: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Search
جستجو

Ganje Hozour Program #804
برنامه شماره ۸۰۴ گنج حضور

Please rate this video
Out of 388 votes | 9452 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  
Centered Image

Description

برنامه شماره ۸۰۴ گنج حضور

اجرا: پرویز شهبازی


۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۲۴ فوریه ۲۰۲۰ - ۶ اسفند






مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۴۵

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 945, Divan e Shams


ندا رسید به جانها که چند می‌پایید(۱)؟

به سویِ خانۀ اصلیِّ خویش بازآیید


چو قافِ قربتِ(۲) ما زاد و بودِ(۳) اصل شماست

به کوهِ قاف(۴) بپّرید خوش، چو عَنقایید(۵)


ز آب و گِل چو چنین کُنده یی(۶) است بر پاتان

به جهد کُنده ز پا پاره پاره بگشایید


سفر کنید از این غربت و به خانه روید

ازین فراق مَلولیم(۷) عزم فرمایید


به دوغِ گَنده(۸) و آب چَه و بیابانها

حیاتِ خویش به بیهوده چند فرسایید(۹)؟


خدای پَرِّ شما را ز جهد ساخته است

چو زنده‌اید بجنبید و جهد بنمایید


به کاهلی پر و بالِ امید می‌پوسد

چو پرّ و بال بریزد، دگر چه را شایید(۱۰)؟


از این خلاص ملولید، از بُن(۱۱) چَه نی

هلا، مبارک، در قعرِ چاه می‌پایید


ندایِ فَاعْتَبِروا(۱۲) بشنوید اُولُوالْابْصار(۱۳)*

نه کودکیت، سرِ آستین چه می‌خایید(۱۴)؟


خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جَستن(۱۵)؟

هلا، ز جو بجهید آن طرف، چو بُرنایید(۱۶)


درونِ هاونِ شهوت چه آب می‌کوبید(۱۷)

چو آبتان نَبْوَد بادِ لاف(۱۸) پیمایید


حُطام(۱۹) خواند خدا این حشیشِ(۲۰) دنیا را**

درین حشیش چو حیوان چه ژاژ می‌لایید(۲۱)


هلا، که باده بیامد، ز خُم برون آیید

پیِ قَطایف(۲۲) و پالوده(۲۳) تن بپالایید(۲۴)


هلا، که شاهدِ جان آینه همی‌ جوید

به صیقل آینه‌ها را ز زنگ بِزُدایید(۲۵)


نمی‌هِلند(۲۶) که مَخلَص(۲۷) بگویم اینها را

ز اصلِ چشمه بجویید آن چو جویایید


* قرآن کریم، سوره حشر(۵۹)، آیه ۲

Quran, Sooreh Al-Hashr(#59), Line #2


«… فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ »


«… پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.»


** قرآن کریم، سوره حدید(۵۷)، آیه ۲۰

Quran, Sooreh Al-Hadid(#57), Line #20


«… وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ »


«... و زندگى دنيا جز متاعى فريبنده نيست.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 950, Divan e Shams


سپاس آن عَدَمی(۲۸) را که هستِ ما بِرُبود

ز عشقِ آن عدم آمد جهانِ جان به وجود


به هر کجا عدم آید، وجود گُم گردد

زهی عدم که چو آمد ازو وجود فزود


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۸۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1387, Divan e Shams


هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی‌خویشتر

خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 950, Divan e Shams


به سالها بِرُبودم من از عدم هستی

عدم به یک نظر آن جمله را ز من بِرُبود


رَهَد(۲۹) ز خویش و ز پیش و ز جانِ مرگ اندیش

رَهَد ز خوف(۳۰) و رجا(۳۱) و رَهَد ز باد و ز بود(۳۲)


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 34, Divan e Shams


آمد شرابِ آتشین، ای دیوِ غم کنجی نشین

ای جانِ مرگ اندیش(۳۳)، رو، ای ساقیِ باقی درآ


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۱۲  

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2912, Divan e Shams


مرغِ مرگ اندیش را غم می‌دهی

بلبلان را مست و گویا می‌کنی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 950, Divan e Shams


کُهِ وجود چو کاهَست پیشِ بادِ عدم

کدام کوه که او را عدم چو کَه نَرُبود؟


وجود چیست و عدم چیست، کاه و کُه چه بُوَد؟

شُه(۳۴) ای عبارت از در برون، ز بام فرود(۳۵)


