برنامه شماره ۹۶۰ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۲ تاریخ اجرا: ۲ مِی ۲۰۲۳ - ۱۳ اردیبهشت
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۶۰ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۶۰ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1883, Divan e Shams
بی او نتوان رفتن، بی او نتوان گفتن
بی او نتوان شِستن(۱)، بی او نتوان خفتن
ای حلقهزنِ این در، در باز نتان کردن
زیرا که تو هشیاری، هر لحظه کشی گردن
گردن ز طمع خیزد، زر خواهد و خون ریزد
او عاشقِ گِل خوردن(۲)، همچون زنِ آبستن
کو عاشقِ شیرینخَد(۳)، زر بدْهد و جان بدْهد؟
چون مرغ دلِ او پرّد، زین گنبدِ بیروزن
این باید و آن باید، از شرکِ خفی زاید
آزاد بُوَد بنده زین وسوسه چون سوسن
آن باید کو آرد، او جمله گُهَر بارد
یارَب که چهها دارد آن ساقیِ شیرین فن
دو خواجه به یک خانه، شد خانه چو ویرانه
او خواجه و من بنده، پستی بُوَد و روغن(۴)
(۱) شِستن: نشستن
(۲) گِل خوردن: اشاره به عادتی است که بعضی زنان باردار گِل میخورند.
(۳) خَد: چهره، رخسار
(۴) روغن: اشاره به اینکه روغن در بالا قرار میگیرد و آب در پستی.
--------------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1649
این جهان و، اهلِ او بی حاصلاند
هر دو اندر بیوفایی، یک دلاند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #630, Divan e Shams
وآن غصّه که میگویی: آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری، آن نیز غَرَر(۵) باشد
(۵) غَرَر: هلاکت، فریب خوردن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۶)
(۶) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۷)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۷) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۸)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۸) حَدید: آهن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams
یار در آخر زمان، کرد طَرَبسازیی
باطنِ او جِدِّ جِدّ، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2582, Divan e Shams
این طُرفه(۹) که آن دلبر، با توست در این جُستن
دستِ تو گرفتهست او، هرجا که بگشتستی
(۹) طُرفه: عجیب، شگفت
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2724
حُبُّکَ الْاَشْیاء یُعْمیکَ یُصِمّ
نَفْسُکَ السَّودا جَنَتْ لا تَخْتَصِم
عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر میکند. با من ستیزه مکن،
زیرا نفسِ سیاهکار تو چنین گناهی مرتکب شده است.
حدیث
«حُبُّکَ الْاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»
«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر میکند.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3008
چیست تعظیمِ(۱۰) خدا افراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحیدِ خدا آموختن؟
خویشتن را پیشِ واحد سوختن
گر همیخواهی که بفْروزی چو روز
هستیِ همچون شبِ خود را بسوز
(۱۰) تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4100
خواب چون در میرمد از بیمِ دلق
خوابِ نسیان کَی بُوَد با بیمِ حَلْق؟
لٰاتُؤاخِذ اِنْ نَسینا، شد گواه
که بُوَد نسیان به وجهی هم گناه
زآنکه استکمالِ تعظیم او نکرد
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۲۸۶
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #286
«… رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا… .»
«… اى پروردگار ما، اگر فراموش كردهايم يا خطايى كردهايم، ما را بازخواست مكن … .»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1900
از ترازو کم کُنی، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3145
ذرّهیی گر جهدِ تو افزون بود
در ترازویِ خدا موزون بود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #762, Divan e Shams
تو چه دانی، تو چه دانی که چه کانی و چه جانی؟
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2840, Divan e Shams
تو هنوز ناپدیدی، ز جمالِ خود چه دیدی؟
سَحَری چو آفتابی ز درونِ خود برآیی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3316
از سخنگویی مجویید ارتفاع(۱۱)
منتظر را بِهْ ز گفتن، استماع(۱۲)
(۱۱) ارتفاع: بالا رفتن، والایی و رفعت جُستن
(۱۲) استماع: شنیدن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3197
مُتَّصِل چون شُد دِلَت با آن عَدَن(۱۳)
هین بِگو مَهْراس(۱۴) از خالی شُدن
امر قُل زین آمدش کای راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
اَنْصِتوا یعنی که آبَت را به لاغ(۱۵)
هین تَلَف کَم کُن، که لبخُشک است باغ
(۱۳) عَدَن: عالم قدس و جهان حقیقت
(۱۴) مَهراس: نترس
(۱۵) لاغ: هزل، شوخی، در اینجا به معنی بیهوده است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #71, Divan e Shams
اگر نه عشقِ شمسالدین بُدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!
