برنامه شماره ۷۵۸ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۸ آوریل ۲۰۱۹ ـ ۲۰ فروردین
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1795, Divan e Shams
هین دف بزن، هین کف بزن، کاقبال خواهی یافتن
مردانه باش و غم مخور ای غمگسارِ مرد و زن
قوّت بده، قوّت ستان(۱)، ای خواجه بازارگان
صرفه مَکُن(۲)، صرفه مَکُن، در سودِ مطلق گام زَن
گر آبِ رو کمتر شود، صد آبِ رو محکم شود
جان زنده گردد، وارَهد(۳) از نَنگ گور و گورکَن
امروز سرمست آمدی، ناموس را گردن زدی
هین شعله زن ای شمعِ جان، ای فارغ از ننگِ لَگَن(۴)
در سوختم این دَلق(۵) را، ردّ و قبولِ خلق را
گو سرد شو این بوالعلا(۶)، گو خشم گیر آن بوالحسن(۶)
گر تو مُقامرزادهای(۷)، در صرفه چون افتادهای؟
صرفه گری رسوا بُوَد، خاصه که با خوبِ خُتَن(۸)
صد جان فدایِ یارِ من، او تاجِ من، دستارِ(۹) من
جنّت ز من غیرت برد، گر در رَوَم در گولخَن(۱۰)
آن گولخَن گلشن شود، خاکسترش سوسن شود
چون خُلق یارِ من شود، کان می نَگُنجَد در دهَن
فرمانِ(۱۱) یار خود کنم، خاموش باشم، تَن زنَم
من چون رَسَن(۱۲) بازی کنم اندر هوایِ آن رسن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3400
مواخذهٔ یوسفِ صِدّیق صَلَواتُاللهِ عَلَیه به حبس بِضْعَ سِنین* به سببِ
یاری خواستن از غیرِ حق و گفتنِ « مرا نزد ملای خود یاد کن »
اُذْکُرْنی عِنْدَ رَبِّکَ مَعَ تَقریرِهِ
آنچنانکه یوسف از زندانی ای
با نیازی خاضِعی(۱۳) سَعْدانیی(۱۴)
خواست یاری، گفت: چون بیرون روی
پیشِ شَه گردد اُمورَت مُستَوی(۱۵)
یادِ من کن پیشِ تختِ آن عزیز
تا مرا هم واخَرد زین حبس نیز
کی دهد زندانیی در اِقتِناص(۱۶)
مردِ زندانیِّ دیگر را خلاص؟
اهلِ دنیا جملگان زندانی اند
انتظارِ مرگِ دارِ فانی اند
جز مگر نادر یکی فردانی ای(۱۷)
تَن به زندان، جان او کیوانی ای(۱۸)
پس جزایِ آنکه دید او را مُعین(۱۹)
مانْد یوسف حبس در بِضْعَ سِنین*(۲۰)
یادِ یوسف، دیو از عقلش سِتُرد(۲۱)
وز دلش، دیو آن سخن از یاد بُرد
زین گنه کامد از آن نیکوخصال(۲۲)
ماند در زندان ز داوَر(۲۳) چند سال
که چه تقصیر آمد از خورشیدِ داد(۲۴)؟
تا تو چون خُفّاش اُفتی در سَواد(۲۵)
هین چه تقصیر آمد از بَحر(۲۶) و سَحاب(۲۷)
تا تو یاری خواهی از ریگ و سَراب(۲۸)
عام اگر خُفّاشْ طبع اند و مَجاز(۲۹)
یوسفا، داری تو آخِر چشمِ باز
گر خُفاشی رفت در کور و کبود(۳۰)
بازِ(۳۱) سلطان دیده را باری چه بود؟
پس ادب کردَش بدین جُرم اوستاد
که مَساز از چوبِ پوسیده عِماد**(۳۲)
لیک یوسف را به خود مشغول کرد
تا نیآید در دلش زآن حبس، درد
آنچنانش اُنس و مستی داد حق
که نه زندان ماند پیشَش، نه غَسَق(۳۳)
نیست زندانی، وَحِشتر(۳۴) از رَحِم
ناخوش و تاریک و پُرخون و وَخِم(۳۵)
چون گشادت حق دریچه سویِ خویش
در رَحِم هر دَم فزاید تَنْت بیش
اندر آن زندان، ز ذوقِ بیقیاس
خوش شگُفت از غِرْسِ(۳۶) جسمِ تو حواس
زآن رَحِم بیرون شدن بر تو درشت
میگریزی از زِهارش(۳۷) سویِ پشت
راهِ لذّت از درون دان نه از بُرون
ابلهی دان جُستنِ قصر و حُصون(۳۸)
* قرآن کریم، سوره یوسف(۱۲)، آیه ۴۲
Quran, Sooreh Yusuf(#12), Line #42
وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ
فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ
و (یوسف) به يكى از آن دو كه مىدانست رها مىشود، گفت: مرا نزد مولاى
خود ياد كن. اما شيطان از خاطرش زدود كه پيش مولايش از او ياد كند، و چند
سال در زندان بماند.
