: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Search
جستجو

Ganje Hozour Program #869
برنامه شماره ۸۶۹ گنج حضور

Please rate this video
Out of 165 votes | 5300 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  
Centered Image

Description

برنامه شماره ۸۶۹ گنج حضور

اجرا: پرویز شهبازی


۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۲ ژوئن ۲۰۲۱ - ۱۲ خرداد




مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۰۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1204, Divan e Shams


عشق گزین عشق و دَرو کوکبه میران و مترس

ای دلِ تو آیتِ حق، مُصْحَفْ(١) کژ خوان و مترس


جانوری، لاجَرم از فُرقَت جان میلرزی

ری بِهل و واو بِهل(۲)، شو همگی جان و مترس


چون تو گمانی اَبدا، خایِفی(۳) از روزِ یقین

عینِ گمان را تو به سِر عینِ یقین دان و مترس


در دلِ کان نقدِ زری، غایبی از دیدنِ خود

رقص کنان، شعله زنان، بَرجه از این کار و مترس


دل ز تو بُرهان طَلَبد، سایهٔ برهان نه تویی؟

بر مَثَلِ سایه برو باز به برهان و مترس


سایه که فانی کُنَدَش طلعتِ خورشیدِ بقا

سایه مَخوانش تو دگر، عبرتِ ماکان(۴) و مترس


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #822 


جمله عالم زین غلط کردند راه 

کز عدم ترسند و آن آمد پناه 


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #171 


گر حدیثت کژ بُوَد معنیت راست

آن کژیِّ لفظ، مقبولِ خداست


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1699, Divan e Shams


دل را ز من بپوشی، یعنی که من ندانم

خط را کُنی مسلسل(۵)، یعنی که من نخوانم


حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۵۹

Hafez Poem(Qazal)# 359, Divan e Qazaliat


به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشید درخشان بروم


تازیان را غم احوال گران باران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم


ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

همره کوکبه آصف دوران بروم


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3212 


هر که نقص خویش را دید و شناخت

اندر اِستِکمال(۶) خود، دو اسبه تاخت(۷)


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴ 

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3214 


علتی بتّر ز پندارِ کمال

نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۸)


از دل و از دیدهات بس خون رَوَد

تا ز تو این مُعجِبی(۹) بیرون شود


علت ابلیس اَنا خَیری بده ست

وین مرض در نفس هر مخلوق هست


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #382 


گر نه موشی دزد در انبارِ ماست

گندمِ اعمالِ چل ساله کجاست؟


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550 


چون ز زنده مُرده بیرون میکند

نفسِ زنده سوی مرگی میتَند


مولوی، مثنوی، دفتر سوم بیت ۱۱۴۵

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1145 


عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون

عقلِ کلّی، ایمن از رَیْبُ الَْمنون(۱۰)


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1906 


پس سلیمان اَندرونه راست کرد

دل بر آن شهوت که بودش، کرد سرد 


بعد از آن تاجش همان دَم راست شد

آنچنانکه تاج را میخواست شد 


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۱۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1819 


دوست دارد یار، این آشفتگی

کوشش بیهوده به از خفتگی


آنکه او شاه است، او بی کار نیست

ناله، از وی طُرفه(۱۱)، کو بیمار نیست


بهر این فرمود رحمان ای پسر:

کُلُّ یَومٍ هُوَ فِی شَأن ای پسر


ای پسر معنوی، برای همین است که حضرت رحمان فرمود: او در هر روز به کاری است.


اندرین ره، میتراش و میخراش

تا دم آخر، دمی فارغ مباش


تا دَمِ آخِر، دَمی آخِر بُوَد

که عِنایَت با تو صاحِبسِرْ بُوَد     


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #979 


در طلب زن دایماً تو هر دو دست

که طلب در راه، نیکو رهبر است


لنگ و لوک(۱۲) و خفته شکل(۱۳) و بیادب

سوی او میغیژ(۱۴) و او را میطلب


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۳۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #236 


گر خِضر در بَحر کشتی را شکست

صد درستی در شکستِ خِضر هست


وَهمِ موسی با همه نور و هنر

شد از آن مَحجوب، تو بی پَر، مَپَر


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۴۴۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2444 


دست گیر از دستِ ما، ما را بِخَر

پرده را بَردار و پردهٔ ما مَدَر


بازخَر، ما را ازین نفسِ پلید

کاردَش تا استخوانِ ما رسید


از چو ما بیچارگان این بندِ سخت

که گُشاید ای شهِ بیتاج و تخت؟


این چنین قفلِ گران را ای وَدود(۱۵)

