برنامه شماره ۶۶۸ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۶ تاریخ اجرا: ۱۷ ژوئیه ۲۰۱۷ ـ ۲۷ تیر
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2499, Divan e Shams
مسلمانان، مسلمانان، مرا تُرکی است یَغمایی(۱)
که او صفهای شیران را بدرّاند به تنهایی
کمان را چون بجنباند، بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بیمِ او مه و زهره ز بالایی
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی
چو او رخسار بنماید، نماند کفر و تاریکی
چو جَعدِ(۲) خویش بگشاید، نه دین مانَد، نه تَرسایی(۳)
مرا غیرت همیگوید: خموش، ار جانْت میباید
ز جان خویش بیزارم، اگر دارد شکیبایی
ندارد چاره دیوانه به جز زنجیر خاییدن(۴)
حلالستت، حلالستت، اگر زنجیر میخایی
بگو اسرار ای مجنون، ز هشیاران چه میترسی؟
قبا بشکاف ای گردون، قیامت را چه میپایی؟
وگر پروازِ عشقِ تو در این عالم نمیگنجد
به سویِ قافِ قربت(۵) پَر، که سیمرغی و عَنقایی(۶)
اگر خواهی که حق گویم، به من ده ساغر مردی
وگر خواهی که ره بینم، درآ، ای چشم و بینایی
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
اگر خواهی که عالم را ضیا(۷) و نور افزایی
گدازان بایدت بودن چو قرص ماه، اگر خواهی
که از خورشیدِ خورشیدان(۸) تو را باشد پذیرایی
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر(۹) است، برجه، رو
وگر نازک دلی، منشین بَرِ گیجانِ سودایی
گهی سودای فاسد بین، زمانی فاسدِ سودا
گهی گم شو از این هر دو، اگر همخرقه مایی
به تَرکِ تُرک اولیتر(۱۰) سیه رویانِ هندو را
که تُرکان راست جانبازی و هندو راست لالایی
منم باری بحمدالله غلامِ تُرکِ همچون مه
که مه رویانِ گردونی از او دارند زیبایی
دهان عشق میخندد که نامش تُرک گفتم من
خود این او میدمد در ما، که ما ناییم و او نایی(۱۱)
چه نالد نای بیچاره، جز آنکه دردمد نایی؟
ببین نیهای اِشکسته، به گورستان چو میآیی
بمانده از دم نایی، نه جان مانده، نه گویایی
زبان حالشان گوید که: رفت از ما من و مایی
هلا بس کن، هلا بس کن، منه هیزم بر این آتش
که میترسم که این آتش بگیرد راهِ بالایی
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ۴۹۳
Hafez Poem(Qazal)# 493, Divan e Ghazaliat
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ۸۰
Hafez Poem(Qazal)# 80, Divan e Ghazaliat
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۴۷۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1472, Divan e Shams
دگربار دگربار ز زنجیر بجستم
از این بند و از این دام زبون گیر بجستم
فلک پیر دوتایی پر از سِحر و دَغایی(۱۲)
به اقبال جوان تو از این پیر بجستم
شب و روز دویدم ز شب و روز بریدم
و زین چرخ بپرسید که چون تیر بجستم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۵۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1535, Divan e Shams
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مُردَم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۱۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1111
بخش ۳۲ - قصهٔ هلال که بندهٔ مخلص بود خدای را، صاحب بصیرت، بیتقلید
پنهان شده در بندگیِ مخلوقان جهت مصلحت، نه از عجز، چنانکه لقمان و یوسف از رویِ ظاهر و غیر ایشان، بندهٔ سایِس(۱۳) بود امیری را، و آن امیر مسلمان بود اما کور
داند اَعمی که مادری دارد لیک چونی به وهم در نارد
اگر با این دانش تعظیم این مادر کند، ممکن بود که از عمی خلاص یابد که
اِذا اَرادَاللهُ بِعَبْدٍ خَيْراً فَتَحَ عَيْنی قَلْبِهِ لِيُبَصِّرَهُ بِهِمَا الْغَيبَ
هر گاه خداوند برای بنده ای خیر خواهد دو چشم قلب او را گشاید تا غیب را با آن دو ببیند.
