برنامه شماره ۸۳۳ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۲۲ سپتامبر ۲۰۲۰ - ۲ مهر
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 582, Divan e Shams
اگر خواب آیَدَم امشب، سزایِ ریشِ خود بیند
به جایِ مَفْرَش(۱) و بالین همه مُشت و لَگد بیند
ازیرا خواب کَژْ بیند که آیینهٔ خیالست او
که معلومست تَعبیرش، اگر او نیک و بَد بیند
خصوصا اَندرین مجلس که امشب دَرنمیگُنجَد
دو چشمِ عقلِ پایان بین(۲) که صد ساله رَصَد بیند
شبِ قَدرست وصلِ او، شبِ قَبرست هجرِ او
شبِ قَبر از شبِ قَدرش کرامات(۳) و مَدَد(۴) بیند
خُنُک جانی که بر بامَش همی چوبَک زَنَد(۵) امشب
شود همچون سَحَر خندان، عَطایِ بی عدد بیند
برو ای خوابْ خاری زَن تو اندر چشمِ نامَحرم
که حیفَست آنکه بیگانه درین شب قَدّ و خَد(۶) بیند
شرابَش دِه، بِخوابانَش، بُرون بَر از گُلِستانَش
که تا در گردنْ او فردا زِ غم حَبْلِ مَسَد(۷) بیند*
بِبُردی روز(۸) در گفتن، چو آمد شب خَمُش باری
که هَرکْ از گفتْ خامُش شد، عوض گفتِ اَبَد بیند
* قرآن کریم، سوره لهب(۱۱۱)، آیه ۵
Quran, Sooreh Al-Masad(#111), Line #5
« فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ.»
« و بر گردن ريسمانى از ليف خرما دارد.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1444, Divan e Shams
ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم
تا غرقه شدست از تو در خونِ جگر خوابم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1258, Divan e Shams
گر غمی آید، گلوی او بگیر
داد ازو بستان، امیرِ داد باش
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3056, Divan e Shams
قضا که تیرِ حوادث به تو هَمی انداخت
تو را کُند به عنایت از آن سپس سپری
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 89, Divan e Shams
ای ماه، چنین شبی تو مهوار، مخسب
در دور درآ، چو چرخ دوّار مخسب
بیداری ما چراغ عالم باشد
یک شب تو چراغ را نگهدار، مخسب
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 87, Divan e Shams
ای دل دو سه شام تا سحرگاه مخسب
در فرقت آفتاب، چون ماه مخسپ
چون دلو درین ظلمتِ چَه ره میکن
باشد که برآئی به سر چاه، مخسب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3030, Divan e Shams
جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بیشکال و فساری
رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری(۹)
تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرندهای و روح سپاری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری
چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانبِ یاران به سوی دُور دیاری
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #530
با چنین غالب خداوندی، کسی
چون نمیرد؟ گر نباشد او خسی
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او
فهم و خاطر تیز کردن، نیست راه
جز شکسته مینگیرد فضلِ شاه
ای بسا گنج آكنانِ کُنجکاو
کان خیالاندیش را شُد ریشِ گاو(۱۰)
گاو، که بُوَد تا تو ریش او شوی؟!
خاک چه بُوَد تا حَشیش(۱۱) او شوی؟!