که تواند جز که فضلِ(۱۶) تو گشود؟


ما ز خود، سویِ تو گردانیم سَر

چون توی از ما به ما نزدیکتر


این دعا هم بخشش و تعلیم توست

گَر نَه در گُلْخَن(۱۷)، گلستان از چه رُست؟       


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۷۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2879 


در حکایت گفتهایم احسانِ شاه

در حقِ آن بینوایِ بیپناه


هر چه گوید مردِ عاشق، بویِ عشق

از دهانش میجَهد در کویِ عشق


گر بگوید فقه، فقر آید همه

بویِ فقر آید از آن خوش دَمْدَمه


ور بگوید کُفر، دارد بویِ دین

ور به شَک گوید، شَکَش گردد یقین


کفِّ کژ، کز بحرِ صِدقی خاسته است

اصلِ صافِ آن، فرع را آراسته است


آن کَفَش را صافی و مَحقوق(۱۸) دان

همچو دشنامِ لبِ معشوق دان        


گشته آن دشنامِ نامطلوبِ او

خوش، ز بهرِ عارِضِ محبوبِ او


گر بگوید کژ، نماید راستی

ای کژی که راست را آراستی


از شِکَر گر شِکلِ نانی میپزی

طعمِ قند آید نه نان، چون میمَزی


گر بُتِ زرّین بیابد مؤمنی

کِی هِلَد او را پیِ سجده کنی؟


بلکه، گیرد، اندر آتش افکند

صورتِ عاریتش را بشکند


تا نمانَد بر ذَهَب شکلِ وَثَن

زانکه صورت، مانع است و راهْزن      


ذاتِ زرّش، ذاتِ رَبّانیت است

نقشِ بُت بر نقدِ زر عاریّت است


بهرِ کَیکی تو گلیمی را مسوز

وز صُداعِ هر مگس، مگذار روز


بتپرستی چون بمانی در صُوَر

صورتش بگذار و در معنی نگر


مَردِ حَجّی، همرهِ حاجی طلب

خواه هندو، خواه تُرک و یا عرب


منگر اندر نقش و اندر رنگِ او

بنگر اندر عزم و در آهنگِ او


گر سیاه است او، همْآهنگِ توست

تو سپیدش خوان، که همرنگِ توست      


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲۰۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2208 


چونکه فاروق آینهٔ اسرار شد 

جانِ پیر، از اندرون بیدار شد


همچو جان، بی گریه و بی خنده شد

جانْش رفت و جانِ دیگر، زنده شد


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3339 


نعرهٔ لاضَیر برگردون رسید 

هین بِبُر که جان ز جان کندن رهید


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۲۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #4120 


نعرهٔ لاضَیر بشنید آسمان 

چرخ، گویی شد پیِ آن صَولَجان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 137, Divan e Shams


تو چنین لرزانِ او باشی و او سایهٔ تُوَست

آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا؟


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #48 


راهِ حِس، راهِ خران است ای سوار

ای خران را تو مزاحم، شرم دار


پنج حِسّی هست، جز این پنج حِس

آن چو زرِّ سرخ و این حِس ها چو مِس


اندر آن بازار کِایشان ماهرند

حسِّ مِس را چون حسِ زر، کی خرند؟


حسِّ اَبدان، قُوتِ ظلمت میخَورد

حسِّ جان، از آفتابی میچَرَد


ای بِبُرده رختِ حس ها سویِ غیب

دستِ چون موسی، برون آور ز جیب      


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1699, Divan e Shams


ور زآنکه در گمانی، نقش گمان ز من دان

زآن نقش منکران را در قعر میکشانم


ور زآنکه در یقینی، دام یقین ز من بین

زان دام مقبلان را از کفر میرهانم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۴۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2641, Divan e Shams


گیرم که نبینی رُخِ آن دخترِ چینی 

از جنبش او جنبش این پرده نبینی


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۵۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #756 


پس قیامت شو، قیامت را ببین

دیدنِ هر چیز را شرط است این


تا نگردی او، ندانیاش تمام

خواه آن انوار باشد یا ظَلام(۱۹)


عقل گَردی، عقل را دانی کمال

عشق گَردی، عشق را دانی ذُبال(۲۰)


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۵۵

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2155, Divan e Shams


سایه و نور بایَدَت، هر دو بهم، ز من شِنو

سَر بِنِه و دراز شو پیشِ درختِ اِتَّقُوا(۲۱)


