: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Search
جستجو

Ganje Hozour Program #704
برنامه شماره ۷۰۴ گنج حضور

Please rate this video
Out of 357 votes | 12442 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  
Centered Image

Description

برنامه شماره ۷۰۴ گنج حضور

اجرا: پرویز شهبازی


۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۲۶ مارس ۲۰۱۸ ـ ۶ فروردین






مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۵۵

 Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2855, Divan e Shams


هله ای دلی که خفته، تو به زیرِ ظِلِّ(۱) مایی

شب و روز در نمازی، به حقیقت و غزایی

مَهِ بَدر نور بارد، سگِ کوی بانگ دارد

ز برای بانگِ هر سگ، مگذار روشنایی

به نمازِ نان بِرُسته(۲)، جزِ نان دگر چه خواهد؟

دلِ همچو بَحر باید، که گُهَر کند گدایی

اگر آن میی که خوردی به سحر، نبود گیرا

بستان میی که یابی ز تَفَش(۳) ز خود رهایی

به خدا به ذاتِ پاکش، که میی است کز حَراکش(۴)

برهد تن از هلاکش، به سعادتِ سمایی

بستان، مکن ستیزه، تو بدین حیاتِ ریزه(۵)

که حیاتِ کامل آمد، ز ورای جان فزایی

بِهِلَم(۶)، دگر نگویم، که دریغ باشد ای جان

برِ کور، یوسفی را حرکات و خودنمایی


مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۳۰

 Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2830, Divan e Shams


دو سه عوعوِ سگانه نزند رهِ سواران

چه برد ز شیرِ شَرزه(۷) سگ و گاوِ کاهدانی(۸)

سگِ خشم و گاوِ شهوت چه زنند پیشِ شیری؟

که به بیشه حقایق بدرد صفِ عیانی


مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۵۲

 Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 652, Divan e Shams


دانی که در این کوی رضا بانگِ سگان چیست؟

تا هر که مُخَنَّث(۹) بُوَد آنش برماند

حاشا ز سواری که بُوَد عاشقِ این راه

که بانگِ سگِ کوی دلش را بطپاند


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 14


مه فشانَد نور و سگ عو عو کند

هر کسی بر خلقتِ خود می‌تند

هر کسی را خدمتی داده قضا

در خورِ آن، گوهرش در ابتلا

چونکه نگذارد سگ آن نعرهٔ سَقَم(۱۰)

من مَهَم، سَیرانِ(۱۱) خود را چون هِلَم(۱۲)؟

چونکه سرکه سرکِگی(۱۳) افزون کند

پس شِکَر را واجب افزونی بود

قهر سرکه، لطف همچون انگبین(۱۴)

کین دو باشد رُکنِ هر اِسکَنجبین

انگبین گر پای کم آرد(۱۵) ز خَل(۱۶)

آید آن اسکنجبین اندر خَلَل(۱۷)

قوم، بر وی سرکه‌ها می‌ریختند

نوح را دریا فزون می‌ریخت قند

قندِ او را بُد مَدَد از بحرِ جود

پس ز سرکهٔ اهلِ عالم می‌فزود


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 28


زاغ در رَز(۱۸)، نعرهٔ زاغان زند

بلبل از آوازِ خوش کی کم کند؟


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۶۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1464


بَدر(۱۹)، بر صدرِ فلک شد شب، روان

سَیر را نگذارد از بانگِ سگان

طاعِنان(۲۰) همچون سگان بر بَدرِ تو

بانگ می‌دارند سوی صدرِ تو

این سگان کَرّاند ز امرِ اَنصِتُوا(۲۱)

از سَفَه(۲۲)، وَع وَع کنان بر بَدرِ تو

هین بمگذار ای شفا رنجور را

تو ز خشمِ کَر، عصای کور را


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۸۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2087


مه فشاند نور و سگ وَع وَع کند

سگ ز نورِ ماه کی مَرتَع کند(۲۳)؟

شبروان و همرهانِ مه به تَگ(۲۴)

ترکِ رفتن کی کنند از بانگِ سگ؟

جزو، سوی کُل دوان مانندِ تیر

کی کند وقف از پی هر گَنده‌پیر(۲۵)؟


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۹۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 497


