برنامه شماره ۹۲۶ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۲۶ ژوئیه ۲۰۲۲ - ۵ مرداد
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۲۶ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دستیابی به فایل صوتی برنامه ۹۲۶ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۲۶ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۲۶ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 212, Divan e Shams
اسیرِ شیشه کن آن جنّیانِ(۱) دانا را
بریز خونِ دل آن خونیانِ صَهبا(۲) را
ربودهاند کلاهِ هزار خسرو را
قبایِ لعل ببخشیده چهرهٔ ما را
به گاهِ جلوه چو طاووس عقلها برده
گشاده چون دلِ عشّاق پرِّ رعنا را
ز عکسشان فلکِ سبز رنگ لعل شود
قیاس کن که چگونه کنند دلها را؟
درآورند به رقص و طرب به یک جرعه
هزار پیرِ ضعیفِ بمانده برجا را
چه جایِ پیر که آبِ حیاتِ خلّاقاند
که جان دهند به یک غمزه جمله اشیا را
شکرفروشِ چنین چُست هیچ کس دیدهست؟
سخنشناس کند طوطیِ شِکَرخا را
زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف
چنین رفیق بباید طریقِ بالا(۳) را
صلا زدند همه عاشقانِ طالب را
روان شوید به میدان پیِ تماشا را
اگر خزینهٔ قارون به ما فرو ریزند
ز مغزِ ما نتوانند بُرد سودا را
بیار ساقیِ باقی که جانِ جانهایی
بریز بر سرِ سودا شرابِ حَمرا(۴) را
دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری
بَرو گمار دمی آن شرابِ گیرا(۵) را
زهی شراب که عشقش به دستِ خود پختهست
زهی گهر که نبودهست هیچ دریا را
ز دستِ زُهره(۶) به مرّیخ(۷) اگر رسد جامش
رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا را
تو ماندهای و شراب و همه فنا گشتیم
ز خویشتن چه نهان میکنی تو سیما را؟
ولیک غیرتِ لالاست(۸) حاضر و ناظر
هزار عاشق کُشتی برایِ لالا را
به نفی لا لا گوید به هر دمی لالا
بزن تو گردنِ لا را، بیار الّا را
بده به لالا جامی، از آنکه میدانی
که علم و عقل رباید هزار دانا را
و یا به غمزهٔ شوخت(۹) به سویِ او بنگر
که غمزهٔ تو حیاتیست ثانی اَحیا را
به آب ده تو غبارِ غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را
خدای عشق فرستاد تا دَرو پیچیم
که نیست لایقِ پیچش(۱۰) مَلَک تعالی را
بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
ولی دریغ که گم کردهام سر و پا را
برآ، بتاب بر افلاک شمسِ تبریزی
به مغزِ نغز بیارای برجِ جوزا(۱۱) را
(۱) جنّیان: جمعِ جنّی، و جنّی به معنی منسوب به جنّ، دیو زده و پری است.
(۲) صَهبا: میِ سرخ
(۳) طریقِ بالا: راه و منازل سلوک به سویِ حق تعالی
(۴) حَمرا: سرخ
(۵) گیرا: مؤثّر، گیرندهٔ هوش و توانایی
(۶) زهره یا ناهید: نزد احکامیان زهره سعد اصغر و مشتری سعد اکبر است.
(۷) مریخ یا بهرام: منحوس و دال بر جنگ و خصومت و خونریزی و ظلم است.
(۸) لالا: لـله، مرّبی کودک
(۹) شوخ: زیبا
(۱۰) پیچيدن: در آغوش کشیدن، آویختن
(۱۱) برجِ جوزا: ستارهٔ دو پیکر
-----------
اسیرِ شیشه کن آن جنیّانِ دانا را
بریز خونِ دل آن خونیانِ صَهبا را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۱۲) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۱۲) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۰۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3024
اینکه فردا این کنم یا آن کنم
این دلیلِ اختیارست ای صَنَم(۱۳)
(۱۳) صَنَم: بت، دلبر و معشوق
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #616
گر بپرّانیم تیر، آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
این نه جبر، این معنیِ جَبّاری(۱۴) است
ذکرِ جَبّاری، برایِ زاری است
زاریِ ما شد دلیلِ اِضطرار
خجلتِ ما شد، دلیلِ اختیار
گر نبودی اختیار، این شرم چیست؟
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست؟
(۱۴) جَبّاری: مقام جباریّت خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #648
پس هنر، آمد هلاکت خام را
کز پیِ دانه، نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۱۵)
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار(۱۶)
دور کن آلت، بینداز اختیار
(۱۵) اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.
