برنامه شماره ۸۳۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۸ سپتامبر ۲۰۲۰ - ۱۹ شهریور
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۸۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2886, Divan e Shams
اگر امشب بَرِ من باشی و خانه نَرَوی
یا علی شیرِ خدا باشی، یا خود عَلَوی(۱)
اندک اندک به جنون راه بَری از دَمِ من
بِرَهی از خِرَد و ناگَه دیوانه شوی
کهنه و پیر شدی، زین خِرَدِ پیر، گریز
تا بهارِ تو نماید گُل و گلزارِ نوی
به خیالی به من آیی، به خیالی بِرَوی
این چه رسوایی و نَنگَست؟ زهی بَندِ قوی
به ترازویِ زَر اَر راه دَهَنْدَت، غَلطَست
به جُوی زَر بِنَه اَرْزی(۲)، چو هَمان حَبِّ(۳) جُوی
پیک لابُد بِدَوَد، کِیک(۴) چو او هم بِدَوَد
پس کمالِ تو در آن نیست، که یاوه بِدَوی
بهرِ بُردن بِدو، از هیبتِ مُردن بِمَدو
بَهرِ کعبه بِدو ای جان، نه ز بیمِ بَدَوی(۵)
باش شبها بَرِ من تا به سحر، تا که شبی
مَه برآیَد بِرَهی از رَه و همراهِ غَوی(۶)
همه کَس بیند رخسارهٔ مَه را از دور
خُنُک آن کَس که بَرَد از بغلِ مَهْ گِرُوی
مَه ز آغاز چو خورشید بسی تیغ کشید
که بِبُرَّم سَرِ تو، گر تو ازینجا نَرَوی
چون ببیند که سَرِ خویش نمیگیرد او
گوید او را که: حریفی و ظریفی و رَوی(۷)
من تواَم، ور تو نِیَم، یارِ شب و روزِ تواَم
پدر و مادر و خویشِ تو به مِنهاجِ(۸) سَوی(۹)
چه شود گر من و تو بیمن و تو جمع شویم
فرد باشیم و یکی، کوریِ چشمِ ثَنَوی(۱۰)؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #71
بر خیالی صُلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و نَنگشان
آن خیالاتی که دامِ اولیاست
عکسِ مَهرویانِ بُستانِ خداست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1428
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
آنکه یک دَم کم، دمی کامل بود
نیست معبود خلیل، آفِل بود
وآنکه آفِل باشد و، گه آن و این
نیست دلبر، لا اُحِبُّ الْآفِلین
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۷۶و۷۵
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #75,76
« وَكَذَٰلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ.»(۷۵)
« بدين سان به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان داديم تا از اهل يقين گردد.»
« فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ.»(۷۶)
« چون شب او را فرو گرفت، ستاره ای دید. گفت: این است پروردگار من. چون فروشد، گفت: فرو شوندگان را دوست ندارم.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #888
از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر(۱۱)
هست آن سلطانِ دل ها منتظر
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2, Divan e Shams
گیرم که خارم خار بر خار از پی گل می زهد
صراف زر هم می نهد جو بر سر مثقال ها
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۹۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1992, Divan e Shams
روی را پاک بِشو، عیب بر آیینه مَنِه
نقدِ خود را سَره کُن(۱۲)، عیبِ ترازویْ مَکُن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #376
جرأت و جهلت شود عریان و فاش
او برهنه کی شود ز آن اِفتِتاش
گر بیاید ذرّه، سَنجَد کوه را
بر دَرَد ز آن کُه، ترازوش ای فَتی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1899
این ترازو بَهرِ این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سَبَق
