برنامه شماره ۹۷۳ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۸ اوت ۲۰۲۳ - ۱۸ مرداد ۱۴۰۲
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۷۳ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۷۳ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2257, Divan e Shams
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشانِ تو
خِرَدم راه گم کند ز فراقِ گرانِ تو
که بُوَد همنشینِ تو؟ که بیابد گزینِ(۱) تو؟
که رهد از کمینِ تو؟ که کشد خود کمانِ تو؟
رخم از عشق همچو زر، ز تو بر من هزار اثر
صنما، سویِ من نگر که چنانم به جانِ تو
چو خلیل اندر آتشم، ز تَفِ(۲) آتشت خوشم
نه از آنم که سرکشم، ز غمِ بیامانِ تو
بگشا کارِ مشکلم، تو دلم ده که بیدلم
مکن ای دوست منزلم بجز از گلستانِ تو
که بیاید به کویِ تو، صنما، جز به بویِ تو
سببِ جستوجویِ تو چه بُوَد؟ گلفشانِ تو
مَلَک و مردم و پری، مَلِک و شاه و لشکری
فلک و مهر و مشتری خجل از آستانِ تو
چو تو سیمرغِ روح را بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گهِ امتحانِ تو
ز اشاراتِ عالیَت، ز بشاراتِ(۳) شافیَت(۴)
مَلکِی گشته هر گدا به دَمِ ترجمانِ تو
همه خلقان چو مورکان(۵)، به سویِ خرمنت دوان
همه عالم نَوالهای(۶) ز عطاهایِ خوانِ(۷) تو
به نواله قناعتی نکند جانِ آن فتی
که طمع دارد از قضا که شود میهمانِ تو
چه دواها که میکند پی هر رنج گنجِ تو
چه نواها که میدهد به مکان لامکانِ تو
طمعِ تن نوالِ(۸) تو، طمعِ دل جمالِ تو
نظرِ تن به نانِ تو، هوسِ دل بنانِ(۹) تو
جهتِ مصلحت بُوَد، نه بَخیلی و مُدخلی(۱۰)
به سویِ بامِ آسمان، پنهان نردبانِ تو
به امینان و نیکوان بنمودی تو نردبان
که روان است کاروان به سویِ آسمانِ تو
خمش ای دل دگر مگو، دگر اسرارِ او مجو
که ندانی نهانِ آن که بداند نهانِ تو
تو ازین شهره نیشکر مَطَلب مغز اندرون
که خود از قشرِ نیشکر شِکَرین شد لبانِ تو
شهِ تبریز، شمسِ دین، که به هر لحظه آفرین
برساد از جنابِ حق به مهِ خوشقرانِ(۱۱) تو
(۱) گزین: انتخاب، گزینش
(۲) تف: گرمی، حرارت، روشنی، پرتو
(۳) بشارت: مژده، خبر خوش
(۴) شافی: شفادهنده، راست و درست
(۵) مورک: مورچه
(۶) نَواله: لقمهٔ خوراکی
(۷) خوان: سفره، مهمانی
(۸) نَوال: عطا، بهره، نصیب
(۹) بَنان: انگشت
(۱۰) مُدخل: خسّت و بخل
(۱۱) خوشقران: خوشاقبال، خوشیمن
------------
که بُوَد همنشینِ تو؟ که بیابد گزینِ تو؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4726
هرچه گویی ای دَمِ هستی از آن
پردهٔ دیگر بر او بستی، بدان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #20, Divan e Shams
فرمود ربّ العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشینِ صابران افْرِغْ عَلَیْنا صَبْرَنَا
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۲۵۰
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #250
«وَلَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالُوا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ»
«چون با جالوت و سپاهش رو به رو شدند، گفتند: اى پروردگار ما، بر ما شكيبايى ببار
و ما را ثابتقدم گردان و بر كافران پيروز ساز.»
قرآن کریم، سورهٔ اَنْفال (۸)، آیهٔ ۴۶
Quran, Al-Anfaal(#8), Line #46
«… وَاصْبِرُوا ۚ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ.»
«… صبر پيشه گيريد كه خدا همراه صابران است.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #213
زین کمین، بیصبر و حَزمی کَس نَجَست
حَزم را خود، صبر آمد پا و دست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #914, Divan e Shams
ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل
خدای گفت که انسان لِربِّه لَکَنود
قرآن کریم، سورهٔ عادیات (۱۰۰)، آیهٔ ۶
Quran, Al-Adiyat(#100), Line #6
«إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ.»
«همانا آدمی نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #310
ناسپاسیّ و فراموشیِّ تو
یاد نآورد آن عسلنوشیِّ تو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3624
رحمتی، بیعلّتی بیخدمتی
آید از دریا، مبارک ساعتی
اللـَّهالـلَّه، گِردِ دریابار(۱۲) گَرد
گرچه باشند اهلِ دریابار زرد
(۱۲) دریابار: کنارِ دریا، ساحلِ دریا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1862
من ز حق درخواستم کِای مُسْتَعان(۱۳)
بر قرائت من حریصم همچو جان
نیستم حافظ، مرا نوری بده
در دو دیده وقتِ خواندن، بیگره(۱۴)
باز دِه دو دیدهام را آن زمان
که بگیرم مُصْحَف و خوانم عِیان
آمد از حضرت ندا کِای مردِکار(۱۵)
ای به هر رنجی به ما امّیدوار
حُسنِ ظَنّ است و، امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دَم برتر آ
هر زمان که قصدِ خواندن باشدت
یا ز مُصحفها قِرائت بایدت
من در آن دَم وادَهَم چشمِ تو را
تا فرو خوانی، مُعَظَّم جوهرا
(۱۳) مُستَعان: یاری خواسته شده، یعنی کسی که از او استعانت کنند و یاری خواهند.
