برنامه شماره ۹۸۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۲۴ اکتبر ۲۰۲۳ - ۳ آبان ۱۴۰۲
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۸۴ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #200, Divan e Shams
نامِ شتر به تُرکی چه بْوَد؟ بگو: «دَوا»(۱)
نامِ بچهش چه باشد؟ او خود پیاش دوا(۲)
ما زادهٔ قضا و، قضا مادرِ همهست
چون کودکان دوان شدهایم از پیِ قضا
ما شیر از او خوریم و همه در پیاش پَریم
گر شرق و غرب تازد، ور جانبِ سما(۳)
طبلِ سفر زدهست، قدم در سفر نهیم
در حفظ و در حمایت و در عصمتِ(۴) خدا
در شهر و در بیابان، همراهِ آن مَهیم
ای جان غلام و بندهٔ آن ماهِ خوشلقا
آنجاست شهر کآن شَهِ ارواح میکَشَد
آنجاست خان و مان که بگوید خدا: «بیا»
کوته شود بیابان، چون قبله او بُوَد
پیش و سپس چمن بُوَد و سروِ دلربا
کوهی که در ره آید، هم پُشت خَم دهد
کِای قاصدانِ معدنِ اجلال(۵)، مرحبا
همچون حریر، نرم شود سنگلاخِ راه
چون او بُوَد قلاوزِ(۶) آن راه و پیشوا
ما سایهوار در پیِ آن مه، دوان شدیم
ای دوستانِ همدل و همراه، اَلصَّلا
دل را رفیقِ ما کند آنکس که عذر هست
زیرا که دل سبک بُوَد و چُست(۷) و تیزپا(۸)
دل مصر میرود که به کشتیش وهم نیست
دل مکّه میرود که نجوید مِهاره(۹) را
از لنگیِ تن است و ز چالاکیِ دل است
کز تن نَجُست حقّ و ز دل جُست آن وفا
امّا کجاست آن تنِ همرنگِ جان شده؟
آب و گِلی شدهست بر ارواح، پادشا
ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین
از حدِّ ما گذشت و مَلِک گشت و مُقتَدا
چه جای مقتدا؟ که بدانجا که او رسید
گر پا نهیم پیش، بسوزیم در شَقا(۱۰)
این در گمان نبود، در او طعن میزدیم
در هیچ آدمی مَنِگر خوار، ای کیا(۱۱)
ما همچو آب در گُل و ریحان، روان شویم
تا خاکهایِ تشنه ز ما بردهد گیا
بی دست و پاست خاک، جگرگرم(۱۲) بهرِ آب
زین رو دوان دوان رَوَد آن آب جویها
پستانِ آب میخَلَد، ایرا(۱۳) که دایه اوست
طفلِ نبات را طَلَبد دایه جا به جا
ما را ز شهرِ روح، چنین جذبهها کشید
در صد هزار منزل، تا عالمِ فنا
باز از جهانِ روح، رسولان همیرسند
پنهان و آشکارا، بازآ به اَقرِبا(۱۴)
یارانِ نو گرفتی و ما را گذاشتی
ما بیتو ناخوشیم، اگر تو خوشی ز ما
ای خواجه این ملالتِ تو ز آهِ اَقرِباست
با هر که جُفت گردی، آنَت کند جدا
خاموش کن که همّتِ ایشان پیِ تو است
تأثیرِ همّت است تَصاریفِ ابتلا(۱۵)
(۱) دَوا: دَوَه واژهای ترکی به معنی شتر
(۲) دَوا: دوان، دونده
(۳) سما: سماء، آسمان
(۴) عصمت: نگهداری و حفاظت
(۵) اجلال: جلال و شکوه زندگی
(۶) قلاوز: قلاووز، راهنما، پیشاهنگ
(۷) چُست: چالاک
(۸) تیزپا: تندرو، بادپا
(۹) مِهاره: جمعِ مُهر به معنی کُرّهٔ اسب، در اینجا هر مرکوب اهلی و رام شده.
(۱۰) شَقا: بدبختی
(۱۱) کیا: بزرگ
(۱۲) جگرگرم: مجازاً تشنه
(۱۳) ایرا: زیرا
(۱۴) اَقرِبا: اَقرِباء، جمعِ قریب، نزدیکان، خویشان
(۱۵) تَصاریف: جمعِ تصریف به معنی تغییر دادن و بالا و پایین کردن. تَصاریفِ ابتلا یعنی انواع و اقسامِ ابتلائات، رویدادها.
