برنامه شماره ۸۴۱ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازی۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۱۷ نوامبر ۲۰۲۰ - ۲۸ آبانPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهنسخه کوچکتر مناسب جهت پرینتمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۲۰۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1205, Divan e Shamsسیر نگَشت جانِ من، بَس مَکُن و مگو که بَسگر چه مَلول(۱) گشتهای، کم نَزَنی ز هیچ کَسچونکه رسول از قُنُق(۲) گشت مَلول و شُد تُرُشناصحِ ایزدی ورا کرد عِتاب(۳) در عَبَس(۴)*گر نکُنی موافقت دَردِ دلی بگیرَدَتهمنَفَسی خوش است خوش، هین مگریز یک نَفَسذوق گرفت هر چه او پُخت میانِ جنسِ خودما بِپَزیم هم بهم، ما نه کَمیم از عَدسمن نَبُرَم ز سرخوشان، خاصه ازین شِکَرکَشانمرگ بُوَد فراقشان، مرگ کِرا بُوَد هوس؟دوش، حریفِ مستِ من، داد سَبو(۵) به دستِ منبِشکَنَم آن سَبوی را بر سَرِ نَفْسِ مُرتَبس(۶)نَفْسِ ضعیف معده را من نَکُنم حریفِ خودزآنکه خُدوک(۷) میشود خوانِ مرا ازین مگسمن پس و پیش نَنگرم، پردۀ شَرم بَردَرَمزآنکه کمندِ سُکرِ(۸) می میکَشَدَم زِ پیش و پَسخوش سَحری که رویِ او باشد آفتابِ ماشاد شبی که باشد او بر سَرِ کویِ دل عَسَس(۹)آمد عشق چاشتی، شکلِ طبیب پیشِ مندست نهاد بر رَگَم گفت: ضعیف شد مَجَس(۱۰)گفت: کَباب خور پِیِ قُوَّتِ دل، بگفتَمَشدلْ همگی کباب شد، سویِ شراب ران فَرَس(۱۱)گفت: شراب اگر خوری، از کَفِ هر خَسی مَخورباده مَنَت دهم گُزین، صاف شده زِ خاک و خَسگفتم: اگر بِیابَمَت من چه کُنم شراب را؟نیست رَوا تَیَمُّمی بر لَبِ نیل(۱۲) و بر اَرَس(۱۳)خامُش باش ای سَقا، کین فَرَسُ الْحیاتِ(۱۴) توآب حَیات میکشد بازگُشا ازو جَرَس(۱۵)آبِ حَیات از شَرفْ خود نرسد به هر خَلَف(۱۶)زین سَبَبست مُخْتَفی(۱۷) آبِ حَیات در غَلَس(۱۸)* قرآن کریم، سوره عبس(۸۰)، آیه ۶-۱Quran, Sooreh Abasa(#80), Line #1-6« عَبَسَ وَتَوَلَّىٰ » (١)« روى را ترش كرد و سر برگردانيد.»« أَنْ جَاءَهُ الْأَعْمَىٰ » (٢)« چون آن نابينا به نزدش آمد.»« وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّىٰ » (٣)« و تو چه دانى، شايد كه او پاكيزه شود،»« أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرَىٰ »(۴)« يا پند گيرد و پند تو سودمندش افتد.»« أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَىٰ » (۵)« اما آن كه او توانگر است،»« فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّىٰ. » (۶)« تو روى خود بدو مىكنى.»مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۸۹۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 898, Divan e Shamsدایم دلدار را با دل و جان ماجراستپوست برونیست اینک پیشِ شما میروداسبِ سقا است این، بانگِ درا است اینبانگ کنان کز برون اسبِ سقا میرودمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۶۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2865, Divan e Shamsدر رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوینزد سردان(۱۹) منشین، کز دمشان سرد شویاز رخ عشق بجو چیز دگر، جز صورتکار آن است که با عشق تو هم درد شویچون کلوخی به صفت تو، به هوا برنپریبه هوا برشوی، ار بشکنی و گرد شویتو اگر نشکنی، آن کت به سرشت او شکندچونک مرگت شکند، کی گهر فرد شوی؟برگ چون زرد شود، بیخ تَرَش سبز کندتو چرا قانعی از عشق؟ کز او زرد شویمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۷۷۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2773, Divan e Shamsبا یار بساز، تا توانیتا بیکس و مبتلا نمانیبر آبِ حیات راه یابیگر سرِّ موافقت بدانیبا سایهء یار رو، یکی شومنمای ز خویشتن نشانیگر رطل گران دهند، درکشای جان بگذار، این گرانیای دل، مپذیر بیش صورتمیباش چو آب در روانیپذْرفتَن صورت از جمادی استمفسر(۲۰) اگر از رحیق(۲۱) جانیدر مجلس دل درآ که آن جاعیش است و حریفِ آسمانیمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲٣۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1237 هر که را دیدی ز کوثر خشک لبدشمنش میدار همچون مرگ و تبگر چه بابای تو است و مامِ(۲۲) توکو حقیقت هست خونآشامِ تواز خلیلِ(۲۳) حق بیاموز این سِیَر(۲۴)که شد او بیزار اول از پدرمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1234 توبه کن، بیزار شو از هر عَدوکو ندارد آبِ کوثر در کدو هر که را دیدی ز کوثر سرخرُواو محمدخوست با او گیر خو مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۲۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2225 