(۱۴) بیگره: بدون اشکال
(۱۵) مردِکار: آن که کارها را به نحو احسن انجام دهد، ماهر، استاد، حاذق، لایق، مرد کار الهی.
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۱۶)
(۱۶) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۱۷)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۱۷) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۱۸)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۱۸) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.»
تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
چو خلیل اندر آتشم، ز تَفِ آتشت خوشم
مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2817, Divan e Shams
اگرم خصم بخندد، وگَرَم شِحنه(۱۹) ببندد
تو اگر نیز به قاصد(۲۰) به غضب دست بخایی
به تو سوگند بخوردم، که ازین شیوه نگردم
بکنم شور و بگردم، به خدا و به خدایی
(۱۹) شِحنه: داروغه، پاسبان
(۲۰) به قاصد: از روی قصد، دانسته
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3073
قفلِ زَفتَست(۲۱) و، گشاینده خدا
دست در تسلیم زن و اندر رضا
(۲۱) زَفت: بزرگ، عظیم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #888
از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر(۲۲)
هست آن سلطانِ دلها منتظر
(۲۲) بِرّ: نیکی، نیکویی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #433
جَوْقجَوْق(۲۳) و، صفصف از حرص و شتاب
مُحْتَرِز(۲۴) زآتش، گُریزان سویِ آب
لاجَرَم ز آتش برآوردند سر
اِعْتبار اَلْاِعتبار ای بیخبر
بانگ میزد آتش ای گیجانِ گول
من نیام آتش، منم چشمهٔ قبول
چشمبندی کردهاند ای بینظر
در من آی و هیچ مگریز از شَرَر
ای خلیل اینجا شَرار و دود نیست
جز که سِحر و خُدعهٔ(۲۵) نمرود نیست
چون خلیلِ حق اگر فرزانهای
آتش آبِ توست و تو پروانهای
(۲۳) جَوْقجَوْق: دستهدسته
(۲۴) مُحتَرِز: دورى كننده، پرهیز کننده
(۲۵) خُدعه: نیرنگ، حیله
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1239
از خلیلِ حق بیاموز این سِیَر
که شد او بیزار اوّل از پدر
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #440
بینی آن باشد که او، بویی بَرَد
بویْ او را جانبِ کویی برد
هر کِه بویش نیست، بیبینی بُوَد
بویْ آن بویی است کآن دینی بُوَد
چونکه بویی بُرد و شُکرِ آن نکرد
کفرِ نِعمت آمد و بینیاش خَورد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #86
باری، افزون کَش تو این بو را به هوش
تا سویِ اصلت بَرَد بگرفته گوش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #166
بویِ کبر و، بویِ حرص و، بویِ آز
در سخن گفتن بیآید چون پیاز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1323
جز خضوع و بندگیّ و، اضطرار(۲۶)
اندرین حضرت ندارد اعتبار
(۲۶) اضطرار: درمانده شدن، بیچارگی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۷۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #746
امتحان بر امتحان است ای پدر
هین، به کمتر امتحان، خود را مخر(۲۷)
(۲۷) خود را مَخَر: خودپسندی نکن، خواهانِ خود مشو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #684
چون کند دعویِّ(۲۸) خیّاطی خَسی(۲۹)
افکند در پیشِ او شَه، اطلسی
که بِبُر این را بَغَلطاقِ(۳۰) فراخ
ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ
(۲۸) دعوی: ادعا کردن
(۲۹) خَس: انسان پست، فرومایه
(۳۰) بَغَلطاق: قبا، لباس
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4059
هر که را فتح و ظَفَر پیغام داد
پیشِ او یک شد مُراد و بیمُراد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قَلاووزِ(۳۱) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشْسرشت
حدیث نبوی
«حُفَّتِالْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِالنَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
(۳۱) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشروِ لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #362
قبض دیدی چارهٔ آن قبض کن
زآنکه سَرها جمله میروید زِ بُن(۳۲)
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب دِه
(۳۲) بُن: ریشه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1578, Divan e Shams
من جز احدِ صمد نخواهم
من جز مَلِکِ ابد نخواهم
جز رحمتِ او نبایدم نُقل
جز باده که او دهد نخواهم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3644
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ(۳۳) نو آید دوان
هین مگو کاین مانْد اندر گردنم
که هماکنون باز پَرَّد در عَدم
هر چه آید از جهان غَیبوَش
در دلت ضَیف است، او را دار خَوش
(۳۳) ضَیف: مهمان
همه خلقان چو مورکان، به سویِ خرمنت دوان
همه عالم نَوالهای ز عطاهایِ خوانِ تو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #368, Divan e Shams
در خرمنت آتشی درانداخت
کز خرمنِ خود دهد زَکاتت(۳۴)
(۳۴) زَکات: قسمتی از مال که به دستور شرع باید در راه خدا بدهند، در اینجا بخشش و ایثار ایزدی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4142
طالبِ اویی، نگردد طالبت
چون بمُردی طالبت شد مَطْلبت(۳۵)
زندهیی، کِی مُردهشو شویَد تو را؟
طالبی کِی مطلبت جوید تو را
اندرین بحث ار خِرَد رهبین بُدی
فخرِ رازی رازدانِ دین بُدی
(۳۵) مَطْلب: طلبشده
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1939
هر کجا دردی، دوا آنجا رَوَد
هر کجا پستی است، آب آنجا دَوَد
آبِ رحمت بایدت، رُو پست شو
وآنگهان خور خَمرِ رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سَر
