برنامه شماره ۷۱۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۹ ژوئیه ۲۰۱۸ ـ ۱۹ تیر
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۲۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1227, Divan e Shams
رویش خوش و مویش خوش، وان طُرِّه(۱) جَعدینَش(۲)
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه(۳) نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش
آن طُرِّه پرچین را چون باد بشوراند
صد چین و دو صد ماچین(۴) گم گردد در چینش
بر روی و قفای مه سیلی زده حُسنِ او
بر دَبدَبه قارون تَسخَر زده(۵) مسکینش
آن ماه که میخندد، در شرح نمیگنجد
ای چشم و چراغِ من، دم درکش و میبینش
صد چرخ همی گردد بر آبِ حیاتِ او
صد کوه کمر بندد در خدمتِ تمکینش
گولی(۶) مگر ای لولی(۷)؟ اینجا به چه میمولی(۸)
رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش
گر اسب ندارد جان، پیشش برود لنگان
بنشاند آن فارِس(۹) جان را سپسِ زینش
ور پای ندارد هم، سر بندد و سر بنهد
مانندِ طبیب آید آن شاه به بالینش
عشقست یکی جانی، دررفته به صد صورت
دیوانه شدم باری، من در فن و آیینش
حُسن و نمکِ نادر در صورتِ عشق آمد
تا حُسن و سکون یابد جان از پی تسکینش
بر طالعِ ماهِ خود تقویمِ عجب بست او
تقویم طلب میکن در سوره وَالتّینش*
خورشید به تیغِ خود آن را که کُشَد ای جان
از تابشِ خود سازد تَجهیزش(۱۰) و تَکفینش(۱۱)
فرهادِ هوای او رفتست به کُه کندن
تا لَعل شود مرمر از ضربتِ میتینش(۱۲)
من بس کنم ای مطرب، بر پرده بگو این را
بشنو ز پسِ پرده کَرّ و فَرِ(۱۳) تحسینش
خامش که به پیش آمد جوزینه(۱۴) و لوزینه(۱۵)
لوزینه دعا گوید، حلوا کند آمینش
* قرآن کریم، سوره تین(۹۵)
Quran, Sooreh Tin(#95)
وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ (١)
سوگند به انجير و زيتون
وَطُورِ سِينِينَ (٢)
سوگند به طور سینا
وَهَٰذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ (٣)
سوگند به اين شهر امن
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ (۴)
كه ما آدمى را در نيكوترین اعتدال و ساختار آفريديم.
ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ (۵)
آنگاه او را فروتر از همه فروتران گردانيديم.
إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ (۶)
مگر آنان كه ايمان آوردهاند و كارهاى شايسته (نیک) كردهاند كه ایشان را پاداشی است ناگسسته.
فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ (٧)
پس چيست كه با اين حال تو را به تكذيب (انکار) قيامت وامىدارد؟
أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ (٨)
آيا خدا بهترین داوران نيست؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1638
زین سبب فرمود: استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نفس بر دل دگر داغی نهم
کُلُّ اَصْباحٍ لَنا شَأْنٌ جدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لا یَحید**
در هر بامداد کاری تازه داریم، و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمی شود.
** قرآن کریم، سوره الرحمن(۵۵)، آیه ۲۹
Quran, Sooreh Alrahman(#55), Line #29
يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ
هر كس كه در آسمانها و زمين است سائل درگاه اوست، و او هر لحظه در كارى جدید است.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1819
دوست دارد یار، این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
آنکه او شاه است، او بی کار نیست
ناله، از وی طُرفه(۱۶)، کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر:
کُلُّ یَومٍ هُوَ فِی شَأن ای پسر
ای پسر معنوی، برای همین است که حضرت رحمان فرمود: او در هر روز به کاری است.