از ترازو کم کنی، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1788
همچو قومِ موسی اندر حَرِّ(۱۳) تیه(۱۴)
مانده یی بر جای، چل سال ای سَفیه(۱۵)
می روی هر روز تا شب هَروَله(۱۶)
خویش می بینی در اوّل مرحله
نگذری زین بُعدِ سیصد ساله تو
تا که داری عشقِ آن گوساله تو
تا خیالِ عِجْل(۱۷) از جانْشان نرفت*
بُد بر ایشان تَیْه چون گردابِ تَفت(۱۸)
غیرِ این عِجلی کزو یابیده ای
بی نهایت لطف و نعمت دیده ای
گاوْ طبعی، زآن نکوییهای زَفت(۱۹)
از دلت، در عشقِ این گوساله رفت
* قرآن كريم، سوره بقره(٢)، آيه ٩٣
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #93
«… وَأُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ ۚ…»
«... بر اثر كفرشان عشق گوساله در دلشان جاى گرفت…»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2219, Divan e Shams
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3041, Divan e Shams
حلاوتِ(۲۰) غمِ معشوق را چه داند عاقل؟
چو جولَهَست(۲۱)، ندانَد طریقِ جنگ و سواری
برادر و پدر و مادر تو عُشّاقَند
که جمله یک شدهاند و سِرِشتهاند ز یاری
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3049, Divan e Shams
برادرم، پدرم، اصل و فَصلِ من عشقست
که خویشِ عشق بمانَد، نه خویشیِ نَسَبی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۲۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2214, Divan e Shams
خُنُک(۲۲) آن دَم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو
به یکی نقش بَرین خاک و بر آن نقشِ دگر
در بهشتِ ابدی و شکرستان من و تو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1935
ای فناتان نیست کرده زیرِ پوست
باز گردید از عدم ز آوازِ دوست
مطلق آن آواز، خود از شَه بُوَد
گرچه از حلقومِ عبدالله بُوَد*
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رَوْ که بی یَسْمَع وَ بی یُبْصِر توی
سِر توی، چه جایِ صاحبْسِر توی
چون شدی مَنْ کانَ لِلَه از وَلَه(۲۳)**
من تو را باشم که کان اللهُ لَه
گَه توی گویم تو را، گاهی منم
هر چه گویم، آفتابِ روشنم
هر کجا تابم ز مِشکاتِ(۲۴) دَمی
حل شد آنجا مشکلاتِ عالمی
ظلمتی را کآفتابش بر نداشت
از دَمِ ما، گردد آن ظلمت چو چاشْت(۲۵)
* قرآن کریم، سوره نجم(۵۳)، آیه ٣،۴
Quran, Sooreh An-Najm(#53), Line #3,4
« وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ »(٣)
« و سخن از روى هوى نمىگويد. »
« إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَىٰ »(۴)
« نيست اين سخن جز آنچه بدو وحى مىشود. »
** حدیث
« مَنْ كانَ لَله كانَ اللهُ لَه »
« هر که برای خدا باشد، خدا نیز برای اوست »
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۹۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2932
گَر نباشد گندمِ محبوبنوش
چه بَرَد گندمنمایِ جو فُروش؟
پس مگو کین جمله دَمها باطلند
باطلان بر بویِ حق دامِ دِلَند
پس مگو جمله خیال است و ضَلال(۲۶)
بیحقیقت نیست در عالَمْ خَیال(٢۷)
حق، شبِ قَدرست در شبها نهان
تا کُند جان هر شبی را امتحان
نه همه شبها بُوَد قَدْر ای جوان
نه همه شبها بُوَد خالی از آن
در میانِ دَلْقپوشانْ(۲۸) یک فقیر
امتحان کُن وآنکه حقّ است آن بگیر
مؤمنِ کَیِّس(۲۹) مُمَیِّز(۳۰) کو که تا*
باز دانَد حیزَکان(۳۱) را از فَتیٰ(۳۲)؟
گَر نه مَعیوبات باشد در جهان
تاجران باشند جمله ابلهان
* حدیث
« اَلْمؤْمِنُ کَیِّسٌ فَطِنٌ حَذٌِر.»