کافر و مؤمن خدا گویند لیک

در میانِ هر دو فرقی هست نیک

آن گدا گوید خدا، از بهرِ نان

متّقی گوید خدا، از عینِ جان

گر بدانستی گدا از گفتِ خویش

پیشِ چشم او نه کم ماندی، نه بیش

سال ها گوید خدا آن نان‌خواه

همچو خر، مُصحَف(۲۶) کشد از بهرِ کاه

گر به دل در تافتی گفتِ لبش

ذره ذره گشته بودی قالبش


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۴۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 2742


خاک را من خوار کردم یک سری

تا ز خواری عاشقان بویی بری

خاک را دادیم سبزی و نوی

تا ز تبدیلِ فقیر آگه شوی

با تو گویند این جِبالِ راسِیات(۲۷)

وصفِ حالِ عاشقان اندر ثَبات(۲۸)

گرچه آن معنی ست و این نقش، ای پسر

تا به فهمِ تو کند نزدیک‌تر

غصّه را با خار تشبیهی کنند

آن نباشد، لیک تنبیهی کنند

آن دلِ قاسِی(۲۹) که سنگش خواندند

نامناسب بُد، مثالی راندند

در تصور در نیاید عینِ آن

عیب بر تصویر نِه، نَفیش مدان


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3182


فعل توست این غُصه‌های دم به دم

این بود معنی قَدْ جَفَّ الْقَلَم*

که نگردد سنّتِ ما از رَشَد(۳۰)

نیک را نیکی بود، بد راست بد


* حدیث


جَفَّ الْقَلَمُ بِما أنْتَ لاقٍ.


خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۸۲۵

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1825


بیهُده چه مُول مُولی(۳۱) می‌زنی

در چنین چَه کو امیدِ روشنی؟

نه تو را از روی ظاهر طاعتی

نه تو را در سِرّ و باطن نیتی

نه تو را شبها مناجات و قیام

نه تو را در روز پرهیز و صِیام(۳۲)

نه تو را حفظِ زبان ز آزار کس

نه نظر کردن به عبرت پیش و پس

پیش چِه بْوَد؟ یادِ مرگ و نَزْعِ(۳۳) خویش

پس چه باشد؟ مردنِ یاران ز پیش

نه تو را بر ظلم توبهٔ پر خروش

ای دَغا(۳۴) گندم‌نمایِ جوفروش

چون ترازوی تو کژ بود و دَغا

راست چون جویی ترازوی جزا؟


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۹۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 2992


دیو گوید: ای اسیرِ طبع و تن

عرضه می‌کردم، نکردم زور، من

وآن فرشته گویدت: من گفتمت

که از این شادی فزون گردد غمت


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 433


هست این ذرّاتِ جسمی ای مفید

پیشِ این خورشیدِ جسمانی پدید

هست ذرّاتِ خَواطِر(۳۵) و افتِکار(۳۶)

پیشِ خورشید حقایق آشکار


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۵

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 435


حکایتِ آن صیّادی که خویشتن در گیاه پیچیده بود و دستهٔ گل و لاله را کُلَه‌وار به سر فرو کشیده، تا مرغان او را گیاه پندارند، و آن مرغِ زیرک بوی برد اندکی که این آدمی است، که بر این شکل گیاه ندیدم، اما هم تمام بوی نبرد، به افسونِ او مغرور شد زیرا در ادراکِ اول قاطعی نداشت، در ادراکِ مکرِ دوم قاطعی داشت وَ هُوَ الْـحِرْصُ وَ الطَّمَعُ لا سِيَّما عِنْدَ فَرْطِ الْحاجَةِ وَ الْفَقْرِ قالَ النَّبیُّ صَلَّی الله کادَ الْفَقْرُ اَنْ يَكُونُ كُفراً( و آن حرص و آز است خاصّه به گاه زیادی نیاز و نداری. حضرت رسول فرمود نزدیک است که فقر و تهیدستی به کفر و ناسپاسی انجامد)


« در ادراک اول قاطعی نداشت » یعنی ادراک او از این که صیاد گیاه و سبزه نیست، برای خود او نیز قطعی نبود. عبارت عربی عنوان « وَ هُوَ الْـحِرْصُ…» یعنی: و آن حرص و طمع است که باعث این درک ناقص و این گمراهی می شود، بخصوص هنگام نیاز و ناداری. در سطر آخر عنوان مولانا به این حدیث نبوی اشاره می کند که: چه بسا کار فقر و ناداری به کافری می کشد.