** قرآن کریم، سوره منافقون(۶۳)، آیه ۴
Quran, Sooreh Munafiqun(#63), Line #4
وَإِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ ۖ وَإِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ ۖ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ ۖ ….
چون آنها را ببينى تو را از ظاهرشان خوش مىآيد، و چون سخن بگويند به
سخنشان گوش مىدهى، گويى چوبهايى هستند به ديوار تكيه داده.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3192
گفتن مهمان یوسف را کی آینهای آوردمت ارمغان، تا هر بار که در وی نگری،
روی خود بینی، مرا یاد کنی
گفت یوسف: هین بیاور ارمغان
او ز شرمِ این تقاضا زد فغان
گفت: من چند ارمغان جُستم تو را
ارمغانی در نظر نآمَد مرا
حَبّهای را جانبِ کان(۳۹) چُون بَرَم؟
قطرهای را سویِ عُمّان چُون بَرَم؟
زیره را من سویِ کرمان آورم
گر به پیشِ تو دل و جان آورم
نیست تُخمی کاندرین انبار نیست
غَیرِ حُسنِ تو، که آن را یار نیست
لایق، آن دیدم که من آیینهای
پیشِ تو آرَم، چو نور سینهای
تا ببینی رویِ خوبِ خود در آن
ای تو چون خورشیدِ شمعِ آسمان
آینه آوردمت، ای روشنی
تا چو بینی رویِ خود، یادم کُنی
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مُشتَغَل
آینهٔ هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بَر، گر تو ابله نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1399
لقمه اندازه خور ای مردِ حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خَبیص(۴۰)
حق تعالی داد میزان(۴۱) را زبان
هین ز قرآن سورهٔ رحمان بخوان*
هین ز حرصِ خویش میزان را مَهِل
آز و حرص آمد تو را خَصمِ مُضِل(۴۲)
* قرآن کریم، سوره الرحمن(۵۵)، آیه ۹-۷
Quran, Sooreh Ar-Rahman(#55), Line #7
وَالسَّمَاءَ رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ.
آسمان را برافراخت و ترازو را برنهاد.
أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزَانِ.
تا در ترازو تجاوز مكنيد.
وَأَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَلَا تُخْسِرُوا الْمِيزَانَ.
وزنكردن را به عدالت رعايت كنيد و هیچ در میزان نادرستی مکنید.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1417
پس کنیزک آمد از اِشکافِ در
دید خاتون را بِمُرده زیرِ خر
گفت: ای خاتونِ احمق این چه بود؟
گر تو را استاد خود نقشی نمود
ظاهرش دیدی، سِرَش از تو نهان
اوستا ناگشته بگشادی دکان؟!
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1344
از شکافِ در بدید آن حال را
بس عجب آمد از آن، آن زال(۴۳) را
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1346
در حسد شد، گفت: چون این ممکن است
پس من اَولی تر که خر مِلکِ(۴۴) من است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1407
دانه کمتر خور، مکن چندین رَفُو(۴۵)
چون کُلُوا خواندی بخوان لا تَسْرُفُوا
از حظوظ نفسانی کمتر استفاده کن، و جسم خود را با خوردن رفو مکن. اگر
امرِ کُلُوا را خوانده ای، نهیِ لا تَسْرُفُوا را نیز بخوان
قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۳۱
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #31
يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَكُلُوا وَاشْرَبُوا وَلَا تُسْرُفُوا ۚ إِنَّهُ لَا يُحِبُّ
الْمُسْرِفِين
اى آدمیزادگان، به هنگام نماز در هر عبادتگاهی جامه های خود را بپوشيد.