« مؤمن، زیرک و هوشمند و با پرهیز است.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2127
همچو نوری تافته بر حایِطی(۳۳)
حایط، آن انوار را چون رابطی
لاجَرَم چون سایه سویِ اصل راند
ضالّ(۳۴) مَه گم کرد و ز اِستایش بماند
یا ز چاهی عکس ماهی وانمود
سَر به چَه دَرکرد و آن را میستود
در حقیقت مادِحِ(۳۵) ماه است او
گرچه جهلِ او به عکسش کرد رُو
مدحِ او، مَه راست، نی آن عکس را
کفر شد آن، چون غلط شد ماجرا
کز شقاوت(۳۶) گشت گُمره آن دلیر
مَه به بالا بود و او پنداشت زیر
زین بُتان، خلقان پریشان میشوند
شهوتِ رانده پشیمان میشوند
زآنکه شهوت با خیالی رانده است
وز حقیقت دورتر وامانده است
با خیالی میلِ تو چون پَر بُوَد
تا بدان پَر بر حقیقت بَر شود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #111
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 27, Divan e Shams
غازی به دستِ پورِ خود شمشیرِ چوبین میدهد
تا او در آن اُستا شود شمشیر گیرد در غَزا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2136
چون بِراندی شهوتی، پَرَّت بریخت
لَنگ گشتیّ و آن خیال از تو گریخت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۱۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #416
دیو را چون حُور بیند او به خواب
پس ز شهوت ریزد او با دیو، آب
چونکه تخمِ نسلِ او در شوره ریخت
او به خویش آمد، خیال از وی گریخت
ضعفِ سَر بیند از آن و تن پلید
آه از آن نقشِ پدیدِ ناپدید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2137
پَر نگه دار و چنین شهوت مَران
تا پَرِ مِیلَت بَرَد سویِ جِنان(۳۷)
خلق پندارند عشرت(۳۸) میکنند
بَر خیالی پَرِّ خود بر میکَنَند
وامدارِ شرحِ این نکته شدم
مُهلَتَم دِه، مُعْسِرم(۳۹) زآن تَن زدم(۴۰)
قرآن كريم، سوره بقره(٢)، آيه ۲۸۰
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #280
« وَإِنْ كَانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلَىٰ مَيْسَرَةٍ ۚ…»
« و اگر وامدار تنگدست بود، مهلتى بايد تا توانگر گردد…»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #457
« تمامیِ قصّهٔ زنده شدنِ استخوانها به دعایِ عیسی عَلَیهِ السَّلام »
خواند عیسی نامِ حق بر استخوان
از برایِ التماسِ آن جوان
حکمِ یزدان از پیِ آن خامْ مَرد(۴۱)
صورتِ آن استخوان را زنده کرد
از میان بَرجَست یک شیرِ سیاه
پَنجهای زد، کرد نقشش را تباه
کَلّهاش بَرکَنْد، مغزش ریخت زود
مغزِ جَوْزی(۴۲) کاندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بُدی اِشکَستَنَش
خود نبودی نَقص، اِلاّ بر تَنَش
گفت عیسی: چون شتابَش کوفتی؟
گفت: زآن رو که تو زُو آشوفتی
گفت عیسی: چون نخوردی خون مَرد؟
گفت: در قسمت نبودم رِزقِ خَورْد
ای بسا کَس همچو آن شیرِ ژیان
صیدِ خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نَه و حرصَش چو کوه
وَجه نَه و کرده تحصیلِ وجوه
ای مُیَسَّر کرده ما را در جهان