------------
نامِ شتر به تُرکی چه بْوَد؟ بگو: «دَوا»
نامِ بچهش چه باشد؟ او خود پیاش دوا
گر شرق و غرب تازد، ور جانبِ سما
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۱۶) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۱۶) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2466
پیشِ چوگانهایِ حُکمِ کُنفَكان
میدویم اندر مکان و لامکان
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸۲
Quran, Yaseen(#36), Line #82
«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»
«چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مىگويد: موجود شو، پس موجود مىشود.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #804
تو به هر صورت که آیی بیستی(۱۷)
که، منم این، واللَّـه آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خَلق
در غم و اندیشه مانی تا به حَلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اَوْحَدی(۱۸)
که خوش و زیبا و سرمستِ خودی
(۱۷) بیستی: باِیستی
(۱۸) اَوْحَد: یگانه، یکتا
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۴۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3460
خویش را صافی کن از اوصافِ خود
تا ببینی ذاتِ پاک صافِ خود
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۱۹)
(۱۹) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۲۰)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۲۰) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۲۱)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۲۱) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۲۲)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۲۲) بِساط: هر چیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.»
تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
« قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۲۳) بپذیر
(۲۳) نَفَخْتُ: دمیدم
در حفظ و در حمایت و در عصمتِ خدا
پرسیدنِ معشوقی از عاشقِ غریبِ خود که از شهرها
کدام شهر را خوشتر یافتی و انبوهتر و محتشمتر و پُر نعمتتر و دلگشاتر؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3808
گفت معشوقی به عاشق کِای فَتیٰ
تو به غُربت دیدهیی بس شهرها
پس کدامین شهر زآنها خوشتر است؟
گفت: آن شهری که در وَی دلبر است
هر کجا باشد شَهِ ما را بِساط
هست صحرا، گر بُوَد سَمُّ الْخِیاط(۲۴)
هر کجا که یوسفی باشد چو ماه
جنّت است، ارچه که باشد قعرِ چاه
(۲۴) سَمُّ الخِیاط: سوراخ سوزن
کِای قاصدانِ معدنِ اجلال، مرحبا
چون او بُوَد قلاوزِ آن راه و پیشوا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2626
قبله را چون کرد دستِ حق عِیان
پس، تحرّی(۲۵) بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحرّی رُو و سر
که پدید آمد مَعاد و مُسْتَقَر(۲۶)
یک زمان زین قبله گر ذاهِل(۲۷) شوی
سُخرهٔ(۲۸) هر قبلهٔ باطل شوی
(۲۵) تَحَرّی: جستجو
(۲۶) مُستَقَرّ: محل استقرار، جای گرفته، ساکن، قائم
(۲۷) ذاهِل: فراموش کننده، غافل
(۲۸) سُخره: ذلیل، مورد مسخره، کار بیمزد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1788
همچو قومِ موسی اندر حَرِّ(۲۹) تیه(۳۰)
ماندهیی بر جای، چل سال ای سفیه(۳۱)
میروی هر روز تا شب هَروَله(۳۲)
خویش میبینی در اوّل مرحله
نگذری زین بُعد، سیصد ساله تو
تا که داری عشقِ آن گوساله تو
(۲۹) حَرّ: گرما، حرارت
(۳۰) تیه: بیابان شنزار و بی آب و علف، صحرای تیه بخشی از صحرای سینا است.
(۳۱) سَفیه: نادان، بیخرد
(۳۲) هَروَله: تند راه رفتن، حالتی بین راه رفتن و دویدن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2051
چشم دزدیدی ز نورِ ذُالْجَلال
اینْت(۳۳) جهلِ وافر و، عینِ ضَلال
شُه(۳۴) بر آن عقل و، گُزینش که تو راست
چون تو کانِ جهل را کُشتن سزاست
گاوِ زرّین بانگ کرد، آخِر چه گفت؟
کاحمقان را این همه رغبت شگُفت
(۳۳) اینْت: این تو را
(۳۴) شُه: کلمهای است برای اظهار نفرت و کراهت.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2554
مؤمنان در حشر گویند: ای مَلَک
نَی که دوزخ بود راهِ مُشْتَرَک؟
مؤمن و کافر بر او یابد گذار
ما ندیدیم اندرین رَه، دود و نار(۳۵)
نَک بهشت و بارگاهِ ایمنی
پس کجا بود آن گذرگاهِ دَنی(۳۶)؟
پس مَلَک گوید که آن رَوْضۀ(۳۷) خُضَر(۳۸)
که فلان جا دیدهاید اندر گُذَر
دوزخ آن بود و، سیاستگاهِ سخت
بر شما شد باغ و بُستان و درخت
(۳۵) نار: آتش
(۳۶) دَنی: پست، ناکس، حقیر
(۳۷) رَوضه: باغ، بهشت
(۳۸) خُضَر: سبز
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1360
گر همی خواهی سلامت از ضرر
چشم ز اوّل بند و پایان را نگر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2173
کز همه نومید گشتم ای خدا
اول و آخِر توییّ و منتها
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم، ناچیزی ما هم
به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد. باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.
