برنامه شماره ۹۷۵ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۲۲ اوت ۲۰۲۳ - ۱ شهریور ۱۴۰۲
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۷۵ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۷۵ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید (به زودی آماده خواهد شد).
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۷۵ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۷۵ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2, Divan e Shams
ای طایرانِ(۱) قُدس(۲) را عشقت فزوده بالها
در حلقهٔ سودایِ تو، روحانیان را حالها
در «لااُحِبُّ الآفِلین(۳)»، پاکی ز صورتها یقین*
در دیدههایِ غیببین، هر دَم ز تو تِمثالها(۴)
افلاک از تو سرنگون، خاک از تو چون دریایِ خون
ماهت نخوانم، ای فزون از ماهها و سالها
کوه از غمت بشکافته، وآن غم به دل دَرتافته
یک قطره خونی(۵) یافته از فَضلت این اِفضالها(۶)
ای سروران را تو سند(۷)، بشمار ما را زان عدد
دانی، سران را هم بُوَد اندر تَبَع(۸) دنبالها
سازی ز خاکی سیّدی(۹)، بر وی فرشته حاسِدی(۱۰)
با نقدِ تو جان، کاسِدی(۱۱)، پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بالِ او، ای رفعت(۱۲) و اِجلالِ(۱۳) او
آن کو چنین شد حالِ او، بر روی دارد خالها
گیرم که خارَم، خارِ بَد، خار از پیِ گُل میزِهد(۱۴)
صَرّافِ زر هم مینهد جو بر سرِ مِثقالها(۱۵)
فکری بُدهست افعالها، خاکی بُدهست این مالها
قالی بُدهست این حالها، حالی بُدهست این قالها
آغازِ عالم غُلغله، پایانِ عالم زلزله
عشقیّ و شُکری با گِله، آرام با زِلزالها(۱۶)
توقیعِ(۱۷) شمس آمد شَفَق، طُغرایِ(۱۸) دولت عشقِ حق
فالِ وصال آرد سَبَق(۱۹)، کان عشق زد این فالها
از «رَحْمَةً لِلْعالَـمین(۲۰)» اقبالِ درویشان ببین**
چون مَه منوَّر خرقهها، چون گل معطَّر شالها
عشق امرِ کل، ما رُقعهای(۲۱)، او قُلزم(۲۲) و، ما جُرعهای
او صد دلیل آورده و، ما کرده استدلالها
از عشق گردون مُؤتَلِف(۲۳)، بیعشق اختر مُنْخَسِف(۲۴)
از عشق گشته دال(۲۵) الف(۲۶)، بیعشق الف چون دالها
آبِ حیات آمد سَخُن، کآید ز علمِ «مِنْ لَدُن»(۲۷)***
جان را ازو خالی مَکُن، تا بر دهد اعمالها
بر اهلِ معنی شد سخن، اِجمالها(۲۸)، تفصیلها
بر اهلِ صورت شد سخن، تفصیلها، اِجمالها
گر شعرها گفتند پُر، پُر بِهْ بُوَد دریا ز دُر
کز ذوقِ شعر، آخِر شتر خوش میکَشَد(۲۹) تَرحالها(۳۰)
* قرآن کریم، سورهٔ انعام (۶)، آیهٔ ۷۶
Quran, Al-An’aam(#6), Line #76
«فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ.»
«چون شب او را فروگرفت، ستارهاى ديد. گفت: اين است پروردگار من.
چون فرو شد، گفت: فرو شوندگان را دوست ندارم.»
** قرآن کریم، سورهٔ انبیا (۲۱)، آیهٔ ۱۰۷
Quran, Al-Anbiyaa(#21), Line #107
«وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ»
«و نفرستاديم تو را، جز آنكه مىخواستيم به مردم جهان رحمتى ارزانى داريم.»
*** قرآن کریم، سورهٔ کهف (۱۸)، آیهٔ ۶۵
Quran, Al-Kahf(#18), Line #65
«فَوَجَدَا عَبْدًا مِنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْمًا»
«در آنجا بندهاى از بندگان ما را كه رحمت خويش بر او ارزانى داشته بوديم
و خود بدو دانش آموخته بوديم، بيافتند.»
(۱) طایر: پرواز کننده، پرنده
(۲) قُدس: پاکی، نامِ جبرئیل(ع)، آستانِ الهی. طایرانِ قدس: فرشتگان، کنایه از انسانهای به حضور رسیده.
(۳) لااُحِبُّ الآفِلین: اشاره به سخن حضرت ابراهیم(ع) که گفت «من غروبکنندگان را دوست ندارم»، اشاره به آیهٔ ۷۶، سورهٔ انعام (۶).
(۴) تِمثال: تصویر، صورت، اشاره به تجلیّات حق
(۵) قطره خون: اشاره به نطفهٔ انسان است.
(۶) اِفضال: بخشیدن، بخشش، افزون آمدن
(۷) سند: تکیهگاه
(۸) تَبَع: دنباله، آنچه در پی میآید.
(۹) سیّد: اشاره به حضرت آدم(ع) و انسان است.
(۱۰) حاسِد: حسد بَرَنده
(۱۱) کاسِد: بیرونق
(۱۲) رفعت: بلندمرتبگی
(۱۳) اِجلال: بزرگواری
(۱۴) میزِهد: زاده میشود، میروید. زِهیدن: زادن
(۱۵) مِثقال: واحدِ وزن
(۱۶) زِلزال: زلزله
(۱۷) توقیع: مهر با امضای پادشاهان، مجازاً فرمان
(۱۸) طُغرا: نام و القاب پادشاه که به نوعی خط تزیینی نوشته شود، مجازاً فرمان، منشور.
