برنامه شماره ۹۴۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۷ فوريه ۲۰۲۳ -۱۹ بهمن
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۴۹ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۴۹ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
PDF متن نوشته شده بخش تلفنی برنامه با فرمت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۹ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۹ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #630, Divan e Shams
گر دیو و پری حارِس(۱) با تیغ و سپر باشد
چون حکمِ خدا آید، آن زیر و زبر باشد
بر هر چه امیدستت، کی گیرد او دستت
بر شکلِ عصا آید وآن مارِ دوسر باشد
وآن غصّه که میگویی: آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری، آن نیز غَرَر(۲) باشد
خود کرده شِمُر آن را، چه خیزد از آن سودا؟
اندر پیِ صد چون آن صد دامِ دگر باشد
آن چاره همیکردم، آن مات نمیآمد
آن چارهٔ لنگت را آخر چه اثر باشد؟
از مات تو قوتی کن، یاقوت شو او را تو
تا او تو شوی، تو او، این حِصن(۳) و مَفَر(۴) باشد
(۱) حارس: نگهبان، پاسبان
(۲) غَرَر: هلاکت، فریب خوردن
(۳) حِصن: قلعه، پناهگاه
(۴) مَفَر: گریزگاه، پناهگاه
----------
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1145
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلّی، ایمن از رَیْبُ الْـمَنون(۵)
(۵) رَیْبُ الْـمَنون: حوادثِ ناگوار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مُرده بیرون میکند
نفسِ زنده سویِ مرگی میتند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3621
سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماند
خویش را سَر ساخت و تنها پیش راند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3056, Divan e Shams
قضا که تیرِ حوادث به تو همیانداخت
تو را کُند به عنایت از آن سپس سِپَری
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #407
در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟
همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3492
دست، کورانه بِحَبْلِ الله زن
جز بر امر و نهیِ یزدانی مَتَن
چیست حَبْلُ الله؟ رها کردن هوا
کین هوا شد صَرصَری مر عاد را
قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۰۳
Quran, Aal-i-Imran(#3), Line #103
«وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ الـلَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا …»
«و همگان دست در ريسمان خدا زنيد و پراكنده مشويد…»
خلق در زندان نشسته، از هواست
مرغ را پَرها ببسته، از هواست
ماهی اندر تابهٔ(۶) گرم، از هواست
رفته از مستوریان(۷) شرم، از هواست
خشم شِحنه(۸)، شعلهٔ نار، از هواست
چارمیخ و هیبتِ دار، از هواست
(۶) تابه: ماهیتابه، ظرفی پهن و مدوّر مخصوص سرخ کردن طعام.
(۷) مستور: پاکدامن
(۸) شِحنه: داروغه، مأمور
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #413
بر قضا کم نِه بهانه، ای جوان
جُرمِ خود را چون نهی بر دیگران؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #415
گِردِ خود برگَرد و جُرم خود ببین
جنبش از خود بین و، از سایه مَبین
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #426
جرمِ خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش دِه
جُرم بر خود نِه، که تو خود کاشتی
با جزا و عدلِ حق کن آشتی
رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعلِ خود شناس از بخت نی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #430
مُتّهم کن نفس خود را ای فتیٰ
مُتّهم کم کن جزای عدل را
توبه کن، مردانه سر آور به ره
که فَمَنْ یَعْمَل بِمِثقالٍ یَرَه
قرآن کریم، سورهٔ الزلزال (٩٩)، آیات ٧ و ٨
Quran, Az-Zalzala(#56), Line #85
«فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ» (٧)
«پس هر كس به وزن ذرهاى نيكى كرده باشد آن را مىبيند.»
«وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» (٨)
«و هر كس به وزن ذرهاى بدى كرده باشد آن را مىبيند.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3145
ذرّهیی گر جهدِ تو افزون بود
در ترازویِ خدا موزون بود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قَلاووزِ(۹) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشْسرشت
حدیث
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
(۹) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشروِ لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4470
عاقلان، اشکستهاش از اضطرار
عاشقان، اشکسته با صد اختیار
عاقلانش، بندگانِ بندیاند
عاشقانش، شِکّری و قندیاند
اِئْتِیا کَرْهاً مهارِ عاقلان
اِئْتِیا طَوْعاً بهارِ بیدلان
«از روی کراهت و بی میلی بیایید، افسار عاقلان است،
اما از روی رضا و خرسندی بیایید، بهار عاشقان است.»
قرآن كريم، سورهٔ فصّلت(۴۱)، آيهٔ ۱۱
Quran, Fussilat(#41), Line #11
«ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ.»