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۱۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1418, Divan e Shams


دلا، مشتاقِ دیدارم، غریب و عاشق و مَستم

کنون عزمِ لِقا(۳۶) دارم، من اینک رَخت بربستم


مولوی، دیوان شمس، ترجیعات، شماره ۱۸

 Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Tarjiaat)# 18, Divan e Shams


نامه رسید زان جهان بهرِ مراجعت برم

عزمِ رجوع می‌کنم، رخت به چرخ می‌برم


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۹۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 97


گفتم: ای دل آینهٔ کُلّی بجو

رَوْ به دریا، کار بر ناید به جُو


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۱۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1014


سبلت(۳۷) تزویر دنیا بَرکَنَند

خیمه را بر باروی(۳۸) نصرت زنند


این شهیدان باز نو غازی(۳۹) شدند

وین اسیران باز بر نصرت زدند


سر برآوردند باز از نیستی

که ببین ما را، گر اَکْمَه(۴۰) نیستی


تا بدانی در عدم خورشیدهاست

وآنچه اینجا آفتاب، آنجا سُهاست(۴۱)


در عدم، هستی برادر چون بود؟

ضد اندر ضد چون مکنون بود؟


یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتْ بدان

که عدم آمد امید عابدان


قرآن کریم، سوره روم (۳۰)، آیه ۱۹

Quran, Sooreh Ar-Room(#30), Line #19


« يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَيُحْيِي 

الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا ۚ وَكَذَٰلِكَ تُخْرَجُونَ.»


« خداوند زنده را از مرده بیرون کشد. بدان که عدم مایه 

امیدواری پرستشگران است.»


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 549


چون ز مُرده زنده بیرون می‌کشد

هر که مُرده گشت، او دارد رَشَد(۴۲)


چون ز مُرده زنده بیرون می‌کشد

هر که مُرده گشت، او دارد رَشَد


مُرده شو تا مُخْرِجُ الْحَیِّ(۴۳) الصَّمَد

زنده‌يی زین مُرده بیرون آورد


« مرده شو، یعنی از نفس و نفسانیّات پاک شو تا خداوند 

بی نیاز که زنده را از مُرده بیرون می آورد، زنده ای را از 

مُرده تو بیرون آورد.»


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۲۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1020


مَردِ کارنده که انبارش تهی ست

شاد و خوش نه بر امید نیستی ست؟


که بروید آن ز سویِ نیستی

فهم کن گر واقفِ معنی ستی


دم به دم از نیستی، تو منتظِر

که بیابی فهم و ذوق، آرام و بِر(۴۴)


نیست دستوری گشاد این راز را

ورنه بغدادی کنم اَبْخاز(۴۵) را


پس خزانهٔ صُنع(۴۶) حق باشد عدم

که بر آرد زو عطاها دم به دم


مُبدِع(۴۷) آمد حق و مُبْدِع آن بود

که برآرد فرع بی‌اصل و سَنَد


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۳۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2933


دل فرو بسته و ملول آن کس بُوَد

کز فراقِ یار در مَحْبَس(۴۸) بُوَد


دلبر و مطلوب، با ما حاضر است

در نثارِ رحمتش، جان شاکر است


در دلِ ما لاله‌زار و گُلشنی ست

پیری و پَژمُردگی را راه نیست


دایماً تَرّ(۴۹) و جوانیم و لطیف

تازه و شیرین و خندان و ظریف


پیشِ ماصدسال ویکساعت یکی ست

که دراز و کوته از ما مُنفکی ست


آن دراز و کُوتَهی در جسم هاست

آن دراز و کوته اندر جان کجاست؟


سیصد و نه سالِ آن اصحابِ کهف

پیششان یک روزِ بی اندوه و لَهْف(۵۰)   


وآنگهی بنمودشان یک روز هم

که به تن باز آمد ارواح از عدم


چون نباشد روز و شب با ماه و سال

کَی بُوَد سیریّ و پیریّ و ملال؟


در گلستانِ عَدَم چون بی‌خودی ست

مستی از سَغْراقِ(۵۱) لطفِ ایزدی ست


لَمْ یَذُقْ لَمْ یَدْرِ هر کس کو نَخَورد

کَی به وهم آرد جُعَلْ(۵۲) اَنْفاسِ وَرْد؟


« به فحوای ضرب المثلِ مَنْ لَمْ یَذُقْ لَمْ يَدْرِ هر کس 

که از ساغر عشق الهی ننوشیده باشد، ذوق و لذّتِ 

آن را نمی تواند احساس کند. چنانکه مثلاً کی 

«سرگینْ گَردانَک » می تواند بویِ دلاویز گُل را تصوّر کند؟»


