برنامه شماره ۷۲۸ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۱۰ سپتامبر ۲۰۱۸ ـ ۲۰ شهریور
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1255, Divan e Shams
اندک اندک راه زد سیم و زرش
مرگ و جَسکِ(۱) نو فتاد اندر سرش
عشق گردانید با او پوستین(۲)
میگریزد خواجه از شور و شرش
اندک اندک روی سرخش زرد شد
اندک اندک خشک شد چشمِ تَرَش
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
راند عشقِ لااُبالی(۳) از درش
اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت
چون بریده شد رگِ بیخ آورش(۴)
اندک اندک دیو شد لاحَول گو(۵)
سست شد در عاشقی بال و پرش
اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز
رفت وجد و حالتِ خرقه درش
عشق داد و دل برین عالم نهاد
در برش زین پس نیاید دلبرش
زان همی جنباند سر او سست سست
کآمد اندر پا و افتاد اکثرش
بهرِ او پُر میکنم من ساغری
گر بنوشد برجهاند ساغرش
دستها زان سان برآرد کآسمان
بشنود آوازِ الله اکبرش
میر(۶) ما سیرست زین نکته و ملول
درکشان اندر حدیثِ دیگرش
کشتۀ عشقم، نترسم از امیر
هر که شد کشته چه خوف از خنجرش؟
بتّرینِ مرگها بیعشقی است
بر چه میلرزد صدف؟ بر گوهرش
برگها لرزان ز بیمِ خشکی اند
تا نگردد خشک شاخِ اَخضَرش(۷)
در تکِ دریا گریزد هر صدف
تا بِنرُبایند گوهر از بَرَش
چون ربودند از صدف دانۀ گهر
بعد از آن چه آبِ خوش، چه آذرش(۸)
آن صدف بیچشم و بیگوش است شاد
دُر به باطن درگشاده منظرش
گر بمانَد عاشقی از کاروان
بر سرِ ره خِضر آید رهبرش
خواجه میگرید که ماند از قافله
لیک میخندد خر اندر آخُرش
عشق را بگذاشت و دُمِّ خر گرفت
لاجرم سِرگینِ(۹) خر شد عنبرش
ملک را بگذاشت و بر سِرگین نشست
لاجرم شد خرمگس سرلشکرش
خرمگس آن وسوسهست و آن خیال
که همی خارش دهد همچون گَرَش(۱۰)
گر ندارد شرم و واناید(۱۱)ازین
وانمایم شاخ هایِ دیگرش
تو مَکَن شاخش چو مُرد اندر خری
گاو خیزد با سه شاخ از محشرش
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۲۸۴
Hafez, Poem(Qazal)# 284, Divan e Ghazaliat
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2466
پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکان
میدویم اندر مکان و لامکان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 839
جهدِ بی توفیق خود کس را مباد
در جهان، وَاللهُ اَعلَم بِالسَّداد(۱۲)
الهی که در این جهان، کسی گرفتار تلاش بیهوده (کار بی مزد یا کوشش بدون موفقیت) نشود. خداوند به راستی و درستی داناتر است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۵۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1585
کین همه کردیم و ما زندانییم
بَد بنایی بود ما بَد بانییم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2907
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب؟
گر تو اشکالی بکلی و حَرَج(۱۳)
صبر کن، الصّبرُ مِفتاحُ الْفَرَج(۱۴)
اِحْتِما(۱۵) کُن اِحْتِما ز اندیشهها
فکر شیر و گور و دلها بیشهها
اِحْتِماها بر دواها سرور است
زانکه خاریدن فزونی گر است
اِحْتِما اصل دوا آمد یقین
اِحْتِما کن قوت جان را ببین
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2184
اندک اندک خوی کن با نورِ روز
ورنه خفاشی بمانی بی فروز
عاشقِ هر جا شِکال(۱۶) و مشکلی ست
دشمنِ هر جا، چراغِ مُقبِلی(۱۷) ست
ظلمتِ اِشکال زان جوید دلش
تا که افزونتر نماید حاصلش
تا تو را مشغولِ آن مشکل کند
وز نهادِ زشتِ خود غافل کند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 557
روی نفس مطمئنّه در جسد
زخم ناخن های فکرت(۱۸) میکشد
فکرتِ بَد ناخنِ پُر زهر دان
میخراشد در تَعَمُّق(۱۹) روی جان
تا گشاید عقدهٔ اِشکال را
در حَدَث(۲۰) کرده ست زرین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای مُنْتَهی(۲۱)
عقده یی سخت ست بر کیسهٔ تهی
در گشادِ عقدهها گشتی تو پیر
عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر
عقدهیی که آن بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خَسی(۲۲) یا نیکبخت؟
حَلِّ این اِشکال کُن، گر آدمی
خرج این کُن دَم، اگر آدم دمی
حدِّ اَعیان(۲۳) و عَرَض(۲۴) دانسته گیر
حدِّ خود را دان، که نبود زین گزیر
چون بدانی حدِّ خود زین حد گُریز
تا به بیحد در رسی ای خاکْبیز(۲۵)
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3739
تا سلیمانِ لَسینِ(۲۶) معنوی
در نیاید، بر نخیزد این دُوی
جمله مرغانِ مُنازِع(۲۷)، بازوار
بشنوید این طبلِ بازِ شهریار
ز اختلاف خویش، سوی اتحاد
هین ز هر جانب روان گردید شاد
حَیْثَ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُم*
نَحْوَهُ هذا الَّذی لَمْ یَنْهَکُم
در هر وضعیتی هستید روی خود را به سوی آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید که این چیزی است که خدا شما را از آن باز نداشته است.
