برنامه شماره ۷۵۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۱۱ مارس ۲۰۱۹ ـ ۲۰ اسفند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1247 Divan e Shams
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرونِ خویش
خونِ انگوری نخورده، باده شان هم خونِ خویش
هر کسی اندر جهان مجنونِ لیلیّی شدند
عارفان لیلیِّ خویش و دم به دم مجنونِ خویش
ساعتی میزانِ آنی، ساعتی موزونِ این
بعد از این میزانِ خود شو، تا شوی موزونِ خویش
گر تو فرعونِ منی از مصرِ تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارونِ خویش
لنگری از گنجِ مادون(۱) بستهای بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارونِ خویش
یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق
گفتمش: چونی؟ جوابم داد بر قانونِ خویش
گفت: بودم اندرین دریا غذای ماهیی
پس چو حرفِ نون خمیدم تا شدم ذُاالنّونِ(۲) خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آنکس که شد بیچونِ خویش؟
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دل تریم
رو به محبوسانِ غم ده ساقیا اَفیونِ خویش
خونِ ما بر غم حرام و خونِ غم بر ما حلال
هر غمی کو گِردِ ما گردید، شد در خونِ خویش
باده گُلگونهست(۳) بر رخسارِ بیمارانِ غم
ما خوش از رنگِ خودیم و چهره گلگونِ خویش
من نِیَم موقوفِ نَفخِ صور(۴) همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسونِ خویش
در بهشت اِسْتَبْرَقِ(۵) سبزست و خَلخال(۶) و حریر
عشقِ نَقدم میدهد از اطلس و اَکسونِ(۷) خویش
دی مُنَجِّم گفت: دیدم طالعی داری تو سَعد(۸)
گفتمش: آری ولیک از ماهِ روزافزونِ خویش
مَه که باشد با مَهِ ما؟ کز جمال و طالعش
نَحسِ اکبر(۹)، سَعدِ اکبر(۱۰) گشت بر گردونِ خویش
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1670 Divan e Shams
نان ما پختهست و بویش می رسد
تا به بوی نان به خباز آمدیم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 30
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4 Line #1456
هین قُمِ اللَّیْلَ که شمعی ای هُمام
شمع اندر شب بُوَد اندر قیام
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1709
ای فسانه گشته و محو از وجود
چند افسانه بخواهی آزمود؟
خَندُمین تر(۱۱) از تو هیچ افسانه نیست
بر لبِ گورِ خرابِ خویش ایست
ای فرو رفته به گورِ جهل و شک
چند جویی لاغ(۱۲) و دستانِ فلک؟
تا به کی نوشی تو عشوه این جهان؟
که نه عقلت ماند بر قانون، نه جان
لاغِ این چرخِ ندیمِ کِرد و مُرد
آبروی صد هزاران چون تو بُرد
می درد، می دوزد این دَرزیِّ(۱۳) عام(۱۴)
جامه صد سالکانِ طفلِ خام
لاغِ او گر باغ ها را داد داد
چون دی آمد، داده را بر باد داد
پیره طفلان، شِسته(۱۵) پیشش بهرِ کَدّ(۱۶)
تا به سَعد و نَحس، او لاغی کند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1720
اطلسِ عمرت به مِقراضِ(۱۷) شُهور(۱۸)
بُرد پاره پاره خَیاطِ غَرور(۱۹)
تو تمنّا می بَری کاختر مُدام
لاغ کردی سَعد بودی بر دوام
سخت می تُولی(۲۰) ز تَربیعاتِ(۲۱) او
