برنامه شماره ۹۵۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۲ تاریخ اجرا: ۲۵ آوریل ۲۰۲۳ - ۶ اردیبهشت
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۵۹ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۵۹ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #371, Divan e Shams
گر جامِ سپهر زهرپیماست(۱)
آن در لبِ عاشقان چو حلواست
زین واقعه گر ز جای رفتی(۲)
از جای برو، که جای اینجاست
مگریز ز سوزِ عشق زیرا
جز آتشِ عشق دود و سوداست
دودت نپزد، کُنَد سیاهت
در پختنت آتش است کاُستاست(۳)
پروانه که گردِ دود گردد
دودآلودهست و خام و رسواست
از خانه و مان به یاد ناید
آن را که چنین سفر مهیّاست
از شهر مگو که در بیابان
موسیست رفیق و مَنّ و سَلواست(۴)
صحّت چه کنی؟ که در سقیمی(۵)
هر لحظه طبیبِ تو مسیحاست
دلتنگ خوشم که در فراخی
هر مسخره را ره است و گنجاست
چون خانهٔ دل ز غم شود تنگ
در وی شهِ دلنواز تنهاست
دل تنگ بُوَد، جز او نگنجد
تنگیِّ دلم امان و غوغاست
دندانِ عدو ز ترش کُند است(۶)
پس روتُرُشی رهاییِ ماست
خاموش که بحر اگر تُرُشروست
هم معدنِ گوهر است و دریاست
(۱) پیمودن: شراب در جام کسی ریختن
(۲) از جای رفتن: متزلزل شدن، لغزیدن، مجازاً، عقل و دید زندگی را از دست دادن و به عقل و دید من ذهنی فکر و عمل کردن
(۳) کاُستاست: که استاد است.
(۴) منّ: آنچه خداوند ببخشد و بدهد.
سلوی: پرنده ای شبیه بلدرچین
منّ و سلوی: غذا و یا برکتی که از فضای گشوده شده به انسان برسد.
(۵) سقیم: بیمار، نادرست
(۶) کُند شدن دندان: ساییده شده و از کار افتادن دندان
--------------
گر جامِ سپهر زهرپیماست
زین واقعه گر ز جای رفتی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3214
طالب است و غالب است آن کردگار
تا ز هستیها برآرَد او دمار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۵۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1532
بعد از این حرفی است پیچاپیچ و دور
با سُلیمان باش و دیوان را مشور
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2520
جمله قرآن هست در قطعِ سبب
عزِّ درویش و، هلاکِ بولهب
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3008
چیست تعظیمِ(۷) خدا افراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحیدِ خدا آموختن؟
خویشتن را پیشِ واحد سوختن
گر همیخواهی که بفْروزی چو روز
هستیِ همچون شبِ خود را بسوز
(۷) تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1900
از ترازو کم کُنی، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4100
خواب چون در میرمد از بیمِ دلق
خوابِ نسیان کَی بُوَد با بیمِ حَلْق؟
لٰاتُؤاخِذ اِنْ نَسینا، شد گواه
که بُوَد نسیان به وجهی هم گناه
زآنکه استکمالِ تعظیم او نکرد
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۲۸۶
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #286
«… رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا…»
«… اى پروردگار ما، اگر فراموش كردهايم يا خطايى كردهايم، ما را بازخواست مكن …»
عطار، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۲۶۴
Poem (Qazal) # 264, Divan e Attar
تو صاحبنفسی ای غافل، میانِ خاک خون میخور
که صاحبدل اگر زهری خورَد آن انگبین باشد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2880
چون رهیدی، شُکرِ آن باشد که هیچ
سویِ آن دانه نداری پیچ پیچ
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1227, Divan e Shams
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرینتر و نادرتر زان شیوه پیشینش
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۸)
(۸) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۹)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۹) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۱۰)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۱۰) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2994
مر لئیمان را بزن، تا سر نهند
مر کریمان را بده تا بر دهند
لاجَرَم حق هر دو مسجد آفرید
دوزخ آنها را و، اینها را مزید
ساخت موسی قدس در، بابِ صغیر
تا فرود آرند سر قومِ زحیر(۱۱)
ز آنکه جبّاران بُدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
(۱۱) قومِ زحیر: مردم بیمار و آزاردهنده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #544
ناز کردن خوشتر آید از شِکَر
لیک کم خایش که دارد صد خطر
ایمن آبادست آن راهِ نیاز
ترک نازش گیر و، با آن ره بساز
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #393
صاحبِ دل را ندارد آن زیان
گر خورَد او زَهرِ قاتل را عِیان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1484, Divan e Shams
شادی شود آن غم که خوریمَش چو شِکَر خَوش
ای غم بَرِ ما آی، که اکسیر غمانیم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۵۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1570
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِد
بوالعَجَب، من عاشقِ این هر دو ضد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1619
حاکم است و یَفْعَلُ الله ما یَشا
او ز عینِ درد انگیزد دوا
زیرا حق تعالی حاکم و فرمانروای جهان است و او هر چه خواهد همان کند.
