برنامه شماره ۸۹۳ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۲۳ نوامبر ۲۰۲۱ - ۳ آذر
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۸۹۳ بر روی این لینک کلیک کنید
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF تمام اشعار این برنامه
PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت
مجموع سوالات روزانه مناسب جهت پرینت PDF
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 336, Divan e Shams
بده یک جام، ای پیرِ خرابات(۱)
مگو فردا، که فی التَّأخیرِ آفات(۲)
به جایِ باده دَردِه خونِ فرعون
که آمد موسیِ جانم به میقات(۳)
شرابِ ما ز خونِ خصم باشد
که شیران را ز صیّادیست لذّات
چه پرخونست پوز و پنجهی شیر
ز خونِ ما گرفتست این علامات
نگیرم گور و نی هم خونِ انگور
که من از نفی مستم، نی ز اثبات(۴)
چو بازم، گردِ صیدِ زنده گردم
نگردم همچو زاغان گردِ اموات
بیا ای زاغ و بازی شو به همّت(۵)
مُصَفّا(۶) شو ز زاغی پیشِ مِصفات(۷)
بیفشان وصفهایِ باز را هم
مُجرّدتر(۸) شو اندر خویش چون ذات
نه خاکست این زمین، طشتیست پرخون
ز خونِ عاشقان و زخمِ شَهمات(۹)
خروسا چند گویی صبح آمد؟
نماید صبح را خود نورِ مِشکات(۱۰)
(۱) پیرِ خرابات: راهنمای مسیر معنوی
(۲) فی التَّأخیرِ آفات: در تأخیر زیانهاست (مَثَل)
(۳) میقات: وقت دیدار
(۴) اثبات: صَحْو، به زندگی زنده شدن
(۵) همّت: خواست خداوند که از فضای گشوده شدهی درون انسان
میآید و با تلاش انسان محقّق میشود.
(۶) مُصَفّا: پاک و صاف
(۷) مِصفات: پالونه، آنچه با آن چیزی را بپالایند و صاف کنند.
منظور استادِ معنوی است.
(۸) مُجرّد: یگانه، عاری از همانیدگی
(۹) شَهمات: باخت در بازی شطرنج، همانیدگیها را به زندگی باختن.
(۱۰) مِشکات: چراغدان، چراغ
----------------
بده یک جام، ای پیرِ خرابات
مگو فردا، که فی التَّأخیرِ آفات
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4751
عشق، از اوّل چرا خونی بُوَد؟
تا گریزد آنکه بیرونی بود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #42
سر ببُر این چار مرغِ زنده را
سَرمَدی(۱۱) کُن خلقِ ناپاینده را
بَطّ و طاوسست و زاغست و خروس
این مثال چار خُلق اندر نُفوس
بَطّ، حرصست و خروس آن شهوتست
جاه، چون طاوس و زاغ اُمنیّتست(۱۲)
مُنْیَتَش(۱۳) آنکه بود امّیدساز
طامعِ(۱۴) تَأبید(۱۵) یا عمرِ دراز
(۱۱) سَرمَد: جاودانه
(۱۲) اُمنیَّت: آرزو
(۱۳) مُنْیَة: آرزو، خواسته
(۱۴) طامِع: طمع کننده، آزمند
(۱۵) تأْبید: جاوید کردن، جاودانه ساختن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #765
این سخن را نیست پایان و فَراغ
ای خلیلِ حق چرا کُشتی تو زاغ؟
بهرِ فرمان، حکمتِ فرمان چه بود؟
اندکی ز اسرارِ آن باید نمود
قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۲۶۰
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #260
«… خُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ…»
«… گفت: چهار پرنده برگير…»
کاغْکاغ(۱۶) و نعرهی زاغِ سیاه
دایماً باشد به دنیا عُمْرخواه(۱۷)
هَمچو اِبلیس از خدای پاکِ فرد(۱۸)
تا قیامت عمرِ تَن درخواست کرد
گفت: اَنْظِرنی اِلی یَومِ الْجَزا
کاشکی گفتی که: تُبْنا(۱۹) رَبَّنا
قرآن کریم، سوره ص(۳۸)، آیه ۷۹
Quran, Sooreh Saad(#38), Line #79
« قَالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ.»
« گفت: اى پروردگار من، مرا تا روزى كه از نو زنده شوند مهلت ده.»