بت شهوت برآوردی، دَمار از ما ز تابِ خود
اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب، ما را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2029, Divan e Shams
ای عاشقِ جَریده(۱۶)، بر عاشقان گُزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
(۱۶) جَریده: یگانه، تنها
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم(۱۷)
عاشقِ صُنعِ تواَم در شُکر و صبر(۱۸)
عاشقِ مصنوع کی باشم چو گَبر(۱۹)؟
عاشقِ صُنعِ(۲۰) خدا با فَر بوَد
عاشقِ مصنوعِ(۲۱) او کافر بُوَد
(۱۷) مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
(۱۸) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.
(۱۹) گبر: کافر
(۲۰) صُنع: آفرینش
(۲۱) فَر: شکوهِ ایزدی
(۲۲) مصنوع: آفریده، مخلوق
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2994
مر لئیمان(۲۳) را بزن، تا سر نهند
مر کریمان را بده تا بر دهند
لاجَرَم(۲۴) حق هر دو مسجد آفرید
دوزخ آنها را و، اینها را مزید
ساخت موسی قدس در، بابِ صغیر
تا فرود آرند سر قومِ زَحیر(۲۵)
زآنکه جبّاران(۲۶) بُدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
(۲۳) لئیم: ناکس، فرومایه
(۲۴) لاجَرَم: به ناچار
(۲۵) قوم زَحیر: مردم بیمار و آزاردهنده
(۲۶) جَبّار: ستمگر، ظالم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #544
ناز کردن خوشتر آید از شِکَر
لیک، کم خایَش، که دارد صد خطر
ایمنآبادست آن راهِ نیاز
تَرکِ نازش گیر و، با آن ره بساز
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3151
معنیِ جَفَّ الْقَلَم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود؟
بل جفا را، هم جفا جَفَّ الْقَلَم
وآن وفا را هم وفا جَفَّ الْقَلَم
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما أنْتَ لاقٍ.»
«خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #316
آن درِ اوّل که خوردی استخوان
سخت گیر و حق گزار، آن را مَمان(۲۷)
(۲۷) آن را مَمان: آنجا را ترک نکن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣٢٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #320
صورتِ نقضِ وفایِ ما مَباش
بیوفایی را مکن بیهوده فاش
مر سگان را چون وفا آمد شعار
رو، سگان را ننگ و بدنامی میار
بیوفایی چون سگان را عار بود
بیوفایی چون روا داری نمود؟
حق تعالی، فخر آورد از وفا
گفت: مَنْ اوْفیٰ بِعَهْدٍ غَیْرِنا؟
حضرت حق تعالی، نسبت به خویِ وفاداری، فخر و مباهات کرده و
فرموده است: «چه کسی به جز ما، در عهد و پیمان وفادارتر است؟»
قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۱۱۱
Quran, At-Tawba(#9), Line #111
« وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ۚ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُمْ بِهِ ۚوَذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ.»
« و چه كسى بهتر از خدا به عهد خود وفا خواهد كرد؟
بدين خريد و فروخت كه كردهايد شاد باشيد كه كاميابى بزرگى است.»
بیوفایی دان، وفا با ردِّ حق(۲۸)
بر حقوقِ حق ندارد کس سَبَق
(۲۸) ردِّ حق: آنكه از نظرِ حق تعالىٰ مردود است.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #925
جانهای خلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا اندر صفا
چون به امر اِهْبِطُوا(۲۹) بندی(۳۰) شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۸
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #38
«قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا ۖ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدًى
فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ.»