چنانکه از ذات درد و مرض، دوا و درمان می آفریند.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٢۵۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2554
مؤمنان در حَشر گویند: ای مَلَک
نَی که دوزخ بود راهِ مَشْتَرَک؟
مؤمن و کافر بر او یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره، دود و نار(۱۲)
نک بهشت و بارگاهِ ايمنی
پس کجا بود آن گذرگاهِ دَنی(۱۳)؟
پس مَلَک گوید که آن رَوْضهی(۱۴) خُضَر(۱۵)
که فلان جا دیدهاید اندر گذَر
دوزخ آن بود و، سیاستگاهِ سخت
بر شما شد باغ و بُستان و درخت
(۱۲) نار: آتش
(۱۳) دَنی: پست، ناکس، حقیر
(۱۴) رَوْضه: باغ، بهشت
(۱۵) خُضَر: سبز
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2878, Divan e Shams
گر همه زهرم، با خویِ مَنَت باید ساخت
پس تو پروانه نهای، گر ز لگن بگریزی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #142, Divan e Shams
آن زِ دور آتش نمایَد، چون رَوی نوری بُوَد
همچنان که آتشِ موسی برای ابتلا(۱۶)
(۱۶) ابتلا: امتحان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3007
خار، جمله لطف، چون گُل میشود
پیشِ جزوی، کو سویِ کُلّ میرود
تو کُهِ قاف نهای، گر چو کَه از جا بروی
تو زرِ صاف نهای، گر ز شکن(۱۷) بگریزی
(۱۷) شکن: شکست، بریده شدن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1518, Divan e Shams
من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا، در عینِ جانم
تو را هر کس به سوی خویش خوانَد
تو را من جز به سوی تو نخوانم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بیجَهاتَت(۱۸)
(۱۸) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #538, Divan e Shams
از جا سویِ بیجا شود، در لامکان پیدا شود
هر سو که افتد بعد از این، بر مُشک و بر عنبر(۱۹) زند
(۱۹) عنبر: مادهای خوشبو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1674, Divan e Shams
ما از آنجا و از اینجا نیستیم
ما ز بیجاییم و بیجا(۲۰) میرویم
(۲۰) بیجا: مرتبهای از وجود که برتر از مکان است، لامکان، عالَمِ الهی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2444, Divan e Shams
از جای در بیجا رَوی، وز خویشتن تنها رَوی
بیمرکب و بیپا رَوی، چون آب اندر جو شَوی
چون جان و دل یکتا شَوی، پیدای ناپیدا شَوی
هم تلخ و هم حلوا شَوی، با طبعِ مِی همخو شَوی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #22
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و جمله عیبی پاک شد
شاد باش ای عشقِ خوشسودایِ ما
ای طبیبِ جمله علّتهایِ ما
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2840, Divan e Shams
مَگُریز، ای برادر، تو ز شعلههایِ آذر
ز برایِ امتحان را چه شود اگر دَرآیی؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3621
سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماند
خویش را سَر ساخت و تنها پیش راند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1394, Divan e Shams
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب
من شِکَر اندر شِکَر اندر شِکَر اندر شِکَرم
هر کسکی را کسکی، هر جگری را هوسی
لیک کجا تا به کجا؟ من ز هوایی دگرم
من طلب اندر طلبم، تو طرب اندر طربی
آن طربت در طلبم، پا زد و برگشت سرم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3101, Divan e Shams
چگونه خنده بپوشم؟ انارِ خندانم
نبات و قند نتاند نمود سُمّاقی(۲۱)
(۲۱) سُمّاقی: منسوب به سُمّاق، معرّب سُماک، گیاهی که میوهٔ آن مزهٔ ترش دارد، تُرُشی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم(۲۲)
عاشقِ صُنعِ(۲۳) تواَم در شُکر و صبر(۲۴)
عاشقِ مصنوع(۲۵) کی باشم چو گَبر(۲۶)؟
عاشقِ صُنعِ خدا با فَر بوَد
عاشقِ مصنوعِ او کافر بُوَد
(۲۲) مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
(۲۳) صُنع: آفرینش
(۲۴) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.