اندرین ره، میتراش و میخراش
تا دم آخر، دمی فارغ مباش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3069
اَکمَه(۱۷) و اَبرَص(۱۸) چه باشد؟ مرده نیز
زنده گردد از فسونِ آن عزیز
و آن عدم کز مرده مردهتر بود
وقت ایجادش، عدم مُضطَر(۱۹) بود
کُلَّ یَومٍ هُوَ فِی شَأنٍ بخوان
مر ورا بی کار و بیفعلی مدان
«خدا هر آن به کاری است» را بخوان. و هرگز او را بیکار مینگار.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1406
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آن که دید دوست است
چونکه دید دوست نبود کور به
دوست کو باقی نباشد دور به
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 979
در طلب زن دایماً تو هر دو دست
که طلب در راه، نیکو رهبر است
لنگ و لوک(۲۰) و خفته شکل(۲۱) و بیادب
سوی او میغیژ(۲۲) و او را میطلب
گه به گفت و گه به خاموشی و گه
بوی کردن گیر، هر سو بوی شه
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ۱۸۷
Hafez Poem(Qazal)# 187, Divan e Ghazaliat
طبیبِ عشق مسیحادم است و مُشفِق(۲۳) لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند
عِتابِ(۲۴) یارِ پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه(۲۵) تلافی صد جفا بکند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1633
انکار فلسفی بر قرائت إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْراً
قرآن کریم، سوره مُلک(۶۷)، آیه ۳۰
Quran, Sooreh Molk(#67), Line #30
قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْرًا فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِمَاءٍ مَعِينٍ
بگو: اگر آبتان در زمين فرو رود، چه كسى شما را آب روان خواهد داد؟
بگو اگر گردد آبتان در زمین نهان، که رساندتان به آب روان
مُقریی(۲۶) میخواند از روی کتاب
ماؤُکُم غَوْرًا، ز چشمه بندم آب
آب را در غَورها(۲۷) پنهان کنم
چشمهها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه کی آرد دگر
جز من بی مثلِ با فضل و خطر؟
فلسفیِّ منطقیِّ مُستَهان(۲۸)
میگذشت از سوی مکتب آن زمان
چون که بشنید آیت او از ناپسند
گفت: آریم آب را ما با کُلَند(۲۹)
ما به زخمِ بیل و تیزیِّ تبر
آب را آریم از پستی زَبَر(۳۰)
شب بخفت و دید او یک شیرمرد
زد طَبانچه(۳۱)، هر دو چشمش کور کرد
گفت: زین دو چشمهٔ چشم، ای شَقی(۳۲)
با تبر نوری بر آر، ار صادقی
روز بر جست و دو چشم کور دید
نورِ فایِض(۳۳) از دو چشمش ناپدید
گر بنالیدی و مُستَغفِر(۳۴) شدی
نور رفته از کَرَم، ظاهر شدی
لیک اِستِغفار هم در دست نیست
ذوقِ توبه نُقلِ هر سرمست نیست
زشتیِ اعمال و شومیِّ جُحود
راه توبه بر دلِ او بسته بود
دل بسختی همچو رویِ سنگ گشت
چون شکافد توبه آن را بَهرِ کَشت
چون شُعَیبی(۳۵) کو، که تا او از دعا
بهر کِشتن خاک سازد کوه را؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1607
خاک زن در دیدهٔ حِسبینِ خویش
دیدهٔ حس، دشمنِ عقل است و کیش
دیدهٔ حس، را خدا اَعماش(۳۶) خواند***
بتپرستش گفت و ضدِّ ماش خواند
زانکه او کف دید و دریا را ندید
زانکه حالی دید و فردا را ندید
خواجهٔ فردا و حالی پیشِ او
او نمیبیند ز گنجی یک تَسُو(۳۷)
ذرّهای ز آن آفتاب آرَد پیام
آفتاب آن ذرّه را گردد غلام
قطرهای کز بَحرِ وحدت شد سَفیر
هفت بَحر آن قطره را باشد اسیر
گر کفِ خاکی شود چالاکِ او
پیشِ خاکش سر نهد اَفلاکِ او
خاکِ آدم چونکه شد چالاکِ حق
پیشِ خاکش سَر نهند املاکِ حق
اَلسَّماءُ انْشَقَّتْ آخر از چه بود؟
از یکی چشمی که خاکیی گشود
شكافته شدن آسمان برای چه بود؟ بدان جهت که انسانی خاکی چشم گشود.