وز دَلال(۲۲) و کینه و آفاتِ او
سخت می رنجی ز خاموشیِّ او
وز نُحوس(۲۳) و قَبض(۲۴) و کین کوشیِّ(۲۵) او
که چرا زُهره طرب در رقص نیست؟
بر سُعود(۲۶) و رقصِ سَعدِ او مَایست
اخترت گوید که: گر افزون کنم
لاغ را، پس کُلّی ات مَغبون(۲۷) کنم
تو مبین قَلّابیِ(۲۸) این اختران
عشقِ خود بر قلب زَن(۲۹) بین ای مُهان(۳۰)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1768
لا شَک(۳۱)، این تَرکِ هوا تلخی دِه است
لیک از تلخیِّ بُعدِ حق بِه است
گر جِهاد و صَوم(۳۲) سخت است و خشن
لیک این بهتر ز بُعدِ مُمتَحِن(۳۳)
رنج کی مانَد دَمی که ذُوالـْمِنَن(۳۴)
گویدت: چونی؟ تو ای رنجورِ من
ور نگوید، کِت نه آن فهم و فن است
لیک آن ذوقِ تو پرسش کردن است
آن مَلیحان(۳۵) که طبیبانِ دل اند
سوی رنجوران به پرسش مایل اند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1784
تو بر آن رنگی که اوّل زاده ای
یک قدم زآن پیشتر ننهاده ای
همچنان دوغی تُرُش در معدنی
خود نکردی زو مُخَلَّص(۳۶) روغنی
هم خمیری، خُمره طینه(۳۷) دَری
گر چه عمری در تنورِ آذری(۳۸)
چون حشیشی پا به گِل بر پشته ای
گر چه از بادِ هوس سرگشته ای
همچو قومِ موسی اندر حَرِّ(۳۹) تیه(۴۰)
مانده یی بر جای، چل سال ای سَفیه(۴۱)
می روی هر روز تا شب هَروَله(۴۲)
خویش می بینی در اول مرحله
نگذری زین بُعدِ سیصد ساله تو
تا که داری عشقِ آن گوساله تو
تا خیالِ عِجل(۴۳) از جانشان نرفت
بُد بر ایشان تَیه چون گردابِ تَفت(۴۴)
غیرِ این عِجلی کزو یابیده ای
بی نهایت لطف و نعمت دیده ای
گاو طبعی، ز آن نکوییهای زَفت
از دلت، در عشقِ این گوساله رفت
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۸۱۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line #1810
همچنین اجزایِ مستانِ وِصال
حامل از تِمثال های(۴۵) حال و قال
در جمالِ حال وا مانده دهان
چشم، غایب گشته از نقشِ جهان
آن مَوالید(۴۶) از رهِ این چار(۴۷) نیست
لاجَرَم منظورِ این اَبصار(۴۸) نیست
آن مَوالید از تجلّی زاده اند
لاجَرَم مَستورِ(۴۹) پرده ساده اند
زاده گفتیم و حقیقت زاد نیست
وین عبارت جز پی ارشاد نیست
هین خَمُش کن تا بگوید شاهِ قُل(۵۰)
بلبلی مفروش با این جنسِ گُل
این گُلِ گویاست پر جوش و خروش
بلبلا ترکِ زبان کن، باش گوش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۲۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3205
چند هنگامه نهی بر راهِ عام؟
گام خَستی(۵۱)، بر نیامد هیچ کام
وقتِ صِحَّت جمله یارند و حَریف
وقتِ درد و غم، بجز حق کو اَلیف(۵۲)؟
وقتِ دردِ چشم و دندان هیچ کس
دستِ تو گیرد بجز فریاد رس؟
پس همان درد و مرض را یاد دار
چون اَیاز از پوستین کن اِعتِبار(۵۳)
پوستین آن حالتِ دردِ تو است
که گرفته ست آن اَیاز آنرا به دست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1930
گر بیابان پُر شود زَرّ و نُقود(۵۴)
بی رضای حق جوی نتوان ربود
ور بخوانی صد صُحُف(۵۵) بی سَکتهای
بی قَدَر یادت نماند نکتهای
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2344
ای اَخی دست از دعا کردن مدار