(۲۵) مصنوع: آفریده، مخلوق
(۲۶) گبر: کافر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams
ساقیِ باقیست خوش و عاشقان
خاکِ سیه بر سرِ این باقیان
زهر از آن دستِ کریمش بنوش
تا که شوی مِهتَرِ(۲۷) حلواییان
عشق چو مغز است جهان همچو پوست
عشق چو حلوا و جهان چون تیان(۲۸)
حلقِ من از لذّتِ حلوا بسوخت
تا نکنم حِلیهٔ(۲۹) حلوا بیان
(۲۷) مِهتَر: بزرگتر
(۲۸) تیان: دیگِ سرگشادهٔ بزرگ
(۲۹) حِلیه: زینت، مشخصاتِ ظاهر، وصف
خفته از احوالِ دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیبِ(۳۰) رب
(۳۰) تقلیب: برگردانیدن، واژگونه کردن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #925
جانهایِ خَلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا اندر صفا
چون به امرِ اِهْبِطُوا(۳۱) بندی(۳۲) شدند
حبسِ خشم و حرص و خرسندی شدند
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۸
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #38
«قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا ۖ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدًى فَمَنْ
تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ.»
«گفتيم: همه از بهشت فرود آیید؛ پس اگر هدایتی از من به
سوی شما رسید، آنها كه هدایت مرا پيروى كنند، نه بیمی دارند و نه اندوهی.»
(۳۱) اِهْبِطُوا: فرود آیید، هبوط کنید.
(۳۲) بندی: اسیر، به بند درآمده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2198, Divan e Shams
جمله خشم از کبر خیزد، از تکبّر پاک شو
گر نخواهی کبر را رو، بیتکبّر خاک شو
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1937
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۷۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #758
خشمِ مرّیخی نباشد خشمِ او
مُنْقَلِبرَو(۳۳)، غالب و مغلوبخُو
(۳۳) مُنْقَلِبرَو: کسی که در راه رفتن یکسان قدم برندارد.
حافظ، غزلیّات، غزل شمارهٔ ۱۲۹
Poem (Qazal) #129, Divan e Hafez
اگر نه باده غمِ دل ز یادِ ما ببَرد
نهیبِ(۳۴) حادثه بنیادِ ما ز جا ببَرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطهٔ(۳۵) بلا ببَرد؟
فغان که با همه کس غایبانه باخت(۳۶) فلک
که کس نبود که دستی از این دغا(۳۷) ببَرد
(۳۴) نهیب: گزند و آسیب
(۳۵) ورطه: گرداب، غرقاب
(۳۶) باخت: بازی کرد
(۳۷) دغا: دغل، ناراست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #71, Divan e Shams
اگر نه عشقِ شمسالدین بُدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!
