برنامه شماره ۹۱۰ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۲۹ مارس ۲۰۲۲ - ۱۰ فروردین
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۱۰ بر روی این لینک کلیک کنید
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
- نسخه ریز مناسب پرینت PDF تمام اشعار این برنامه با فرمت
- نسخه درشت PDF تمام اشعار این برنامه با فرمت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۷۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2777, Divan e Shams
شاد آن صبحی که جان را چارهآموزی کنی
چاره او یابد که تُش(۱) بیچارگی روزی کنی
عشق جامه میدراند، عقل بخیه میزند(۲)
هر دو را زَهره بدّرد چون تو دلدوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد، چون تو دلسوزی کنی؟
گه لباسِ قهر درپوشی و راهِ دل زنی
گه بگردانی لباس، آیی قلاووزی(۳) کنی
خوش بچر ای گاوِ عنبربخشِ(۴) نَفْسِ مطمئن(۵)*
در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی(۶) کنی
طوطیای، که طمعِ اسب و مرکبِ تازی کنی
ماهیای، که میلِ شَعر و جامهٔ توزی(۷) کنی
شیرِ مستی و شکارت آهوانِ شیرمست
با پنیرِ گندهٔ فانی کجا یوزی(۸) کنی؟
چند گویم قبله؟ کامشب هر یکی را قبلهای است**
قبلهها گردد یکی، گر تو شبافروزی(۹) کنی
گر ز لعلِ شمسِ تبریزی بیابی مایهای
کمترین پایه فرازِ چرخِ پیروزی کنی
* قرآن کریم، سورهٔ فجر (۸۹)، آیات ۲۷ و ۲۸
Quran, Sooreh Al-Fajr(#89), Line #27-28
« يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ. ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً.»
« اى روحِ آرامش يافته. راضی و مَرضی به سوى پروردگارت بازگرد.»
** قرآن کریم، سورۀ بقره (۲)، آیۀ ۱۴۸
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #148
« وَلِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيهَا ۖ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ ۚ أَيْنَ مَا تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعًا ۚ
إِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.»
« هر كسى را جانبى است كه بدان روى مىآورد. پس در نيكى كردن
بر يكديگر سبقت گيريد. هر جا كه باشيد خدا شما را حاضر مىآورد،
كه او بر هر كارى تواناست.»
(۱) تُش: تو او را
(۲) بخیه زدن: در اینجا ترمیم کردن، جبران کردن
(۳) قلاووزی: رهبری
(۴) گاوِ عنبربخش: عنبرماهی؛ عنبر: مادهای خوشبو
(۵) نَفْسِ مطمئن: اشاره به آیه ۲۷ سورهٔ فجر
(۶) خوش پوزی: پاک دهنی
(۷) جامهٔ توزی: جامهٔ کتانی نازک که نخست در شهر توز
پارچهٔ آن را میبافند.
(۸) گویند یوزپلنگ به پنیر علاقهمند است.
(۹) شبافروزی: روشن کردن شب
----------------
چاره او یابد که تُش بیچارگی روزی کنی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4467
بیمرادی شد قلاووزِ بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشسرشت
حدیث
« حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالَمْكَارِهِ، وَحُفَّتِ النّارُ بِالشَّهَواتِ.»
« بهشت در چیزهایی ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بَلا داد
تا بازکشد به بیجَهاتَت(۱۰)
(۱۰) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۸۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3386
پس چه چاره جز پناهِ چارهگر؟
ناامیدی مسّ و، اِکسیرش(۱۱) نظر
(۱۱) اِکسیر: کیمیا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1950
ور نمیتانی به کعبهی لطف پَر
عرضه کن بیچارگی بر چارهگر
زاری و گریه، قوی سرمایهای است
رحمتِ کُلّی، قویتر دایهای است
دایه و مادر، بهانهجو بُوَد
تا که کی آن طفلِ او گریان شود
طفلِ حاجاتِ شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید
گفت: اُدْعُوا الله، بی زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مِهرهاش
قرآن کریم، سورهٔ اسراء (۱۷)، آیهٔ ۱۱۰
Quran, Sooreh Al-Israa(#17), Line #110
« قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَٰنَ ۖ أَيًّا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ ۚ
وَلَا تَجْهَرْ بِصَلَاتِكَ وَلَا تُخَافِتْ بِهَا وَابْتَغِ بَيْنَ ذَٰلِكَ سَبِيلاً.»
« بگو: خدا را بخوانید یا رحمان را بخوانید، هر کدام را بخوانید
[ذات یکتای او را خوانده اید] نیکوترینِ نامها [که این دو نام هم از آنهاست]
فقط ویژه اوست. و نماز خود را با صدای بلند و نیز با صدای آهسته مخوان و
میان این دو [صدا] راهی میانه بجوی.»
هُوی هُویِ باد و شیرافشانِ ابر
در غمِ مااَند، یک ساعت تو صبر
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۳۷۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2374
صبر کن با فقر و بگذار این مَلال(۱۲)
زآنکه در فقرست نورِ ذوالْجَلال
(۱۲) مَلال: دلتنگی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3034
ای خُنُک جانی که عیبِ خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
زآنکه نیمِ او ز عیبستان بُده ست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بُده ست
چون که بر سر مر تو را دَه ریش هست
مَرهَمَت بر خویش باید کار بست
عیب کردن ریش را داروی اوست
چون شکسته گشت، جایِ اِرْحَمُوست(۱۳)
« اِرْحَمُوا تُرحَمُوا.»
« رحم کنید، تا بر شما رحم شود.»
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
لا تَخافُوا(۱۴) از خدا نشنیدهای؟
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای؟
مگر از خدا نشنیده ای که می فرماید: نترسید؟ پس چرا احساس ایمنی
می کنی و آسوده خاطری؟
قرآن کریم، سورهٔ فصّلت (۴۱)، آیهٔ ۳۰
Quran, Sooreh Fussilat(#41), Line #30
« إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا
وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ.»
« بر آنان كه گفتند: پروردگار ما الله است و پايدارى ورزيدند،
فرشتگان فرود مىآيند كه مترسيد و غمگين مباشيد، شما را
به بهشتى كه به شما وعده داده شده بشارت است.»
(۱۳) اِرْحَمُوا: فعل امر به معنی رحم کنید.