هر ولی را نوح و کشتیبان شناسصحبتِ این خلق را طوفان شناسکم گریز از شیر و اژدرهای نرز آشنایان و ز خویشان کن حَذَردر تلاقی روزگارت میبرندیادهاشان غایبیات میچرندمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550 چون ز زنده مرده بیرون میکندنفس زنده سوی مرگی میتندمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #17 لقمهبخشی، آید از هر مُرتَبَسحَلقبخشی، کارِ یزدانَست و بَسحَلق بخشد جسم را و روح راحَلق بخشد بهرِ هر عضوت جدااین گَهی بخشد که اِجلالی شویوز دَغا(۲۵) و از دَغَل(۲۶)، خالی شویتا نگویی سِرِّ سلطان را به کَستا نریزی قند را پیشِ مگسگوشِ آنکس نوشد(۲۷) اسرارِ جلالکو چو سوسن صد زبان افتاد و لالمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1103 خلق را طاق و طُرُم(۲۸)، عاریّتی استامر را طاق و طُرُم ماهیّتی استاز پیِ طاق و طُرُم، خواری کَشندبر امیدِ عِزّ در خواری خَوشندبر امیدِ عِزِّ دَهروزهٔ(۲۹) خَدوکگردنِ خود کردهاند از غم، چو دوک(۳۰)چون نمیآیند اینجا کی منم؟کاندرین عزّ، آفتابِ روشنممولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۳۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2237 پیشِ او بنشست، میپرسید حالیافتش درویش و هم صاحبْعیالگفت: عزمِ تو کجا ای بایزید؟رَختِ غُربت را کجا خواهی کشید؟گفت: قصدِ کعبه دارم از پِگَه(۳۱)گفت: هین با خود چه داری زادِ(۳۲) رَه؟گفت: دارم از دِرَم(۳۳) نقره دویستنک ببسته سخت بر گوشهٔ ردی(۳۴) استگفت: طَوفی(۳۵) کن به گِردم هفت باروین نکوتر از طوافِ حج شماروآن دِرَم ها پیشِ من نِه، ای جواددان که حج کردی و حاصل شد مرادعُمره کردی، عُمرِ باقی یافتیصاف گشتی، بر صفا بشتافتیحقِّ آن حَقّی که جانت دیده استکه مرا بر بیتِ خود بگزیده استکعبه هر چندی که خانهٔ بِرِّ اوستخلقتِ من نیز خانهٔ سِرِّ اوست*تا بکرد آن کعبه را در وی نرفتواندرین خانه بجز آن حی نرفت**چون مرا دیدی خدا را دیدهیی***گِردِ کعبهٔ صدق برگردیدهییخدمتِ من طاعت و حمدِ خداستتا نپنداری که حق از من جداستچشم نیکو باز کن، در من نگرتا ببینی نورِ حق اندر بشربایزید آن نکتهها را هوش داشتهمچو زرّین حلقهاش در گوش داشتآمد از وی بایزید اندر مَزیدمُنتهی در مُنتها آخِر رسید * حدیث قدسی« اَلْاِنْسانُ سِرّی وَ اَنَا سِرُّهُ.»« انسان، سِرِّ من است و من، سِرِّ او.»** حدیث قدسی« لا يَسَعُني اَرْضي وَ لا سَمائي وَ لكِنْ يَسَعُني قَلْبُ عَبْدِيَ الْمُؤْمِن.»« نه زمین، گنجایش مرا دارد و نه آسمان، ولی دل مؤمن گنجایش من دارد.»*** حدیث« مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأَی الْحَقَّ.»« هر که مرا بیند، حضرت حق را دیده است.»مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۹۶۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2964, Divan e Shamsدی دامنش گرفتم، کای گوهرِ عطاییشب خوش مگو، مرنجان کامشب از آن ماییافروخت رویِ دلکش، شد سرخ همچو اخگرگفتا بس است درکش، تا چند از این گدایی؟گفتم: رسول حق گفت، حاجت ز روی نیکو*درخواه اگر بخواهی، تا تو مظَفَّر(۳۶) آییگفتا که: روی نیکو خودکامه است و بدخوزیرا که ناز و جورش، دارد بسی روایی(۳۷)گفتم: اگر چنان است، جورش حیات جان استزیرا طلسم کان است هر گه بیازماییگفت: این حدیث خام است، روی نکو کدام است؟این رنگ و نقش دام است، مکر است و بیوفاییچون جان جان ندارد، میدانکه آن نداردبس کس که جان سپارد، در صورت فناییگفتم که خوش عِذارا، تو هست کن فنا رازر ساز مسِّ ما را، تو جان کیمیاییتسلیم مس بباید تا کیمیا بیایدتو گندمی ولیکن بیرونِ آسیاییگفتا تو ناسپاسی تو مسّ ناشناسیدر شکّ و در قیاسی، زینها که مینماییگریان شدم به زاری، گفتم که حکم داریفریاد رس به یاری ای اصلِ روشناییچون دید اشکِ بنده، آغاز کرد خندهشد شرق و غرب زنده، زان لطف و آشناییای همرهان و یاران، گریید همچو بارانتا در چمن نگاران، آرند خوش لقایی* حديث« اُطْلُبُوا الخَيْرَ عَنْدَ حِسانِ الوُجُوه.» « خیر و خوبی را از زیبا رویان طلب کنید.»مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #134 تا نَگریَد ابر، کی خندد چَمَن؟تا نگرید طفل، کی جوشَد لَبَن(۳۸)؟طفلِ یک روزه همیداند طریقکه بِگریَم تا رسد دایهٔ شَفیق(۳۹)تو نمیدانی که دایهٔ دایگانکَم دهد بیگریه شیر او رایگان؟ گفت فَلْیَبْکُوا کَثیراً، گوش دار*تا بریزد شیرِ فضلِ کردگارگریهٔ ابرست و سوزِ آفتاباُستُن(۴۰) دنیا، همین دو رشته تاب(۴۱)* قرآن کریم، سور توبه(۹)، آیه ۸۲Quran, Sooreh At-Tawba(#9), Line #82« فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلًا وَلْيَبْكُوا كَثِيرًا جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ »« به سزاى اعمالى كه انجام دادهاند بايد كه اندک بخندندو فراوان بگريند.»مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۴۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #442 تا نگرید کودکِ حلوا فروشبحر(۴۲) رحمت در نمیآید به جوشای برادر، طفل، طفل چشم توستکام خود، موقوف(۴۳) زاری دان دُرُستگر همیخواهی که آن خِلعَت(۴۴) رسدپس بگریان طفل دیده بر جَسد(۱) مَلول: افسرده، اندوهگین(۲) قُنُق: مهمان، کلمه ترکی(۳) عِتاب: سرزنش کردن، ملامت کردن(۴) عَبَس: اخم کردن، ترش رویی، نام یکی از سوره های قرآن(۵) سَبو: کوزۀ سفالی، کوزۀ دستهدار که در آن آب یا شراب بریزند.(۶) مُرتَبس: گوشت سخت و سفت(۷) خُدوک: آشفته، پریشان(۸) سُکر: مستی، مست شدن(۹) عَسَس: جمعِ عاسّ، به معنی شبگردها و پاسبانها(۱۰) مَجَس: محل نبض(۱۱) فَرَس: پیش رفتن، اسب(۱۲) نیل: در اینجا مطلقاً رودخانه(۱۳) اَرَس: در اینجا رودخانه، منظور این است که جایی که آب باشد تیمّم باطل است.(۱۴) فَرَسُ الْحیات: اسب حیات(۱۵) جَرَس: زنگ(۱۶) خَلَف: صالح، نیکوکار(۱۷) مُخْتَفی: پنهان، نهان، پوشیده(۱۸) غَلَس: تاریکی آخر شب(۱۹) سردان: آدمهای بی ذوق، آدمهای غمگین(۲۰) فسردن: منجمد شدن(۲۱) رحیق: شراب خالص(۲۲) مام: مادر(۲۳) خلیل: ابراهیم خلیل الله(۲۴) سِیَر: جمع سیره به معنی سنّت و روش(۲۵) دَغا: مَکر، فریب(۲۶) دَغَل: حیله گر، حقّه باز و مکّار(۲۷) نوشد: مخفّف نیوشد به معنی بِشنَوَد.(۲۸) طاق و طُرُم: مراد از آن، سر و صدای ظاهری و جلوه و عظمت ناپایداری است که عام خلق را مفتون می دارد. (۲۹) دَهروزه: اشاره دارد به ناپایدار بودن خوشی های دنیوی(۳۰) دوک: آلتی که با آن نخ می ریسند.(۳۱) پِگَه: مخفّف پگاه، صبح زود(۳۲) زاد: توشه، طعام یا خوراک که در سفر با خود برمیدارند.(۳۳) دِرَم: درهم(۳۴) ردی: ممال رداء است به معنی بالا پوش. (۳۵) طَوف کردن: طواف کردن، گرداگرد چیزی گردیدن(۳۶) مظَفَّر: ظفر یافته، پیروز(۳۷) روایی: رونق(۳۸) لَبَن: شیر(۳۹) شَفیق: مهربان، دلسوز(۴۰) اُستُن: ستون(۴۱) تاب: فعل امر از مصدر تابیدن، یعنی به این دو امر توسل جو.(۴۲) بحر: دریا(۴۳) موقوف: وابسته، منوط، وقف شده(۴۴) خِلعَت: جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود.************************تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسانمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۲۰۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1205, Divan e Shamsسیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بسگر چه ملول گشتهای کم نزنی ز هیچ کسچونکه رسول از قنق گشت ملول و شد ترشناصح ایزدی ورا کرد عتاب در عبس*گر نکنی موافقت درد دلی بگیردتهمنفسی خوش است خوش هین مگریز یک نفسذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خودما بپزیم هم بهم ما نه کمیم از عدسمن نبرم ز سرخوشان خاصه ازین شکرکشانمرگ بود فراقشان مرگ کرا بود هوسدوش حریف مست من داد سبو به دست منبشکنم آن سبوی را بر سر نفس مرتبسنفس ضعیف معده را من نکنم حریف خودزآنکه خدوک میشود خوان مرا ازین مگسمن پس و پیش ننگرم پردۀ شرم بردرمزآنکه کمند سکر می میکشدم ز پیش و پسخوش سحری که روی او باشد آفتاب ماشاد شبی که باشد او بر سر کوی دل عسسآمد عشق چاشتی شکل طبیب پیش مندست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد مجسگفت کباب خور پی قوت دل بگفتمشدل همگی کباب شد سوی شراب ران فرسگفت شراب اگر خوری از کف هر خسی مخورباده منت دهم گزین صاف شده ز خاک و خسگفتم اگر بیابمت من چه کنم شراب رانیست روا تیممی بر لب نیل و بر ارسخامش باش ای سقا کین فرس الحیات توآب حیات میکشد بازگشا ازو جرسآب حیات از شرف خود نرسد به هر خلفزین سببست مختفی آب حیات در غلس* قرآن کریم، سوره عبس(۸۰)، آیه ۶-۱Quran, Sooreh Abasa(#80), Line #1-6« عَبَسَ وَتَوَلَّىٰ » (١)« روى را ترش كرد و سر برگردانيد.»« أَنْ جَاءَهُ الْأَعْمَىٰ » (٢)« چون آن نابينا به نزدش آمد.»« وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّىٰ » (٣)« و تو چه دانى، شايد كه او پاكيزه شود،»« أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرَىٰ »(۴)« يا پند گيرد و پند تو سودمندش افتد.»« أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَىٰ » (۵)« اما آن كه او توانگر است،»« فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّىٰ. » (۶)« تو روى خود بدو مىكنى.»مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۸۹۸Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 898, Divan e Shamsدایم دلدار را با دل و جان ماجراستپوست برونیست اینک پیش شما میروداسب سقا است این بانگ درا است اینبانگ کنان کز برون اسب سقا میرودمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۶۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2865, Divan e Shamsدر رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوینزد سردان منشین کز دمشان سرد شویاز رخ عشق بجو چیز دگر جز صورتکار آن است که با عشق تو هم درد شویچون کلوخی به صفت تو به هوا برنپریبه هوا برشوی ار بشکنی و گرد شویتو اگر نشکنی آن کت به سرشت او شکندچونک مرگت شکند کی گهر فرد شویبرگ چون زرد شود بیخ ترش سبز کندتو چرا قانعی از عشق کز او زرد شویمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۷۷۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2773, Divan e Shamsبا یار بساز تا توانیتا بیکس و مبتلا نمانیبر آب حیات راه یابیگر سر موافقت بدانیبا سایه یار رو یکی شومنمای ز خویشتن نشانیگر رطل گران دهند درکشای جان بگذار این گرانیای دل مپذیر بیش صورتمیباش چو آب در روانیپذرفتن صورت از جمادی استمفسر اگر از رحیق جانیدر مجلس دل درآ که آن جاعیش است و حریف آسمانیمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲٣۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1237 هر که را دیدی ز کوثر خشک لبدشمنش میدار همچون مرگ و تبگر چه بابای تو است و مام توکو حقیقت هست خونآشام تواز خلیل حق بیاموز این سیرکه شد او بیزار اول از پدرمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1234 توبه کن بیزار شو از هر عدوکو ندارد آب کوثر در کدو هر که را دیدی ز کوثر سرخرواو محمدخوست با او گیر خو مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۲۵Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2225 هر ولی را نوح و کشتیبان شناسصحبت این خلق را طوفان شناسکم گریز از شیر و اژدرهای نرز آشنایان و ز خویشان کن حذردر تلاقی روزگارت میبرندیادهاشان غایبیات میچرندمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550 چون ز زنده مرده بیرون میکندنفس زنده سوی مرگی میتندمولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #17 لقمهبخشی آید از هر مرتبسحلقبخشی کار یزدانست و بسحلق بخشد جسم را و روح راحلق بخشد بهر هر عضوت جدااین گهی بخشد که اجلالی شویوز دغا و از دغل خالی شویتا نگویی سر سلطان را به کستا نریزی قند را پیش مگسگوش آنکس نوشد اسرار جلالکو چو سوسن صد زبان افتاد و لالمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰۳Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1103 خلق را طاق و طرم عاریتی استامر را طاق و طرم ماهیتی استاز پی طاق و طرم خواری کشندبر امید عز در خواری خوشندبر امید عز دهروزه خدوکگردن خود کردهاند از غم چو دوکچون نمیآیند اینجا کی منمکاندرین عز آفتاب روشنممولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۳۷Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2237 پیش او بنشست میپرسید حالیافتش درویش و هم صاحبعیالگفت عزم تو کجا ای بایزیدرخت غربت را کجا خواهی کشیدگفت قصد کعبه دارم از پگهگفت هین با خود چه داری زاد رهگفت: دارم از درم نقره دویستنک ببسته سخت بر گوشه ردی استگفت طوفی کن به گردم هفت باروین نکوتر از طواف حج شماروآن درم ها پیش من نه ای جواددان که حج کردی و حاصل شد مرادعمره کردی عمر باقی یافتیصاف گشتی بر صفا بشتافتیحق آن حقی که جانت دیده استکه مرا بر بیت خود بگزیده استکعبه هر چندی که خانه بر اوستخلقت من نیز خانه سر اوست*تا بکرد آن کعبه را در وی نرفتواندرین خانه بجز آن حی نرفت**چون مرا دیدی خدا را دیدهیی***گرد کعبه صدق برگردیدهییخدمت من طاعت و حمد خداستتا نپنداری که حق از من جداستچشم نیکو باز کن در من نگرتا ببینی نور حق اندر بشربایزید آن نکتهها را هوش داشتهمچو زرین حلقهاش در گوش داشتآمد از وی بایزید اندر مزیدمنتهی در منتها آخر رسید * حدیث قدسی« اَلْاِنْسانُ سِرّی وَ اَنَا سِرُّهُ.»« انسان، سِرِّ من است و من، سِرِّ او.»** حدیث قدسی« لا يَسَعُني اَرْضي وَ لا سَمائي وَ لكِنْ يَسَعُني قَلْبُ عَبْدِيَ الْمُؤْمِن.»« نه زمین، گنجایش مرا دارد و نه آسمان، ولی دل مؤمن گنجایش من دارد.»*** حدیث« مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأَی الْحَقَّ.»« هر که مرا بیند، حضرت حق را دیده است.»مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۹۶۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2964, Divan e Shamsدی دامنش گرفتم کای گوهر عطاییشب خوش مگو مرنجان کامشب از آن ماییافروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگرگفتا بس است درکش تا چند از این گداییگفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو*درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آییگفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخوزیرا که ناز و جورش دارد بسی رواییگفتم اگر چنان است جورش حیات جان استزیرا طلسم کان است هر گه بیازماییگفت این حدیث خام است روی نکو کدام استاین رنگ و نقش دام است مکر است و بیوفاییچون جان جان ندارد میدانکه آن نداردبس کس که جان سپارد در صورت فناییگفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا رازر ساز مس ما را تو جان کیمیاییتسلیم مس بباید تا کیمیا بیایدتو گندمی ولیکن بیرون آسیاییگفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسیدر شک و در قیاسی زینها که مینماییگریان شدم به زاری گفتم که حکم داریفریاد رس به یاری ای اصل روشناییچون دید اشک بنده آغاز کرد خندهشد شرق و غرب زنده زان لطف و آشناییای همرهان و یاران گریید همچو بارانتا در چمن نگاران آرند خوش لقایی* حديث« اُطْلُبُوا الخَيْرَ عَنْدَ حِسانِ الوُجُوه.» « خیر و خوبی را از زیبا رویان طلب کنید.»مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۴Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #134 تا نگرید ابر کی خندد چمنتا نگرید طفل کی جوشد لبنطفل یک روزه همیداند طریقکه بگریم تا رسد دایه شفیقتو نمیدانی که دایه دایگانکم دهد بیگریه شیر او رایگان گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار*تا بریزد شیر فضل کردگارگریه ابرست و سوز آفتاباستن دنیا همین دو رشته تاب* قرآن کریم، سور توبه(۹)، آیه ۸۲Quran, Sooreh At-Tawba(#9), Line #82« فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلًا وَلْيَبْكُوا كَثِيرًا جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ »« به سزاى اعمالى كه انجام دادهاند بايد كه اندک بخندندو فراوان بگريند.»مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۴۲Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #442 تا نگرید کودک حلوا فروشبحر رحمت در نمیآید به جوشای برادر طفل طفل چشم توستکام خود موقوف زاری دان درستگر همیخواهی که آن خلعت رسدپس بگریان طفل دیده بر جسد
برنامه شماره ۸۴۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۱۷ نوامبر ۲۰۲۰ - ۲۸ آبان
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۲۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1205, Divan e Shams
سیر نگَشت جانِ من، بَس مَکُن و مگو که بَس
گر چه مَلول(۱) گشتهای، کم نَزَنی ز هیچ کَس
چونکه رسول از قُنُق(۲) گشت مَلول و شُد تُرُش
ناصحِ ایزدی ورا کرد عِتاب(۳) در عَبَس(۴)*
گر نکُنی موافقت دَردِ دلی بگیرَدَت
همنَفَسی خوش است خوش، هین مگریز یک نَفَس
ذوق گرفت هر چه او پُخت میانِ جنسِ خود
ما بِپَزیم هم بهم، ما نه کَمیم از عَدس
من نَبُرَم ز سرخوشان، خاصه ازین شِکَرکَشان
مرگ بُوَد فراقشان، مرگ کِرا بُوَد هوس؟
دوش، حریفِ مستِ من، داد سَبو(۵) به دستِ من
بِشکَنَم آن سَبوی را بر سَرِ نَفْسِ مُرتَبس(۶)
نَفْسِ ضعیف معده را من نَکُنم حریفِ خود
زآنکه خُدوک(۷) میشود خوانِ مرا ازین مگس
من پس و پیش نَنگرم، پردۀ شَرم بَردَرَم
زآنکه کمندِ سُکرِ(۸) می میکَشَدَم زِ پیش و پَس
خوش سَحری که رویِ او باشد آفتابِ ما
شاد شبی که باشد او بر سَرِ کویِ دل عَسَس(۹)
آمد عشق چاشتی، شکلِ طبیب پیشِ من
دست نهاد بر رَگَم گفت: ضعیف شد مَجَس(۱۰)
گفت: کَباب خور پِیِ قُوَّتِ دل، بگفتَمَش
دلْ همگی کباب شد، سویِ شراب ران فَرَس(۱۱)
گفت: شراب اگر خوری، از کَفِ هر خَسی مَخور
باده مَنَت دهم گُزین، صاف شده زِ خاک و خَس
گفتم: اگر بِیابَمَت من چه کُنم شراب را؟
نیست رَوا تَیَمُّمی بر لَبِ نیل(۱۲) و بر اَرَس(۱۳)
خامُش باش ای سَقا، کین فَرَسُ الْحیاتِ(۱۴) تو
آب حَیات میکشد بازگُشا ازو جَرَس(۱۵)
آبِ حَیات از شَرفْ خود نرسد به هر خَلَف(۱۶)
زین سَبَبست مُخْتَفی(۱۷) آبِ حَیات در غَلَس(۱۸)
* قرآن کریم، سوره عبس(۸۰)، آیه ۶-۱
Quran, Sooreh Abasa(#80), Line #1-6
« عَبَسَ وَتَوَلَّىٰ » (١)
« روى را ترش كرد و سر برگردانيد.»
« أَنْ جَاءَهُ الْأَعْمَىٰ » (٢)
« چون آن نابينا به نزدش آمد.»
« وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّىٰ » (٣)
« و تو چه دانى، شايد كه او پاكيزه شود،»
« أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرَىٰ »(۴)
« يا پند گيرد و پند تو سودمندش افتد.»
« أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَىٰ » (۵)
« اما آن كه او توانگر است،»
« فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّىٰ. » (۶)
« تو روى خود بدو مىكنى.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۸۹۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 898, Divan e Shams
دایم دلدار را با دل و جان ماجراست
پوست برونیست اینک پیشِ شما میرود
اسبِ سقا است این، بانگِ درا است این
بانگ کنان کز برون اسبِ سقا میرود
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2865, Divan e Shams
در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی
نزد سردان(۱۹) منشین، کز دمشان سرد شوی
از رخ عشق بجو چیز دگر، جز صورت
کار آن است که با عشق تو هم درد شوی
چون کلوخی به صفت تو، به هوا برنپری
به هوا برشوی، ار بشکنی و گرد شوی
تو اگر نشکنی، آن کت به سرشت او شکند
چونک مرگت شکند، کی گهر فرد شوی؟
برگ چون زرد شود، بیخ تَرَش سبز کند
تو چرا قانعی از عشق؟ کز او زرد شوی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۷۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2773, Divan e Shams
با یار بساز، تا توانی
تا بیکس و مبتلا نمانی
بر آبِ حیات راه یابی
گر سرِّ موافقت بدانی
با سایهء یار رو، یکی شو
منمای ز خویشتن نشانی
گر رطل گران دهند، درکش
ای جان بگذار، این گرانی
ای دل، مپذیر بیش صورت
میباش چو آب در روانی
پذْرفتَن صورت از جمادی است
مفسر(۲۰) اگر از رحیق(۲۱) جانی
در مجلس دل درآ که آن جا
عیش است و حریفِ آسمانی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲٣۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1237
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب
دشمنش میدار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تو است و مامِ(۲۲) تو
کو حقیقت هست خونآشامِ تو
از خلیلِ(۲۳) حق بیاموز این سِیَر(۲۴)
که شد او بیزار اول از پدر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1234
توبه کن، بیزار شو از هر عَدو
کو ندارد آبِ کوثر در کدو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرُو
او محمدخوست با او گیر خو
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2225
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبتِ این خلق را طوفان شناس
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حَذَر
در تلاقی روزگارت میبرند
یادهاشان غایبیات میچرند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #17
لقمهبخشی، آید از هر مُرتَبَس
حَلقبخشی، کارِ یزدانَست و بَس
حَلق بخشد جسم را و روح را
حَلق بخشد بهرِ هر عضوت جدا
این گَهی بخشد که اِجلالی شوی
وز دَغا(۲۵) و از دَغَل(۲۶)، خالی شوی
تا نگویی سِرِّ سلطان را به کَس
تا نریزی قند را پیشِ مگس
گوشِ آنکس نوشد(۲۷) اسرارِ جلال
کو چو سوسن صد زبان افتاد و لال
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1103
خلق را طاق و طُرُم(۲۸)، عاریّتی است
امر را طاق و طُرُم ماهیّتی است
از پیِ طاق و طُرُم، خواری کَشند
بر امیدِ عِزّ در خواری خَوشند
بر امیدِ عِزِّ دَهروزهٔ(۲۹) خَدوک
گردنِ خود کردهاند از غم، چو دوک(۳۰)
چون نمیآیند اینجا کی منم؟
کاندرین عزّ، آفتابِ روشنم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2237
پیشِ او بنشست، میپرسید حال
یافتش درویش و هم صاحبْعیال
گفت: عزمِ تو کجا ای بایزید؟
رَختِ غُربت را کجا خواهی کشید؟
گفت: قصدِ کعبه دارم از پِگَه(۳۱)
گفت: هین با خود چه داری زادِ(۳۲) رَه؟
گفت: دارم از دِرَم(۳۳) نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشهٔ ردی(۳۴) است
گفت: طَوفی(۳۵) کن به گِردم هفت بار
وین نکوتر از طوافِ حج شمار
وآن دِرَم ها پیشِ من نِه، ای جواد
دان که حج کردی و حاصل شد مراد
عُمره کردی، عُمرِ باقی یافتی
صاف گشتی، بر صفا بشتافتی
حقِّ آن حَقّی که جانت دیده است
که مرا بر بیتِ خود بگزیده است
کعبه هر چندی که خانهٔ بِرِّ اوست
خلقتِ من نیز خانهٔ سِرِّ اوست*
تا بکرد آن کعبه را در وی نرفت
واندرین خانه بجز آن حی نرفت**
چون مرا دیدی خدا را دیدهیی***
گِردِ کعبهٔ صدق برگردیدهیی
خدمتِ من طاعت و حمدِ خداست
تا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن، در من نگر
تا ببینی نورِ حق اندر بشر
بایزید آن نکتهها را هوش داشت
همچو زرّین حلقهاش در گوش داشت
آمد از وی بایزید اندر مَزید
مُنتهی در مُنتها آخِر رسید
* حدیث قدسی
« اَلْاِنْسانُ سِرّی وَ اَنَا سِرُّهُ.»
« انسان، سِرِّ من است و من، سِرِّ او.»
** حدیث قدسی
« لا يَسَعُني اَرْضي وَ لا سَمائي وَ لكِنْ يَسَعُني قَلْبُ
عَبْدِيَ الْمُؤْمِن.»
« نه زمین، گنجایش مرا دارد و نه آسمان، ولی دل
مؤمن گنجایش من دارد.»
*** حدیث
« مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأَی الْحَقَّ.»