خاک از دُردی(۳۸) نشیند زیرِ آب
خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب
آن لطافت پس بدان کز آب نیست
جز عطایِ مُبدِعِ(۳۹) وَهّاب(۴۰) نیست
گر کند سُفلی(۴۱) هوا و نار را
ور ز گُل او بگذراند خار را
حاکم است و یَفْعَلُ الله ما یَشا****
او ز عین درد انگیزد دوا
زيرا حق تعالی، حاکم و فرمانروای جهان است و او هر چه خواهد همان کند. چنانکه از ذات درد و مرض، دوا و درمان می آفریند.
گر هوا و نار را سُفلی کند
تیرگی و دُردی و ثِقلی(۴۲) کند
ور زمین و آب را عُلوی(۴۳) کند
راهِ گردون را به پا مَطوی(۴۴) کند
پس یقین شد که تُعِزُّ مَن تَشا*****
خاکیی را گفت: پرها بر گشا
پس مسلّم شد که حق تعالی می تواند هر موجود پستی را ارجمند سازد. از اینرو به یک بشر خاکی گفت: پرهای عقلت را بگشا و به اوج آسمان معنا پرواز کن.
آتشی را گفت: رو ابلیس شو
زیرِ هفتم خاک، با تَلبیس(۴۵) شو
آدمِ خاکی برو تو بر سُها(۴۶)
ای بِلیسِ آتشی، رو تا ثَری(۴۷)
چار طبع و علّتِ اُولی نیَم
در تصرّف دایماً من باقیَم
کارِ من بی علّت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علّت، ای سَقیم(۴۸)
عادتِ خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش، بنشانم به وقت
*** قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۱۷۹
Quran, Sooreh Araaf(#7), Line #179
… لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا ۚ أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ…
… ایشان را دل هایی است که بدان حق را در نیابند، و ایشان را دیدگانی است که بدان حق را نبینند، و ایشان را گوش هایی است که بدان حق را نشنوند و ایشانند ستوران، بل گمراه تر…
**** قرآن کریم، سوره آل عمران(۳)، آیه ۴۰
Quran, Sooreh Aale Emraan(#3), Line #40
… كَذَٰلِكَ اللهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ
… خدا آنچه خواهد کند این چنین.
***** قرآن کریم، سوره آل عمران(۳)، آیه ۲۶
Quran, Sooreh Aale Emraan(#3), Line #26
قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ ۖ بِيَدِكَ الْخَيْرُ ۖ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
بگو خداوندا، تویی دارنده مُلک. دهی مُلک را به هر که خواهی. و ستانی مُلک را از هر که خواهی. و ارجمند کنی هر که را که خواهی و خوار کنی هر که را که خواهی. به دست تو است همه نیکی ها و تویی بر هر چیز توانا.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2570
گریختن عیسی، فراز کوه از احمقان
عیسیِ مریم به کوهی میگریخت
شیر گویی خونِ او میخواست ریخت
آن یکی در پی دوید و گفت: خیر
در پی ات کس نیست، چه گریزی چو طَیر(۴۹)؟
با شتاب او آنچنان میتاخت جُفت(۵۰)
کز شتابِ خود، جوابِ او نگفت
یک دو میدان در پی عیسی براند
پس به جِدِّ جِدّ عیسی را بخواند