حديث


کادَ الْفَقْرُ اَنْ يَكُونُ كُفراً


نزدیک است که فقر و تهیدستی به کفر و ناسپاسی انجامد.


رفت مرغی در میانِ مرغزار

بود آنجا دام از بهرِ شکار

دانهٔ چندی نهاده بر زمین

و آن صیاد آنجا نشسته در کمین

خویشتن پیچیده در برگ و گیاه

تا در افتد صیدِ بیچاره ز راه

مرغک آمد سوی او از ناشناخت

پس طَوافی کرد و پیشِ مرد تاخت

گفت او را کیستی تو سبزپوش؟

در بیابان، در میانِ این وُحوش(۳۷)

گفت: مردِ زاهدم من مُنقَطِع(۳۸)

با گیاهی گشتم اینجا مُقتَنِع(۳۹)

زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش

زآنکه می‌دیدم اَجَل را پیشِ خویش

مرگِ همسایه، مرا واعِظ(۴۰) شده

کسب و دکّانِ مرا بر هم زده

چون به آخر، فرد خواهم ماندن

خو نباید کرد با هر مرد و زن

رو بخواهم کرد آخر در لَحَد(۴۱)

آن به آید که کنم خو با اَحَد

چو زَنَخ(۴۲) را بست خواهند ای صنم

آن به آید که زَنَخ کمتر زنم

ای به زَربَفت و کمر آموخته

آخرستت جامهٔ نادوخته

رو به خاک آریم کز وی رُسته‌ایم

دل چرا در بی‌وفایان بسته‌ایم؟

جَدّ و خویشان مان قدیمی چار طَبع

ما به خویشی عاریت بستیم طَمع

سال ها همصحبتی و همدمی

با عناصر داشت جسمِ آدمی

روحِ او خود از نُفُوس(۴۳) و از عُقُول(۴۴)

روح، اصولِ خویش را کرده نُکول(۴۵)

از نُفُوس و از عُقُولِ پر صفا

نامه می‌آید به جان کای بی‌وفا

یارَکانِ(۴۶) پنج روزه یافتی

رو ز یارانِ کهن بر تافتی؟

کودکان گرچه که در بازی خوشند

شب کشانشان سوی خانه می‌کشند

شد برهنه وقتِ بازی طفلِ خُرد

دزد از ناگه قبا و کفش برد

آن چنان گرم او به بازی در فتاد

کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد

شد شب و بازیِّ او شد بی ‌مدد

رو ندارد کو سوی خانه رود

نی شنیدی اِنَّما الدُّنیا لَعِب**

باد دادی رخت و گشتی مُرتَعِب(۴۷)


مگر آیه "دنیا بازیچه است" را نشیده ای که متاع عمر و ایمانت را بر باد دادی و هراسان شدی؟


پیش از آنکه شب شود جامه بجو

روز را ضایع مکن در گفت و گو

من به صحرا خلوتی بگزیده‌ام

خلق را من دزدِ جامه دیده‌ام

نیمِ عمر از آرزوی دِلسِتان(۴۸)

نیم عمر از غصّه‌های دشمنان

جُبّه(۴۹) را برد آن، کُلَه را این ببرد

غرقِ بازی گشته ما چون طفلِ خُرد

نک شبانگاهِ اَجَل نزدیک شد

خَلِّ(۵۰) هذا اللَّعْبَ، بَسَّک(۵۱) لاتَعُد(۵۲)


اکنون شب مرگ نزدیک شده است. این بازی را رها کن، بس است دیگر. بدان رجوع مکن.


هین سوارِ توبه شو، در دزد رَس

جامه‌ها از دزد بستان باز پس

مَرکَبِ توبه عجایب مَرکَب است

بر فلک تازد به یک لحظه ز پست

لیک مَرکَب را نگه می‌دار از آن

کو بدزدید آن قبایت را نهان

تا ندزدد مَرکَبت را نیز هم

پاس دار این مَرکَبت را دم به دم


** قرآن كريم، سوره انعام(۶)، آيه ۳۲

Quran, Sooreh Anaam(#6), Line #32


وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَعِبٌ وَلَهْوٌ ...