سُخره و بیگار ما را وا رهان
طعمه بِنموده به ما، وآن بوده شَسْت(۴٣)
آنچنان بِنما به ما آن را که هست
گفت آن شیر: ای مسیحا، این شکار
بود خالص از برایِ اعتبار
گر مرا روزی بُدی اندر جهان
خود چه کارَستی مرا با مُردگان؟
این سزای آنکه یابَد آبِ صاف
همچو خَر در جو بِمیزَد(۴۴) از گزاف
گر بداند قیمتِ آن جوی، خر
او به جایِ پا نَهَد در جوی، سر
او بیابَد آنچنان پیغمبری
میرِ آبی زندگانی پروری
چون نمیرد پیشِ او کز امرِ کُن؟*
ای امیرِ آب، ما را زنده کن
هین سگِ نفسِ تو را زنده مخواه
کو عدوِّ جانِ توست از دیرگاه
خاک بر سَر استخوانی را که آن
مانعِ این سگ بُوَد از صیدِ جان
سگ نِهای، بر استخوان چون عاشقی؟
دیوچهوار(۴۵) از چه بر خون عاشقی؟
آن چه چشم است آنکه بیناییش نیست؟
ز امتحان ها جز که رسواییش نیست؟
سَهو باشد ظَنّ ها را گاه گاه
این چه ظَنّ است، این که کور آمد ز راه؟
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و بر خود میگِری
ز ابرِ گریان، شاخ، سبز و تَر شود
زآنکه شمع از گریه، روشنتر شود
هر کجا نوحه کنند آنجا نِشین
زآنکه تو اولیتری اندر حَنین(۴۶)
زآنکه ایشان در فراقِ فانیاند
غافل از لعلِ بقایِ کانیاند
زآنکه بر دل، نقشِ تقلیدست بند
رو به آبِ چشم، بَندَش(۴۷) را بِرَند(۴۸)
زآنکه تقلید، آفتِ هر نیکوی است
کَهْ بُوَد تقلید، اگر کوهِ قوی است
گر ضَریری(۴۹) لَمتُرَست(۵۰) و تیز خشم
گوشتپارهاش دان چو او را نیست چشم
گر سخن گوید ز مو باریک تر
آن سِرَش را زآن سخن نَبْوَد خبر
مستی ای دارد ز گفتِ خود، ولیک
از بَرِ وی تا به مِی راهی است نیک
همچو جُویَست او، نه او آبی خورَد
آب ازو بر آبخوران بگذرد
آب در جُو زآن نمیگیرد قرار
زآنکه آن جُو نیست تشنه و آبخوار
همچو نایی، نالهٔ زاری کند
لیک پیکارِ خریداری کند
نوحهگر(۵۱) باشد مُقَلِّد در حدیث
جز طمع نَبْوَد مُرادِ آن خَبیث
نوحهگر گوید حدیثِ سوزناک
لیک کو سوزِ دل و دامانِ چاک؟
از محقِّق تا مُقَلِّد فرق هاست
کین چو داوودَست و آن دیگر صَداست(۵۲)
منبعِ گفتارِ این، سوزی بُوَد
وآن مُقلِّد، کهنهآموزی بُوَد
هین مشو غِرّه بِدآن گفتِ حَزین(۵۳)
بار بر گاوست و بر گردون(۵۴) حَنین
هم مُقلِّد نیست محروم از ثواب
نوحهگر را مُزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گویند لیک**
در میانِ هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا، از بهرِ نان
متّقی گوید خدا، از عینِ جان
گر بدانستی گدا از گفتِ خویش
پیشِ چشمِ او نه کم ماندی، نه بیش
سال ها گوید خدا آن نانْخواه
همچو خر، مُصْحَف(۵۵) کَشَد از بهرِ کاه***
گر به دل دَرتافتی گفتِ لَبَش
ذرّه ذرّه گشته بودی قالبش****
نامِ دیوی ره بَرَد در ساحری
تو به نامِ حق پَشیزی(۵۶) میبری؟
* قرآن كريم، سوره بقره(۲)، آيه ۱۱۷
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #117
«… إِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»
«… چون اراده چيزى كند، مىگويد: موجود شو. و آن چيز موجود مىشود.»