کز پی مَرضاتِ(۵۱) حق یک لحظه بیست(۵۲)
که مرا اندر گریزت مشکلی ست
از که این سو میگریزی ای کریم؟
نه پی ات شیر و نه خَصم و خوف و بیم
گفت: از احمق گریزانم، برو
میرهانم خویش را، بندم مشو
گفت: آخر آن مسیحا نه توی
که شود کور و کر از تو مُستَوی(۵۳)؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2585
کآن فُسون و اسمِ اَعظَم را که من
بر کر و بر کور خواندم، شد حَسَن
بر کُهِ سنگین بخواندم، شد شکاف
خرقه را بدرید بر خود تا به ناف
بر تنِ مرده بخواندم، گشت حَیّ(۵۴)
بر سرِ لاشَی بخواندم، گشت شَی
خواندم آن را بر دلِ احمق به وُدّ(۵۵)
صد هزاران بار و درمانی نشد
سنگِ خارا گشت و زان خو بر نگشت
ریگ شد، کز وی نروید هیچ کشت
گفت: حکمت چیست کآنجا اسمِ حق
سود کرد، اینجا نبود آن را سَبَق(۵۶)؟
آن همان رنج است و این رنجی، چرا
او نشد این را و آن را شد دوا؟
گفت: رنجِ احمقی قهرِ خداست
رنج و کوری نیست قهر، آن ابتلاست
ابتلا رنجی ست کان رحم آوَرَد
احمقی رنجی ست کان زخم آوَرَد(۵۷)
آنچه داغِ اوست، مُهر او کرده است******
چارهای بر وی نیارد بُرد دست
ز احمقان بگریز، چون عیسی گریخت
صحبتِ احمق بسی خون ها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
گرمیت را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیرِ کون، سنگی نهد
آن گریزِ عیسی نه از بیم بود
ایمن ست او، آن پی تعلیم بود
زَمهَریر(۵۸) ار پُر کند آفاق را
چه غم آن خورشیدِ با اِشراق(۵۹) را؟
****** قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۷
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #7
خَتَمَ اللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ ۖ وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ ۖ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ
خدا بر دلهايشان و بر گوششان مهر نهاده و بر روى چشمانشان پردهاى است، و برايشان عذابى است بزرگ.
(۱) طُرِّه: دستۀ موی تابیده در کنار پیشانی، حاشیه و کنارۀ جامه
(۲) جَعدین: مجعّد، چین و شکن دار
(۳) شیوه: راه و روش
(۴) ماچین: چین بزرگ، چین اصلی
(۵) تَسخَر زدن: ریشخند کردن، از روی تمسخر به کسی خندیدن
(۶) گول: ابله، احمق
(۷) لولی: کولی، جوان خوشاندام، بانشاط، سرمست، سرودگو، مطرب
(۸) مولیدن: نالیدن، زاری کردن
(۹) فارِس: اسب سوار
(۱۰) تَجهیز: وسایل کفن مرده
(۱۱) تَکفین: مردهای را کفن کردن، کفن پوشاندن به مرده
(۱۲) میتین: تبر، ابزار سنگ تراشی
(۱۳) کَرّ و فَر: جلال و شکوه
(۱۴) جوزینه: حلوای گردو
(۱۵) لوزینه: حلوایی که از عسل و مغز بادام درست کنند
(۱۶) طُرفه: شگفتی آور، عجیب
(۱۷) اَکمَه: کور مادرزاد، کسی که عقلش تباه باشد.
(۱۸) اَبرَص: کسی که پوست بدنش دارای لکه های سفید باشد، آنکه دچار بیماری پیسی باشد.