«گفتيم: «همه از بهشت فرود آیید؛ پس اگر هدایتی از من به سوی شما رسید،
آنها كه هدایت مرا پيروى كنند، نه بیمی دارند و نه اندوهی.»»
(۲۹) اِهْبِطُوا: فرود آیید، هُبوط کنید
(۳۰) بندی: اسیر، به بند درآمده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1181
چونکه در عهدِ خدا کردی وفا
از کَرَم عهدت نگه دارد خدا
از وفایِ حق تو بسته دیدهای
اُذْکُروا اَذْکُرْکُمُ نشنیدهای
اما تو از وفای به عهد الهی صرف نظر کردهای،
زیرا حقیقت آیهٔ «یادم کنید تا یادتان کنم» را به گوش جان نشنیدهای.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۵۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #152
«فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ»
«پس مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم. مرا سپاس گوييد و ناسپاسى من مكنيد.»
گوش نِه، اَوْفُوا بِعَهْدی گوشدار
تا که اوفِ عَهدَکُمْ آید ز یار
به حقیقت آیهٔ «به عهدم وفا کنید» گوش جان بسپار
تا از حضرتِ معشوق جواب «به عهد شما وفا کنم» در رسد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۴۰
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #40
«…اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ …»
«…نعمتى را كه بر شما ارزانى داشتم به ياد بياوريد. و به عهد من وفا كنيد تا به عهدتان وفا كنم…»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2640, Divan e Shams
با دوست وفا کُن، که وفا وامِ اَلَست است
تَرسَم که بِمیری و در این وام بِمانی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #338
چون فدایِ بیوفایان میشوی
از گُمانِ بَد، بدآن سو میروی؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #156
گفت او: گر اَبْلَهم من در ادب
زیرکم اندر وفا و در طلب
گفت: ادب این بود خود که دیده شد
آن دگر را خود همی دانی تو لُدّ(۳۱)
(۳۱) لُدّ: دشمنِ سرسخت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #46
عاشقِ هر پیشهای و مطلبی
حق بیآلود اوّلِ کارش، لبی
چون بِدان آسیب در جُست آمدند
پیشِ پاشان مینهد هر روز بند
چون در افگندش به جُست و جُویِ کار
بعد از آن دَر بَست که کابین بیآر
هم بر آن بُو میتَنَند و میروند
هر دَمی راجی(۳۲) و آیِس(۳۳) میشوند
هر کسی را هست اُمّیدِ بَری
که گشادندش در آن روزی دَری
باز در بستندش و، آن دَرپَرَست(۳۴)
بر همان اُمّید آتشپا(۳۵) شدهست
(۳۲) راجی: امیدوار
(۳۳) آیِس: ناامید
(۳۴) دَرپرست: پرستندهٔ در، یعنی کسی که مراقب و امیدوارِ گشوده شدنِ درِ مقصود است.
(۳۵) آتشپا: شتابان و تیزرو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۸٢
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4782
گفت پیغمبر که چون کوبی دَری
عاقبت زآن در بُرون آید سَری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #333
گفت پیغمبر که جنّت از اله
گر همیخواهی، ز کَس چیزی مخواه
چون نخواهی، من کفیلم مر تو را
جَنَّتُالْـمَأوىٰ(۳۶) و دیدارِ خدا
«وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.»
«و هر كه بر خدا توكّل كند، خدا او را كافى است.»