(۱۶) زینهار: بر حذر باش، کلمه تنبیه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4105
همچو مستی، کو جنایتها کند
گوید او: مَعذور بودم من ز خَود
گویدش لیکن سبب ای زشتکار
از تو بُد در رفتنِ آن اختیار
بیخودی نآمد به خود، توش خواندی
اختیارت خود نشد، توش راندی
گر رسیدی مستیای بیجهدِ تو
حفظ کردی ساقیِ جان، عهدِ تو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2257
همچنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و، خواه جاه و، خواه نان
هر یکی زینها تو را مستی کند
چون نیابی آن، خُمارت میزند
این خُمارِ غم، دلیلِ آن شده ست
که بدان مفقود، مستیّات بُدهست
جز به اندازهٔ ضرورت، زین مگیر
تا نگردد غالب و، بر تو امیر
سر کشیدی تو که من صاحبدلم
حاجت غیری ندارم، واصِلم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4678
چون به من زنده شود این مُردهتن
جانِ من باشد که رُو آرَد به من
من کنم او را ازین جان محتشم
جان که من بخشم، ببیند بخششم
جانِ نامحرم نبیند رویِ دوست
جز همآن جان کاَصلِ او از کویِ اوست
در دَمَم، قصّابْوار این دوست را
تا هِلَد آن مغزِ نغزش، پوست را
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #172
شاد باش و فارِغ(۱۷) و ایمن(۱۸) که من
آن کنم با تو که باران، با چمن
من غمِ تو میخورم تو غم مَخَور
بر تو من مشفقترم از صد پدر
هان و هان این راز را با کس مگو
گرچه از تو، شَه کند بس جستجو
گورخانهٔ رازِ تو چون دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود
(۱۷) فارِغ: راحت و آسوده
(۱۸) ایمن: رستگار، محفوظ و در امان، سالم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۴۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2472
تا که پُشکی مُشک گردد ای مُرید
سالها باید در آن روضه چرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 1344, Divan e Shams
دَمِ او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است، نه موقوفِ علل
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1258
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار، قصدِ جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فرازِ چرخ، خرگاهت(۱۹) زند
(۱۹) خرگاه: خیمهٔ بزرگ
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 3056, Divan e Shams
قضا که تیرِ حوادث به تو همیانداخت
تو را کُند به عنایت از آن سپس سِپَری
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1626
کارِ من بیعلّت است و مُستقیم
هست تقدیرم نه علّت، ای سَقیم(۲۰)
عادتِ خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش، بنشانم به وقت
(۲۰) سَقیم: بیمار
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3201
آینهٔ هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #690
کارگاهِ صُنع حق چون نیستی است
پس برونِ کارگه بیقیمتی است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1360
عاشق صُنع توام در شُکر و صبر(۲۱)
عاشقِ مصنوع، کی باشم چو گبر(۲۲)؟
عاشق صُنعِ(۲۳) خدا با فَر بُوَد
عاشقِ مصنوعِ(۲۴) او کافر بُوَد
(۲۱) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.