«سپس به آسمان پرداخت و آن دودى بود. پس به آسمان و زمين گفت:
خواه يا ناخواه بياييد. گفتند: فرمانبردار آمديم.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2063
تا به دیوارِ بلا نآید سَرش
نشنود پندِ دل آن گوشِ کرش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #688
بازگَرد از هست، سویِ نیستی
طالبِ رَبّی و ربّانیستی(۱۰)
(۱۰) ربّانی: خداپرست، عارف
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1232
چون قضا آید، شود دانش به خواب
مَه، سیه گردد، بگیرد آفتاب
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #765
لاجَرَم میخواست تبدیلِ قَدَر
تا قضا را باز گرداند ز دَر
خود قضا بر سَبْلَتِ(۱۱) آن حیلهمند
زیرِ لب میکرد هر دَم ریشخند
صد هزاران طفل کُشت او بیگناه
تا بگَردد حُکم و تقدیرِ اله
(۱۱) سَبْلَت: سبیل
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1258
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار، قصدِ جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ، خَرگاهت(۱۲) زند
از کَرَم دان این که میترساندت
تا به مُلکِ ایمنی بنشاندت
(۱۲) خرگاه: خیمهٔ بزرگ، سراپرده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۱۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2166
تا درآمد حکم و تقدیرِ اله
عقلِ حارس(۱۳) خیرهسر گشت و تباه
(۱۳) حارِس: نگهبان، پاسبان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۱۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1194
چون قضا آید، نبینی غیرِ پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #609, Divan e Shams
بر هر چه همیلرزی، میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #507
شاد از وی شو، مشو از غیرِ وی
او بهارست و دگرها، ماهِ دی
هر چه غیرِ اوست، اِستدراجِ توست
گرچه تخت و ملک توست و تاجِ توست
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیات ۱۸۱ و ۱۸۲
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #181-182
«وَمِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُونَ.» (١٨١)
«از آفريدگان ما گروهى هستند كه به حق راه مىنمايند و به عدالت رفتار مىكنند.»
«وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لَا يَعْلَمُونَ.» (١٨٢)
«و آنان را كه آيات ما را دروغ انگاشتند، از راهى كه خود نمىدانند به تدريج خوارشان مىسازيم
(به تدريج به لب پرتگاه می کشانیم)، (به تدريج به افسانه من ذهنی می کشانیم).»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #101, Divan e Shams
تنِ با سر نداند سرِّ کُن را
تنِ بیسر شناسد کاف و نون(۱۴) را
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸۲
Quran, Yaseen(#36), Line #82
«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»
«چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مىگويد: موجود شو، پس موجود مىشود.»
(۱۴) کاف و نون: کُن، اشاره به آیهٔ ۸۲، سورهٔ یس (۳۶)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2820, Divan e Shams
تو همه طَمْع بر آن نِه، که دَرو نیست امیدت
که ز نومیدیِ اوّل تو بدین سوی رسیدی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بیجَهاتَت(۱۵)
گفتی که خمُش کنم نکردی
میخندد عشق بر ثباتت
(۱۵) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1723, Divan e Shams
هزار ابرِ عنایت بر آسمانِ رضاست
اگر ببارم، از آن ابر بر سَرَت بارم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #468
جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مکرست و دام
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #577
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4008
من عجب دارم ز جُویایِ صفا
کو رَمَد در وقتِ صیقل از جَفا
عشق چون دعوی، جَفا دیدن گواه
چون گواهت نیست، شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی، مَرَنج
بوسه دِه بر مار، تا یابی تو گنج
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #950, Divan e Shams
رَهَد(۱۶) ز خویش و ز پیش و ز جانِ مرگاندیش(۱۷)
رَهَد ز خوف(۱۸) و رَجا(۱۹) و رَهَد ز باد و ز بود(۲۰)
(۱۶) رَهیدن: رها شدن، خلاص شدن
(۱۷) مرگاندیش: آن که پیوسته در اندیشه مردن باشد. مجازاً، من ذهنی که با اندیشیدن و عمل به آن خودش را تباه می سازد.
(۱۸) خوف: ترس
(۱۹) رجا: امید
(۲۰) باد و بود: من ذهنی و آثار آن، بود و نبود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3099, Divan e Shams
هر آن کسی که تو از نوشِ او بنوشیدی
ز بعدِ نوش، کند نیشِ اوت فَصّادی(۲۱)
(۲۱) فصّادی: رگزنی، حجامتگری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #20, Divan e Shams
پیش از تو خامانِ دگر، در جوشِ این دیگِ جهان(۲۲)
بس برطپیدند و نشد، درمان نبود الّـا رضا
(۲۲) دیگِ جهان: جهان به دیگ تشبیه شده، درون ذهن همانیده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3403
کی دهد زندانیی در اِقتِناص(۲۳)
مردِ زندانیِّ دیگر را خلاص؟
اهلِ دنیا جملگان زندانیاند
انتظارِ مرگِ دارِ فانیاند
جز مگر نادر یکی فردانیای(۲۴)
تَن به زندان، جان او کیوانیای(۲۵)
پس جزایِ آنکه دید او را مُعین(۲۶)
مانْد یوسف حبس در بِضْعَ سِنین(۲۷)
یادِ یوسف، دیو از عقلش سِتُرد(۲۸)
وز دلش، دیو آن سخن از یاد بُرد
زین گنه کآمد از آن نیکوخصال(۲۹)
ماند در زندان ز داوَر(۳۰) چند سال
قرآن کریم، سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۴۲
Quran, Yusuf(#12), Line #42
«وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ
فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ.»
«و (یوسف) به يكى از آن دو كه مىدانست رها مىشود، گفت: مرا نزد مولاى خود ياد كن.
اما شيطان از خاطرش زدود كه پيش مولايش از او ياد كند، و چند سال در زندان بماند.»
که چه تقصیر آمد از خورشیدِ داد(۳۱)؟
تا تو چون خُفّاش اُفتی در سَواد(۳۲)
هین چه تقصیر آمد از بَحر(۳۳) و سَحاب(۳۴)
تا تو یاری خواهی از ریگ و سَراب(۳۵)
عام اگر خُفّاشطبعاند و مَجاز(۳۶)
یوسفا، داری تو آخِر چشمِ باز
گر خُفاشی رفت در کور و کبود(۳۷)
بازِ(۳۸) سلطان دیده را باری چه بود؟
پس ادب کردَش بدین جُرم اوستاد
که مَساز از چوبِ پوسیده عِماد(۳۹)
قرآن کریم، سورهٔ منافقون (۶۳)، آیهٔ ۴
Quran, Al-Munafiqun(#63), Line #4
«وَإِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ ۖ وَإِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ ۖ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ ….»
