برنامه تصویری شماره ۱۰۰۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۱۲ مارس ۲۰۲۴ - ۲۳ اسفند ۱۴۰۲
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۱۰۰۱ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3050, Divan e Shams
خدایگانِ جمال و خلاصهٔ خوبی
به جان و عقل درآمد به رسمِ گُلکوبی(۱)
بیا بیا، که حیات و نجاتِ خلق تویی
بیا بیا، که تو چشم و چراغِ یعقوبی
قَدَم بنه تو بر آب و گِلم که از قَدَمت
ز آب و گِل برود تیرگی و محجوبی
ز تابِ تو برسد سنگها به یاقوتی
ز طالبیت رسد طالبی به مطلوبی
بیا بیا، که جمال و جلال میبخشی
بیا بیا، که دوایِ هزار ایّوبی
بیا بیا تو، اگرچه نرفتهای هرگز
ولیک هر سخنی گویمت به مرغوبی
به جایِ جان تو نشین، که هزار چون جانی
محبّ و عاشقِ خود را تو کُش که محبوبی
اگر نه شاهِ جهان اوست، ای جهانِ دُژَم(۲)
به جانِ او که بگویی: چرا در آشوبی؟
گهی ز رایَتِ(۳) سبزش، لطیف و سرسبزی
ز قلبِ(۴) لشکرِ هَیجاش(۵)، گاه مَقلوبی(۶)
دمی چو فکرتِ نقّاش نقشها سازی
گهی چو دستهٔ فرّاش(۷) فرشها روبی
چو نقش را تو بروبی، خلاصهٔ آن را
فرشتگی دهی و پرّ و بالِ کرّوبی(۸)
خموش، آب نگهدار همچو مَشکِ درست
ور از شکاف بریزی، بدانکه معیوبی
به شمس مفخرِ تبریز از آن رسید دلت
که چُست دُلدُلِ(۹) دل مینمود مرکوبی
(۱) گُلکوبی: مالیدنِ گُل زیر پای، مجازاً سیر و تفرّج
(۲) دُژَم: غمگین و اندوهناک
(۳) رایَت: بیرق، پرچم
(۴) قلب: قسمت میانی لشکر، واژگون ساختن چیزی
(۵) هَیجا: جنگ، کارزار
(۶) مقلوب: تبدیلشده
(۷) فرّاش: جاروب بلند دستهدار
(۸) کرّوبی: آسمانی، منسوب به عالَمِ فرشتگان
(۹) دُلدُل: نام اسب یا استری که حاکم اسکندریه به رسول اکرم فرستاده بود. در اینجا مطلق مَرکَب، اسب.
------------
به جان و عقل درآمد به رسمِ گُلکوبی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2202
آنچنانکه ناگهان شیری رسید
مرد را برْبود و در بیشه کشید
او چه اندیشد در آن بُردن؟ ببین
تو همان اندیش، ای استادِ دین
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2513
دلقک اندر دِه بُد و آن را شنید
برنشست و تا به تِرمَد میدوید
مَرکَبی دو اندر آن ره شد سَقَط
از دوانیدن فَرَس(۱۰) را زآن نَمَط(۱۱)
(۱۰) فَرَس: اسب
(۱۱) نَمَط: طریقه و روش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2519
که زده دلقک به سَیْرانِ درشت(۱۲)
چند اسپی تازی اندر راه کشت
(۱۲) سَیْرانِ درشت: حرکت و سیر خشن و ناهموار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2543
من شتابیدم برِ تو بهرِ آن
تا بگویم که ندارم آن توان!
این چنین چُستی نیاید از چو من
باری، این اومید را بر من مَتَن!