** قرآن كريم، سوره زُمَر(۳۹)، آيه ۳۸
Quran, Sooreh Az-Zumar(#39), Line #38
« وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ…»
« اگر از آنها بپرسى: چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است؟ خواهند گفت: خداى يكتا…»
*** قرآن كريم، سوره جمعه(۶۲)، آيه ۵
Quran, Sooreh Al-Jumu'a(#62), Line #5
« مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا…»
« مثَل كسانى كه تورات به آنها داده شده و بدان عمل نمىكنند مثَل آن خر است كه كتابهايى را حمل مىكند…»
**** قرآن كريم، سوره حشر(۵۹)، آيه ۲۱
Quran, Sooreh Al-Hashr(#59), Line #21
« لَوْ أَنْزَلْنَا هَٰذَا الْقُرْآنَ عَلَىٰ جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيَةِ اللَّه…»
« اگر اين قرآن را بر كوه نازل مىكرديم، از خوف خدا آن را ترسيده و شكاف خورده مىديدى…»
(۱) عَلَوی: از تبار علی ابن ابی طالب
(۲) بِنَه اَرْزی: نمی ارزی
(۳) حَبّ: دانه، بذر
(۴) کیک: اسبی که آبی رنگ باشد.
(۵) بَدَوی: عرب بادیه نشین، صحرانشین
(۶) غَوی: گمراه، بیراه
(۷) رَوی: تیزرو، تندرو، عاقل و تندرست
(۸) مِنهاج: راه درست، راه روشن
(۹) سَوی: هموار، یکسان، برابر
(۱۰) ثَنَوی: معتقد به دو خدا یا دو صانع برای عالم، دوگانهپرست
(۱۱) بِرّ: نیکی، نیکویی
(۱۲) سره کردن: خالص گردانیدن، پاکیزه گردانیدن
(۱۳) حَرّ: گرما، حرارت
(۱۴) تیه: بیابانِ شنزار و بی آب و علف، صحرای تیه بخشی از صحرای سینا است.
(۱۵) سَفیه: نادان، بیخرد
(۱۶) هَروَله: تند راه رفتن، حالتی بین راه رفتن و دویدن
(۱۷) عِجل: گوساله
(۱۸) تَفت: با حرارت، شتابان
(۱۹) زَفت: درشت، فربه
(۲۰) حلاوت: دلپذیری، شیرینی، خوشایندی
(۲۱) جوله: بافنده، نساج، جولاه
(۲۲) خُنُک: خوش، خوشا
(۲۳) وَلَه: حیرت
(۲۴) مِشکات: چراغدان
(۲۵) چاشْت: هنگام روز و نیمروز
(۲۶) ضَلال: گمراه شدن، گمراهی
(۲۷) خَیال: وهم و گمان، شبح و پیکری که از دور نمودار گردد و حقیقت آن معلوم نباشد.
(۲۸) دَلْقپوش: صوفی ای که خرقه بر تن کند، ژنده پوش
(۲۹) کَیِّس: زیرک، دانا، باهوش
(۳۰) مُمَیِّز: تشخیص دهنده، تمیز کننده و جدا کننده خوب از زشت.
(۳۱) حیز: نامرد، بدکار، مخنّث
(۳۲) فَتیٰ: جوانمرد، کریم
(۳۳) حایِط: دیوار
(۳۴) ضالّ: گمراه، بیراه، آواره
(۳۵) مادِح: مدح کننده، ستاینده، ستایشگر
(۳۶) شقاوت: سختی، بدبختی، سخت دلی
(۳۷) جِنان: جمعِ جنّة به معنی بهشت ها، باغهای بهشت
(۳۸) عشرت: کامرانی، خوش گذرانی
(۳۹) مُعْسِر: نیازمند، تنگدست و فقیر
(۴۰) تَن زدن: خاموش بودن، ساکت شدن، امتناع کردن
(۴۱) خامْ مَرد: شخص خام و ناآزموده
(۴۲) جَوْز: گردو
(۴۳) شَسْت: قلاب ماهیگیری
(۴۴) بمیزد: ادرار کند
(۴۵) دیوچهوار: مانند زالو، دیوچه: زالو
(۴۶) حَنین: ناله، زاری
(۴۷) بند: سد، دیواری که جلو آب کشند.
(۴۸) بِرَند: فعل امر از رَندیدن به معنی تراشیدن و رنده کردن. در اینجا به معنی کندن و ویران کردن است.