(۳۶) جَنَّتُالْـمَأوىٰ: يکی از بهشتهای هشتگانه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بیجَهاتَت(۳۷)
(۳۷) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3517
کافیَم، بدْهم تو را من جمله خیر
بیسبب، بیواسطهٔ یاریِ غیر
کافیَم بینان تو را سیری دهم
بیسپاه و لشکرت میری دهم
بیبهارت نرگس و نسرین دهم
بیکتاب و اوستا تلقین دهم
کافیَم بی داروَت درمان کنم
گور را و چاه را میدان کنم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1209, Divan e Shams
ای دلِ بیبهره، از بهرام(۳۸) ترس
وز شهان در ساعتِ اکرام(۳۹) ترس
(۳۸) بهرام: نام پادشاهی در ایرانِ باستان، مریخ
(۳۹) اِکرام: گرامی داشتن، بزرگ داشتن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۱۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3218
دل نگه دارید ای بیحاصلان
در حضورِ حضرتِ صاحبدلان
بی او نتوان شِستن، بی او نتوان خفتن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3207
فکر، آن باشد که بگشاید رَهی
راه، آن باشد که پیش آید شَهی
شاه آن باشد که از خود شَه بُوَد
نه به مخزنها و لشکر شَه شود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4608
کار آن کار است ای مُشتاقِ مَست
کاندر آن کار، ار رسد مرگت خوش است
شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
گر نشد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل، رو بجُو اِکمالِ دین
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3296
صد هزاران سال ابلیسِ لعین
بود اَبْدالِ(۴۰) اَمیرالْـمُؤْمِنین
پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا، همچو سِرگین وقتِ چاشت(۴۱)
(۴۰) اَبْدال: بَدَل، جانشین
(۴۱) چاشت: اوّلِ روز، ساعتی از آفتاب گذشته
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قَلاووزِ(۴۲) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشْسرشت
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
(۴۲) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشروِ لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #377
آرزو جُستن، بود بگریختن
پیشِ عدلش خونِ تقوی ریختن
این جهان دامست و دانهش آرزو
در گریز از دامها، روی آر، زُو
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #910
با قضا پنجه مزن ای تند و تیز
تا نگیرد هم قضا با تو ستیز
مُرده باید بود پیش حکمِ حق
تا نیاید زخم، از رَبُّ الفَلَق
قرآن کریم، سورهٔ فلق (١١٣)، آیات ۱ و ۲
Quran, Al-Falaq(#113), Line #1-2
«قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ»
«بگو: به پروردگار صبحگاه پناه مىبرم»
«مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ»
«از شر آنچه بيافريده است»
او عاشقِ گِل خوردن، همچون زنِ آبستن
سعدی، مواعظ، غزلیّات، غزل شمارهٔ ۲۱
Sa’di, Poem (Qazal) #21, Moezeh
نادر از عالَمِ توحید کسی برخیزد
کز سَرِ هر دو جهان در نَفَسی برخیزد
به حوادث متفرّق نشوند اهلِ بهشت
طفل باشد که به بانگِ جَرَسی(۴۳) برخیزد
سعدیا دامنِ اقبال گرفتن کاریست
که نه از پنجهٔ هر بُوالْهَوَسی(۴۴) برخیزد
(۴۳) جَرَس: زنگِ زنگوله، ناقوس
(۴۴) بُوالْهَوَس: هوسران، شهوتپرست
کو عاشقِ شیرینخَد، زر بدْهد و جان بدْهد؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1480
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش(۴۵)
چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
چشمها چون شد گذاره(۴۶)، نورِ اوست
مغزها میبیند او در عینِ پوست
بیند اندر ذَرّه خورشیدِ بقا
بیند اندر قطره، کُلِّ بحر(۴۷) را
(۴۵) عُش: آشیانهٔ پرندگان
(۴۶) گذاره: آنچه از حدّ در گذرد، گذرنده.
