برنامه شماره ۷۳۰ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۸ ـ ۳ مهر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2099, Divan e Shams
چند نَظّاره(۱) جهان کردن؟
آب را زیرِ کَه نهان کردن؟
رنج گوید که: گنج آوردم
رنج را باید امتحان کردن
آنکه از شیر خون روان کردست
شیر داند(۲) ز خون روان کردن
آسمان را چو کرد همچون خاک
خاک را داند آسمان کردن
بعد ازین شیوهٔ دگر گیرم
چند بیگارِ(۳) دیگران کردن؟
تیز برداشتی(۴) تو ای مطرب
این به آهستگی توان کردن
این گران زخمهیی است، نتوانیم
رقص بر پردهٔ گران(۵) کردن
یک دو ابریشمک(۶) فروتر گیر
تا توانیم فهمِ آن کردن
اندک اندک ز کوه سنگ کشند
نتوان کوه را کشان کردن(۷)
تا نبینند جانِ جانها را
کی توان سَهل ترکِ جان کردن
بنما(۸) ای ستاره کاندر ریگ(۹)
نتوان راه بینشان کردن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1524, Divan e Shams
چو آب آهسته زیرِ کَه(۱۰) درآیم
به ناگه کوه را چون کَه رُبایم
(چو آب آهسته زیرِ کَه درآیم
به ناگه خرمنِ کَه دررُبایم)
چِکَم از ناودان من قطره قطره
چو طوفان من خرابِ(۱۱) صد سَرایم
سَرا چه بْوَد؟ فلک را برشکافم
ز بیصبری قیامت را نپایم(۱۲)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4580
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کَمین(۱۳)
این چنین جانی چه درخوردِ تن است؟
هین بشو ای تن از این جان هر دو دست
ای تنِ گشته وِثاقِ(۱۴) جان، بس است
چند تانَد(۱۵) بحر در مَشکی نشست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۲۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1227, Divan e Shams
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه(۱۶) نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 838
چشم ها و گوش ها را بستهاند
جز مر آنها را که از خود رَستهاند
جز عنایت که گشاید چشم را؟
جز محبّت که نشاند خشم را؟
جهدِ بی توفیق خود کس را مباد
در جهان، وَاللهُ اَعلَم بِالسَّداد(۱۷)
الهی که در این جهان، کسی گرفتار تلاش بیهوده (کار بی مزد یا کوشش بدون موفقیت) نشود. خداوند به راستی و درستی داناتر است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1272
ما چو کشتیها بهم بر میزنیم
تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب
آب را دیدی نگر در آبِ آب
آب را آبی ست کو میرانَدَش
روح را روحی ست کو میخواندش
حافظ، دیوان اشعار، غزل شماره ۱۴۴
Hafez Poem(Qazal)# 144, Divan e Ashaar
بیا که چاره ذوقِ حضور و نظمِ امور
به فیض بخشیِ اهلِ نظر توانی کرد
ولی تو تا لبِ معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کارِ دگر توانی کرد
دلا ز نورِ هدایت گر آگهی یابی
چو شمع خنده زنان ترکِ سَر توانی کرد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1663, Divan e Shams
نو به نو هر روز باری می کشم
وین بلا از بهرِ کاری می کشم
زحمتِ سرما و برفِ ماهِ دی
بر امیدِ نوبهاری می کشم
پیش آن فربه کنِ هر لاغری
این چنین جسمِ نزاری(۱۸) می کشم
از دو صد شهرم اگر بیرون کنند
بهرِ عشقِ شهریاری می کشم
گر دُکان و خانهام ویران شود
بر وفایِ لاله زاری می کشم
عشقِ یزدان بس حصاری محکمست
رختِ جان اندر حصاری می کشم
نازِ هر بیگانه سنگین دلی
بهرِ یاری، بردباری می کشم
بهرِ لعلش(۱۹) کوه و کانی(۲۰) می کَنَم
بهر آن گل بارِ خاری می کشم
بهرِ آن دو نرگسِ مخمورِ(۲۱) او
همچو مخموران خُماری(۲۲) می کشم
بهرِ صیدی کاو نمیگنجد به دام
دام و داهولِ(۲۳) شکاری می کشم
گفت: این غم تا قیامت می کشی؟