کور مرغانیم و، بس ناساختیم
کان سلیمان را دمی نشناختیم
* قرآن کریم، سوره بقره (۲)، آیه ۱۴۴
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #144
قَدْ نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ ۖ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا ۚ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ ۚ وَحَيْثُ مَا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ ۗ وَإِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ
نگريستنت را به اطراف آسمان مىبينيم. تو را به سوى قبلهاى كه مىپسندى مىگردانيم. پس روى به جانب مسجدالحرام كن. و هر جا كه باشيد روى بدان جانب كنيد. اهل كتاب مىدانند كه اين دگرگونى به حق و از جانب پروردگارشان بوده است. و خدا از آنچه مىكنيد غافل نيست.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 568
بیحس و بیگوش و بیفِکرَت شوید
تا خِطابِ اِرْجِعی** را بشنوید
** قرآن کریم، سوره فجر(۸۹)، آیه ۲۷-۳۰
Quran, Sooreh Fajr(#89), Line #27-30
يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ(۲۷)
ای جان آرام گرفته و اطمینان یافته!
ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً(۲۸)
به سوی پروردگارت در حالی که از او خشنودی و او هم از تو خشنود است، باز گرد.
فَادْخُلِي فِي عِبَادِي(۲۹)
پس در میان بندگانم درآی
وَادْخُلِي جَنَّتِي(۳۰)
و در بهشتم وارد شو.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1331
مؤمن ار یَنْظُر بِنُورِ الله نبود***
غیب، مؤمن را برهنه چون نمود؟
چونکه تو یَنْظُر به نارُالله(۲۸) بُدی
نیکوی را وا ندیدی از بدی
اندک اندک آب، بر آتش بزن
تا شود نار تو نور، ای بُوالْحَزَن(۲۹)
تو بزن یا رَبَّنا آبِ طَهور(۳۰)
تا شود این نارِ عالَم، جمله نور
***حديث
اِتَّقُوا فَراسَةَ الْـمُؤمِنِ فَاِنّهُ یَنْظُرُ بِنُورِ اللهِ
بترسيد از زيركساری مؤمن که او با نور خدا می بیند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 186
چادرِ خود را بر او افکند زود
مرد را زن ساخت و در را برگشود
زیرِ چادر مرد، رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان
گفت: خاتونی ست از اَعیانِ(۳۱)شهر
مر ورا از مال و اِقبال است بَهر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 194
یک پسر دارد که اندر شهر نیست
خوب و زیرک، چابک و مَکسَب(۳۲) کُنی ست
گفت صوفی: ما فقیر و زار و کم
قومِ خاتون، مالدار و مُحتَشَم(۳۳)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 199
ما ز مال و زَر مَلول و تُخمهایم(۳۴)
ما به حرص و جمع، نه چون عامهایم
قصدِ ما سِترست(۳۵) و پاکیّ و صَلاح(۳۶)
در دو عالَم خود بدان باشد فَلاح(۳۷)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 203
اعتقادِ اوست راسِخ(۳۸) تر ز کوه
که ز صد فقرش نمیآید شِکُوه(۳۹)
او همیگوید: مُرادم عِفَت است
از شما مقصود، صِدق و هِمَّت است
گفت صوفی: خود جِهاز(۴۰) و مالِ ما
دید و میبیند هویدا و خَفا(۴۱)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 207
باز سِتر و پاکی و زُهد و صَلاح
او ز ما به داند اندر اِنتِصاح(۴۲)
به ز ما میداند او احوالِ سَتر(۴۳)
وز پس و پیش و سَر و دنبال سَتر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 211
این حکایت را بدان گفتم که تا
لاف کم بافی، چو رسوا شد خطا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۷۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 179
از شما پنهان کَشَد کینه، مُحِقّ(۴۴)
اندک اندک همچو بیماریِّ دِق(۴۵)
مردِ دِق باشد چو یخ هر لحظه کم
لیک پندارد بهر دم بهترم
همچو کَفتاری که میگیرندش و او
غِرِّهٔ(۴۶) آن گفت کین کَفتار کو؟
هیچ پنهانخانه آن زن را نبود
سُمج(۴۷) و دِهلیز(۴۸) و رَهِ بالا نبود
نه تنوری که در آن پنهان شود
نه جوالی که حجابِ آن شود
همچو عرصهٔ پهنِ روزِ رستخیز
نه گَو(۴۹) و نه پشته، نه جایِ گُریز
گفت یزدان، وصفِ این جایِ حَرَج(۵۰)
بَهرِ مَحشَر لا تَری(۵۱) فیها عِوَج(۵۲)****
خداوند در توصیف تنگنای این عرصه می فرماید: تو در آنجا هیچ کجی و گودی ای نخواهی دید.