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۶۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1469, Divan e Shams


بی خود شدهام لیکن بی خودتر از این خواهم

با چشمِ تو می گویم من مست چنین خواهم


من تاج نمیخواهم، من تخت نمیخواهم

در خدمتت افتاده بر رویِ زمین خواهم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۶۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2562, Divan e Shams


بیا ای مونس روزم، نگفتم دوش در گوشَت؟

که عشرت در کمی خندد، تو کم زن(۲۲) تا بیفزایی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۶۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1469, Divan e Shams


آن یارِ نکویِ من، بگرفت گلویِ من

گفتا که چه می خواهی؟ گفتم که: همین خواهم


با بادِ صبا خواهم تا دَم بزنم لیکن

چون من دَمِ خود دارم همرازِ مِهین(۲۳) خواهم


در حلقهٔ میقاتَم(۲۴)، ایمن شده ز آفاتم

مومَم ز پیِ خَتمَت(۲۵)، زان نقشِ نگین خواهم


ماهی دگرست ای جان، اندر دلِ مَه پنهان

زین علمِ یقینَستَم، آن عینِ یقین خواهم


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۰۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #504 


عَجِّلُوا اَصْحابَنا کَیْ تَرْبَحُوا

عقل میگفت از درون: لا تَفْرَحُوا(۲۶)


خواجه به یاران و کسانش می گفت: ای یاران و خویشان بشتابید تا سود ببرید. ولی عقل دوراندیش از درون ندا می داد: نباید شادمانی کنید.


قرآن کریم، سوره تکاثر(۱۰۲)، آیه ۸-۱

Quran, Sooreh At-Takathur(#102), Line #1-8


« أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ.»(١)


« انباشتگی و هم هویت شدن با آنها شما را به خود سرگرم کرد.»


« حَتَّىٰ زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ.»(٢)


« تا جایی که گورها را دیدار کردید.»


« كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.» (٣)


« نه چنین است [که شما می پندارید]، در آینده خواهید دانست.»


« ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.» (۴)


« باز هم، نه چنین است [که شما می پندارید]، در آینده خواهید دانست.»


«‌ كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ.» (۵)


« نه چنین است، اگر به علم یقینی می دانستید.»


« لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ.» (۶)


« البته جهنم را خواهيد ديد.»


«‌ ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ.»(٧)


« سپس به چشم يقينش خواهيد ديد،»


« ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ.» (٨)


« كه در آن روز شما را از نعمتهای فراوان بازخواست مىكنند.»


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۸۳۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2839 


گفت: دیدم اندرین بحرِ عمیق

بحث میکردند روزی دو فریق


در جِدال و در خِصام(۲۷) و در سُتوه(۲۸)

گشت هَنگامه(۲۹) بر آن دو کَس گروه


من به سویِ جمع هَنگامه شدم

اطّلاع از حالِ ایشان بِستَدَم(۳۰)


آن یکی میگفت: گردون فانی است

بیگمانی، این بنا را بانی است


وآن دگر گفت: این قدیم و بی کَی است

نیستش بانیّ و یا بانی وی است


گفت مُنکِر گشتهیی خلّاق(۳۱) را

روز و شب آرنده و رَزّاق(۳۲) را


گفت: بی بُرهان نخواهم من شنید

آنچه گولی(۳۳) آن به تقلیدی گُزید


هین بیآور حجّت و بُرهان که من

نشنوم بی حجّت این را در زَمَن(۳۴)


گفت: حجّت در درونِ جانم است

در درونِ جان نهان، بُرهانم است


تو نمیبینی هِلال از ضعفِ چشم

من همی بینم، مکن بر من تو خشم


گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج

در سر و پایانِ این چرخِ بسیج(۳۵)


گفت: یارا در درونم حُجّتی ست

بر حُدوثِ آسمانم آیتی ست       


من یقین دارم، نشانش آن بُوَد

مر یقیندان را که در آتش رَوَد  


در زبان مینآید آن حُجّت، بِدان

همچو حالِ سِرِّ عشقِ عاشقان


نیست پیدا سِرِّ گفت و گویِ من

جز که زردیّ و نَزاری رویِ من


اشک و خون بر رُخ روانه میدَوَد

حجّتِ حُسن و جمالش میشود


گفت: من اینها ندانم، حجّتی

که بُوَد در پیشِ عامه آیتی


گفت: چون قلبیّ و نقدی دَم زنند

که تو قلبی، من نِکویم، ارجمند


هست آتش امتحانِ آخرین

کاندر آتش دَرفتند این دو قرین


عام و خاص از حالشان عالِم شوند

از گمان و شک سویِ ایقان روند


آب و آتش آمد ای جان امتحان

نقد و قلبی را که آن باشد نهان


تا من و تو هر دو در آتش رویم

حجّتِ باقیِّ حیرانان شویم         


تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم

که من و تو این گُرُه را آیتیم


همچنان کردند و در آتش شدند

هر دو خود را بر تَفِ(۳۶) آتش زدند


آن خدا گوینده مردِ مُدّعی

رَست و سوزید اندر آتش آن دَعی(۳۷)