می کشم ای دوست، آری، می کشم
سینه غار و شمسِ تبریزیست یار
سُخره(۲۴) بهرِ یارِ غاری(۲۵) می کشم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 322, Divan e Shams
زخم پذیر و پیش رو، چون سپرِ شجاعتی
گوش به غیرِ زه مده تا چو کمان خَمانَمَت
از حدِ خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت، بر سرِ ره نَمانَمَت(۲۶)
هیچ مگو و کف مکن، سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانکه همی پزانمت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2550
پارهدوزی میکنی اندر دکان
زیرِ این دُکّانِ تو، مدفون دو کان
هست این دکّان کِرایی، زود باش
تیشه بستان و تَکَش(۲۷) را میتراش
تا که تیشه ناگهان بر کان نهی
از دکان و پارهدوزی وا رهی
پارهدوزی چیست؟ خوردِ آب و نان
میزنی این پاره بر دَلقِ(۲۸) گران
هر زمان میدَرَّد این دَلقِ تنت
پاره بر وی میزنی زین خوردنت
ای ز نسلِ پادشاهِ کامیار
با خود آ، زین پارهدوزی ننگ دار
پارهای بر کَن ازین قعرِ دکان
تا برآرد سر به پیشِ تو دو کان
پیش از آن کین مهلتِ خانهٔ کِری(۲۹)
آخر آید، تو نخورده زو بَری
پس تو را بیرون کند صاحب دکان
وین دکان را بر کَنَد از روی کان
تو ز حسرت، گاه بر سر میزنی
گاه ریشِ خامِ خود بر میکنی
کای دریغا آنِ من بود این دکان
کور بودم، بر نخوردم زین مکان
ای دریغا بودِ ما را برد باد
تا ابد یا حَسْرَتا شد لِلْعِباد
دریغا که دار و ندار ما را باد فنا با خود برد. و در این حال است که بندگان عاصی باید تا ابد حسرت بخورند
قرآن کریم، سوره یس(۳۶)، آیه ٣٠
Quran, Sooreh Yasin(#36), Line #30
يَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ.
اى دريغ بر اين بندگان. هيچ پيامبرى بر آنها مبعوث نشد مگر آنكه مسخرهاش كردند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2543
عاقبت این خانه خود ویران شود
گنج از زیرش یقین عُریان شود
لیک آنِ تو نباشد، زآنکه روح
مزدِ ویران کردنستش آن فُتوح(۳۰)
چون نکرد آن کار، مزدش هست؟ لا
لَیسَ لِلاِنسانِ اِلّا ما سَعی'
قرآن کریم، سوره نجم(۵۳)، آیه ۳۹
Quran, Sooreh Najm(#53), Line #39
وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰ
و اینکه برای انسان جز آنچه تلاش کرده [هیچ نصیب و بهره ای] نیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 4226
عقل، لرزان از اجل و آن عشق، شوخ
سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ؟
از صِحافِ(۳۱) مثنوی این پنجم است
بر بُروجِ(۳۲) چرخِ جان، چون اَنجُم(۳۳) است
ره نیابد از ستاره هر حواس
جز که کشتیبانِ اِستارهشناس
جز نظاره نیست قِسمِ دیگران
از سُعودش غافلند و از قِران
آشنایی گیر شب ها تا به روز
با چنین اِستارهای دیوسوز
هر یکی در دفعِ دیوِ بدگُمان
هست نفتانداز(۳۴) قلعهٔ آسمان
اختران با دیو همچون عقرب است
مشتری را او وَلیُّ الاَقرَبست(۳۵)
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 590
گر گریزی بر امیدِ راحتی
ز آن طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کُنجی بی دَد و بی دام نیست
جز به خلوت گاهِ حق، آرام نیست
کنجِ زندانِ جهانِ ناگُزیر
نیست بی پامُزد(۳۶) و بی دَقُّ الحَصیر(۳۷)
والله ار سوراخِ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی
آدمی را فَرْبِهی هست از خیال
گر خیالاتش بود صاحبجمال
ور خیالاتش نماید ناخوشی
میگدازد همچو موم از آتشی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1406
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آن که دیدِ دوست است
چونکه دیدِ دوست نبود کور به