بت شهوت برآوردی، دَمار از ما ز تابِ خود
اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب، ما را
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1103
خلق را طاق و طُرُم(۳۸)، عاریّتی است
امر را طاق و طُرُم ماهیّتی است
از پیِ طاق و طُرُم، خواری کَشند
بر امیدِ عِزّ در خواری خَوشند
بر امیدِ عزِّ ده روزهٔ(۳۹) خُدوک(۴۰)
گَردنِ خود کردهاند از غم، چو دوک(۴۱)
(۳۸) طاق و طُرُم: مراد از آن، سر و صدای ظاهری و جلوه و عظمتِ ناپایداری است که عامِ خلق رامفتون میدارد.
(۳۹) دَهروزه: اشاره دارد به ناپایدار بودنِ خوشیهای دنیوی
(۴۰) خُدوک: آشفته، پریشان، گذران
(۴۱) دوک: آلتی که با آن نخ میریسند.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1106
چون نمیآیند اینجا کی منم؟
کاندرین عِزّ(۴۲)، آفتابِ روشنم
(۴۲) عِزّ: بزرگی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1429
اندرین ره ترک کن طاق و طُرُنب(۴۳)
تا قلاووزت(۴۴) نجنبد تو مَجُنب
(۴۳) طاق و طُرُنب: جلال و شکوه ظاهری
(۴۴) قلاووز: پیشروِ لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3574
تاجِ کَرَّمْناست بر فرقِ سَرَت
طَوقِ(۴۵) اَعْطَیناکَ آویزِ برت
(۴۵) طَوق: گردنبند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3573
تو خوش و خوبی و، کانِ هر خوشی
تو چرا خود منّتِ باده کَشی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #607, Divan e Shams
ای دل به غمش دِه جان، یعنی بنمیارزد
بیسر شو و بیسامان، یعنی بنمیارزد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #612
تو مکانی، اصلِ تو در لامکان
این دکان بر بند و، بگشا آن دکان
شش جهت مگریز، زیرا در جِهات
شَشدَره(۴۶) است، و ششدره مات است، مات
(۴۶) شَشدَره: کنایه از مبهوت و متحیّر و عاجز ماندن در امور
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #719
مرغکی اندر شکارِ کِرم بود
گُربه فرصت یافت او را در ربود
آکِل(۴۷) و مأکول(۴۸) بود و بیخبر
در شکارِ خود ز صیّادی دگر
(۴۷) آکِل: خورنده
(۴۸) مَأکُول: خورده شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #630, Divan e Shams
وآن غصّه که میگویی: آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری، آن نیز غَرَر(۴۹) باشد
خود کرده شِمُر آن را، چه خیزد از آن سودا؟
اندر پیِ صد چون آن صد دامِ دگر باشد
آن چاره همیکردم، آن مات نمیآمد
آن چارهٔ لنگت را آخر چه اثر باشد؟
(۴۹) غَرَر: هلاکت، فریب خوردن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1552
دیدهیی باید، سبب سوراخکُن(۵۰)
تا حُجُب را بَرکَنَد از بیخ و بُن
تا مسبِّب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اَکساب(۵۱) و دکان
از مسبِّب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
(۵۰) سبب سوراخکُن: سوراخ کنندهٔ سبب
(۵۱) اَکساب: کسبها
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2513, Divan e Shams
ز خرمنگاهِ ششگوشه(۵۲)، نخواهی یافتن خوشه
روان شو سویِ بیسویان، رها کن رسمِ ششسویی(۵۳)
(۵۲) خرمنگاهِ ششگوشه: عالَمِ محسوس به اعتبارِ داشتن شش جهت
(۵۳) رسمِ ششسویی: وضع و حالت جسم به اعتبارِ آن که شش جهت دارد، مجازاً حالاتِ جسمانی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #26, Divan e Shams
جانیست چون شعله، ولی دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی، از نور شعله برخوری
از نورِ تو روشن شود هم این سرا، هم آن سرا
در آبِ تیره بنگری، نی ماه بینی، نی فلک
خورشید و مه پنهان شود، چون تیرگی گیرد هوا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #450
زآن همه جنگند این اصحابِ ما
جنگ کس نشْنید اندر انبیا
زآنکه نورِ انبیا خورشید بود
نورِ حسِّ ما چراغ و شمع و دود
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #304
هشت سالت جُوش دادم در فراق
کم نشد یک ذرّه خامیت و نفاق
غورهٔ تو سنگبسته(۵۴) کز سَقام(۵۵)
غورهها اکنون مَویزند و، تو خام
(۵۴) سنگبسته: سفت و سخت، کال
(۵۵) سَقام: بیماری
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1319
پخته گرد و، از تغیُّر دور شو
رو چو بُرهانِ مُحقِّق، نور شو
چون ز خود رَستی، همه بُرهان شدی
چونکه بنده نیست شد، سلطان شدی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۳۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1396
هر که را هست از هوسها جانِ پاک
زود بیند حضرت و ایوانِ پاک
چون محمد پاک شد زین نار و دود
هَر کجا رو کرد، وَجْهُالله بود
چون رفیقی وسوسهٔ بدخواه را
کِیْ بدانی ثَمَّ وَجْهُالله را؟
ای کسی که چَشمِ دلت از موهای زائدِ هویٰ و هوس پاک نشده است، چون همراه
وسوسههای شیطانی بدخواه هستی، کِی بدین حقیقت واقف خواهی شد که آدمی
به هَرجا روی آورَد، ذات حضرتِ حق در آنجا متجلّی است؟!