(۱۴) لا تَخافُوا: نترسید.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۹۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #493
دستِ اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پَرَد فضلِ خدا
عشق جامه میدراند، عقل بخیه میزند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2550
پارهدوزی میکنی اندر دکان
زیرِ این دُکّانِ تو، مدفون دو کان
گه بگردانی لباس، آیی قلاووزی کنی
منسوب به مولانا
دیدهای خواهم که باشد شهشناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3087
ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است
چون غفور است و رحیم، این ترس چیست؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3697
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراقِ او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کَس شاد شد
آخر از وی جَست و همچون باد شد
از تو هم بجهد، تو دل بر وَی مَنه
پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1258
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار، قصدِ جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فرازِ چرخ، خرگاهت(۱۵) زند
(۱۵) خرگاه: خیمهٔ بزرگ
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3056, Divan e Shams
قضا که تیرِ حوادث به تو همیانداخت
تو را کُند به عنایت از آن سپس سِپَری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1639
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نَفَس بر دل دگر داغی نَهَم
کُلُّ اَصْباحٍ لَنا شَأْنٌ جدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لا یَحید
در هر بامداد (هر لحظه) کاری تازه داریم، و هیچ کاری از حیطهٔ
مشیتِ من خارج نمی شود.
خوش بچر ای گاوِ عنبربخشِ نَفْسِ مطمئن
در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2483, Divan e Shams
همه خَلق در کَشاکَش، تو خراب و مست و دلخَوش
همه را نظاره میکن، هله از کنارِ بامی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بساط
که بگویید از طریقِ انبساط
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1699, Divan e Shams
هر جا که این جمال است، داد و ستد حلال است
وآن جا که ذوالجلال است، من دَم زدن نتانم
ماهیای، که میلِ شَعر و جامهٔ توزی کنی
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۸۰
Poem(Qazal)# 380, Divan e Hafez
در پسِ آینه طوطی صفتم داشتهاند
آن چه استادِ ازل گفت بگو میگویم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1487, Divan e Shams
چون چنگم، از زمزمه خود خبرم نیست
اسرار همی گویم و اسرار ندانم
مانندِ ترازو و گزم(۱۶) من که به بازار
بازار همی سازم و بازار ندانم
در اِصْبَعِ(۱۷) عشقم چو قلم بی خود و مُضطَر
طومار نویسم من و طومار ندانم
(۱۶) گز: واحد طول، زرع
(۱۷) اِصْبَع: انگشت
با پنیرِ گندهٔ فانی کجا یوزی کنی؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3153
تو ز طفلی چون سببها دیدهيی
در سبب، از جهل بر چَفسیدهيی(۱۸)
با سببها از مُسبِّب غافلی
سویِ این روپوشها زان مایلی
چون سببها رفت، بَر سَر میزنی
ربَّنا و ربَّناها میکُنی
ربّ میگوید: برو سویِ سبب
چون ز صُنعم(۱۹) یاد کردی؟ ای عجب
گفت: زین پس من تو را بینم همه
ننگرم سویِ سبب و آن دَمدَمه(۲۰)
گویدش: رُدُّوا لَعادُوا(۲۱)، کارِ توست
ای تو اندر توبه و میثاق، سُست
حضرت پروردگار که به سست ایمانیِ چنین بندهای واقف است میفرماید:
هرگاه تو را به عالم اسباب بازگردانم، دوباره مفتونِ همان اسباب و
عللِ ظاهری میشوی و مرا از یاد می بری. کارِ تو همین است
ای بندهٔ توبه شکن و سست عهد.
لیک من آن ننگرم، رحمت کنم
رحمتم پُرّست، بر رحمت تنم
ننگرم عهدِ بَدت، بِدْهم عطا
از کَرَم، این دَم چو میخوانی مرا
(۱۸) چفسیدهيی: چسبیدهای
(۱۹) صُنع: آفرینش، آفریدن، عمل، کار، نیکی کردن، احسان
(۲۰) دَمدَمه: شهرت، آوازه، مکر و فریب
(۲۱) رُدُّوا لَعادُوا: اگر آنان به این جهان برگردانده شوند،
دوباره به آنچه که از آن نهی شده اند، باز گردند.
چند گویم قبله؟ کامشب هر یکی را قبلهای است
قبلهها گردد یکی، گر تو شبافروزی کنی
قرآن کریم، سورۀ بقره (۲)، آیۀ ۱۴۸
« هر كسى را جانبى است كه بدان روى مىآورد. پس در نيكى كردن بر
يكديگر سبقت گيريد. هر جا كه باشيد خدا شما را حاضر مىآورد،
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۸۴
Poem(Qazal)# 184, Divan e Hafez
جنگِ هفتاد و دو ملت همه را عذر بِنِه
چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1768
در درونِ کعبه رسمِ قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله(۲۲) نیست
(۲۲) پاچیله: کفش و پا افزار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2626
قبله را چون کرد دستِ حق عَیان
پس، تَحَرّی(۲۳) بعد ازین مَردود دان
هین بگردان از تَحَرّی رو و سَر
که پدید آمد مَعاد و مُستَقَرّ(۲۴)
یک زمان زین قبله گر ذاهِل(۲۵) شوی
سُخره(۲۶) هر قبله باطل شوی
چون شوی تمییزدِه(۲۷) را ناسپاس
بِجهَد از تو خَطرَتِ(۲۸) قبله شناس
گر ازین انبار خواهی بِرّ(۲۹) و بُرّ(۳۰)
نیمساعت هم ز همدردان مبُر
که در آن دم که بِبُرّی زین مُعین(۳۱)
مبتلی گردی تو با بِئسَ الْقَرین(۳۲)
(۲۳) تَحَرّی: جستجو
(۲۴) مُستَقَرّ: محل استقرار، جای گرفته، ساکن، قائم
(۲۵) ذاهِل: فراموش کننده، غافل
(۲۶) سُخره: ذلیل، مورد مسخره، کار بی مزد
(۲۷) تمییزدِه: کسی که دهنده قوّه شناخت و معرفت است
(۲۸) خَطْرَت: قوه تمییز، آنچه که بر دل گذرد، اندیشه
(۲۹) بِرّ: نیکی
(۳۰) بُرّ: گندم
(۳۱) مُعین: یار، یاری کننده
(۳۲) بِئسَ الْقَرین: همنشین بد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #328
قبلهٔ جان را چو پنهان کردهاند
هر کسی رُو جانبی آوردهاند
همچو قومی که تحرّی(۳۳) میکنند
بر خیالِ قبله سویی میتَنَند
(۳۳) تَحَرّی: جستجو
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1453
قبله کردم من همه عمر از حَوَل
آن خیالاتی که گم شد در اَجَل
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #319
هرکسی شد بر خیالی ریشِ گاو(۳۴)
گشته در سودایِ گنجی کنجکاو
(۳۴) ریش گاو: مسخره، دست آویز
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #323
از خیال، آن رهزنِ رَسته شده(۳۵)
وز خیال، این مَرهمِ خسته شده
در پَریخوانی یکی دل کرده گُم
بر نُجوم، آن دیگری بنهاده سُم
این روشها مختلف بیند بُرون
زان خیالاتِ مُلَوَّن زاندرون
این در آن حَیران شده، کان بر چی است؟
هر چَشنده آن دگر را نافی است
آن خیالات ار نبد نامُؤتَلِف(۳۶)
چون ز بیرون شد روشها مختلف؟
هر کسی رو جانبی آوردهاند
(۳۵) رَسته شده: نجات یافته، به راه هدایت آمده.
