برنامه شماره ۷۸۳ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۳۰ سپتامبر ۲۰۱۹ - ۹ مهر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1938, Divan e Shams
نازنینی را رها کن با شهانِ نازنین
نازِ گازُر(۱) برنتابد آفتابِ راستین
سایه خویشی، فنا شو در شعاعِ آفتاب
چند بینی سایه خود؟ نورِ او را هم ببین
در فکنده(٢) خویش، غَلْطی بیخبر همچون سُتور(٣)
آدمی شو، در ریاحین غَلْط و اندر یاسمین
از خیالِ خویش ترسد هر که در ظلمت بُوَد
زانکه در ظلمت نماید نقشهایِ سهمگین
از ستاره روز باشد ایمنیِّ کاروان
زانکه با خورشید آمد هم قران و هم قرین
مرغِ شب چون روز بیند، گوید: این ظلمت ز چیست؟
زانکه او گشتَست با شب آشنا و همنشین
شاد آن مرغی که مهرِ شب درو محکم نگشت
سویِ تبریز آید و اندر هوایِ شمسِ دین
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۳۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3305
نازنینی تو، ولی در حدِِّ خویش
اَلله اَلله پا مَنِه از حَدّ، بیش
گر زنی بر نازنینتر از خَودت
در تَگِ(۴) هفتمْ زمین، زیر آرَدَت
قصهٔ عاد و ثمود از بهرِ چیست؟
تا بدانی کانبیا را نازُکی(۵) است
این نشانِ خَسْف(۶) و قَذْف(۷) و صاعقه
شد بیانِ عِزِّ نَفسِ ناطقه
جمله حیوان را پی انسان بکُش
جمله انسان را بکُش از بهرِ هُش
هُش چه باشد؟ عقلِ کُلّ هوشمند
هوشِ جُزوی، هُش بُوَد، اَمّا نَژَند(۸)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1905
بشنو این پند از حکیمِ غَزنوی(۹)
تا بیابی در تَنِ کهنه نُوی
ناز را رویی بباید همچو وَرد(۱۰)
چون نداری، گِردِ بدخویی مگرد
زشت باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد
پیشِ یوسف، نازِش(۱۱) و خوبی مکن
جز نیاز و آهِ یعقوبی مکن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3187
ترک کن این جبر را که بس تهی ست
تا بدانی سِرِّ سِرِّ جبر چیست
ترک کن این جبرِ جمعِ مَنبَلان(۱۲)
تا خبر یابی از آن جبرِ چو جان
ترکِ معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب و فایقی(۱۳)
ای که در معنی ز شب خامُشتری
گفتِ خود را چند جویی مشتری؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3457
یا تو پنداری که تو نان میخوری
زَهرِ مار و کاهشِ جان میخوری
نان کجا اصلاحِ آن جانی کند؟
کو دل از فرمانِ جانان بَر کَنَد
یا تو پنداری که حرف مثنوی
چون بخوانی رایگانش بشنوی؟
یا کلام حکمت و سرِّ نهان
اندر آید زُغْبه(۱۴) در گوش و دهان؟
اندر آید لیک چون افسانهها
پوست بنماید نه مغز دانهها
در سر و رو در کشیده چادری
رو نهان کرده ز چشمت دلبری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۷۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1079, Divan e Shams
بهرِ شهوت جانِ خود را میدهی همچون ستور
وز برایِ جانِ خود کَه میدهی وانگه به زور
میستانی از خَسان(۱۵) تا وادهی ده چارده(۱۶)
در هوایِ شاهدی و لقمهیی، ای بیحضور(۱۷)
آن سبدکش(۱۸) میکشد آن لقمهها را تون به تون
میدواند مرده کش مر شاهدت را گور گور
لقمهات مُردار(۱۹) آمد، شاهدت هم مُردهیی
در میانِ این دو مرده چون نمیباشی نفور(۲۰)؟
چشمِ آخُر را ببند و چشم آخِر برگشا
آخِرِ هر چیز بنگر، تا بگیرد چشم نور
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3042
« امتحان کردن شیر، گرگ را و گفتن که پیش آی ای گرگ، بخش کن صیدها را میان ما »
گفت شیر: ای گرگ این را بخش کن
مَعدِلَت(۲۱) را نو کن ای گرگ کَهُن
نایب من باش در قسمتگری
تا پدید آید که تو چه گوهری؟
گفت: ای شه، گاو وحشی، بخش توست
آن بزرگ و تو بزرگ و زَفت(۲۲)و چُست(۲۳)