و زندگى دنيا چيزى جز بازيچه و لهو نيست...


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 467


حکایت آن شخص که دزدان، قوچ او را بدزدیدند، و بر آن قناعت نکردند، به حیله جامه‌هاش را هم دزدیدند


آن یکی قُچ(۵۳) داشت، از پس می‌کشید

دزد قُچ را برد، حبلش را برید

چونکه آگه شد، دوان شد چپ و راست

تا بیابد کان قُچِ برده کجاست

بر سرِ چاهی بدید آن دزد را

که فغان می‌کرد کای واوَیلَتا(۵۴)

گفت: نالان از چه ای ای اوستاد؟

گفت: هَمیانِ(۵۵) زَرَم در چَه فتاد

گر توانی در روی، بیرون کشی

خُمس(۵۶) بدهم مر تو را با دلخوشی

خُمسِ صد دینار بِستانی به دست

گفت او: خود این بهای دَه قُچ است

گر دری بر بسته شد، ده در گشاد

گر قُچی شد، حق عوض اُشتُر بداد

جامه‌ها بر کند و اندر چاه رفت

جامه‌ها را برد هم آن دزد، تَفت(۵۷)

حازِمی(۵۸) باید که ره تا دِه برد

حَزم نبود طمع طاعون آورد

او یکی دزدست فتنه ‌سیرتی

چون خیال او را به هر دم صورتی

کس نداند مکرِ او اِلّا خدا

در خدا بگریز و وارَه زآن دَغا(۵۹)


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۲۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 524


او بگفت و او بگفت از اِهتِزاز(۶۰)

بحثشان شد اندرین معنی دراز

مثنوی را چابک و دلخواه کن

ماجرا را مُوجِز(۶۱) و کوتاه کن

بعد از آن گفتش که گندم آنِ کیست؟

گفت: امانت از یتیمِ بی وَصی(۶۲) ست

مالِ اَیْتام(۶۳) است، امانت پیشِ من

زآنکه پندارند ما را مُؤتَمَن(۶۴)

گفت: من مُضطَرَّم(۶۵) و مجروح‌حال

هست مُردار این زمان بر من حلال

هین به دستوری(۶۶) ازین گندم خورم

ای امین و پارسا و محترم

گفت: مُفتیِّ(۶۷) ضرورت هم تویی

بی‌ضرورت گر خوری، مجرم شوی

ور ضرورت هست، هم پرهیز به

ور خوری، باری ضَمانِ(۶۸) آن بده

مرغ بس در خود فرو رفت آن زمان

توسَنَش(۶۹) سَر بستَد از جذبِ عِنان(۷۰)

چون بخورد آن گندم، اندر فَخ(۷۱) بماند

چند او یاسین و الاَنعام خواند

بعدِ در ماندن چه افسوس و چه آه؟

پیش از آن بایست این دودِ سیاه

آن زمان که حرص جنبید و هوس

آن زمان می‌گو که ای فریادرس

کان زمان پیش از خرابی بصره است

بوک(۷۲) بصره وارَهَد هم زآن شکست




(۱) ظِلّ: سایه


(۲) نان بِرُسته: کسی که از خمیدن و تعظیم به نان( نان دهنده) بالیده و رشد کرده است


(۳) تَف: گرمی، حرارت


(۴) حَراک: حرکت، نیروی محرکه


(۵) حیاتِ ریزه: زندگی ناقص و مختصر


(۶) هِلیدن: گذاشتن، وا گذاشتن


(۷) شَرزه: خشمگین، زورمند


(۸) سگ کاهدانی: سگی که به سبب سر و صدای بیهوده در کاهدان محصور می شود، سگ کاهدانی نماد تنبلی و بیکارگی است