(۳۶) نامُؤتَلِف: ناپیوسته و ناهماهنگ
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #492
من غلامِ آن مسِ همّتپرست
کو به غیرِ کیمیا نارَد شکست
دستِ اِشکسته برآور در دعا
سوی اِشکسته پَرَد فضلِ خدا
گر رهایی بایدت زین چاهِ تنگ
ای برادر رو بر آذر(۳۷) بیدرنگ
مکرِ حق را بین و مکرِ خود بِهِل(۳۸)
ای ز مکرش مکرِ مکّاران خجل
چونکه مکرت شد فنای مکرِ رَبّ
برگشایی یک کَمینی بُوالعَجَب(۳۹)
که کمینهٔ(۴۰) آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عُروج و اِرتِقا(۴۱)
(۳۷) آذر: آتش
(۳۸) بِهِل: رها کن، ترک کن
(۳۹) بُوالعَجَب: هر چیز عجیب و غریب
(۴۰) کمینه: کمترین
(۴۱) اِرتِقا: ترقی، به پایۀ بالاتر رسیدن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4634
« متوفّی شدنِ بزرگین از شهزادگان، و آمدنِ برادرِ میانین به جنازهٔ
برادر که آن کوچکین صاحبِ فِراش(۴۲)(۴۳) بود از رنجوری،
و نواختنِ پادشاه، میانین را تا او هم لَنگِ احسان شد،
ماند پیشِ پادشاه، صد هزار غنایمِ غیبی و عینی
بدو رسید از دولت و نظر آن شاه، مَعَ تَقریرِ بَعْضِهِ.»
کوچکین رنجور بود و، آن وسط
بر جنازه آن بزرگ آمد فقط
شاه دیدش، گفت قاصد کین کی است؟
که از آن بحرست و، این هم ماهی است؟
پس مُعّرِف گفت: پورِ آن پدر
این برادر زآن برادر خُردتر
شه نوازیدش که هستی یادگار
کرد او را هم بدین پرسش شکار
از نوازِ شاه، آن زارِ حَنید(۴۴)
در تنِ خود، غیرِ جان، جانی بدید
در دلِ خود، دید عالی غُلغُله
که نیابد صوفی آن در صد چِله(۴۵)
عرصه و دیوار و کوهِ سنگْبافت(۴۶)
پیشِ او چون نارِ خندان میشکافت
ذرّه ذرّه پیش او همچون قِباب(۴۷)
دَم به دم میکرد صدگون فتحِ باب
باب، گه روزن شدی، گاهی شعاع
خاک گه گندم شدیّ و، گاه صاع(۴۸)
در نظرها چرخ، بس کهنه و قَدید(۴۹)
پیش چشمش هر دَمی خَلْقٌ جَدید
قرآن کریم، سورۀ واقعه (۵۶)، آیات ۶۰ تا ۶۳
Quran, Sooreh Al-Waaqia(#56), Line #60-63
« نَحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ. عَلَىٰ أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثَالَكُمْ
وَنُنْشِئَكُمْ فِي مَا لَا تَعْلَمُونَ. وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولَىٰ فَلَوْلَا تَذَكَّرُونَ.
أَفَرَأَيْتُمْ مَا تَحْرُثُونَ.»
« ما مرگ را بر شما مقدّر ساختيم و ناتوان از آن نيستيم كه
به جاى شما قومى همانندِ شما بياوريم و شما را به صورتى
كه از آن بىخبريد از نو بيافرينيم. شما از آفرينشِ نخست
آگاهيد؛ چرا به يادش نياوريد؟ آيا چيزى را كه مىكاريد ديدهايد؟»
قرآن کریم، سورۀ ق (۵۰)، آیات ۱۵ و ۱۶
Quran, Sooreh Qaaf(#50), Line #15-16
« أَفَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ ۚ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ. وَلَقَدْ خَلَقْنَا
الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ ۖ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ.»
« آيا از آفرينشِ نخستين عاجز شده بوديم؟ نه، آنها از آفرينشِ تازه
در شَکاند. ما آدمى را آفريدهايم و از وسوسههاى نفسِ او آگاه
هستيم، زيرا از رگِ گردنش به او نزديکتريم.»
قرآن کریم، سورۀ الرحمن (۵۵)، آیۀ ۲۹
Quran, Sooreh Ar-Rahman(#55), Line #29
« يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ.»
« هر كس كه در آسمانها و زمين است سائلِ درگاهِ اوست،
و او هر روز در كارى است.»
(۴۲) صاحبِ فِراش: بیمار
(۴۳) فِراش: بستر
(۴۴) حَنید: دل سوخته، داغدیده
(۴۵) چِله: چِلّه
(۴۶) کوهِ سنگْبافت: کوهی که تار و پودش از سنگ باشد.
(۴۷) قِباب: گنبدها، جمع قُبّه
(۴۸) صاع: پیمانه، معادل چهار مُدّ که امروزه تقریبا برابر سه کیلوگرم است.
(۴۹) قَدید: گوشتی که در قدیم میخشکاندند و در زمستان مصرف میکردند.
در اینجا مناسب معنی کهنه و فرسوده است.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۱۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1145
عُمْر، همچون جوی نو نو میرسد
مُستَمَرّی مینُماید در جسد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1057
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کِشتهٔ اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
کِشتِ اول کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1640
در هر بامداد کاری تازه داریم، و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمی شود.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۱۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1142
پس تو را هر لحظه، مرگ و رَجْعَتی(۵۰) است
مصطفی فرمود: دنیا ساعتی است
(۵۰) رَجْعَت: بازگشت، در اینجا بازگشت به حیات
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4644
روحِ زیبا چونکه وارَست از جسد
از قضا بی شک چنین چشمش رسد
قرآن کریم، سورۀ ق (۵۰)، آیۀ ۲۲
Quran, Sooreh Qaaf(#50), Line #22
« لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَٰذَا فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ.»