(۱۶) کاغْکاغ: بانگ کلاغ، قارقار
(۱۷) عُمرخواه: عمر خواهنده
(۱۸) فرد: یگانه، بیهمتا، بینظیر
(۱۹) تُبْنا: توبه کردیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4053
نفس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهرِ حکمت هاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سِرِّ خویش
مانعِ عقل ست و، خصمِ جان و کیش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #770
عمرِ بی توبه، همه جان کندن است
مرگِ حاضر، غایب از حق بودن است
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بُوَد
بیخدا آبِ حیات آتش بُوَد
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۱۶۲
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #162
« قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ.»
« بگو: نماز من و قربانى من و زندگى من و مرگ من براى خدا،
آن پروردگار جهانيان است.»
آن هم از تأثیرِ لعنت بود کو
در چنان حضرت همی شد عُمرْجُو
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظَّنِ افزونی ست و، کُلّی کاستن
خاصه عُمری غرق در بیگانگی
در حضورِ شیر، روبَهشانگی(۲۰)
عمر بیشم ده که تا پستر رَوَم
مَهْلَم(۲۱) افزون کُن که تا کمتر شوم
تا که لعنت را نشانه او بُوَد
بَد کسی باشد که لعنتْجُو بود
عُمرِ خوش، در قُرب(۲۲)، جان پروردن است
عمرِ زاغ از بهرِ سِرگین(۲۳) خوردن است
عمرِ بیشم دِه که تا گُه میخورم
دایم اینم دِه که بس بَدگوهرم
گرنه گُه خوارست آن گَنده دهان
گویدی کز خویِ زاغم وارَهان(۲۴)
(۲۰) روبَهشانگی: حیله و تزویر
(۲۱) مَهْلَ: مهلت دادن، درنگ و آهستگی
(۲۲) قُرب: نزدیک شدن، نزدیکی
(۲۳) سِرگین: فضلهی چارپایان
(۲۴) وارهان: آزاد کن
مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 481, Divan e Shams
چه گوهری تو؟ که کَس را به کَف بَهایِ تو نیست
جهان چه دارد در کَف که آن عَطایِ تو نیست؟
سزایِ آن که زِیَد بی رُخِ تو زین بَتَرست؟
سزایِ بنده مَدِه، گر چه او سزایِ تو نیست
نثارِ خاکِ تو خواهم به هر دَمی دل و جان
که خاک بر سَرِ جانی، که خاکِ پایِ تو نیست
مُبارکَست هوایِ تو بر همه مُرغان
چه نامُبارک مرغی، که در هوایِ(۲۵) تو نیست
میانِ موجِ حوادث هر آن کِه اِسْتادَست
به آشنا نَرَهَد، چونکه آشنایِ تو نیست
بَقا ندارد عالَم اگر بَقا دارد
فَناش گیر، چو او مَحْرَمِ بَقایِ تو نیست
چه فَرُّخست رُخی کاو شَهیت را ماتَست
چه خوشلِقا(۲۶) بُوَد آنکَس، که بیلِقایِ تو نیست
زِ زخمِ تو نَگُریزم، که سختْ خام بُوَد
دلی که سوختهی آتشِ بلایِ تو نیست
دلی که نیست نَشُد، روی در مکان دارد
زِ لامَکانْش بِرانی که رَو، که جایِ تو نیست
کرانه نیست ثَنا(۲۷) و ثَناگرانِ تو را
کدام ذَرّه که سَرگَشتهی ثَنایِ تو نیست؟
نظیرِ آن که نظامی به نظم میگوید:
جَفا مَکُن که مرا طاقتِ جَفایِ تو نیست
(۲۵) هوا: عشق و هوس، فضای پرواز
(۲۶) خوشلِقا: خوشصورت، خوبروی، خوشدیدار
(۲۷) ثَنا: حمد و ستایش کردن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1113
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت، بحر دُور اندازدش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3202
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالْداران، بر فقیر آرند جود
آینهی صافیِّ نان، خود گُرْسِنه است
سوخته(۲۸) هم آینهی آتشْزَنه است
نیستی و نقص، هر جایی که خاست
آینهی خوبیِّ جمله پیشههاست
(۲۸) سوخته: تکه چوبی که در میانِ دیگر چوبها مینهند تا با
سنگِ آتشزنه بر آن زنند و آن را روشن کنند.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3222
کی تراشد تیغ، دستهی خویش را
رو، به جرّاحی سپار این ریش(۲۹) را
بر سرِ هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قُبحِ ریشِ خویش کس
(۲۹) ریش: زخم، جراحت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3182
فعلِ توست این غُصّههایِ دَمبهدَم
این بُوَد معنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2460
گر مراقب باشی و بیدار تو
بینی هر دَم پاسخِ کردار تو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3133
کژ رَوی، جَفَّ الْقَلَم کژ آیدت
راستی آری، سعادت زایدت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3151
معنیِ جَفَّ الْقَلَم کَی آن بُوَد
که جفاها با وفا یکسان بُوَد؟
بل جفا را، هم جفا جَفَّ الْقَلَم
وآن وفا را هم وفا جَفَّ الْقَلَم
قرآن کریم، سوره اَسراء (۱۷)، آیه ۷
Quran, Sooreh Al-Israa(#17), Line #7
« إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ ۖ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا ۚ فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ
لِيَسُوءُوا وُجُوهَكُمْ وَلِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَمَا دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَلِيُتَبِّرُوا مَا عَلَوْا تَتْبِيرًا.»