قرآن کریم، سوره یوسف(۱۲)، آیه ۲۰
Quran, Sooreh Yousof(#12), Ayeh #20
وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ
او را به بهای اندک، به چند درهم فروختند، که هیچ رغبتی به او نداشتند.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1842
صبرکردن لقمان چون دید که داود حلقهها میساخت از سؤال کردن، با این نیت که صبر از سؤال موجب فرج باشد
رفت لقمان سوی داودِ صَفا
دید کو میکرد ز آهن حلقهها
جمله را با هم دگر در میفگند
ز آهن پولاد، آن شاه بلند
صنعت زَرّاد(۱۴) او کم دیده بود
درعجب میماند، وسواسش فزود
کین چه شاید بود؟ وا پرسم ازو
که: چه میسازی ز حلقه تو به تو؟
باز با خود گفت: صبر اولیتر است
صبر تا مقصود زوتر رهبر است
چون نپرسی، زودتر کشفت شود
مرغ صبر از جمله پرّانتر بود
ور بپرسی دیرتر حاصل شود
سهل از بی صبریت مشکل شود
چونکه لقمان تن بزد(۱۵)، هم در زمان
شد تمام از صنعت داود آن
پس زره سازید و در پوشید او
پیش لقمان کریم صبرخو
گفت: این نیکو لباس است ای فَتی
در مَصاف(۱۶) و جنگ، دفع زخم را
گفت لقمان: صبر هم نیکو دمی ست(۱۷)
که پناه و دافع هر جا غمی ست
صبر را با حق قرین کرد ای فلان
آخِرِ وَالعَصر را آگه بخوان*
(ای فلانی، حق تعالی، صبر را مقارن با حق کرده است. پس لازم است که بخش پایانی سوره والعصر را آگاهانه بخوانی.)
صد هزاران کیمیا، حق آفرید
کیمیایی همچو صبر، آدم ندید
* قرآن کریم، سوره العصر (۱۰۳)
Quran, Sooreh Alasr(#103)
وَالْعَصْرِ (۱)
إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ (۲)
إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ. (۳)
سوگند به عصر. (۱)
كه آدمى در زیانکاری است. (۲)
مگر آنها كه ايمان آوردند و كارهاى نیک كردند و يكديگر را به حق و صبر سفارش كردند. (۳)
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1462
بخش ۳۰ - امتحان کردن خواجهٔ لقمان، زیرکیِ لقمان را
نه که لقمان را که بندهٔ پاک بود
روز و شب در بندگی چالاک بود؟
خواجهاش میداشتی در کار، پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
زآنکه لقمان گرچه بندهزاد بود
خواجه بود و، از هوا(۱۸) آزاد بود
گفت شاهی شیخ را اندر سخُن
چیزی از بخشش ز من درخواست کُن
گفت: ای شه، شرم ناید مر تو را
که چنین گویی مرا؟ زین برتر آ
من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وآن دو بر تو حاکمان اند و امیر
گفت شه: آن دو چهاند؟ این زَلَّت(۱۹) است
گفت: آن، یک خشم و، دیگر، شهوت است
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بی مَه و خورشید، نورش بازِغ(۲۰) است
مخزن آن دارد که مخزن، ذات اوست
هستی او دارد که با هستی عَدوست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1951
بخش ۹۸ - در بیان این حدیث که اِنَّ لِرَبِّکُم فی اَیّامِ دَهْرِکُم نَفَحاتٍ اَلا' فَتَعَرَّ ضُوا لَها
همانا خدای شما در طول روزگاران شما، دم های خوشبویی دارد، پس خود را در معرض آن قرار دهید.
گفت پیغامبر که نَفحَت های(۲۱) حَق
اندرین ایّام میآرد سَبَق(۲۲)
گوش و هُش دارید این اوقات را
در رُبایید این چنین نَفحات را
نَفحِه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نَفحِهٔ دیگر رسید، آگاه باش
تا ازین هم وانمانی، خواجهتاش(۲۳)
جانِ آتش یافت زو آتش کُشی
جان مرده یافت از وی جنبشی
جان ناری یافت از وی اِنطِفا(۲۴)
مرده پوشید از بقای او قبا
تازگی و جنبش طوبی(۲۵) است این
همچو جنبش های حیوان، نیست این
گر در افتد در زمین و آسمان
زَهرههاشان آب گردد در زمان
خود ز بیمِ این دَمِ بیمُنتَها
باز خوان: فَأبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنَها**
از بيم همين دم بی نهایت و امانت خدا، زمین و آسمان از حمل آن تن زدند.