« تو از اين غافل بودى. ما پرده از برابرت برداشتيم
و امروز چشمانت تيزبين شده است.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۰۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2036
نآید آن اِلاّ که بر خاصان پدید
باقیان فی لَبْس مِنْ خَلْقٍ جَدید
«جهانِ غيب، تنها برای خواصِّ حق، ظاهر و نمایان است، و سایرِ مردم
از این خلقِ جدید بیخبر و ناکامند.»
قرآن کریم، سورۀ ق (۵۰)، آیۀ ۱۵
Quran, Sooreh Qaaf(#50), Line #15
« أَفَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ ۚ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ.»
« آيا از آفرينشِ نخستين عاجز شده بوديم؟ نه،
آنها از آفرينش تازه در شک هستند.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4645
صد هزاران غیب، پیشش شد پدید
آنچه چشمِ محرمان بیند، بدید
آنچه او اندر کتب برخوانده بود
چشم را در صورتِ آن برگشود
از غبارِ مَرکبِ آن شاهِ نر
یافت او کُحلِ(۵۱) عُزیزی در بَصَر
بر چنین گُلزار دامن میکشید
جزو جزوش نعرهزن: هَلْ مِنْ مَزید؟
قرآن کریم، سورهٔ ق (۵۰)، آیهٔ ۳۰
Quran, Sooreh Qaaf(#50), Line #30
« يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ.»
« روزى كه جهنم را مىگوييم: آيا پر شدهاى؟ مىگويد:
آيا هيچ زيادتى هست؟»
گُلشنی کز بَقل(۵۲) روید، یک دَم است
گُلشنی کز عقل روید، خُرّم است
گُلشنی کز گِل دمد، گردد تباه
گُلشنی کز دل دمد، وافَرْحَتاه(۵۳)
علمهایِ بامزهٔ دانستهمان
زآن گلستان یک دو سه گلدسته دان
زان زبونِ این دو سه گُلدستهایم
که درِ گُلزار بر خود بستهایم
آنچنان مِفتاحها هر دَم به نان
میفُتد، ای جان دریغا از بَنان(۵۴)
ور دَمی هم فارغ آرَنْدَت ز نان
گِردِ چادر گَردی و عشقِ زنان
باز اِستسقات(۵۵) چون شد موجْزن
مُلکِ شهری بایدت پُر نان و زن
مار بودی، اژدها گشتی مگر
یک سَرَت بود، این زمانی هفت سَر
اژدهایِ هَفت سَر، دوزخ بُوَد
حرصِ تو دانهست و، دوزخ فَخ(۵۶) بُوَد
قرآن کریم، سورهٔ حجر (۱۵)، آیات ۴۳ و ۴۴
Quran, Sooreh Al-Hijr(#15), Line #43-44
« وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ. لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَابٍ لِكُلِّ
بَابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ.»
« و جهنم ميعادگاهِ همه است. هفت در دارد و
براى هر در گروهى از آنان معين شدهاند.»
(۵۱) کُحل: سرمه
(۵۲) بَقْل: سبزه و گیاهی که از زمین بروید.
(۵۳) وافَرْحَتٰاهُ: کلمهای است که در مقام اظهار شادی گویند؛ خوشا
(۵۴) بَنان: سر انگشت
(۵۵) اِستسقا: در اینجا کنایه از شهواتِ عنان گسیخته و سیری ناپذیر است.
(۵۶) فَخّ: دام
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2820, Divan e Shams
تو همه طمْع بر آن نِه، که دَرو نیست امیدت
که ز نومیدیِ اوّل تو بدین سوی رسیدی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4658
دام را بِدْران، بسوزان دانه را
باز کن درهایِ نو، این خانه را
چون تو عاشق نیستی، ای نَرگدا(۵۷)
همچو کوهی بیخبر، داری صَدا(۵۸)
کوه را گفتار کی باشد ز خَود؟
عکسِ غیرست آن صدا ای مُعْتَمَد
گفتِ تو، زآن سان که عکسِ دیگریست
جمله احوالت، بجز هم عکس نیست
خشم و ذوقت هر دو عکسِ دیگران
شادیِ قَوّاده(۵۹) و خشمِ عَوان(۶۰)
آن عَوان را، آن ضعیف آخِر چه کرد؟
که دهد او را به کینه زجر و درد
تا به کی عکسِ خیالِ لامِعه؟(۶۱)
جهد کن تا گرددت این واقعه
تا که گفتارت ز حالِ تو بُوَد
سیرِ تو با پَرّ و بالِ تو بُوَد
صید گیرد تیر، هم با پَرِّ غیر
لاجَرَم بیبهره است از لَحمِ(۶۲) طَیر(۶۳)
باز، صید آرَد، به خود از کوهسار
لاجَرَم شاهش خورانَد کبک و سار
منطقی(۶۴) کز وحی نَبْوَد، از هواست
همچو خاکی در هوا و در هَباست(۶۵)
گر نماید خواجه را این دَم غلط
ز اوّلِ وَالنَّجْم برخوان چند خط
تا که مٰا یَنْطِق محمّد عَنْ هَویٰ
اِن هُوَ اِلّا بِوَحْیٍ اِحْتَویٰ
تا برسی به آیهای که میگوید محّمد(ص) از روی هوای نفس و خواهش دل
سخن نمیگوید. هرچه او گوید چیزی جز وحی الهی نیست.
قرآن کریم، سورهٔ نجم (۵۳)، آیات ۳ و ۴
Quran, Sooreh An-Najm(#53), Line #3-4
« وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ. إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَىٰ.»
« و سخن از روى هوى نمىگويد. نيست اين
سخن جز آنچه بدو وحى مىشود.»
احمدا، چون نیستت از وحی، یاس(۶۶)
جسمیان را دِه تحرّی(۶۷) و قیاس
کز ضرورت هست مُرداری حلال
که تحرّی نیست در کعبهٔ وِصال
بی تحرّی و اجتهاداتِ هُدیٰ
هر که بِدعت(۶۸) پیشه گیرد از هوا
همچو عادش بَر بَرَد باد و کَُشَد
نه سلیمان است تا تختش کَشَد
عاد را باد است حَمّالِ خَذُول(۶۹)
همچو بَرّه در کفِ مردی اَکُول(۷۰)
همچو فرزندش نهاده بر کنار
میبَرَد تا بُکْشَدَش قصّابْوار
عاد را آن باد ز استکبار بود
یارِ خود پنداشتند، اغیار بود
چون بگردانید ناگه پوستین(۷۱)
خُردشان بشکست آن بِئْسَالْقرین(۷۲)
باد را بشکن، که بس فتنهست باد
پیش از آن کِت بشکند او همچو عاد
قرآن کریم، سورهٔ زخرف (۴۳)، آیهٔ ۳۸
Quran, Sooreh Az-Zukhruf(#43), Line #38
« حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ.»