(۹) مُخَنَّث: مرد بدکاره، مردی که حالات و اطوار زنان را از خود بروز بدهد


(۱۰) سَقَم: زشت، کریه، دل آزار، بیمارگونه


(۱۱) سَیران: سیر و گردش


(۱۲) هِلَم: ترک گویم، فرو گذارم، از مصدر هلیدن


(۱۳) سرکِگی: ترشی، درد ایجاد کردن، توانایی ایجاد درد


(۱۴) انگبین: عسل


(۱۵) پای کم آوردن: کم آمدن


(۱۶) خَل: سرکه


(۱۷) خَلَل: سستی، شکاف بین دو چیز، اینجا منظور نقصان و خرابی است، جمع خِلال


(۱۸) رَز: تاک و درخت انگور، در اینجا به معنی باغ


(۱۹) بَدر: ماه شب چهاردهم که قرص کامل است


(۲۰) طاعِن: طعنه‌زننده، سرزنش‌کننده


(۲۱) اَنصِتُوا: خاموش باشید


(۲۲) سَفَه: نادانی، بی خردی


(۲۳) مَرتَع کردن: تغذیه کردن، خوردن


(۲۴) تَگ: دویدن، دو، تاخت


(۲۵) گَندهپیر: من ذهنی پر از درد که بوی درد می دهد


(۲۶) مُصحَف: کتاب، قرآن


(۲۷) جِبالِ راسِیات: کوههای پابرجا و استوار


(۲۸) ثَبات: پایداری


(۲۹) قاسِی: سفت و سخت


(۳۰) رَشَد: به راه راست رفتن، از گمراهی درآمدن


(۳۱) مُول مُول: مول به معنی مکث و درنگ است و تکرار آن یعنی درنگ از پی درنگ، این دست آن دست کردن