(۲۲) گَبر: کافر
(۲۳) صُنع: آفرینش
(۲۴) مصنوع: آفریده، مخلوق
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4058
نامِ پنهان گشتنِ دیو از نفوس
واندر آن سوراخ رفتن، شد خُنُوس(۲۵)
(۲۵) خُنُوس: آشکار شدن و سپس بسیار پنهان گشتن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 1444, Divan e Shams
چون خواب مرا بیند، بگریزد و ننشیند
از من برود، آید در شخص دگر خوابم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3283
فلسفی، مر دیو را مُنکِر شود
در همان دَم سُخرهٔ(۲۶) دیوی بود
گر ندیدی دیو را، خود را ببین
بی جنون نَبْوَد کبودی در جَبین(۲۷)
هرکه را در دل شک و پیچانی(۲۸) است
در جهان، او فلسفی پنهانی است
مینماید اعتقاد و گاهگاه
آن رَگِ فَلْسَف(۲۹) کُند رویش سیاه
اَلْحَذَر(۳۰) ای مؤمنان، کآن در شماست
در شما بس عالَمِ بیمُنتهاست
(۲۶) سُخره: ذلیل و مقهور و زیردست
(۲۷) جَبین: پیشانی
(۲۸) پیچانی: اعتراض، شک و تردید
(۲۹) فَلسَف: فَلسفی
(۳۰) اَلْحَذَر: حذر کنید
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1211
شرعْ بهرِ دفعِ شرّ رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجّت کند
فردوسی، شاهنامه، جنگِ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
Ferdowsi Poem(Shahname), The Big Battle of Keikhosrow With Afrasiab
ز من بگسلد فَرِّهِ ایزدی
گر آیم به کژّی و نابخردی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #726
مُلک برهم زن تو اَدْهَمْوار زود
تا بیابی همچو او مُلکِ خُلود(۳۱)
(۳۱) خُلود: جاودانه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #764
مُلکِ جسمت را چو بلقیس ای غَبی(۳۲)
ترک کن بهرِ سلیمانِ نَبی
قرآن کریم، سوره نمل (۲۷)، آیهٔ ۴۴
Quran, An-Naml(#27), Line #44
«إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ.»
«من بر خويشتن ستم كردهام و اينك با سليمان در برابرِ پروردگارِ جهانيان تسليم شدم.»
(۳۲) غَبی: کودن، سبکمغز
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2626
قبله را چون کرد دستِ حق عَیان
پس، تَحَرّی بعد ازین مَردود دان
هین بگردان از تَحَرّی(۳۳) رو و سَر
که پدید آمد مَعاد و مُستَقَرّ(۳۴)
یک زمان زین قبله گر ذاهِل(۳۵) شوی
سُخرهٔ(۳۶) هر قبلهٔ باطل شوی
چون شوی تمییزدِه(۳۷) را ناسپاس
بِجهَد از تو خَطرَتِ(۳۸) قبلهشناس
گر ازین انبار خواهی بِرّ(۳۹) و بُرّ(۴۰)
نیمساعت هم ز همدردان مبُر
که در آن دم که بِبُرّی زین مُعین(۴۱)
مبتلی گردی تو با بِئسَ الْقَرین(۴۲)
(۳۳) تَحَرّی: جستجو
(۳۴) مُستَقَرّ: محل استقرار، جای گرفته، ساکن، قائم
(۳۵) ذاهِل: فراموش کننده، غافل
(۳۶) سُخره: ذلیل، مورد مسخره، کار بی مزد
(۳۷) تمییزدِه: کسی که دهنده قوّه شناخت و معرفت است
(۳۸) خَطْرَت: قوه تمییز، آنچه که بر دل گذرد، اندیشه
(۳۹) بِرّ: نیکی
(۴۰) بُرّ: گندم
(۴۱) مُعین: یار، یاری کننده
(۴۲) بِئسَ الْقَرین: همنشین بد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2974
بود عَبْدُالْغَوْث همجنسِ پری
چون پری، نُه سال در پنهانپَری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2980
بُرد همجنسیِّ پَرْیانَش چنان
که رُباید روح را زخمِ سِنان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۷۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2723
گفت: سیماهُم وَجُوهٌ کردگار
که بُوَد غَمّازِ(۴۳) باران، سبزهزار
حق تعالی فرمود که باطن اشخاص از ظاهر رخسارشان نمایان است،
به همین جهت وجود چمنزار حاکی از اینست که بارانی نازل شده است.