نیست موهوم، اَر بُدی موهوم، آن

همچو موهومان شدی معدوم آن


دوزخ اندر وَهم چون آرد بهشت؟

هیچ تابد رویِ خوب از خوکِ زشت؟


هین گلوی خود مَبُر، هان ای مُهان(۵۳)

این‌ چنین لقمه رسیده تا دهان


راه های صعب، پایان برده‌ایم

رَه بر اهلِ خویش، آسان کرده‌ایم


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۰۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1401


گر بدانی رحمِ این محمودِ راد

خوش بگویی عاقبت محمود باد


فقر، آن محمودِ توست ای بیمْ‌دل

کم شنو زین مادرِ طبعِ مُضِل(۵۴) 


چون شکارِ فقر گردی تو، یقین

همچو کودک اشک باری یومِ دین


گرچه اندر پرورش، تن مادر است

لیک از صد دشمنت دشمن‌ترست


تن چو شد بیمار، داروجُوت کرد

ور قوی شد، مر ترا طاغُوت(۵۵) کرد


چون زِرِه دان این تنِ پُر حَیْف(۵۶) را 

نی شِتا(۵۷) را شاید و نه صَیْف(۵۸) را


یارِ بد نیکوست بهرِ صبر را

که گشاید صبر کردن صدر(۵۹) را


صبرِ مَه با شب، منوّر دارَدَش

صبرِ گُل با خار اَذْفَر(۶۰) دارَدَش 


صبرِ شیر اندر میانِ فَرْث(۶۱) و خون*

کرده او را ناعِشِ(۶۲) اِبْنُ اللَّبون(۶۳) 


صبرِ جملهٔ انبیا با مُنکران

کردشان خاصِ حق و صاحِب‌ْقِران(۶۴)


هر که را بینی یکی جامه دُرُست

دان که او آن را به صبر و کسب جُست


هرکه را دیدی برهنه و بینوا

هست بر بی‌صبریِ او آن گوا


هرکه مُسْتَوْحِش(۶۵) بُوَد، پُر غصّه جان 

کرده باشد با دَغایی(۶۶) اِقتران


« مثال دیگر، هر کس بیمناک و اندوهگین باشد 

قطعاً با شخص مکّار دوستی و همنشینی کرده است.»


صبر اگر کردی و اِلْفِ(۶۷) با وفا

ار فِراق او نخوردی این قَفا


خُوی(۶۸) با حق ساختی، چون انگبین

با لَبَن که لا اُحِبُّ الْآفِلین**


« بلکه با حضرت حق الفت می کرد، چنانکه شیر و عسل 

در هم آمیزد. و میگفت: « من معبودهای آفل را دوست نمی دارم.»


لاجَرَم تنها نماندی همچنان

کآتشی مانده به راه از کاروان


چون ز بی‌ صبری قرینِ غیر شد

در فِراقش پُر غم و بی‌خیر(۶۹) شد


صُحبتت چون هست زَرِّ دَهْدَهی(۷۰)

پیشِ خاین چون امانت می‌نهی؟


خوی با او کن کامانتهایِ تو

ایمن آید از اُفول و از عُتُو(۷۱)


« با کسی الفت و دوستی داشته باش که امانت های

تو از فقدان و تعدّی در امان باشد.»


خوی با او کن که خُو را آفرید

خوی های انبیا را پَرورید


* قرآن کریم، سوره نحل(۱۶)، آیه ۶۶

Quran, Sooreh An-Nahl(#17), Line #66


« وَإِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعَامِ لَعِبْرَةً ۖ نُسْقِيكُمْ مِمَّا فِي بُطُونِهِ 

مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَدَمٍ لَبَنًا خَالِصًا سَائِغًا لِلشَّارِبِينَ »


« براى شما در چارپايان پندى است. از شير خالصى 

كه از شكمشان از ميان سرگين و خون بيرون مى‌آيد 

سيرابتان مى‌كنيم. شيرى كه به كام نوشندگانش گواراست.»


** قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه۷۹و۷۶

Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #76,79


« فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ 

فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ » (۷۶)


« چون شب او را فروگرفت، ستاره‌اى ديد. گفت: اين 

است پروردگار من. چون فرو شد، گفت: فرو شوندگان 

را دوست ندارم.»


« إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ 

حَنِيفًا ۖ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ » (٧٩)


« من از روى اخلاص روى به سوى كسى آوردم كه 

آسمانها و زمين را آفريده است، و من از مشركان نيستم.»


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۴۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1442


جبر، باشد پَرّ و بالِ کاملان

جبر، هم زندان و بندِ کاهلان


همچو آبِ نیل دان این جبر را

آب، مؤمن را و خون مر گَبْر را


بال، بازان را سویِ سلطان بَرَد

بال، زاغان را به گورستان بَرَد


باز گرد اکنون تو در شرحِ عَدَم

که چو پازهرست و پنداریش سَم


همچو هندوبچّه هین ای خواجه‌تاش(۷۲)

رَوْ، ز محمودِ عَدَم تَرسان مباش


از وجودی ترس که اکنون در وَی ای

آن خیالت لا شَی و تو لاشی ای


لاشیی بر لاشیی عاشق شده ست

هیچ نی مر هیچ نی را ره زده ست


چون برون شد این خیالات از میان

گشت نامعقولِ تو بر تو عِیان




(۱) پاییدن: درنگ کردن، پایدار ماندن

(۲) قربت: نزدیکی

(۳) زاد و بود: کنایه از هست و نیست و تمام سرمایه و اسباب

(۴) کوهِ قاف: نام کوهی در افسانه‌ها، که می‌پنداشتند سیمرغ بر فراز آن آشیانه دارد.

(۵) عَنقاسیمرغ 

(۶) کُنده: هیزم، قسمت پایین درخت، قطعه چوبی که برای شکنجه به پای زندانیان می بستند.

(۷) مَلول: اندوهگین، دلتنگ

(۸) گَنده: بدبو

(۹) فرساییدن: فرسودن، نابود کردن

(۱۰) شاییدن: شایسته و سزاوار بودن.

(۱۱) بُن: تَه، قعر

(۱۲) فَاعْتَبِروا: عبرت بگیرید

(۱۳) اُولُوالْابْصار: صاحبان بصیرت، مردمان روشن بین

(۱۴) خاییدن: جویدن، چیزی را با دندان نرم کردن

(۱۵) جَستن: جهیدن، خیز کردن

(۱۶) بُرنا: جوان

(۱۷) آب در هاون ‌کوبیدن: کار بیهوده کردن

(۱۸) لاف: گفتار بیهوده و گزاف

(۱۹) حُطام: خرده و ریزۀ گیاه که زیر پا می‌ریزد. مجازاً مال و ثروت.

(۲۰) حشیش: گیاه خشک، مال بی ارزش دنیا

(۲۱) ژاژ لاییدن: سخنان بی‌مزه، بیهوده، و بی‌معنی گفتن.

(۲۲) قَطایف: نوعی حلوا

(۲۳) پالوده: فالوده، نوعی خوراکی شیرین

(۲۴) پالودن: پاک کردن، صاف کردن

(۲۵) زُدودن: پاکیزه ساختن، صاف و روشن کردن

(۲۶) هِلیدن: اجازه دادن، گذاشتن

(۲۷) مَخلَص: خلاصه کلام، چکیده سخن

(۲۸) عَدَم: نیستی

(۲۹) رَهیدن: رها شدن، خلاص شدن

(۳۰) خوف: ترس

(۳۱) رجاامید

(۳۲) باد و بود: من ذهنی و آثار آن، بود و نبود

(۳۳) مرگ اندیش: آن که پیوسته در اندیشه مردن باشد. مجازاً، من ذهنی که با اندیشیدن و عمل به آن خودش را تباه می ساز

(۳۴) شُه: کلمه ای که در مورد نفرت و کراهت به کار رود.

(۳۵) ز بام فرود: از اوج خود فرود آی، بلند پروازی را کنار بگذار.

(۳۶) لِقا: دیدار، ملاقات

(۳۷) سبلت: سبیل

(۳۸) بارو: دیوار قلعه، حصار

(۳۹) غازی: جنگجو، پیکارگر، مجاهد

(۴۰) اَکْمَه: کور مادر زاد، جمع: کُمه

(۴۱) سُها: ستاره کوچک

(۴۲) رَشَد: به راه راست رفتن، هدایت

(۴۳) مُخْرِجُ الْحَیّ: بیرون آورنده زنده

(۴۴) برّ: نیکی

(۴۵) اَبْخاز: محلی است در کوه های قفقاز که عده ای از نصاری در آنجا سکونت دارند. 