(۳۲) صِیام: روزه


(۳۳) نَزْع: کندن چیزی از جایی، جان کندن


(۳۴) دَغا: ناراست، نادرست، حیله، فریب


(۳۵) خَواطِر: جمع خاطر، اندیشه ها


(۳۶) اِفتِکار: اندیشیدن


(۳۷) وُحوش: جمع وحش، جانوران صحرایی


(۳۸) مُنقَطِع: بریده، گسسته، گوشه‌ گیر


(۳۹) مُقتَنِع: قانع


(۴۰) واعِظ: وعظ‌ کننده، پند دهنده، اندرز دهنده


(۴۱) لَحَد: گور


(۴۲) زَنَخ: چانه


(۴۳) نُفُوس: جمع نفس


(۴۴) عُقُول: جمع عَقل، خردها، دانش ها


(۴۵) نُکول: خودداری کردن، فراموش کردن


(۴۶) یارَکان: دوستان حقیر و کوچک


(۴۷) مُرتَعِب: ترسنده


(۴۸) دِلسِتان: معشوق، محبوب، دلربا


(۴۹) جُبّه: لباس بلند و گشادی که روی لباس ها بپوشند


(۵۰) خَلِّ: رها کن، واگذار


(۵۱) بَسَّک: بس است تو را


(۵۲) لاتَعُد: باز مگرد، رجوع مکن


(۵۳) قُچ: قوچ، میش نر


(۵۴) واوَیلَتا: کلمه ای برای اظهار حزن و افسوس، ای وای، فریاد 


(۵۵) هَمیان: کیسه پول


(۵۶) خُمس: یک پنجم


(۵۷) تَفت: تند، باشتاب


(۵۸) حازِم: محتاط و زیرک، با تدبیر


(۵۹) دَغا: حیله گر


(۶۰) اِهتِزاز: جنبیدن، تکان خوردن، در اینجا به معنی هیجان


(۶۱) مُوجِز: مختصر، کوتاه


(۶۲) یتیمِ بی وَصی: یتیمی که قیّم و سرپرست نداشته باشد


(۶۳) اَیْتام: یتیمان


(۶۴) مُؤتَمَن: امین، مورد اعتماد


(۶۵) مُضطَر: بیچاره، ناچار


(۶۶) به دستوری: به اذن و اجازه


(۶۷) مُفتی: فتوا دهنده


(۶۸) ضَمان: تعهد کردن، به عهده گرفتن


(۶۹) توسَن: اسب سرکش


(۷۰) عِنان: لگام، دهانۀ اسب


(۷۱) فَخ: دام


(۷۲) بوک: باشد که، شاید



************************

تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان



مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۵۵

 Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2855, Divan e Shams


هله ای دلی که خفته تو به زیرِ ظل مایی

شب و روز در نمازی به حقیقت و غزایی

مه بدر نور بارد سگ کوی بانگ دارد

ز برای بانگ هر سگ مگذار روشنایی

به نمازِ نان برسته جزِ نان دگر چه خواهد

دل همچو بحر باید که گهر کند گدایی

اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا

بستان میی که یابی ز تفش ز خود رهایی

به خدا به ذات پاکش که میی است کز حراکش

برهد تن از هلاکش به سعادت سمایی

بستان مکن ستیزه تو بدین حیات ریزه

که حیات کامل آمد ز ورای جان فزایی

بهلم دگر نگویم که دریغ باشد ای جان

بر کور یوسفی را حرکات و خودنمایی


مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۳۰

 Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2830, Divan e Shams


دو سه عوعو سگانه نزند ره سواران

چه برد ز شیرِ شرزه سگ و گاوِ کاهدانی

سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری

که به بیشه حقایق بدرد صف عیانی


مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۵۲

 Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 652, Divan e Shams


دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست

تا هر که مخنث بود آنش برماند

حاشا ز سواری که بود عاشق این راه

که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 14


مه فشاند نور و سگ عو عو کند

هر کسی بر خلقت خود می‌تند

هر کسی را خدمتی داده قضا

در خور آن گوهرش در ابتلا

چونکه نگذارد سگ آن نعرهٔ سقم

من مهم سیران خود را چون هلم

چونکه سرکه سرکگی افزون کند

پس شکر را واجب افزونی بود

قهر سرکه لطف همچون انگبین

کین دو باشد رکن هر اسکنجبین

انگبین گر پای کم آرد ز خل

آید آن اسکنجبین اندر خلل

قوم بر وی سرکه‌ها می‌ریختند

نوح را دریا فزون می‌ریخت قند

قند او را بد مدد از بحرِ جود

پس ز سرکهٔ اهل عالم می‌فزود


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 28


زاغ در رز نعرهٔ زاغان زند

بلبل از آوازِ خوش کی کم کند


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۶۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1464


بدر بر صدرِ فلک شد شب روان

سیر را نگذارد از بانگ سگان

طاعنان همچون سگان بر بدر تو

بانگ می‌دارند سوی صدرِ تو

این سگان کراند ز امرِ انصتوا

از سفه وع وع کنان بر بدر تو

هین بمگذار ای شفا رنجور را

تو ز خشم کر عصای کور را


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۸۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2087


مه فشاند نور و سگ وع وع کند

سگ ز نورِ ماه کی مرتع کند

شبروان و همرهان مه به تگ

ترک رفتن کی کنند از بانگ سگ

جزو سوی کل دوان مانند تیر

کی کند وقف از پی هر گنده‌پیر


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۹۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 497


کافر و مؤمن خدا گویند لیک

در میانِ هر دو فرقی هست نیک

آن گدا گوید خدا از بهر نان

متقی گوید خدا از عین جان

گر بدانستی گدا از گفت خویش

پیش چشم او نه کم ماندی نه بیش

سال ها گوید خدا آن نان‌خواه

همچو خر مصحف کشد از بهر کاه

گر به دل در تافتی گفت لبش

ذره ذره گشته بودی قالبش


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۴۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 2742


خاک را من خوار کردم یک سری

تا ز خواری عاشقان بویی بری

خاک را دادیم سبزی و نوی

تا ز تبدیل فقیر آگه شوی

با تو گویند این جبال راسیات

وصف حال عاشقان اندر ثبات

گرچه آن معنی ست و این نقش ای پسر

تا به فهم تو کند نزدیک‌تر

غصه را با خار تشبیهی کنند

آن نباشد لیک تنبیهی کنند

آن دل قاسی که سنگش خواندند

نامناسب بد مثالی راندند

در تصور در نیاید عین آن

عیب بر تصویر نه نفیش مدان


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3182


فعل توست این غصه‌های دم به دم

این بود معنی قد جف القلم*

که نگردد سنت ما از رشد

نیک را نیکی بود بد راست بد


* حدیث


جَفَّ الْقَلَمُ بِما أنْتَ لاقٍ.


خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۸۲۵

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1825


بیهده چه مول مولی می‌زنی

در چنین چه کو امید روشنی

نه تو را از روی ظاهر طاعتی

نه تو را در سر و باطن نیتی

نه تو را شبها مناجات و قیام

نه تو را در روز پرهیز و صیام

نه تو را حفظ زبان ز آزار کس

نه نظر کردن به عبرت پیش و پس

پیش چه بود یاد مرگ و نزع خویش

پس چه باشد مردن یاران ز پیش

نه تو را بر ظلم توبهٔ پر خروش

ای دغا گندم‌نمای جوفروش

چون ترازوی تو کژ بود و دغا

راست چون جویی ترازوی جزا


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۹۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 2992


دیو گوید ای اسیر طبع و تن

عرضه می‌کردم نکردم زور من

وآن فرشته گویدت من گفتمت

که از این شادی فزون گردد غمت


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 433


هست این ذرات جسمی ای مفید

پیش این خورشید جسمانی پدید

هست ذرات خواطر و افتکار

پیش خورشید حقایق آشکار


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۵

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 435


حکایتِ آن صیّادی که خویشتن در گیاه پیچیده بود و دستهٔ گل و لاله را کُلَه‌وار به سر فرو کشیده، تا مرغان او را گیاه پندارند، و آن مرغِ زیرک بوی برد اندکی که این آدمی است، که بر این شکل گیاه ندیدم، اما هم تمام بوی نبرد، به افسونِ او مغرور شد زیرا در ادراکِ اول قاطعی نداشت، در ادراکِ مکرِ دوم قاطعی داشت وَ هُوَ الْـحِرْصُ وَ الطَّمَعُ لا سِيَّما عِنْدَ فَرْطِ الْحاجَةِ وَ الْفَقْرِ قالَ النَّبیُّ صَلَّی الله کادَ الْفَقْرُ اَنْ يَكُونُ كُفراً( و آن حرص و آز است خاصّه به گاه زیادی نیاز و نداری. حضرت رسول فرمود نزدیک است که فقر و تهیدستی به کفر و ناسپاسی انجامد)


« در ادراک اول قاطعی نداشت » یعنی ادراک او از این که صیاد گیاه و سبزه نیست، برای خود او نیز قطعی نبود. عبارت عربی عنوان « وَ هُوَ الْـحِرْصُ…» یعنی: و آن حرص و طمع است که باعث این درک ناقص و این گمراهی می شود، بخصوص هنگام نیاز و ناداری. در سطر آخر عنوان مولانا به این حدیث نبوی اشاره می کند که: چه بسا کار فقر و ناداری به کافری می کشد.


حديث


کادَ الْفَقْرُ اَنْ يَكُونُ كُفراً


نزدیک است که فقر و تهیدستی به کفر و ناسپاسی انجامد.


رفت مرغی در میان مرغزار

بود آنجا دام از بهرِ شکار

دانهٔ چندی نهاده بر زمین

و آن صیاد آنجا نشسته در کمین

خویشتن پیچیده در برگ و گیاه

تا در افتد صید بیچاره ز راه

مرغک آمد سوی او از ناشناخت

پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت

گفت او را کیستی تو سبزپوش

در بیابان در میان این وحوش

گفت مرد زاهدم من منقطع

با گیاهی گشتم اینجا مقتنع

زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش

زآنکه می‌دیدم اجل را پیش خویش

مرگ همسایه مرا واعظ شده

کسب و دکان مرا بر هم زده

چون به آخر فرد خواهم ماندن

خو نباید کرد با هر مرد و زن

رو بخواهم کرد آخر در لحد

آن به آید که کنم خو با احد

چو زنخ را بست خواهند ای صنم

آن به آید که زنخ کمتر زنم

ای به زربفت و کمر آموخته

آخرستت جامهٔ نادوخته

رو به خاک آریم کز وی رسته‌ایم

دل چرا در بی‌وفایان بسته‌ایم

جد و خویشان مان قدیمی چار طبع

ما به خویشی عاریت بستیم طمع

سال ها همصحبتی و همدمی

با عناصر داشت جسم آدمی

روح او خود از نفوس و از عقول

روح اصول خویش را کرده نکول

از نفوس و از عقول پر صفا

نامه می‌آید به جان کای بی‌وفا

یارکان پنج روزه یافتی

رو ز یاران کهن بر تافتی

کودکان گرچه که در بازی خوشند

شب کشانشان سوی خانه می‌کشند

شد برهنه وقت بازی طفل خرد

دزد از ناگه قبا و کفش برد

آن چنان گرم او به بازی در فتاد

کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد

شد شب و بازی او شد بی ‌مدد

رو ندارد کو سوی خانه رود

نی شنیدی انما الدنیا لعب**

باد دادی رخت و گشتی مرتعب


مگر آیه "دنیا بازیچه است" را نشیده ای که متاع عمر و ایمانت را بر باد دادی و هراسان شدی؟