« اگر نيكى كنيد به خود مىكنيد، و اگر بدى كنيد به خود مىكنيد.
و چون وعدهی دوم فرا رسيد، كسانى بر سرتان فرستاديم تا شما را
غمگين سازند و چون بار اول كه به مسجد درآمده بودند به مسجد
درآيند و به هر چه دست يابند نابود سازند.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3158
گویدش: رُدُّوا لَعادُوا، کارِ توست
ای تو اندر توبه و میثاق، سُست
قرآن کریم، سوره انعام (۶)، آیه ۲۸
Quran, Sooreh Al-An'aam (#6), Line #28
« بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا كَانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ ۖ وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا عَنْهُ
وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ.»
« نه، آنچه را كه از اين پيش پوشيده مىداشتند اكنون برايشان
آشكار شده، اگر آنها را به دنيا بازگردانند، باز هم به همان كارها
كه منعشان كرده بودند باز مىگردند. اينان دروغگويانند.»
مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 233, Divan e Shams
کجاست ساقیِ جان؟ تا بههم زَنَد ما را
بروبد از دلِ ما فکرِ دیّ(۳۰) و فردا را
(۳۰) دی: دیروز
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1269
هین مگو فردا، که فرداها گذشت
تا به کلّی نگذرد ایّامِ کشت
مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 823, Divan e Shams
عُمر بر اومیدِ فردا میرود
غافلانه سویِ غوغا میرود
روزگارِ خویش را امروز دان
بِنگَرش تا در چه سودا میرود
گَه به کیسه، گَه به کاسه عُمر رفت
هر نَفَس از کیسهی ما میرود
که آمد موسیِ جانم به میقات
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۷۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2074
جمله تلوینها(۳۱) ز ساعت خاستهست
رَست از تلوین که از ساعت بِرَست
چون ز ساعت، ساعتی بیرون شوی
چون نماند، محرمِ بیچون شوی
ساعت از بیساعتی آگاه نیست
زآن کش آنسو جز تحیّر راه نیست
(۳۱) تلوین: احوال متغیّرِ ناشی از تغییراتِ زمان و مکان
مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3013, Divan e Shams
میزن و میخور چو شیر، تا به شهادت رسی
تا بزنی گردنِ کافرِ اَبخازیی(۳۲)
(۳۲) اَبخاز: ابخازیّه، بخشی کوهستانی در مغرب قفقاز،
در اینجا نماد ذهن است.
که من از نفی مستم، نی ز اثبات
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #721
میرَمَد اثبات پیش از نفیِ تو
نفی کردم تا بَری ز اثبات بُو
در نوا آرَم به نفی این ساز را
چون بمیری، مرگ گوید راز را
مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)#2572, Divan e Shams
جانا، به غریبستان چندین به چِه میمانی؟!
بازآ تو از این غربت، تا چند پریشانی؟!