قرآن کریم، سورهٔ فتح (۴۸)، آیهٔ ۲۹
Quran, Al-Fath(#48), Line #29
«…سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ۚ…»
«…نشانشان اثر سجدهاى است كه بر چهره آنهاست…»
(۴۳) غَمّاز: بسیار سخنچین، در اینجا به معنی آشکارکننده.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2767
چون بدو زنده شدی، آن خود وی است
وحدتِ محض است آن، شرکت کِی است؟
چنین رفیق بباید طریقِ بالا را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 1219, Divan e Shams
هر که بُوَد عاشقِ خود پنج نشان دارد بَد
سخت دل و سُست قدم، کاهِل(۴۴) و بیکار و تُرُش
(۴۴) کاهِل: تنبل، سُست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3214
طالب است و غالب است آن کردگار
تا ز هستیها بر آرَد او دَمار
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 492, Divan e Shams
اگرچه سرد وجودیت گَرم درپیچید
به ره کُنَش به بهانه، بهانه را چه شدهست
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۵
Poem(Qazal)# 5, Divan e Hafez
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کُنَد گدا را
بریز بر سرِ سودا شرابِ حَمرا را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 233, Divan e Shams
کجاست ساقیِ جان؟ تا بههم زَنَد ما را
بروبد از دلِ ما فکرِ دیّ(۴۵) و فردا را
(۴۵) دی: دیروز
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 21, Divan e Shams
لبّیک(۴۶) لبّیک ای کَرَم، سودایِ(۴۷) تُست اندر سَرَم
ز آبِ تو چرخی میزنم مانند چرخِ آسیا
(۴۶) لبّیک: قبول میکنم، امرِ تو را اطاعت میکنم.
(۴۷) سودا: خیال، هوی و هوس
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3274
جانِ جان، چو واکَشد پا را زِ جان
جان چنان گردد که بیجان تن، بدان
بَرو گمار دمی آن شرابِ گیرا را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 2281, Divan e Shams
اندیشه جز زیبا مکن، کاو تار و پودِ صورت است
ز اندیشهٔ احسن تَنَد، هر صورتی اَحسن شده
ز دستِ زُهره به مرّیخ اگر رسد جامش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1549
عقل کو مَغلوبِ نفس، او نفس شد
مُشتری(۴۸)، مات زُحَل(۴۹) شد، نَحس شد
هم درین نَحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نَحست در نگر
آن نظر که بنگرد این جَرّ و مَد(۵۰)
او ز نَحسی سوی سَعدی(۵۱) نَقْب(۵۲) زد
زآن همیگردانَدَت حالی به حال
ضِد به ضد پیداکنان در انتقال
(۴۸) مُشتری: بزرگترین سیّاره منظومه شمسی که بین مریخ و زُحل قرار دارد. سعد اکبر، سعد آسمان
(۴۹) زُحَل: کیوان، نَحس اکبر
(۵۰) جَرّ و مَد: کنایه از حالات خوشی و ناخوشی است که بر آدمی دست می دهد.
(۵۱) سَعد: خجسته، مبارک، مقابل نَحس
(۵۲) نَقْب: سوراخ و راه باریک در زیر زمین
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 2666, Divan e Shams
حریفت حاضر است آنجا که هستی
ولیکن گر بگوید، شرم داری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 135, Divan e Shams
ساقیا گردان کن آخر آن شرابِ صاف را
محو کن هست و عدم را بردران این لاف را
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۰۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1023
استخوان و باد روپوش است و بس
در دو عالم غیرِ یزدان نیست کس
ولیک غیرتِ لالاست حاضر و ناظر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1899
این ترازو بهرِ این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سَبَق(۵۳)
از ترازو کم کُنی، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
(۵۳) سَبَق: نیروی ازلی، فضای یکتایی، فضای همه امکانات، درس یک روزه، مسابقه.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1209
سجده آمد کندنِ خشتِ لَزِب(۵۴)
موجبِ قربی که وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ
کندن این سنگ های چسبنده همانند سجده آوردن است
و سجود، موجب قرب بنده به حق می شود.
(۵۴) لَزِب: چسبنده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4514
قرب، نه بالا، نه پستی رفتن است
قربِ حق از حبسِ هستی رستن است
نیستی بَر، گر تو ابله نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1468
جمله استادان پیِ اظهارِ کار
نیستی جویند و جایِ اِنکسار(۵۵)
لاجَرَم استادِ استادان صَمَد(۵۶)
کارگاهش نیستیّ و لا بُوَد
هر کجا این نیستی افزونتر است
کارِ حق و کارگاهش آن سَر است
(۵۵) اِنکسار: شکستهشدن، شکستگی؛ مَجازاً خضوع و فروتنی
(۵۶) صَمَد: بینیاز و پاینده، از صفاتِ خداوند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 33, Divan e Shams
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3145
صبر کردن، جانِ تسبیحاتِ توست
صبر کن، کآنست تسبیحِ دُرست
هیچ تسبیحی ندارد آن دَرَج(۵۷)
صبر کن، اَلْصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج(۵۸)
صبر چون پولِ(۵۹) صِراط آن سو، بهشت
هست با هر خوب، یک لالایِ(۶۰) زشت
تا ز لالا میگُریزی، وصل نیست
زانکه لالا را ز شاهد، فَصل(۶۱) نیست
(۵۷) دَرَج: درجه
(۵۸) اَلْصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج: صبر کلید رستگاری است.