(۴۶) صُنعآفرینش

(۴۷) مُبدِع: آفریننده، پدید‌آورندۀ هست از نیست، هستی‌بخش

(۴۸) مَحْبَسزندان

(۴۹) تَرّ: شاداب

(۵۰) لَهْف: دریغ، اندوهگین شدن، حسرت خوردن

(۵۱) سَغْراق: کاسه و کوزه لوله دار

(۵۲) جُعَلْ: جانوری شبیه سوسک های سیاه که در جاهای کثیف زندگی می کند.

(۵۳) مُهان: خوار، ذلیل

(۵۴) مُضِل: گمراه کننده

(۵۵) طاغُوت: بسیار طغیان کننده

(۵۶) حَیْف: ستم، ستم کردن. « پر حیف » پُر ستم، ستمکار

(۵۷) شِتا: مخففِ شِتاء به معنی زمستان

(۵۸) صَیْف: تابستان

(۵۹) صدرسینه، دل، مرکز انسان

(۶۰) اَذْفَر: بوی تند و تیز، اينجا داراى بوى خوش

(۶۱) فَرْث: سرگین، مدفوع

(۶۲) ناعِش: حیات دهنده، نشاط آور

(۶۳) اِبْنُ اللَّبون: بچه شتر

(۶۴) صاحِبْقِران: نیک طالع، خوش اقبال، کسی که ولادتش در وقت اجتماعِ زُحَل و مشتری باشد.

(۶۵) مُسْتَوْحِش: بیمناک

(۶۶) دَغا: حیله گر

(۶۷) اِلْف: دوستی. جمع: آلاف

(۶۸) خُوی: عادت. در اینجا به معنی اُنس و اُلفت آمده است.

(۶۹) بی‌خیر: بی بهره

(۷۰) زَرِّ دَهْدَهی: طلای ناب

(۷۱) عُتُو: مخففِ عُتُوّ به معنی تعدّی و تجاوز

(۷۲) خواجهتاش: همخواجه، دو غلامی که یک صاحب داشته باشند.


************************

تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۴۵

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 945, Divan e Shams


ندا رسید به جانها که چند می‌پایید؟

به سوی خانۀ اصلی خویش بازآیید


چو قافِ قربت ما زاد و بود اصل شماست

به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید


ز آب و گل چو چنین کنده یی است بر پاتان

به جهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید


سفر کنید از این غربت و به خانه روید

ازین فراق ملولیم عزم فرمایید


به دوغ گنده و آب چه و بیابانها

حیات خویش به بیهوده چند فرسایید؟


خدای پر شما را ز جهد ساخته است

چو زنده‌اید بجنبید و جهد بنمایید


به کاهلی پر و بال امید می‌پوسد

چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید؟


از این خلاص ملولید از بن چه نی

هلا مبارک در قعر چاه می‌پایید


ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار*

نه کودکیت سر آستین چه می‌خایید؟


خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جستن؟

هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید


درون هاون شهوت چه آب می‌کوبید

چو آبتان نبود باد لاف پیمایید


حطام خواند خدا این حشیش دنیا را**

درین حشیش چو حیوان چه ژاژ می‌لایید


هلا، که باده بیامد ز خم برون آیید

پی قطایف و پالوده تن بپالایید


هلا که شاهد جان آینه همی‌ جوید

به صیقل آینه‌ها را ز زنگ بزدایید


نمی‌هلند که مخلص بگویم اینها را

ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید


* قرآن کریم، سوره حشر(۵۹)، آیه ۲

Quran, Sooreh Al-Hashr(#59), Line #2


«… فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ »


«… پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.»