«چون آنها را ببينى تو را از ظاهرشان خوش مىآيد، و چون سخن بگويند
به سخنشان گوش مىدهى، گويى چوبهايى هستند به ديوار تكيه داده.»
(۲۳) اِقتِناص: شکار کردن، شکار، در اینجا به معنی اسیر و گرفتار.
(۲۴) فردان: یگانه، یکتا
(۲۵) کیوان: از سیارههای منظومهٔ شمسی، زُحَل، کیوانی یعنی انسان زنده به حضور عمیق.
(۲۶) مُعین: یار، یاری کننده
(۲۷) بِضْعَ سِنین: چند سال
(۲۸) سِتُردن: پاک کردن، زدودن
(۲۹) نیکوخصال: خوشاخلاق، آنکه دارای خصلتهای خوب است.
(۳۰) داوَر: کسی که بر همهٔ جهان داوری کند؛ خداوند.
(۳۱) داد: عدالت، منظور از خورشیدِ داد شمسِ عدالتِ الهی است.
(۳۲) سَواد: سیاهی
(۳۳) بَحر: دریا
(۳۴) سَحاب: ابر
(۳۵) سَراب: زمین صاف و هموار که در اثر گرمای زیاد، از فاصله دور به نظر آب می نماید.
(۳۶) مَجاز: باطل گرا، غیرواقع
(۳۷) کور و کبود: در اینجا به معنی زشت و ناقص، گول و نادان، من ذهنی.
(۳۸) باز: نوعی پرنده شکاری که در قدیم آن را برای شکار کردن جانوران تربیت میکردند.
(۳۹) عِماد: ستون، تکیهگاه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۴۰)
(۴۰) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۴۱)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۴۱) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2146
بر کنارِ بامی ای مستِ مُدام(۴۲)
پست بنشین یا فرود آ، وَالسَّلام
هر زمانی که شدی تو کامران
آن دَمِ خوش را کنارِ بام دان
(۴۲) مُدام: شراب
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۴۳)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۴۳) حَدید: آهن
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۶۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 1651, Divan e Shams
یارب، تو مرا به نفسِ طنّاز(۴۴) مده
با هر چه بجز تُست، مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویش
من آنِ تواَم، مرا به من باز مده
(۴۴) طنّاز: حیلهگر، مکّار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1366
ای بسا سرمستِ نار و نارجُو
خویشتن را نورِ مطلق داند او
جز مگر بندهٔ خدا، یا جذبِ حق
با رهش آرَد، بگردانَد ورق
تا بداند کآن خیالِ نارِیه(۴۵)
در طریقت نیست اِلّا عارِیه(۴۶)
(۴۵) نارِیه: آتشین
(۴۶) عارِیه: قرضی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1067
که درونِ سینه شرحت دادهایم
شرح اَندر سینهات بِنهادهایم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3175
چون مَلایک گُو که: لٰا عِلْمَ لَناٰ
یا الٰهی، غَیْرَ ماٰ عَلَّمْتَناٰ
مانند فرشتگان بگو: خداوندا، ما را دانشی نیست جز آنچه خود به ما آموختی.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.» تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۴۷) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُونست، نه موقوفِ علل
(۴۷) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #690
کارگاهِ صُنعِ(۴۸) حق، چون نیستی است
پس بُرونِ کارگه بیقیمتی است
(۴۸) صُنع: آفرینش، آفریدن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1554
از مسبِّب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1549
خُطوتَیْنی(۴۹) بود این رَه تا وِصال
ماندهام در رَه ز شَسْتَت(۵۰) شصت سال
این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد،
درحالیکه من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور ماندهام.
(۴۹) خُطوتَیْن: دو قدم، دو گام؛ بایزید نیز خُطوتَیْن را اینگونه بیان میکند: هر چه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیبهای خود نهد و یکی بر فرمانهای حق.
آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد.