« هر که مرا بیند، حضرت حق را دیده است.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۹۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2964, Divan e Shams
دی دامنش گرفتم، کای گوهرِ عطایی
شب خوش مگو، مرنجان کامشب از آن مایی
افروخت رویِ دلکش، شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است درکش، تا چند از این گدایی؟
گفتم: رسول حق گفت، حاجت ز روی نیکو*
درخواه اگر بخواهی، تا تو مظَفَّر(۳۶) آیی
گفتا که: روی نیکو خودکامه است و بدخو
زیرا که ناز و جورش، دارد بسی روایی(۳۷)
گفتم: اگر چنان است، جورش حیات جان است
زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی
گفت: این حدیث خام است، روی نکو کدام است؟
این رنگ و نقش دام است، مکر است و بیوفایی
چون جان جان ندارد، میدانکه آن ندارد
بس کس که جان سپارد، در صورت فنایی
گفتم که خوش عِذارا، تو هست کن فنا را
زر ساز مسِّ ما را، تو جان کیمیایی
تسلیم مس بباید تا کیمیا بیاید
تو گندمی ولیکن بیرونِ آسیایی
گفتا تو ناسپاسی تو مسّ ناشناسی
در شکّ و در قیاسی، زینها که مینمایی
گریان شدم به زاری، گفتم که حکم داری
فریاد رس به یاری ای اصلِ روشنایی
چون دید اشکِ بنده، آغاز کرد خنده
شد شرق و غرب زنده، زان لطف و آشنایی
ای همرهان و یاران، گریید همچو باران
تا در چمن نگاران، آرند خوش لقایی
* حديث
« اُطْلُبُوا الخَيْرَ عَنْدَ حِسانِ الوُجُوه.»
« خیر و خوبی را از زیبا رویان طلب کنید.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #134
تا نَگریَد ابر، کی خندد چَمَن؟
تا نگرید طفل، کی جوشَد لَبَن(۳۸)؟
طفلِ یک روزه همیداند طریق
که بِگریَم تا رسد دایهٔ شَفیق(۳۹)
تو نمیدانی که دایهٔ دایگان
کَم دهد بیگریه شیر او رایگان؟
گفت فَلْیَبْکُوا کَثیراً، گوش دار*
تا بریزد شیرِ فضلِ کردگار
گریهٔ ابرست و سوزِ آفتاب
اُستُن(۴۰) دنیا، همین دو رشته تاب(۴۱)
* قرآن کریم، سور توبه(۹)، آیه ۸۲
Quran, Sooreh At-Tawba(#9), Line #82
« فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلًا وَلْيَبْكُوا كَثِيرًا جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ »
« به سزاى اعمالى كه انجام دادهاند بايد كه اندک بخندند
و فراوان بگريند.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #442
تا نگرید کودکِ حلوا فروش
بحر(۴۲) رحمت در نمیآید به جوش
ای برادر، طفل، طفل چشم توست
کام خود، موقوف(۴۳) زاری دان دُرُست
گر همیخواهی که آن خِلعَت(۴۴) رسد
پس بگریان طفل دیده بر جَسد
(۱) مَلول: افسرده، اندوهگین
(۲) قُنُق: مهمان، کلمه ترکی
(۳) عِتاب: سرزنش کردن، ملامت کردن
(۴) عَبَس: اخم کردن، ترش رویی، نام یکی از سوره های قرآن
(۵) سَبو: کوزۀ سفالی، کوزۀ دستهدار که در آن آب یا شراب بریزند.
(۶) مُرتَبس: گوشت سخت و سفت
(۷) خُدوک: آشفته، پریشان
(۸) سُکر: مستی، مست شدن
(۹) عَسَس: جمعِ عاسّ، به معنی شبگردها و پاسبانها
(۱۰) مَجَس: محل نبض
(۱۱) فَرَس: پیش رفتن، اسب
(۱۲) نیل: در اینجا مطلقاً رودخانه
(۱۳) اَرَس: در اینجا رودخانه، منظور این است که جایی که آب باشد تیمّم باطل است.
(۱۴) فَرَسُ الْحیات: اسب حیات
(۱۵) جَرَس: زنگ
(۱۶) خَلَف: صالح، نیکوکار
(۱۷) مُخْتَفی: پنهان، نهان، پوشیده
(۱۸) غَلَس: تاریکی آخر شب
(۱۹) سردان: آدمهای بی ذوق، آدمهای غمگین
(۲۰) فسردن: منجمد شدن
(۲۱) رحیق: شراب خالص
(۲۲) مام: مادر
(۲۳) خلیل: ابراهیم خلیل الله
(۲۴) سِیَر: جمع سیره به معنی سنّت و روش
(۲۵) دَغا: مَکر، فریب
(۲۶) دَغَل: حیله گر، حقّه باز و مکّار
(۲۷) نوشد: مخفّف نیوشد به معنی بِشنَوَد.
(۲۸) طاق و طُرُم: مراد از آن، سر و صدای ظاهری و جلوه و عظمت ناپایداری است که عام خلق را مفتون می دارد.
(۲۹) دَهروزه: اشاره دارد به ناپایدار بودن خوشی های دنیوی
(۳۰) دوک: آلتی که با آن نخ می ریسند.
(۳۱) پِگَه: مخفّف پگاه، صبح زود
(۳۲) زاد: توشه، طعام یا خوراک که در سفر با خود برمیدارند.
(۳۳) دِرَم: درهم
(۳۴) ردی: ممال رداء است به معنی بالا پوش.
(۳۵) طَوف کردن: طواف کردن، گرداگرد چیزی گردیدن
(۳۶) مظَفَّر: ظفر یافته، پیروز
(۳۷) روایی: رونق
(۳۸) لَبَن: شیر
(۳۹) شَفیق: مهربان، دلسوز
(۴۰) اُستُن: ستون
(۴۱) تاب: فعل امر از مصدر تابیدن، یعنی به این دو امر توسل جو.