و بخوريد و بياشاميد ولى اسراف مكنيد، كه خدا اسراف كاران را دوست نمىدارد.
مولوی، مثنوی، دفترپنجم، بیت ۱۴۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1430
تمثیلِ تلقینِ شیخ، مریدان را و پیغامبر، امّت را که ایشان طاقتِ تلقین حقّ
ندارند و با حقّ الفت ندارند، چنانکه طوطی با صورتِ آدمی الفت ندارد که ازو
تلقین تواند گرفت حقّ تعالی شیخ را چون آینهای پیشِ مریدِ همچو طوطی دارد و
از پسِ آینه تلقین میکند: لا تُحَرِّک بِهِ لِسانَکَ *. اِنْ هُوَ اِلّا وَحْیٌ یُوحی** این
است ابتدای مساله بی منتهی. چنانکه منقار جنبانیدنِ طوطی در آینه، که
خیالش می خوانی، بی اختیار و تصرّفِ اوست، عکسِ خواندنِ طوطیِ برونی که
متعلّم است، نه عکسِ آن معلّم که پس آینه است، ولیکن خواندنِ طوطیِ برونی
تصرّف آن معلّم است، پس این مِثال آمد نه مِثل
* قرآن کریم، سوره قیامت(۷۵)، آیه (۱۶)
Quran, Sooreh Al-Qiyamah(#75), Line #16
لَا تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ
زبانت را شتابان به خواندن قرآن حرکت مده.
** قرآن کریم، سوره نجم(۵۳)، آیه (۳،۴)
Quran, Sooreh An-Najm(#53), Line #3,4
وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَىٰ
و (محمد) از روی هوایِ نفس سخن نگوید، نیست آنچه گویدجز وحیی که بدو
رسد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1638
کُلُّ اَصْباحٍ لَنا شَأْنٌ جدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لا یَحید
در هر بامداد کاری تازه داریم، و هیچ کاری از حیطه مشیت
من خارج نمی شود.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 364
کُنتُ کَنزاً رَحْمَةً مَخْفِیَّةً
فَابْتَعَثْتُ اُمَةً مَهدیَّةً
من گنجینه رحمت و مهربانی پنهان بودم، پس امتی هدایت شده را برانگیختم.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3029
کُنتُ کَنزاً گفت مَخفِیّاً شنو
جوهرِ خود گُم مکن، اظهار شو
اين قول را بشنو كه حضرت حق فرمود :"من گنجی مخفی بودم"
پس گوهر درونی خود را مپوشان بلکه آنرا آشکار کن.
طوطیی در آینه میبیند او
عکسِ خود را پیشِ او آورده رُو
در پسِ آیینه آن اُستا(۴۶) نهان
حرف میگوید، ادیبِ(۴۷) خوشزبان
طوطیک پنداشته کین گفتِ پست
گفتنِ طوطی ست کاندر آینه است
پس ز جنسِ خویش آموزد سَخُن
بیخبر از مکرِ آن گُرگِ کَهُن(۴۸)
از پسِ آیینه میآموزدش
ورنه نآموزد جُز از جنسِ خودش
گفت را آموخت ز آن مردِ هنر
لیک از معنی و سِرَّش بیخبر
از بشر بگْرفت منطق یک به یک
از بشر جز این چه دانَد طوطیک؟
همچنان در آینه جسمِ ولی
خویش را بیند مُریدِ(۴۹) مُمتَلی(۵۰)
از پسِ آیینه عقلِ کُل(۵۱) را
کَی ببیند وقتِ گفت و ماجَرا؟
او گمان دارد که میگوید بشر
و آن دگر سِرّست و، او زآن بیخبر
حرف آموزد، ولی سِرِّ قدیم
او نداند، طوطی است او، نی نَدیم(۵۲)
هم صفیرِ(۵۳) مرغ آموزند خلق
کین سخن کارِ دهان افتاد و حَلق
لیک از معنیِّ مرغان بیخبر
جز سلیمانِ قِرانی(۵۴) خوشنظر(۵۵)
حرفِ درویشان بسی آموختند
مِنبر و محفل بدآن افروختند
یا به جز آن حرفشان روزی نبود
یا در آخِر رحمت آمد، ره نمود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1445
صاحبدلی دید سگی حامله، در شکم آن سگ بچگان بانگ میکردند، درتعجب
ماند که حکمتِ بانگِ سگ پاسبانی است، بانگ در اندرونِ شکمِ مادر
پاسبانی نیست، و نیز بانگ جهت یاری خواستن و شیر خواستن باشد و غیره، و
اینجا هیچ از این فایدهها نیست. چون به خویش آمد، با حضرت مناجات کرد وَ
ما یَعْلَمُ تَأویلَهُ اِلَّاالله*. جواب آمد که آن صورت ِحالِ قومی است از حجاب
بیرون نیامده و چشم دل باز ناشده، دعوی بصیرت کنند و مقالات گویند، از آن
نه ایشان را قوّتی و یاری رسد، و نه مستمعان را هدایتی و رشدی.