هرکه را باشد زِ سینه فتحِ باب(۵۶)
او زِ هر شهری ببیند آفتاب
حق پدید است از میانِ دیگران
همچو ماه، اندر میانِ اختران
(۵۶) فَتحِ باب: گشودنِ دَر
مولوی، ديوان شمس، ترجیعات، ترجیع شمارهٔ چهل و سوم
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Tarjiaat)#43, Divan e Shams
زین دودناک(۵۷) خانه گشادند روزنی
شد دود و، اندر آمد خورشیدِ روشنی
آن خانه چیست؟ سینه، و آن دود چیست؟ فکر
ز اندیشه گشت عیشِ تو اشکسته گردنی
(۵۷) دودناک: آمیخته به دود، پردود، دودآگین
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۰۴
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #204
«وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.»
«هر گاه قرآن خوانده شود، گوش فرادهید و خموشی گزینید،
باشد که از لطف و رحمت پروردگار برخوردار شوید.»
کودک اوّل چون بزاید شیرْنوش(۵۸)
مدّتی خاموش باشد، جمله گوش
مدّتی میبایدش لب دوختن
از سخن، تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی(۵۹) میکند
خویشتن را گُنگِ گیتی میکند
کَرِّ اصلی، کِش نبود آغاز گوش
لال باشد، کَی کند در نطق، جُوش؟
زآنکه اوّل سمع(۶۰) باید نطق را
سویِ منطق از رَهِ سمع اندر آ
اُدْخُلُوا الْاَبْیٰاتَ مِنْ اَبْوابِها
وَاطْلُبُوا الْاَغْراضَ فٰی اَسْبٰابِها
برای درآمدن به خانهها باید از درهای آن وارد شوید.
و برای نیل به مقصود و مطلوب خود باید خواهان توسّل به علل و اسباب آن شوید.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۸۹
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #189
«… وَلَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا وَلَٰكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَىٰ ۗ
وَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ.»
«… و پسنديده نيست كه از پشت خانهها به آنها داخل شويد، ولى پسنديده راه كسانى است
كه پروا مىكنند و از درها به خانهها درآييد و از خدا بترسيد تا رستگار شويد.»