از مؤذّن بشنو این اِعلام را

کوریِ افزون، روانِ خام را


که نسوزیده ست این نام از اَجَل

کِش مُسمّی صدر بوده ست و اَجَل


صد هزاران زین رِهان اندر قِران

بَردَریده پردههایِ مُنکِران


چون گِرو بستند، غالب شد صواب

در دَوام و معجزات و در جواب


فهم کردم کآنکه دَم زد از سَبَق

وز حُدوثِ چرخ، پیروز است و حق


حجّتِ مُنکِر هماره زردرُو

یک نشان بر صدق آن اِنکار کو؟      


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۵۵

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3055 


« حکایت امیر و غلامش کی نماز باره بود و اُنسِ عظیم داشت در نماز و مناجات با حق.»


میر شد محتاجِ گرمابه سَحَر

بانگ زد: سُنقُر(۳۸)، هَلا بردار سَر


طاس(۳۹) و مَندیل(۴۰) و گِل از آلتون(۴۱) بگیر

تا به گرمابه رَویم ای ناگزیر


سُنقُر آن دَم طاس و مَندیلی نکو

برگرفت و رفت با او دو به دو


مسجدی بر ره بُد و بانگِ صَلا(۴۲)

آمد اندر گوشِ سُنقُر در ملا


بود سُنقر سخت مُولِع(۴۳) در نماز

گفت ای میرِ من ای بندهنواز


تو برین دکّان زمانی صبرکن

تا گُزارم فرض و خوانم لَم یَکُن*


چون امام و قوم بیرون آمدند

از نماز و وِردها فارغ شدند


سُنقر آنجا ماند تا نزدیکِ چاشت(۴۴)

میر، سُنقر را زمانی چشم داشت


گفت: ای سُنقر چرا نایی بُرون؟

گفت: مینگذارَدَم این ذُوفُنون(۴۵)


صبر کن، نَک آمدم ای روشنی

نیستم غافل، که در گوشِ منی


هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد

تا که عاجز گشت از تیباشِ(۴۶) مَرد      


پاسخش این بود مینگذارَدَم

تا برون آیم هنوز ای محترم


گفت: آخر مسجد اندر، کَس نماند

کیت وا میدارد؟ آنجا کِت نشاند؟


گفت: آنکه بسته استت از برون

بسته است او هم مرا در اندرون


آنکه نگذارد ترا کآیی درون

میبنگذارد مرا کآیم برون


آنک نگذارد کزین سو پا نهی

او بدین سو بست پایِ این رَهی(۴۷)


ماهیان را بحر نگذارد برون

خاکیان را بحر نگذارد درون


اصلِ ماهی آب و حیوان از گِل است

حیله و تدبیر اینجا باطل است


قفلِ زَفتَست(۴۸) و گشاینده خدا

دست در تسلیم زن واندر رضا


ذرّه ذرّه گر شود مفتاح ها**

این گشایش نیست جز از کبریا


چون فراموشت شود تدبیرِ خویش

یابی آن بختِ جوان از پیرِ خویش


چون فراموش خودی، یادت کنند

بنده گشتی، آنگه آزادت کنند       


* قرآن کریم، سوره بیّنه(۹۸)، آیه ۱

Quran, Sooreh Al-Bayyina(#98), Line #1


« لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ وَالْمُشْرِكِينَ مُنْفَكِّينَ حَتَّىٰ تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ.»


« كافران اهل كتاب و مشركان دست برندارند تا برايشان برهانى روشن بيايد.»


**۱ قرآن کریم، سوره اخلاص(۱۱۲)، آیه ۴

Quran, Sooreh Al-Ikhlas(#112), Line #4


« وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ.»


« و نه هیچ کس مثل و مانند و همتای اوست.»