دوست کو باقی نباشد دور به
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 812
آدمی دید است باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 826
دیدهای کو از عدم آمد پدید
ذاتِ هستی را همه مَعدوم دید
حافظ، دیوان اشعار، غزل شماره ۷
Hafez Poem(Qazal)# 7, Divan e Ashaar
عَنقا(۳۸) شکارِ کس نشود دام بازچین
کانجا همیشه باد به دست است دام را
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3135
یونس ات در بَطنِ(۳۹) ماهی پخته شد
مَخلَصَش(۴۰) را نیست از تسبیح، بُد(۴۱)
گر نبودی او مُسَبِّح(۴۲)، بَطنِ نُون(۴۳)
حبس و زندانش بُدی تا يُبْعَثُون*
او به تسبیح از تنِ ماهی بجَست
چیست تسبیح؟ آیتِ روزِ اَلَست
گر فراموشت شد آن تسبیحِ جان
بشنو این تسبیح های ماهیان
هر که دید الله را، اللهی است
هر که دید آن بحر را، آن ماهی است
این جهان دریاست و تن، ماهیّ و روح
یونسِ مَحجوب از نورِ صَبوح(۴۴)
* قرآن کریم، سوره صافّات(۳۷)، آیه ۱۴۳،۱۴۴
Quran, Sooreh Saffat(#37), Line #143,144
فَلَوْلَا أَنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ
پس اگر نه از تسبيحگويان مىبود
لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ
تا روز قيامت در شكم ماهى مىماند.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3466
سَروری چون شد دِماغت(۴۵) را نَدیم
هر که بشکستت، شود خَصمِ قدیم
چون خِلافِ خویِ تو گوید کسی
کینهها خیزد تو را با او بسی
که مرا از خوی من بر میکَنَد
مر مرا شاگرد و تابع می کند
چون نباشد خویِ بد محکم شده
کی فروزد از خِلاف، آتشکده؟
با مخالف او مدارایی کند
در دلِ او، خویش را جایی کند
زآن که خویِ بَد بگشتست استوار
مورِ شهوت شد ز عادت همچو مار
مارِ شهوت را بکش در ابتدا
وَر نه اینک گشت مارت اژدها
لیک هر کس مور بیند مارِ خویش
تو ز صاحبدل کن اِستِفسارِ(۴۶) خویش
تا نشد زر مس، نداند من مِسَم
تا نشد شه دل، نداند مُفلسم
خدمتِ اِکسیر(۴۷) کن مِسوار تو
جور میکش ای دل از دلدارِ تو
کیست دلدار؟ اهلِ دل نیکو بدان
که چو روز و شب، جَهانند از جهان
عیب کم گو بندهٔ الله را
مُتَّهم کم کن به دزدی شاه را
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۸۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 786
هر که سازد زین جهان، آبِ حیات
زُوتَرَش از دیگران آید مَمات(۴۸)**
دیدهٔ دل کو به گَردون بنگریست
دید کاینجا هر دَمی میناگری(۴۹) ست
قلبِ اَعیان(۵۰) ست و اِکسیری(۵۱) مُحیط
اِئتِلافِ(۵۲) خرقهٔ تن بی مَخیط(۵۳)
تو از آن روزی که در هست آمدی
آتشی، یا باد، یا خاکی بُدی
گر بر آن حالت تو را بودی بقا
کَی رسیدی مر تو را این ارتقا؟
از مُبدِّل(۵۴)، هستیِ اول نماند
هستیِ بهتر به جایِ آن نشاند
** حدیث
اِياكُمْ وَ مُجالَسَةَ الـْمَوتی. قیلَ وَ مَن هُم؟ قالَ الـْاَغْنِياءُ
بپرهیزید از نشست و برخاست با مردگان. پرسیدند: مردگان کیانند؟ فرمود: توانگران
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم ، بیت ۸۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 842
زین بدن اندر عذابی ای بشر
مرغِ رُوحت بسته با جنسی دگر
روح، بازست و طَبایِع(۵۵) زاغ ها
دارد از زاغان و جُغدان داغ ها
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 931
گاو باشی، شیر گَردی نزدِ او
گر تو با گاوی خوشی، شیری مَجُو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1160
دل مَدُزد از دلربایِ روح بخش
که سوارت می کند بر پشتِ رَخش(۵۶)
سر مَدُزد از سرفرازِ تاج دِه
کو ز پایِ دل گشاید صد گره
با که گویم؟ در همه دِه زنده کو؟
