برنامه شماره ۸۶۳ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۲۰ آوریل ۲۰۲۱ - ۱ اردیبهشت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 137, Divan e Shams
با چنین شمشیرِ دولت تو زبون مانی چرا؟
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟
میکَشد هر کَرکَسی اَجزات را هر جانبی
چون نه مُرداری تو، بلکه بازِ جانانی چرا؟
دیدهات را چون نظر از دیدهٔ باقی(۱) رسید
دیدهات شَرمین(۲) شود از دیدهٔ فانی(۳) چرا؟
آن که او را کَس به نسیه و نَقد نَستاند به خاک
این چنین بیشی کند بر نَقدهٔ(۴) کانی چرا؟
آن سیه جانی که کُفر از جانِ تلخش نَنگ داشت
زَهر ریزد بر تو و تو شَهدِ ایمانی چرا؟
تو چنین لرزانِ او باشی و او سایهٔ تُوَست
آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا؟
او همه عیبِ تو گیرد تا بپوشد عیبِ خود
تو بَرو از غیب جان ریزی و میدانی چرا؟
چون دَرو هستی ببینی، گویی آن من نیستم
دَعویِ او چون نبینی گوییَش آنی چرا؟
خشمِ یاران فرع باشد، اصلشان عشقِ نُوَست
از برایِ خشمِ فرعی اصل را رانی چرا؟
شَه به حق چون شمسِ تبریزیست ثانی نیستش
ناحقی را اصل گویی، شاه را ثانی چرا؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #566
عکس، چندان باید از یارانِ خَوش
که شوی از بحرِ بیعکس، آبْکَش
عکس، کَاوّل زد، تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد، شود تحقیق آن
تا نشد تحقیق، از یاران مَبُر
از صدف مَگْسَل، نگشت آن قطره، دُرّ
صاف خواهی چشم و عقل و سمع(۵) را
بَردَران تو پردههایِ طَمْع(۶) را
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۸۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2986
لیک بعضی زین صدا کَرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۰۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3003
گفت حق: دانم که این پرسش تو را
نیست از اِنکار و غفلت وَز هوا
ورنه تأدیب(۷) و عِتابت(۸) کردمی
بهرِ این پرسش تو را آزُردمی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3697
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کَس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد، تو دل بر وی مَنه
پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #822
جمله عالَم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2436, Divan e Shams
من از عدم زادم تو را، بر تخت بنهادم تو را
آیینهیی دادم تو را، باشد که با ما خو کنی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 435, Divan e Shams
این عدم خود چه مبارک جایست
که مددهایِ وجود از عدمست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2263
دل، تو این آلوده را پنداشتی
لاجَرَم دل ز اهلِ دل برداشتی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #888
از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر(۹)
هست آن سلطانِ دل ها منتظر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ۸۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #881
صد جَوالِ(۱۰) زر بیآری ای غَنی
حق بگوید دل بیار ای مُنحَنی(۱۱)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4123
شرط، تسلیم است، نه کارِ دراز
سود نَبْوَد در ضَلالَت تُرکْتاز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4177
لیک مقصودِ ازل، تسلیمِ توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جُست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2959
گفت: بهرِ شاه، مبذول است جان
او چرا آید شفیع اندر میان؟
لی مَعَالله وقت بود آن دَم مرا
لا یَسَعْ فیهِ نَبیٌّ مُجتَبی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3214
علتی بتّر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذُودَلال(۱۲)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #382
گر نه موشی دزد در انبارِ ماست
گندمِ اعمالِ چل ساله کجاست؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1955
هُوی هُویِ باد و شیرافشان ابر
در غمِ مااَند، یک ساعت تو صبر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم بیت ۱۱۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1145
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلّی، ایمن از رَیْبُ الَْمنون(١٣)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1620, Divan e Shams
چه شِکَرفروش دارم که به من شِکَر فروشد
که نگفت عذر روزی که: برو شِکَر ندارم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1057
گر بِرویَد، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بَررویَد آن کِشتهٔ اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است و آن اوّل دُرُست
کِشتِ اوّل کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1067
که درونِ سینه شرحت دادهایم
شرح اَندر سینهات بِنهادهایم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1071
که اَلَمْ نَشْرَح نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۱۴)؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1639
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نَفَس بر دل دگر داغی نَهَم
کُلُّ اَصْباحٍ لَنا شَأْنٌ جدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لا یَحید
در هر بامداد(هر لحظه) کاری تازه داریم، و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمی شود.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2996
ساخت موسی قدس در، بابِ صَغیر
تا فرود آرند سر قومِ زَحیر
زآنکه جَبّاران بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #544
ناز کردن خوش تر آید از شِکَر
لیک، کم خایَش، که دارد صد خطر
ایمن آبادست آن راهِ نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1566, Divan e Shams
تا با تو قرین شدست جانم
هر جا که رَوَم، به گلستانم
تا صورتِ تو قرینِ دل شد
بر خاک نِیَم، بر آسمانم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین(۱۵) بیقول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
لیک بعضی زین صدا کَرتر شدند*
همچو آبِ نیل آمد این بلا
سَعد را آبست و خون بر اَشقیا(۱۶)
هر که پایانبینتر، او مسعودتَر
جِدتر او کارَد که افزون دید بَر
زآنکه داند کین جهانِ کاشتن
هست بهرِ مَحشر و برداشتن**
* قرآن کریم، سوره انسان(۷۶)، آیه ۳
Quran, Sooreh Al-Insan(#76), Line #3
« إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا.»