بز مرا، که بز میانه است و وسط
روبَها، خرگوش بِستان(۲۴)، بی غلط
شیر گفت: ای گرگ چون گفتی؟ بگو
چون که من باشم، تو گویی ما و تو؟
گرگ خود چه سگ بُوَد کو خویش دید
پیش چون من، شیرِ بی مثل و نَدید(۲۵)؟
گفت: پیش آ، ای خری کو خود بدید
پیشش آمد، پنجه زد او را درید
چون ندیدش مغزِ تدبیرِ رَشید(۲۶)
در سیاست(۲۷) پوستش از سر کشید
گفت: چون دیدِ مَنَت از خود نَبُرد
این چنین جان را بباید زار مُرد
چون نبودی فانی اندر پیشِ من
فضل آمد مر تو را گردن زدن
کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ* جز وَجهِ او
چون نهای در وَجهِ او، هستی مجو
هر که اندر وَجهِ ما باشد فنا
کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ نَبوَد جَزا
زآنکه در اِلّاست او از لا گذشت
هر که در الّاست او فانی نگشت
هر که او بر در، من و ما میزند
رَدِّ باب است او و بر لا میتند
* قرآن کریم، سوره قصص(۲۸)، آیه ۸۸
Quran, Sooreh Al- Qasas(#28), Line #88
« وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَٰهًا آخَرَ ۘ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۚ كُلُّ
شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ۚ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ »
« با خداى يكتا خداى ديگرى را مخوان. هيچ خدايى
جز او نيست. هر چيزى نابود شدنى است مگر ذات او.
فرمان، فرمان اوست و همه به او بازگردانيده شويد.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3055
آن یکی آمد دَرِ یاری بزد
گفت یارش: کیستی ای مُعتَمَد(٢٨)؟
گفت: من. گفتش: برو، هنگام نیست
بر چنین خوانی مقامِ خام نیست
خام را جز آتش هَجْر و فِراق
کی پَزَد؟ کی وا رهانَد از نِفاق؟
رفت آن مسکین و، سالی در سَفَر
در فِراقِ دوست سوزید از شَرَر(٢٩)
پخته شد آن سوخته، پس بازگشت
باز گِردِ خانهٔ انباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجْهد بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که: بر در کیست آن؟
گفت: بر در هم توی ای دلستان
گفت: اکنون چون منی، ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا
نیست سوزن را سَرِ رشتهٔ دوتا
چون که یکتایی، درین سوزن در آ
رشته را باشد به سوزن ارتباط
نیست در خور با جَمَل(۳۰) سَمُّ الخِیاط*
کی شود باریک هستیِّ جَمَل؟
جز به مِقراضِ(۳۱) ریاضات و عمل
دستِ حق باید مر آن را ای فلان
کو بُوَد بر هر مُحالی کُنْ فَکان
هر مُحال از دستِ او ممکن شود
هر حَرون(٣٢) از بیمِ او ساکن شود
* قرآن کریم، سوره اعراف(۷) ، آیه ۴۰
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #40
« إِنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَاسْتَكْبَرُوا عَنْهَا لَا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ
وَلَا يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتَّىٰ يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِيَاطِ ۚ وَكَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُجْرِمِينَ »
« درهاى آسمان بر روى كسانى كه آيات ما را تكذيب كردهاند و از آنها
سر برتافتهاند، گشوده نخواهد شد و به بهشت در نخواهند آمد تا آنگاه كه
شتر از سوراخ سوزن بگذرد. و مجرمان را اينچنين كيفر مىدهيم.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3077
گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نَیْ مخالف چون گُل و خارِ چمن
رشته یکتا شد، غلط کم شو(۳۳) کنون
گر دوتا بینی حروفِ کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جَذوب(۳۴)
تا کشاند مر عدم را در خُطوب(۳۵)