« تا آنگاه كه نزد ما آيد، مىگويد: اى كاش دورى من و تو دورى
مشرق و مغرب بود. و تو چه همراه بدى بودى.»
هود دادی پند کِای پُر کِبرْخَیْل(۷۳)
برکَنَد از دستتان این باد، ذَیْل(۷۴)
لشکرِ حقّ است باد و، از نفاق
چند روزی با شما کرد اِعتناق(۷۵)
او به سِر، با خالقِ خود راست است
چون اجل آید، برآرد باد، دست
باد را اندر دهن بین رهگذر
هر نفس آیان(۷۶)، روان در کرّ و فرّ
حلق و دندانها از او ایمن بُوَد
حق چو فرماید، به دندان درفتد
کوه گردد ذَرّهیی باد و، ثقیل(۷۷)
دردِ دندان، دارَدَش زار و علیل
این همان باد است کایمن میگذشت
بود جانِ کَشت و، گشت او مرگِ کَشت
دستِ آن کس که بکردت دست، بوس
وقتِ خشم آن دست میگردد دَبُوس(۷۸)
یا رب و یا رب برآرَد او ز جان
که بِبُر این باد را، ای مُستَعان(۷۹)
ای دهان، غافل بُدی زین باد، رَوْ
از بُنِ دندان در استغفار شو
چشمِ سختش اشکها باران کند
مُنکِران را درد، الله خوان کند
چون دَمِ مردان نپذْرفتی ز مرد
وحیِ حق را، هین پذیرا شو ز درد
باد گوید: پیکم از شاهِ بشر
گه خبر خیر آورم، گه شور و شر
زآنکه مأمورم، امیرِ خود نِیَم
من چو تو غافل ز شاهِ خود کِیَم؟
گر سلیمانْوار بودی حالِ تو
چون سلیمان، گشتمی حمّالِ تو
عاریَهسْتَم، گشتمی مُلکِ کَفَت
کردمی بر رازِ خود من واقفت
لیک، چون تو یاغیی، من مُستَعار(۸۰)
میکنم خدمت تو را روزی سه چار
پس چو عادت سرنگونیها دهم
ز اسپهِ تو یاغیانه بر جَهَم
تا به غیب ایمانِ تو محکم شود
آن زمان کایمانْت مایهٔ غم شود
آن زمان، خود جملگان مؤمن شوند
آن زمان، خود سرکشان بر سر دوند
آن زمان، زاری کنند و اِفتقار(۸۱)
همچو دزد و راهزن در زیرِ دار
لیک گر در غیب گردی مُستَوی(۸۲)
مالکِ دارَیْن(۸۳) و شِحنهٔ(۸۴) خود تویی
شِحْنَگیّ(۸۵) و پادشاهیِّ مُقیم
نه دو روزه و مُستَعارست(۸۶) و سَقیم(۸۷)
رَستی از پیکار و کارِ خود کُنی
هم تو شاه و، هم تو طبلِ خود زنی(۸۸)
چون گلو، تنگ آوَرَد بر ما جهان
خاک خوردی کاشکی حلق و دهان
این دهان خود خاکْخواری آمدهست
لیک خاکی را که آن رنگین شدهست
این کباب و این شراب و این شِکَر
خاکِ رنگین است و نقشین(۸۹)، ای پسر
چونکه خوردی و شد آنها لَحْم(۹۰) و پوست
رنگِ لَحْمش داد و، این هم خاکِ کوست
هم ز خاکی بَخیه بر گِل میزند
جمله را هم باز خاکی میکند
هندو و قِفچاق(۹۱) و رومی و حَبَش
جمله یک رنگاند اندر گور، خَوش
تا بدانی کآن همه رنگ و نگار
جمله روپوش است و مکر و مُستَعار
رنگِ باقی صِبْغَةُالله(۹۲) است و بس
غیرِ آن، بربسته(۹۳) دان همچون جَرَس(۹۴)
رنگِ صدق و رنگِ تقوی و یقین
تا ابد باقی بُوَد بر عابدین
قرآن كريم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۳۸
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #138
« صِبْغَةَ اللَّهِ ۖ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً ۖ وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ.»
« اين رنگِ خداست و رنگ چه كسى از رنگِ خدا بهتر است؟
ما پرستندگان او هستيم.»
