نبی ست؟
گفت: خود آن چیست کش حاصل نشد؟
یا چه دولت ماند کو واصِل نشد؟
گیرم این وحیِ نبی گَنجُور(۳۹) نیست
هم کم از وحیِ دلِ زنبور نیست
چونکه اَوحَی الرَّب اِلَی النَّحل*۴ آمده ست
خانهٔ وَحیَش پر از حلوا شده ست
از آنرو که موضوع وحی پروردگار به زنبور عسل (در قرآن کریم) وارد شده است، خانه وحی زنبور عسل پر از شهد و شیرینی شده است.
او به نورِ وحیِ حق عَزَّوَجَل(۴۰)
کرد عالَم را پر از شمع و عسل
این که کَرَّمناست(۴۱)*۵ و بالا میرود
وَحیَش از زنبور کمتر کی بُوَد؟
نه تو اَعطَیناکَ کَوثَر*۶ خواندهای؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای؟
مگر تو آیه « کوثر را به تو عطا کردیم » را نخوانده ای؟ پس چرا خشکیده و لب تشنه مانده ای؟
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشته ست و ناخوش، ای عَلیل(۴۲)
توبه کن، بیزار شو از هر عَدو
کو ندارد آبِ کوثر در کدو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرُو
او محمدخوست با او گیر خو
تا اَحَبَّ لـِلَّه(۴۳) آیی در حساب
کز درختِ احمدی با اوست سیب
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب
دشمنش میدار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تو است و مامِ(۴۴) تو
کو حقیقت هست خونآشامِ تو
از خلیلِ(۴۵) حق بیاموز این سِیَر(۴۶)
که شد او بیزار اول از پدر
تا که اَبْغَض لـِلَّه(۴۷) آیی پیشِ حق
تا نگیرد بر تو رَشکِ عشق دَق(۴۸)
تا در شمار کسانی به شمار آیی که خشم و غضبشان نیز برای حضرت حق است، تا غیرت عشق الهی خلوص ایمان و ایقان تو را مورد طعن و ایراد قرار ندهد.
تا نخوانی لا و اِلّاَ الله را
در نيابی مَنهَجِ(۴۹) این راه را
*۴ قرآن کریم، سوره نحل(۱۶)، آیه ۶۸ ، ۶۹
Quran, Sooreh Nahl(#16), Line #68,69
وَأَوْحَىٰ رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا يَعْرِشُونَ (۶۸)
پروردگار تو به زنبور عسل وحى كرد كه: از كوهها و درختان و در بناهايى كه مىسازند خانههايى برگزين.
ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلًا ۚ يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِهَا شَرَابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ فِيهِ شِفَاءٌ لِلنَّاسِ ۗ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (۶۹)
آنگاه از هر ثمرهاى بخور و فرمانبردار به راه پروردگارت برو. از شكم او شرابى رنگارنگ بيرون مىآيد كه شفاى مردم در آن است. و صاحبان انديشه را در اين عبرتى است
*۵ قرآن کریم، سوره اسراء(۱۷)، آیه ۷۰
Quran, Sooreh Asraa(#17), Line #70
وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا
ما فرزندان آدم را كرامت بخشيديم و بر دريا و خشكى سوار كرديم و از چيزهاى خوش و پاكيزه روزى داديم و بر بسيارى از مخلوقات خويش برتريشان نهاديم.