نطق، کان موقوفِ(۶۱) راهِ سمع نیست
جُز که نطقِ خالقِ بیطَمْع نیست
مُبْدِع(۶۲) است او، تابعِ اُستاد، نی
مَسْنَدِ(۶۳) جمله، ورا اِسناد، نی
باقیان هم در حِرَف(۶۴)، هم در مَقال
تابعِ استاد و محتاجِ مثال
زین سخن، گر نیستی بیگانهیی
دَلْق و اشکی گیر در ویرانهیی
زآنکه آدم، زآن عتاب، از اشک رَست
اشکِ تر باشد دمِ توبهپرست
بهرِ گریه آمد آدم بر زمین
تا بُوَد گریان و نالان و حَزین(۶۵)
آدم از فردوس و از بالایِ هفت
پایماچان از برایِ عُذْر رفت
گر ز پُشتِ آدمی، وز صُلْبِ(۶۶) او
در طلب میباش هم در طُلْبِ(۶۷) او
زآتشِ دل و آبِ دیده نُقل ساز
بوستان از ابر و خورشیدست باز(۶۸)
تو چه دانی ذوق ِآبِ دیدگان
عاشقِ نانی، تو چون نادیدگان(۶۹)
گر تو این انبان، ز نان خالی کُنی
پُر ز گوهرهایِ اِجلالی(۷۰) کنی
طفلِ جان، از شیرِ شیطان باز کُن
بعد از آنَشْ با مَلَک انباز کُن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیوِ لعین(۷۱) همشیرهای(۷۲)
(۵۸) شیرنوش: نوشنده شیر، شیرخوار
(۵۹) تیتی: کلمه ای که مرغان را بدان خوانند، زبان کودکانه
(۶۰) سَمع: شنیدن
(۶۱) موقوف: منوط، متوقّف
(۶۲) مُبْدِع: پدید آورنده
(۶۳) مَسْنَد: تکیه گاه
(۶۴) حِرَف: پیشهها، صنعتها، جمعِ حرفه
(۶۵) حَزین: اندوهگین
(۶۶) صُلْب: تیرهٔ پشت کمر، مجازاً نسل
(۶۷) طُلْب: جماعتی از مردم که در یکجا جمع شوند.
(۶۸) باز: گشاده، منبسط. کنایه از سبز و خرّم.
(۶۹) نادیده: حریص، آزمند
(۷۰) اِجلالی: گرانقدر
(۷۱) لعین: ملعون
(۷۲) همشیره: خواهر، در اینجا به معنی همراه و دمساز
در پختنت آتش است کاُستاست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3038
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بوک(۷۳) آن عیب از تو گردد نیز فاش
(۷۳) بوک: باشد که، شاید که
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2230
همچنین حُبُّ الْوَطَن باشد درست
تو وطن بشناس، ای خواجه نخست
حدیث
«حُبُّالْوَطَن مِنَ الاْيمانِ.»
«وطندوستی از ایمان است.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2234
سوی دریا عزم کُن زین آبگیر
بحر جُو و تَرکِ این گِرداب گیر
سینه را پا ساخت، میرفت آن حَذور(۷۴)
از مقامِ با خطر تا بحرِ نور
(۷۴) حَذور: بسیار پرهیز کننده، کسی که سخت بترسد. در اینجا به معنی دوراندیش و محتاط آمده است.
موسیست رفیق و مَنّ و سَلواست
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۵۷
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #57
«وَظَلَّلْنَا عَلَيْكُمُ الْغَمَامَ وَأَنْزَلْنَا عَلَيْكُمُ الْـمَنَّ وَالسَّلْوَىٰ ۖ كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ ۖ
وَمَا ظَلَمُونَا وَلَٰكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ»
«و ابر را سايبانتان گردانيديم و برايتان مَنّ و سَلوى فرستاديم: بخوريد از اين چيزهاى پاكيزه
كه شما را روزى دادهايم. و آنان بر ما ستم نكردند، بلكه بر خود ستم مىكردند.»
مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #822
جمله عالَم زین غلط کردند راه
کز عَدَم ترسند و، آن آمد پناه
صحّت چه کنی؟ که در سقیمی
حافظ، غزلّیات، غزل شمارهٔ ۱۸۷
Poem (Qazal) #187, Divan e Hafez
طبیبِ عشق مسیحادم است و مشفق(۷۵)، لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟
(۷۵) مُشفِق: دلسوز، مهربان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3212
هر که نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمال(۷۶) خود، دو اسبه تاخت(۷۷)
زان نمیپَرّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی میبَرَد خود را کمال
عِلّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۷۸)
(۷۶) اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمال خواهی
(۷۷) دو اسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن
(۷۸) ذُودَلال: صاحب ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #690
کارگاهِ صنعِ حق، چون نیستی است
پس بُرونِ کارگه بیقیمتی است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #407
در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟
همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟
-------------------------
مجموع لغات:
گر جام سپهر زهرپیماست
آن در لب عاشقان چو حلواست
از جای برو که جای اینجاست
مگریز ز سوز عشق زیرا
جز آتش عشق دود و سوداست
دودت نپزد کند سیاهت
در پختنت آتش است کاستاست
پروانه که گرد دود گردد
آن را که چنین سفر مهیاست
موسیست رفیق و من و سلواست
صحت چه کنی که در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحاست
چون خانه دل ز غم شود تنگ
در وی شه دلنواز تنهاست
دل تنگ بود جز او نگنجد
تنگی دلم امان و غوغاست
دندان عدو ز ترش کند است
پس روترشی رهایی ماست
خاموش که بحر اگر ترشروست
هم معدن گوهر است و دریاست
تا ز هستیها برآرد او دمار
با سلیمان باش و دیوان را مشور
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب
چیست تعظیم خدا افراشتن
چیست توحید خدا آموختن
خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همیخواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
خواب چون در میرمد از بیم دلق
خواب نسیان کی بود با بیم حلق
لاتواخذ ان نسینا شد گواه
که بود نسیان به وجهی هم گناه
زآنکه استکمال تعظیم او نکرد
تو صاحبنفسی ای غافل میان خاک خون میخور
که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
چون رهیدی شکر آن باشد که هیچ
سوی آن دانه نداری پیچ پیچ
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
مر لئیمان را بزن تا سر نهند
لاجرم حق هر دو مسجد آفرید
دوزخ آنها را و اینها را مزید
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
ز آنکه جباران بدند و سرفراز
ناز کردن خوشتر آید از شکر
ایمن آبادست آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز
صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان
شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش
ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
حاکم است و یفعل الله ما یشا
او ز عین درد انگیزد دوا
زیرا حق تعالی حاکم و فرمانروای جهان است و او هر چه خواهد همان کند
چنانکه از ذات درد و مرض دوا و درمان می آفریند
مومنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک
مومن و کافر بر او یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار
نک بهشت و بارگاه ايمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی
پس ملک گوید که آن روضهی خضر
که فلان جا دیدهاید اندر گذر
دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت
گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت
پس تو پروانه نهای گر ز لگن بگریزی
آن ز دور آتش نماید چون روی نوری بود
همچنان که آتش موسی برای ابتلا
خار جمله لطف چون گل میشود
پیش جزوی کو سوی کل میرود
تو که قاف نهای گر چو که از جا بروی
تو زر صاف نهای گر ز شکن بگریزی
مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند
تا بازکشد به بیجهاتت
از جا سوی بیجا شود در لامکان پیدا شود
هر سو که افتد بعد از این بر مشک و بر عنبر زند
ما ز بیجاییم و بیجا میرویم
از جای در بیجا روی وز خویشتن تنها روی
بیمرکب و بیپا روی چون آب اندر جو شوی
چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی
هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می همخو شوی
شاد باش ای عشق خوشسودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
مگریز ای برادر تو ز شعلههای آذر
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی
سرنگون زآن شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
هر کسکی را کسکی هر جگری را هوسی
لیک کجا تا به کجا من ز هوایی دگرم
من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربی
آن طربت در طلبم پا زد و برگشت سرم
چگونه خنده بپوشم انار خندانم
نبات و قند نتاند نمود سماقی