رنگِ شکّ و رنگِ کفران و نفاق
تا ابد باقی بود بر جانِ عاق(۹۵)
چون سیهروییِّ فرعونِ دَغا(۹۶)
رنگِ آن باقیّ و، جسمِ او فنا
برق و فَرِّ رویِ خوبِ صادقین
تن فنا شد، وآن به جا تا یَوْمِ دین
زشت آن زشت است و، خوب آن، خوب و بس
دایم آن ضَحّاک(۹۷) و این اندر عَبَس(۹۸)
خاک را رنگ و فن و سنگی دهد
طفلْخویان را بر آن جنگی دهد
از خمیری اُشتر و شیری پَزَند
کودکان از حرصِ آن کف میگزند(۹۹)
شیر و اُشتر نان شود اندر دهان
در نگیرد(۱۰۰) این سخن با کودکان
کودک اندر جهل و پندار و شکیست
شُکرِ باری، قوّتِ او اندکیست
طفل را اِستیزه و صد آفت است
شُکرِ این که بیفن و بیقوّت است
وای ازین پیرانِ طفلِ نا ادیب(۱۰۱)
گشته از قوّت بلایِ هر رقیب(۱۰۲)
چون سلاح و جهل جمع آید به هم
گشت فرعونی جهانْسوز از ستم
شکر کن ای مردِ درویش از قُصور(۱۰۳)
که ز فرعونی رهیدی وز کُفور
شُکر که مظلومی و، ظالم نِهای
ایمن از فرعونی و هر فتنهای
اِشکمِ تی(۱۰۴)، لافِ اَللّٰهی نزد
کآتشش را نیست از هیزم مدد
اِشکمِ خالی بُوَد زندانِ دیو
کِش غم نان مانع است از مکر و ریو(۱۰۵)
اِشکمِ پُر لوت دان بازارِ دیو
تاجرانِ دیو را در وی غریو
تاجرانِ ساحرِ لاشَیْفروش
عقلها را تیره کرده از خروش
خُم، روان کرده ز سِحری چون فَرَس
کرده کرباسی(۱۰۶) ز مهتاب و غَلَس(۱۰۷)
چون بَریشَم، خاک را برمیتنند
خاک در چشم مُمَیِّز(۱۰۸) میزنند
چَنْدَلی(۱۰۹) را رنگِ عودی میدهند
بر کلوخیمان حسودی میدهند
پاک آنکه خاک را رنگی دهد
همچو کودکمان بر آن جنگی دهد
دامنی پُر خاک، ما چون طفلکان
در نظرْمان خاک همچون زَرِّ کان
طفل را با بالِغان نبود مَجال
طفل را حق کَی نشانَد با رِجال؟
میوه گر کهنه شود، تا هست خام
پخته نبود، غوره گویندش به نام
گر شود صد ساله آن خامِ تُرُش
طفل و غورهست او برِ هر تیزْهُش
گر چه باشد مو و ریشِ او سپید
هم در آن طفلیِّ خوف است و امید
که رسم؟ یا نارسیده ماندهام؟
ای عجب با من کند کَرْم(۱۱۰) آن کَرَم؟
با چنین ناقابلی و دوریای
بخشد این غورهٔ مرا انگوریای؟
نیستم اومیدوار از هیچ سو
وآن کَرَم میگویدم: لا تَیْأَسُوا
دایماً خاقانِ ما کردست طُو(۱۱۱)
گوشمان را میکشد لاتَقْنَطُوا
قرآن کریم، سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۸۷
Quran, Sooreh Yusuf(#12), Line #87
« وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ ۖ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّه إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ.»
« و از رحمتِ خدا مأيوس مشويد، زيرا تنها كافران از رحمت خدا
مأيوس مىشوند.»
(۵۷) نَرْ گدا: گدای سمج
(۵۸) صَدا: طنین صوت
(۵۹) قَوّاده: پا انداز، کسی که زنان و مردان را برای همآغوشی به هم برساند.
(۶۰) عَوان: مأموران حکومتی
(۶۱) لامِعه: درخشان
(۶۲) لَحم: گوشت
(۶۳) طَیْر: پرنده
(۶۴) منطق: سخن، حرف
(۶۵) هَبا: مخفف هَباء به معنی ذرّات پراکندهٔ گرد و غبار در هوا که در
شعاع آفتاب از روزن دیده شود. مجازاً به معنی حقیر و ناچیز.
(۶۶) یاس: یأس، ناامیدی
(۶۷) تحرّی: جستجو
(۶۸) بِدعت: رسم و عادتِ بد
(۶۹) خَذُول: بسیار خوارکننده
(۷۰) اَکُول: پُرخور، بسیار خوار
(۷۱) پوستين گردانيدن: کنایه از تغییر وضع و دگرگون کردن حال
(۷۲) بِئْسَالْقرین: بد یار و مصاحبی است.
(۷۳) خَیْل: گروه، قبیله، قوم
(۷۴) ذَیْل: دامن
(۷۵) اِعتناق: دست در گردن یکدیگر انداختن، در آغوش کشیدن
(۷۶) آیان: آینده
(۷۷) ثقیل: سنگین
(۷۸) دَبُوس: گرز آهنین و چوبین
(۷۹) مُستَعان: آنکه از او یاری خواهند، یاور. از اسماءُالله است.
(۸۰) مُستَعار: قرضی
(۸۱) اِفتقار: فقر و تنگدستی
(۸۲) مُستَوی: مستقر، يكسان، مستقيم
(۸۳) دارَیْن: دو خانه
(۸۴) شِحنه: داروغهٔ شهر، گَزْمه
(۸۵) شِحْنَگی: داروغگی، نگهبانی شهر
(۸۶) مُستَعار: عاریتی
(۸۷) سَقیم: بیمار، در اینجا به معنی ناقص و مخدوش.
(۸۸) طبلِ خود را زدن: کارِ خود را انجام دادن، مزدور کسی نبودن.
(۸۹) نَقْشین: منقوش
(۹۰) لَحْم: گوشت
(۹۱) قِفچاق یا قِبچاق: دشت و ناحیتی بود در شمال دریای خزر تاتارستان
که طایفهٔ ترکان منسوب بدان را قِبچاقی یا قِفچاقی گویند.
(۹۲) صِبْغَةُ الله: رنگ خدا
(۹۳) بربسته: غیر اصیل، مجازی
(۹۴) جَرَس: زنگ، زنگولههایی که بر گردن گلّه میاندازند.
(۹۵) عاق: سرکش و نافرمان
(۹۶) دَغا: حیلهگر، مکّار
(۹۷) ضَحّاک: بسيار خنده کننده، خندان
(۹۸) عَبَس: ترشرویی، عبوسی
(۹۹) کف گزیدن: حسرت خوردن، دریغ خوردن
(۱۰۰) در گرفتن: اثر نهادن
(۱۰۱) نا ادیب: بی ادب
(۱۰۲) رقیب: نگهبان، مراقب، حافظ
(۱۰۳) قُصور: کوتاهی، اینجا یعنی نداشتن قدرت
(۱۰۴) تی: تهی، خالی
(۱۰۵) ریو: مکر و حیله
(۱۰۶) کرباس: پارچهٔ پنبهای سفید و ارزان قیمت
(۱۰۷) غَلَس: تاریکی آخر شب، در اینجا منظور سایهٔ ماه است.
(۱۰۸) مُمَیِّز: تمییز دهنده، تشخیص دهنده خوب و بد
(۱۰۹) چَنْدَل: چوب خوشبو و مرغوب صَنْدَل
(۱۱۰) کَرْم: درخت انگور، تاک
(۱۱۱) طُو: مخفف طُوی ترکی به معنی جشن مهمانی
--------------------------
مجموع لغات:
(۲۱) رُدُّوا لَعادُوا: اگر آنان به این جهان برگردانده شوند، دوباره به آنچه
که از آن نهی شده اند، باز گردند.
-----------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی
خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی
گه بگردانی لباس آیی قلاووزی کنی
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمئن*
طوطیای که طمع اسب و مرکب تازی کنی
ماهیای که میل شعر و جامه توزی کنی
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست
با پنیر گنده فانی کجا یوزی کنی
چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبلهای است**
قبلهها گردد یکی گر تو شبافروزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهای
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
« اى روح آرامش يافته. راضی و مرضی به سوى پروردگارت بازگرد.»