« راه را به او نشان دادهايم. يا سپاسگزار باشد يا ناسپاس.»
** حدیث
« اَلدُّنْيا مَزرَعَةُ الْآخِرَةِ.»
« دنیا کشتزار آخرت است.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3001
« مطالبه کردن موسی علیهالسَّلام، حضرت را که خَلَقْتَ خَلْقاً وَ اَهْلَکْتَهُمْ؟ و جواب آمدن.»
گفت موسی: ای خداوندِ حساب
نقش کردی، باز چون کردی خراب؟
نرّ و ماده نقش کردی جانفزا
وآنگهان ویران کنی این را چرا؟
ورنه تأدیب و عِتابت کردمی
لیک میخواهی که در افعالِ ما
باز جویی حکمت و سِرِّ بقا
تا از آن واقف کنی مر عام را
پخته گردانی بدین هر خام را
قاصدا سایل(۱۷) شدی در کاشفی(۱۸)
بر عوام، ار چه که تو زآن واقفی
زآنکه نیمِ علم آمد این سؤال
هر بُرونی را نباشد این مَجال
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3017
چونکه موسی کِشت و شد کِشتش تمام
خوشههايش یافت خوبی و نظام
داس بگرفت و مر آن را میبُرید
پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کشتی کنیّ و پَروَری
چون کمالی یافت، آن را میبُری؟
گفت: یا رب زآن کنم ویران و پَست
که در اینجا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست درانبارِ کاه
کاه در انبارِ گندم، هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق واجب میکُند در بیختَن(۱۹)
گفت: این دانش تو از کی یافتی؟
که به دانش بَیْدَری(۲۰) برساختی
گفت: تمییزم تو دادی ای خدا*
گفت: پس تمییز چون نَبْوَد مرا؟
در خلایق روح هایِ پاک هست
روح هایِ تیرهٔ گِلناک هست
این صدف ها نیست در یک مرتبه
در یکی دُرَّست و در دیگر شَبَه(۲۱)
واجبست اظهارِ این نیک و تباه
همچنانک اظهارِ گندم ها ز کاه
بهرِ اظهارست این خلقِ جهان
تا نمانَد گنجِ حکمت ها نهان
کُنْتُ کَنْزاً گفت مَخْفِیّاً شنو**
جوهرِ خود گُم مکن، اظهار شو
اين قول را بشنو كه حضرت حق فرمود: "من گنجی مخفی بودم" پس گوهر درونی خود را مپوشان بلکه آنرا آشکار کن.
* قرآن کریم، سوره انفال(۸)، آیه ۳۷
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#8), Line #37
« لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَيَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلَىٰ بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعًا فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ ۚ أُولَٰئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ.»
« تا خدا ناپاك را از پاك بازنماياند و ناپاكان را برهم نهد. آنگاه همه را گرد كند و به جهنم افكند. اينان زيانكارانند.»
« كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَی اُعْرَفَ.»
« من گنجی نهان بودم، دوست داشتم شناخته شوم، پس آفریدم آفریدگان را تا شناخته شوم.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۸۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2880
فایدهٔ هر ظاهری خود باطن است
همچو نفع اندر دواها کامِن(۲۲) است
« تفسیرِ این آیت که وَ ما خَلَقْنَا السَّمواتِ و الَْارْضَ وَ ما بَیْنَهُما اِلّا بِالْحَقّ، نیآفریدمشان بهر همین که شما می بینید بلکه بهرِ معنی و حکمت باقیه که شما نمیبینید آن را.»