آن یکی میدید خواب اندر چِله(۵۶)
در رهی ماده سگی بُد حامله
ناگهان آوازِ سگ بَچْگان شنید
سگْ بچه اندر شکم بُد ناپدید
بس عجب آمد ورا آن بانگ ها
سگ بچه اندر شکم چون زد ندا؟
سگْ بچه اندر شکم ناله کنان
هیچکس دیده ست این اندر جهان؟
چون بجَست از واقعه، آمد به خویش
حیرتِ او دَم به دَم میگشت بیش
در چِله، کَس نی که گردد عُقده(۵۷) حَل
جز که درگاهِ خدا عَزَّ وَ جَلّ(۵۸)
گفت: یا رب زین شِکال(۵۹) و گفت و گو
در چِله وا ماندهام از ذکرِ تو
پَرِّ من بگشای تا پَرّان شوم
در حدیقهٔ(۶۰) ذکر و سیبستان(۶۱) شوم
آمدش آوازِ هاتف(۶۲) در زمان
کآن مثالی دان ز لافِ(۶۳) جاهلان
کز حجاب و پرده بیرون نآمده
چشم بسته، بیهُده گویان شده
بانگِ سگ اندر شکم، باشد زیان
نه شکارانگیز و نه شب پاسبان
گرگ نادیده که منعِ او بود
دزد نادیده که دفعِ او شود
از حریصی(۶۴)، وز هوایِ سَروری
در نظر کُنْد و به لافیدن جَری(۶۵)
از هوای مشتری و گَرمْدار(۶۶)
بی بصیرت(۶۷) پا نهاده در فُشار(۶۸)
ماه نادیده نشان ها میدهد
روستایی را بدان کَژ(۶۹) مینهد
از برایِ مشتری در وصفِ ماه
صد نشان نادیده گوید بهرِ جاه(۷۰)
مشتری کو سود دارد، خود یکی ست
لیک ایشان را در او رَیب(۷۱) و شکی ست
از هوای مشتریِّ بیشُکوه
مشتری را باد دادند این گروه
مشتریِّ ماست اللهُ اشْتَری**(۷۲)
از غمِ هر مُشتری هین برتر آ
کسی که فرموده است: « خداوند می خرد »، مشتری ماست.
بهوش باش از غم مشتریانِ فاقد اعتبار بالاتر بیا.