ورنه خود اَشْفَقْنَ مِنها(۲۶) چون بُدی؟
گرنه از بیمش دلِ کُه خون شدی؟
اگر قلب کوه از این دم بی انتها خون نمی شد، کی، زمین و آسمان از قبول آن امانت، خوف و بیم داشتند؟
دوش، دیگر لَونِ(۲۷) این میداد دست
لقمهٔ چندی درآمد، ره ببست
بهر لقمه، گشته لقمانی گرو
وقت لقمان است، ای لقمه برو
از برای لقمه ای این خارخار(۲۸)
از کف لقمان برون آرید خار
در کف او خار و، سایهش نیز نیست
لیکتان از حرص، آن تمییز(۲۹) نیست
خار دان، آن را که خرما دیدهای
زآنکه بس نان کور(۳۰) و بس نادیدهای
جانِ لقمان که گلستانِ خداست
پایِ جانَش، خستهٔ خاری چراست؟
اُشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفیزادی برین اُشتر سوار
اُشترا، تَنگِ(۳۱) گُلی بر پشت توست
کز نسیم اش در تو صد گُلزار رُست
میل تو، سوی مُغیلان(۳۲) است و ریگ
تا چه گُل چینی ز خارِ مُرده ریگ؟(۳۳)
ای بگشته زین طلب از کو به کو
چند گویی کین گلستان کو و کو؟
پیش از آن کین خارِ پا بیرون کنی
چشم تاریک است، جولان چون کنی؟
آدمی کو مینگنجد در جهان
در سر خاری همی گردد نهان
** قرآن کریم، سوره احزاب(۳۳)، آیه ۷۲
Quran, Sooreh Ahzaab(#33), Ayeh #72
إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ ۖ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا
همانا ما امانت را بر اسمان ها و زمین و کوه ها عرضه داشتیم، آنها از برداشتن آن تن زدند و حالت وجد آمیخته با بیم پیدا کردند. انسان این امانت را برداشت، او ستمکار و نادان است.
-----داستان هلال------
چون شنیدی بعضی اوصافِ بِلال
بشنو اکنون قصهٔ ضعفِ هِلال
از بِلال او بیش بود اندر روش
خوی بد را بیش کرده بُد کُشِش(۳۴)
نه چو تو پَسرو که هر دَم پَستری
سوی سنگی میروی از گوهری
آنچنان کان خواجه را مهمان رسید
خواجه از ایام و سالش بر رسید
گفت: عمرت چند سال است؟ ای پسر
بازگو و در مَدُزد و بر شمر
گفت: هجده هفده یا خود شانزده
یا که پانزده، ای برادرخوانده
گفت: واپس واپس ای خیره سرت
باز میرو تا به بطن مادرت
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۱۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1118
بخش ۳۳ - حکایت در تقریر همین سخن
آن یکی اسپی طلب کرد از امیر
گفت: رو آن اسپِ اَشهَب(۳۵) را بگیر
گفت: آن را من نخواهم، گفت: چون؟
گفت: او واپسرو است و بس حَرون(۳۶)
سخت پس پس میرود او سوی بُن
گفت: دُمَّش را به سوی خانه کن
دُمِّ این اُستورِ(۳۷) نفست شهوت است
زین سبب پس پس رود آن خودپرست
شهوتِ او را که دُم آمد ز بُن
ای مُبَدِّل(۳۸) شهوتِ عُقبیش(۳۹) کن
چون ببندی شهوتش را از رَغیف(۴۰)
سر کُنَد آن شهوت از عقل شریف
همچو شاخی که ببُرّی از درخت
سر کند قوّت ز شاخ نیکبخت
چونکه کردی دُمِّ او را آن طرف
گر رود پس پس، رود تا مُکتَنَف(۴۱)
حَبَّذا(۴۲) اسپانِ رامِ پیشرو
نه سِپَسرو، نه حَرونی را گرو
گرمرو(۴۳) چون جسم موسیِّ کَلیم
تا به بَحرَینَش چو پهنای گلیم***
هست هفتصدساله راهِ آن حُقُب(۴۴)
که بکرد او عزم در سَیرانِ(۴۵) حُب
آن راه دور و درازی که موسی تصمیم گرفت به عشق دیدار
خضر در نوردد راهی هفتصد ساله بود.
همّتِ سیرِ تنش چون این بود
سیرِ جانش تا به عِلّیین(۴۶) بود
در جایی که همّت سیر جسمانی موسی این گونه باشد، سیر روحانی او مسلماً به اعلی مرتبه قرب می رسد.
شهسواران در سِباقت(۴۷) تاختند
خَربَطان(۴۸) در پایگه انداختند
چابکسواران در سبقت پیشی گرفتند. یعنی پیشتازان عرصه ایمان و ایقان از دیگران جلو افتادند. اما احمقان شکمباره در مرتبه پست دنیوی رحل اقامت افکندند.