سویِ آبِ زندگی پُوینده(۵۷) کو؟
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو بجز نامی چه می دانی ز عشق؟
عشق را صد ناز و اِستِکبار(۵۸) هست
عشق با صد ناز می آید به دست
عشق چون وافی(۵۹) ست ، وافی می خرد
در حریفِ(۶۰) بی وفا می ننگرد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 954, Divan e Shams
هزار گونه کجا خَستتان(۶۱) به زیرِ سجود
کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید؟
هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود
به هر دمی ز شما خُفیِه تر(۶۲)، چه بیهنرید؟
هنر چو بیهنری آمد اندرین درگاه
هنروران، ز چه شادیت؟ چون نه زین نفرید
همه حیات در اینست کِاذْبَحُوا بَقَره(۶۳)***
چو عاشقانِ حیاتید، چون پَسِ بَقَرید؟
هزار شیر تو را بندهاند چه بوَد گاو؟
هزار تاجِ زر آمد چه در غمِ کمرید؟
چو شب خَطیبِ تو ماهست بر چنین منبر
اگر نه فهم تباهست از چه در سَمَرید(۶۴)؟
*** قرآن کریم، سوره (۲)بقره، آیه ۶۷
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #67
«…إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً…»
« ... خدا به شما فرمان می دهد گاوی را ذبح کنید ... »
(۱) نَظّاره کردن: تماشا کردن، نگاه کردن
(۲) دانستن: توانستن
(۳) بیگار: کار بی مزد و اُجرت
(۴) تیز رفتن: تند و با شتاب رفتن
(۵) گران: عمیق، سنگین
(۶) ابریشم: تارهای ساز، سیمِ ساز، یک دو ابریشمک یعنی یکی دو پرده
(۷) کشان کردن: کشیدن، حمل کردن
(۸) نمایاندن: نشان دادن، آشکار ساختن
(۹) ریگ: شن زار، ریگستان
(۱۰) کَه: مخفف کاه
(۱۱) خراب: مایه خرابی
(۱۲) پاییدن: منتظر شدن، چشم به راه بودن
(۱۳) کَمین: نهانگاه، کَمینگاه
(۱۴) وِثاق: اتاق، خرگاه
(۱۵) تانَد: می تواند
(۱۶) شیوه: راه و روش
(۱۷) سَداد: راستی و درستی
(۱۸) نَزار: بیجان، ضعیف
(۱۹) لَعل: لب معشوق، سخن معشوق، هوشیاری یا گنج حضور
(۲۰) کان: معدن، سرچشمه
(۲۱) مَخمور: مست، خمارآلوده
(۲۲) خُمار: سر درد و کسالتی که از کم خوردن شراب به وجود می آید، دردهای من ذهنی
(۲۳) دامِ داهول: علامتی که صیّادان در صحرا نزدیک دام نصب می
کنند تا جانوران برمند و در دام افتند.
(۲۴) سُخره کردن: ریشخند زدن، مسخره کردن
(۲۵) یارِ غار: کنایه از دوست نزدیک و صمیمی
(۲۶) نَمانَمَت: نگذارم تو را، اشاره به تکامل انسان است، از جمادی به نبات، از نبات به حیوانی و…
(۲۷) تَک: ته، قعر، عمق
(۲۸) دلق: خرقه، پوستین، جامۀ درویشی، لباس ژنده و مرقع که درویشان به تن میکنند
(۲۹) کِری: کِری'، کرایه ای
(۳۰) فُتوح: گشایش
(۳۱) صِحاف: جمع صحیفه، دفترها، کتاب ها
(۳۲) بُروج: برج ها
(۳۳) اَنجُم: ستارگان، اختران، جمع نَجم
(۳۴) نفتانداز: کسی که آتش می بارد
(۳۵) وَلیُّ الاَقرَب: نزدیک ترین دوست
(۳۶) پامُزد: مزدی که از زحمت پا به دست آید، اجرت قاصد
(۳۷) دَقُّ الحَصیر: بوریا کوبی، نوعی مهمانی برای خانه نو، در اینجا کنایه از تکلیف و زحمت
(۳۸) عَنقا: سیمرغ
(۳۹) بَطن: شکم
(۴۰) مَخلَص: محل خلاصی، راه خلاص و گریزگاه
(۴۱) بُد: چاره
(۴۲) مُسَبِّح: تسبیح کننده
(۴۳) نُون: ماهی
(۴۴) صَبوح: سپیده دم، بامداد
(۴۵) دِماغ: مغز
(۴۶) اِستِفسار: پرسش، سئوال کردن
(۴۷) اِکسیر: کیمیا، جوهری که تصور میشد میتواند ماهیت جسمی را تغییر دهد
(۴۸) مَمات: زمان مرگ
(۴۹) میناگری: نقاشی و تزئین فلزاتی چون طلا و نقره، در اینجا به معنی ظرافت در آفرینش
(۵۰) اَعیان: جمع عَین به معنی ذات و نفس
(۵۱) اِکسیر: جوهری گدازنده که ماهیت اجسام را تغییر می دهد. دراصلاحِ صوفیان، حضرت حق تعالی است که ماهیت آدمیان را تغییر میدهد.