مشتریی جُو که جُویانِ(۷۳) تو است
عالِمِ آغاز و پایانِ تو است
هین مَکَش هر مشتری را تو به دست(۷۴)
عشقْبازی با دو معشوقه بَد است
زو نیابی سود و مایه گر خَرَد
نبْودش خود قیمتِ عقل و خِرَد
نیست او را خود بهای نیم نَعل(۷۵)
تو بَرو عرضه کنی یاقوت و لَعل(۷۶)؟
حرص، کورت کرد و محرومت کند
دیو، همچون خویش مَرجُومت(۷۷) کند
همچنانک اصحابِ فیل و قومِ لوط
کردشان مَرجُوم چون خود، آن سَخُوط(۷۸)
مُشتری را صابران دریافتند
چون سوی هر مشتری نشتافتند
آنکه گردانید رُو زآن مشتری
بخت و اقبال و بقا شد زو بَری(۷۹)
مانْد حسرت بر حریصان تا ابد
همچو حالِ اهلِ ضَرْوان(۸۰) در حسد
* قرآن کریم، سوره آل عمران(۴)، آیه (۷)
Quran, Sooreh Al-i-Imran(#4), Line #7
… وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ ۗ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ
آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا ۗ وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُو الْأَلْبَابِ.
…و نداند تاویل قرآن را مگر خداوند. و راسخان در علم گویند بدان ایمان
آوردیم. تمام آن از نزد پروردگارمان است و بدین حقیقت متذکّر نشوند جز خردمندان.
** قرآن کریم، سوره توبه(۹)، آیه (۱۱۱)
Quran, Sooreh At-Tawba(#9), Line #111
إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ….
خداوند، جان و مال مومنان را به بهای بهشت خریده است….
(۱) ستاندن: بدست آوردن، گرفتن
(۲) صرفه کاری: صرفه جویی کردن، تنگ گرفتن در معاش
(۳) وارهیدن: آزاد شدن، خلاص شدن
(۴) لَگَن: شمعدان، زیر شمعی
(۵) دَلق: خرقه، پوستین، جامه درویشی
(۶) بوالعلا و بوالحسن: اشخاص نامعیّن
(۷) مُقامرزاده: فرزند شخص قمارباز
(۸) خُتَن: شهری در ترکستان چین که زیبارویان آن معروف بودند.
(۹) دستار: شال که دور سر ببندند، دستمال
(۱۰) گولخَن: گرمخانه حمّام، آتشخانه حمّام
(۱۱) فرمان کردن: پیروی کردن، فرمانبرداری کردن
(۱۲) رَسَن: ریسمان
(۱۳) خاضِع: فروتن، متواضع
(۱۴) سَعْدانی: نیک بخت
(۱۵) مُستَوی: راست، هموار
(۱۶) اِقتِناص: شکار کردن، شکار، در اینجا به معنی اسیر و گرفتار
(۱۷) فردان: یگانه، یکتا
(۱۸) کیوان: از سیاره های منظومه شمسی، زُحَل،
کیوانی یعنی انسان زنده به حضور عمیق
(۱۹) مُعین: یار، یاری کننده
(۲۰) بِضْعَ سِنین: چند سال
(۲۱) سِتُردن: پاک کردن، زدودن
(۲۲) نیکوخصال: خوش اخلاق، آنکه دارای خصلت های خوب است
(۲۳) داوَر: کسی که بر همه جهان داوری کند. خداوند
(۲۴) داد: عدالت، منظور از خورشیدِ داد شمسِ عدالتِ الهی است.
(۲۵) سَواد: سیاهی
(۲۶) بَحر: دریا
(۲۷) سَحاب: ابر
(۲۸) سَراب: زمین صاف و هموار که در اثر گرمای زیاد،
از فاصله دور به نظر آب می نماید.
(۲۹) مَجاز: باطل گرا، غیرواقع
(۳۰) کور و کبود: در اینجا به معنی زشت و ناقص، گول و نادان، من ذهنی
(۳۱) باز: نوعی پرنده شکاری که در قدیم آن را
برای شکار کردن جانوران تربیت میکردند.
(۳۲) عِماد: ستون، تکیه گاه
(۳۳) غَسَق: تاریکی، تاریکی اول شب
(۳۴) وَحِش: وحشت زا
(۳۵) وَخِم: ناسازگار، ناموافق، کراهت انگیز
(۳۶) غِرْسِ: نهال، قلمه
(۳۷) زِهار: شرمگاه، در اینجا مراد دهانه رَحِم است.