(۴۹) ضریر: نابینا، کور
(۵۰) لَمتُر: چاق و فربه، درشت اندام
(۵۱) نوحهگر: نوحه خوان
(۵۲) صَدا: آوازی که در کوه و گنبد پیچد و باز همان شنیده شود، انعکاس صوت.
(۵۳) حَزین: اندوهگین، غمناک
(۵۴) گردون: ارّابه، گاری
(۵۵) مُصحَف: کتاب خدا، قرآن
(۵۶) پَشیز: پولِ خُرد فلزی کم ارزش، سکّه مِسین ساسانیان
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
اگر امشب بر من باشی و خانه نروی
یا علی شیر خدا باشی یا خود علوی
اندک اندک به جنون راه بری از دم من
برهی از خرد و ناگه دیوانه شوی
کهنه و پیر شدی زین خرد پیر گریز
تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی
به خیالی به من آیی به خیالی بروی
این چه رسوایی و ننگست زهی بند قوی
به ترازوی زر ار راه دهندت غلطست
به جوی زر بنه ارزی چو همان حب جوی
پیک لابد بدود کیک چو او هم بدود
پس کمال تو در آن نیست که یاوه بدوی
بهر بردن بدو از هیبت مردن بمدو
بهر کعبه بدو ای جان نه ز بیم بدوی
باش شبها بر من تا به سحر تا که شبی
مه برآید برهی از ره و همراه غوی
همه کس بیند رخساره مه را از دور
خنک آن کس که برد از بغل مه گروی
مه ز آغاز چو خورشید بسی تیغ کشید
که ببرم سر تو گر تو ازینجا نروی
چون ببیند که سر خویش نمیگیرد او
گوید او را که حریفی و ظریفی و روی
من توام ور تو نیم یار شب و روز توام
پدر و مادر و خویش تو به منهاج سوی
فرد باشیم و یکی کوری چشم ثنوی
بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مهرویان بستان خداست
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
آنکه یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وآنکه آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الافلین
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دل ها منتظر
روی را پاک بشو عیب بر آیینه منه
نقد خود را سره کن عیب ترازوی مکن
جرات و جهلت شود عریان و فاش
او برهنه کی شود ز آن افتتاش
گر بیاید ذره سنجد کوه را
بر درد ز آن که ترازوش ای فتی
این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سبق
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
همچو قوم موسی اندر حر تیه
مانده یی بر جای چل سال ای سفیه
می روی هر روز تا شب هروله
خویش می بینی در اول مرحله
نگذری زین بعد سیصد ساله تو
تا که داری عشق آن گوساله تو
تا خیال عجل از جانشان نرفت*
بد بر ایشان تیه چون گرداب تفت
غیر این عجلی کزو یابیده ای
گاو طبعی زآن نکوییهای زفت
از دلت در عشق این گوساله رفت
حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل
چو جولهست نداند طریق جنگ و سواری
برادر و پدر و مادر تو عشاقند
که جمله یک شدهاند و سرشتهاند ز یاری
برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست
که خویش عشق بماند نه خویشی نسبی
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
به یکی نقش برین خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
باز گردید از عدم ز آواز دوست
مطلق آن آواز خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود*
رو که بی یسمع و بی یبصر توی
سر توی چه جای صاحبسر توی
چون شدی من کان لله از وله**
من تو را باشم که کان الله له
گه توی گویم تو را گاهی منم
هر چه گویم آفتاب روشنم
هر کجا تابم ز مشکات دمی
حل شد آنجا مشکلات عالمی
ظلمتی را کافتابش بر نداشت
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
گر نباشد گندم محبوبنوش
چه برد گندمنمای جو فروش
پس مگو کین جمله دمها باطلند
باطلان بر بوی حق دام دلند
پس مگو جمله خیال است و ضلال
بیحقیقت نیست در عالم خیال
حق شب قدرست در شبها نهان
تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شبها بود قدر ای جوان
نه همه شبها بود خالی از آن
در میان دلقپوشان یک فقیر
امتحان کن وآنکه حق است آن بگیر