(۵۰) شَست: قلّابِ ماهیگیری
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2466
پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکان
میدویم اندر مکان و لامَکان
«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3517
کافیَم، بدْهم تو را من جمله خیر
بیسبب، بیواسطهٔ یاریِ غیر
کافیَم بینان تو را سیری دهم
بیسپاه و لشکرت میری دهم
بیبهارت نرگس و نسرین دهم
بیکتاب و اوستا تلقین دهم
کافیَم بی داروَت درمان کنم
گور را و چاه را میدان کنم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #612
عشق و ناموس، ای برادر راست نیست
بر درِ ناموس ای عاشق مَایست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #584, Divan e Shams
یکی گولی(۵۱) همیخواهم که در دلبر نظر دارد
نمیخواهم هنرمندی که دیده در هنر دارد
دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر
دلِ سنگین نمیخواهم که پندارِ گهر دارد
ز خودبینی جدا گشته، پر از عشقِ خدا گشته
ز مالشهایِ(۵۲) غم غافل به مالنده عَبَر دارد(۵۳)
(۵۱) گول: ابله، نادان، احمق
(۵۲) مالش: گوشمالی، مجازات
(۵۳) عَبَر داشتن: اعتبار گرفتن، عبور کردن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3174
چون مبارک نیست بر تو این علوم
خویشتن گُولی کُن و، بگذر ز شوم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3137
گفت: رَو، هر که غم دین برگزید
باقیِ غمها خدا از وی بُرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #954, Divan e Shams
هنر چو بیهنری آمد اندرین درگاه
هنروران، ز چه شادیت؟ چون نه زین نفرید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1746, Divan e Shams
من آن کسم که تو نامم نهی، «نمیدانم»
چو من اسیرِ توام، پس امیرِ میرانم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #648
پس هنر، آمد هلاکت خام را
کز پیِ دانه، نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۵۴)
(۵۴) اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1406
آدمی دید است و باقی پوست است
دید، آن است آن، که دیدِ دوست است
چونکه دیدِ دوست نَبْوَد کور بِهْ
دوست، کو باقی نباشد، دُور بِهْ
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #921
دیدهٔ ما چون بسی علّت(۵۵) دَروست
رو فنا کُن دیدِ خود در دیدِ دوست
دید ما را دید او نِعْمَ الْعِوَض(۵۶)
یابی اندر دید او کل غَرَض
(۵۵) علّت: بیماری
(۵۶) نِعْمَ الْعِوَض: بهترین عوض
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #588, Divan e Shams
صلا رندان دگرباره، که آن شاهِ قِمار آمد
اگر تلبیسِ(۵۷) نو دارد، همانست او که پار(۵۸) آمد
ز رندان کیست اینکاره(۵۹)؟ که پیشِ شاهِ خونخواره
میان بندد(۶۰) دگرباره که اینک وقتِ کار آمد
بیا ساقی سَبُک دستم(۶۱)، که من باری میان بستم
به جانِ تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
(۵۷) تلبیس: پوشاندن، فریب و خدعه به کار بردن، پوشاندن حقیقت امری، روپوش
(۵۸) پار: پارسال
(۵۹) اینکاره: اهل عمل، اهل کار
(۶۰) میان بستن: سخت پیِ انجامِ کاری بودن، کمر همت بستن
(۶۱) سَبُک دست: چابک دست، دست مبارک و خوشیُمن
منسوب به مولانا
دیدهای خواهم که باشد شهشناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گُل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت، گلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یارِ من عیار(۶۲) آمد
اگر بر رو زند یارم، رخی دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه، مقامِ(۶۳) توست این سینه
نمیگویی کجا بودی؟ که جان بیتو نزار(۶۴) آمد
شهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد
مرا برّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاحالدّین، به سویِ آن دیار آمد
(۶۲) عیار: عیّار، چابک
(۶۳) مقام: محل اقامت
(۶۴) نزار: ضعیف، ناتوان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2965, Divan e Shams
گفتم: ز هر خیالی، دردِ سَرَست ما را
گفتا: بِبُر سَرش را، تو ذوالفقارِ مایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #137, Divan e Shams
با چنین شمشیرِ دولت تو زبون مانی چرا؟
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۱۷
Hafez Poem(Qazal) #317, Divan e Qazaliat
تا شدم حلقه به گوشِ درِ میخانهٔ عشق
هر دَم آید غمی از نو به مبارکبادم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۰۴
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #204
«وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.»
«هر گاه قرآن خوانده شود، گوش فرادهید و خموشی گزینید،
باشد که از لطف و رحمت پروردگار برخوردار شوید.»
کودک اوّل چون بزاید شیرْنوش(۶۵)
مدّتی خاموش باشد، جمله گوش
مدّتی میبایدش لب دوختن
از سخن، تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی(۶۶) میکند
خویشتن را گُنگِ گیتی میکند
کَرِّ اصلی، کِش نبود آغاز گوش
لال باشد، کی کند در نطق، جُوش؟
زآنکه اوّل سمع(۶۷) باید نطق را
سویِ منطق از رَهِ سمع اندر آ
اُدْخُلُوا الْاَبْیٰاتَ مِنْ اَبْوابِها
وَاطْلُبُوا الْاَغْراضَ فی اَسْبٰابِها
برای درآمدن به خانهها باید از درهای آن وارد شوید.
و برای نیل به مقصود و مطلوب خود باید خواهان توسّل به علل و اسباب آن شوید.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۸۹
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #189
«… وَلَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا وَلَٰكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَىٰ ۗ
وَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا ۚ وَاتَّقُوا الـلَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ.»
«… و پسنديده نيست كه از پشت خانهها به آنها داخل شويد، ولى پسنديده راه كسانى است
كه پروا مىكنند و از درها به خانهها درآييد و از خدا بترسيد تا رستگار شويد.»
(۶۵) شیرنوش: نوشندهٔ شیر، شیرخوار
(۶۶) تیتی: کلمهای که مرغان را بدان خوانند، زبان کودکانه
(۶۷) سَمع: شنیدن
بر خارپشتِ هر بلا خود را مزن تو هم، هلا!
ساکن نشین، وین ورد خوان: جاءَ الْقَضا ضاقَ الْفَضا
چون قضا آید، فضا تنگ می شود.
فرمود ربّ العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشینِ صابران افْرِغْ عَلَیْنا صَبْرَنَا
قرآن کریم، سوره بقره (۲)، آیه ۲۵۰
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #250
«وَلَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالُوا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ»
«چون با جالوت و سپاهش رو به رو شدند، گفتند: اى پروردگار ما،
بر ما شكيبايى ببار و ما را ثابتقدم گردان و بر كافران پيروز ساز.»
قرآن کریم، سوره اَنْفال (۸)، آیه ۴۶
Quran, Al-Anfaal(#8), Line #46
«… وَاصْبِرُوا ۚ إِنَّ الـلَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ.»