گفت شه: لعنت بر این زودیت(۱۳) باد
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
(۱۳) زودی: شتاب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams
یار در آخرزمان کرد طَرَبسازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۱۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2139
حلقهٔ کوران، به چه کار اندرید؟
دیدهبان را در میانه آورید
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #583
سویِ حق گر راستانه خَم شوی
وارَهی از اختران، مَحْرَم شوی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #387
آن زمان کِت امتحان مطلوب شد
مسجدِ دینِ تو، پُرخَرّوب(۱۴) شد
(۱۴) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی برویَد آن را ویران میکند. بسیار خرابکننده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #773
از خدا غیر خدا را خواستن
ظَنِّ افزونیست و، کُلّی کاستن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #259, Divan e Shams
پیش کَش(۱۵) آن شاهِ شکَرخانه(۱۶) را
آن گُهَرِ روشنِ دُردانه(۱۷) را
(۱۵) پیش کَش: پیش بیآور
(۱۶) شکَرخانه: بسیار شیرین
(۱۷) دُردانه: دانهٔ مروارید، یکتا
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۳۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1381
حقْ قدم بر وِی نَهَد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کُنْفَکان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2466
پیشِ چوگانهای حُکمِ کُنفَکان
میدَویم اَندر مکان و لامکان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۱۸)
(۱۸) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۱۹)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۱۹) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ(۲۰) جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۲۱)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۲۰) تگ: ته و بُن
(۲۱) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۲۲)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۲۲) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست»
تا «جز آنچه به ما آموختی» دستِ تو را بگیرد.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3175
چون ملایک گو که لا عِلْمَ لَنا
یا الهی، غَیْرَ ما عَلَّمْتَنا
«مانند فرشتگان بگو: «خداوندا،
ما را دانشی نیست جز آنچه خود به ما آموختی.»»
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۲۳) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۲۳) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۲۴) و سَنی(۲۵)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۲۴) حَبر: دانشمند، دانا
(۲۵) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بی قول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4142
طالبِ اویی، نگردد طالبت
چون بمُردی طالبت شد مَطْلبت(۲۶)
زندهیی، کِی مُردهشو شویَد تو را؟
طالبی کِی مطلبت جوید تو را
اندرین بحث ار خِرَد رهبین بُدی
فخرِ رازی رازدانِ دین بُدی
(۲۶) مَطْلب: طلبشده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3214
طالب است و غالب(۲۷) است آن کردگار
تا ز هستیها برآرَد او دمار
(۲۷) غالب: پیروز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3396
پس ریاضت را به جان شو مُشتری
چون سپردی تن به خدمت، جان بَری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #257, Divan e Shams
لعلِ لبش داد کنون مر مرا
آنچه تو را لعل کُنَد، مرمرا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ١٣٠٨
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1308
بر زند از جانِ کامل معجزات
بر ضمیرِ جان طالب چون حیات
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1068
تو هنوز از خارج آن را طالبی؟
مَحْلَبی(۲۸)، از دیگران چون حالِبی(۲۹)؟
(۲۸) مَحْلَب: جای دوشیدنِ شیر (اسم مکان) و مِحْلَب، ظرفی که در آن شیر بدوشند (اسم آلت).
(۲۹) حالِب: دوشندهٔ شیر، در اینجا بهمعنی جویندهٔ شیر.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2509
غُلْغُل و طاق و طُرُنب(۳۰) و گیر و دار
که نمیبینم، مرا معذور دار
(۳۰) طاق و طُرُنب: سر و صدا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1854
صد هزاران کیمیا، حق آفرید
کیمیایی همچو صبر، آدم ندید
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3145
صبر کردن، جانِ تسبیحاتِ توست
صبر کن، کآن است تسبیحِ دُرُست
هیچ تَسبیحی ندارد آن دَرَج(۳۱)
صبر کن، اَلصَّبْرُ مِفْتاحُ الْفَرَج(۳۲)
(۳۱) دَرَج: درجه
(۳۲) اَلصَّبْرُ مِفْتاحُ الْفَرَج: صبرْ کلید رستگاری است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3135
یونسَت در بطنِ(۳۳) ماهی پُخته شد
مَخْلَصش(۳۴) را نیست از تسبیح، بُد
گر نبودی او مُسَبِّح(۳۵)، بطنِ نُون(۳۶)
حَبس و زندانش بُدی تا یُبْعَثون
او به تسبیح از تنِ ماهی بجَست
چیست تسبیح؟ آیتِ روزِ اَلَسْت
قرآن كريم، سورهٔ صافّات (۳۷)، آيهٔ ۱۴۳ و ۱۴۴
Quran, As-Saaffaat(#37), Line #143-144
«فَلَوْلَا أَنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ» (۱۴۳)
«پس اگر نه از تسبيحگويان مىبود،»
«لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ» (۱۴۴)
«تا روز قيامت در شكمِ ماهى مىماند.»