(۵۲) اِئتِلاف: پیوستگی، وحدت
(۵۳) مَخیط: جامه دوخته شده
(۵۴) مُبدِّل: تبدیل کننده
(۵۵) طَبایِع: جمع طَبع، چهار عنصر آب، آتش، باد و خاک
(۵۶) رَخش: اسب اصیل، اسب رستم
(۵۷) پُوییدن: حرکت کردن، دویدن
(۵۸) اِستِکبار: تکبر کردن
(۵۹) وافی: وفادار
(۶۰) حریف: در اینجا به معنی رفیق و همراه است.
(۶۱) خَستن: آزرده کردن، زخمی کردن
(۶۲) خُفیِه: پنهان، نهفته
(۶۳) کِاذْبَحُوا بَقَره: گاوی قربانی کنید
(۶۴) سَمَر: قصه و افسانه که در شب بگویند، در اینجا به معنی توهم من ذهنی
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
چند نظاره جهان کردن
آب را زیرِ که نهان کردن
رنج گوید که گنج آوردم
شیر داند ز خون روان کردن
چند بیگارِ دیگران کردن
تیز برداشتی تو ای مطرب
این گران زخمهیی است نتوانیم
رقص بر پردهٔ گران کردن
یک دو ابریشمک فروتر گیر
تا توانیم فهم آن کردن
نتوان کوه را کشان کردن
تا نبینند جان جانها را
کی توان سهل ترک جان کردن
بنما ای ستاره کاندر ریگ
چو آب آهسته زیرِ که درآیم
به ناگه کوه را چون که ربایم
(چو آب آهسته زیرِ که درآیم
به ناگه خرمن که درربایم)
چکم از ناودان من قطره قطره
چو طوفان من خراب صد سرایم
سرا چه بود فلک را برشکافم
ز بیصبری قیامت را نپایم
پیش آن خورشید چون جست از کمین
این چنین جانی چه درخورد تن است
ای تن گشته وِثاق جان بس است
چند تاند بحر در مشکی نشست
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
جز مر آنها را که از خود رستهاند
جز عنایت که گشاید چشم را
جز محبت که نشاند خشم را
جهد بی توفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد
آب را دیدی نگر در آب آب
آب را آبی ست کو میراندش
بیا که چاره ذوق حضور و نظمِ امور
به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
وین بلا از بهر کاری می کشم
زحمت سرما و برف ماه دی
بر امید نوبهاری می کشم
پیش آن فربه کن هر لاغری
این چنین جسم نزاری می کشم
بهر عشق شهریاری می کشم
گر دکان و خانهام ویران شود
بر وفای لاله زاری می کشم
عشق یزدان بس حصاری محکمست
رخت جان اندر حصاری می کشم
بهر یاری بردباری می کشم
بهر لعلش کوه و کانی می کنم
بهر آن دو نرگس مخمورِ او
همچو مخموران خماری می کشم
بهر صیدی کاو نمیگنجد به دام
دام و داهول شکاری می کشم
گفت این غم تا قیامت می کشی
می کشم ای دوست آری می کشم
سینه غار و شمس تبریزیست یار
سخره بهر یار غاری می کشم
زخم پذیر و پیش رو چون سپرِ شجاعتی
گوش به غیرِ زه مده تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سرِ ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
زیرِ این دکان تو مدفون دو کان
هست این دکان کرایی زود باش
تیشه بستان و تکش را میتراش
پارهدوزی چیست خورد آب و نان
میزنی این پاره بر دلق گران
هر زمان میدرد این دلق تنت
ای ز نسل پادشاه کامیار
با خود آ زین پارهدوزی ننگ دار
پارهای بر کن ازین قعر دکان
تا برآرد سر به پیش تو دو کان
پیش از آن کین مهلت خانهٔ کری
آخر آید تو نخورده زو بری
وین دکان را بر کند از روی کان
تو ز حسرت گاه بر سر میزنی
گاه ریش خام خود بر میکنی
کای دریغا آن من بود این دکان
کور بودم بر نخوردم زین مکان
ای دریغا بود ما را برد باد
تا ابد یا حسرتا شد للعباد