«... صبر پيشه گيريد كه خدا همراه صابران است.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1628
نطق، کان موقوفِ(۶۸) راهِ سمع نیست
جُز که نطقِ خالقِ بیطَمْع نیست
مُبْدِع(۶۹) است او، تابعِ اُستاد، نی
مَسْنَدِ(۷۰) جمله، ورا اِسناد، نی
باقیان هم در حِرَف(۷۱)، هم در مَقال
تابعِ استاد و محتاجِ مثال
زین سخن، گر نیستی بیگانهیی
دَلْق(۷۲) و اشکی گیر در ویرانهیی
زآنکه آدم، زآن عتاب(۷۳)، از اشک رَست
اشکِ تر باشد دمِ توبهپرست
بهرِ گریه آمد آدم بر زمین
تا بُوَد گریان و نالان و حَزین(۷۴)
آدم از فردوس و از بالایِ هفت
پایْ ماچان(۷۵) از برایِ عُذْر رفت
گر ز پُشتِ آدمی، وز صُلْبِ(۷۶) او
در طلب میباش هم در طُلْبِ(۷۷) او
زآتشِ دل و آبِ دیده نُقل ساز
بوستان از ابر و خورشیدست باز(۷۸)
تو چه دانی ذوق ِآبِ دیدگان
عاشقِ نانی، تو چون نادیدگان(۷۹)
گر تو این انبان(۸۰)، ز نان خالی کُنی
پُر ز گوهرهایِ اِجلالی(۸۱) کنی
طفلِ جان، از شیرِ شیطان باز کُن
بعد از آنَش با مَلَک انباز کُن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیوِ لعین(۸۲) همشیرهای(۸۳)
(۶۸) موقوف: منوط، متوقّف
(۶۹) مُبْدِع: پدید آورنده
(۷۰) مَسْنَد: تکیه گاه
(۷۱) حِرَف: پیشهها، صنعتها، جمعِ حرفه
(۷۲) دَلق: پوستین، جامهٔ درویشی
(۷۳) عِتاب: ملامت، سرزنش
(۷۴) حَزین: اندوهگین
(۷۵) پایْ ماچان: پایینِ مجلس، کفشکَنی
(۷۶) صُلْب: تیرهٔ پشت کمر، مجازاً نسل
(۷۷) طُلْب: جماعتی از مردم که در یکجا جمع شوند.
(۷۸) باز: گشاده، منبسط. کنایه از سبز و خرّم.
(۷۹) نادیده: حریص، آزمند
(۸۰) اَنبان: کیسه
(۸۱) اِجلالی: گرانقدر
(۸۲) لعین: ملعون
(۸۳) همشیره: در اینجا به معنی همراه و دمساز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4053
نفس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهرِ حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سِرِّ خویش
مانعِ عقلست و، خصمِ جان و کیش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۸۴) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۸۴) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۴۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3443
از تو رُستهست، ار نکوی است ار بد است
ناخوش و خوش، هر ضمیرت از خودَست
گر به خاری خستهیی(۸۵)، خود کِشتهای
ور حریر و قَزْ(۸۶) دَری خود رشتهای
(۸۵) خَسته: زخمی
(۸۶) قَزْ: ابریشم، پرنیان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #165
چونکه بد کردی، بترس، آمِن مباش
زآنکه تخم است و برویانَد خُداش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #427
جُرم بر خود نِهْ، که تو خود کاشتی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #419
فعلِ تو که زاید از جان و تنت
همچو فرزندت بگیرد دامنت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3182
فعلِ توست این غُصّههایِ دَم به دَم
این بُوَد معنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَم
حديث
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ»
«خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1048
چون تو را روزِ اَجَل(۸۷) آید به پیش
یار گوید از زبانِ حالِ خویش
تا بدینجا بیش همره نیستم
بر سرِ گورت زمانی بیستم
فعلِ تو وافیست، زو کُن مُلْتَحَد(۸۸)
که درآید با تو در قعرِ لَحَد
(۸۷) اَجَل: مُردن
(۸۸) مُلْتَحَد: پناهگاه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1051
در تفسیر قولِ مصطفیٰ علیهالسَّلام:
«لٰابُدَّ مِنْ قَرینٍ یُدْفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیٌ وَ تُدْفَنُ مَعهُ وَ اَنْتَ مَیَّتٌ اِنْ کٰانَ کَریماً اَکْرَمَکَ
وَ اِنْ کٰانَ لَئیماً اَسْلَمَکَ وَ ذٰلِکَ الْقَرینُ عَمَلُکَ فَاَصْلِحْهُ مَا اسْتَطَعْتَ» صَدَقَ رَسُولُ اللهِ
««لٰابُدَّ مِنْ قَرینٍ یُدْفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیٌ وَ تُدْفَنُ مَعهُ وَ اَنْتَ مَیَّتٌ اِنْ کٰانَ کَریماً اَکْرَمَکَ
وَ اِنْ کٰانَ لَئیماً اَسْلَمَکَ وَ ذٰلِکَ الْقَرینُ عَمَلُکَ فَاَصْلِحْهُ مَا اسْتَطَعْتَ» صَدَقَ رَسُولُ اللهِ»»
««ناگزیر تو را همنشینی است که با تو به گور شود در حالی که زنده است. و تو با او به گور شوی
در حالی که تو مُردهای. اگر آن همنشین بزرگوار باشد تو را بزرگ دارد، و اگر فرومایه باشد تو را خوار کند.
و آن همنشین، عمل توست. پس تا میتوانی عملت را اصلاح کن.» راست فرمود رسول خدا.»