(۳۳) بطن: شکم
(۳۴) مَخْلَص: محل خلاصى
(۳۵) مُسَبِّح: تسبیح کننده
(۳۶) نُون: ماهى
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1103
خلق را طاق و طُرُم(۳۷) عاریّتیست(۳۸)
امر را طاق و طُرُم ماهیّتیست(۳۹)
(۳۷) طاق و طُرُم: جلال و شکوهِ ظاهری؛ مراد از آن سروصدای ظاهری و جلوه و عظمتِ ناپایداری است که عامِ خلق را مفتون میدارد.
(۳۸) عاریّتی: قرضی
(۳۹) ماهیّتی: ذاتی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2172, Divan e Shams
وَ هْوَ مَعَکُم یعنی با توست در این جُستن
آنگه که تو میجویی هم در طلب او را جو
قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۴
Quran, Al-Hadid(#57), Line #4
«... وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُمْ… .»
«… و اوست با شما، هرجا که باشید… .»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1077
اسب، زیرِ ران و، فارِس(۴۰) اسبجو
چیست این؟ گفت: اسب، لیکن اسب کو؟
هَی نه اسب است این به زیرِ تو پدید؟
گفت: آری، لیک خود اسبی که دید؟
(۴۰) فارِس: سوار بر اسب، سوارکار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1080
چون گُهَر در بحر گوید: بحر کو؟
وآن خیالِ چون صدف، دیوارِ او
گفتنِ «آن کو» حجابش میشود
ابرِ تابِ آفتابش میشود
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣۴۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3456
اَنْصِتُوا(۴۱) را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
(۴۱) اَنصِتُوا: خاموش باشید
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3199
اَنصِتُوا یعنی که آبت را به لاغ(۴۲)
هین تلف کم کن که لبخشکست باغ
(۴۲) لاغ: بیهوده
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید اَنْصِتوا
تا زبانْتان من شَوم در گفتوگو
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2828, Divan e Shams
شدهای غلامِ صورت به مثالِ بتپرستان
تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1440
هم بگو تو، هم تو بشنو، هم تو باش
ما همه لاشیم(۴۳) با چندین تراش
(۴۳) لاش: هیچچیز
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #30
جمله معشوق است و عاشق پَردهای
زنده معشوق است و عاشق مُردهای
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۰۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1023
استخوان و باد روپوش است و بَس
در دو عالَم غیرِ یزدان نیست کَس
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3517
کافیَم، بدْهم تو را من جمله خیر
بیسبب، بیواسطهٔ یاریِ غیر
کافیَم بینان تو را سیری دهم
بی سپاه و لشکرت میری دهم
بیبهارت نرگس و نسرین دهم
بی کتاب و اوستا تلقین دهم
کافیَم بیداروَت درمان کنم
گور را و چاه را میدان کنم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1938
رُو که بی یَسْمَع وَ بی یُبْصِر(۴۴) تُوی
سِر تُوی، چه جای صاحبسِر توی
حدیث قدسی
«مَن طَلَبَنی وَجَدَنی، مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی اَحَبَّنی وَ مَن اَحَبَّنی عَشَقَنی
وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتَهُ وَ مَن عَشَقَتَهُ قَتَلتَهُ وَ مَن قَتَلتَهُ فَعَلی دِیَتَهُ وَ مَن عَلی دِیَتَهُ فَاِنّا دِیَتُهُ.»
«(خداوند فرمود): هرکس مرا طلب کند، مرا مییابد و هرکه مرا بیابد، مرا میشناسد
و هرکه مرا بشناسد، مرا دوست دارد و هرکسی مرا دوست بدارد، عاشقم میشود
و هر که عاشقم بشود، عاشقش میشوم و هرکس را که عاشقش بشوم، او را میکُشم
و هرکس را بکُشم، خونبهای او به گردنِ من است و هرکس که به گردن من خونبها دارد،
من خودم خونبهای او هستم.»