پیش از آنکه شب شود جامه بجو

روز را ضایع مکن در گفت و گو

من به صحرا خلوتی بگزیده‌ام

خلق را من دزد جامه دیده‌ام

نیم عمر از آرزوی دلستان

نیم عمر از غصه‌های دشمنان

جبه را برد آن کله را این ببرد

غرق بازی گشته ما چون طفل خرد

نک شبانگاه اجل نزدیک شد

خل هذا اللعب بسک لاتعد


اکنون شب مرگ نزدیک شده است. این بازی را رها کن، بس است دیگر. بدان رجوع مکن.


هین سوارِ توبه شو در دزد رس

جامه‌ها از دزد بستان باز پس

مرکب توبه عجایب مرکب است

بر فلک تازد به یک لحظه ز پست

لیک مرکب را نگه می‌دار از آن

کو بدزدید آن قبایت را نهان

تا ندزدد مرکبت را نیز هم

پاس دار این مرکبت را دم به دم


** قرآن كريم، سوره انعام(۶)، آيه ۳۲

Quran, Sooreh Anaam(#6), Line #32


وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَعِبٌ وَلَهْوٌ ...


و زندگى دنيا چيزى جز بازيچه و لهو نيست...


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 467


حکایت آن شخص که دزدان، قوچ او را بدزدیدند، و بر آن قناعت نکردند، به حیله جامه‌هاش را هم دزدیدند


آن یکی قچ داشت از پس می‌کشید

دزد قچ را برد حبلش را برید

چونکه آگه شد دوان شد چپ و راست

تا بیابد کان قچ برده کجاست

بر سرِ چاهی بدید آن دزد را

که فغان می‌کرد کای واویلتا

گفت نالان از چه ای ای اوستاد

گفت همیان زرم در چه فتاد

گر توانی در روی بیرون کشی

خمس بدهم مر تو را با دلخوشی

خمس صد دینار بستانی به دست

گفت او خود این بهای ده قچ است

گر دری بر بسته شد ده در گشاد

گر قچی شد حق عوض اشتر بداد

جامه‌ها بر کند و اندر چاه رفت

جامه‌ها را برد هم آن دزد تفت

حازمی باید که ره تا ده برد

حزم نبود طمع طاعون آورد

او یکی دزدست فتنه ‌سیرتی

چون خیال او را به هر دم صورتی

کس نداند مکرِ او الا خدا

در خدا بگریز و واره زآن دغا


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۲۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 524


او بگفت و او بگفت از اهتزاز

بحثشان شد اندرین معنی دراز

مثنوی را چابک و دلخواه کن

ماجرا را موجز و کوتاه کن

بعد از آن گفتش که گندم آن کیست

گفت امانت از یتیم بی وصی ست

مال ایتام است امانت پیش من

زآنکه پندارند ما را مؤتمن

گفت من مضطرم و مجروح‌حال

هست مردار این زمان بر من حلال

هین به دستوری ازین گندم خورم

ای امین و پارسا و محترم

گفت مفتی ضرورت هم تویی

بی‌ضرورت گر خوری مجرم شوی

ور ضرورت هست هم پرهیز به

ور خوری باری ضمان آن بده

مرغ بس در خود فرو رفت آن زمان

توسنش سر بستد از جذب عنان

چون بخورد آن گندم اندر فخ بماند

چند او یاسین و الانعام خواند

بعد در ماندن چه افسوس و چه آه

پیش از آن بایست این دود سیاه

آن زمان که حرص جنبید و هوس

آن زمان می‌گو که ای فریادرس

کان زمان پیش از خرابی بصره است

بوک بصره وارهد هم زآن شکست

Back

Privacy Policy

Today visitors: 4357

Time base: Pacific Daylight Time