(۱۹) مُضطَر: بیچاره
(۲۰) لوک: آن که به زانو و دست راه رود از شدت ضعف و سستی، عاجزی و زبونی
(۲۱) خفته: خوابیده، خمیده
(۲۲) غیژیدن: خزیدن، چهار دست و پا مانند کودکان راه رفتن، به روی زانو نشسته راه رفتن
(۲۳) مُشفِق: دل سوز، مهربان
(۲۴) عِتاب: ملامت کردن، سرزنش
(۲۵) کرشمه: ناز، اشاره با چشم و ابرو، غمزه
(۲۶) مُقری: خواننده و تعلیم دهنده قرآن
(۲۷) غَور: قعر، گودی، ته چیزی
(۲۸) مُستَهان: خوار، ذلیل، بی قدر
(۲۹) کُلَند: کُلَنگ
(۳۰) زَبَر: بالا
(۳۱) طَبانچه: سیلی، چک
(۳۲) شَقی: بدبخت
(۳۳) فایِض: فیضدهنده، فیضرسان
(۳۴) مُستَغفِر: کسی که استغفار میکند، آمرزشخواهنده
(۳۵) شُعَیب: نام پیغمبری که پدرزن موسی بود و بر قوم مَدیَن مبعوث شد
(۳۶) اَعما: کور، نابینا
(۳۷) تَسُو: یک قسمت کوچک از چیزی، شیء حقیر و ناچیز
(۳۸) دُرد: آنچه از مایعات خصوصاً شراب تهنشین شود و در ته ظرف
جا بگیرد، لای، لرد
(۳۹) مُبدِع: آفریدگار، پدیدآورندۀ هست از نیست، هستیبخش
(۴۰) وَهّاب: بسیاربخشنده، از نامهای خداوند
(۴۱) سُفلی: پایینی، زیرین
(۴۲) ثِقل: سنگین شدن، سنگینی
(۴۳) عُلوی: بالایی، فوقانی
(۴۴) مَطوی: درنوردیده شده، طی شده، در هم پیچیده شده
(۴۵) تَلبیس: حیله گری، نیرنگ بازی
(۴۶) سُها: ستارهای کمنور در دب اصغر
(۴۷) ثَری: خاک، زمین
(۴۸) سَقیم: نادرست، بیمار
(۴۹) طَیر: پرنده
(۵۰) جُفت تاختن: با شتاب تاختن، چهار نعل رفتن
(۵۱) مَرضات: خشنودی
(۵۲) بیست: مخفف بایست
(۵۳) مُستَوی: برابر و هموار، در اینجا به معنی بهبود یافتن
(۵۴) حَیّ: زنده
(۵۵) وُدّ: دوستی، عشق و محبت
(۵۶) نبود آن را سَبَق: تأثیر و نفوذ نکرد
(۵۷) زخم آوردن: موجب آسیب به دیگران و یا خود شخص احمق شدن
(۵۸) زَمهَریر: سرمای سخت
(۵۹) اِشراق: درخشیدن، تابان گشتن، روشن شدن
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
آن طره پرچین را چون باد بشوراند
صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش
بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او
بر دبدبه قارون تسخر زده مسکینش
آن ماه که میخندد در شرح نمیگنجد
ای چشم و چراغ من دم درکش و میبینش
صد چرخ همی گردد بر آب حیات او
صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش
گولی مگر ای لولی اینجا به چه میمولی
گر اسب ندارد جان پیشش برود لنگان
بنشاند آن فارِس جان را سپس زینش
ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد
مانند طبیب آید آن شاه به بالینش
عشقست یکی جانی دررفته به صد صورت
دیوانه شدم باری من در فن و آیینش
حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد
تا حسن و سکون یابد جان از پی تسکینش
بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او
تقویم طلب میکن در سوره والتینش*
خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان
از تابش خود سازد تجهیزش و تکفینش
فرهاد هوای او رفتست به که کندن
تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش
من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را
بشنو ز پس پرده کر و فرِ تحسینش
خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش
زین سبب فرمود استثنا کنید
کل اصباح لنا شأْن جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید**
دوست دارد یار این آشفتگی
آنکه او شاه است او بی کار نیست
ناله از وی طرفه کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شأن ای پسر
اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش
اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز
وقت ایجادش عدم مضطر بود
کل یوم هو فی شأن بخوان