** قرآن کریم، سوره حدید(۵۷)، آیه ۲۰

Quran, Sooreh Al-Hadid(#57), Line #20


«… وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ »


«... و زندگى دنيا جز متاعى فريبنده نيست.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 950, Divan e Shams


سپاس آن عدمی را که هست ما بربود

ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود


به هر کجا عدم آید وجود گم گردد

زهی عدم که چو آمد ازو وجود فزود


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۸۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1387, Divan e Shams


هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی‌خویشتر

خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 950, Divan e Shams


به سالها بربودم من از عدم هستی

عدم به یک نظر آن جمله را ز من بربود


رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش

رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز بود


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 34, Divan e Shams


آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین

ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۱۲  

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2912, Divan e Shams


مرغ مرگ اندیش را غم می‌دهی

بلبلان را مست و گویا می‌کنی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 950, Divan e Shams


که وجود چو کاهست پیش باد عدم

کدام کوه که او را عدم چو که نربود؟


وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود؟

شه ای عبارت از در برون ز بام فرود


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۱۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1418, Divan e Shams


دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم

کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم


مولوی، دیوان شمس، ترجیعات، شماره ۱۸

 Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Tarjiaat)# 18, Divan e Shams


نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم

عزم رجوع می‌کنم رخت به چرخ می‌برم


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۹۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 97


گفتم ای دل آینه کلی بجو

رو به دریا کار بر ناید به جو


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۱۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1014


سبلت تزویر دنیا برکنند

خیمه را بر باروی نصرت زنند


این شهیدان باز نو غازی شدند

وین اسیران باز بر نصرت زدند


سر برآوردند باز از نیستی

که ببین ما را گر اکمه نیستی


تا بدانی در عدم خورشیدهاست

وآنچه اینجا آفتاب آنجا سهاست


در عدم هستی برادر چون بود؟

ضد اندر ضد چون مکنون بود؟


یخرج الحی من المیت بدان

که عدم آمد امید عابدان


قرآن کریم، سوره روم (۳۰)، آیه ۱۹

Quran, Sooreh Ar-Room(#30), Line #19


« يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَيُحْيِي 

الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا ۚ وَكَذَٰلِكَ تُخْرَجُونَ.»


« خداوند زنده را از مرده بیرون کشد. بدان که عدم مایه 

امیدواری پرستشگران است.»


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 549


چون ز مرده زنده بیرون می‌کشد

هر که مرده گشت او دارد رشد


چون ز مرده زنده بیرون می‌کشد

هر که مرده گشت او دارد رشد


مرده شو تا مخرج الحی الصمد

زنده‌يی زین مُرده بیرون آورد


« مرده شو، یعنی از نفس و نفسانیّات پاک شو تا خداوند 

بی نیاز که زنده را از مُرده بیرون می آورد، زنده ای را از 

مُرده تو بیرون آورد.»


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۲۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1020


مرد کارنده که انبارش تهی ست

شاد و خوش نه بر امید نیستی ست؟


که بروید آن ز سوی نیستی

فهم کن گر واقف معنی ستی


دم به دم از نیستی تو منتظر

که بیابی فهم و ذوق آرام و بر


نیست دستوری گشاد این راز را

ورنه بغدادی کنم ابخاز را


پس خزانهٔ صنع حق باشد عدم

که بر آرد زو عطاها دم به دم


مبدع آمد حق و مبدع آن بود

که برآرد فرع بی‌اصل و سند


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۳۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2933


دل فرو بسته و ملول آن کس بود

کز فراق یار در محبس بود


دلبر و مطلوب با ما حاضر است

در نثار رحمتش جان شاکر است


در دل ما لاله‌زار و گلشنی ست

پیری و پژمردگی را راه نیست


دایما تر و جوانیم و لطیف

تازه و شیرین و خندان و ظریف


پیشِ ماصدسال ویکساعت یکی ست

که دراز و کوته از ما منفکی ست


آن دراز و کوتهی در جسم هاست

آن دراز و کوته اندر جان کجاست؟


سیصد و نه سال آن اصحاب کهف

پیششان یک روز بی اندوه و لهف  


وآنگهی بنمودشان یک روز هم

که به تن باز آمد ارواح از عدم


چون نباشد روز و شب با ماه و سال

کی بود سیری و پیری و ملال؟


در گلستان عدم چون بی‌خودی ست

مستی از سغراق لطف ایزدی ست


لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد

کی به وهم آرد جعل انفاس ورد؟


« به فحوای ضرب المثلِ مَنْ لَمْ یَذُقْ لَمْ يَدْرِ هر کس 

که از ساغر عشق الهی ننوشیده باشد، ذوق و لذّتِ 

آن را نمی تواند احساس کند. چنانکه مثلاً کی 

«سرگینْ گَردانَک » می تواند بویِ دلاویز گُل را تصوّر کند؟»