بر یکی رحمت فِرو مآ(۳۶) ای پسر
(۳۶) فِرو مآ: نایست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3158
گویدش: رُدُّوا لَعادُوا(۳۷)، کارِ توست
ای تو اندر توبه و میثاق، سُست
لیک من آن ننگرم، رحمت کنم
رحمتم پُرّست، بر رحمت تنم
ننگرم عهدِ بَدت، بِدْهم عطا
از کَرَم، این دَم چو میخوانی مرا
(۳۷) رُدُّوا لَعادُوا: اگر آنان به این جهان برگردانده شوند، دوبار به آنچه که از آن نهی شدهاند، بازگردند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #432, Divan e Shams
جمله مهمانند در عالم ولیک
کم کسی داند که او مهمانِ کیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2099, Divan e Shams
رنج گوید که: گنج آوردم
رنج را باید امتحان کردن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2465
لحظهای ماهم کند، یک دَم سیاه
خود چه باشد غیرِ این، کارِ اِله؟
پیشِ چوگانهایِ حُکمِ کُنْ َفکان
میدویم اندر مکان و لامکان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۱۷
مکن ای دوست، نشاید که بخوانند و نیایی
و اگر نیز بیایی، بروی زود، نپایی
هله ای دیده و نورم، گهِ آن شد که بشورم
پیِ موسیِ تو طورم، شدی از طور، کجایی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #567, Divan e Shams
تو خورشیدِ جهان باشی، ز چشمِ ما نهان باشی
تو خود این را روا داری؟ و آنگه این روا باشد؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵٨٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1580
چشمِ او یَنْظُر بِنورِ الله شده
پردههایِ جهل را خارِق(۳۸) بُده
(۳۸) خارِق: شكافنده، پاره کننده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #24
شرط، تعظیم است، تا این نورِ خَوش
گردد این بیدیدگان را سُرمهکَش
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3008
چیست تعظیمِ(۳۹) خدا افراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحیدِ خدا آموختن؟
خویشتن را پیشِ واحد سوختن
گر همیخواهی که بفْروزی چو روز
هستیِ همچون شبِ خود را بسوز
(۳۹) تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #25
نور یابد مستعدِ تیزگوش
کو نباشد عاشقِ ظلمت چو موش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #315
گوش دار ای اَحْوَل(۴۰) اینها را بههوش
دارویِ دیده بِکَش از راهِ گوش
(۴۰) اَحْوَل: لوچ، دوبین
مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #827
این جهانِ منتظم محشر شود
گر دو دیده مُبْدَل(۴۱) و انور شود
(۴۱) مُبْدَل: تبدیلشده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1033
دیدهیی کاندر نُعاسی(۴۲) شد پدید
کِی توانَد جز خیال و نیست دید؟
(۴۲) نُعاس: چُرت، در اینجا مطلقاً به معنی خواب.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #609
هرچه غیرِ شورش و دیوانگیست
اندرین ره دُوری و بیگانگیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1154, Divan e Shams
به چشمِ نَفْس نشد رویِ ماهِ او دیدن
که نَفْس مینگشاید به سویِ شاه نظر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3045, Divan e Shams
به چشمِ عشق توان دید رویِ یوسفِ جان را
تو چشمِ عشق نداری، تو مردِ وهم و قیاسی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #587
غیرِ معشوق ار تماشایی بُوَد
عشق نَبْوَد، هرزه سودایی بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢٣۶٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2363
کورم از غیرِ خدا، بینا بدو
مقتضایِ(۴۳) عشق این باشد بگو
(۴۳) مقتضا: لازمه، اقتضاشده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4170
دیده کو نَبْوَد ز وصلش در فِرِه(۴۴)
آنچنان دیده سپید و کور، بِهْ
(۴۴) فِرِه: خوب، پسندیده، بسیار زیاد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1913
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت مَنِه، بر خویش گَرد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #229
عاشقان از درد زآن نالیدهاند
که نظر ناجایگه مالیدهاند
سعدی، گلستان، باب اوّل، حکایت شمارهٔ ۴
Sa'adi Poem, Golestan, Baab 1, Hekaayat #4
باران که در لطافتِ طبعش خلاف نیست
در باغ لاله رویَد و در شورهبوم(۴۵) خس
(۴۵) شورهبوم: شورهزار
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #172
شاد باش و فارِغ(۴۶) و ایمن(۴۷) که من
آن کنم با تو که باران، با چمن
من غمِ تو میخورم تو غم مَخَور
بر تو من مشفقترم از صد پدر
(۴۶) فارِغ: راحت و آسوده
(۴۷) ایمن: رستگار، محفوظ و در امان، سالم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3089
چون شما را حاجتِ طاحون(۴۸) نمانْد
آب را در جویِ اصلی باز رانْد
(۴۸) طاحون: آسیا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۸۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2824
قسمتِ خود، خود بریدی تو ز جهل
قسمتِ خود را فزاید مردِ اَهل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #466, Divan e Shams
نقشِ وفا وی کند، پشت به ما کی کند؟
پشت ندارد چو شمع، او همگی روست روست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4139
هرکه از خورشید باشد پشتگرم
سخترو باشد، نه بیم او را، نه شرم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #613
وقتِ آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم، سراسر جان شوم
ای عدوِّ شرم و اندیشه بیآ
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
حدیث
«اَلْحَیاءُ یَمْنَعُ الْایمان.»