(۴۷) بحر: دریا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2847, Divan e Shams
تو در این سرا چو مرغی چو هوات آرزو شد
بپری ز راهِ روزن، هله گیر در نداری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2404
دوزخست آن خانه کآن بیروزن است
اصلِ دین، ای بنده رَوزَن کردن است
تیشهٔ هر بیشهای کم زَن، بیا
تیشه زَن در کندنِ روزن، هلا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2648
صد هزاران فضل داند از علوم
جانِ خود را مینداند آن ظَلوم(۴۸)
داند او خاصیّتِ هر جوهری
در بیانِ جوهرِ خود چون خَری
که همیدانم یَجُوز و لایَجُوز
خود ندانی تو یَجُوزی یا عَجُوز(۴۹)
(۴۸) ظَلوم: بسیار ستمگر
(۴۹) عَجُوز: پیرزن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #21
گوشِ آنکس نوشد(۵۰) اسرارِ جلال
کو چو سوسن صد زبان افتاد و لال
(۵۰) نوشد: مخفّف نیوشد به معنی بِشنَوَد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4074
اینچنین ساحر درون توست و سِرّ
اِنَّ فی الْوَسواسِ سِحْراً مُسْتَتِرّ
چنین ساحری در باطن و درون تو نهان است،
همانا در وسوسهگری نفس، سحری نهفته شده است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2439, Divan e Shams
خاموش، خاموش ای زبان، همچون زبانِ سوسَنان
مانندِ نرگس چشم شو، در باغ کن نَظّارهای(۵۱)
(۵۱) نَظّاره کردن: تماشا کردن و ناظر بودن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1479
نه قبول اندیش، نه رَد ای غلام
امر را و نهی را میبین مُدام
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #584, Divan e Shams
دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر
دلِ سنگین نمیخواهم که پندارِ گهر دارد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1937
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رَوْ که بی یَسْمَع و بی یُبصِر(۵۲) توی
سِر توی، چه جایِ صاحبسِر توی
چون شدی مَن کانَ لِلَه از وَلَه(۵۳)
من تو را باشم که کان اللهُ لَه
«مَنْ كانَ لَله كانَ اللهُ لَه.»
«هر که برای خدا باشد، خدا نیز برای اوست.»
(۵۲) بی یَسْمَع و بی یُبصِر: به وسیلهٔ من میشنود و به وسیلهٔ من میبیند.
(۵۳) وَلَه: حیرت
او خواجه و من بنده، پستی بُوَد و روغن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1465
هین مَکَش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بَد است
به مثالِ آفتابی نَرَوی مگر که تنها
به مثالِ ماهِ شبرو، حَشَم و حَشَر نداری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2281, Divan e Shams
اوصافت ای کس کم چو تو، پایان ندارد همچو تو
چند آب و روغن میکنم ای آبِ من روغن شده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #346
تو هم ای عاشق چو جُرمت گشت فاش
آب و روغن ترک کن، اِشکسته باش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۶۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #614
بازگردانیدنِ سلیمان علیهالسّلام رسولانِ بلقیس را به آن هدیهها که آورده بودند
سویِ بلقیس و دعوت کردنِ بلقیس را به ایمان و ترکِ آفتابپرستی
باز گردید ای رسولانِ خَجِل
زر شما را، دل به من آرید، دل
این زرِ من بر سرِ آن زر نهید
کوریِ تن، فَرجِ اَسْتَر را دهید
فرجِ اَستر لایقِ حلقۀ زر است
زرّ عاشق، رویِ زرد اَصْفَر است
قرآن کریم، سورهٔ نمل (۲۷)، آیهٔ ۳۷
Quran, An-Naml(#27), Line #37
«ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لَا قِبَلَ لَهُمْ بِهَا وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْهَا أَذِلَّةً وَهُمْ صَاغِرُونَ»
«اكنون به نزدشان بازگرد. سپاهى بر سرشان مىكشيم كه هرگز طاقت آن را نداشته باشند.
و به خوارى و خفت از آنجا بيرونشان مىكنيم.»