*** قرآن کریم، سوره کهف(۱۸)، آیه ۶۰
Quran, Sooreh Kahf(#18), Ayeh #60
وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُبًا
و [یاد آر] آنگاه که موسی به جوان[ همراه] خود گفت: پیوسته خواهم رفت و [دست از طلب ندارم] تا به محل تلاقی دو دریا برسم. هر چند که روزگارانی [دراز] را بپیمایم.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۷۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3737
رفت یک صوفی به لشکر در غزا
ناگهان آمد قَطاریق(۴۹) و وَغا(۵۰)
ماند صوفی با بُنه و خیمه و ضِعاف(۵۱)
فارِسان(۵۲) راندند تا صفِّ مَصاف(۵۳)
مُثقَلانِ(۵۴) خاک بر جا ماندند
سابِقُونَ السّابِقُون**** در راندند
قرآن کریم، سوره واقعه(۵۶)، آیه های ۱۰ و ۱۱ ****
Quran, Sooreh Vaghee(#56), Ayeh #10,11
وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ (١٠)
آنها كه سبقت جسته بودند و اينك پيش افتادهاند.
أُولَٰئِكَ الْمُقَرَّبُونَ (١١)
اينان مقرّبانند
(۱) یَغمایی: یغماگر، غارت گر
(۲) جَعد: موی پیچیده و تابدار
(۳) تَرسا: مسیحی، نصرانی
(۴) خاییدن: جویدن
(۵) قربت: مقام انقطاع از ماسوی الله، بریدن از همه چیز و برداشته شدن حجاب میان محبّ و محبوب
(۶) عَنقا: سیمرغ
(۷) ضیا: نور، روشنایی
(۸) خورشیدِ خورشیدان: خدای متعال
(۹) پاگیر: مانع رفتن، قید و بند
(۱۰) اولیتر: سزاوارتر، شایستهتر، بهتر
(۱۱) نایی: نی زن
(۱۲) دَغا: مکر، فریب
(۱۳) سایِس: ادب کننده، تربیت کننده چهارپایان
(۱۴) زَرّاد: زره ساز، زره گر، آن که زره می سازد.
(۱۵) تن زدن: خاموش بودن و خاموش شدن
(۱۶) مَصاف: جمع مَصَف به معنی جای صف کشیدن، آوردگاه
(۱۷) نیکو دم: دم و نفس خوب و خوش
(۱۸) هوا: هوی و هوس
(۱۹) زَلَّت: لغزش، خطا
(۲۰) بازِغ: تابان، روشن
(۲۱) نَفحَت: بوی خوش، مراد عنایات و رحمت ها و دم مبارک خداوندی است.
(۲۲) سَبَق: پیشی گرفتن، پیش افتادن
(۲۳) خواجهتاش: هریک از غلام یا نوکرانی که یک خواجه یا رئیس دارند
(۲۴) اِنطِفا: خاموش شدن، فرونشستن آتش
(۲۵) طوبی: پاک و پاکیزه، درختی بهشتی
(۲۶) اَشْفَقْنَ مِنها: از آن ترسیدند
(۲۷) لَون: رنگ
(۲۸) خارخار: اضطراب
(۲۹) تمییز: شناختن چیزها از یکدیگر، تشخیص
(۳۰) نان کور: بخیل و ناسپاس، فرومایه
(۳۱) تَنگ: بارِ ستوران
(۳۲) مُغیلان: درختی خار دار که در ریگستان می روید
(۳۳) مُرده ریگ: میراث مردگان، در اینجا کنایه از امری پست و خوار است
(۳۴) کُشِش: از مصدر کُشتن به معنی قتل و کشتن
(۳۵) اَشهَب: خاکستری رنگ، مخلوطی از سیاه و سفید که رنگ سفیدش غالب است.
(۳۶) حَرون: اسب و استر سرکش و نافرمان
(۳۷) اُستور: سُتور، چهارپا
(۳۸) مُبَدِّل: تبدیل کننده
(۳۹) عُقبی: آخرت، قیامت
(۴۰) رَغیف: قرص نان
(۴۱) مُکتَنَف: پناهگاه، در اینجا مراد منزل و مقصد
(۴۲) حَبَّذا: خوشا، زهی، چه نیکو است این
(۴۳) گرمرو: آنکه گرم و شتابان راه برود
(۴۴) حُقُب: جمع حُقْب، دوره و برهه زمانی
(۴۵) سَیران: سیر و گردش
(۴۶) عِلّیین: آسمان هفتم، بهشت برین، طبقۀ بالایی بهشت، عالم فرشتگان
(۴۷) سِباقت: پیشی گرفتن
(۴۸) خَربَط: مرغابی بزرگ، کنایه از احمق و شکمباره
(۴۹) قَطاریق: هیاهویی که به هنگام برپا شدن جنگ شنیده شود.
(۵۰) وَغا: هیاهو، داد و فریاد
(۵۱) ضِعاف: جمع ضعیف: ناتوان
(۵۲) فارِس: سوار بر اسب
(۵۳) مَصاف: جمع مَصَفّ به معنی جای صف بستن، میدان جنگ، آوردگاه
(۵۴) مُثقَلان: زمین گیر شده گان
Privacy Policy
Today visitors: 1903 Time base: Pacific Daylight Time