با اجابت یا ردِ اویت چه کار؟
نان که سَدّ و مانعِ این آب بود
دست از آن نان می بباید شست زود
خویش را موزون و چُست(۵۶) و سَخته(۵۷) کن
ز آبِ دیده نانِ خود را پخته کن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 189
آن یکی الله میگفتی شبی
تا که شیرین میشد از ذکرش لبی
گفت شیطان: آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبّیک کو
مینیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله میزنی با روی سخت؟
او شکستهدل شد و بنهاد سَر
دید در خواب او خَضِر را در خُضَر(۵۸)
گفت: هین از ذکر چون وا ماندهیی؟
چون پشیمانی از آن کش خواندهای؟
گفت: لَبَّیکم نمیآید جواب
ز آن همیترسم که باشم رَدِّ باب
گفت: آن اللهِ تو لبّیکِ ماست
و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
حیلهها و چارهجویی های تو
جذب ما بود و گشاد این پای تو
ترس و عشق تو، کمند لطف ماست
زیر هر یا ربِّ تو لبّیک هاست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3132
گور خوشتر از چنین دل مر تو را
آخر از گور دل خود برتر آ
زندهای و زندهزاد ای شوخ و شنگ(۵۹)
دم نمیگیرد تو را زین گور تنگ
یوسف وقتی و خورشید سما(۶۰)
زین چه و زندان بر آ و رو نما
یونس ات در بطن ماهی پخته شد
مَخْلَصش(۶۱) را نیست از تسبیح، بُد
گر نبودی او مُسَبِّح(۶۲)، بطن نُون(۶۳)
حبس و زندانش بدی تا یُبْعَثُون
او به تسبیح از تن ماهی بِجَست
چیست تسبیح؟ آیت روز اَلَست
گر فراموشت شد آن تسبیح جان
بشنو این تسبیح های ماهیان
هر که دید الله را، اللّهی است
هر که دید آن بحر را، آن ماهی است
این جهان دریاست و تن، ماهی و روح
یونس محجوب از نور صَبوح
گر مُسَبِّح باشد از ماهی، رهید
ورنه در وی هضم گشت و ناپدید
ماهیان جان، در این دریا پُرند
تو نمیبینی به گردت می پَرند؟
بر تو خود را میزنند آن ماهیان
چشم بگشا، تا ببینی شان عیان
ماهیان را گر نمیبینی پدید
گوش تو تسبیحشان آخر شنید
صبر کردن، جان تسبیحات توست
صبر کن، کان است تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن دَرَج(۶۴)
صبر کن، اَلْصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج(۶۵)
صبر چون پول(۶۶) صراط آن سو، بهشت
هست با هر خوب، یک لالای(۶۷) زشت
تا ز لالا میگریزی، وصل نیست
زانک لالا را ز شاهد، فَصل(۶۸) نیست
(۱) مادون: پایین تر، پست تر
(۲) ذُاالنّون: ذُاالنّون مصری از عارفان بزرگ که مواعظ او معروف است.
(۳) گُلگونه: سرخاب که زنان به چهره بمالند.
(۴) نَفخِ صور: دمیده شدن شیپور در رستاخیز
(۵) اِسْتَبْرَق: دیبای ستبر، ستبرک
(۶) خَلخال: حلقه فلزی که زنان بر مچ پای اندازند
(۷) اَکسون: دیبای سیاه نفیس (۸) سَعد: خجسته، مبارک
(۹) نَحسِ اکبر: ستاره زحل، بزرگترین شومی
(۱۰) سَعدِ اکبر: ستاره مشتری، بزرگترین خوش یمنی
(۱۱) خَندُمین تر: خنده دارتر
(۱۲) لاغ: شوخی، بازی، مسخرگی
(۱۳) دَرزی: خیاط، دَرزیِّ عام یعنی پیر فلک
(۱۴) عام: با تشدید میم به معنی عمومی و بدون تشدید میم به معنی سال است
(۱۵) شِسته: نشسته
(۱۶) کَدّ: گدایی
(۱۷) مِقراض: قیچی
(۱۸) شُهور: ماهها، جمع شَهر