در طلب زن دایما تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبر است
لنگ و لوک و خفته شکل و بیادب
سوی او میغیژ و او را میطلب
بوی کردن گیر هر سو بوی شه
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
عتاب یارِ پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
مقریی میخواند از روی کتاب
ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم
جز من بی مثل با فضل و خطر
فلسفی منطقی مستهان
گفت آریم آب را ما با کلند
ما به زخم بیل و تیزی تبر
آب را آریم از پستی زبر
زد طبانچه هر دو چشمش کور کرد
گفت زین دو چشمهٔ چشم ای شقی
با تبر نوری بر آر ار صادقی
نورِ فایض از دو چشمش ناپدید
گر بنالیدی و مستغفر شدی
نور رفته از کرم ظاهر شدی
لیک استغفار هم در دست نیست
ذوق توبه نقل هر سرمست نیست
زشتی اعمال و شومی جحود
راه توبه بر دل او بسته بود
دل بسختی همچو روی سنگ گشت
چون شکافد توبه آن را بهرِ کشت
چون شعیبی کو که تا او از دعا
بهر کشتن خاک سازد کوه را
خاک زن در دیدهٔ حسبین خویش
دیدهٔ حس دشمن عقل است و کیش
دیدهٔ حس را خدا اعماش خواند***
بتپرستش گفت و ضد ماش خواند
خواجهٔ فردا و حالی پیش او
او نمیبیند ز گنجی یک تسو
ذرهای ز آن آفتاب آرد پیام
آفتاب آن ذره را گردد غلام
قطرهای کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را باشد اسیر
گر کف خاکی شود چالاک او
پیش خاکش سر نهد افلاک او
خاک آدم چونکه شد چالاک حق
پیش خاکش سر نهند املاک حق
السماء انشقت آخر از چه بود
خاک از دردی نشیند زیر آب
جز عطای مبدع وهاب نیست
گر کند سفلی هوا و نار را
ور ز گل او بگذراند خار را
حاکم است و یفعل الله ما یشا****
گر هوا و نار را سفلی کند
تیرگی و دردی و ثقلی کند
ور زمین و آب را علوی کند
راه گردون را به پا مطوی کند
پس یقین شد که تعز من تشا*****
خاکیی را گفت پرها بر گشا
آتشی را گفت رو ابلیس شو
زیر هفتم خاک با تلبیس شو
آدم خاکی برو تو بر سها
ای بلیس آتشی رو تا ثری
چار طبع و علت اولی نیم
در تصرف دایما من باقیم
کارِ من بی علت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علت ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
عیسی مریم به کوهی میگریخت
شیر گویی خون او میخواست ریخت
آن یکی در پی دوید و گفت خیر
در پی ات کس نیست چه گریزی چو طیر
با شتاب او آنچنان میتاخت جفت
کز شتاب خود جواب او نگفت
پس به جد جد عیسی را بخواند
کز پی مرضات حق یک لحظه بیست
از که این سو میگریزی ای کریم
نه پی ات شیر و نه خصم و خوف و بیم
گفت از احمق گریزانم برو
میرهانم خویش را بندم مشو
گفت آخر آن مسیحا نه توی
که شود کور و کر از تو مستوی
کآن فسون و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حسن
بر که سنگین بخواندم شد شکاف
بر تن مرده بخواندم گشت حی
بر سر لاشی بخواندم گشت شی
خواندم آن را بر دل احمق به ود
سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت
ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت
گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق
سود کرد اینجا نبود آن را سبق
آن همان رنج است و این رنجی چرا
او نشد این را و آن را شد دوا
گفت رنج احمقی قهر خداست
رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست
ابتلا رنجی ست کان رحم آورد
احمقی رنجی ست کان زخم آورد
آنچه داغ اوست مهر او کرده است******
چارهای بر وی نیارد برد دست
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خون ها که ریخت
همچو آن کو زیرِ کون سنگی نهد
ایمن ست او آن پی تعلیم بود
زمهریر ار پر کند آفاق را
چه غم آن خورشید با اشراق را
Privacy Policy
Today visitors: 1850 Time base: Pacific Daylight Time