(۴۴) بییَسْمَع و بییُبصِر: به وسیلهٔ من میشنود و به وسیلهٔ من میبیند.
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۱۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Robaaiaat) #1167, Divan e Shams
با درد بساز چون دوای تو منم
در کس منگر که آشنای تو منم
گر کُشته شَوی مگو که من کُشته شدم
شُکرانه بده که خونبهای تو منم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1750
ما بها و خونبها را یافتیم
جانبِ جانباختن بشتافتیم
گهی ز رایَتِ سبزش، لطیف و سرسبزی
ز قلبِ لشکرِ هَیجاش، گاه مَقلوبی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2465
لحظهای ماهم کُنَد، یک دَم سیاه
خود چه باشد غیرِ این، کار اِلٰه؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قلاووزِ(۴۵) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّه شنو ای خوشسرشت
که مراداتت همه اِشکستهپاست(۴۶)
پس کسی باشد که کامِ او، رواست؟
حدیث
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْـمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
(۴۵) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشروِ لشکر
(۴۶) اِشکستهپا: ناقص
گهی چو دستهٔ فرّاش فرشها روبی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1462, Divan e Shams
صورتگرِ نقّاشم، هر لحظه بتی سازم
وآنگه همه بتها را در پیشِ تو بگْدازم(۴۷)
(۴۷) بگْدازم: بسوزانم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2029, Divan e Shams
ای عاشقِ جَریده(۴۸)، بر عاشقان گُزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
(۴۸) جَریده: یگانه، تنها
سنایی، حدیقة الحقیقه، باب اوّل، در توحید باری تعالی
تا به جاروبِ لا نروبی راه
نرسی در سرای الّا الله
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢٨٠۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2804
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانهام پُرّ است از عشقِ احد
هرچه بینم اندر او غیرِ خدا
آنِ من نَبْوَد، بُوَد عکسِ گدا
فرشتگی دهی و پرّ و بالِ کرّوبی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3056, Divan e Shams
فرشتهای کُنَمَت پاک با دو صد پَر و بال
که در تو هیچ نماند کدورتِ(۴۹) بشری
(۴۹) کدورت: تاریکی، کِدِری
اَنصِتُوا یعنی که آبت را به لاغ(۵۰)
(۵۰) لاغ: بیهوده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #393
خُفته از احوالِ دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیبِ(۵۱) رب
(۵۱) تقلیب: برگردانیدن، واژگونه کردن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1052
کار، عارف راست، کو نه اَحول(۵۲) است
چشمِ او بر کِشتهای اول است
(۵۲) اَحْوَل: لوچ، دوبین
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #737
این زمان جز نفیِ ضِدّ، اعلام نیست
اندرین نَشأت(۵۳)، دَمی بیدام نیست
(۵۳) نَشأت: آبشخور
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1309
عقلِ کل را گفت: ما زاغَالْبَصَر
عقلِ جزوی میکند هر سو نظر
قرآن کریم، سورهٔ نجم (۵۳)، آیهٔ ۱۷
Quran, An-Najm(#53), Line #17
«مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَىٰ.»
«چشم خطا نكرد و از حد درنگذشت.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #530
گفت: مُفتیِّ(۵۴) ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مُجرم شَوی
(۵۴) مُفتی: فتوادهنده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #382
گر نه موشی دزد در انبارِ ماست
گندمِ اعمالِ چل ساله(۵۵) کجاست؟
(۵۵) چل ساله: چهل ساله
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #591
هیچ کُنجی بیدَد و بیدام نیست
جز به خلوتگاهِ حق، آرام نیست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1505
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند بُرد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1508
بارِ بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالۀ(۵۶) بهتر زند
چونکه چیزی فوت خواهد شد در آب
ترکِ کمتر گوی و، بهتر را بیاب
(۵۶) کاله: کالا
که چُست دُلدُلِ دل مینمود مرکوبی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #862, Divan e Shams
قومی که بر بُراقِ(۵۷) بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مَه نظر کنند
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاهِ صَعب(۵۸) به یک تَک(۵۹) عَبَر کنند(۶۰)
(۵۷) بُراق: اسب تندرو، مرکب هوشیاری، مَرکَبی که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد.