پس دوتا باید کمند اندر صُوَر
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3395
آفتابی که ضیا(۳۶) زو میزِهَد(۳۷)
دشمنِ خود را نَواله(۳۸) میدهد
لیک شهبازی که او خُفّاش نیست
چشمِ بازش راستبین و روشنی ست
گر به شب جوید چو خُفّاش او نُمو
در ادب خورشید مالَد گوش او
گویَدَش: گیرم که آن خُفّاش لُد(۳۹)
علّتی دارد تو را باری چه شد؟
مالِشت بِدْهم به زَجر، از اِکتِئاب(۴۰)
تا نتابی سر دِگر از آفتاب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3409
که چه تقصیر آمد از خورشیدِ داد(۴۱)؟
تا تو چون خُفّاش اُفتی در سَواد(۴۲)
هین چه تقصیر آمد از بَحر(۴۳) و سَحاب(۴۴)
تا تو یاری خواهی از ریگ و سَراب(۴۵)
عام اگر خُفّاشْ طبع اند و مَجاز(۴۶)
یوسفا، داری تو آخِر چشمِ باز
گر خُفاشی رفت در کور و کبود(۴۷)
بازِ(۴۸) سلطان دیده را باری چه بود؟
پس ادب کردَش بدین جُرم اوستاد
که مَساز از چوبِ پوسیده عِماد(۴۹)
قرآن کریم، سوره منافقون(۶۳)، آیه ۴
Quran, Sooreh Al-Munafiqun(#63), Line #4
« وَإِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ ۖ وَإِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ ۖ
كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ ۖ ….»
« چون آنها را ببينى تو را از ظاهرشان خوش مىآيد، و
چون سخن بگويند به سخنشان گوش مىدهى، گويى
چوبهايى هستند به ديوار تكيه داده.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4170
دیده کو نَبْوَد ز وصلش در فِرِه(۵۰)
آن چنان دیده سپید و کور، بِهْ
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4422
عامل عشق است، معزولش مکن
جز به عشق خویش مشغولش مکن
منصبی کآنم ز رُویت مُحْجِب(۵۱) است
عینِ معزولیست و نامش منصب است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 381
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین میبایدش
چون نتانی جَست، پس خدمت کُنَش
تا رَوی از حبسِ او در گُلشنش
دم به دم چون تو مراقب میشوی
داد میبینی و داور ای غَوی(۵۲)
ور ببندی چشمِ خود را ز احتجاب(۵۳)
کارِ خود را کِی گذارد آفتاب؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 654
دیده تن دایماً تنْ بین بود
دیده جان، جانِ پُر فنْ بین بود
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ١٠٨٣
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1083
چون تو را دیدم، بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوشْ کیش(۵۴) را
چون تو را دیدم، مُحالم حال شد
جانِ من مُستغرقِ(۵۵) اِجلال(۵۶) شد
چون تو را دیدم، خود ای روحَ البِلاد(۵۷)
مِهرِ این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالیهمّت از نو چشم من
جز به خواری ننگرد اندر چمن
نور جُستم، خود بدیدم نور نور
حُور(۵۸) جُستم، خود بدیدم رَشکِ حُور
یوسفی جُستم لطیف و سیم تن
یوسُفِستانی بدیدم در تو من
در پی جَنَّت بُدم در جست و جو
جَنَّتی بنمود از هر جزو تو
(۱) گازُر: لباس شوی، جامه شوی
(۲) فکنده: مدفوع
(۳) سُتور: حیوان چهارپا
(۴) تَگ: ته، پایین ترین نقطه
(۵) نازُکی: زودرنجی، لطافت، در اینجا به معنی عزّت و ارجمندی
(۶) خَسْف: فرو بردن، فرو بردن در کام زمین
(۷) قَذْف: سنگباران، پرتاب سنگ
(۸) نَژَند: اندوهگین و افسرده
(۹) حکیمِ غَزنوی: منظور حکیم سنایی غزنوی شاعر قرن ششم هجری
(۱۰) وَرد: گل، گل سرخ
(۱۱) نازِش: به خود بالیدن
(۱۲) مَنبَل: تنبل، کاهل، بیکار
(۱۳) فایق: چیره، مسلط، برتر
(۱۴) زُغْبه: به آسانی و سهولت
(۱۵) خَس: پست، فرومایه
(۱۶) ده چارده: نوعی ربا که معادل چهل درصد است.