پس پیمبر گفت: بهرِ این طریق
باوفاتر از عمل نَبْوَد رفیق
گر بود نیکو، ابد یارت شود
ور بود بَد، در لحد مارت شود
این عمل، وین کسب، در راهِ سَداد(۸۹)
کی توان کرد ای پدر بیاوستاد؟
دُونترین کسبی که در عالَم رود
هیچ بیارشادِ استادی بود؟
اوّلش علمست، آنگاهی عمل
تا دهد بَر(۹۰)، بعدِ مهلت یا اَجَل
اِسْتَعینُوا فِی الْحِرَف یا ذَا النُّهیٰ
مِنْ کریمٍ صالحٍ مِنْ أهْلِهٰا
ای خردمندان، در فراگرفتنِ پیشهها از شخصی صالح و بزرگوار و لایق و متبحّر در آن پیشهها یاری بجویید.
اُطْلُبِ الدُّرَّ اَخی وَسْطَ الصَّدَف
وَاطْلُبِ الْفَنَّ مِن اَرْبابِ الْحِرَف
ای برادر، مروارید را در میانِ صدف طلب کن، و فن را از صنعتگران.
اِنْ رَأَیْتُمْ نٰاصِحینَ اَنْصِفُوا
بٰادِرُوا التَعْلیمَ لٰاتَسْتَنْکِفُوا
اگر اندرزدهندگانِ خیراندیش را دیدید، در حقّشان انصاف دهید و به سوی آموختن بشتابید و سر باز نزنید.
در دَباغی گر خَلَق(۹۱) پوشید مرد
خواجگیِّ خواجه را آن کم نکرد
وقتِ دَم آهنگر ار پوشید دلق
اِحتشامِ(۹۲) او نشد کم پیشِ خلق
پس لباسِ کبر بیرون کن ز تن
مَلبسِ(۹۳) ذُل(۹۴) پوش در آموختن
علمآموزی، طریقش قولی است
حِرفَتآموزی، طریقش فعلی است
فقر خواهی آن به صحبت قایم است
نه زبانت کار میآید، نه دست
دانشِ آن را، ستاند جان ز جان
نه ز راهِ دفتر و، نه از زبان
در دلِ سالک اگر هست آن رُموز
رمزدانی نیست سالک را هنوز
تا دلش را شرحِ آن سازد ضیا
پس اَلَمْ نَشْرَحْ بفرماید خدا
قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیات ۱ تا ۳
Quran, Ash-Sharh(#94), Line #1-3
«أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ. وَوَضَعْنَا عَنْکَ وِزْرَکَ. الَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ.»
«آيا سينهات را برايت نگشوديم؟ و بار گرانَت را از پشتت برنداشتيم؟
بارى كه بر پشتِ تو سنگينى مىكرد؟»
شرح اندر سینهات بنهادهایم
تو هنوز از خارج آن را طالبی؟
مَحْلَبی(۹۵)، از دیگران چون حالِبی(۹۶)؟
چشمهٔ شیرست در تو، بیکنار
تو چرا می شیر جویی از تَغار(۹۷)؟
مَنفَذی داری به بحر، ای آبگیر
ننگ دار از آب جُستن از غدیر(۹۸)
که اَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۹۹)؟
در نگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لٰاتُبْصِرُون
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۲۱
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #21
«وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ»
«و نيز در وجود خودتان. آيا نمىبينيد؟»
قرآن کریم، سورهٔ واقعه (۵۶)، آیهٔ ۸۵
Quran, Al-Waaqia(#56), Line #85
«وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلَٰكِنْ لَا تُبْصِرُونَ»
«ما از شما به او نزديكتريم ولى شما نمىبينيد.»
(۸۹) سَداد: راستی و درستی
(۹۰) بَر: میوه
(۹۱) خَلَق: کهنه، مُندَرِس
(۹۲) احتشام: حشمت و بزرگی یافتن
(۹۳) مَلبس: لباس، جامه
(۹۴) ذُل: خواری و انکسار
(۹۵) مَحْلَب: جای دوشیدن شیر (اسم مکان) و مِحْلَب، ظرفی که در آن شیر بدوشند (اسم آلت).
(۹۶) حالِب: دوشندهٔ شیر، در اینجا به معنی جویندهٔ شیر
(۹۷) تَغار: ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست میریزند.