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنة شنو ای خوشسرشت
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بیجهاتت
پس چه چاره جز پناه چارهگر
ناامیدی مس و اکسیرش نظر
ور نمیتانی به کعبهی لطف پر
زاری و گریه قوی سرمایهای است
رحمت کلی قویتر دایهای است
دایه و مادر بهانهجو بود
تا که کی آن طفل او گریان شود
طفل حاجات شما را آفرید
گفت ادعوا الله بی زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
« بگو خدا را بخوانید یا رحمان را بخوانید هر کدام را بخوانید
[ذات یکتای او را خوانده اید] نیکوترین نامها [که این دو نام هم از آنهاست]
هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم مااند یک ساعت تو صبر
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زآنکه در فقرست نور ذوالجلال
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت آن بر خود خرید
زآنکه نیم او ز عیبستان بده ست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بده ست
چون که بر سر مر تو را ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست
چون شکسته گشت جای ارحموست
گر همان عیبت نبود ایمن مباش
لا تخافوا از خدا نشنیدهای
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای
« بر آنان كه گفتند پروردگار ما الله است و پايدارى ورزيدند،
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا
زیر این دکان تو مدفون دو کان
ای ز غم مرده که دست از نان تهی است
چون غفور است و رحیم این ترس چیست
از فراق او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری
هر نفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شأن جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمئن
همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میکن هله از کنار بامی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است
وآن جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم
در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند
آن چه استاد ازل گفت بگو میگویم
چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست
مانند ترازو و گزم من که به بازار
در اصبع عشقم چو قلم بی خود و مضطر
در سبب از جهل بر چفسیدهيی
با سببها از مسبب غافلی
سوی این روپوشها زان مایلی
چون سببها رفت بر سر میزنی
ربنا و ربناها میکنی
رب میگوید برو سوی سبب
چون ز صنعم یاد کردی ای عجب
گفت زین پس من تو را بینم همه
ننگرم سوی سبب و آن دمدمه
گویدش ردوا لعادوا کار توست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
حضرت پروردگار که به سست ایمانی چنین بندهای واقف است میفرماید
هرگاه تو را به عالم اسباب بازگردانم دوباره مفتون همان اسباب و
علل ظاهری میشوی و مرا از یاد می بری. کار تو همین است
ای بنده توبه شکن و سست عهد.
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو میخوانی مرا
چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبلهای است
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخره هر قبله باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله شناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیمساعت هم ز همدردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
قبله جان را چو پنهان کردهاند
همچو قومی که تحری میکنند
بر خیال قبله سویی میتنند
قبله کردم من همه عمر از حول
آن خیالاتی که گم شد در اجل
هرکسی شد بر خیالی ریش گاو
گشته در سودای گنجی کنجکاو
از خیال آن رهزن رسته شده
وز خیال این مرهم خسته شده
در پریخوانی یکی دل کرده گم
بر نجوم آن دیگری بنهاده سم
این روشها مختلف بیند برون
زان خیالات ملون زاندرون
این در آن حیران شده کان بر چی است
هر چشنده آن دگر را نافی است
آن خیالات ار نبد نامؤتلف
چون ز بیرون شد روشها مختلف
من غلام آن مس همتپرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بیدرنگ
مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل
چونکه مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب
که کمینه آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا
کوچکین رنجور بود و آن وسط
شاه دیدش گفت قاصد کین کی است
که از آن بحرست و این هم ماهی است
پس معرف گفت پور آن پدر
این برادر زآن برادر خردتر
از نواز شاه آن زار حنید
در تن خود غیر جان جانی بدید
در دل خود دید عالی غلغله
که نیابد صوفی آن در صد چله
عرصه و دیوار و کوه سنگبافت
پیش او چون نار خندان میشکافت
ذره ذره پیش او همچون قباب
دم به دم میکرد صدگون فتح باب
باب گه روزن شدی گاهی شعاع
خاک گه گندم شدی و گاه صاع
در نظرها چرخ بس کهنه و قدید
پیش چشمش هر دمی خلق جدید
« ما مرگ را بر شما مقدر ساختيم و ناتوان از آن نيستيم كه
به جاى شما قومى همانند شما بياوريم و شما را به صورتى
كه از آن بىخبريد از نو بيافرينيم. شما از آفرينش نخست
« آيا از آفرينش نخستين عاجز شده بوديم؟ نه، آنها از آفرينش تازه
در شکاند. ما آدمى را آفريدهايم و از وسوسههاى نفس او آگاه
هستيم، زيرا از رگ گردنش به او نزديکتريم.»
« هر كس كه در آسمانها و زمين است سائل درگاه اوست،
عمر همچون جوی نو نو میرسد
مستمری مینماید در جسد
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
کشت اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است
مصطفی فرمود دنیا ساعتی است
روح زیبا چونکه وارست از جسد
نآید آن الا که بر خاصان پدید
باقیان فی لبس من خلق جدید
«جهان غيب تنها برای خواص حق ظاهر و نمایان است، و سایر مردم
از این خلق جدید بیخبر و ناکامند.»