نیست موهوم ار بدی موهوم آن

همچو موهومان شدی معدوم آن


دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت؟

هیچ تابد روی خوب از خوک زشت؟


هین گلوی خود مبر هان ای مهان

این‌ چنین لقمه رسیده تا دهان


راه های صعب پایان برده‌ایم

ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۰۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1401


گر بدانی رحم این محمود راد

خوش بگویی عاقبت محمود باد


فقر آن محمود توست ای بیم دل

کم شنو زین مادر طبع مضل 


چون شکار فقر گردی تو یقین

همچو کودک اشک باری یوم دین


گرچه اندر پرورش تن مادر است

لیک از صد دشمنت دشمن‌ترست


تن چو شد بیمار داروجوت کرد

ور قوی شد مر ترا طاغوت کرد


چون زره دان این تن پر حیف را 

نی شتا را شاید و نه صیف را


یار بد نیکوست بهر صبر را

که گشاید صبر کردن صدر را


صبر مه با شب منور داردش

صبر گل با خار اذفر داردش 


صبر شیر اندر میان فرث و خون*

کرده او را ناعش ابن اللبون


صبر جملهٔ انبیا با منکران

کردشان خاص حق و صاحب‌قران


هر که را بینی یکی جامه درست

دان که او آن را به صبر و کسب جست


هرکه را دیدی برهنه و بینوا

هست بر بی‌صبری او آن گوا


هرکه مستوحش بود پر غصه جان 

کرده باشد با دغایی اقتران


« مثال دیگر، هر کس بیمناک و اندوهگین باشد 

قطعاً با شخص مکّار دوستی و همنشینی کرده است.»


صبر اگر کردی و الف با وفا

ار فراق او نخوردی این قفا


خوی با حق ساختی چون انگبین

با لبن که لا احب الآفلین**


« بلکه با حضرت حق الفت می کرد، چنانکه شیر و عسل 

در هم آمیزد. و میگفت: « من معبودهای آفل را دوست نمی دارم.»


لاجرم تنها نماندی همچنان

کآتشی مانده به راه از کاروان


چون ز بی‌ صبری قرین غیر شد

در فراقش پر غم و بی‌خیر شد


صحبتت چون هست زر دهدهی

پیش خاین چون امانت می‌نهی؟


خوی با او کن کامانتهای تو

ایمن آید از افول و از عتو


« با کسی الفت و دوستی داشته باش که امانت های

تو از فقدان و تعدّی در امان باشد.»


خوی با او کن که خو را آفرید

خوی های انبیا را پرورید


* قرآن کریم، سوره نحل(۱۶)، آیه ۶۶

Quran, Sooreh An-Nahl(#17), Line #66


« وَإِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعَامِ لَعِبْرَةً ۖ نُسْقِيكُمْ مِمَّا فِي بُطُونِهِ 

مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَدَمٍ لَبَنًا خَالِصًا سَائِغًا لِلشَّارِبِينَ »


« براى شما در چارپايان پندى است. از شير خالصى 

كه از شكمشان از ميان سرگين و خون بيرون مى‌آيد 

سيرابتان مى‌كنيم. شيرى كه به كام نوشندگانش گواراست.»


** قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه۷۹و۷۶

Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #76,79


« فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ 

فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ » (۷۶)


« چون شب او را فروگرفت، ستاره‌اى ديد. گفت: اين 

است پروردگار من. چون فرو شد، گفت: فرو شوندگان 

را دوست ندارم.»


« إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ 

حَنِيفًا ۖ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ » (٧٩)


« من از روى اخلاص روى به سوى كسى آوردم كه 

آسمانها و زمين را آفريده است، و من از مشركان نيستم.»


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۴۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1442


جبر باشد پر و بال کاملان

جبر هم زندان و بند کاهلان


همچو آب نیل دان این جبر را

آب مؤمن را و خون مر گبر را


بال بازان را سوی سلطان برد

بال زاغان را به گورستان برد


باز گرد اکنون تو در شرح عدم

که چو پازهرست و پنداریش سم


همچو هندوبچه هین ای خواجه‌تاش

رو ز محمود عدم ترسان مباش


از وجودی ترس که اکنون در وی ای

آن خیالت لا شی و تو لاشی ای


لاشیی بر لاشیی عاشق شده ست

هیچ نی مر هیچ نی را ره زده ست


چون برون شد این خیالات از میان

گشت نامعقول تو بر تو عیان

Back

Privacy Policy

Today visitors: 3262

Time base: Pacific Daylight Time