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی، خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی، در پنجهی رَهْدانی
بیا ای زاغ و بازی شو به همّت
مُصَفّا شو ز زاغی پیشِ مِصفات
حافظ، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۳۷
Qazal# 37, Divan e Hafez
غلامِ همّتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هرچه رنگِ تعلُّق پذیرد آزاد است
حافظ، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۳۴۶
Qazal# 346, Divan e Hafez
گر چه گَردآلودِ فقرم، شرم باد از همّتم
گر به آبِ چشمهی خورشید دامن تر کنم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3460
خویش را صافی کن از اوصافِ خود
تا ببینی ذاتِ پاکِ صافِ خود
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #134
مرغ با پَر میپرد تا آشیان
پَرِّ مردم همّت است ای مردمان
عاشقی کآلوده شد در خیر و شر
خیر و شر منگر، تو در همّت نگر
باز، اگر باشد سپید و بینظیر
چونکه صیدش موش باشد شد حقیر
ز خونِ عاشقان و زخمِ شَهمات
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2146
بر کنارِ بامی ای مستِ مُدام(۳۳)
پَست بنشین(۳۴) یا فرودآ، وَالسَّلام
(۳۳) مُدام: شراب
(۳۴) پَست بنشین: آسوده بنشین، در اینجا یعنی عقبتر بنشین.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #834
گفت حق که بندگانِ جُفتِ عَوْن
بر زمین آهسته میرانند و هَوْن(۳۵)
« حق تعالی فرموده است: بندگانی که مشمول یاری و عنایت حق
قرار گرفته اند، در روی زمین به آهستگی و فروتنی،
(تسلیم و فضا گشایی)، گام بر می دارند.»
قرآن كريم، سوره فرقان(۲۵)، آيه ٦٣
Quran, Sooreh Al-Furqaan (#25), Line #63
« وَعِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ
الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا.»
« بندگان خداى رحمان كسانى هستند كه در روى زمين به
فروتنى راه مىروند. و چون جاهلان آنان را مخاطب سازند،
به ملايمت سخن گويند.»
(۳۵) هَوْن: نرمی و آسانی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #839
جهدِ بیتوفیق خود کس را مباد
در جهان، وَاللهُ اَعْلَم بِالسَّداد(۳۶)
(۳۶) سَداد: راستی و درستی
نماید صبح را خود نورِ مِشکات
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #116
آفتاب آمد دلیلِ آفتاب
گر دلیلت باید، از وی رُو مَتاب
مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2498, Divan e Shams
به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی
که آید از سِرِشتِ او به سعی و فضلْ عَنقایی(۳۷)
چو اِبْنُالْوَقْت شد صوفی، نگردد کاهلِ فردا
سَبُک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین، اگر نه غَری(۳۸) و عِنّین(۳۹)
میانِ عاشقان خو کن، مباش ای دوست هرجایی
(۳۷) عَنقا: سیمرغ
(۳۸) غَر: بدکار، بیعصمت، نامرد، مُخَنّث
(۳۹) عِنّین: نامرد، مردی که ناتوانِ جنسی باشد.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #133
صوفی اِبْنُالْوَقْت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرطِ طریق(۴۰)
تو مگر خود، مردِ صوفی نیستی
هست را از نَسیه خیزد نیستی
(۴۰) طريق: راه سلوک، طریقت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1425
آنکه او موقوفِ حال است، آدمیست
گه بحال افزون و، گاهی در کمیست
صوفی ابنُالوقت باشد در مثال
لیک صافی، فارغ است از وقت و حال
حالها موقوفِ عزم و رایِ او
زنده از نَفْخِ مسیحْآسایِ او
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
آنکه یک دَم کم، دمی کامل بُوَد
نیست معبودِ خلیل، آفل بُوَد
قرآن کریم، سوره انعام (۶)، آیات ۷۵ و ۷۶
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #75-76
« وَكَذَٰلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ.
فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ
قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ.»
« بدين سان به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان داديم تا
از اهل يقين گردد.چون شب او را فروگرفت، ستارهاى ديد. گفت:
اين است پروردگارِ من. چون فرو شد، گفت: فرو شوندگان را
دوست ندارم.»
وآنکه آفل باشد و، گه آن و این
نیست دلبر، لا اُحِبُّ الْآفِلین
آنکه او گاهی خوش و، گه ناخوش است
یک زمانی آب و، یک دَم آتش است
برجِ مه باشد، ولیکن ماه نی
نقشِ بت باشد، ولی آگاه نی
هست صوفیِّ صفاجو ابنِ وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی، غرقِ عشقِ ذوالجلال
ابنِ کَس نی، فارغ از اوقات و حال
غرقهی نوری که او لَمْ یُولَدست
لَمْ یَلِد لَمْ یُولَد آنِ ایزدست
قرآن کریم، سوره توحید (۱۱۲)، آیه ۳
Quran, Sooreh Al-Ikhlas(#112), Line #3
« لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ.»