(۱۹) سَبَق: سبقت گرفتن، پیشی جستن
(۲۰) رَحْمَةً لِلْعالَـمین: بخشایشی برای جهانیان، منظور حضرت رسول اکرم است. اشاره به آیهٔ ۱۰۷، سورهٔ انبیا(۲۱).
(۲۱) رُقعه: صفحه، نامۀ کوچک
(۲۲) قُلزم: دریا
(۲۳) مُؤتَلِف: الفت یافته، هماهنگ
(۲۴) مُنْخَسِف: گرفته، در خسوف، تیره و تاریک
(۲۵) دال: خمیده مانند شکلِ حرفِ دال
(۲۶) الف: راست مانند شکلِ حرفِ الف
(۲۷) مِنْ لَدُن: از جانبِ پروردگار، علمِ مِنْ لَدُن: علمِ الهی و لدّنی که خداوند به بندگان خاص، از راه باطن تعلیم میدهد. اشاره به آیهٔ ۶۵، سورهٔ کهف(۱۸).
(۲۸) اِجمال: خلاصه
(۲۹) میکَشَد: تحمّل میکند
(۳۰) تَرحال: کوچیدن، بار بستن. شتر به آواز حسّاس است، شتربانان برای آنکه شتران سریعتر راه بروند، آوازی میخوانند که آن را حُدیٰ میگویند.
------------
ای طایرانِ قُدس را عشقت فزوده بالها
در لااُحِبُّ الآفِلین، پاکی ز صورتها یقین
در دیدههایِ غیببین، هر دَم ز تو تِمثالها
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1103
خلق را طاق و طُرُم(۳۱) عاریّتی است
امر را طاق و طُرُم ماهیّتی است
از پیِ طاق و طُرُم، خواری کَشند
بر امیدِ عِزّ در خواری خَوشند
بر امیدِ عزِّ ده روزهٔ خُدوک(۳۲)
گَردنِ خود کردهاند از غم، چو دوک
(۳۱) طاق و طُرُم: جلال و شکوه ظاهری
(۳۲) خُدوک: پریشانی، پراکندگی خاطر از امورِ ناملایم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۱۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2139
حلقهٔ کوران به چه کار اندرید؟
دیدهبان را در میانه آورید
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1429
اندرین ره ترک کن طاق و طُرُنب(۳۳)
تا قلاووزت(۳۴) نجنبد تو مَجُنب
(۳۳) طاق و طُرُنب: جلال و شکوه ظاهری
(۳۴) قلاووز: پیشروِ لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #583
سویِ حق گر راستانه خَم شوی
وارَهی از اختران، مَحْرَم شوی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1660
آن هنرهایِ دقیق و قال و قیل
قومِ فرعوناند، اجل چون آبِ نیل
رونق و طاق و طُرُنب(۳۵) و سِحرشان
گرچه خلقان را کشَد گردنکشان
سِحرهای ساحران دان جمله را
مرگ، چوبی دان که آن گشت اژدها
جادویها را همه یک لقمه کرد
یک جهان پُر شب بُد، آن را صبح خَورد
(۳۵) طاق و طُرُنب: جلال و شکوه ظاهری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2949, Divan e Shams
هستی ز غِیب رُسته، بر غیب پرده بسته
و آن غیب همچو آتش، در پردههایِ دودی
دود ارچه زاد ز آتش، هم دود شد حجابش
بگذر ز دودِ هستی، کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی، جان عینِ نور گشتی
جان شمع و تَن چو طشتی، جان آب، تَن چو رودی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2724
حُبُّکَ الْاَشْیاء یُعْمیکَ یُصِمّ
نَفْسُکَ السَّودا جَنَتْ لا تَخْتَصِم
عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر می کند. با من ستیزه مکن،
زیرا نفسِ سیاهکارِ تو چنین گناهی مرتکب شده است.
حدیث
«حُبُّکَ الْاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»
«عشق تو به اشياء تو را كور و كر می کند.»
«احْذَرُوا الدُّنْيَا فَإِنَّهَا أَسْحَرُ مِنْ هَارُوتَ وَمَارُوتَ.»
«بپرهیزید از دنیا که همانا دنیا جادوگرتر از هاروت و ماروت است.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2362
کوری عشقست این کوریِّ من
حُبِّ یُعْمی وَ یُصِمّ است ای حَسَن
آری اگر من دچار کوری باشم، آن کوری قطعاً کوری عشق است نه کوری معمولی.
ای حَسَن بدان که عشق، موجب کوری و کری عاشق میشود.
کورم از غیرِ خدا، بینا بدو
مقتضایِ(۳۶) عشق این باشد بگو
(۳۶) مقتضا: لازمه، اقتضاشده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4064
زآن عَوانِ(۳۷) مُقتَضی(۳۸) که شهوت است
دل اسیرِ حرص و آز و آفت است
زان عَوانِ سِرّ، شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهرِ توست راه
(۳۷) عَوان: داروغه، مأمور
(۳۸) مُقتَضی: اقتضا کننده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1411
هر که را بینی یکی جامه دُرُست
دان که او آن را به صبر و کسب جُست
هرکه را دیدی برهنه و بینوا
هست بر بیصبریِ او آن گوا
هرکه مُسْتَوْحِش(۳۹) بود پُر غصّه جان
کرده باشد با دَغایی(۴۰) اِقتران(۴۱)
صبر اگر کردی و اِلفِ(۴۲) با وفا
از فراق او نخوردی این قَفا(۴۳)
خُوی با حق ساختی، چون انگبین
با لَبَن(۴۴) که لا اُحِبُّ الْافِلین(۴۵)
«بلکه با حضرت حق الفت میکرد، چنانکه شیر و عسل در هم آمیزد.