(۵۸) صَعب: سخت و دشوار
(۵۹) تَک: تاختن، دویدن، حمله
(۶۰) عَبَر کردن: عبور کردن و گذشتن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #202, Divan e Shams
ای بیخبر برو که تو را آبِ روشنیست
تا وارَهد ز آب و گِلت، صَفوَتِ(۶۱) صفا(۶۲)
زیرا که طالبِ صفتِ صَفوَت است آب
و آن نیست جز وصالِ تو با قُلزُمِ(۶۳) ضیا(۶۴)
(۶۱) صَفوَت: خلوص، پاکی
(۶۲) صفا: پاکی، روشنی
(۶۳) قُلزُم: دریا
(۶۴) ضیا: نور
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #53
مر عَسَس(۶۵) را ساخته یزدان سبب
تا ز بیمِ او دَوَد در باغ، شب
بیند آن معشوقه را او با چراغ
طالبِ انگشتری در جُویِ باغ
پس قرین میکرد از ذوق آن نَفَس
با ثنایِ(۶۶) حق، دعایِ آن عَسَس
(۶۵) عَسَس: داروغه
(۶۶) ثنا: حمد و ستایش
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1744
من چه غم دارم که ویرانی بُوَد؟
زیرِ ویران، گنجِ سلطانی بُوَد
غرقِ حق، خواهد که باشد غرقتر
همچو موجِ بحرِ جان، زیر و زَبَر
زیرِ دریا خوشتر آید، یا زَبَر؟
تیر او دلکشتر آید، یا سپر؟
پارهکردهٔ وسوسه باشی دلا
گر طَرَب را بازدانی از بلا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ١۶۴٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1643
لیک حاضر باش در خود، ای فتیٰ(۶۷)
تا به خانه او بیابد مر تو را
ورنه خِلْعَت(۶۸) را بَرَد او بازپس
که نیابیدم به خانه هیچکس
(۶۷) فَتیٰ: جوانمرد، جوان
(۶۸) خِلْعَت: لباس یا پارچهای که خانوادهٔ داماد به عروس یا خانوادهٔ او هدیه میدهند، مجازاً هدیه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1748
گر مرادت را مَذاق(۶۹) شِکَّرست
بیمُرادی نی مُرادِ دلبرست؟
هر ستارهش خونبهایِ صد هِلال
خونِ عالَم ریختن، او را حلال
ای حیاتِ عاشقان در مُردگی
دل نیابی جز که در دِلبُردگی(۷۰)
من دلش جُسته، به صد ناز و دَلال(۷۱)
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم: آخِر غرقِ توست این عقل و جان
گفت: رُو، رُو، بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیدهای؟
ای دو دیده(۷۲)، دوست را چون دیدهای؟
ای گرانجان، خوار دیدستی مرا
زآنکه، بس ارزان خریدستی مرا
هر که او ارزان خَرَد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قُرصی نان دهد
(۶۹) مَذاق: طعم، مزّه
(۷۰) دِلبُردگی: عاشقی، عاشق شدن
(۷۱) دَلال: ناز و کرشمه
(۷۲) دو دیده: دوبین، اَحْوَل
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1356
پای در دریا مَنِه، کم گُو از آن
بر لبِ دریا خَمُش کن لبْ گزان
گر چه صد چون من ندارد تابِ بحر
لیک من نشْکیبم از غرقابِ بحر
جان و عقلِ من، فِدایِ بحر باد
خونبهایِ عقل و جان، این بحر داد
تا که پایم میرود، رانَم در او
چون نمانَد پا، چو بَطّانم(۷۳) در او
بیادب، حاضر ز غایب خوشترست
حلقه گرچه کژ بُوَد، نه بر در است؟
ای تنآلوده، به گِردِ حوض گَرد
پاک کِی گردد برونِ حوض مَرد؟
پاک کو از حوض، مهجور اوفتاد
او ز پاکیِ خویش هم دور اوفتاد
پاکیِ این حوض، بیپایان بُوَد
پاکیِ اجسام، کممیزان(۷۴) بُوَد
زآنکه دل، حوض است، لیکن در کمین
سویِ دریا راهِ پنهان دارد این
پاکیِ محدودِ تو خواهد مَدَد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
آب گفت آلوده را: در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب
گفت آب: این شرم، بیمن کِی رود؟
بیمن این آلوده زایل(۷۵) کِی شود؟
ز آب، هر آلوده کو پنهان شود
اَلْحَیاٰءُ یَمْنَعُ الْایمان بُوَد
«اَلْحَیاٰءُ یَمْنَعُ مِنَ الْایمانِ»
«شرم، (آدمی را) از ایمان باز میدارد.»