(۵۹) پول: پل
(۶۰) لالا: لـله، غلام و بنده، مربی مرد
(۶۱) فَصل: جدا کردن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2095
چون اَنَاالْحَق گفت شیخ و پیش بُرد
پس گلوی جمله کوران را فشرد
چون اَنای بنده لا شد، از وجود
پس چه مانَد؟ تو بیندیش ای جَحود(۶۲)
گر تو را چشمی است بگشا، درنگر
بعدِ لا آخِر چه میمانَد دگر؟
(۶۲) جَحود: بسیار انکار کننده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #588
عشق، آن شعلهست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوقِ باقی، جمله سوخت
تیغِ لا در قتلِ غیرِ حق براند
درنگر زآن پس که بعدِ لا چه ماند؟
ماند الّا الله، باقی جمله رفت
شاد باش ای عشقِ شرکتسوز زفت(۶۳)
(۶۳) زَفت: درشت، فربه، نیرومند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1502
خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد
وانگه از خود بی زِ خود چیزی بدُزد
می دهند اَفیون(۶۴) به مردِ زخممند(۶۵)
تا که پیکان از تنش بیرون کنند
(۶۴) افیون: تریاک
(۶۵) زخممند: کسی که تنش زخمی و مجروح شده.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1241
تا نخوانی لا و الّاالله را
درنیابی مَنهَجِ(۶۶) این راه را
(۶۶) مَنهَج: راهِ آشکار و روشن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 2948, Divan e Shams
ای لولیانِ(۶۷) لالا، با لا پَریده بالا
وارسته زین هَیولا، فارغ ز چون و چندی
(۶۷) لولیان: جمعِ لولی به معنی سرمست، با نشاط
به آب دِه تو غبارِ غم و کدورت را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 1905, Divan e Shams
نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی(۶۸) رسیدهست
غمِ بیش و غمِ کم را رها کن
(۶۸) نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی: از روح خود در او دميدم. اشاره به آفرينش آدم است.
بماند نیمِ غزل در دهان و ناگفته
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3755
پس حقیقت، حق بُوَد معبودِ کُل
کز پی ذوق است سَیْرانِ سُبُل(۶۹)
لیک بعضی رو سوی دُم کردهاند
گرچه سَر اصل است، سر گم کردهاند
لیک آن سَر، پیشِ این ضالانِ گم
میدهد دادِ سَری از راهِ دُم
آن ز سَر مییابد آن داد، این ز دُم
قومِ دیگر پا و سَر کردند گم
چونکه گم شد جمله، جمله یافتند
از کم آمد، سوی کُل بشتافتند
(۶۹) سَیْرانِ سُبُل: پیمودنِ راهها
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 446, Divan e Shams
چندان بنوش مِی که بمانی ز گفت و گو
آخر نه عاشقی و نه این عشق میکدهست؟
به مغزِ نغز بیارای برجِ جوزا را
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۲۹
Poem(Qazal)# 329, Divan e Hafez
جوزا سَحَر نهادْ حمایل(۷۰) برابرم
یعنی غلامِ شاهم و سوگند میخورم
ساقی بیا که از مددِ بختِ کارساز
کامی که خواستم ز خدا شد مُیَسَّرَم
جامی بده که باز به شادیِّ رویِ شاه
پیرانه سر، هوایِ جوانیست در سرم
(۷۰) حمایل: دَوالِ شمشیر؛ کمربندی چرمین که در قدیم شمشیر را به آن میبستند.