و میگفت: «من معبودهای آفل را دوست نمیدارم.»
لاجَرم تنها نماندی همچنان
کآتشی مانده به راه از کاروان
چون ز بیصبری قرینِ غیر شد
در فِراقش پُرغم و بیخیر شد
صحبتت چون هست زَرِّ دَهدَهی(۴۶)
پیشِ خایِن چون امانت مینهی؟
خوی با او کُن کامانتهایِ تو
ایمن آید از اُفول و از عُتُو(۴۷)
خوی با او کن که خُو را آفرید
خویهای انبیا را پَرورید
(۳۹) مُسْتَوْحِش: بيمناک
(۴۰) دَغا: مكار، حيله گر
(۴۱) اِقتران: همنشین شدن، قرین شدن
(۴۲) اِلف: دوست
(۴۳) قفا: پسگردنی
(۴۴) لَبَن: شیر
(۴۵) لا اُحِبُّ الْافِلین: فروشوندگان را دوست ندارم.
(۴۶) زَرِ دَهدَهی: طلای ناب
(۴۷) عُتُو: تعدّی، تجاوز
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۳۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3395
گوشِ حسِّ تو به حرف ار درخور است
دان که گوشِ غیبگیرِ(۴۸) تو کَر است
(۴۸) غیبگیر: گیرندهٔ پیامهای غیبی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۷۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #783
به سخن آمدن طفل درمیان آتش و تحریض کردن(۴۹) خلق را در افتادن به آتش
یک زنی با طفل آورد آن جُهود
پیشِ آن بُت، و آتش اندر شعله بود
طفل ازو بِسْتَد(۵۰) در آتش در فکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند
خواست تا او سَجده آرد پیشِ بُت
بانگ زد آن طفل کِانّی لَمْ اَمُتْ
همینکه زن خواست که بر آن بُت سجده آورد، کودک فریاد زد: براستی که من نمردهام.
اندر آ ای مادر! اینجا من خوشم
گر چه در صورت، میانِ آتشم
چشمْبند است آتش از بهرِ حجاب
رحمت است این سر برآورده ز جَیْب(۵۱)
اندر آ مادر ببین بُرهانِ حق
تا ببینی عشرتِ(۵۲) خاصانِ حق
اندر آ و آب بین آتشْمثال
از جهانی کآتش است آبش مثال
اندر آ اسرارِ ابراهیم بین
کو در آتش یافت سَرْو و یاسمین
مرگ میدیدم گَهِ زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم، رَسْتَم از زندانِ تنگ
در جهانی خوشْهوایِ خوبرنگ
من جهان را چون رَحِم دیدم کنون
چون در این آتش بدیدم این سکون
اندرین آتش بدیدم عالَمی
ذرّه ذرّه اندر او عیسیدَمی(۵۳)
نک، جهانِ نیستشکلِ هستْذات
و آن جهانِ هستشکلِ بیثَبات
اندر آ مادر به حقِّ مادری
بین که این آذر(۵۴) ندارد آذری
اندر آ مادر، که اقبال(۵۵) آمدهست
اندر آ مادر، مَدِه دولت(۵۶) ز دست
قدرتِ آن سگ بدیدی، اندر آ
تا ببینی قدرتِ لطفِ خدا
من ز رحمت، میکشانم پایِ تو
کز طَرَب خود نیستم پَروایِ تو(۵۷)
اندر آ و دیگران را هم بخوان
کاندر آتش شاه بنهادهست خوان(۵۸)
اندر آیید ای مسلمانان همه
غیرِ این عَذْبی عذاب است آن همه
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #132
«وَوَصَّىٰ بِهَا إِبْرَاهِيمُ بَنِيهِ وَيَعْقُوبُ يَا بَنِيَّ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَىٰ لَكُمُ الدِّينَ فَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنْتُمْ مُسْلِمُونَ.»
«ابراهيم به فرزندان خود وصيّت كرد كه در برابر خدا تسليم شوند.
و يعقوب به فرزندان خود گفت: اى فرزندان من، خدا براى شما اين دين را برگزيده است،
مباد بميريد بى آنكه بدان گردن نهاده باشيد.»
اندر آیید ای همه! پروانهوار
اندرین بهره که دارد صد بهار
بانگ میزد در میانِ آن گُروه
پُر همی شد جانِ خَلْقان(۵۹) از شُکوه
خَلْق، خود را بعد از آن بیخویشتن
میفکندند اندر آتش مَرد و زن
بیموکَّل(۶۰) بیکشِش(۶۱) از عشقِ دوست
زآنکه شیرین کردنِ هر تلخ ازوست
تا چنان شد کآن عوانان(۶۲) خلق را
منع میکردند کآتش در میا
آن یهودی، شد سِیَهِرو و خَجِل
شد پشیمان، زین سبب بیماردل
کاندر ایمان، خلق عاشقتر شدند
در فنایِ جسم، صادقتر شدند
مکرِ شیطان هم در او پیچید، شُکر
دیو هم خود را سِیَهرُو دید، شُکر
قرآن کریم، سورهٔ فاطر (۳۵)، آیهٔ ۴۳
Quran, Al-Faatir(#35), Line #43
«… وَلَا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ ۚ …»
«… و اين نيرنگهاى بد جز نيرنگبازان را در بر نگيرد…»
آنچه میمالید در رویِ کَسان
جمع شد در چهرهٔ آن ناکس(۶۳)، آن
آنکه میدرید جامهٔ خلق چُست(۶۴)
شد دریده آن او ایشان درست
قرآن کریم، سورهٔ مؤمنون (۲۳)، آیهٔ ۹۲
Quran, Al-Muminoon(#23), Line #92
«عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ فَتَعَالَىٰ عَمَّا يُشْرِكُونَ»
«داناى نهان و آشكارا، از هر چه شريك او مىسازند برتر است.»