« نه زاده است و نه زاده شده.»
رَوْ چنین عشقی بجو، گر زندهيی
ورنه وقتِ مختلف را بندهيی
منگر اندر نقشِ زشت و خوبِ خویش
بنگر اندر عشق و، در مطلوبِ خویش
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همّتِ خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی میطلب
آب میجُو دایماً ای خشکْلب
کآن لبِ خشکت گواهی میدهد
کو به آخر بر سرِ مَنْبَع رسد
خشکیِ لب هست پیغامی زِ آب
که: به مات آرد یقین این اضطراب
کاین طلبْکاری، مُبارک جُنبشیست
این طلب در راهِ حق، مانع کُشیست
این طلب، مفتاحِ مطلوباتِ توست
این سپاه و نصرتِ رایاتِ(۴۱) توست
این طلب همچون خروسی در صِیاح(۴۲)
میزند نعره که: میآید صَباح
گرچه آلت نیستت تو میطلب
نیست آلت حاجت، اندر راهِ رَب
هر که را بینی طلبکار ای پسر
یارِ او شو، پیشِ او انداز سَر
کز جِوارِ طالبان، طالب شوی
وز ظِلالِ(۴۳) غالبان، غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجُست
منگر اندر جُستنِ او سُست سُست
هرچه داری تو، ز مال و پیشهای
نه طلب بود اوّل و اندیشهای؟
(۴۱) رایات: جمع رایَة، پرچم
(۴۲) صیاح: بانگ کردن، آواز دادن
(۴۳) ظِلال: سایه
--------------------------
مجموع لغات:
(۲۸) سوخته: تکه چوبی که در میانِ دیگر چوبها مینهند تا
با سنگِ آتشزنه بر آن زنند و آن را روشن کنند.
-----------------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
بده یک جام ای پیر خرابات
مگو فردا که فی التأخیر آفات
به جای باده درده خون فرعون
که آمد موسی جانم به میقات
شراب ما ز خون خصم باشد
که شیران را ز صیادیست لذات
ز خون ما گرفتست این علامات
نگیرم گور و نی هم خون انگور
که من از نفی مستم نی ز اثبات
چو بازم گرد صید زنده گردم
نگردم همچو زاغان گرد اموات
بیا ای زاغ و بازی شو به همت
مصفا شو ز زاغی پیش مصفات
بیفشان وصفهای باز را هم
مجردتر شو اندر خویش چون ذات
نه خاکست این زمین طشتیست پرخون
ز خون عاشقان و زخم شهمات
خروسا چند گویی صبح آمد
نماید صبح را خود نور مشکات
عشق از اول چرا خونی بود
سر ببر این چار مرغ زنده را
سرمدی کن خلق ناپاینده را
بط و طاوسست و زاغست و خروس
این مثال چار خلق اندر نفوس
بط حرصست و خروس آن شهوتست
جاه چون طاوس و زاغ امنیتست
منیتش آنکه بود امیدساز
طامع تأبید یا عمر دراز
این سخن را نیست پایان و فراغ
ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ
بهر فرمان حکمت فرمان چه بود
اندکی ز اسرار آن باید نمود
کاغکاغ و نعرهی زاغ سیاه
دایما باشد به دنیا عمرخواه
همچو ابلیس از خدای پاک فرد
تا قیامت عمر تن درخواست کرد
گفت انظرنی الی یوم الجزا
کاشکی گفتی که تبنا ربنا
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بدند
بهر حکمت هاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقل ست و خصم جان و کیش
عمر بی توبه همه جان کندن است
مرگ حاضر غایب از حق بودن است
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود
بیخدا آب حیات آتش بود
آن هم از تأثیر لعنت بود کو
در چنان حضرت همی شد عمرجو
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونی ست و کلی کاستن
خاصه عمری غرق در بیگانگی
در حضور شیر روبهشانگی
عمر بیشم ده که تا پستر روم
مهلم افزون کن که تا کمتر شوم
تا که لعنت را نشانه او بود
بد کسی باشد که لعنتجو بود
عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است
عمر بیشم ده که تا گه میخورم
دایم اینم ده که بس بدگوهرم
گرنه گه خوارست آن گنده دهان
گویدی کز خوی زاغم وارهان
چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
جهان چه دارد در کف که آن عطای تو نیست
سزای آن که زید بی رخ تو زین بترست
سزای بنده مده گر چه او سزای تو نیست
نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان
که خاک بر سر جانی که خاک پای تو نیست
مبارکست هوای تو بر همه مرغان
چه نامبارک مرغی که در هوای تو نیست
میان موج حوادث هر آن که استادست
به آشنا نرهد چونکه آشنای تو نیست
بقا ندارد عالم اگر بقا دارد
فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست
چه فرخست رخی کاو شهیت را ماتست
چه خوشلقا بود آنکس که بیلقای تو نیست
ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود
دلی که سوختهی آتش بلای تو نیست