چون زنی از کار بد شد روی زرد(۱۲)
مَسخ(۱۳) کرد او را خدا و زُهره کرد
عَوْرتی(۱۴) را زُهره کردن مَسْخ بود
خاک و گِل گشتن نه مسخست ای عَنود(۱۵)؟
روح، میبُردَت سوی چرخِ بَرین(۱۶)
سویِ آب و گِل شدی در اسْفَلین(۱۷)
خویشتن را مسخ کردی زین سُفول(۱۸)
زآن وجودی که بُد آن، رَشکِ عُقول
پس ببین کین مسخ کردن چون بود
پیش آن مسخ، این بغایت دُون بود
اسبِ همّت، سویِ اختر تاختی
آدمِ مسجود را نشناختی
آخِر آدمْ زادهای ای ناخَلَف(۱۹)
چند پنداری تو پستی را شَرَف
چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پُر کُنم از خود، همی؟
گر جهان، پُر برف گردد سر به سر
تابِ خور(۲۰) بگدازَدَش با یک نظر
وِزْرِ(٢١) او و صد وزیر و صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شَرار(٢٢)
عینِ آن تَخییل(۲۳) را حکمت کند
عین آن زهرآب(۲۴) را شربت کند
آن گمانانگیز(۲۵) را سازد یقین
مِهرها رویاند از اسبابِ کین(۲۶)
پَروَرَد در آتش، ابراهیم را
ایمنیِّ روح سازد بیم را
از سببْ سوزیش من سَوْدایی ام(٢٧)
در خیالاتش چو سُوفِسْطایی ام(٢٨)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2801
عاشقان کلّ، نَی عُشّاقِ جُزو
مانْد از کُلّ آنکه شد مشتاقِ جُزو
چونکه جُزوی، عاشق جزوی شود
زود معشوقش به کلِّ خود رود
ریش گاو و بندهٔ غیر آمد او
غرقه شد، کف در ضعیفی در زد او
نیست حاکم تا کند تیمار او
کار خواجهٔ خود کند یا کار او؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفسِ زنده سوی مرگی میتند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 306, Divan e Shams
عشق و طلب چه باشد؟ آیینهٔ تجلّی(۲۹)
نَفْس و حَسَد چه باشد؟ آیینهٔ معایب
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3201
آینهٔ هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بَر، گر تو ابله نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2263
دل، تو این آلوده را پنداشتی
لاجَرَم دل ز اهلِ دل برداشتی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #888
از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر(۳۰)
هست آن سلطانِ دل ها منتظر
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 519, Divan e Shams
گر سینه آیینه کنی، بیکِبر و بیکینه کنی
در وی ببینی هر دَمَش، کَالصَّبْرُ مِفْتاحُ الفَرَج(۳١)
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 537, Divan e Shams
هر جا که بینی شاهدی، چون آینه پیشَش نِشین
هر جا که بینی ناخوشی، آیینه دَرکَش در نَمَد(۳۲)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #236
گشته بیکبر و ریا و کینهیی
حُسنِ سلطان را رُخَش آیینهیی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۰۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1014
در همه ز آیینهٔ کژسازِ خود
مَنگر ای مردودِ نفرینِ اَبَد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۹۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2935
حق، شبِ قَدرست در شبها نهان
تا کُند جان هر شبی را امتحان
نه همه شبها بُوَد قَدْر ای جوان
نه همه شبها بُوَد خالی از آن
در میانِ دَلْقپوشانْ(۳۳) یک فقیر
امتحان کُن وآنکه حقّ است آن بگیر
مؤمنِ کَیِّس(۳۴) مُمَیِّز(۳۵) کو که تا*
باز دانَد حیزَکان(۳۶) را از فَتیٰ(۳۷)؟
گَر نه مَعیوبات باشد در جهان
تاجران باشند جمله ابلهان
* حدیث
« اَلْمؤْمِنُ کَیِّسٌ فَطِنٌ حَذٌِر.»
« مؤمن، زیرک و هوشمند و با پرهیز است.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1862
ز آن جِرای روح چون نُقصان شود
جانش از نُقصان آن لرزان شود
پس بداند که خطایی رفته است
که سَمَنزارِ رضا آشفته است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1501
کار، پنهان کن تو از چشمانِ خَود
تا بُوَد کارَت سلیم از چشمِ بَد
خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد
وانگه از خود بی ز خود چیزی بدزد
قرآن کریم، سوره لهب(۱۱۱)، آیه ۵-۱
Quran, Sooreh Al-Masad(#111), Line #1-5
« تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ.» (١)
« دستهاى ابولهب بريده باد و هلاك بر او.»
« مَا أَغْنَىٰ عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ.» (٢)
دارايى او و آنچه به دست آورده بود به حالش سود نكرد.
« سَيَصْلَىٰ نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ.» (٣)
زودا كه به آتشى شعلهور درافتد.
« وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ.» (۴)
« و زنش هيزمكش است.»
« فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ.» (۵)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3760
بهرِ روزِ مرگ، این دَم مُرده باش(۳۸)
تا شَوی با عشقِ سَرمَد، خواجهتاش(۳۹)
صبر، میبیند ز پرده اِجتهاد(۴۰)
روی چون گُلنار و زُلفینِ(۴۱) مُراد
غم چو آیینهست پیشِ مُجتهد
کاندرین ضدّ، مینماید رویِ ضدّ
بعد ضدِّ رنج، آن ضدِّ دگر*
رو دهد، یعنی گشاد و کَرّ و فَرّ(۴۲)
این دو وصف از پنجهٔ دستت ببین
بعد قبضِ مُشت، بَسط(۴۳) آید یقین
پنجه را گر قبض باشد دایما
یا همه بَسط، او بُوَد چون مبتلا
زین دو وَصفَش کار و مَکْسَب(۴۴) مُنتَظِم(۴۵)
چون پر مرغ این دو حال او را مهم
چونکه مریم مُضطَرب شد یک زمان
همچنان که بر زمین، آن ماهیان
* قرآن کریم، سوره انشراح(۹۴)، آیه ۵
Quran, Sooreh Ash-Sharh(#94), Line #5
« فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.»
« پس، از پى دشوارى آسانى است.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3777
هین مَکُن لاحَوْل عِمران زادهام
که زِ لاحَوْل این طَرف افتادهام
مَر مرا اَصل و غذا لاحَوْل بود
نورِ لاحَوْلى که پیش از قَوْل بود
تو هَمیگیری پناه از من به حَق
من نِگاریده پناهم در سَبَق(۴۶)
آن پَناهم من که مَخْلَصهات بوذ
تو اَعُوذْ آریّ و من خود آن اَعُوذْ
آفتی نَبوَد بَتَر از ناشِناخت
تو بَرِ یار و ندانی عشق باخت
یار را اَغیار پِنداری هَمی
شادیی را نام بِنهادی غَمی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1273
عَشْرها(۴۷) بر رویْ هرجا مینهاد
چون که بَرمیبَست چادر میفتاد
باز او آن عَشْرها را با خُدو(۴۸)
میبِچَفْسانید(۴۹) بر اطرافِ رُو
باز چادر راست کردی آن نگین
عَشْرها افتادی از رُو بر زمین
چون بسی میکرد فَن و آن میفتاد
گفت: صد لعنت بر آن اِبلیس باد
شُد مُصَوَّر آن زمان اِبلیس زود
گفت ای قَحْبهٔ(۵۰) قَدیدِ(۵۱) بیورود(۵۲)
من همه عُمر این نَیَندیشیدهام
نه زِ جُز تو قَحْبهای این دیدهام
تُخمِ نادر در فَضیحَت(۵۳) کاشتی
در جهان تو مُصْحَفی(۵۴) نَگْذاشتی
صد بِلیسی تو، خَمیس(۵۵) اندر خَمیس
تَرکِ من گوی، ای عَجوزهٔ دَرْدَبیس(۵۶)
چند دُزدی عَشْر از عِلمِ کتاب
تا شود رویَت مُلَوَّن(۵۷) هَمچو سیب؟
چند دزدی حرفِ مردان خدا
تا فروشی و سِتانی مَرحَبا؟
رَنگِِ بَربَسته تو را گُلگون نکرد
شاخِ بَربَسته فَنِ عُرجون(۵۸) نکرد
عاقبت چون چادرِ مرگت رسد
از رُخَت این عَشْرها اندر فتَد
چون که آید خیزخیزانِ رَحیل(۵۹)
گم شود زآن پس فنونِ قال و قیل
عالَمِ خاموشی آید پیش، بیست(۶۰)
وایِ آنکه در درون اُنسیش نیست
صیقلی کُن یک دو روزی سینه را
دفترِ خود ساز آن آیینه را
که ز سایه یوسفِ صاحِبْقِران(۶۱)
شد زُلیخایِ عَجوز از سَر جوان
میشود مُبْدَل(۶۲) به خورشیدِ تَموز(۶۳)
آن مِزاجِ بارِدِ بَرْدُالْعَجوز(۶۴)
میشود مُبْدَل به سوزِ مَریَمی
شاخِ لبْ خُشکی به نَخلی خُرَّمی*
ای عَجوزه چند کوشی با قَضا؟
نَقدْ جو اکنون، رَها کُن مامَضی(۶۵)
چون رُخَت را نیست در خوبی امید
خواه گُلْگونه نِهْ و خواهی مِداد(۶۶)
* قرآن کریم، سوره مریم(۱۹)، آیه ۲۵
Quran, Sooreh Maryam(#19), Line #25
« وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا.»