*۶ قرآن کریم، سوره کوثر(۱۰۸)
Quran, Sooreh Kosar(#108)
إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ (١)
همانا ما کوثر ( خیر و برکت فراوان ) را به تو عطا کردیم (۱)
فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ (٢)
پس برای پروردگارت نماز گزار و قربانی کن (۲)
إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ (٣)
كه بدخواه تو خود اَبتر است (۳)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1009
آنچه حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور(۵۰) را
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1455
تا به گوشِ خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامُش مانده است
در تَرَدُّد(۵۱) هر که او آشفته است
حق به گوشِ او معمّا گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان
کآن کنم کو گفت؟ یا خود ضدِّ آن؟
هم ز حق، ترجیح یابد یک طرف
زآن دو، یک را برگزیند ز آن کَنَف(۵۲)
گر نخواهی در تَرَدُّد، هوشِ جان
کم فشار این پنبه اندر گوشِ جان
تا کنی فهم آن معمّاهاش را
تا کنی ادراکِ رمز و فاش را
پس محلِّ وحی گردد گوشِ جان
وحی چه بْوَد؟ گفتنی از حس نهان
گوشِ جان و چشمِ جان، جز این حس است
گوشِ عقل و گوشِ ظَنّ، زین مُفلِس(۵۳) است
لفظِ جبرم، عشق را بیصبر کرد
و آنکه عاشق نیست، حبسِ جبر کرد
این مَعِیَّت با حق است و جبر نیست
این تجلّیِ مَه است، این ابر نیست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 65
گر بدیدی حِسِّ حیوان شاه را
پس بدیدی گاو و خر الله را
گر نبودی حسِّ دیگر مر تو را
جز حسِ حیوان، ز بیرونِ هوا
پس بنیآدم مُکَرَّم(۵۴) کی بدی؟
کی به حسِّ مشترک، مَحرَم شدی؟
نا مُصَوَّر(۵۵) یا مُصَوَّر(۵۶) گفتنت
باطل آمد بی ز صورت رَستنت
نا مُصَوَّر یا مُصَوَّر پیشِ اوست
کو همه مغزست و بیرون شد ز پوست
گر تو کوری، نیست بر اَعْمی'(۵۷) حَرَج(۵۸)
ورنه، رو کِالصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرج(۵۹)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1853
از پیِ روپوشِ عامه، در بیان
وحیِ دل گویند آن را صوفیان
وحیِ دل گیرش که منظرگاهِ اوست
چون خطا باشد چو دل آگاهِ اوست؟
مؤمنا یَنْظُر بِنُورِ الله شدی
از خطا و سهو ايمن آمدی
ای مؤمن تو با نور الهی می بینی، بنابراین از خطا و اشتباه در امانی.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1901
بو قَلاوُوزست(۶۰) و رهبر مر تو را
میبرد تا خُلد(۶۱) و کوثر مر تو را
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3785
این چنین لطفی چو نیلی میرود
چونکه فرعونیم، چون خون میشود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3802
چون در آمد در میان، غیرِ خدا
تیغ را، اندر میان کردن سزا
تا اَحَبَّ لــِلَّه*۷، آید نامِ من
تا که اَبْغَض لـِلَّه، آید کامِ من
تا که اَعطا لـِلَّه(۶۲) آید جودِ من
تا که اَمسَک لـِلَّه(۶۳) آید بودِ من
بُخلِ من لـِلَّه، عطا لـِلّه و بس
جمله لـِلَّهام، نِیَم من آنِ کس
و آنچه لـِلَّه میکنم، تقلید نیست
نیست تَخییل(۶۴) و گمان، جز دید نیست
ز اجتهاد و از تَحَرّی(۶۵) رَستهام
آستین بر دامنِ حق بستهام
گر همی پَرَّم، همیبینم مَطار(۶۶)
ور همیگردم، همیبینم مَدار(۶۷)
ور کشم باری، بدانم تا کجا
ماهم و خورشید پیشم پیشوا
بیش ازین با خلق گفتن، روی نیست
بحر را گُنجایی اندر جوی نیست
*۷ حدیث
هر که برای خدا ببخشد و برای خدا امساک کند و برای خدا دوست بدارد و برای خدا دشمن دارد و برای خدا ازدواج کند همانا ایمانش کمال یافته است.
(۱) هامون: زمین هموار، دشت
(۲) تَصریف: بازگردانیدن، تغییر دادن
(۳) دِقّ: سل، ناتوانی شدید که بر اثر افسردگی و اندوه پدید میآید
(۴) فَلاطون: افلاطون، حکیم نامور یونان
(۵) اَیْمَ هُوَ: فلان یا فلان
(۶) بارون: کلمه فرانسوی و از عنوانهای اشراف و نجبای اروپاست
(۷) فریدون: منظور هر پادشاه کامروا
(۸) دُرِّ مَکنُون: مروارید آبدار و گرانبها، در اینجا هوشیار بودن بدون استفاده از فکر