(۳۸) حُصون: جمعِ حِصن به معنی دِژ، قلعه
(۳۹) کان: معدن، سرچشمه، منبع
(۴۰) خَبیص: حلوایی که با خرما و روغن پزند که بدان اَفروشه یا آفروشه نیز گویند
(۴۱) میزان: ترازو
(۴۲) مُضِل: گمراهکننده
(۴۳) زال: پیرزن، در اینجا مطلقاً به معنی زن
(۴۴) مِلک: مال، آنچه در قبضه و تصرف شخص باش
(۴۵) رَفُو: دوختن پارگی و سوراخ لباس و فرش
(۴۶) اُستا: مخفّف استاد
(۴۷) ادیب: کسی که علم ادب می داند. سخن دان
(۴۸) گُرگِ کَهُن: در اینجا به معنی همان کسی است که به
طوطی تعلیم سخن می دهد، مربّی کهنه کار
(۴۹) مُرید: ارادتمند، دوستدار
(۵۰) مُمتَلی: پُر، انباشته
(۵۱) عقلِ کُل: همان عقلِ اوّل است که عُرفا آن را نَفَس رحمانی نامند،
عقلی که تمام کاینات را اداره می کند.
(۵۲) نَدیم: همدم، همصحبت، در اینجا به معنی آشنایِ به اسرار است.
(۵۳) صفیر: صدای ممتدی که خالی از حروف هجا باشد و از میان
دو لب یا از آلتی خارج شود. سوت
(۵۴) سلیمانِ قِرانی: سلیمان نیک بخت
(۵۵) خوشنظر: کسی که دیده باطنی دارد
(۵۶) چِله: ریاضت چهل روزه، چله نشینی
(۵۷) عُقده: امر پیچیده و دشوار، ناراحتی
(۵۸) عَزَّ وَ جَلّ: گرامی و بزرگ، از صفات خداوند
(۵۹) شِکال: اِشكال
(۶۰) حدیقه: باغ، بوستان
(۶۱) سیبستان: باغ سيب
(۶۲) هاتف: آوازکنندهای که صدایش شنیده شود و خودش دیده نشود،
آوازدهنده.
(۶۳) لاف: گفتار بیهوده و گزاف
(۶۴) حریص: آزمند، زیاده خواه
(۶۵) جَری: گستاخ
(۶۶) گَرمْدار: غمخوار، مشوِّق، طرفدار
(۶۷) بصیرت: بینش، دانایی
(۶۸) فُشار: هذیان، بیهوده گویی
(۶۹) کَژ: کج
(۷۰) جاه: مقام، منزلت
(۷۱) رَیب: شک، گمان
(۷۲) اِشْتَری: خرید، هم به معنی خریدن و هم فروختن است.
اما غالبا به معنی خریدن بکار میرود.
(۷۳) جُویان: جوینده، طالب
(۷۴) دست کشیدن: لمس کردن، گدایی کردن، در اینجا به معنی طلب کردن
(۷۵) نَعل: قطعه آهنی که به پاشنۀ کفش یا به سم ستور میزنند. نماد چیز بی ارزش
(۷۶) لَعل: نوعی سنگ قیمتی از ترکیبات آلومینیوم به رنگ سرخ، مانند یاقوت
(۷۷) مَرجُوم: رانده شده، سنگسار شده، ملعون
(۷۸) سَخُوط: غضب شده، نفرین شده
(۷۹) بَری: بیزار، دوری گزیننده، دور، برکنار
(۸۰) ضَرْوان: نام روستایی در سرزمین یمن
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
قوت بده، قوت ستان، ای خواجه بازارگان
صرفه مکن، صرفه مکن، در سود مطلق گام زن
گر آب رو کمتر شود، صد آب رو محکم شود
جان زنده گردد، وارهد از ننگ گور و گورکن
هین شعله زن ای شمع جان، ای فارغ از ننگ لگن
در سوختم این دلق را، رد و قبول خلق را
گو سرد شو این بوالعلا، گو خشم گیر آن بوالحسن
گر تو مقامرزادهای، در صرفه چون افتادهای؟
صرفه گری رسوا بود، خاصه که با خوب ختن
صد جان فدای یار من، او تاج من، دستار من
جنت ز من غیرت برد، گر در روم در گولخن
آن گولخن گلشن شود، خاکسترش سوسن شود
چون خلق یار من شود، کان می نگنجد در دهن
فرمان یار خود کنم، خاموش باشم، تن زنم
من چون رسن بازی کنم اندر هوای آن رسن
یاری خواستن از غیرِ حق و گفتنِ « مرا نزد ملای خود یاد کن
با نیازی خاضعی سعدانیی
پیش شه گردد امورت مستوی
یاد من کن پیش تخت آن عزیز
تا مرا هم واخرد زین حبس نیز
کی دهد زندانیی در اقتناص
مرد زندانی دیگر را خلاص؟
اهل دنیا جملگان زندانی اند