زیرا که دل سبک بُوَد و چُست و تیزپا
دل مکّه میرود که نجوید مِهاره را
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #188
تفرقه در روحِ حیوانی بُوَد
نَفْسِ واحد، روحِ انسانی بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #411
جانِ حیوانی ندارد اتّحاد
تو مَجو این اتّحاد از روحِ باد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4120
کار و باری که ندارد پا و سر
ترک کن، هی پیر خَر، ای پیرْ خَر
غیرِ پیر، استاد و سرلشکر مباد
پیرِ گردون(۳۹) نی، ولی پیرِ رَشاد(۴۰)
در زمان، چون پیر را شُد زیردست
روشنایی دید آن ظلمتْپَرَست
شرط، تسلیم است، نه کارِ دراز
سود نَبْوَد در ضَلالت(۴۱) تُرکتاز
من نجویم زین سپس راهِ اثیر(۴۲)
پیر جویم، پیر جویم، پیر، پیر
پیر، باشد نردبانِ آسمان
تیر، پَرّان از که گردد؟ از کمان
نه ز ابراهیم، نمروِد گران(۴۳)
کرد با کرکس سفر بر آسمان؟
از هوا، شد سویِ بالا او بسی
لیک بر گردون نَپَرَّد کرکسی
گفتش ابراهیم: ای مردِ سفر
کرکست من باشم، اینت خوبتر
چون ز من سازی به بالا نردبان
بیپریدن بَر رَوی بر آسمان
آنچنانکه میرود تا غرب و شرق
بی ز زاد و راحِله(۴۴)، دل همچو برق
(۳۹) پیرِ گردون: شخصی که با گذرِ روزگار پیر و سالمند شده باشد، پیرِ تقویمی
(۴۰) رَشاد: هدایت
(۴۱) ضَلالت: گمراهی
(۴۲) اثیر: آسمان، کُرۀ آتش که بالای کُرۀ هواست؛ در اینجا مراد هشیاریِ جسمی است.
(۴۳) گران: سنگین، غلیظ، قوی، در اینجا مراد گرانجان (فرومایه) است.
(۴۴) راحِله: مرکوب، بار و بنهٔ مسافر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1383
مسجدست آن دل، که جسمش ساجدست
یارِ بَد خَرُّوبِ(۴۵) هر جا مسجدست
(۴۵) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی برویَد آن را ویران میکند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #385
چون چنین وسواس دیدی، زود زود
با خدا گَرد و، درآ اندر سجود
سَجدهگَه را تَر کُن از اشکِ روان
کِای خدا تو وارَهانَم زین گمان
آن زمان کِت امتحان مطلوب شد
مسجدِ دینِ تو، پُر خَرُّوب شد
بی دست و پاست خاک، جگرگرم بهرِ آب
پستانِ آب میخَلَد، ایرا که دایه اوست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1741
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالَم تشنگان
پنهان و آشکارا، بازآ به اَقرِبا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1725, Divan e Shams
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سرابِ فنا چشمهٔ حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقشِ جهان مشو راضی
که نقشبندِ سراپردهٔ رضات منم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2146
از همه اوهام و تصویرات، دور
نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1488
گفت شیطان که بِمٰا اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی(۴۶)
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی.
او گمراهی خود را به حضرت حق، نسبت داد و آن دیو فرومایه، کار خود را پنهان داشت.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ»
«ابلیس گفت: پروردگارا به عوض آنکه مرا گمراه کردی، من نیز بر راه بندگانت
به کمین می نشینم و آنان را از راه مستقیم تو باز میدارم.»
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت: پروردگارا، ما به خود ستم کردیم.
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«آدم و حوّا گفتند: پروردگارا به خود ستم کردیم. و اگر بر ما آمرزش نیاوری
و رحمت روا مداری، هر آینه از زیانکاران خواهیم بود.»
(۴۶) دَنی: فرومایه، پست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #172
شاد باش و فارِغ(۴۷) و ایمن(۴۸) که من
آن کنم با تو که باران، با چمن
من غمِ تو میخورم تو غم مَخَور
بر تو من مشفقترم از صد پدر
هان و هان این راز را با کس مگو
گرچه از تو، شَه کند بس جستجو
(۴۷) فارِغ: راحت و آسوده
(۴۸) ایمن: رستگار، محفوظ و در امان، سالم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #337
پس دو چشمِ روشن ای صاحبنظر
مر تو را صد مادرست و صد پدر
« گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
پیشِ چوگانهایِ حُکمِ کُنفَكان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2921
گفت موسی را به وحیِ دل خدا
کای گُزیده دوست میدارم تو را
گفت چه خِصلت بُوَد ای ذوالْکَرَم(۴۹)
موجبِ آن؟ تا من آن افزون کنم
گفت: چون طفلی به پیشِ والِده(۵۰)
وقت قهرش دست هم در وَی زده
(۴۹) ذوالْکَرَم: صاحبِ کرم و بخشش
(۵۰) والِده: مادر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #135
طفلِ یک روزه همیداند طریق
که بگریم تا رسد دایهٔ شفیق(۵۱)
تو نمیدانی که دایهٔ دایگان
کم دهد بیگریه شیر او رایگان؟
گفت فَلْیَبْکُوا کَثیراً، گوش دار
تا بریزد شیرِ فضلِ کردگار
برای زنده شدن به من زیاد گریه کنید تا لطیف شوید.