(۹۸) غدیر: آبگیر، برکه
(۹۹) کُدیهساز: گدایی کننده، تکدّی کننده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4230
آشنایی گیر شبها تا به روز
با چنین اِستارهای دیوْسوز
هر یکی در دفعِ دیوِ بَدگُمان
هست نفتاندازِ(۱۰۰) قلعهٔ آسمان
(۱۰۰) نفت اندازَنده: کسی که آتش میبارد.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۱۰۱) و سَنی(۱۰۲)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۱۰۱) حَبر: دانشمند، دانا
(۱۰۲) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2235
در گویّ(۱۰۳) و در چَهی ای قَلتَبان(۱۰۴)
دست وادار از سِبالِ(۱۰۵) دیگران
چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش
بعد از آن دامانِ خَلقان گیر و کَش
ای مُقیمِ حبسِ چار و پنج و شَش
نغزجایی، دیگران را هم بکَش
(۱۰۳) گَو: گودال
(۱۰۴) قَلتَبان: بیحمیّت، بیغیرت
(۱۰۵) سِبال: سبیل
گر دیو و پری حارِس با تیغ و سپر باشد
بر شکلِ عصا آید وآن مار دوسر باشد
هر چاره که پنداری، آن نیز غَرَر باشد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #559
تا گشاید عُقدهٔ(۱۰۶) اِشکال را
در حَدَث(۱۰۷) کردهست زرّین بیل را
عُقده را بگشاده گیر ای مُنتهی
عقدهیی سختست بر کیسهٔ تهی
در گشادِ عُقدهها گشتی تو پیر
عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر
عقدهیی کآن بر گلویِ ماست سخت
که بدانی که خسی(۱۰۸) یا نیکبخت؟
حلِّ این اِشکال کُن، گر آدمی
خرجِ این کُن دَم، اگر آدم دَمی
(۱۰۶) عُقده: گِره
(۱۰۷) حَدَث: مدفوع
(۱۰۸) خَس: خار، خاشاک، پست و فرومایه
تا او تو شوی، تو او، این حِصن و مَفَر باشد
مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #822
جمله عالَم زین غلط کردند راه
کز عَدَم ترسند و، آن آمد پناه
مولوى، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #591
هیچ کُنجی بیدَد(۱۰۹) و بیدام نیست
جز به خلوتگاهِ حق، آرام نیست
(۱۰۹) دَد: حیوانِ درّنده و وحشی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2730
گفت: غیرِ راستی نَرْهاندت
داد، سویِ راستی میخواندت
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
گر دیو و پری حارس با تیغ و سپر باشد
چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد
بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت
بر شکل عصا آید وآن مار دوسر باشد
وآن غصه که میگویی آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد
خود کرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا
اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد
آن چاره همیکردم آن مات نمیآمد
آن چاره لنگت را آخر چه اثر باشد
از مات تو قوتی کن یاقوت شو او را تو
تا او تو شوی تو او این حصن و مفر باشد
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب الـمنون
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
سرنگون زآن شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند
دست کورانه بحبل الله زن
جز بر امر و نهی یزدانی متن
چیست حبل الله رها کردن هوا
کین هوا شد صرصری مر عاد را
خلق در زندان نشسته از هواست
مرغ را پرها ببسته از هواست
ماهی اندر تابه گرم از هواست
رفته از مستوریان شرم از هواست
خشم شحنه شعله نار از هواست
چارمیخ و هیبت دار از هواست
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران
گرد خود برگرد و جرم خود ببین
جنبش از خود بین و از سایه مبین
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
متهم کن نفس خود را ای فتی
متهم کم کن جزای عدل را
توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره
ذرهیی گر جهد تو افزون بود
در ترازوی خدا موزون بود
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
عاقلانش بندگان بندیاند
عاشقانش شکری و قندیاند
ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بیدلان
از روی کراهت و بی میلی بیایید افسار عاقلان است
اما از روی رضا و خرسندی بیایید بهار عاشقان است
تا به دیوار بلا نآید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
بازگرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
چون قضا آید شود دانش به خواب
مه سیه گردد بگیرد آفتاب
لاجرم میخواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند
زیر لب میکرد هر دم ریشخند
صد هزاران طفل کشت او بیگناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
تا درآمد حکم و تقدیر اله
عقل حارس خیرهسر گشت و تباه
چون قضا آید نبینی غیر پوست
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
شاد از وی شو مشو از غیر وی
او بهارست و دگرها ماه دی
هر چه غیر اوست استدراج توست
گرچه تخت و ملک توست و تاج توست
تن با سر نداند سر کن را
تن بیسر شناسد کاف و نون را
تو همه طمع بر آن نه که درو نیست امیدت
که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
تا بازکشد به بیجهاتت
گفتی که خمش کنم نکردی
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
جز توکل جز که تسلیم تمام
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیر نر خونخوارهای
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگاندیش
رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز بود
هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی
پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد درمان نبود الـا رضا
کی دهد زندانیی در اقتناص
مرد زندانی دیگر را خلاص
اهل دنیا جملگان زندانیاند
انتظار مرگ دار فانیاند
جز مگر نادر یکی فردانیای
تن به زندان جان او کیوانیای
پس جزای آنکه دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضع سنین
یاد یوسف دیو از عقلش سترد
وز دلش دیو آن سخن از یاد برد
زین گنه کآمد از آن نیکوخصال
ماند در زندان ز داور چند سال
که چه تقصیر آمد از خورشید داد
تا تو چون خفاش افتی در سواد
هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب
تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب
عام اگر خفاشطبعاند و مجاز
یوسفا داری تو آخر چشم باز
گر خفاشی رفت در کور و کبود
باز سلطان دیده را باری چه بود
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد
که مساز از چوب پوسیده عماد
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
آن دم خوش را کنار بام دان
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
یارب تو مرا به نفس طناز مده
با هر چه بجز تست مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنه خویش
من آن توام مرا به من باز مده
ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او
جز مگر بنده خدا یا جذب حق
با رهش آرد بگرداند ورق
تا بداند کآن خیال ناریه
در طریقت نیست الا عاریه
که درون سینه شرحت دادهایم
چون ملایک گو که لا علم لنا
یا الهی غیر ما علمتنا
مانند فرشتگان بگو خداوندا ما را دانشی نیست جز آنچه خود به ما آموختی