گنج از زیرش یقین عریان شود
لیک آن تو نباشد زآنکه روح
مزد ویران کردنستش آن فتوح
چون نکرد آن کار مزدش هست لا
لیس للانسان الا ما سعی
عقل لرزان از اجل و آن عشق شوخ
سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ
از صحاف مثنوی این پنجم است
بر بروج چرخ جان چون انجم است
جز که کشتیبان استارهشناس
جز نظاره نیست قسم دیگران
از سعودش غافلند و از قران
با چنین استارهای دیوسوز
هر یکی در دفع دیوِ بدگمان
هست نفتانداز قلعهٔ آسمان
مشتری را او ولی الاقربست
گر گریزی بر امید راحتی
هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست
جز به خلوت گاه حق آرام نیست
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بی پامزد و بی دق الحصیر
والله ار سوراخ موشی در روی
آدمی را فربهی هست از خیال
دید آن است آن که دید دوست است
چونکه دید دوست نبود کور به
ذات هستی را همه معدوم دید
عنقا شکارِ کس نشود دام بازچین
یونس ات در بطن ماهی پخته شد
مخلصش را نیست از تسبیح بد
گر نبودی او مسبح بطن نون
حبس و زندانش بدی تا يبعثون*
او به تسبیح از تن ماهی بجست
چیست تسبیح آیت روزِ الست
گر فراموشت شد آن تسبیح جان
هر که دید الله را اللهی است
هر که دید آن بحر را آن ماهی است
این جهان دریاست و تن ماهی و روح
یونس محجوب از نورِ صبوح(۴۴)
سروری چون شد دماغت را ندیم
هر که بشکستت، شود خصم قدیم
چون خلاف خوی تو گوید کسی
که مرا از خوی من بر میکند
چون نباشد خوی بد محکم شده
کی فروزد از خلاف آتشکده
در دل او خویش را جایی کند
زآن که خوی بد بگشتست استوار
مور شهوت شد ز عادت همچو مار
مار شهوت را بکش در ابتدا
ور نه اینک گشت مارت اژدها
تو ز صاحبدل کن استفسارِ خویش
تا نشد زر مس نداند من مسم
تا نشد شه دل نداند مفلسم
خدمت اکسیر کن مسوار تو
کیست دلدار اهل دل نیکو بدان
که چو روز و شب جهانند از جهان
متهم کم کن به دزدی شاه را
زوترش از دیگران آید ممات**
دید کاینجا هر دمی میناگری ست
قلب اعیان ست و اکسیری محیط
ائتلاف خرقهٔ تن بی مخیط
آتشی یا باد یا خاکی بدی
کی رسیدی مر تو را این ارتقا
از مبدل هستی اول نماند
هستی بهتر به جای آن نشاند
مرغ روحت بسته با جنسی دگر
روح بازست و طبایع زاغ ها
دارد از زاغان و جغدان داغ ها
گاو باشی شیر گردی نزد او
گر تو با گاوی خوشی شیری مجو
دل مدزد از دلربای روح بخش
که سوارت می کند بر پشت رخش
سر مدزد از سرفرازِ تاج ده
کو ز پای دل گشاید صد گره
با که گویم در همه ده زنده کو
سوی آب زندگی پوینده کو
تو بجز نامی چه می دانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق چون وافی ست وافی می خرد
در حریف بی وفا می ننگرد
هزار گونه کجا خستتان به زیرِ سجود
کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید
به هر دمی ز شما خفیه تر چه بیهنرید
هنروران ز چه شادیت چون نه زین نفرید
همه حیات در اینست کاذبحوا بقره***
چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید
هزار شیر تو را بندهاند چه بود گاو
هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید
چو شب خطیب تو ماهست بر چنین منبر
اگر نه فهم تباهست از چه در سمرید
Privacy Policy
Today visitors: 715 Time base: Pacific Daylight Time