انتظار مرگ دار فانی اند
جز مگر نادر یکی فردانی ای
تن به زندان، جان او کیوانی ای
پس جزای آنکه دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضع سنین
یاد یوسف، دیو از عقلش سترد
وز دلش، دیو آن سخن از یاد برد
زین گنه کامد از آن نیکوخصال
ماند در زندان ز داور چند سال
که چه تقصیر آمد از خورشید داد؟
تا تو چون خفاش افتی در سواد
هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب
تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب
عام اگر خفاش طبع اند و مجاز
یوسفا، داری تو آخر چشم باز
گر خفاشی رفت در کور و کبود
باز سلطان دیده را باری چه بود؟
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد
که مساز از چوب پوسیده عماد**
آنچنانش انس و مستی داد حق
که نه زندان ماند پیشش، نه غسق
نیست زندانی، وحشتر از رحم
ناخوش و تاریک و پرخون و وخم
چون گشادت حق دریچه سوی خویش
در رحم هر دم فزاید تنت بیش
اندر آن زندان، ز ذوق بیقیاس
خوش شگفت از غرس جسم تو حواس
زآن رحم بیرون شدن بر تو درشت
میگریزی از زهارش سوی پشت
راه لذت از درون دان نه از برون
ابلهی دان جستن قصر و حصون
گفت یوسف هین بیاور ارمغان
او ز شرم این تقاضا زد فغان
گفت: من چند ارمغان جستم تو را
ارمغانی در نظر نآمد مرا
حبهای را جانب کان چون برم؟
قطرهای را سوی عمان چون برم؟
زیره را من سوی کرمان آورم
گر به پیش تو دل و جان آورم
نیست تخمی کاندرین انبار نیست
غیر حسن تو، که آن را یار نیست
پیش تو آرم، چو نور سینهای
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
تا چو بینی روی خود، یادم کنی
خوب را آیینه باشد مشتغل
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص
حق تعالی داد میزان را زبان
هین ز حرص خویش میزان را مهل
آز و حرص آمد تو را خصم مضل
*۱ قرآن کریم، سوره الرحمن(۵۵)، آیه ۹-۷
وَالسَّمَاءَ رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ
أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزَانِ
وَأَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَلَا تُخْسِرُوا الْمِيزَانَ
پس کنیزک آمد از اشکاف در
دید خاتون را بمرده زیر خر
گفت: ای خاتون احمق این چه بود؟
ظاهرش دیدی، سرش از تو نهان
از شکاف در بدید آن حال را
بس عجب آمد از آن، آن زال را
پس من اولی تر که خر ملک من است
دانه کمتر خور، مکن چندین رفو
چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا
اى آدمیزادگان، به هنگام نماز در هر عبادتگاهی جامه های خود را بپوشيد. و
بخوريد و بياشاميد ولى اسراف مكنيد، كه خدا اسراف كاران را دوست
نمىدارد.
تمثیل تلقین شیخ مریدان را و پیغامبر، امّت را که ایشان طاقت تلقین حق
ندارند و با حق الفت ندارند، چنانکه طوطی با صورت آدمی الفت ندارد که ازو
تلقین تواند گرفت حقّ تعالی شیخ را چون آینهای پیشِ مرید همچو طوطی دارد و
خیالش می خوانی، بی اختیار و تصرف اوست، عکسِ خواندنِ طوطی برونی که
متعلّم است، نه عکس آن معلّم که پس آینه است، ولیکن خواندن طوطی برونی
تصرّف آن معلّم است، پس این مثال آمد نه مثل
کل اصباح لنا شأن جدید
کل شیءٍ عن مرادی لا یحید
در هر بامداد کاری تازه داریم، و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج
نمی شود.