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکونست نه موقوف علل
کارگاه صنع حق چون نیستی است
پس برون کارگه بیقیمتی است
از مسبب میرسد هر خیر و شر
خطوتینی بود این ره تا وصال
ماندهام در ره ز شستت شصت سال
این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد
درحالیکه من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور ماندهام
پیش چوگانهای حکم کن فکان
میدویم اندر مکان و لامکان
کافیم بدهم تو را من جمله خیر
بیسبب بیواسطه یاری غیر
کافیم بینان تو را سیری دهم
کافیم بی داروت درمان کنم
عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر در ناموس ای عاشق مایست
یکی گولی همیخواهم که در دلبر نظر دارد
دل سنگین نمیخواهم که پندار گهر دارد
ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته
ز مالشهای غم غافل به مالنده عبر دارد
خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
هنروران ز چه شادیت چون نه زین نفرید
او بهانه باشد و تو منظرم
من آن کسم که تو نامم نهی نمیدانم
چو من اسیر توام پس امیر میرانم
پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را
مالک خود باشد اندر اتقوا
دید آن است آن که دید دوست است
چونکه دید دوست نبود کور به
دوست کو باقی نباشد دور به
دیده ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد
اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد
ز رندان کیست اینکاره که پیش شاه خونخواره
میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد
بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم
به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یار من عیار آمد
اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه مقام توست این سینه
نمیگویی کجا بودی که جان بیتو نزار آمد
شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد
مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاحالدین به سوی آن دیار آمد
گفتم ز هر خیالی درد سرست ما را
گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خاموش باشد جمله گوش
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخن تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی میکند
خویشتن را گنگ گیتی میکند
کر اصلی کش نبود آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش
زآنکه اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
ادخلوا الابیات من ابوابها
واطلبوا الاغراض فی اسبابها
برای درآمدن به خانهها باید از درهای آن وارد شوید
و برای نیل به مقصود و مطلوب خود باید خواهان توسل به علل و اسباب آن شوید
بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
چون قضا آید فضا تنگ می شود
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
نطق کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بیطمع نیست
مبدع است او تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال
زین سخن گر نیستی بیگانهیی
دلق و اشکی گیر در ویرانهیی
زآنکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبهپرست
بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین
آدم از فردوس و از بالای هفت
پای ماچان از برای عذر رفت
گر ز پشت آدمی وز صلب او
در طلب میباش هم در طلب او
زآتش دل و آب دیده نقل ساز
بوستان از ابر و خورشیدست باز
تو چه دانی ذوق آب دیدگان
عاشق نانی تو چون نادیدگان
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
دان که با دیو لعین همشیرهای
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقلست و خصم جان و کیش
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
از تو رستهست ار نکوی است ار بد است
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست
گر به خاری خستهیی خود کشتهای
ور حریر و قز دری خود رشتهای
چونکه بد کردی بترس آمن مباش
زآنکه تخم است و برویاند خداش
فعل تو که زاید از جان و تنت
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
چون تو را روز اجل آید به پیش
یار گوید از زبان حال خویش
بر سر گورت زمانی بیستم
فعل تو وافیست زو کن ملتحد
که درآید با تو در قعر لحد
در تفسیر قول مصطفی علیهالسلام
لابد من قرین یدفن معک و هو حی و تدفن معه و انت میت ان کان کریما اکرمک
و ان کان لئیما اسلمک و ذلک القرین عملک فاصلحه ما استطعت صدق رسول الله
پس پیمبر گفت بهر این طریق
باوفاتر از عمل نبود رفیق
گر بود نیکو ابد یارت شود
ور بود بد در لحد مارت شود
این عمل وین کسب در راه سداد
کی توان کرد ای پدر بیاوستاد
دونترین کسبی که در عالم رود
هیچ بیارشاد استادی بود
اولش علمست آنگاهی عمل
تا دهد بر بعد مهلت یا اجل
استعینوا فی الحرف یا ذا النهی
من کریم صالح من اهلها
ای خردمندان در فراگرفتن پیشهها از شخصی صالح و بزرگوار و لایق و متبحر در آن پیشهها یاری بجویید
اطلب الدر اخی وسط الصدف
واطلب الفن من ارباب الحرف
ای برادر مروارید را در میان صدف طلب کن و فن را از صنعتگران
ان رایتم ناصحین انصفوا
بادروا التعلیم لاتستنکفوا
اگر اندرزدهندگان خیراندیش را دیدید در حقشان انصاف دهید و به سوی آموختن بشتابید و سر باز نزنید
در دباغی گر خلق پوشید مرد
خواجگی خواجه را آن کم نکرد
وقت دم آهنگر ار پوشید دلق
احتشام او نشد کم پیش خلق
پس لباس کبر بیرون کن ز تن
ملبس ذل پوش در آموختن
علمآموزی طریقش قولی است
حرفتآموزی طریقش فعلی است
نه زبانت کار میآید نه دست
دانش آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان
در دل سالک اگر هست آن رموز
تا دلش را شرح آن سازد ضیا
پس الم نشرح بفرماید خدا
تو هنوز از خارج آن را طالبی
محلبی از دیگران چون حالبی
چشمه شیرست در تو بیکنار
تو چرا می شیر جویی از تغار
منفذی داری به بحر ای آبگیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر
که الم نشرح نه شرحت هست باز
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز
در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنه لاتبصرون
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
با چنین استارهای دیوسوز
هر یکی در دفع دیو بدگمان
هست نفتانداز قلعه آسمان
بر قرین خویش مفزا در صفت
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغزجایی دیگران را هم بکش
تا گشاید عقده اشکال را
در حدث کردهست زرین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدهیی سختست بر کیسه تهی
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر
عقده چندی دگر بگشاده گیر
عقدهیی کآن بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیکبخت
حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدم دمی
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
گفت غیر راستی نرهاندت
داد سوی راستی میخواندت
Privacy Policy
Today visitors: 1124 Time base: Pacific Daylight Time