هیچ نَقّاشی نِگارد زَیْنِ(۲۳) نقش
بی امید نفع، بهرِ عَینِ نقش؟*
بلکه بهرِ میهمانان و کِهان(۲۴)
که به فُرجه وارَهَند از اَندُهان(۲۵)
شادیِ بَچْگان و یادِ دوستان
دوستانِ رفته را از نقشِ آن
هیچ کوزهگر کُند کوزه شتاب
بهرِ عین کوزه، نه بر بویِ آب؟
هیچ کاسه گر کند کاسهٔ تمام
بهرِ عین کاسه، نه بهرِ طعام؟
هیچ خطّاطی نویسد، خط به فن
بهرِ عینِ خط، نه بهرِ خواندن؟
نقشِ ظاهر، بهرِ نقشِ غایب است
وآن برایِ غایبِ دیگر بِبَست(۲۶)
تا سِوُم، چارُم، دَهُم بر میشُمَر
این فواید را به مقدارِ نظر
همچو بازی هایِ شطرنج ای پسر
فایدهٔ هر لَعب در تالی(۲۷) نگر
این نهادند بهر آن لَعبِ نهان
وآن برای آن و آن بهرِ فلان
همچنین دیده جِهات اندر جِهات
در پیِ هم، تا رسی در بُرد و مات
اوّل از بهرِ دوم باشد چنان
که شدن بر پایههایِ نردبان
وآن دوم بهرِ سوم میدان تمام
تا رسی تو پایه پایه تا به بام
* قرآن کریم، سوره احقاف(۴۶)، آیه ۳
Quran, Sooreh Al-Ahqaf(#46), Line #3
« مَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ وَأَجَلٍ مُسَمًّى…»
« ما آسمانها و زمين و آنچه را كه در ميان آن دوست جز به حق و در مدتى معين نيافريدهايم…»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۰۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3000
کَس نسازد نقشِ گرمابه و خِضاب(۲۸)
جز پیِ قصدِ صواب و ناصواب
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۷۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2752
« فرقِ میانِ آنکه درویش است به خدا و تشنهٔ خدا و میانِ آنکه درویش است از خدا و تشنهٔ غیر است.»
نقشِ درویش است او، نَیْ اهلِ نان
نقشِ سگ را تو مَینداز استخوان
فقریست که به حق برد و از غیر گریزان کند و فقریست که از حق گریزان کند، به خلق برد.
«شمس تبریزی»
با خویشتنم خوش است، زین پس من و من.
فقرِ لقمه دارد او، نَی فقرِ حق
پیشِ نقش مُردهای کم نِه طبق
ماهیِ خاکی(۲۹) بُوَد درویشِ نان
شکلِ ماهی، لیک از دریا رَمان
مرغِ خانه است او، نه سیمرغِ هوا
لُوت(۳۰) نوشد او، ننوشد از خدا
عاشقِ حقّ است او بهرِ نَوال(۳۱)
نیست جانش عاشقِ حُسن و جمال
گر توهّم میکند او عشقِ ذات
ذات نبوَد وهمِ اسما و صفات
وَهْم زاییده ز اوصاف و حَدَست
حقّ، نزاییدهست او لمَ یُولَدست*
عاشقِ تصویر و وهمِ خویشتن
کی بُوَد از عاشقانِ ذوالْمِنَن(۳۲)؟
عاشقِ آن وَهم، اگر صادق بُوَد
آن مَجازش تا حقیقت می کَشَد
شرح میخواهد بیانِ این سُخن
لیک میترسم ز اَفهامِ کُهن(۳۳)
فهم هایِ کُهنهٔ کوتهنظر
صد خیالِ بَد درآرَد در فِکَر(۳۴)
بر سماعِ راست، هر کس چیر نیست
لقمهٔ هر مرغکی، انجیر نیست
خاصه مرغی، مُردهٔ، پوسیدهای
پُرخیالی، اَعْمیی، بیدیدهای
نقشِ ماهی را، چه دریا و چه خاک
رنگ هندو را، چه صابون و چه زاک(۳۵)
نقش، اگر غمگین نگاری بر وَرَق
او ندارد از غم و شادی سَبَق
صورتش غمگین و او فارغ از آن
صورتش خندان و او زآن بینشان
وین غم و شادی که اندر دل خطی(۳۶) است
پیشِ آن شادی و غم، جز نقش نیست
صورتِ خندانِ نقش از بهرِ توست
تا از آن صورت شود معنی درست
صورت غمگین نقش از بهر ماست
تا که ما را یاد آید راه راست
نقش هایی کاندرین گرمابه هاست
از برونِ جامهکَن، چون جامههاست
تا برونی، جامهها بینی و بس
جامه بیرون کُن، درآ ای همنَفَس(۳۷)
زانکه با جامه، درون سو، راه نیست
تن ز جان، جامه ز تن آگاه نیست
* قرآن کریم، سوره اخلاص(۱۱۲)، آیه ۳
Quran, Sooreh Al-Ikhlas(#112), Line #3
« لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ.»