قرآن کریم، سورهٔ سجده (۳۲)، آیهٔ ۶
Quran, As-Sajdah(#32), Line #6
«ذَٰلِكَ عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ»
«اوست كه داناى نهان و آشكار است. پيروزمند و مهربان است.»
(۴۹) تحریض کردن: برانگیختن
(۵۰) بِسْتَد: گرفت، از مصدر سِتَدَن
(۵۱) جَیْب: گریبان، یقه
(۵۲) عشرت: کامرانی، خوشگذرانی
(۵۳) عیسیدَم: صفت مرکّب است. یعنی کسیکه مانند حضرت عیسی دم و نَفَسی پاک و معجزهگر دارد
و مُردگان و یا مردهسیرتان را به حیات طیّبه زنده میکند.
(۵۴) آذر: آتش
(۵۵) اقبال: نیکبختی و سعادت
(۵۶) دولت: گردش نیکی، پیروزی و مال و غنیمت
(۵۷) پَروا داشتن: در اندیشهٔ کاری بودن، التفات
(۵۸) خوان: سفرهٔ غذا
(۵۹) خَلْقان: مردمان
(۶۰) موکَّل: مأمور اجرای حکم دیوانی
(۶۱) کشش: کشیدن
(۶۲) عوان: داروغه
(۶۳) ناکس: بیقدر، حقیر و بیلیاقت، فرومایه، بدسرشت
(۶۴) چُست: چالاک
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۶۵)
(۶۵) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۶۶)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۶۶) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۶۷)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۶۷) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.»
تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۶۸) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۶۸) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۶۹) و سَنی(۷۰)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۶۹) حَبر: دانشمند، دانا
(۷۰) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیهٔ ۶۹
Quran, Az-Sumar(#39), Line #69
«وَأَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا… .»
«و زمين به نور پروردگارش روشن شود… .»
قرآن کریم، سورهٔ نور (۲۴)، آیهٔ ۳۵
Quran, An-Noor(#24), Line #35
«اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ … .»
«خدا نور آسمانها و زمين است… .»
یک قطره خونی یافته از فَضلت این اِفضالها
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #25
جسمِ خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق، جانِ طور آمد، عاشقا!
طور، مست و خَرَّ مُوسیٰ صٰاعِقا(۷۱)
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۴۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #143
«وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰ لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ ۚ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَٰكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ
فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي ۚ فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَىٰ صَعِقًا ۚ
فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ.»
«چون موسى به ميعادگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، گفت: اى پروردگار من، بنماى،
تا در تو نظر كنم. گفت: هرگز مرا نخواهى ديد. به آن كوه بنگر، اگر بر جاى خود قرار يافت،
تو نيز مرا خواهى ديد. چون پروردگارش بر كوه تجلى كرد، كوه را خرد كرد و موسى بيهوش بيفتاد.
چون به هوش آمد گفت: تو منزهى، به تو بازگشتم و من نخستين مؤمنانم.»
با لبِ دمساز خود گر جُفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
(۷۱) خَرَّ مُوسیٰ صٰاعِقا: موسی بیهوش افتاد.
مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۲
سازی ز خاکی سیّدی، بر وی فرشته حاسِدی
با نقدِ تو جان، کاسِدی، پامال گشته مالها
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۴
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #34
«وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ أَبَىٰ وَاسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ.»
«و به فرشتگان گفتيم: آدم را سجده كنيد. همه سجده كردند جز ابليس،
كه سر باز زد و برترى جست. و او از كافران بود.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4053
نَفْس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهرِ حکمتهاش دو صورت شدند
عشقیّ و شُکری با گِله، آرام با زِلزالها
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2012
گر نبودی عشق، هستی کی بُدی؟
کی زدی نان بر تو و کی تو شدی؟
نان تو شد از چه؟ ز عشق و اشتها
ورنه نان را کی بُدی تا جان رَهی؟
عشق، نانِ مرده را می جان کند
جان که فانی بود، جاویدان کند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #364
کُنْتُ کَنْزاً رَحْمَةً مَخْفِیَّة
فَابْتَعَثْتُ اُمَّةً مَهْدیَّة
من گنجینهٔ رحمت و مهربانیِ پنهان بودم. پس امّتی هدایت شده را برانگیختم.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3028
بهرِ اظهارَست این خلقِ جهان
تا نمانَد گنجِ حکمتها نهان
کُنْتُ کَنزاً گفت مَخْفِیّاً شنو
جوهرِ خود گُم مکن، اظهار شو
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2862
گنجِ مخفی بُد ز پُرّی چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنجِ مخفی بُد ز پُرّی جوش کرد
خاک را سلطانِ اَطلَسپوش کرد
«کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیّاً فَأحبَبْتُ أَن أُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِکَیْ أُعرَف.»
«گنجی نهان بودم، دوست داشتم شناخته شوم، مخلوق را آفریدم که شناخته شوم.»