(۱۷) بیحضور: پریشان خاطر، غایب از حضرت حق
(۱۸) سبدکش: آنکه با سبد برای سوختِ حمّام مدفوع گاو حمل می کند.
(۱۹) مُردار: لاشه حیوان مُرده که ذِبح نشده باشد.
(۲۰) نَفور: گریزنده، رَمَنده
(۲۱) مَعدِلَت: عدل و داد
(۲۲) زَفت: بزرگ، ستبر
(۲۳) چُست: چالاک
(۲۴) بِستان: بگیر، از مصدر ستاندن به معنی گرفتن
(۲۵) نَدید: نظیر و مانند
(۲۶) رَشید: دارای رشد، رشد یابنده، کامل
(۲۷) سیاست: مجازات، کیفر
(٢٨) مُعتَمَد: کسی که مورد اعتماد باشد
(٢٩) شَرَر: اخگر آتش که به هوا می جهد
(٣٠) جَمَل: شتر
(۳۱) مِقراض: قیچی
(٣٢) حَرون: توسن، سرکش، چموش
(٣٣) غلط کم شو: کمتر اشتباه کن
(۳۴) جَذوب: بسیار جذب کننده. صیغه مبالغه جاذب
(۳۵) خُطوب: جمع خَطْب به معنی کار مهمّ و بزرگ
(۳۶) ضیا: نور، روشنایی
(۳۷) زهیدن: تراوش کردن، نشأت گرفتن
(۳۸) نَواله: لقمه و توشه، در اینجا به معنی نعمت و عطا
(۳۹) لُدّ: دشمنِ سرسخت، ستیزه گر
(۴۰) اِکتِئاب: افسرده شدن، اندوهگین شدن
(۴۱) داد: عدالت، منظور از خورشیدِ داد شمسِ عدالتِ الهی است.
(۴۲) سَواد: سیاهی
(۴۳) بَحر: دریا
(۴۴) سَحاب: ابر
(۴۵) سَراب: زمین صاف و هموار که در اثر گرمای زیاد، از فاصله دور به نظر آب می نماید.
(۴۶) مجاز: باطل گرا، غیرواقع
(۴۷) کور و کبود: در اینجا به معنی زشت و ناقص، گول و نادان، من ذهنی
(۴۸) باز: نوعی پرنده شکاری که در قدیم آن را برای شکار کردن جانوران تربیت میکردند.
(۴۹) عِماد: ستون، تکیه گاه
(۵۰) فِرِه: خوب، پسندیده، بسیار زیاد
(۵۱) مُحْجِب: پوشاننده، حجاب شونده، مانع
(۵۲) غَوی: گمراه
(۵۳) احتجاب: در حجاب رفتن، پوشیدگی
(۵۴) خوش کیش: نیک آیین
(۵۵) مُستَغرق: غوطهورشونده، فرورونده در آب
(۵۶) اِجلال: گرامی داشتن، بزرگواری
(۵۷) روحَ البِلاد: روح کالبد جهان
(۵۸) حُور: زن زیبای بهشتی
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
نازنینی را رها کن با شهان نازنین
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین
سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب
چند بینی سایه خود نور او را هم ببین
در فکنده خویش غلطی بیخبر همچون ستور
آدمی شو در ریاحین غلط و اندر یاسمین
از خیال خویش ترسد هر که در ظلمت بود
زانکه در ظلمت نماید نقشهای سهمگین
از ستاره روز باشد ایمنی کاروان
مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست
زانکه او گشتست با شب آشنا و همنشین
شاد آن مرغی که مهر شب درو محکم نگشت
سوی تبریز آید و اندر هوای شمس دین
نازنینی تو ولی در حد خویش
الله الله پا منه از حد بیش
گر زنی بر نازنینتر از خودت
در تگ هفتم زمین زیر آردت
قصه عاد و ثمود از بهر چیست؟
تا بدانی کانبیا را نازکی است
این نشان خسف و قذف و صاعقه
شد بیان عز نفس ناطقه
جمله حیوان را پی انسان بکش
جمله انسان را بکش از بهر هش
هش چه باشد عقل کل هوشمند
هوش جزوی هش بود اما نژند
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد
پیش یوسف نازش و خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
تا بدانی سر سر جبر چیست
ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبر یابی از آن جبر چو جان
ترک معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب و فایقی
ای که در معنی ز شب خامشتری
گفت خود را چند جویی مشتری
زهر مار و کاهش جان میخوری
نان کجا اصلاح آن جانی کند
کو دل از فرمان جانان بر کند
چون بخوانی رایگانش بشنوی
یا کلام حکمت و سر نهان
اندر آید زغبه در گوش و دهان
بهر شهوت جان خود را میدهی همچون ستور