راهم مزن به وصفِ زلالِ خِضَر که من
از جامِ شاه جُرعهکَشِ حوضِ کوثرم
شاها اگر به عرش رسانم سَریرِ(۷۱) فضل
مملوکِ(۷۲) این جِنابم(۷۳) و مسکین این دَرَم
من جرعهنوشِ بزمِ تو بودم هزار سال
کی تَرکِ آبخَورْد کُنَد طبعِ خوگَرَم؟
گر بَرکَنَم دل از تو و بَردارم از تو مِهر
آن مِهر بَر کِه افکنم؟ آن دل کجا بَرَم؟
(۷۱) سَریر: تختِ پادشاهی
(۷۲) مملوک: بنده، غلام، بَرده
(۷۳) جناب: درگاه
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۴۸
Poem(Qazal)# 348, Divan e Hafez
خوردهام تیرِ فلک، باده بده تا سرمست
عُقده(۷۴) در بندِ کَمرتَرکشِ(۷۵) جوزا فکنم
(۷۴) عُقده: گِرِه
(۷۵) کمرتَرکش: حَمایل، تیردانی که بر روی کمر میبستند.
------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
بریز خون دل آن خونیان صهبا را
ربودهاند کلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهره ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقلها برده
گشاده چون دل عشاق پر رعنا را
ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود
قیاس کن که چگونه کنند دلها را
هزار پیر ضعیف بمانده برجا را
چه جای پیر که آب حیات خلاقاند
شکرفروش چنین چست هیچ کس دیدهست
سخنشناس کند طوطی شکرخا را
چنین رفیق بباید طریق بالا را
صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شوید به میدان پی تماشا را
اگر خزینه قارون به ما فرو ریزند
ز مغز ما نتوانند برد سودا را
بیار ساقی باقی که جان جانهایی
بریز بر سر سودا شراب حمرا را
برو گمار دمی آن شراب گیرا را
زهی شراب که عشقش به دس خود پختهست
ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش
ز خویشتن چه نهان میکنی تو سیما را
ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر
هزار عاشق کشتی برای لالا را
بزن تو گردنِ لا را بیار الا را
بده به لالا جامی از آنکه میدانی
و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر
که غمزه تو حیاتیست ثانی احیا را
به آب ده تو غبار غم و کدورت را
خدای عشق فرستاد تا درو پیچیم
که نیست لایق پیچش ملک تعالی را
برآ بتاب بر افلاک شمس تبریزی
به مغز نغز بیارای برج جوزا را
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
این دلیل اختیارست ای صنم
گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست
این نه جبر این معنی جباری است
ذکر جباری برای زاری است
زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما شد دلیل اختیار
گر نبودی اختیار این شرم چیست
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست
پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
همچو مستی کو جنایتها کند
گوید او معذور بودم من ز خود
از تو بد در رفتن آن اختیار
بیخودی نآمد به خود توش خواندی
اختیارت خود نشد توش راندی
گر رسیدی مستیای بیجهد تو
حفظ کردی ساقی جان عهد تو
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
چون نیابی آن خمارت میزند
این خمار غم دلیل آن شده ست
که بدان مفقود مستیات بدهست
جز به اندازه ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و بر تو امیر
حاجت غیری ندارم واصلم
چون به من زنده شود این مردهتن
جان من باشد که رو آرد به من
جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همآن جان کاصل او از کوی اوست
در دمم قصابوار این دوست را
تا هلد آن مغز نغزش پوست را
شاد باش و فارغ و ایمن که من
آن کنم با تو که باران با چمن
من غم تو میخورم تو غم مخور
گرچه از تو شه کند بس جستجو
گورخانه راز تو چون دل شود
تا که پشکی مشک گردد ای مرید
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری
کار من بیعلت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علت ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
آینه هستی چه باشد نیستی
نیستی بر گر تو ابله نیستی
کارگاه صنع حق چون نیستی است
پس برون کارگه بیقیمتی است
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
نام پنهان گشتن دیو از نفوس
واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس
چون خواب مرا بیند بگریزد و ننشیند
از من برود آید در شخص دگر خوابم
فلسفی مر دیو را منکر شود
در همان دم سخره دیوی بود
بی جنون نبود کبودی در جبین
هرکه را در دل شک و پیچانی است
در جهان او فلسفی پنهانی است
آن رگ فلسف کند رویش سیاه
الحذر ای مومنان کآن در شماست
در شما بس عالم بیمنتهاست
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجت کند
ز من بگسلد فره ایزدی
گر آیم به کژی و نابخردی