« نخل را بجنبان تا خرماى تازه چيده برايت فرو ريزد.»
(۱) مَفْرَش: هرچیز گستردنی، آنچه که روی زمین پهن کنند و روی آن بخوابند.
(۲) پایان بین: عاقبت بین، پایان نگر
(۳) کرامات: جمعِ کرامت، به معنی بزرگی و ارجمندی، سخاوت و بخشندگی
(۴) مَدَد: یاری، کمک، فریادرسی
(۵) چوبَک زدن: پاسبانی کردن، نگهبانی کردن
(۶) خَدّ: رخسار، گونه، چهره
(۷) حَبْلِ مَسَد: ریسمانی از لیفه خرما
(۸) بِبُردی روز: وقت گذرانی کردن
(۹) مطاری: محل پرواز، مجازاً به معنی جولانگاه، چراگاه
(۱۰) ریش گاو: کنایه از احمق و نادان
(۱۱) حشیش: گیاه خشک
(۱۲) روی زرد: شرمسار و خجل
(۱۳) مَسخ: مبدّل شدن صورت به صورتی زشت
(۱۴) عَوْرت: هر چه از آن شرم کنند و نهان داشتنش بهتر باشد.
(۱۵) عَنود: ستیزه کار، ستیزنده
(۱۶) بَرین: بالایین و بلندترین، چرخ برین: آسمان بالایی، منظور عالم مابعدالطبیعه است.
(۱۷) اسْفَلین: جمعِ اَسفَل به معنی فروتر
(۱۸) سُفول: پسنی، فرومایگی و خسّت طبع
(۱۹) ناخَلَف: فرومایه، بدنژاد و بدسرشت و بدکار
(۲۰) خور: خورشید
(۲۱) وِزْر: بار گران و نکبت و وبال و گناه
(۲۲) شَرار: پاره ای از آتش که برجهد.
(۲۳) تَخییل: خیال آرایی، کسی را به خیال افکندن.
(۲۴) زهرآب: آب زهر آلود
(۲۵) گمانانگیز: کسی که دائما دچار توهّم و خیال پردازی است.
(۲۶) کین: کینه
(۲۷) سَوْدایی: کسی که مبتلا به مرض خیال است. دیوانه
(۲۸) سُوفِسْطایی: از کلمه سَفسَطه: پوشاندن حقایق به کمک لفّاظی.
(۲۹) تجلّی: هویدا شدن، نمایان شدن، تابش انوار حقّ در دل سالک پس از پیمودن مراحل سلوک و وصول به مقام فناء فیاللّه.
(۳۰) بِرّ: نیکی، نیکویی
(۳١) کَالصَّبْرُ مِفْتاحُ الفَرَج: بردباری کلید گشایش است.
(۳۲) آیینه دَرکَش در نَمَد: روی تافتن و چشم بر هم نهادن
(۳۳) دَلْقپوش: صوفی ای که خرقه بر تن کند، ژنده پوش
(۳۴) کَیِّس: زیرک، دانا، باهوش
(۳۵) مُمَیِّز: تشخیص دهنده، تمیز کننده و جدا کننده خوب از زشت.
(۳۶) حیز: نامرد، بدکار، مخنّث
(۳۷) فَتیٰ: جوانمرد، کریم
(۳۸) مُرده باش: بمیر، در اینجا مردن عارفانه مورد نظر است.
(۳۹) خواجهتاش: هریک از غلام یا نوکرانی که یک خواجه یا رئیس دارند. در اینجا به معنی ملازم و همراه است.
(۴۰) اِجتهاد: جهد کردن، کوشیدن، تحمّل کردن رنج و مشقّت
(۴۱) زُلفین: زلف
(۴۲) کَرّ و فَرّ: شکوه و جلال
(۴۳) بَسط: گستردن، باز کردن، گشودن
(۴۴) مَکْسَب: کسب کردن و یا آنچه که کسب می شود.