مومن کیس ممیز کو که تا*
باز داند حیزکان را از فتیٰ
گر نه معیوبات باشد در جهان
همچو نوری تافته بر حایطی
حایط آن انوار را چون رابطی
لاجرم چون سایه سوی اصل راند
ضال مه گم کرد و ز استایش بماند
سر به چه درکرد و آن را میستود
در حقیقت مادح ماه است او
گرچه جهل او به عکسش کرد رو
مدح او مه راست نی آن عکس را
کفر شد آن چون غلط شد ماجرا
کز شقاوت گشت گمره آن دلیر
مه به بالا بود و او پنداشت زیر
زین بتان خلقان پریشان میشوند
شهوت رانده پشیمان میشوند
با خیالی میل تو چون پر بود
تا بدان پر بر حقیقت بر شود
غازی به دست پور خود شمشیر چوبین میدهد
تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا
چون براندی شهوتی پرت بریخت
لنگ گشتی و آن خیال از تو گریخت
دیو را چون حور بیند او به خواب
پس ز شهوت ریزد او با دیو آب
چونکه تخم نسل او در شوره ریخت
او به خویش آمد خیال از وی گریخت
ضعف سر بیند از آن و تن پلید
آه از آن نقش پدی ناپدید
پر نگه دار و چنین شهوت مران
تا پر میلت برد سوی جنان
خلق پندارند عشرت میکنند
بر خیالی پر خود بر میکَنَند
وامدار شرح این نکته شدم
مهلتم ده معسرم زآن تن زدم
خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه
پنجهای زد کرد نقشش را تباه
کلهاش برکند مغزش ریخت زود
مغز جوزی کاندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی
گفت زآن رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده ما را در جهان
سخره و بیگار ما را وا رهان
طعمه بنموده به ما وآن بوده شست
آنچنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان
این سزای آنکه یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیزد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آنچنان پیغمبری
میر آبی زندگانی پروری
چون نمیرد پیش او کز امر کن*
ای امیر آب ما را زنده کن
هین سگ نفس تو را زنده مخواه
کو عدو جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
سگ نهای بر استخوان چون عاشقی
دیوچهوار از چه بر خون عاشقی
آن چه چشم است آنکه بیناییش نیست
ز امتحان ها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظن ها را گاه گاه
این چه ظن است این که کور آمد ز راه
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
ز ابر گریان شاخ سبز و تر شود
زآنکه شمع از گریه روشنتر شود
هر کجا نوحه کنند آنجا نشین
زآنکه تو اولیتری اندر حنین
زآنکه ایشان در فراق فانیاند
غافل از لعل بقای کانیاند
زآنکه بر دل نقش تقلیدست بند
رو به آب چشم بندش را برند
زآنکه تقلید آفت هر نیکوی است
که بود تقلید اگر کوه قوی است
گر ضریری لمترست و تیز خشم
آن سرش را زآن سخن نبود خبر
مستی ای دارد ز گفت خود ولیک
از بر وی تا به می راهی است نیک
همچو جویست او نه او آبی خورد
آب در جو زآن نمیگیرد قرار
زآنکه آن جو نیست تشنه و آبخوار
همچو نایی ناله زاری کند
لیک پیکار خریداری کند
نوحهگر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث
نوحهگر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک
از محقق تا مقلد فرق هاست
کین چو داوودست و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود
وآن مقلد کهنهآموزی بود
هین مشو غره بدآن گفت حزین
بار بر گاوست و بر گردون حنین
هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحهگر را مزد باشد در حساب
کافر و مومن خدا گویند لیک**
در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان
گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی نه بیش
سال ها گوید خدا آن نانخواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه***
گر به دل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش****
نام دیوی ره برد در ساحری
تو به نام حق پشیزی میبری
Privacy Policy
Today visitors: 1987 Time base: Pacific Daylight Time