ملک برهم زن تو ادهموار زود
تا بیابی همچو او ملک خلود
ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی
ترک کن بهر سلیمان نبی
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخره هر قبله باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبلهشناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیمساعت هم ز همدردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
بود عبدالغوث همجنس پری
چون پری نه سال در پنهانپری
برد همجنسی پریانش چنان
که رباید روح را زخم سنان
گفت سیماهم وجوه کردگار
که بود غماز باران سبزهزار
حق تعالی فرمود که باطن اشخاص از ظاهر رخسارشان نمایان است
به همین جهت وجود چمنزار حاکی از اینست که بارانی نازل شده است
چون بدو زنده شدی آن خود وی است
وحدت محض است آن شرکت کی است
هر که بود عاشق خود پنج نشان دارد بد
سخت دل و سست قدم کاهل و بیکار و ترش
تا ز هستیها بر آرد او دمار
اگرچه سرد وجودیت گرم درپیچید
به ره کنش به بهانه بهانه را چه شدهست
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
کجاست ساقی جان تا بههم زند ما را
بروبد از دل ما فکر دی و فردا را
لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم
ز آب تو چرخی میزنم مانند چرخ آسیا
جان جان چو واکشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بیجان تن بدان
اندیشه جز زیبا مکن کاو تار و پود صورت است
ز اندیشهٔ احسن تند هر صورتی احسن شده
عقل کو مغلوب نفس او نفس شد
مشتری مات زحل شد نحس شد
هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست در نگر
آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد
زآن همیگرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال
ولیکن گر بگوید شرم داری
ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را
در دو عالم غیر یزدان نیست کس
این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سبق
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
سجده آمد کندن خشت لزب
موجب قربی که واسجد واقترب
و سجود موجب قرب بنده به حق می شود
بزن تو گردن لا را بیار الا را
قرب نه بالا نه پستی رفتن است
قرب حق از حبس هستی رستن است
جمله استادان پی اظهار کار
نیستی جویند و جای انکسار
لاجرم استاد استادان صمد
کارگاهش نیستی و لا بود
کار حق و کارگاهش آن سر است
گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا
صبر کردن جان تسبیحات توست
صبر کن کآنست تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن درج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
صبر چون پول صراط آن سو بهشت
هست با هر خوب یک لالای زشت
تا ز لالا میگریزی وصل نیست
زانکه لالا را ز شاهد فصل نیست
چون اناالحق گفت شیخ و پیش برد
چون انای بنده لا شد از وجود
پس چه ماند تو بیندیش ای جحود
گر تو را چشمی است بگشا درنگر
بعد لا آخر چه میماند دگر
عشق آن شعلهست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند
درنگر زآن پس که بعد لا چه ماند
ماند الا الله باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکتسوز زفت
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وانگه از خود بی ز خود چیزی بدزد
می دهند افیون به مرد زخممند
تا نخوانی لا و الاالله را
درنیابی منهج این راه را
ای لولیان لالا با لا پریده بالا
وارسته زین هیولا فارغ ز چون و چندی
نفخت فیه من روحی رسیدهست
غم بیش و غم کم را رها کن
پس حقیقت حق بود معبود کل
کز پی ذوق است سیران سبل
لیک بعضی رو سوی دم کردهاند
گرچه سر اصل است سر گم کردهاند
لیک آن سر پیش این ضالان گم
میدهد داد سری از راه دم
آن ز سر مییابد آن داد این ز دم
قوم دیگر پا و سر کردند گم
چونکه گم شد جمله جمله یافتند
از کم آمد سوی کل بشتافتند
چندان بنوش می که بمانی ز گفت و گو
آخر نه عاشقی و نه این عشق میکدهست
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
یعنی غلام شاهم و سوگند میخورم
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز
کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
جامی بده که باز به شادی روی شاه
پیرانه سر هوای جوانیست در سرم
راهم مزن به وصف زلال خضر که من
از جام شاه جرعهکش حوض کوثرم
شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل
مملوک این جنابم و مسکین این درم
من جرعهنوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده در بند کمرترکش جوزا فکنم
Privacy Policy
Today visitors: 1121 Time base: Pacific Daylight Time