(۱۹) غَرور: بسیار فریبنده، فریفتار
(۲۰) تُولیدن: رمیدن، نفرت داشتن
(۲۱) تَربیعات: اتفاقات بد، جمع تربیع به معنی قرار گرفتن دو کوکب سیار به اندازۀ یکچهارم دورۀ فلک (سه برج) از یکدیگر
(۲۲) دَلال: ناز، عشوه
(۲۳) نُحوس: جمع نحس
(۲۴) قَبض: گرفتن، تنگ کردن
(۲۵) کین کوشی: کینه توزی
(۲۶) سُعود: مبارک شدن، خجسته شدن
(۲۷) مَغبون: فریبخورده در خرید و فروش
(۲۸) قَلّابی: تقلّب، زدن سکه های بدلی
(۲۹) قلب زَن: متقلّب، کسی که سکه های تقلبی می زند
(۳۰) مُهان: خوار کرده شده، خوار، ذلیل
(۳۱) لا شَک: بدون شک، بی تردید
(۳۲) صَوم: روزه، روزه گرفتن
(۳۳) مُمتَحِن: امتحان کننده
(۳۴) ذُوالـْمِنَن: صاحب منتها، صاحب عطاها، از صفات خداوند
(۳۵) مَلیح: نمکین، زیبا
(۳۶) مُخَلَّص: خالص شده، پاکیزه شده
(۳۷) طینه: گِل
(۳۸) آذر: آتش
(۳۹) حَرّ: گرما، حرارت
(۴۰) تیه: بیابان شنزار و بی آب و علف، صحرای تیه بخشی از صحرای سینا است
(۴۱) سَفیه: نادان، بیخرد
(۴۲) هَروَله: تند راه رفتن، حالتی بین راه رفتن و دویدن
(۴۳) عِجل: گوساله
(۴۴) تَفت: با حرارت، شتابان
(۴۵) تِمثال: تصویر، صورت، شبیه، تجلّی
(۴۶) مَوالید: جمع مولود به معنی فرزندان
(۴۷) چار: مخفف چهار، اشاره به عناصر اربعه
(۴۸) اَبصار: جمع بَصَر
(۴۹) مَستور: پوشیده، در پرده
(۵۰) شاهِ قُل: حضرت حق
(۵۱) خَستن: آزردن، زخمی کردن
(۵۲) اَلیف: خوگیرنده، دمساز، مونس
(۵۳) اِعتِبار: عبرت آموزی
(۵۴) نُقود: جمع نقد
(۵۵) صُحُف: جمع صحیفه به معنی کتاب
(۵۶) چُست: چابک، چالاک
(۵۷) سَخته: سنجیده و موزون
(۵۸) خُضَر: جمع خُضْرَة به معنی سبزی، سبزه زار
(۵۹) شوخ و شَنگ: لطیف و زیبا، شیرین رفتار
(۶۰) سَما: آسمان
(۶۱) مَخْلَصش: محل خلاصى
(۶۲) مُسَبِّح: تسبیح کننده
(۶۳) نُون: ماهى
(۶۴) دَرَج: درجه
(۶۵) اَلْصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج: صبر کلید رستگاری است
(۶۶) پول: پل
(۶۷) لالا: لـله، غلام و بنده، مربی مرد
(۶۸) فَصل: جدا کردن
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده، باده شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلیی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو، تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش: چونی؟ جوابم داد بر قانون خویش
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
چون ز چونی دم زند آنکس که شد بیچون خویش؟
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید، شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت: دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش: آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه که باشد با مه ما؟ کز جمال و طالعش
نحس اکبر، سعد اکبر گشت بر گردون خویش
هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام
خندمین تر از تو هیچ افسانه نیست
بر لب گور خراب خویش ایست
ای فرو رفته به گور جهل و شک
چند جویی لاغ و دستان فلک؟
لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد
آبروی صد هزاران چون تو برد