«شرم، بازدارندهٔ ایمان است.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #328
قبلهٔ جان را چو پنهان کردهاند
هر کسی رو جانبی آوردهاند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2626
قِبله را چون کَرد دستِ حق عَیان
پس تَحَرّی(۴۹) بَعد از این مردود دان
(۴۹) تَحَرّی: جستوجو
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1906
ناز را رویی بباید همچو وَرد(۵۰)
چون نداری، گِردِ بدخویی مگرد
(۵۰) وَرد: گُل، گُلِ سرخ
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1908
پیشِ یوسف، نازِش(۵۱) و خوبی مکن
جز نیاز و آهِ یعقوبی مکن
(۵۱) نازِش: به خود بالیدن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۳۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3306
گر زنی بر نازنینتر از خودت
در تگِ هفتم زمین، زیر آرَدَت
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #410
چون به حق بیدار نَبْوَد جانِ ما
هست بیداری، چو دربندانِ(۵۲) ما
(۵۲) دَربَندان: در محاصره ماندن، بسته شدن راه وصول به حق، زندان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #921
دیدهٔ ما چون بسی علّت(۵۳) دروست
رُو فنا کُن دیدِ خود در دیدِ دوست
(۵۳) علّت: بیماری
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۵۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1510
گر به جهل آییم، آن زندانِ اوست
ور به علم آییم، آن ایوانِ اوست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۰۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2025
خویشتن مشغول میسازند و غرق
چشم میدزدند ازین لَـمْعان(۵۴) و برق
(۵۴) لَـمْعان: مخففِ لَـمَعان به معنیِ درخشیدن، درخشندگی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۳۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2388
مردِ سُفلیٰ، دشمنِ بالا بُوَد
مشتریِّ هر مکان، پیدا بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۸۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2871
پَرِّ فکرت شد گِلآلود و گِران
زآنکه گِلخواری، تو را گِل شد چو نان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۵۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3583
ور تو ریوِ(۵۵) خویشتن را مُنکِری
از ترازو و آینه، کِی جان بَری
(۵۵) ریو: حیله، حقّهبازی، ریا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3621
سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماند
خویش را سَر ساخت و تنها پیش راند
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۹۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3959
بشکن آن شیشهٔ کبود و زرد را
تا شناسی گَرد را و مَرد را
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #991
خوی کُن بیشیشه، دیدن نور را
تا که شیشه بشکند نبود عَمیٰ(۵۶)
(۵۶) عَمیٰ: کوری
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #276
تلخ، با تلخان، یقین مُلحَق شود
کی دَمِ باطل، قرینِ حق شود؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2055
باطلان را چه رُباید؟ باطلی
عاطلان را چه خوش آید؟ عاطلی(۵۷)
(۵۷) عاطل: بیکار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #279
گام زآن سان نِه، که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ، وارهد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #514
گام در صحرایِ دل باید نهاد
زآنکه در صحرایِ گِل نَبْوَد گشاد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #835
پابرهنه چون رود در خارزار؟
جز به وقفه و فکرت و پرهیزگار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1439
تو به هر حالی که باشی میطلب
آب میجو دایماً ای خشکلب
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3198
هین طلب کن خوشدَمی عُقدهگشا
رازدانِ یَفْعَلُ الله مٰا یَشٰا
قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۴۰
Quran, Aal-i-Imran(#3), Line #40
«... كَذَٰلِكَ اللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ.»
«… بدان سان كه خدا هر چه بخواهد مىكند.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #295
هر که را مُشکِ نصیحت سود نیست
لاجَرَم با بُویِ بَد خُو کردنیست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #256
آن که در تُون زاد و، پاکی را ندید
بویِ مُشک آرَد بر او رنجی پدید
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #334
کور را خود این قضا، همراهِ اوست
که مَر او را، اوفتادن، طبع و خوست
شاپور عبودی
Shaapour Oboodi
چون بود نورِ خدا قوتِ بشر
نیست جایت تیرگی زآنجا بپر
ظلم بر خود میکنی تا در شبی
در میان نیمهشب کُن یاربی
تا رهی زین چاه تاریکِ خیال
تا نباشد جانِ تو اندر وَبال
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3392
لیک اغلب هوشها در افتکار(۵۸)
همچو خفّاشاند ظلمتدوستدار
(۵۸) افتکار: اندیشیدن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2695
شبپَران(۵۹) را گر نظر وآلت بُدی
روزشان جَوْلان و خوشحالت بُدی
(۵۹) شبپَره: خفّاش
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۶۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3655
اَعْمَشی(۶۰) کو، ماه را هم برنتافت
اختر اندر رهبری بر وی بتافت
(۶۰) اَعْمَش: آنکه به سبب بیماری چشم، از دیدگانش آب فرو ریزد.