از عشق گردون مُؤتَلِف، بیعشق اختر مُنْخَسِف
از عشق گشته دال الف، بیعشق الف چون دالها
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3727
آفرین بر عشقِ کلِّ اوستاد
صد هزاران ذرّه را داد اتّحاد
همچو خاکِ مُفْترِق(۷۲) در ره گذر
یک سبوشان کرد دستِ کوزهگر
که اتّحادِ جسمهایِ آب و طین(۷۳)
هست ناقص، جان نمیماند بدین
(۷۲) مُفْترِق: جداشونده، پراکنده، جدا
(۷۳) طین: گِل
آبِ حیات آمد سَخُن، کآید ز علمِ «مِنْ لَدُن»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4668
منطقی(۷۴) کز وحی نَبْوَد، از هواست
همچو خاکی در هوا و در هَباست(۷۵)
گر نماید خواجه را این دَم غلط
ز اوّلِ وَالنَّجْم برخوان چند خط
تا که مٰا یَنْطِق محمّد عَنْ هَویٰ
اِن هُوَ اِلّٰا بِوَحْیٍ اِحْتَویٰ
تا برسی به آیهای که میگوید محّمد(ص) از روی هوای نفس و خواهش دل سخن نمیگوید.
هرچه او گوید چیزی جز وحی الهی نیست.
قرآن کریم، سورهٔ نجم (۵۳)، آیات ۱ تا ۴
Quran, An-Najm(#53), Line #1-4
«وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَىٰ. مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَمَا غَوَىٰ. وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ. إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَىٰ.»
«قسم به آن ستاره چون پنهان شد، كه يار شما نه گمراه شده و نه به راه كج رفته است.
و سخن از روى هوى نمىگويد. نيست اين سخن جز آنچه بدو وحى مىشود.»
(۷۴) منطق: سخن، حرف
(۷۵) هَبا: مخفف هَباء به معنی ذرّات پراکندهٔ گرد و غبار در هوا که در شعاع آفتاب از روزن دیده شود. مجازاً به معنی حقیر و ناچیز.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #78, Divan e Shams
هشیار کجا داند بیهوشی مستان را؟
بوجهل کجا داند احوالِ صحابی را؟
استاد خدا آمد بیواسطه صوفی را
استاد کتاب آمد صابی(۷۶) و کتابی را
چون مَحرمِ حق گشتی، وز واسطه بگذشتی
بِربای نقاب از رُخ، خوبانِ نقابی را
(۷۶) صابی: پیرو فرقۀ صابئین؛ صابئی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۴۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2490
آسمان شو، ابر شو، باران ببار
ناودان بارِش کند، نبْود به کار
آب اندر ناودان عاریتیست
آب اندر ابر و دریا فطرتیست
فکر و اندیشهست مثلِ ناودان
وَحْی(۷۷) و مکشوف(۷۸) است ابر و آسمان
آبِ باران باغِ صد رنگ آورد
ناودان همسایه در جنگ آورد
(۷۷) وَحی: کلامی که ادراک آن از حواسِّ ظاهری آدمی پوشیده است. در لفظ به معنی اشارهٔ سریع و پنهان است.
(۷۸) مکشوف: مکاشفاتِ روحی، الهاماتِ ربّانی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #771, Divan e Shams
رهِ آسمان درون است پَرِ عشق را بجنبان
پَرِ عشق چون قوی شد غم نردبان نمانَد
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نمانَد
دلتان به چرخ پرَّد چو بدن گران نمانَد
دل و جان به آبِ حکمت ز غبارها بشویید
هَله تا دو چشمِ حسرت سوی خاکدان نمانَد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1862
من ز حق در خواستم کِای مُسْتَعان(۷۹)
بر قرائت من حریصم همچو جان
نیستم حافظ، مرا نوری بده
در دو دیده وقتِ خواندن، بیگره(۸۰)
باز دِه دو دیدهام را آن زمان
که بگیرم مُصْحَف و خوانم عِیان
آمد از حضرت ندا کِای مردِکار(۸۱)
ای به هر رنجی به ما امّیدوار
حُسنِ ظَنّ است و، امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دَم برتر آ
هر زمان که قصدِ خواندن باشدت
یا ز مُصحفها قِرائت بایدت
من در آن دَم وادَهَم چشمِ تو را
تا فرو خوانی، مُعَظَّم جوهرا
(۷۹) مُستَعان: یاری خواسته شده، یعنی کسی که از او استعانت کنند و یاری خواهند.
(۸۰) بیگره: بدون اشکال
(۸۱) مردِکار: آن که کارها را به نحو احسن انجام دهد، ماهر، استاد، حاذق، لایق، مردکار الهی.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3056, Divan e Shams
فرشتهای کُنَمَت پاک، با دو صد پَر و بال
که در تو هیچ نَمانَد، کدورتِ بَشَری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1428
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2257, Divan e Shams
جهتِ مصلحت بُوَد، نه بَخیلی و مُدخلی(۸۲)
به سویِ بامِ آسمان، پنهان نردبانِ تو
(۸۲) مُدخل: خسّت و بخل
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1913
پس تو را هر غم که پیش آید ز دَرد
بر کسی تهمت مَنِه، بر خویش گَرد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣٧٣۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3734
چونکه قَبضی(۸۳) آیدت ای راهرو
آن صَلاحِ توست، آتَشدل(۸۴) مشو
(۸۳) قَبض: گرفتگی، دلتنگی و رنج
(۸۴) آتشدل: دلسوخته، ناراحت و پریشانحال
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3739
چونکه قبض آید، تو در وی بَسط بین
تازه باش و، چین میَفکن در جَبین(۸۵)
(۸۵) جَبین: پیشانی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #362
قبض دیدی چارهٔ آن قبض کن
زآنکه سَرها جمله میروید زِ بُن(۸۶)
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب دِه
(۸۶) بُن: ریشه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #351
پیش از آن کاین قبض، زنجیری شود
این که دلگیریست، پاگیری شود
رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را به لاش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2069
از پسِ آن محو، قبضِ او نماند
پر گشاد و بسط شد، مَرْکَب براند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2811
شد صفیرِ بازِ جان در مَرْجِ دین
نعرههای لا اُحِبُّ الْآفِلین
شاهبازِ جان در چمنزار دین فریاد برمیآورد که من افول کنندگان را دوست ندارم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1430
وآنکه آفِل باشد و، گَه آن و این
نیست دلبر، لا اُحِبُّ الْآفِلین
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #434
طَهِّرا بَیْتی(۸۷) بیان پاکی است
گنجِ نور است، ار طلسمش خاکی است
خانهٔ دل را باید از پلیدی ها پاک کرد، کالبد عنصری، گنجینه انوار الهی است،
گرچه طلسم آن، جسم خاکی است.