کنت کنزا رحمة مخفیة
فابتعثت امة مهدیة
کنت کنزا گفت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن، اظهار شو
اين قول را بشنو كه حضرت حق فرمود :"من گنجی مخفی بودم" پس گوهر
درونی خود را مپوشان بلکه آنرا آشکار کن.
عکس خود را پیش او آورده رو
در پس آیینه آن استا نهان
حرف میگوید، ادیب خوشزبان
طوطیک پنداشته کین گفت پست
پس ز جنس خویش آموزد سخن
بیخبر از مکر آن گرگ کهن
از پس آیینه میآموزدش
ورنه نآموزد جز از جنس خودش
گفت را آموخت ز آن مرد هنر
لیک از معنی و سرش بیخبر
از بشر بگرفت منطق یک به یک
از بشر جز این چه داند طوطیک؟
همچنان در آینه جسم ولی
خویش را بیند مرید ممتلی
از پس آیینه عقل کل را
کی ببیند وقت گفت و ماجرا؟
و آن دگر سرست و، او زآن بیخبر
حرف آموزد، ولی سر قدیم
او نداند، طوطی است او، نی ندیم
هم صفیر مرغ آموزند خلق
کین سخن کار دهان افتاد و حلق
لیک از معنی مرغان بیخبر
جز سلیمان قرانی خوشنظر
حرف درویشان بسی آموختند
منبر و محفل بدآن افروختند
یا در آخر رحمت آمد، ره نمود
ماند که حکمت بانگ سگ پاسبانی است، بانگ در اندرون شکم مادر
اینجا هیچ از این فایدهها نیست. چون به خویش آمد، با حضرت مناجات کرد و
ما یَعْلَمُ تَأویلَهُ اِلَّاالله*. جواب آمد که آن صورت ِحال قومی است از حجاب
آن یکی میدید خواب اندر چله
در رهی ماده سگی بد حامله
ناگهان آواز سگ بچگان شنید
سگْ بچه اندر شکم بد ناپدید
سگ بچه اندر شکم ناله کنان
چون بجست از واقعه، آمد به خویش
حیرت او دم به دَم میگشت بیش
در چله، کس نی که گردد عقده حل
جز که درگاه خدا عز و جل
گفت: یا رب زین شکال و گفت و گو
در چله وا ماندهام از ذکر تو
پر من بگشای تا پران شوم
در حدیقهٔ ذکر و سیبستان شوم
آمدش آواز هاتف در زمان
کآن مثالی دان ز لاف جاهلان
چشم بسته، بیهده گویان شده
بانگ سگ اندر شکم، باشد زیان
گرگ نادیده که منع او بود
دزد نادیده که دفع او شود
از حریصی، وز هوای سروری
در نظر کند و به لافیدن جری
از هوای مشتری و گَرمدار
بی بصیرت پا نهاده در فشار
روستایی را بدان کژ مینهد
از برای مشتری در وصف ماه
صد نشان نادیده گوید بهر جاه
لیک ایشان را در او ریب و شکی ست
از هوای مشتری بی شکوه
مشتری ماست اللهُ اشتری**
از غم هر مشتری هین برتر آ
مشتریی جو که جویان تو است
عالم آغاز و پایان تو است
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشق بازی با دو معشوقه بد است
زو نیابی سود و مایه گر خرد
نبودش خود قیمت عقل و خرد
نیست او را خود بهای نیم نعل
تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل؟
دیو، همچون خویش مرجومت کند
همچنانک اصحاب فیل و قوم لوط
کردشان مرجوم چون خود، آن سخوط
مشتری را صابران دریافتند
آنکه گردانید رو زآن مشتری
بخت و اقبال و بقا شد زو بری
ماند حسرت بر حریصان تا ابد
همچو حال اهل ضروان در حسد
… وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ ۗ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا ۗ
وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُو الْأَلْبَابِ.
آوردیم. تمام آن از نزد پروردگارمان است و بدین حقیقت متذکّر نشوند جز
خردمندان.
Privacy Policy
Today visitors: 1730 Time base: Pacific Daylight Time