قبله کرد او از لئیمی(۶۱) و عَمی(۶۲)
آفلین و نجمههای بیهدی
(۶۱) لئیم: پست
(۶۲) عمیٰ: کوری
قبله را چون کرد دستِ حق عَیان
پس، تَحَرّی(۶۳) بعد ازین مَردود دان
هین بگردان از تَحَرّی رو و سَر
که پدید آمد مَعاد و مُستَقَرّ(۶۴)
یک زمان زین قبله گر ذاهِل(۶۵) شوی
سُخرهٔ(۶۶) هر قبله باطل شوی
چون شوی تمییزدِه(۶۷) را ناسپاس
بِجهَد از تو خَطرَتِ(۶۸) قبله شناس
گر ازین انبار خواهی بِرّ(۶۹) و بُرّ(۷۰)
نیمساعت هم ز همدردان مبُر
که در آن دم که بِبُرّی زین مُعین(۷۱)
مبتلی گردی تو با بِئسَ الْقَرین(۷۲)
(۶۳) تَحَرّی: جستجو
(۶۴) مُستَقَرّ: محل استقرار، جای گرفته، ساکن، قائم
(۶۵) ذاهِل: فراموش کننده، غافل
(۶۶) سُخره: ذلیل، مورد مسخره، کار بیمزد
(۶۷) تمییزدِه: کسی که دهندهٔ قوّه شناخت و معرفت است.
(۶۸) خَطْرَت: قوه تمییز، آنچه که بر دل گذرد، اندیشه
(۶۹) بِرّ: نیکی
(۷۰) بُرّ: گندم
(۷۱) مُعین: یار، یاری کننده
(۷۲) بِئسَ الْقَرین: همنشین بد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۶۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3648
چون خُفاشی کو تَفِ(۷۳) خورشید را
برنتابد، بِسکُلَد(۷۴) اومید را
(۷۳) تَف: گرمی و پرتو
(۷۴) بِسکُلَد: بگسلد، پاره کند، گسسته کند.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3213
پیشِ این خورشید کَی تابَد هلال؟
با چنان رُستم چه باشد زورِ زال(۷۵)؟
(۷۵) زال: پیرزن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2825
تا ابد از ظلمتی در ظلمتی
میروند و، نیست غَوْثی(۷۶)، رحمتی
(۷۶) غَوْث: فریادرَس
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #181
گفت حق: چشمِ خُفاشِ بدخِصال
بستهام من زآفتابِ بیمثال(۷۷)
(۷۷) بیمثال: بینظیر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #10
ذَمِّ خورشیدِ جهان، ذَمِّ(۷۸) خود است
که دو چشمم کور و تاریک و بَد است
(۷۸) ذَمّ: بدگویی کردن، در مقابلِ مدح
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #26
سُستچشمانی که شب جَوْلان کنند
کِی طوافِ مَشعلهٔ(۷۹) ایمان کنند؟
(۷۹) مَشعله: مَشعل
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3747
همچو جُغدان، دشمنِ بازان شدیم
لاجَرَم واماندهٔ ویران شدیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4796
این جهان پُرآفتاب و نورِ ماه
او بهشته(۸۰)، سر فرو بُرده به چاه
که اگر حق است، پس کو روشنی؟
سَر ز چَه بردار و، بنگر ای دَنی(۸۱)
جمله عالم، شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی، نخواهد بر تو تافت
(۸۰) بهشته: رها کرده
(۸۱) دَنی: پست و فرومایه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #64
کاین جهان چاهی است بس تاریک و تنگ
هست بیرون، عالَمی بیبو و رنگ
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2925
بعدِ نومیدی، بسی امّیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3929
شب مَخُسپ اینجا اگر جان بایدت
ورنه، مرگ اینجا کمین بگشایدت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3990
عذرِ خود از شه بخواه ای پُرحسد
پیش از آنکه آنچنان روزی رسد
وآنکه در ظلمت برانَد بارگی(۸۲)
برکنَد زآن نور، دل یکبارگی
(۸۲) بارَگی: مطلقِ سُتور، اسب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4085
هین برو، جلدی مکن، سودا مپز
که نتان پیمود کیوان را به گز(۸۳)
(۸۳) گز: ذِراع، واحد طول
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3412
گر خُفاشی رفت در کور و کبود(۸۴)
بازِ سلطاندیده را باری چه بود؟
(۸۴) کور و کبود: در اینجا به معنی زشت و ناقص، گول و نادان، من ذهنی.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3398
گویدش: گیرم که آن خُفّاشِ لُد(۸۵)
علّتی دارد تو را باری چه شد؟
(۸۵) لُد: ستیزهگر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3411
عام اگر خُفّاشطبعاند و مَجاز(۸۶)
یوسفا، داری تو آخِر چشمِ باز
(۸۶) مَجاز: غیرواقعی، ذهنی، در مقابلِ عین
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3399
مالِشت بِدْهم به زَجر، از اِکتئاب(۸۷)
تا نتابی سر دگر از آفتاب
(۸۷) اِکتئاب: افسرده شدن، اندوهگین شدن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4177
لیک مقصودِ ازل، تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جُست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1353
آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجودِ ملایک ز اجتبا(۸۸)
(۸۸) اجتبا: مخففِ اجتباء، به معنی برگزیدن، انتخاب کردن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #337
پس دو چشمِ روشن ای صاحبنظر
مر تو را صد مادرست و صد پدر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3333
پاسبانِ آفتابند اولیا
در بشر واقف ز اَسرارِ خدا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #451
زآنکه نورِ انبیا خورشید بود
نورِ حسِّ ما چراغ و شمع و دود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4660