قرآن کریم، سوره بقره (۲)، آیه ۱۲۵
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #125
«… وَعَهِدْنَا إِلَىٰ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ أَنْ طَهِّرَا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَالْعَاكِفِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ.»
«… و ما به ابراهیم و اسماعیل امر کردیم که خانهام را پاک کنید
برای طوافکنندگان و مجاوران و رکوعکنندگان و سجدهکنندگان.»
(۸۷) طَهِّرا بَیْتی: خانهام را پاک کنید.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3396
پس ریاضت را به جان شو مُشتری
چون سپردی تن به خدمت، جان بَری
ور ریاضت آیدت بیاختیار
سر بنه، شکرانه دِه، ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت، شکر کن
تو نکردی، او کشیدت زامر ِکُن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1939
هر کجا دردی، دوا آنجا رَوَد
هر کجا پستی است، آب آنجا دَوَد
آبِ رحمت بایدت، رُو پست شو
وآنگهان خور خَمرِ رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سَر
بر یکی رحمت فِرو مآ(۸۸) ای پسر
(۸۸) فِرو مآ: نَایست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3624
رحمتی، بیعلّتی بیخدمتی
آید از دریا، مبارک ساعتی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1559
چون خلیل از آسمانِ هفتمین
بگْذرد که لٰا اُحِبُّ الآفِلین
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1961
بینهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بگذار، صدرِ توست راه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1526
لاجَرَم اَسْفَل(۸۹) بُوَد از سافِلین
تَرْکِ او کُن، لا اُحِبُّ الْافِلین
ناگزیر، چنین کسی که در ذهن زندگی میکند و چیزهای آفل را در مرکزش نگه میدارد،
در پستترین مرتبه بهسر میبَرَد. او را رها کن، که من افولکنندگان و زوالپذیران را دوست ندارم.
قرآن کریم، سورهٔ التین (۹۵)، آیهٔ ۵
Quran, Al-Tin(#95), Line #5
«ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ.»
«آنگاه او را فروتر از همه فروتران گردانیدیم.»
(۸۹) اَسْفَل: پایینتر، پست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #340
هر بَدی که امرِ او پیش آورد
آن ز نیکوهایِ عالم بگذرد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3621
سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماند
خویش را سَر ساخت و تنها پیش راند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3705
وآنکه اندر وَهْم او ترکِ ادب
بیادب را سرنگونی داد رب
سرنگونی آن بُوَد کو سویِ زیر
میرود، پندارد او کو هست چیر(۹۰)
(۹۰) چیر: چیره، غالب، مسلّط
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #336, Divan e Shams
نه خاک است این زمین، طَشتیست پرخون
ز خونِ عاشقان و زخمِ شَهمات(۹۱)
(۹۱) شَهمات: باخت در بازی شطرنج، همانیدگیها را به زندگی باختن.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #237
خود چه پُرسم آنکه او باشد به تُون(۹۲)
که تو چونی؟ چون بُوَد او سرنگون
(۹۲) تُون: آتشخانهٔ حمام، گُلْخَن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١١۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1145
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلی، ایمن از رَیبُالْـمَنُون(۹۳)
(۹۳) رَیبُالْمَنُون: حوادث ناگوار روزگار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1414
گفت: پس من نیستم معشوقِ تو
من به بُلغار و مرادت در قُتو(۹۴)
عاشقی تو بر من و، بر حالتی
حالت اندر دست نبود، یا فتی
پس نیَم کلّیِ مطلوبِ تو من
جزوِ مقصودم تو را اندر زَمَن(۹۵)
(۹۴) قُتو: جعبه یا صندوق
(۹۵) زَمَن: زمان، روزگار
ای سروران را تو سند، بشمار ما را زان عدد
دانی، سران را هم بُوَد اندر تَبَع دنبالها
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4139
هر که از خورشید باشد پشتگرم
سخترو باشد، نه بیم او را، نه شرم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #228
هر عَداوت را سبب باید سَنَد
ورنه جنسیّت وفا تلقین کند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۳۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4343
بانگِ دیوان، گلّهبانِ اشقیاست(۹۶)
بانگِ سلطان، پاسبانِ اولیاست
تا نیآمیزد، بدین دو بانگِ دور
قطرهای از بحرِ خوش با بحرِ شور
(۹۶) اشقیا: بدبختان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۳۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4326
تو چو عزم دین کنی با اِجتِهاد
دیو، بانگت بر زند اندر نَهاد
که مَرو زآن سو، بیندیش ای غَوی(۹۷)
که اسیرِ رنج و درویشی شوی
بینوا گردی، ز یاران وابُری
خوار گردیّ و پشیمانی خوری
(۹۷) غَوی: گمراه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1296
چون از آن اقبال، شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی مُلکِ جهان
-------------------------
مجموع لغات:
(۳) لااُحِبُّ الآفِلین: اشاره به سخن حضرت ابراهیم(ع) که گفت «من غروبکنندگان را دوست ندارم»،
اشاره به آیهٔ ۷۶، سورهٔ انعام (۶).