(۹) تَمکین: قبول کردن، استعداد انسان برای ماندن در حالت تسلیم یا استعداد فضا گشایی مداوم
(۱۰) مُنثَنی: خمیده، دوتا، در اینجا به معنی سست کار و درمانده
(۱۱) صورتگر: نقاش، مجسمه ساز، تصویر ساز
(۱۲) رَجیم: ملعون، مطرود
(۱۳) نَعیم: نعمت، مال
(۱۴) لُعبَت: وسیله بازی مانند عکس و عروسک. معشوق و دلبر
(۱۵) قَذَر: پلیدی
(۱۶) مُضطَر: درمانده، بیچاره
(۱۷) مُشفِق: دلسوز، مهربان
(۱۸) ضَرَّه: هَوُو
(۱۹) یَمین: سوگند، قسم
(۲۰) نُکول: خودداری کردن، فراموش کردن
(۲۱) فضول: یاوه گو
(۲۲) هَزل: شوخی، مقابل جدّی، غیر جدّی
(۲۳) کَیْله: پیمانه
(۲۴) حَیف: ستم کردن، ستم
(۲۵) اِحتِیال: حیله گری
(۲۶) جِنّ و اِنس: جنّ و انسان
(۲۷) نُبی: قرآن
(۲۸) اِفتِتان: گمراه کردن
(۲۹) اِستِعانَت: یاری خواستن
(۳۰) اِنسیان: آدمیان ، جمع اِنس
(۳۱) گون: گونه، نوع
(۳۲) رَشکمَند: حسود
(۳۳) خاییدن: جویدن
(۳۴) اَدیب: کسی که علم ادب میداند، سخندان، بافرهنگ
(۳۵) مُرْتَشی: رشوه گیرنده
(۳۶) رَحیق: خالص، بی غش، شراب ناب
(۳۷) سَر بیرون کردن: آشکار شدن
(۳۸) تَربیع: چهار قسمت کردن، قرار گرفتن دو کوکب سیار به اندازۀ یکچهارم دورۀ فلک (سه برج) از یکدیگر، اين حالت بر نحسی و شومی دلالت دارد
(۳۹) گَنجُور: صاحب گنج، گنج دار، گنج
(۴۰) عَزَّوَجَل: گرامی و بزرگ است، صفت خداوند
(۴۱) کَرَّمنا: گرامی داشتیم
(۴۲) عَلیل: بیمار، مریض، رنجور، دردمند
(۴۳) اَحَبَّ لـِلَّه: دوست داشت برای خدا
(۴۴) مام: مادر
(۴۵) خَلیل: ابراهیم خلیل الله
(۴۶) سِیَر: جمع سیره به معنی سنّت و روش
(۴۷) اَبْغَض لـِلَّه: برای رضای خدا دشمنی کرد
(۴۸) دَق: طعن زدن، نکوهش کردن
(۴۹) مَنهَج: راه آشکار و روشن
(۵۰) گور: گورخر
(۵۱) تَرَدُّد: دو دلی، شک
(۵۲) کَنَف: جانب، ناحیه، کرانه
(۵۳) مُفلِس: تنگدست، عاجز، تهی دست
(۵۴) مُکَرَّم: گرامی و ارجمند
(۵۵) نامُصَوَّر: بدون شکل و تصویر
(۵۶) مُصَوَّر: دارای شکل و تصویر
(۵۷) اَعمی: کور
(۵۸) حَرَج: تگنا، گناه
(۵۹) الصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرج: صبر کلید باب نجات است
(۶۰) قَلاوُوز: پیشاهنگ
(۶۱) خُلد: دوام، بقا، خُلد برین: بهشت
(۶۲) اَعطا لـِلَّه: بخشش برای خدا
(۶۳) اَمسَک لـِلَّه: خودداری برای خدا
(۶۴) تَخییل: خیال کردن، به خیال افکندن
(۶۵) تَحَرّی: جستجو
(۶۶) مَطار: محل پرواز، پرواز کردن
(۶۷) مَدار: جایگاه گردش و دَوَران
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
دلا رو رو همان خون شو که بودی
بدان صحرا و هامون شو که بودی
درین خاکسترِ هستی چه غلطی
درین چون شد چگونه چند مانی
بدان تصریف بیچون شو که بودی
نه گاوی که کشی بیگار گردون
درین کاهش چو بیماران دقی
زبون طب افلاطون چه باشی
فلاطون فلاطون شو که بودی
ایم هو کی اسیرانه چه باشی
همان سلطان و بارون شو که بودی
اگر رویین تنی جسم آفت توست
همان جان فریدون شو که بودی
همان بخت همایون شو که بودی
رها کن نظم کردن درها را
به دریا در مکنون شو که بودی
ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات
قایمی ده نفس را که منثنی ست
وارهانشان از فن صورتگران
تا نباشند از حسد دیوِ رجیم
در نعیم فانی مال و جسد
پادشاهان بین که لشکر میکشند
از حسد خویشان خود را میکشند
عاشقان لعبتان پر قذر
کرده قصد خون و جان همدگر
ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان
در دل نه دل حسدها سر کند
نیست را هست این چنین مضطر کند
این زنانی کز همه مشفق ترند
از حسد دو ضره خود را میخورند
از حسد تا در کدامین منزل اند
گر نکردی شرع افسونی لطیف
شرع بهر دفع شر رایی زند
از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیوِ فضول
مثلِ میزانی که خشنودی دو ضد
جمع میآید یقین در هزل و جد
شرع چون کیله و ترازو دان یقین
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
کی رهد از وهم حیف و احتیال
پس درین مردارِ زشت بیوفا
این همه رشک ست و خصم ست و جفا
پس در آن اقبال و دولت چون بود
چون شود جنی و انسی در حسد