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
ساقی باقیست خوش و عاشقان
خاک سیه بر سر این باقیان
زهر از آن دست کریمش بنوش
تا که شوی مهتر حلواییان
عشق چو حلوا و جهان چون تیان
حلق من از لذت حلوا بسوخت
تا نکنم حلیه حلوا بیان
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجه تقلیب رب
جانهای خلق پیش از دست و پا
چون به امر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو
گر نخواهی کبر را رو بیتکبر خاک شو
خشم مریخی نباشد خشم او
منقلبرو غالب و مغلوبخو
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
اگر نه عشق شمسالدین بدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
خلق را طاق و طرم عاریتی است
امر را طاق و طرم ماهیتی است
از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند
بر امید عز ده روزه خدوک
گردن خود کردهاند از غم چو دوک
چون نمیآیند اینجا کی منم
کاندرین عز آفتاب روشنم
اندرین ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی
ای دل به غمش ده جان یعنی بنمیارزد
بیسر شو و بیسامان یعنی بنمیارزد
تو مکانی اصل تو در لامکان
این دکان بر بند و بگشا آن دکان
شش جهت مگریز زیرا در جهات
ششدره است و ششدره مات است مات
مرغکی اندر شکار کرم بود
گربه فرصت یافت او را در ربود
آکل و مأکول بود و بیخبر
در شکار خود ز صیادی دگر
وآن غصه که میگویی آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد
خود کرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا
اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد
آن چاره همیکردم آن مات نمیآمد
آن چاره لنگت را آخر چه اثر باشد
دیدهیی باید سبب سوراخکن
تا حجب را برکند از بیخ و بن
تا مسبب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اکساب و دکان
از مسبب میرسد هر خیر و شر
ز خرمنگاه ششگوشه نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی بیسویان رها کن رسم ششسویی
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک
خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا
زآن همه جنگند این اصحاب ما
جنگ کس نشنید اندر انبیا
زآنکه نور انبیا خورشید بود
نور حس ما چراغ و شمع و دود
هشت سالت جوش دادم در فراق
کم نشد یک ذره خامیت و نفاق
غوره تو سنگبسته کز سقام
غورهها اکنون مویزند و تو خام
پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستی همه برهان شدی
چونکه بنده نیست شد سلطان شدی
هر که را هست از هوسها جان پاک
زود بیند حضرت و ایوان پاک
هر کجا رو کرد وجهالله بود
چون رفیقی وسوسه بدخواه را
کی بدانی ثم وجهالله را
ای کسی که چشم دلت از موهای زائد هوی و هوس پاک نشده است چون همراه
وسوسههای شیطانی بدخواه هستی کی بدین حقیقت واقف خواهی شد که آدمی
به هرجا روی آورد ذات حضرت حق در آنجا متجلی است
هرکه را باشد ز سینه فتح باب
او ز هر شهری ببیند آفتاب
حق پدید است از میان دیگران
همچو ماه اندر میان اختران
زین دودناک خانه گشادند روزنی
شد دود و اندر آمد خورشید روشنی
آن خانه چیست سینه و آن دود چیست فکر
ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خاموش باشد جمله گوش
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخن تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی میکند
خویشتن را گنگ گیتی میکند
کر اصلی کش نبود آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش
زآنکه اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
ادخلوا الابیات من ابوابها
واطلبوا الاغراض فی اسبابها
برای درآمدن به خانهها باید از درهای آن وارد شوید
و برای نیل به مقصود و مطلوب خود باید خواهان توسل به علل و اسباب آن شوید
نطق کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بیطمع نیست
مبدع است او تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال
زین سخن گر نیستی بیگانهیی
دلق و اشکی گیر در ویرانهیی
زآنکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبهپرست
بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین
آدم از فردوس و از بالای هفت
پایماچان از برای عذر رفت
گر ز پشت آدمی وز صلب او
در طلب میباش هم در طلب او
زآتش دل و آب دیده نقل ساز
بوستان از ابر و خورشیدست باز
تو چه دانی ذوق آب دیدگان
عاشق نانی تو چون نادیدگان
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
دان که با دیو لعین همشیرهای
گر همان عیبت نبود ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
همچنین حب الوطن باشد درست
تو وطن بشناس ای خواجه نخست
سوی دریا عزم کن زین آبگیر
بحر جو و ترک این گرداب گیر
سینه را پا ساخت میرفت آن حذور
از مقام با خطر تا بحر نور
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود دو اسبه تاخت
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
کارگاه صنع حق چون نیستی است
پس برون کارگه بیقیمتی است
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند
Privacy Policy
Today visitors: 492 Time base: Pacific Daylight Time