(۲۰) رَحْمَةً لِلْعالَـمین: بخشایشی برای جهانیان، منظور حضرت رسول اکرم است.
اشاره به آیهٔ ۱۰۷، سورهٔ انبیا(۲۱).
(۲۷) مِنْ لَدُن: از جانبِ پروردگار، علمِ مِنْ لَدُن: علمِ الهی و لدّنی که خداوند به بندگان خاص، از راه باطن تعلیم میدهد.
اشاره به آیهٔ ۶۵، سورهٔ کهف(۱۸).
(۳۰) تَرحال: کوچیدن، بار بستن. شتر به آواز حسّاس است، شتربانان برای آنکه شتران سریعتر راه بروند،
آوازی میخوانند که آن را حُدیٰ میگویند.
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها
در حلقه سودای تو روحانیان را حالها
در لااحب الافلین پاکی ز صورتها یقین
در دیدههای غیببین هر دم ز تو تمثالها
افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون
ماهت نخوانم ای فزون از ماهها و سالها
کوه از غمت بشکافته وآن غم به دل درتافته
یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها
ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد
دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها
سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی
با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او
آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خالها
گیرم که خارم خار بد خار از پی گل میزهد
صراف زر هم مینهد جو بر سر مثقالها
فکری بدهست افعالها خاکی بدهست این مالها
قالی بدهست این حالها حالی بدهست این قالها
آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله
عشقی و شکری با گله آرام با زلزالها
توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشقِ حق
فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فالها
از رحمه للعالـمین اقبال درویشان ببین
چون مه منور خرقهها چون گل معطر شالها
عشق امر کل ما رقعهای او قلزم و ما جرعهای
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها
از عشق گردون موتلف بیعشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف بیعشق الف چون دالها
آب حیات آمد سخن کآید ز علم من لدن
جان را ازو خالی مکن تا بر دهد اعمالها
بر اهل معنی شد سخن اجمالها تفصیلها
بر اهل صورت شد سخن تفصیلها اجمالها
گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در
کز ذوق شعر آخر شتر خوش میکشد ترحالها
خلق را طاق و طرم عاریتی است
امر را طاق و طرم ماهیتی است
از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند
بر امید عز ده روزه خدوک
گردن خود کردهاند از غم چو دوک
حلقه کوران به چه کار اندرید
اندرین ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
سوی حق گر راستانه خم شوی
وارهی از اختران محرم شوی
آن هنرهای دقیق و قال و قیل
قوم فرعوناند اجل چون آب نیل
رونق و طاق و طرنب و سحرشان
گرچه خلقان را کشد گردنکشان
سحرهای ساحران دان جمله را
مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها
یک جهان پر شب بد آن را صبح خورد
هستی ز غیب رسته بر غیب پرده بسته
و آن غیب همچو آتش در پردههای دودی
دود ارچه زاد ز آتش هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی جان آب تن چو رودی
حبک الاشیا یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم
عشق تو به اشياء تو را كور و كر می کند با من ستیزه مکن
زیرا نفس سیاهکار تو چنین گناهی مرتکب شده است
کوری عشقست این کوری من
حب یعمی و یصم است ای حسن
آری اگر من دچار کوری باشم آن کوری قطعا کوری عشق است نه کوری معمولی
ای حسن بدان که عشق موجب کوری و کری عاشق میشود
کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد بگو
زآن عوان مقتضی که شهوت است
دل اسیر حرص و آز و آفت است
زان عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر توست راه
هر که را بینی یکی جامه درست
دان که او آن را به صبر و کسب جست
هست بر بیصبری او آن گوا
هرکه مستوحش بود پر غصه جان
کرده باشد با دغایی اقتران
صبر اگر کردی و الف با وفا
از فراق او نخوردی این قفا
خوی با حق ساختی چون انگبین
با لبن که لا احب الافلین
بلکه با حضرت حق الفت میکرد چنانکه شیر و عسل در هم آمیزد
و میگفت من معبودهای آفل را دوست نمیدارم
لاجرم تنها نماندی همچنان
چون ز بیصبری قرین غیر شد
در فراقش پرغم و بیخیر شد
صحبتت چون هست زر دهدهی
پیش خاین چون امانت مینهی
خوی با او کن کامانتهای تو
ایمن آید از افول و از عتو
خوی با او کن که خو را آفرید
خویهای انبیا را پرورید
گوش حس تو به حرف ار درخور است
دان که گوش غیبگیر تو کر است
به سخن آمدن طفل درمیان آتش و تحریض کردن خلق را در افتادن به آتش
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت و آتش اندر شعله بود
طفل ازو بستد در آتش در فکند
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل کانی لم امت
همینکه زن خواست که بر آن بت سجده آورد کودک فریاد زد براستی که من نمردهام
اندر آ ای مادر اینجا من خوشم
گر چه در صورت میان آتشم
چشمبند است آتش از بهر حجاب
رحمت است این سر برآورده ز جیب
اندر آ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق
اندر آ و آب بین آتشمثال
اندر آ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین
مرگ میدیدم گه زادن ز تو
چون بزادم رستم از زندان تنگ
در جهانی خوشهوای خوبرنگ
من جهان را چون رحم دیدم کنون
اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندر او عیسیدمی
نک جهان نیستشکل هستذات
و آن جهان هستشکل بیثبات
اندر آ مادر به حق مادری
بین که این آذر ندارد آذری
اندر آ مادر که اقبال آمدهست
اندر آ مادر مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بدیدی اندر آ
تا ببینی قدرت لطف خدا
من ز رحمت میکشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو
کاندر آتش شاه بنهادهست خوان
غیر این عذبی عذاب است آن همه
اندر آیید ای همه پروانهوار
بانگ میزد در میان آن گروه
پر همی شد جان خلقان از شکوه
خلق خود را بعد از آن بیخویشتن
میفکندند اندر آتش مرد و زن
بیموکل بیکشش از عشق دوست
زآنکه شیرین کردن هر تلخ ازوست
تا چنان شد کآن عوانان خلق را
آن یهودی شد سیهرو و خجل
شد پشیمان زین سبب بیماردل
کاندر ایمان خلق عاشقتر شدند
در فنای جسم صادقتر شدند
مکر شیطان هم در او پیچید شکر
دیو هم خود را سیهرو دید شکر
آنچه میمالید در روی کسان
جمع شد در چهره آن ناکس آن
آنکه میدرید جامه خلق چست
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
بر قرین خویش مفزا در صفت
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
گر نبودی عشق هستی کی بدی
کی زدی نان بر تو و کی تو شدی
نان تو شد از چه ز عشق و اشتها
ورنه نان را کی بدی تا جان رهی
عشق نان مرده را می جان کند
جان که فانی بود جاویدان کند
کنت کنزا رحمه مخفیه
فابتعثت امه مهدیه
من گنجینه رحمت و مهربانی پنهان بودم پس امتی هدایت شده را برانگیختم
بهر اظهارست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمتها نهان
کنت کنزا گفت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوش کرد
آفرین بر عشق کل اوستاد
صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق در ره گذر
یک سبوشان کرد دست کوزهگر
که اتحاد جسمهای آب و طین
هست ناقص جان نمیماند بدین
منطقی کز وحی نبود از هواست
همچو خاکی در هوا و در هباست
گر نماید خواجه را این دم غلط
ز اول والنجم برخوان چند خط
تا که ما ینطق محمد عن هوی
ان هو الا بوحی احتوی
تا برسی به آیهای که میگوید محمد(ص) از روی هوای نفس و خواهش دل سخن نمیگوید
هرچه او گوید چیزی جز وحی الهی نیست
هشیار کجا داند بیهوشی مستان را
بوجهل کجا داند احوال صحابی را
استاد کتاب آمد صابی و کتابی را
چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را
آسمان شو ابر شو باران ببار
ناودان بارش کند نبود به کار
فکر و اندیشهست مثل ناودان
وحی و مکشوف است ابر و آسمان
آب باران باغ صد رنگ آورد
ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
من ز حق در خواستم کای مستعان
نیستم حافظ مرا نوری بده
در دو دیده وقت خواندن بیگره
باز ده دو دیدهام را آن زمان
که بگیرم مصحف و خوانم عیان
آمد از حضرت ندا کای مردکار
ای به هر رنجی به ما امیدوار
حسن ظن است و امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برتر آ
هر زمان که قصد خواندن باشدت
یا ز مصحفها قرائت بایدت
من در آن دم وادهم چشم تو را
تا فرو خوانی معظم جوهرا
فرشتهای کنمت پاک با دو صد پر و بال
که در تو هیچ نماند کدورت بشری
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی
به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه بر خویش گرد
چونکه قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح توست آتشدل مشو
چونکه قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین
قبض دیدی چاره آن قبض کن
زآنکه سرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی بسط خود را آب ده
چون برآید میوه با اصحاب ده
پیش از آن کاین قبض زنجیری شود
این که دلگیریست پاگیری شود
از پس آن محو قبض او نماند
پر گشاد و بسط شد مرکب براند
شد صفیر باز جان در مرج دین
نعرههای لا احب الافلین
شاهباز جان در چمنزار دین فریاد برمیآورد که من افول کنندگان را دوست ندارم
وآنکه آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الافلین
طهرا بیتی بیان پاکی است
گنج نور است ار طلسمش خاکی است
خانه دل را باید از پلیدی ها پاک کرد کالبد عنصری گنجینه انوار الهی است
گرچه طلسم آن جسم خاکی است
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت زامر کن
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستی است آب آنجا دود
آب رحمت بایدت رو پست شو
وآنگهان خور خمر رحمت مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآ ای پسر
رحمتی بیعلتی بیخدمتی
آید از دریا مبارک ساعتی
چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الافلین
صدر را بگذار صدر توست راه
لاجرم اسفل بود از سافلین
ترک او کن لا احب الافلین
ناگزیر چنین کسی که در ذهن زندگی میکند و چیزهای آفل را در مرکزش نگه میدارد
در پستترین مرتبه بهسر میبرد او را رها کن که من افولکنندگان و زوالپذیران را دوست ندارم
هر بدی که امر او پیش آورد
آن ز نیکوهای عالم بگذرد
سرنگون زآن شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند
وآنکه اندر وهم او ترک ادب
سرنگونی آن بود کو سوی زیر
میرود پندارد او کو هست چیر
نه خاک است این زمین طشتیست پرخون
ز خون عاشقان و زخم شهمات
خود چه پرسم آنکه او باشد به تون
که تو چونی چون بود او سرنگون
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریبالـمنون
گفت پس من نیستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی
پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم تو را اندر زمن
سخترو باشد نه بیم او را نه شرم
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند
بانگ دیوان گلهبان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
تا نیآمیزد بدین دو بانگ دور
قطرهای از بحر خوش با بحر شور
تو چو عزم دین کنی با اجتهاد
دیو بانگت بر زند اندر نهاد
که مرو زآن سو بیندیش ای غوی
که اسیر رنج و درویشی شوی
بینوا گردی ز یاران وابری
خوار گردی و پشیمانی خوری
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
Privacy Policy
Today visitors: 1762 Time base: Pacific Daylight Time