می درد، می دوزد این درزی عام
جامه صد سالکان طفل خام
لاغ او گر باغ ها را داد داد
پیره طفلان، شسته پیشش بهر کد
تا به سعد و نحس، او لاغی کند
اطلس عمرت به مقراض شهور
برد پاره پاره خیاط غرور
تو تمنا می بری کاختر مدام
لاغ کردی سعد بودی بر دوام
سخت می تولی ز تربیعات او
وز دلال و کینه و آفات او
سخت می رنجی ز خاموشی او
وز نحوس و قبض و کین کوشی او
که چرا زهره طرب در رقص نیست؟
بر سعود و رقص سعد او مایست
لاغ را، پس کلی ات مغبون کنم
تو مبین قلابی این اختران
عشق خود بر قلب زن بین ای مهان
لا شک، این ترک هوا تلخی ده است
لیک از تلخی بعد حق به است
گر جهاد و صوم سخت است و خشن
لیک این بهتر ز بعد ممتحن
رنج کی ماند دمی که ذوالـمنن
گویدت: چونی؟ تو ای رنجور من
ور نگوید، کت نه آن فهم و فن است
لیک آن ذوق تو پرسش کردن است
آن ملیحان که طبیبان دل اند
تو بر آن رنگی که اول زاده ای
همچنان دوغی ترش در معدنی
خود نکردی زو مخلص روغنی
هم خمیری، خمره طینه دری
گر چه عمری در تنور آذری
چون حشیشی پا به گل بر پشته ای
گر چه از باد هوس سرگشته ای
همچو قوم موسی اندر حر تیه
مانده یی بر جای، چل سال ای سفیه
می روی هر روز تا شب هروله
نگذری زین بعد سیصد ساله تو
تا خیال عجل از جانشان نرفت
بد بر ایشان تیه چون گرداب تفت
غیر این عجلی کزو یابیده ای
گاو طبعی، ز آن نکوییهای زفت
از دلت، در عشق این گوساله رفت
همچنین اجزای مستان وصال
حامل از تمثال های حال و قال
در جمال حال وا مانده دهان
چشم، غایب گشته از نقش جهان
آن موالید از ره این چار نیست
لاجرم منظور این ابصار نیست
آن موالید از تجلی زاده اند
لاجرم مستور پرده ساده اند
هین خمش کن تا بگوید شاه قل
بلبلی مفروش با این جنس ل
این گل گویاست پر جوش و خروش
چند هنگامه نهی بر راه عام؟
گام خستی، بر نیامد هیچ کام
وقت صحت جمله یارند و حریف
وقت درد و غم، بجز حق کو الیف؟
وقت درد چشم و دندان هیچ کس
دست تو گیرد بجز فریاد رس؟
چون ایاز از پوستین کن اعتبار
پوستین آن حالت درد تو است
که گرفته ست آن ایاز آنرا به دست
گر بیابان پر شود زر و نقود
ور بخوانی صد صحف بی سکتهای
بی قدر یادت نماند نکتهای
ای اخی دست از دعا کردن مدار
با اجابت یا رد اویت چه کار؟
نان که سد و مانع این آب بود
خویش را موزون و چست و سخته کن
ز آب دیده نانِ خود را پخته کن
او شکستهدل شد و بنهاد سر
دید در خواب او خضر را در خضر
گفت: لبیکم نمیآید جواب
ز آن همیترسم که باشم رد باب
گفت: آن الله تو لبیک ماست
زیر هر یا رب تو لبّیک هاست
زندهای و زندهزاد ای شوخ و شنگ
یوسف وقتی و خورشید سما
مخلصش را نیست از تسبیح، بد
گر نبودی او مسبح، بطن نون
حبس و زندانش بدی تا یبعثون
او به تسبیح از تن ماهی بجست
چیست تسبیح؟ آیت روز الست
یونس محجوب از نور صبوح
گر مسبح باشد از ماهی، رهید
ماهیان جان، در این دریا پرند
تو نمیبینی به گردت می پرند؟
هیچ تسبیحی ندارد آن درج
صبر کن، الصبر مفتاح الفرج
صبر چون پول صراط آن سو، بهشت
هست با هر خوب، یک لالای زشت
زانک لالا را ز شاهد، فصل نیست
Privacy Policy
Today visitors: 1954 Time base: Pacific Daylight Time