سایههایی که بُوَد جویایِ نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #443
در صفاتِ حق، صفاتِ جملهشان
همچو اختر، پیشِ آن خور بینشان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4623
سایهییّ و عاشقی بر آفتاب
شمس آید، سایه لا گردد شتاب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4669
چون به خانهٔ مرغ، اُشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و، سقف اندر فتاد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2111
عقل، سایهٔ حق بُوَد حق، آفتاب
سایه را با آفتابِ او چه تاب؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3808
شمع، چون دعوت کند وقتِ فروز
جانِ پروانه نپرهیزد ز سوز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4636
چون برآمد نور، ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بُوَد اصل و عَضُد(۸۹)
(۸۹) عَضُد: یاور
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1942
ظلمتی را کآفتابش برنداشت
از دَمِ ما، گردد آن ظلمت چو چاشت(۹۰)
(۹۰) چاشت: هنگام روز و نیمروز
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۱۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3189
همرهِ خورشید را شَبپَر(۹۱) مخوان
آنکه او مسجود شد، ساجد مدان
(۹۱) شَبپَر: شَبپَره، خفّاش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1111
شمس باشد بر سببها مُطَّلِع
هم از او حبلِ(۹۲) سببها مُنْقَطِع
(۹۲) حبل: ریسمان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1290
نورِ حق بر نورِ حس، راکب شود
آنگهی جان، سویِ حق راغب شود
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2501
نَک جهان در شب بمانده میخدوز(۹۳)
منتظر، موقوفِ خورشیدست روز
(۹۳) میخدوز: دوخته به میخ، کسی که او را با میخ به زمین میبستند.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3010
گر همیخواهی که بفْروزی چو روز
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #386
سَجدهگَه را تَر کُن از اشکِ روان
کِای خدا تو وارَهانَم زین گمان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #494
گر رهایی بایدت زین چاهِ تنگ
ای برادر رَوْ بر آذر بیدرنگ
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #583
سویِ حق گر راستانه خَم شوی
وارَهی از اختران، مَحْرَم شوی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3432
سویِ خود کن این خُفاشان را مَطار(۹۴)
زین خُفاشیشان بخر، ای مُسْتَجار(۹۵)
(۹۴) مَطار: پرواز کردن
(۹۵) مُسْتَجار: پناه دهنده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #856
وآن خُفاشی را که مانْد او بینوا
میکُنَش با نور، جُفت و آشنا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1457
بیفروغت، روزِ روشن هم شب است
بیپناهت شیر اسیرِ اَرْنَب(۹۶) است
(۹۶) اَرْنَب: خرگوش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #29
دزد و قَلّاب است خصمِ نور، بس
زین دو ای فریادرَس، فریاد رَس
تا بمیرد تیرگی ای نورِ نور
هین بکَش ما را ز تاریکی به نور
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
خردم راه گم کند ز فراق گران تو
که بود همنشین تو که بیابد گزین تو
که رهد از کمین تو که کشد خود کمان تو
رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر
صنما سوی من نگر که چنانم به جان تو
چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم
نه از آنم که سرکشم ز غم بیامان تو
بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بیدلم
مکن ای دوست منزلم بجز از گلستان تو
که بیاید به کوی تو صنما جز به بوی تو
سبب جستوجوی تو چه بود گلفشان تو
ملک و مردم و پری ملک و شاه و لشکری
فلک و مهر و مشتری خجل از آستان تو
چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو
ز اشارات عالیت ز بشارات شافیت
ملکی گشته هر گدا به دم ترجمان تو
همه خلقان چو مورکان به سوی خرمنت دوان
همه عالم نوالهای ز عطاهای خوان تو
به نواله قناعتی نکند جان آن فتی
که طمع دارد از قضا که شود میهمان تو
چه دواها که میکند پی هر رنج گنج تو
چه نواها که میدهد به مکان لامکان تو
طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو
نظر تن به نان تو هوس دل بنان تو
جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی
به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو
که روان است کاروان به سوی آسمان تو
خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو
که ندانی نهان آن که بداند نهان تو
تو ازین شهره نیشکر مطلب مغز اندرون
که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو
شه تبریز شمس دین که به هر لحظه آفرین
برساد از جناب حق به مه خوشقران تو
هرچه گویی ای دم هستی از آن
پرده دیگر بر او بستی بدان
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
زین کمین بیصبر و حزمی کس نجست
حزم را خود صبر آمد پا و دست
خدای گفت که انسان لربه لکنود
ناسپاسی و فراموشی تو
یاد ناورد آن عسلنوشی تو