** قرآن کریم، سوره زمر(۳۹)، آیه ۶۳

Quran, Sooreh Az-Zumar(#39), Line #63


« لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ…»


« كليدهاى آسمانها و زمين نزد اوست…»





(۱) مُصْحَفْ: قرآن، کتاب

(۲) ری بِهل و واو بِهلمنظور این است که «واو» و «ر» را از جانور فروگذار تا فقط «جان» بماند.

(۳) خایِفترسیده شده، ترسان

(۴ماکان و مایکون : آنچه بود و آنچه خواهد بود

(۵) خط را کُنی مسلسل: درهم و برهم و شکسته نوشتن خط چنانکه خوانده نشود.

(۶) اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمال خواهی

(۷) دو اسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن.

(۸) ذُودَلالصاحب ناز و کرشمه

(۹) مُعجِبیخودبینی

(۱۰) رَیْبُ الَْمنون: حوادث ناگوار

(۱۱) طُرفه: شگفتی آور، عجیب

(۱۲) لوک: آن که به زانو و دست راه رود از شدت ضعف و سستی، عاجزی و زبونی

(۱۳) خفته: خوابیده، خمیده

(۱۴) غیژیدن: خزیدن، چهار دست و پا مانند کودکان راه رفتن، به روی زانو نشسته راه رفتن

(۱۵) وَدود: بسیار مهربان، دوستدار

(۱۶) فضل: بخشش، احسان، نیکویی   

(۱۷) گُلْخَن: آتش خانه حمام

(۱۸) مَحقوقسزاوار

(۱۹) ظَلام: تاریکی

(۲۰) ذُبال: فتیله ها، شعله ها، جمعِ ذُبالَه

(۲۱) اِتَّقُو: پرهیز کنید، بترسید

(۲۲) کم زدن: خود را کم انگاشتن، فروتنی

(۲۳) مِهین: بزرگ، عظیم

(۲۴) میقات: موعد دیدار، وقت دیدار

(۲۵) خَتم: مُهر کردن، مُهر

(۲۶) لا اتَفْرَحُوا: شادی مکنید.

(۲۷) خِصام: مخاصمه، پیکار، نزاع

(۲۸) سُتوه: خسته شدن، درمانده شدن

(۲۹) هَنگامه: غوغا، شلوغی، جمعیّت

(۳۰) سِتَدَن: گرفتن چیزی از دیگری، ستاندن 

(۳۱) خلّاق: آفریننده، بسیار خلق کننده

(۳۲) رَزّاق: بسیار روزی دهنده

(۳۳) گول: احمق، ابله

(۳۴) زَمَن: عصر، روزگار، وقت

(۳۵) بسیجسامان، چرخِ بسیج یعنی افلاک که بر اساس نظم گردش و دَوَران دارند.

(۳۶) تَف: گرمی، حرارت

(۳۷) دَعی: پسرخوانده، حرام زاده

(۳۸) سُنقُر: پرنده ای شکاری و خوشخط وخال مانند باز. در اینجا از اعلام تُرکان و نام غلام است.

(۳۹) طاس: نوعی کاسه مسی، لگن

(۴۰) مَندیل: حوله

(۴۱) آلتون: زَر، طلا، از نامهای زنان و کنیزکان ترک.

(۴۲) صَلا: مخفّف صلاة به معنی نماز

(۴۳) مُولِع: حریص، آزمند، مشتاق

(۴۴) چاشت: ظهر، میانهٔ روز

(۴۵) ذُوفُنون: صاحب فنها، دارای هنرها، منظور خداوند حکیم است.

(۴۶) تیباش: عشوه و فریب، در اینجا یعنی تأخیر و درنگ.

(۴۷) رَهی: رونده، سالک، غلام و بنده

(۴۸) زَفت: ستبر، بزرگ

************************

تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۰۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1204, Divan e Shams


عشق گزین عشق و درو کوکبه میران و مترس

ای دل تو آیت حق مصحف کژ خوان و مترس


جانوری لاجرم از فرقت جان میلرزی

ری بهل و واو بهل شو همگی جان و مترس


چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین

عین گمان را تو به سر عین یقین دان و مترس


در دل کان نقد زری غایبی از دیدن خود

رقص کنان شعله زنان برجه از این کار و مترس


دل ز تو برهان طلبد سایه برهان نه تویی

بر مثل سایه برو باز به برهان و مترس


سایه که فانی کندش طلعت خورشید بقا

سایه مخوانش تو دگر عبرت ماکان و مترس


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #822 


جمله عالم زین غلط کردند راه 

کز عدم ترسند و آن آمد پناه 


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #171 


گر حدیثت کژ بود معنیت راست

آن کژی لفظ مقبول خداست


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1699, Divan e Shams


دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم

خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم


حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۵۹

Hafez Poem(Qazal)# 359, Divan e Qazaliat


به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشید درخشان بروم


تازیان را غم احوال گران باران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم


ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

همره کوکبه آصف دوران بروم


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3212 


هر که نقص خویش را دید و شناخت

اندر استکمال خود دو اسبه تاخت


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴ 

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3214 


علتی بتر ز پندار کمال

نیست اندر جان تو ای ذودلال


از دل و از دیدهات بس خون رود

تا ز تو این معجبی بیرون شود


علت ابلیس انا خیری بده ست

وین مرض در نفس هر مخلوق هست


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #382 


گر نه موشی دزد در انبار ماست

گندم اعمال چل ساله کجاست


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550 


چون ز زنده مرده بیرون میکند

نفس زنده سوی مرگی میتند


مولوی، مثنوی، دفتر سوم بیت ۱۱۴۵

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1145 


عقل جزوی گاه چیره گه نگون

عقل کلی ایمن از ریب المنون


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1906 


پس سلیمان اندرونه راست کرد

دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد 


بعد از آن تاجش همان دم راست شد

آنچنانکه تاج را میخواست شد 


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۱۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1819 


دوست دارد یار این آشفتگی

کوشش بیهوده به از خفتگی


آنکه او شاه است او بی کار نیست

ناله از وی طرفه کو بیمار نیست


بهر این فرمود رحمان ای پسر

کل یوم هو فی شان ای پسر


ای پسر معنوی، برای همین است که حضرت رحمان فرمود: او در هر روز به کاری است.


اندرین ره میتراش و میخراش

تا دم آخر دمی فارغ مباش


تا دم آخر دمی آخر بود

که عنایت با تو صاحبسر بود     


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #979 


در طلب زن دایما تو هر دو دست

که طلب در راه نیکو رهبر است


لنگ و لوک و خفته شکل و بیادب

سوی او میغیژ و او را میطلب


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۳۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #236 


گر خضر در بحر کشتی را شکست

صد درستی در شکست خضر هست


وهم موسی با همه نور و هنر

شد از آن محجوب تو بی پر مپر


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۴۴۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2444 


دست گیر از دست ما ما را بخر

پرده را بردار و پرده ما مدر


بازخر ما را ازین نفس پلید

کاردش تا استخوان ما رسید


از چو ما بیچارگان این بند سخت

که گشاید ای شه بیتاج و تخت


این چنین قفل گران را ای ودود

که تواند جز که فضل تو گشود


ما ز خود سوی تو گردانیم سر

چون توی از ما به ما نزدیکتر


این دعا هم بخشش و تعلیم توست

گر نه در گلخن گلستان از چه رست    


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۷۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2879 


در حکایت گفتهایم احسان شاه

در حق آن بینوای بیپناه


هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق

از دهانش میجهد در کوی عشق


گر بگوید فقه فقر آید همه

بوی فقر آید از آن خوش دمدمه


ور بگوید کفر دارد بوی دین

ور به شک گوید شکش گردد یقین


کف کژ کز بحر صدقی خاسته است

اصل صاف آن فرع را آراسته است


آن کفش را صافی و محقوق دان

همچو دشنام لب معشوق دان        


گشته آن دشنام نامطلوب او

خوش ز بهر عارض محبوب او


گر بگوید کژ نماید راستی

ای کژی که راست را آراستی


از شکر گر شکل نانی میپزی

طعم قند آید نه نان چون میمزی


گر بت زرین بیابد مؤمنی

کی هلد او را پی سجده کنی


بلکه گیرد اندر آتش افکند

صورت عاریتش را بشکند


تا نماند بر ذهب شکل وثن

زانکه صورت مانع است و راهزن      


ذات زرش ذات ربانیت است

نقش بت بر نقد زر عاریت است


بهر کیکی تو گلیمی را مسوز

وز صداع هر مگس مگذار روز


بتپرستی چون بمانی در صور

صورتش بگذار و در معنی نگر


مرد حجی همره حاجی طلب

خواه هندو خواه ترک و یا عرب


منگر اندر نقش و اندر رنگ او

بنگر اندر عزم و در آهنگ او


گر سیاه است او همآهنگ توست

تو سپیدش خوان که همرنگ توست      


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲۰۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2208 