دلی که نیست نشد روی در مکان دارد
ز لامکانش برانی که رو که جای تو نیست
کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را
کدام ذره که سرگَشتهی ثنای تو نیست
نظیر آن که نظامی به نظم میگوید
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
زان وسیلت بحر دور اندازدش
مالداران بر فقیر آرند جود
آینهی صافی نان خود گرسنه است
سوخته هم آینهی آتشزنه است
نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینهی خوبی جمله پیشههاست
کی تراشد تیغ دستهی خویش را
رو به جراحی سپار این ریش را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قبح ریش خویش کس
فعل توست این غصههای دمبهدم
این بود معنی قد جف القلم
بینی هر دم پاسخ کردار تو
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
معنی جف القلم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود
بل جفا را هم جفا جف القلم
وآن وفا را هم وفا جف القلم
گویدش ردوا لعادوا کار توست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
کجاست ساقی جان تا بههم زند ما را
بروبد از دل ما فکر دی و فردا را
هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا به کلی نگذرد ایام کشت
عمر بر اومید فردا میرود
غافلانه سوی غوغا میرود
روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا میرود
گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسهی ما میرود
جمله تلوینها ز ساعت خاستهست
رست از تلوین که از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی
چون نماند محرم بیچون شوی
زآن کش آنسو جز تحیر راه نیست
میزن و میخور چو شیر تا به شهادت رسی
تا بزنی گردن کافر ابخازیی
میرمد اثبات پیش از نفی تو
نفی کردم تا بری ز اثبات بو
در نوا آرم به نفی این ساز را
چون بمیری مرگ گوید راز را
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجهی رهدانی
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمهی خورشید دامن تر کنم
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
مرغ با پر میپرد تا آشیان
پر مردم همت است ای مردمان
خیر و شر منگر تو در همت نگر
باز اگر باشد سپید و بینظیر
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرودآ والسلام
گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمین آهسته میرانند و هون
جهد بیتوفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی
چو ابنالوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا
سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین
میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی
صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
آنکه او موقوف حال است آدمیست
گه بحال افزون و گاهی در کمیست
صوفی ابنالوقت باشد در مثال
لیک صافی فارغ است از وقت و حال
حالها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیحآسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
آنکه یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وآنکه آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الآفلین
آنکه او گاهی خوش و گه ناخوش است
یک زمانی آب و یک دم آتش است
برج مه باشد ولیکن ماه نی
نقش بت باشد ولی آگاه نی
هست صوفی صفاجو ابن وقت
هست صافی غرق عشق ذوالجلال
ابن کس نی فارغ از اوقات و حال
غرقهی نوری که او لم یولدست
لم یلد لم یولد آن ایزدست
رو چنین عشقی بجو گر زندهيی
ورنه وقت مختلف را بندهيی
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
بنگر اندر همت خود ای شریف
آب میجو دایما ای خشکلب
کآن لب خشکت گواهی میدهد
کو به آخر بر سر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که به مات آرد یقین این اضطراب
کاین طلبکاری مبارک جنبشیست
این طلب در راه حق مانع کشیست
این طلب مفتاح مطلوبات توست
این سپاه و نصرت رایات توست
این طلب همچون خروسی در صیاح
میزند نعره که میآید صباح
نیست آلت حاجت اندر راه رب
یار او شو پیش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجست
منگر اندر جستن او سست سست
هرچه داری تو ز مال و پیشهای
نه طلب بود اول و اندیشهای
Privacy Policy
Today visitors: 2215 Time base: Pacific Daylight Time