**** قرآن کریم، سوره طه(۲۰)، آیه ۱۰۵-۱۰۷
Quran, Sooreh Taahaa(#20), Line #105-107
وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ يَنْسِفُهَا رَبِّي نَسْفًا(۱۰۵)
و از تو درباره کوه ها می پرسند، بگو: پروردگارم آنان را ریشه کن می کند و از هم می پاشد.
فَيَذَرُهَا قَاعًا صَفْصَفًا(۱۰۶)
پس آنها را به صورت دشتی هموار و صاف وامی گذارد.
لَا تَرَىٰ فِيهَا عِوَجًا وَلَا أَمْتًا(۱۰۷)
که در آن هیچ کژی و پستی و بلندی نمی بینی.
(۱) جَسک: محنت، رنج، بلا
(۲) پوستین گردانیدن: حالت و وضع را تغییر دادن
(۳) لااُبالی: عربی (= باک ندارم)، بیقید و بیبندوبار
(۴) بیخ آور: ریشه دار، ثابت و پایدار
(۵) لاحَول: مخففِ لاحَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاالله (نیست نیرو و توانایی مگر خداوند بزرگ را)
(۶) میر: پیشوا، امیر
(۷) اَخضَر: سبزرنگ
(۸) آذر: آتش
(۹) سِرگین: فضلۀ چهارپایان از قبیل اسب و الاغ
(۱۰) گَر: نوعی بیماری پوستی واگیردار که باعث سوزش و خارش پوست بدن میشود
(۱۱) واناید: بازنگردد
(۱۲) سَداد: راستی و درستی
(۱۳) حَرَج: تنگی و فشار
(۱۴) الصّبرُ مِفتاحُ الْفَرَج: صبر کلید در رستگاری و نجات است
(۱۵) اِحْتِما: خود را از چیزی نگاه داشتن، پرهیز کردن
(۱۶) شِکال: مخفف اِشکال
(۱۷) مُقبِل: نیک بخت
(۱۸) فِکرَت: فکر، اندیشه
(۱۹) تَعَمُّق: دور اندیشی و کنجکاوی و دقت در امری
(۲۰) حَدَث: سرگین، مدفوع
(۲۱) مُنْتَهی: به پایان رسیده، کمال یافته
(۲۲) خَس: خار، خاشاک، پست و فرومایه
(۲۳) اَعیان: جمع عَین، در اینجا مراد جوهر است.
(۲۴) عَرَض: ماهیتی است که اگر موجود شود وجودش قائم به جوهر است، مانند رنگ و شکل و کمیت جسم که به جسم قائم است، [مقابل جوهر] آنچه قائم به غیر باشد.
(۲۵) خاکْبیز: خاک بیزنده، (بیختن: الک کردن، غربال کردن)، کسی که خاک را غربال می کند.
(۲۶) لَسین: زبان آور، سخنور
(۲۷) مُنازِع: نزاع کننده، ستیزه گر
(۲۸) نارُالله: آتش خدا، منظور قهر خداست.
(۲۹) بُوالْحَزَن: اندوهگین
(۳۰) طَهور: پاک و پاکیزه
(۳۱) اَعیان: بزرگان، جمع عَین
(۳۲) مَکسَب: کسب و پیشه، مَکسَب کُن به معنی اهل کسب و کار
(۳۳) مُحتَشَم: باحشمت، دارای شکوه، ثروتمند
(۳۴) تُخمه: هضم نشدن غذا در معده توأم با اسهال و استفراغ
(۳۵) سِتر: پوشش، پرده
(۳۶) صَلاح: مصلحت، نیکوکار شدن، [مقابلِ فساد] خیر، نیکی
(۳۷) فَلاح: رستگاری، پیروزی، نجات
(۳۸) راسِخ: ثابت، برقرار، پابرجا، استوار
(۳۹) شِکُوه: ترس، بیم
(۴۰) جِهاز: اسباب و لوازم
(۴۱) خَفا: پنهان
(۴۲) اِنتِصاح: نصیحت پذیرفتن
(۴۳) سَتر: پوشاندن
(۴۴) مُحِقّ: کسی که حق با اوست، حقدار، صاحب حق
(۴۵) دِق: سل، ناتوانی شدید که بر اثر افسردگی و اندوه پدید میآید.