رحمتی بیعلتی بیخدمتی
آید از دریا مبارک ساعتی
اللهالله گرد دریابار گرد
گرچه باشند اهل دریابار زرد
من ز حق درخواستم کای مستعان
نیستم حافظ مرا نوری بده
در دو دیده وقت خواندن بیگره
باز ده دو دیدهام را آن زمان
که بگیرم مصحف و خوانم عیان
آمد از حضرت ندا کای مردکار
ای به هر رنجی به ما امیدوار
حسن ظن است و امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برتر آ
هر زمان که قصد خواندن باشدت
یا ز مصحفها قرائت بایدت
من در آن دم وادهم چشم تو را
تا فرو خوانی معظم جوهرا
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
اگرم خصم بخندد وگرم شحنه ببندد
تو اگر نیز به قاصد به غضب دست بخایی
به تو سوگند بخوردم که ازین شیوه نگردم
بکنم شور و بگردم به خدا و به خدایی
قفل زفتست و گشاینده خدا
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
جوقجوق و صفصف از حرص و شتاب
محترز زآتش گریزان سوی آب
لاجرم ز آتش برآوردند سر
اعتبار الاعتبار ای بیخبر
بانگ میزد آتش ای گیجان گول
من نیام آتش منم چشمه قبول
در من آی و هیچ مگریز از شرر
ای خلیل اینجا شرار و دود نیست
جز که سحر و خدعه نمرود نیست
چون خلیل حق اگر فرزانهای
آتش آب توست و تو پروانهای
از خلیل حق بیاموز این سیر
که شد او بیزار اول از پدر
بینی آن باشد که او بویی برد
بوی او را جانب کویی برد
هر که بویش نیست بیبینی بود
بوی آن بویی است کان دینی بود
چونکه بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیاش خورد
باری افزون کش تو این بو را به هوش
تا سوی اصلت برد بگرفته گوش
بوی کبر و بوی حرص و بوی آز
در سخن گفتن بیاید چون پیاز
جز خضوع و بندگی و اضطرار
هین به کمتر امتحان خود را مخ
چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
هر که را فتح و ظفر پیغام داد
پیش او یک شد مراد و بیمراد
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
قبض دیدی چاره آن قبض کن
زآنکه سرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی بسط خود را آب ده
چون برآید میوه با اصحاب ده
من جز احد صمد نخواهم
من جز ملک ابد نخواهم
جز رحمت او نبایدم نقل
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کاین ماند اندر گردنم
که هماکنون باز پرد در عدم
هر چه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیف است او را دار خوش
کز خرمن خود دهد زکاتت
طالب اویی نگردد طالبت
چون بمردی طالبت شد مطلبت
زندهیی کی مردهشو شوید تو را
طالبی کی مطلبت جوید تو را
اندرین بحث ار خرد رهبین بدی
فخر رازی رازدان دین بدی
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستی است آب آنجا دود
آب رحمت بایدت رو پست شو
وآنگهان خور خمر رحمت مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو ما ای پسر
گویدش ردوا لعادوا کار توست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو میخوانی مرا
کم کسی داند که او مهمان کیست
رنج گوید که گنج آوردم
لحظهای ماهم کند یک دم سیاه
خود چه باشد غیر این کار اله
پیش چوگانهای حکم کن فکان
مکن ای دوست نشاید که بخوانند و نیایی
و اگر نیز بیایی بروی زود نپایی
هله ای دیده و نورم گه آن شد که بشورم
پی موسی تو طورم شدی از طور کجایی
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
تو خود این را روا داری و آنگه این روا باشد
چشم او ینظر بنور الله شده
پردههای جهل را خارق بده
شرط تعظیم است تا این نور خوش
گردد این بیدیدگان را سرمهکش
چیست تعظیم خدا افراشتن
چیست توحید خدا آموختن
خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همیخواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش
گوش دار ای احول اینها را بههوش
داروی دیده بکش از راه گوش
این جهان منتظم محشر شود
گر دو دیده مبدل و انور شود
دیدهیی کاندر نعاسی شد پدید
کی تواند جز خیال و نیست دید
هرچه غیر شورش و دیوانگیست
اندرین ره دوری و بیگانگیست
به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن
که نفس مینگشاید به سوی شاه نظر
به چشم عشق توان دید روی یوسف جان را
تو چشم عشق نداری تو مرد وهم و قیاسی
غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود هرزه سودایی بود
او بهانه باشد و تو منظرم
کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد بگو
دیده کو نبود ز وصلش در فره
آنچنان دیده سپید و کور به
بر کسی تهمت منه بر خویش گرد
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شورهبوم خس
شاد باش و فارغ و ایمن که من
آن کنم با تو که باران با چمن
من غم تو میخورم تو غم مخور
چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوی اصلی باز راند
قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل
نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند
پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست
سخترو باشد نه بیم او را نه شرم
وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای عدو شرم و اندیشه بیا
که دریدم پرده شرم و حیا
قبله جان را چو پنهان کردهاند