« نه زاده است و نه زاده شده.»
(۱) دیدهٔ باقی: چشم معنی، چشم دل، بصیرت
(۲) شَرمین: باحیا، شرم زده، شرمگین
(۳) دیدهٔ فانی: چشم حس، چشم ظاهر
(۴) نَقده: زر و سیم، نقره مسکوک
(۵) سمع: گوش
(۶) طَمْع: حرص، آز
(۷) تأدیب: ادب کردن، تربیت کردن
(۸) عِتاب: ملامت کردن، سرزنش کردن
(۹) بِر: نیکی، نیکویی
(۱۰) جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار درست میکردند، بارجامه.
(۱۱) مُنحَنی: خمیده، خمیده قامت، بیچاره و درمانده
(۱۲) ذُودَلال: صاحب ناز و کرشمه
(١٣) رَیْبُ الَمْنون: حوادث ناگوار
(۱۴) کُدیهساز: گدایی کننده، تکدّی کننده
(۱۵) قَرین: همنشین
(۱۶) اَشقیا: جمعِ شَقی، به معنی تیره بخت، نگون بخت
(۱۷) سایل: خواهنده، پُرسنده
(۱۸) کاشف: کشف کننده، آشکار کننده
(۱۹) بیختَن: چیزی را غربال کردن
(۲۰) بَیْدَر: خرمن گندم، زمین خرمنکوبی
(۲۱) شَبَه: سنگی سیاه و درخشان، کهربای سیاه
(۲۲) کامِن: نهفته، پنهان
(۲۳) زَیْن: آراستن، زینت دادن
(۲۴) کِهان: جمعِ کِه به معنی خُرد و کوچک
(۲۵) اَندُهان: غم ها، جمعِ اَندُه، مخفّف اندوه
(۲۶) بِبَست: صورت بست، شکل گرفت
(۲۷) تالی: از پی آینده، کسی و چیزی که بعد بیاید، بعدی
(۲۸) خِضاب: موادی که با آن موی سر و صورت یا پوست بدن را رنگ میکردند، مانندِ حنا.
(۲۹) ماهیِ خاکی: شکل و صورت ماهی ای که از گِل سازند و یا بر خاک کشند. ریگ ماهی
(۳۰) لُوت: طعام، خوردنی
(۳۱) نوال: عطا و بخشش
(۳۲) ذوالْمِنَن: دارندهٔ نعمت ها و احسانها
(۳۳) اَفهامِ کُهن: فهم های کهنه و پوسیده که قابلیت درک نکته های عمیق و ظریف را ندارند.
(۳۴) فِکَر: جمعِ فکرَت، به معنی اندیشه
(۳۵) زاک: جسمی معدنی و بلوری شکل که چون آب بِدان رسد، سیاه شود. زاج
(۳۶) خط: مجازاً اثر، انعکاس
(۳۷) همنَفَس: مجازاً به معنی هم فکر
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا
میکشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو بلکه باز جانانی چرا
دیدهات را چون نظر از دیده باقی رسید
دیدهات شرمین شود از دیده فانی چرا
آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک
این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا
آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت
زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا
تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست
آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا
او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود
تو برو از غیب جان ریزی و میدانی چرا
چون درو هستی ببینی گویی آن من نیستم
دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا
خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست
از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا
شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش
ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی چرا
عکس چندان باید از یاران خوش
که شوی از بحر بیعکس آبکش
عکس کاول زد تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد شود تحقیق آن
تا نشد تحقیق از یاران مبر
از صدف مگسل نگشت آن قطره در
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را
بردران تو پردههای طمع را
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
گفت حق دانم که این پرسش تو را
نیست از انکار و غفلت وز هوا
ورنه تادیب و عتابت کردمی
بهر این پرسش تو را آزردمی
زآنچه گشتی شاد بس کس شاد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه
جمله عالم زین غلط کردند راه
من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را
آیینهیی دادم تو را باشد که با ما خو کنی
که مددهای وجود از عدمست
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دل ها منتظر
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترکتاز
لیک مقصود ازل تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
گفت بهر شاه مبذول است جان
او چرا آید شفیع اندر میان
لی معالله وقت بود آن دم مرا
لا یسع فیه نبی مجتبی
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست
هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم مااند یک ساعت تو صبر