(۴۵) مُنتَظِم: راست و درست
(۴۶) سَبَق: ازل، قِدَم
(۴۷) عَشْر: علامتی زرّین در پایان هر ده آیه، تذهیب های قرآنی
(۴۸) خُدو: آب دهان، تُف
(۴۹) چَفْساندن: چسباندن
(۵۰) قَحْبه: زن بدکاره، روسپی
(۵۱) قَدید: گوشت خشک شده
(۵۲) بیورود: ناشایست، ناآگاه
(۵۳) فَضیحَت: عیب، رسوایی، بدنامی
(۵۴) مُصْحَف: قرآن کریم
(۵۵) خَمیس: لشکر و قشون، لشکر و سپاه
(۵۶) دَرْدَبیس: گَنده پیر، سختی و بلا، مهره افسون
(۵۷) مُلَوَّن: رنگارنگ
(۵۸) عُرجون: در اینجا مطلقاً به معنی شاخه طبیعی درخت است.
(۵۹) رَحیل: کوچیدن، در اینجا کنایه از مرگ است.
(۶۰) بیست: مخفّف بِایست، توقّف کُن
(۶۱) صاحِبْقِران: در اینجا منظور نیکبخت، پیروز و مظفّر است.
(۶۲) مُبْدَل: تبدیل شده، عوض شده
(۶۳) تَموز: ماه اوّل تابستان، گرمای سخت
(۶۴) بَرْدُالْعَجوز: سرمای پیرزن، هفت روز آخر زمستان، سه روز آخر بهمن و چهار روز اول اسفند.
(۶۵) مامَضی: آنچه گذشت، گذشته
(۶۶) مِداد: مرکّب
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند
به جای مفرش و بالین همه مشت و لگد بیند
ازیرا خواب کژ بیند که آیینه خیالست او
که معلومست تعبیرش اگر او نیک و بد بیند
خصوصا اندرین مجلس که امشب درنمیگنجد
دو چشم عقل پایان بین که صد ساله رصد بیند
شب قدرست وصل او شب قبرست هجر او
شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند
خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب
شود همچون سحر خندان عطای بی عدد بیند
برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم
که حیفست آنکه بیگانه درین شب قد و خد بیند
شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش
که تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند*
ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری
که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بیند
تا غرقه شدست از تو در خون جگر خوابم
گر غمی آید گلوی او بگیر
داد ازو بستان امیر داد باش
قضا که تیر حوادث به تو همی انداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری
ای ماه چنین شبی تو مهوار مخسب
در دور درآ چو چرخ دوار مخسب
یک شب تو چراغ را نگهدار مخسب
در فرقت آفتاب چون ماه مخسپ
چون دلو درین ظلمت چه ره میکن
باشد که برآئی به سر چاه مخسب
توبه کنید و روید سوی مطاری
جانب یاران به سوی دور دیاری
با چنین غالب خداوندی کسی
چون نمیرد گر نباشد او خسی
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته مینگیرد فضل شاه
ای بسا گنج آكنان کنجکاو
کان خیالاندیش را شد ریش گاو
گاو که بود تا تو ریش او شوی
خاک چه بود تا حشیش او شوی
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن نه مسخست ای عنود
روح میبردت سوی چرخ برین
سوی آب و گل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زآن وجودی که بد آن رشک عقول
پیش آن مسخ، این بغایت دون بود
اسب همت سوی اختر تاختی
آدم مسجود را نشناختی
آخر آدم زادهای ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف
این جهان را پر کنم از خود همی
گر جهان پر برف گردد سر به سر
تاب خور بگدازدش با یک نظر
وزر او و صد وزیر و صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهرآب را شربت کند
آن گمانانگیز را سازد یقین
مهرها رویاند از اسباب کین
پرورد در آتش ابراهیم را
ایمنی روح سازد بیم را
از سبب سوزیش من سودایی ام