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد از این مردود دان
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد
پیش یوسف نازش و خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
در تگ هفتم زمین زیر آردت
چون به حق بیدار نبود جان ما
هست بیداری چو دربندان ما
دیده ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست
چشم میدزدند ازین لـمعان و برق
مرد سفلی دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود
پر فکرت شد گلآلود و گران
زآنکه گلخواری تو را گل شد چو نان
ور تو ریو خویشتن را منکری
از ترازو و آینه کی جان بری
سرنگون زآن شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند
بشکن آن شیشه کبود و زرد را
تا شناسی گرد را و مرد را
خوی کن بیشیشه دیدن نور را
تا که شیشه بشکند نبود عمی
تلخ با تلخان یقین ملحق شود
کی دم باطل قرین حق شود
باطلان را چه رباید باطلی
عاطلان را چه خوش آید عاطلی
گام زآن سان نه که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وارهد
گام در صحرای دل باید نهاد
زآنکه در صحرای گل نبود گشاد
پابرهنه چون رود در خارزار
آب میجو دایما ای خشکلب
هین طلب کن خوشدمی عقدهگشا
رازدان یفعل الله ما یشا
هر که را مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوی بد خو کردنیست
آن که در تون زاد و پاکی را ندید
بوی مشک آرد بر او رنجی پدید
کور را خود این قضا همراه اوست
که مر او را اوفتادن طبع و خوست
چون بود نور خدا قوت بشر
در میان نیمهشب کن یاربی
تا رهی زین چاه تاریک خیال
تا نباشد جان تو اندر وبال
لیک اغلب هوشها در افتکار
همچو خفاشاند ظلمتدوستدار
شبپران را گر نظر وآلت بدی
روزشان جولان و خوشحالت بدی
اعمشی کو ماه را هم برنتافت
قبله کرد او از لئیمی و عمی
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخره هر قبله باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله شناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیمساعت هم ز همدردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
چون خفاشی کو تف خورشید را
برنتابد بسکلد اومید را
پیش این خورشید کی تابد هلال
با چنان رستم چه باشد زور زال
میروند و نیست غوثی رحمتی
گفت حق چشم خفاش بدخصال
بستهام من زآفتاب بیمثال
ذم خورشید جهان ذم خود است
که دو چشمم کور و تاریک و بد است
سستچشمانی که شب جولان کنند
کی طواف مشعله ایمان کنند
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم وامانده ویران شدیم
این جهان پرآفتاب و نور ماه
او بهشته سر فرو برده به چاه
که اگر حق است پس کو روشنی
سر ز چه بردار و بنگر ای دنی
جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت
هست بیرون عالمی بیبو و رنگ
بعد نومیدی بسی امیدهاست
شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت
ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت
عذر خود از شه بخواه ای پرحسد
وآنکه در ظلمت براند بارگی
برکند زآن نور دل یکبارگی
هین برو جلدی مکن سودا مپز
که نتان پیمود کیوان را به گز
گر خفاشی رفت در کور و کبود
باز سلطاندیده را باری چه بود
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد تو را باری چه شد
عام اگر خفاشطبعاند و مجاز
یوسفا داری تو آخر چشم باز
مالشت بدهم به زجر از اکتئاب
لیک مقصود ازل تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
هست مسجود ملایک ز اجتبا
پس دو چشم روشن ای صاحبنظر
پاسبان آفتابند اولیا
در بشر واقف ز اسرار خدا
زآنکه نور انبیا خورشید بود
نور حس ما چراغ و شمع و دود
سایههایی که بود جویای نور
در صفات حق صفات جملهشان
همچو اختر پیش آن خور بینشان
سایهیی و عاشقی بر آفتاب
شمس آید سایه لا گردد شتاب
چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد
عقل سایه حق بود حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب
شمع چون دعوت کند وقت فروز
جان پروانه نپرهیزد ز سوز
چون برآمد نور ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضد
ظلمتی را کافتابش برنداشت
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
همره خورشید را شبپر مخوان
آنکه او مسجود شد ساجد مدان
شمس باشد بر سببها مطلع
هم از او حبل سببها منقطع
نور حق بر نور حس راکب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود
نک جهان در شب بمانده میخدوز
منتظر موقوف خورشیدست روز
گر همیخواهی که بفروزی چو روز
هست همچون شب خود را بسوز
سجدهگه را تر کن از اشک روان
کای خدا تو وارهانم زین گمان
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بیدرنگ
سوی حق گر راستانه خم شوی
وارهی از اختران محرم شوی
سوی خود کن این خفاشان را مطار
زین خفاشیشان بخر ای مستجار
وآن خفاشی را که ماند او بینوا
میکنش با نور جفت و آشنا
بیفروغت روز روشن هم شب است
بیپناهت شیر اسیر ارنب است
دزد و قلاب است خصم نور بس
زین دو ای فریادرس فریاد رس
تا بمیرد تیرگی ای نور نور
هین بکش ما را ز تاریکی به نور
Privacy Policy
Today visitors: 1858 Time base: Pacific Daylight Time