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت برروید آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
کشت اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
که درون سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
که الم نشرح نه شرحت هست باز
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز
هر نفس بر دل دگر داغی نَهَم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
زآنکه جباران بدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
ناز کردن خوش تر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر
ایمن آبادست آن راه نیاز
هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاک نیم بر آسمانم
از ره پنهان صلاح و کینهها
از قرین بیقول و گفت و گوی او
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند*
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آبست و خون بر اشقیا
هر که پایانبینتر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دید بر
زآنکه داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن**
گفت موسی ای خداوند حساب
نقش کردی باز چون کردی خراب
نر و ماده نقش کردی جانفزا
وآنگهان ویران کنی این را چرا
لیک میخواهی که در افعال ما
باز جویی حکمت و سر بقا
قاصدا سایل شدی در کاشفی
بر عوام ار چه که تو زآن واقفی
زآنکه نیم علم آمد این سوال
هر برونی را نباشد این مجال
چونکه موسی کشت و شد کشتش تمام
داس بگرفت و مر آن را میبرید
که چرا کشتی کنی و پروری
چون کمالی یافت آن را میبری
گفت یا رب زآن کنم ویران و پست
دانه لایق نیست درانبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
فرق واجب میکند در بیختن
گفت این دانش تو از کی یافتی
که به دانش بیدری برساختی
گفت تمییزم تو دادی ای خدا*
گفت پس تمییز چون نبود مرا
در خلایق روح های پاک هست
روح های تیره گلناک هست
در یکی درست و در دیگر شبه
همچنانک اظهار گندم ها ز کاه
بهر اظهارست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمت ها نهان
کنت کنزا گفت مخفیا شنو**
جوهر خود گم مکن اظهار شو
فایده هر ظاهری خود باطن است
همچو نفع اندر دواها کامن است
هیچ نقاشی نگارد زین نقش
بی امید نفع بهر عین نقش*
بلکه بهر میهمانان و کهان
که به فرجه وارهند از اندهان
شادی بچگان و یاد دوستان
دوستان رفته را از نقش آن
هیچ کوزهگر کند کوزه شتاب
بهر عین کوزه نه بر بوی آب
هیچ کاسه گر کند کاسه تمام
بهر عین کاسه نه بهر طعام
هیچ خطاطی نویسد خط به فن
بهر عین خط نه بهر خواندن
نقش ظاهر بهر نقش غایب است
وآن برای غایب دیگر ببست
تا سوم چارم دهم بر میشمر
این فواید را به مقدار نظر
همچو بازی های شطرنج ای پسر
فایده هر لعب در تالی نگر
این نهادند بهر آن لعب نهان
وآن برای آن و آن بهر فلان
همچنین دیده جهات اندر جهات
در پی هم تا رسی در برد و مات
اول از بهر دوم باشد چنان
که شدن بر پایههای نردبان
وآن دوم بهر سوم میدان تمام
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب
نقش درویش است او نی اهل نان
نقش سگ را تو مینداز استخوان
فقر لقمه دارد او نی فقر حق
پیش نقش مردهای کم نه طبق
ماهی خاکی بود درویش نان
شکل ماهی لیک از دریا رمان
مرغ خانه است او نه سیمرغ هوا
لوت نوشد او ننوشد از خدا
عاشق حق است او بهر نوال
نیست جانش عاشق حسن و جمال
گر توهم میکند او عشق ذات
ذات نبود وهم اسما و صفات
وهم زاییده ز اوصاف و حدست
حق نزاییدهست او لم یولدست*
عاشق تصویر و وهم خویشتن
کی بود از عاشقان ذوالمنن
عاشق آن وهم اگر صادق بود
آن مجازش تا حقیقت می کشد
شرح میخواهد بیان این سخن
لیک میترسم ز افهام کهن
فهم های کهنه کوتهنظر
صد خیال بد درآرد در فکر
بر سماع راست هر کس چیر نیست
لقمه هر مرغکی انجیر نیست
خاصه مرغی مرده پوسیدهای
پرخیالی اعمیی بیدیدهای
نقش ماهی را چه دریا و چه خاک
رنگ هندو را چه صابون و چه زاک
نقش اگر غمگین نگاری بر ورق
او ندارد از غم و شادی سبق
وین غم و شادی که اندر دل خطی است
پیش آن شادی و غم جز نقش نیست
صورتِ خندان نقش از بهر توست
از برون جامهکن چون جامههاست
تا برونی جامهها بینی و بس
جامه بیرون کن درآ ای همنفس
زانکه با جامه درون سو، راه نیست
تن ز جان جامه ز تن آگاه نیست
Privacy Policy
Today visitors: 728 Time base: Pacific Daylight Time