(۴۶) غِرِّه: مغرور به چیزی، پشتگرم، فریفته
(۴۷) سُمج: نقیب و سرداب، مجرای زیر زمینی
(۴۸) دِهلیز: راهرو تنگ و دراز، دالان
(۴۹) گَو: گودال، چاله
(۵۰) حَرَج: تنگی
(۵۱) لا تَری: نمی بینی
(۵۲) عِوَج: کژی، یا کجی در معیشت و رای و دین و زمین و مانند آن
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش
عشق گردانید با او پوستین
اندک اندک خشک شد چشم ترش
راند عشقِ لاابالی از درش
چون بریده شد رگ بیخ آورش
اندک اندک دیو شد لاحول گو
رفت وجد و حالت خرقه درش
بهرِ او پر میکنم من ساغری
میر ما سیرست زین نکته و ملول
درکشان اندر حدیث دیگرش
کشتۀ عشقم نترسم از امیر
هر که شد کشته چه خوف از خنجرش
بترین مرگها بیعشقی است
بر چه میلرزد صدف بر گوهرش
برگها لرزان ز بیم خشکی اند
تا نگردد خشک شاخ اخضرش
در تک دریا گریزد هر صدف
تا بنربایند گوهر از برش
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش
در به باطن درگشاده منظرش
گر بماند عاشقی از کاروان
بر سرِ ره خضر آید رهبرش
لیک میخندد خر اندر آخرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم سرگین خر شد عنبرش
ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست
که همی خارش دهد همچون گرش
گر ندارد شرم و واناید ازین
وانمایم شاخ های دیگرش
تو مکن شاخش چو مرد اندر خری
پیش چوگانهای حکم کن فکان
جهد بی توفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد
بد بنایی بود ما بد بانییم
تشنگان را کی توانم داد آب
گر تو اشکالی بکلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
احتما کن احتما ز اندیشهها
احتماها بر دواها سرور است
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوت جان را ببین
عاشق هر جا شکال و مشکلی ست
دشمن هر جا چراغ مقبلی ست
ظلمت اشکال زان جوید دلش
تا تو را مشغول آن مشکل کند
وز نهاد زشت خود غافل کند
روی نفس مطمئنه در جسد
زخم ناخن های فکرت میکشد
فکرت بد ناخنِ پر زهر دان
میخراشد در تعمق روی جان
تا گشاید عقدهٔ اشکال را
در حدث کرده ست زرین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر
که بدانی که خسی یا نیکبخت
حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدم دمی
حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر
چون بدانی حد خود زین حد گریز
تا به بیحد در رسی ای خاک بیز
تا سلیمان لسین معنوی
در نیاید بر نخیزد این دوی
جمله مرغان منازِع بازوار
بشنوید این طبل بازِ شهریار
ز اختلاف خویش سوی اتحاد
حیث ما کنتم فولوا وجهکم*
نحوه هذا الذی لم ینهکم
کور مرغانیم و بس ناساختیم
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خطاب ارجعی** را بشنوید
مؤمن ار ینظر بنورِ الله نبود***
غیب مؤمن را برهنه چون نمود
چونکه تو ینظر به نارالله بدی
اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن
تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نارِ عالم جمله نور
چادر خود را بر او افکند زود
زیرِ چادر مرد رسوا و عیان
گفت خاتونی ست از اعیان شهر
مر ورا از مال و اقبال است بهر
خوب و زیرک چابک و مکسب کنی ست
گفت صوفی ما فقیر و زار و کم
قوم خاتون مالدار و محتشم
ما ز مال و زر ملول و تخمهایم
ما به حرص و جمع نه چون عامهایم
قصد ما سترست و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح
اعتقاد اوست راسخ تر ز کوه
که ز صد فقرش نمیآید شکوه
او همیگوید مرادم عفت است
از شما مقصود صدق و همت است
گفت صوفی خود جهاز و مال ما
دید و میبیند هویدا و خفا
باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح
به ز ما میداند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر
لاف کم بافی چو رسوا شد خطا
از شما پنهان کشد کینه محق
اندک اندک همچو بیماری دق
مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم
همچو کفتاری که میگیرندش و او
غرهٔ آن گفت کین کفتار کو
سمج و دهلیز و ره بالا نبود
نه جوالی که حجاب آن شود
همچو عرصهٔ پهن روزِ رستخیز
نه گو و نه پشته نه جای گریز
گفت یزدان وصف این جای حرج
بهر محشر لا تری فیها عوج****
Privacy Policy
Today visitors: 720 Time base: Pacific Daylight Time