«اَلْحَیاٰءُ شُعْبَةٌ مِنَ الْایمانِ»
«شرم شاخهای از ایمان است.»
«اَلْحَیاٰءُ خَيْرٌ كُلُّه»
«شرم، سراسر خوبی است.»
دل ز پایۀ حوضِ تن، گِلناک شد
تن ز آبِ حوضِ دلها پاک شد
گِردِ پایۀ حوضِ دل، گَرد ای پسر
هان ز پایۀ حوضِ تن، میکُن حَذَر
(۷۳) بَطّ: نوعی مرغابی
(۷۴) کممیزان: کمارزش
(۷۵) زایل: زدوده، ناپدید
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
خدایگان جمال و خلاصه خوبی
به جان و عقل درآمد به رسم گلکوبی
بیا بیا که حیات و نجات خلق تویی
بیا بیا که تو چشم و چراغ یعقوبی
قدم بنه تو بر آب و گلم که از قدمت
ز آب و گل برود تیرگی و محجوبی
ز تاب تو برسد سنگها به یاقوتی
بیا بیا که جمال و جلال میبخشی
بیا بیا که دوای هزار ایوبی
بیا بیا تو اگرچه نرفتهای هرگز
به جای جان تو نشین که هزار چون جانی
محب و عاشق خود را تو کش که محبوبی
اگر نه شاه جهان اوست ای جهان دژم
به جان او که بگویی چرا در آشوبی
گهی ز رایت سبزش لطیف و سرسبزی
ز قلب لشکر هیجاش گاه مقلوبی
دمی چو فکرت نقاش نقشها سازی
گهی چو دسته فراش فرشها روبی
چو نقش را تو بروبی خلاصه آن را
فرشتگی دهی و پر و بال کروبی
خموش آب نگهدار همچو مشک درست
ور از شکاف بریزی بدانکه معیوبی
به شمس مفخر تبریز از آن رسید دلت
که چست دلدل دل مینمود مرکوبی
مرد را بربود و در بیشه کشید
او چه اندیشد در آن بردن ببین
تو همان اندیش ای استاد دین
دلقک اندر ده بد و آن را شنید
برنشست و تا به ترمد میدوید
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زآن نمط
که زده دلقک به سیران درشت
من شتابیدم بر تو بهر آن
تا بگویم که ندارم آن توان
این چنین چستی نیاید از چو من
باری این اومید را بر من متن
گفت شه لعنت بر این زودیت باد
یار در آخرزمان کرد طربسازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
حلقه کوران به چه کار اندرید
سوی حق گر راستانه خم شوی
وارهی از اختران محرم شوی
آن زمان کت امتحان مطلوب شد
مسجد دین تو پرخروب شد
ظن افزونیست و کلی کاستن
پیش کش آن شاه شکرخانه را
آن گهر روشن دردانه را
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کنفکان
پیش چوگانهای حکم کنفکان
میدویم اندر مکان و لامکان
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
چون ملایک گو که لا علم لنا
یا الهی غیر ما علمتنا
مانند فرشتگان بگو خداوندا
ما را دانشی نیست جز آنچه خود به ما آموختی
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
از قرین بی قول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
بر قرین خویش مفزا در صفت
طالب اویی نگردد طالبت
چون بمردی طالبت شد مطلبت
زندهیی کی مردهشو شوید تو را
طالبی کی مطلبت جوید تو را
اندرین بحث ار خرد رهبین بدی
فخر رازی رازدان دین بدی
طالب است و غالب است آن کردگار
تا ز هستیها برآرد او دمار
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
لعل لبش داد کنون مر مرا
آنچه تو را لعل کند مرمرا
بر زند از جان کامل معجزات
بر ضمیر جان طالب چون حیات
تو هنوز از خارج آن را طالبی
محلبی از دیگران چون حالبی
غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار
که نمیبینم مرا معذور دار
صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
صبر کردن جان تسبیحات توست
صبر کن کآن است تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن درج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
یونست در بطن ماهی پخته شد
مخلصش را نیست از تسبیح بد
گر نبودی او مسبح بطن نون
حبس و زندانش بدی تا یبعثون
او به تسبیح از تن ماهی بجست
چیست تسبیح آیت روز الست
خلق را طاق و طرم عاریتیست
امر را طاق و طرم ماهیتیست
و هو معکم یعنی با توست در این جستن
اسب زیر ران و فارس اسبجو
چیست این گفت اسب لیکن اسب کو
هی نه اسب است این به زیر تو پدید
گفت آری لیک خود اسبی که دید
چون گهر در بحر گوید بحر کو
وآن خیال چون صدف دیوار او
گفتن آن کو حجابش میشود