وز برای جان خود که میدهی وانگه به زور
میستانی از خسان تا وادهی ده چارده
در هوای شاهدی و لقمهیی ای بیحضور
آن سبدکش میکشد آن لقمهها را تون به تون
لقمهات مردار آمد شاهدت هم مردهیی
در میان این دو مرده چون نمیباشی نفور
چشم آخر را ببند و چشم آخر برگشا
آخر هر چیز بنگر تا بگیرد چشم نور
« امتحان کردن شیر، گرگ را و گفتن که پیش آی
ای گرگ، بخش کن صیدها را میان ما »
گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن
تا پدید آید که تو چه گوهری
گفت ای شه گاو وحشی بخش توست
آن بزرگ و تو بزرگ و زَفت و چست
بز مرا که بز میانه است و وسط
روبها خرگوش بستان بی غلط
شیر گفت ای گرگ چون گفتی بگو
چون که من باشم تو گویی ما و تو
گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید
پیش چون من شیر بی مثل و ندید
گفت پیش آ ای خری کو خود بدید
پیشش آمد پنجه زد او را درید
چون ندیدش مغز تدبیر رشید
در سیاست پوستش از سر کشید
گفت چون دید منت از خود نبرد
این چنین جان را بباید زار مرد
چون نبودی فانی اندر پیش من
کل شیء هالک* جز وجه او
چون نهای در وجه او هستی مجو
هر که اندر وجه ما باشد فنا
کل شیء هالک نبود جزا
زآنکه در الاست او از لا گذشت
هر که در الاست او فانی نگشت
هر که او بر در من و ما میزند
رد باب است او و بر لا میتند
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت من گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته شد آن سوخته پس بازگشت
باز گرد خانه انباز گشت
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست سوزن را سر رشته دوتا
چون که یکتایی درین سوزن در آ
نیست در خور با جمل سم الخیاط*
کی شود باریک هستی جمل
جز به مقراض ریاضات و عمل
دست حق باید مر آن را ای فلان
کو بود بر هر محالی کن فکان
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود
نی مخالف چون گل و خار چمن
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دوتا باید کمند اندر صور
آفتابی که ضیا زو میزهد
دشمن خود را نواله میدهد
لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راستبین و روشنی ست
گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد تو را باری چه شد
مالشت بدهم به زجر از اکتئاب
تا نتابی سر دگر از آفتاب
که چه تقصیر آمد از خورشید داد
تا تو چون خفاش افتی در سواد
هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب
تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب
عام اگر خفاش طبع اند و مجاز
یوسفا داری تو آخر چشم باز
گر خفاشی رفت در کور و کبود
باز سلطان دیده را باری چه بود
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد
که مساز از چوب پوسیده عماد
دیده کو نبود ز وصلش در فره
آن چنان دیده سپید و کور به
عامل عشق است معزولش مکن
منصبی کآنم ز رویت محجب است
عین معزولیست و نامش منصب است
چون نتانی جست پس خدمت کنش
تا روی از حبس او در گلشنش
داد میبینی و داور ای غوی
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب
کار خود را کی گذارد آفتاب
دیده تن دایما تن بین بود
دیده جان جان پر فن بین بود
چون تو را دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوشْ کیش را
چون تو را دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون تو را دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالیهمت از نو چشم من
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو
جنتی بنمود از هر جزو تو
Privacy Policy
Today visitors: 2582 Time base: Pacific Daylight Time