« آيا از آفرينش نخستين عاجز شده بوديم؟ نه،
صد هزاران غیب پیشش شد پدید
آنچه چشم محرمان بیند بدید
چشم را در صورت آن برگشود
از غبار مرکب آن شاه نر
یافت او کحل عزیزی در بصر
بر چنین گلزار دامن میکشید
جزو جزوش نعرهزن هل من مزید
« روزى كه جهنم را مىگوييم آيا پر شدهاى؟ مىگويد:
گلشنی کز بقل روید یک دم است
گلشنی کز عقل روید خرم است
گلشنی کز گل دمد گردد تباه
گلشنی کز دل دمد وافرحتاه
علمهای بامزه دانستهمان
زان زبون این دو سه گلدستهایم
که در گلزار بر خود بستهایم
آنچنان مفتاحها هر دم به نان
میفتد ای جان دریغا از بنان
ور دمی هم فارغ آرندت ز نان
گرد چادر گردی و عشق زنان
باز استسقات چون شد موجزن
ملک شهری بایدت پر نان و زن
مار بودی اژدها گشتی مگر
یک سرت بود این زمانی هفت سر
اژدهای هفت سر دوزخ بود
حرص تو دانهست و دوزخ فخ بود
« و جهنم ميعادگاه همه است. هفت در دارد و
تو همه طمع بر آن نه که درو نیست امیدت
که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
دام را بدران بسوزان دانه را
باز کن درهای نو این خانه را
چون تو عاشق نیستی ای نرگدا
همچو کوهی بیخبر داری صدا
کوه را گفتار کی باشد ز خود
عکس غیرست آن صدا ای معتمد
گفت تو زآن سان که عکس دیگریست
جمله احوالت بجز هم عکس نیست
خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران
شادی قواده و خشم عوان
آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد
تا به کی عکس خیال لامعه
تا که گفتارت ز حال تو بود
سیر تو با پر و بال تو بود
صید گیرد تیر هم با پر غیر
لاجرم بیبهره است از لحم طیر
باز صید آرد به خود از کوهسار
لاجرم شاهش خوراند کبک و سار
منطقی کز وحی نبود از هواست
همچو خاکی در هوا و در هباست
گر نماید خواجه را این دم غلط
ز اول والنجم برخوان چند خط
تا که ما ینطق محمد عن هوی
ان هو الا بوحی احتوی
احمدا چون نیستت از وحی یاس
جسمیان را ده تحری و قیاس
کز ضرورت هست مرداری حلال
که تحری نیست در کعبه وصال
بی تحری و اجتهادات هدی
هر که بدعت پیشه گیرد از هوا
همچو عادش بر برد باد و کشد
نه سلیمان است تا تختش کشد
عاد را باد است حمال خذول
همچو بره در کف مردی اکول
میبرد تا بکشدش قصابوار
یار خود پنداشتند اغیار بود
چون بگردانید ناگه پوستین
خردشان بشکست آن بئسالقرین
باد را بشکن که بس فتنهست باد
پیش از آن کت بشکند او همچو عاد
« تا آنگاه كه نزد ما آيد مىگويد: اى كاش دورى من و تو دورى
هود دادی پند کای پر کبرخیل
برکند از دستتان این باد ذیل
لشکر حق است باد و از نفاق
چند روزی با شما کرد اعتناق
او به سر با خالق خود راست است
چون اجل آید برآرد باد دست
هر نفس آیان روان در کر و فر
حلق و دندانها از او ایمن بود
حق چو فرماید به دندان درفتد
کوه گردد ذرهیی باد و ثقیل
درد دندان داردش زار و علیل
بود جان کشت و گشت او مرگ کشت
دست آن کس که بکردت دست بوس
وقت خشم آن دست میگردد دبوس
یا رب و یا رب برآرد او ز جان
که ببر این باد را ای مستعان
ای دهان غافل بدی زین باد رو
از بن دندان در استغفار شو
چشم سختش اشکها باران کند
منکران را درد الله خوان کند
چون دم مردان نپذرفتی ز مرد
وحی حق را هین پذیرا شو ز درد
باد گوید پیکم از شاه بشر
گه خبر خیر آورم گه شور و شر
زآنکه مأمورم امیر خود نیم
من چو تو غافل ز شاه خود کیم
گر سلیمانوار بودی حال تو
چون سلیمان گشتمی حمال تو
عاریهستم گشتمی ملک کفت
کردمی بر راز خود من واقفت
لیک چون تو یاغیی من مستعار
ز اسپه تو یاغیانه بر جهم
تا به غیب ایمان تو محکم شود
آن زمان کایمانت مایه غم شود
آن زمان خود جملگان مؤمن شوند
آن زمان خود سرکشان بر سر دوند
آن زمان زاری کنند و افتقار
همچو دزد و راهزن در زیر دار
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین و شحنه خود تویی
شحنگی و پادشاهی مقیم
نه دو روزه و مستعارست و سقیم
رستی از پیکار و کار خود کنی
هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
این دهان خود خاکخواری آمدهست
این کباب و این شراب و این شکر
خاک رنگین است و نقشین ای پسر
چونکه خوردی و شد آنها لحم و پوست
رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست
هم ز خاکی بخیه بر گل میزند
هندو و قفچاق و رومی و حبش
جمله یک رنگاند اندر گور خوش
جمله روپوش است و مکر و مستعار
رنگ باقی صبغةالله است و بس
غیر آن بربسته دان همچون جرس
رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین
تا ابد باقی بود بر عابدین
« اين رنگ خداست و رنگ چه كسى از رنگ خدا بهتر است؟
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق
تا ابد باقی بود بر جان عاق
چون سیهرویی فرعون دغا
رنگ آن باقی و جسم او فنا
برق و فر روی خوب صادقین
تن فنا شد وآن به جا تا یوم دین
زشت آن زشت است و خوب آن خوب و بس
دایم آن ضحاک و این اندر عبس
طفلخویان را بر آن جنگی دهد
از خمیری اشتر و شیری پزند
کودکان از حرص آن کف میگزند
شیر و اشتر نان شود اندر دهان
در نگیرد این سخن با کودکان
شکر باری قوت او اندکیست
طفل را استیزه و صد آفت است
شکر این که بیفن و بیقوت است
وای ازین پیران طفل نا ادیب
گشته از قوت بلای هر رقیب
گشت فرعونی جهانسوز از ستم
شکر کن ای مرد درویش از قصور
که ز فرعونی رهیدی وز کفور
شکر که مظلومی و ظالم نهای
اشکم تی لاف اللّٰهی نزد
اشکم خالی بود زندان دیو
کش غم نان مانع است از مکر و ریو
اشکم پر لوت دان بازار دیو
تاجران دیو را در وی غریو
تاجران ساحر لاشیفروش
خم روان کرده ز سحری چون فرس
کرده کرباسی ز مهتاب و غلس
چون بریشم خاک را برمیتنند
خاک در چشم ممیز میزنند
چندلی را رنگ عودی میدهند
دامنی پر خاک ما چون طفلکان
در نظرمان خاک همچون زر کان
طفل را با بالغان نبود مجال
طفل را حق کی نشاند با رجال
میوه گر کهنه شود تا هست خام
پخته نبود غوره گویندش به نام
گر شود صد ساله آن خام ترش
طفل و غورهست او بر هر تیزهش
گر چه باشد مو و ریش او سپید
هم در آن طفلی خوف است و امید
که رسم یا نارسیده ماندهام
ای عجب با من کند کرم آن کرم
بخشد این غوره مرا انگوریای
وآن کرم میگویدم لا تیأسوا
دایما خاقان ما کردست طو
گوشمان را میکشد لاتقنطوا
« و از رحمت خدا مأيوس مشويد زيرا تنها كافران از رحمت خدا
-----------------
Privacy Policy
Today visitors: 961 Time base: Pacific Daylight Time