در خیالاتش چو سوفسطایی ام
عاشقان کل نی عشاق جزو
ماند از کل آنکه شد مشتاق جزو
چونکه جزوی عاشق جزوی شود
زود معشوقش به کل خود رود
ریش گاو و بنده غیر آمد او
غرقه شد کف در ضعیفی در زد او
کار خواجه خود کند یا کار او
نفس زنده سوی مرگی میتند
عشق و طلب چه باشد آیینه تجلی
نفس و حسد چه باشد آیینه معایب
آینه هستی چه باشد نیستی
نیستی بر گر تو ابله نیستی
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دل ها منتظر
گر سینه آیینه کنی بیکبر و بیکینه کنی
در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح الفرج
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
از قرین بیقول و گفت و گوی او
حسن سلطان را رخش آیینهیی
در همه ز آیینه کژساز خود
منگر ای مردود نفرین ابد
حق شب قدرست در شبها نهان
تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شبها بود قدر ای جوان
نه همه شبها بود خالی از آن
در میان دلقپوشان یک فقیر
امتحان کن وآنکه حق است آن بگیر
مؤمن کیس ممیز کو که تا*
باز داند حیزکان را از فتی
گر نه معیوبات باشد در جهان
ز آن جرای روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود
که سمنزار رضا آشفته است
کار پنهان کن تو از چشمان خود
تا بود کارت سلیم از چشم بد
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
بهر روز مرگ این دم مرده باش
تا شوی با عشق سرمد خواجهتاش
صبر میبیند ز پرده اجتهاد
روی چون گلنار و زلفین مراد
غم چو آیینهست پیش مجتهد
کاندرین ضد مینماید روی ضد
بعد ضد رنج آن ضد دگر*
رو دهد یعنی گشاد و کر و فر
این دو وصف از پنجه دستت ببین
بعد قبض مشت بسط آید یقین
یا همه بسط او بود چون مبتلا
زین دو وصفش کار و مکسب منتظم
چونکه مریم مضطرب شد یک زمان
همچنان که بر زمین آن ماهیان
هین مکن لاحول عمران زادهام
که ز لاحول این طرف افتادهام
مر مرا اصل و غذا لاحول بود
نور لاحولى که پیش از قول بود
تو همیگیری پناه از من به حق
من نگاریده پناهم در سبق
آن پناهم من که مخلصهات بوذ
تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت
یار را اغیار پنداری همی
شادیی را نام بنهادی غمی
عشرها بر روی هرجا مینهاد
چون که برمیبست چادر میفتاد
باز او آن عشرها را با خدو
میبچفسانید بر اطراف رو
عشرها افتادی از رو بر زمین
چون بسی میکرد فن و آن میفتاد
گفت صد لعنت بر آن ابلیس باد
شد مصور آن زمان ابلیس زود
گفت ای قحبه قدید بیورود
من همه عمر این نیندیشیدهام
نه ز جز تو قحبهای این دیدهام
تخم نادر در فضیحت کاشتی
در جهان تو مصحفی نگذاشتی
صد بلیسی تو خمیس اندر خمیس
ترک من گوی ای عجوزه دردبیس
چند دزدی عشر از علم کتاب
تا شود رویت ملون همچو سیب
چند دزدی حرف مردان خدا
تا فروشی و ستانی مرحبا
رنگ بربسته تو را گلگون نکرد
شاخ بربسته فن عرجون نکرد
عاقبت چون چادر مرگت رسد
از رخت این عشرها اندر فتد
چون که آید خیزخیزان رحیل
گم شود زآن پس فنون قال و قیل
عالم خاموشی آید پیش بیست
وای آنکه در درون انسیش نیست
صیقلی کن یک دو روزی سینه را
دفتر خود ساز آن آیینه را
که ز سایه یوسف صاحبقران
شد زلیخای عجوز از سر جوان
میشود مبدل به خورشید تموز
آن مزاج بارد بردالعجوز
میشود مبدل به سوز مریمی
شاخ لب خشکی به نخلی خرمی*
ای عجوزه چند کوشی با قضا
نقد جو اکنون رها کن مامضی
چون رخت را نیست در خوبی امید
خواه گلگونه نه و خواهی مداد
Privacy Policy
Today visitors: 2206 Time base: Pacific Daylight Time