آن شیاطین خود حسود کهنهاند
یک زمان از رهزنی خالی نهاند
وآن بنی آدم که عصیان کشتهاند
از نبی بر خوان که شیطانان انس
گشتهاند از مسخ حق با دیو جنس*۲
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاری ای
جانب مایید جانب داری ای*۳
هر دو گون شیطان برآید شادمان
ور کسی جان برد و شد در دین بلند
نوحه میدارند آن دو رشکمند
هر دو میخایند دندان حسد
بر کسی که داد ادیب او را خرد
یا گهی باشد چنین گاهی چنان
بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی
چون تو شیرین از شکر باشی بود
کان شکر گاهی ز تو غایب شود
چون شکر گردی ز بسياری وفا
پس شکر کی از شکر باشد جدا
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا گم بماند بی رفیق
عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحبسر بود
زیرک و داناست اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد اهریمنی است
او به قول و فعل یارِ ما بود
چون به حکم حال آیی لا بود
لا بود چون او نشد از هست نیست
چونکه طوعا لا نشد کرها بسی است
چون قضا بیرون کند از چرخ سر
ماهیان افتند از دریا برون
دام گیرد مرغ پران را زبون
تا پری و دیو در شیشه شود
بلکه هاروتی به بابل در رود
جز کسی کاندر قضای حق گریخت
خون او را هیچ تربیعی نریخت
غیرِ آنکه در گریزی در قضا
هیچ حیله ندهدت از وی رها
شاه پرسیدش که باری وحی چیست
یا چه حاصل دارد آن کس کو نبی ست
گفت خود آن چیست کش حاصل نشد
یا چه دولت ماند کو واصل نشد
گیرم این وحی نبی گَنجور نیست
چونکه اوحی الرب الی النحل*۴ آمده ست
خانهٔ وحیش پر از حلوا شده ست
او به نورِ وحی حق عزوجل
کرد عالم را پر از شمع و عسل
این که کرمناست*۵ و بالا میرود
وحیش از زنبور کمتر کی بود
نه تو اعطیناک کوثر*۶ خواندهای
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای
بر تو خون گشته ست و ناخوش ای علیل
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در کدو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرو
تا احب لله آیی در حساب
کز درخت احمدی با اوست سیب
گر چه بابای تو است و مام تو
کو حقیقت هست خونآشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر
تا که ابغض لله آیی پیش حق
تا نگیرد بر تو رشک عشق دق
تا نخوانی لا و الا الله را
در نيابی منهج این راه را
آن نباشد شیر را و گور را
کو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هر که او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
کآن کنم کو گفت یا خود ضد آن
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زآن دو یک را برگزیند ز آن کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوشِ جان
وحی چه بود گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
و آنکه عاشق نیست حبس جبر کرد
این معیت با حق است و جبر نیست
این تجلی مه است این ابر نیست
گر بدیدی حس حیوان شاه را
گر نبودی حس دیگر مر تو را
جز حس حیوان ز بیرون هوا
پس بنیآدم مکرم کی بدی
کی به حس مشترک محرم شدی
نا مصور یا مصور گفتنت
باطل آمد بی ز صورت رستنت
نا مصور یا مصور پیش اوست
گر تو کوری نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج
از پی روپوش عامه در بیان
وحیِ دل گیرش که منظرگاه اوست
چون خطا باشد چو دل آگاه اوست
مؤمنا ینظر بنورِ الله شدی
بو قلاووزست و رهبر مر تو را
میبرد تا خلد و کوثر مر تو را
چونکه فرعونیم چون خون میشود
چون در آمد در میان غیرِ خدا
تیغ را اندر میان کردن سزا
تا احب لله*۷، آید نامِ من
تا که ابغض لله آید کام من
تا که اعطا لله آید جود من
تا که امسک لله آید بود من
بخل من لله عطا لله و بس
جمله للهام نیم من آن کس
و آنچه لله میکنم تقلید نیست
نیست تخییل و گمان جز دید نیست
ز اجتهاد و از تحری رستهام
آستین بر دامن حق بستهام
گر همی پرم همیبینم مطار
ور همیگردم همیبینم مدار
ور کشم باری بدانم تا کجا
بیش ازین با خلق گفتن روی نیست
بحر را گنجایی اندر جوی نیست
Privacy Policy
Today visitors: 3349 Time base: Pacific Daylight Time