چونکه فاروق آینه اسرار شد 

جان پیر از اندرون بیدار شد


همچو جان بی گریه و بی خنده شد

جانش رفت و جان دیگر زنده شد


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3339 


نعره لاضیر برگردون رسید 

هین ببر که جان ز جان کندن رهید


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۲۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #4120 


نعره لاضیر بشنید آسمان 

چرخ گویی شد پی آن صولجان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 137, Divan e Shams


تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست

آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #48 


راه حس راه خران است ای سوار

ای خران را تو مزاحم شرم دار


پنج حسی هست جز این پنج حس

آن چو زر سرخ و این حس ها چو مس


اندر آن بازار کایشان ماهرند

حس مس را چون حس زر کی خرند


حس ابدان قوت ظلمت میخورد

حس جان از آفتابی میچرد


ای ببرده رخت حس ها سوی غیب

دست چون موسی برون آور ز جیب      


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1699, Divan e Shams


ور زآنکه در گمانی نقش گمان ز من دان

زآن نقش منکران را در قعر میکشانم


ور زآنکه در یقینی دام یقین ز من بین

زان دام مقبلان را از کفر میرهانم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۴۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2641, Divan e Shams


گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی 

از جنبش او جنبش این پرده نبینی


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۵۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #756 


پس قیامت شو قیامت را ببین

دیدن هر چیز را شرط است این


تا نگردی او ندانیاش تمام

خواه آن انوار باشد یا ظلام


عقل گردی عقل را دانی کمال

عشق گردی عشق را دانی ذبال


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۵۵

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2155, Divan e Shams


سایه و نور بایدت هر دو بهم ز من شنو

سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۶۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1469, Divan e Shams


بی خود شدهام لیکن بی خودتر از این خواهم

با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم


من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم

در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۶۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2562, Divan e Shams


بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت

که عشرت در کمی خندد تو کم زن تا بیفزایی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۶۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1469, Divan e Shams


آن یار نکوی من بگرفت گلوی من

گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم


با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن

چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم


در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم

مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم


ماهی دگرست ای جان اندر دل مه پنهان

زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۰۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #504 


عجلوا اصحابنا کی تربحوا

عقل میگفت از درون لا تفرحوا


خواجه به یاران و کسانش می گفت: ای یاران و خویشان بشتابید تا سود ببرید. ولی عقل دوراندیش از درون ندا می داد: نباید شادمانی کنید.


قرآن کریم، سوره تکاثر(۱۰۲)، آیه ۸-۱

Quran, Sooreh At-Takathur(#102), Line #1-8


« أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ.»(١)


« انباشتگی و هم هویت شدن با آنها شما را به خود سرگرم کرد.»


« حَتَّىٰ زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ.»(٢)


« تا جایی که گورها را دیدار کردید.»


« كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.» (٣)


« نه چنین است [که شما می پندارید]، در آینده خواهید دانست.»


« ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.» (۴)


« باز هم، نه چنین است [که شما می پندارید]، در آینده خواهید دانست.»


«‌ كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ.» (۵)


« نه چنین است، اگر به علم یقینی می دانستید.»


« لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ.» (۶)


« البته جهنم را خواهيد ديد.»


«‌ ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ.»(٧)


« سپس به چشم يقينش خواهيد ديد،»


« ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ.» (٨)


« كه در آن روز شما را از نعمتهای فراوان بازخواست مىكنند.»


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۸۳۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2839 