که نظرگاهِ خداوند است آن
کز نظر اندازِ خورشید است کان
کو نظرگاهِ شعاعِ آفتاب؟
کو نظرگاهِ خداوندِ لُباب(۵۴)؟
از گرفتِ من ز جان اسپَر کنید
گرچه اکنون هم گرفتارِ مناید
مرغِ فتنۀ دانه، بر بام است او
پَر گُشاده بستۀ دام است او
چون به دانه داد او دل را به جان
ناگرفته مر ورا بگرفته دان
آن نظرها که به دانه میکند
آن گِرِه دان کو به پا برمیزند
دانه گوید: گر تو میدزدی نظر
من همی دزدم ز تو صبر و مَقَر(۵۵)
چون کشیدت آن نظر اندر پیام
پس بدانی کز تو من غافل نیام
(۵۴) خداوندِ لُباب: خداوندِ صاحبِ حقایق و عقول
(۵۵) مَقَر: جایگاه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۶۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #625
قصّۀ عَطّاری که سنگِ ترازویِ او گِلِ سَرشوی بود،
و دزدیدن مشتریِ گِلخوار از آن گِل هنگام سنجیدن شِکَر، دزدیده و پنهان
پیشِ عطّاری یکی گِلخوار رفت
تا خَرَد اَبْلوجِ(۵۶) قندِ خاصِ زَفْت
پس بَرِ عطّارِ طَرّارِ(۵۷) دو دِل
موضعِ سنگِ ترازو بود گِل
گفت: گِل سنگِ ترازویِ من است
گر تو را میلِ شِکَر بخْریدن است
گفت: هستم در مُهِمّی قندجُو
سنگِ میزان هرچه خواهی باش گُو
گفت با خود: پیشِ آن که گِلخور است
سنگ چه بْوَد؟ گِل نکوتر از زر است
همچو آن دَلّاله(۵۸) که گفت ای پسر
نوعروسی یافتم بس خوبفَر
سخت زیبا، لیک هم یک چیز هست
کآن سَتیره(۵۹) دخترِ حلواگر است
گفت: بهتر، این چنین خود گر بُوَد
دخترِ او چرب و شیرینتر بُوَد
گَر نداری سنگ و سنگت از گِل است
این بِهْ و بِهْ، گِل مرا میوۀ دل است
اندر آن کَفّۀ ترازو ز اِعتداد(۶۰)
او به جایِ سنگ، آن گِل را نهاد
پس برایِ کَفّۀ دیگر به دست
هم به قدرِ آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهیی، او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود، گِلخور ناشِکِفت(۶۱)
گِل ازو پوشیده، دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشمِ او بر من فتد از امتحان
دید عطّار آن و، خود مشغول کرد
که فزونتر دزد، هین ای رویزرد
(۵۶) اَبْلوج: قندِ سفید، شکرِ سفید
(۵۷) طَرّار: دزد
(۵۸) دَلّاله: زنی که زنانِ دیگر را از راه به در کند. در اینجا به معنی واسطه و معرّف است.
(۵۹) سَتیره: مستور، زنی که پوشیده و پاکدامن است
(۶۰) اِعتداد: به شمار آوردن، به حساب آوردن، در اینجا یعنی وزن کردن
(۶۱) ناشِکفت: بیصبرانه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3097
پس هَماره روی معشوقه نِگَر
این به دستِ توست، بِشْنو ای پدر!
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۶۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #640
گر بدزدی، وَز گِلِ من میبَری
رَوْ که هم از پهلویِ خود میخوری
تو همی ترسی زِ من، لیک از خَری
من، همی ترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم، چنان احمق نیام
که شِکَر افزون کشی تو از نِیام
چون ببینی مر شِکَر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود
مرغ ز آن دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
گَر زِ نایِ چشم حَظّی میبَری
نه کباب از پهلویِ خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیر است و سَم
عشقت افزون میشود، صبرِ تو کم
مالِ دنیا، دامِ مرغانِ ضعیف
مُلکِ عُقْبیٰ، دامِ مرغانِ شریف
تا بدین مُلکی که او دامی است ژرف
در شکار آرند مرغانِ شگرف
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1502
خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد
وانگه از خود بی زِ خود چیزی بدُزد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۶۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #649
من سلیمان مینخواهم مُلکتان
بلکه من بِرْهانَم از هر هُلکتان(۶۲)
کین زمان هستید خود مملوکِ مُلک
مالِکِ مُلک آنکه بجْهید او ز هُلک
بازگونه(۶۳)، ای اسیرِ این جهان
نامِ خود کردی امیرِ این جهان
(۶۲) هُلک: هلاکی
(۶۳) بازگونه: واژگونه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #229
عاشقان از درد زآن نالیدهاند
که نظر ناجایگه مالیدهاند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۶۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #652
ای تو بندۀ این جهان، محبوسجان
چند گویی خویش را خواجۀ جهان؟
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
بی او نتوان رفتن بی او نتوان گفتن
بی او نتوان شستن بی او نتوان خفتن
ای حلقهزن این در در باز نتان کردن
زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی گردن
گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد
او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن
کو عاشق شیرینخد زر بدهد و جان بدهد
چون مرغ دل او پرد زین گنبد بیروزن
این باید و آن باید از شرک خفی زاید
آزاد بود بنده زین وسوسه چون سوسن
آن باید کو آرد او جمله گهر بارد
یارب که چهها دارد آن ساقی شیرین فن
دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه
او خواجه و من بنده پستی بود و روغن
این جهان و اهل او بی حاصلاند
هر دو اندر بیوفایی یک دلاند
وآن غصه که میگویی آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت
یار در آخر زمان کرد طربسازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن
دست تو گرفتهست او هرجا که بگشتستی
حبک الاشیاء یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم
عشق تو به اشياء تو را كور و كر میکند با من ستیزه مکن
زیرا نفس سیاهکار تو چنین گناهی مرتکب شده است
چیست تعظیم خدا افراشتن
چیست توحید خدا آموختن
خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همیخواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
خواب چون در میرمد از بیم دلق
خواب نسیان کی بود با بیم حلق
لاتواخذ ان نسینا شد گواه
که بود نسیان به وجهی هم گناه
زآنکه استکمال تعظیم او نکرد
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
ذرهیی گر جهد تو افزون بود
در ترازوی خدا موزون بود
تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی
تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی
از سخنگویی مجویید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن استماع
متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کای راستین
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ
هین تلف کم کن که لبخشک است باغ
اگر نه عشق شمسالدین بدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
مر لئیمان را بزن تا سر نهند
لاجرم حق هر دو مسجد آفرید
دوزخ آنها را و اینها را مزید
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
زآنکه جباران بدند و سرفراز
ناز کردن خوشتر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر
ایمنآبادست آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز
معنی جف القلم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود
بل جفا را هم جفا جف القلم
وآن وفا را هم وفا جف القلم
آن در اول که خوردی استخوان
سخت گیر و حق گزار آن را ممان
صورت نقض وفای ما مباش
رو سگان را ننگ و بدنامی میار
بیوفایی چون روا داری نمود
حق تعالی فخر آورد از وفا
گفت من اوفی بعهد غیرنا
حضرت حق تعالی نسبت به خوی وفاداری فخر و مباهات کرده و
فرموده است چه کسی به جز ما در عهد و پیمان وفادارتر است
بیوفایی دان وفا با رد حق
بر حقوق حق ندارد کس سبق
چون به امر اهبطوا بندی شدند
چونکه در عهد خدا کردی وفا
از کرم عهدت نگه دارد خدا
از وفای حق تو بسته دیدهای
اذکروا اذکرکم نشنیدهای
اما تو از وفای به عهد الهی صرف نظر کردهای
زیرا حقیقت آیه یادم کنید تا یادتان کنم را به گوش جان نشنیدهای
گوش نه اوفوا بعهدی گوشدار
تا که اوف عهدکم آید ز یار
به حقیقت آیه به عهدم وفا کنید گوش جان بسپار
تا از حضرت معشوق جواب به عهد شما وفا کنم در رسد
با دوست وفا کن که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و در این وام بمانی
چون فدای بیوفایان میشوی
از گمان بد بدآن سو میروی
گفت او گر ابلهم من در ادب
گفت ادب این بود خود که دیده شد
آن دگر را خود همی دانی تو لد
عاشق هر پیشهای و مطلبی
حق بیالود اول کارش لبی
چون بدان آسیب در جست آمدند
پیش پاشان مینهد هر روز بند
چون در افگندش به جست و جوی کار
بعد از آن در بست که کابین بیار
هم بر آن بو میتنند و میروند
هر دمی راجی و آیس میشوند
هر کسی را هست امید بری
که گشادندش در آن روزی دری
باز در بستندش و آن درپرست
بر همان امید آتشپا شدهست
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زآن در برون آید سری
گفت پیغمبر که جنت از اله
گر همیخواهی ز کس چیزی مخواه
چون نخواهی من کفیلم مر تو را
جنتالـماوى و دیدار خدا
تا بازکشد به بیجهاتت
کافیم بدهم تو را من جمله خیر
بیسبب بیواسطه یاری غیر
کافیم بینان تو را سیری دهم
کافیم بی داروت درمان کنم
ای دل بیبهره از بهرام ترس
وز شهان در ساعت اکرام ترس
در حضور حضرت صاحبدلان
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزنها و لشکر شه شود
کار آن کار است ای مشتاق مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است
شد نشان صدق ایمان ای جوان
گر نشد ایمان تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اکمال دین
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود ابدال امیرالـمومنین