ابر تاب آفتابش میشود
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفتوگو
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
شدهای غلام صورت به مثال بتپرستان
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
استخوان و باد روپوش است و بس
در دو عالم غیر یزدان نیست کس
کافیم بدهم تو را من جمله خیر
بیسبب بیواسطه یاری غیر
کافیم بینان تو را سیری دهم
کافیم بیداروت درمان کنم
رو که بی یسمع و بی یبصر توی
سر توی چه جای صاحبسر توی
گر کشته شوی مگو که من کشته شدم
شکرانه بده که خونبهای تو منم
لحظهای ماهم کند یک دم سیاه
خود چه باشد غیر این کار اله
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کام او رواست
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وآنگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن
تا به جاروب لا نروبی راه
نرسی در سرای الا الله
خانهام پر است از عشق احد
هرچه بینم اندر او غیر خدا
آن من نبود بود عکس گدا
فرشتهای کنمت پاک با دو صد پر و بال
که در تو هیچ نماند کدورت بشری
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجه تقلیب رب
کار عارف راست کو نه احول است
چشم او بر کشتهای اول است
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشأت دمی بیدام نیست
عقل کل را گفت ما زاغالبصر
عقل جزوی میکند هر سو نظر
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری مجرم شوی
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست
هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
از تو چیزی در نهان خواهند برد
بار بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کاله بهتر زند
ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مه نظر کنند
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
ای بیخبر برو که تو را آب روشنیست
تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا
زیرا که طالب صفت صفوت است آب
و آن نیست جز وصال تو با قلزم ضیا
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب
طالب انگشتری در جوی باغ
پس قرین میکرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس
من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکشتر آید یا سپر
پارهکرده وسوسه باشی دلا
گر طرب را بازدانی از بلا
لیک حاضر باش در خود ای فتی
ورنه خلعت را برد او بازپس
گر مرادت را مذاق شکرست
بیمرادی نی مراد دلبرست
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
جانب جانباختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
گفتم آخر غرق توست این عقل و جان
گفت رو رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیدهای
ای دو دیده دوست را چون دیدهای
ای گرانجان خوار دیدستی مرا
زآنکه بس ارزان خریدستی مرا
هر که او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد
پای در دریا منه کم گو از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان
گر چه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک من نشکیبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فدای بحر باد
خونبهای عقل و جان این بحر داد
تا که پایم میرود رانم در او
چون نماند پا چو بطانم در او
بیادب حاضر ز غایب خوشترست
حلقه گرچه کژ بود نه بر در است
ای تنآلوده به گرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد
پاکی این حوض بیپایان بود
پاکی اجسام کممیزان بود
زآنکه دل حوض است لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این
پاکی محدود تو خواهد مدد
آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آب این شرم بیمن کی رود
بیمن این آلوده زایل کی شود
ز آب هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان بود
دل ز پایه حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دلها پاک شد
Privacy Policy
Today visitors: 1427 Time base: Pacific Daylight Time