(۴۲) بحر: دریا
(۴۳) موقوف: وابسته، منوط، وقف شده
(۴۴) خِلعَت: جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود.
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس
گر چه ملول گشتهای کم نزنی ز هیچ کس
چونکه رسول از قنق گشت ملول و شد ترش
ناصح ایزدی ورا کرد عتاب در عبس*
گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت
همنفسی خوش است خوش هین مگریز یک نفس
ذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خود
ما بپزیم هم بهم ما نه کمیم از عدس
من نبرم ز سرخوشان خاصه ازین شکرکشان
مرگ بود فراقشان مرگ کرا بود هوس
دوش حریف مست من داد سبو به دست من
بشکنم آن سبوی را بر سر نفس مرتبس
نفس ضعیف معده را من نکنم حریف خود
زآنکه خدوک میشود خوان مرا ازین مگس
من پس و پیش ننگرم پردۀ شرم بردرم
زآنکه کمند سکر می میکشدم ز پیش و پس
خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما
شاد شبی که باشد او بر سر کوی دل عسس
آمد عشق چاشتی شکل طبیب پیش من
دست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد مجس
گفت کباب خور پی قوت دل بگفتمش
دل همگی کباب شد سوی شراب ران فرس
گفت شراب اگر خوری از کف هر خسی مخور
باده منت دهم گزین صاف شده ز خاک و خس
گفتم اگر بیابمت من چه کنم شراب را
نیست روا تیممی بر لب نیل و بر ارس
خامش باش ای سقا کین فرس الحیات تو
آب حیات میکشد بازگشا ازو جرس
آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف
زین سببست مختفی آب حیات در غلس
پوست برونیست اینک پیش شما میرود
اسب سقا است این بانگ درا است این
بانگ کنان کز برون اسب سقا میرود
نزد سردان منشین کز دمشان سرد شوی
از رخ عشق بجو چیز دگر جز صورت
چون کلوخی به صفت تو به هوا برنپری
به هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی
تو اگر نشکنی آن کت به سرشت او شکند
چونک مرگت شکند کی گهر فرد شوی
برگ چون زرد شود بیخ ترش سبز کند
تو چرا قانعی از عشق کز او زرد شوی
با یار بساز تا توانی
بر آب حیات راه یابی
گر سر موافقت بدانی
با سایه یار رو یکی شو
گر رطل گران دهند درکش
ای جان بگذار این گرانی
ای دل مپذیر بیش صورت
پذرفتن صورت از جمادی است
مفسر اگر از رحیق جانی
عیش است و حریف آسمانی
گر چه بابای تو است و مام تو
کو حقیقت هست خونآشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در کدو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرو
صحبت این خلق را طوفان شناس
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
لقمهبخشی آید از هر مرتبس
حلقبخشی کار یزدانست و بس
حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوت جدا
این گهی بخشد که اجلالی شوی
وز دغا و از دغل خالی شوی
تا نگویی سر سلطان را به کس
تا نریزی قند را پیش مگس
گوش آنکس نوشد اسرار جلال
خلق را طاق و طرم عاریتی است
امر را طاق و طرم ماهیتی است
از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند
بر امید عز دهروزه خدوک
گردن خود کردهاند از غم چو دوک
چون نمیآیند اینجا کی منم
کاندرین عز آفتاب روشنم
پیش او بنشست میپرسید حال
یافتش درویش و هم صاحبعیال
گفت عزم تو کجا ای بایزید
رخت غربت را کجا خواهی کشید
گفت قصد کعبه دارم از پگه
گفت هین با خود چه داری زاد ره
گفت: دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشه ردی است
گفت طوفی کن به گردم هفت بار
وین نکوتر از طواف حج شمار
وآن درم ها پیش من نه ای جواد
عمره کردی عمر باقی یافتی
صاف گشتی بر صفا بشتافتی
حق آن حقی که جانت دیده است
که مرا بر بیت خود بگزیده است
کعبه هر چندی که خانه بر اوست
خلقت من نیز خانه سر اوست*
گرد کعبه صدق برگردیدهیی
خدمت من طاعت و حمد خداست
چشم نیکو باز کن در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر
همچو زرین حلقهاش در گوش داشت
آمد از وی بایزید اندر مزید
منتهی در منتها آخر رسید
دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی
شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی
افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی
گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو*
درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی
گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو
زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی
گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است
گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است
این رنگ و نقش دام است مکر است و بیوفایی
چون جان جان ندارد میدانکه آن ندارد
بس کس که جان سپارد در صورت فنایی
گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را
زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی
تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی
گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی
در شک و در قیاسی زینها که مینمایی
گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری
فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی
چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده
شد شرق و غرب زنده زان لطف و آشنایی
ای همرهان و یاران گریید همچو باران
تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا نگرید طفل کی جوشد لبن
طفل یک روزه همیداند طریق
که بگریم تا رسد دایه شفیق
تو نمیدانی که دایه دایگان
کم دهد بیگریه شیر او رایگان
گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار*
تا بریزد شیر فضل کردگار
گریه ابرست و سوز آفتاب
استن دنیا همین دو رشته تاب
تا نگرید کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نمیآید به جوش
ای برادر طفل طفل چشم توست
کام خود موقوف زاری دان درست
گر همیخواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد
Privacy Policy
Today visitors: 2573 Time base: Pacific Daylight Time