گفت دیدم اندرین بحر عمیق

بحث میکردند روزی دو فریق


در جدال و در خصام و در ستوه

گشت هنگامه بر آن دو کس گروه


من به سوی جمع هنگامه شدم

اطلاع از حال ایشان بستدم


آن یکی میگفت گردون فانی است

بیگمانی این بنا را بانی است


وآن دگر گفت این قدیم و بی کی است

نیستش بانی و یا بانی وی است


گفت منکر گشتهیی خلاق را

روز و شب آرنده و رزاق را


گفت بی برهان نخواهم من شنید

آنچه گولی آن به تقلیدی گزید


هین بیاور حجت و برهان که من

نشنوم بی حجت این را در زمن


گفت حجت در درون جانم است

در درون جان نهان برهانم است


تو نمیبینی هلال از ضعف چشم

من همی بینم مکن بر من تو خشم


گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج

در سر و پایان این چرخ بسیج


گفت یارا در درونم حجتی ست

بر حدوث آسمانم آیتی ست       


من یقین دارم نشانش آن بود

مر یقیندان را که در آتش رود  


در زبان میناید آن حجت بدان

همچو حال سر عشق عاشقان


نیست پیدا سر گفت و گوی من

جز که زردی و نزاری روی من


اشک و خون بر رخ روانه میدود

حجت حسن و جمالش میشود


گفت من اینها ندانم حجتی

که بود در پیش عامه آیتی


گفت چون قلبی و نقدی دم زنند

که تو قلبی من نکویم ارجمند


هست آتش امتحان آخرین

کاندر آتش درفتند این دو قرین


عام و خاص از حالشان عالم شوند

از گمان و شک سوی ایقان روند


آب و آتش آمد ای جان امتحان

نقد و قلبی را که آن باشد نهان


تا من و تو هر دو در آتش رویم

حجت باقی حیرانان شویم         


تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم

که من و تو این گره را آیتیم


همچنان کردند و در آتش شدند

هر دو خود را بر تف آتش زدند


آن خدا گوینده مرد مدعی

رست و سوزید اندر آتش آن دعی


از مؤذن بشنو این اعلام را

کوری افزون روان خام را


که نسوزیده ست این نام از اجل

کش مسمی صدر بوده ست و اجل


صد هزاران زین رهان اندر قران

بردریده پردههای منکران


چون گرو بستند غالب شد صواب

در دوام و معجزات و در جواب


فهم کردم کانکه دم زد از سبق

وز حدوث چرخ پیروز است و حق


حجت منکر هماره زردرو

یک نشان بر صدق آن انکار کو      


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۵۵

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3055 


« حکایت امیر و غلامش کی نماز باره بود و اُنسِ عظیم داشت در نماز و مناجات با حق.»


میر شد محتاج گرمابه سحر

بانگ زد سنقر هلا بردار سر


طاس و مندیل و گل از آلتون بگیر

تا به گرمابه رویم ای ناگزیر


سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو

برگرفت و رفت با او دو به دو


مسجدی بر ره بد و بانگ صلا

آمد اندر گوش سنقر در ملا


بود سنقر سخت مولع در نماز

گفت ای میر من ای بندهنواز


تو برین دکان زمانی صبرکن

تا گزارم فرض و خوانم لَم یکن*


چون امام و قوم بیرون آمدند

از نماز و وردها فارغ شدند


سنقر آنجا ماند تا نزدیک چاشت

میر سنقر را زمانی چشم داشت


گفت ای سنقر چرا نایی برون

گفت مینگذاردم این ذوفنون


صبر کن نک آمدم ای روشنی

نیستم غافل که در گوش منی


هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد

تا که عاجز گشت از تیباش مرد      


پاسخش این بود مینگذاردم

تا برون آیم هنوز ای محترم


گفت آخر مسجد اندر کس نماند

کیت وا میدارد آنجا کت نشاند


گفت آنکه بسته استت از برون

بسته است او هم مرا در اندرون


آنکه نگذارد ترا کایی درون

میبنگذارد مرا کایم برون


آنک نگذارد کزین سو پا نهی

او بدین سو بست پای این رهی


ماهیان را بحر نگذارد برون

خاکیان را بحر نگذارد درون


اصل ماهی آب و حیوان از گل است

حیله و تدبیر اینجا باطل است


قفل زفتست و گشاینده خدا

دست در تسلیم زن واندر رضا


ذره ذره گر شود مفتاح ها**

این گشایش نیست جز از کبریا


چون فراموشت شود تدبیر خویش

یابی آن بخت جوان از پیر خویش


چون فراموش خودی یادت کنند

بنده گشتی آنگه آزادت کنند       


* قرآن کریم، سوره بیّنه(۹۸)، آیه ۱

Quran, Sooreh Al-Bayyina(#98), Line #1


« لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ وَالْمُشْرِكِينَ مُنْفَكِّينَ حَتَّىٰ تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ.»


« كافران اهل كتاب و مشركان دست برندارند تا برايشان برهانى روشن بيايد.»


**۱ قرآن کریم، سوره اخلاص(۱۱۲)، آیه ۴

Quran, Sooreh Al-Ikhlas(#112), Line #4


« وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ.»


« و نه هیچ کس مثل و مانند و همتای اوست.»


** قرآن کریم، سوره زمر(۳۹)، آیه ۶۳

Quran, Sooreh Az-Zumar(#39), Line #63


« لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ…»


« كليدهاى آسمانها و زمين نزد اوست…»

Back

Privacy Policy

Today visitors: 981

Time base: Pacific Daylight Time