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
آرزو جستن بود بگریختن
پیش عدلش خون تقوی ریختن
در گریز از دامها روی آر زو
مرده باید بود پیش حکم حق
تا نیاید زخم از رب الفلق
آرزو جستن، بود بگریختن
نادر از عالم توحید کسی برخیزد
کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد
به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت
طفل باشد که به بانگ جرسی برخیزد
سعدیا دامن اقبال گرفتن کاریست
که نه از پنجه هر بوالهوسی برخیزد
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش
چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش
چشمها چون شد گذاره نور اوست
مغزها میبیند او در عین پوست
بیند اندر ذره خورشید بقا
بیند اندر قطره کل بحر را
بپری ز راه روزن هله گیر در نداری
دوزخست آن خانه کان بیروزن است
اصل دین ای بنده روزن کردن است
تیشه هر بیشهای کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا
جان خود را مینداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری
که همیدانم یجوز و لایجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز
گوش آنکس نوشد اسرار جلال
اینچنین ساحر درون توست و سر
ان فی الوسواس سحرا مستتر
چنین ساحری در باطن و درون تو نهان است
همانا در وسوسهگری نفس سحری نهفته شده است
خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان
مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظارهای
نه قبول اندیش نه رد ای غلام
امر را و نهی را میبین مدام
دل سنگین نمیخواهم که پندار گهر دارد
رو که بی یسمع و بی یبصر توی
سر توی چه جای صاحبسر توی
چون شدی من کان لله از وله
من تو را باشم که کان الله له
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بد است
به مثال آفتابی نروی مگر که تنها
به مثال ماه شبرو حشم و حشر نداری
اوصافت ای کس کم چو تو پایان ندارد همچو تو
چند آب و روغن میکنم ای آب من روغن شده
تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش
آب و روغن ترک کن اشکسته باش
بازگردانیدن سلیمان علیهالسلام رسولان بلقیس را به آن هدیهها که آورده بودند
سوی بلقیس و دعوت کردن بلقیس را به ایمان و ترک آفتابپرستی
باز گردید ای رسولان خجل
زر شما را دل به من آرید دل
این زر من بر سر آن زر نهید
کوری تن فرج استر را دهید
فرج استر لایق حلق زر است
زر عاشق روی زرد اصفر است
که نظرگاه خداوند است آن
کز نظر انداز خورشید است کان
کو نظرگاه شعاع آفتاب
کو نظرگاه خداوند لباب
از گرفت من ز جان اسپر کنید
گرچه اکنون هم گرفتار مناید
مرغ فتنه دانه بر بام است او
پر گشاده بسته دام است او
آن گره دان کو به پا برمیزند
دانه گوید گر تو میدزدی نظر
من همی دزدم ز تو صبر و مقر
قصه عطاری که سنگ ترازوی او گل سرشوی بود
و دزدیدن مشتری گلخوار از آن گل هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گلخوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دو دل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوی من است
گر تو را میل شکر بخریدن است
گفت هستم در مهمی قندجو
سنگ میزان هرچه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آن که گلخور است
سنگ چه بود گل نکوتر از زر است
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نوعروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
کان ستیره دختر حلواگر است
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گل است
این به و به گل مرا میو دل است
اندر آن کفه ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفه دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهیی او دیر ماند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست توست بشنو ای پدر
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همی ترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیام
که شکر افزون کشی تو از نیام
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
گر ز نای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری
این نظر از دور چون تیر است و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا دام مرغان ضعیف
ملک عقبی دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامی است ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وانگه از خود بی ز خود چیزی بدزد
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلکه من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنکه بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بنده این جهان محبوسجان
چند گویی خویش را خواجه جهان
Privacy Policy
Today visitors: 509 Time base: Pacific Daylight Time