پس این سخن را گوش کن تا شیرِ فضل و رحمت خداوند جاری شود.
قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۸۲
Quran, At-Tawba(#9), Line #82
«فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلًا وَلْيَبْكُوا كَثِيرًا جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ.»
«به سزاى اعمالى كه انجام دادهاند بايد كه اندك بخندند و فراوان بگريند.»
گریهٔ ابرست و سوزِ آفتاب
اُستن(۵۲) دنیا، همین دو رشته تاب(۵۳)
(۵۱) شفیق: مهربان
(۵۲) اُستُن: ستون
(۵۳) تاب: فعل امر از مصدر تابیدن، یعنی به این دو امر توسّل جو.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1723, Divan e Shams
هزار ابرِ عنایت بر آسمانِ رضاست
اگر ببارم، از آن ابر بر سَرَت بارم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1952
دایه و مادر، بهانهجو بُوَد
تا که کِی آن طفلِ او گریان شود
طفلِ حاجاتِ شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید
گفت: اُدعُوا(۵۴) الله، بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مِهرهاش
قرآن کریم، سوره اسراء (۱۷)، آیه ۱۱۰
Quran, Al-Israa(#17), Line #110
«قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَٰنَ أَيًّا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ
وَلَا تَجْهَرْ بِصَلَاتِكَ وَلَا تُخَافِتْ بِهَا وَابْتَغِ بَيْنَ ذَٰلِكَ سَبِيلاً.»
«بگو: خدا را بخوانید یا رحمان را بخوانید، هر کدام را بخوانید (ذات یکتای او را خواندهاید)
نیکوترینِ نامها (که این دو نام هم از آنهاست) فقط ویژهٔ اوست. و نمازِ خود را با صدای بلند
و نیز با صدای آهسته مخوان و میان این دو (صدا) راهی میانه بجوی.»
(۵۴) اُدْعُوا: بخوانید
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3182
فعل توست این غُصّههای دم به دم
این بود معنی قَد جَفَّ الْقَلَم
حدیث
«جَفَّالقَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ.»
«خشک شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما هُوَ کائِنٌ.»
«خشک شد قلم به آنچه بودنی است.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۹۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2973
اُشتُری گُم کردهای ای مُعْتَمد
هرکسی زاُشْتُر نشانَت میدهد
تو نمیدانی که آن اُشتر کجاست
لیک دانی کاین نشانیها خطاست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #701
من نخواهم دایه، مادر خوشتر است
موسیام من، دایهٔ من مادر است
من نخواهم لطفِ مَه از واسطه
که هلاکِ قوم شد این رابطه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ١۶۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1640
طفلِ جان، از شیرِ شیطان باز کُن
بعد از آنَش با مَلَک انباز کُن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2029, Divan e Shams
لب را ز شیرِ شیطان میکوش تا بشویی
چون شسته شد، توانی پستانِ دل مکیدن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1252
باغبان را خار چون در پای، رفت
دزد، فرصت یافت کالا بُرد تَفْت
چون ز حیرت رَست، باز آمد به راه
دید بُرده دزد، رخت از کارگاه
رَبَّنٰا اِنّٰا ظَلَمْنٰا گفت و آه
یعنی آمد ظُلْمت و گُم گشت راه
پس قضا(۵۵) ابری بُوَد خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو، همچو موش
من اگر دامی نبینم گاهِ حکم
من نه تنها جاهلم در راهِ حکم
ای خُنُک(۵۶) آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت، او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار، قصدِ جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زَنَد
بر فرازِ چرخ، خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به مُلک ایمنی بنشاندت
(۵۵) قضا: تقدیر و حُکمِ الهی
(۵۶) خُنُک: خوشا
(۵۷) خرگاه: خیمه بزرگ
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1634
اندر آن کُه بود اشجار(۵۸) و ثِمار(۵۹)
بس مُرودِ(۶۰) کوهی آنجا، بیشمار
گفت آن درویش: یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زَمَن(۶۱)
جز از آن میوه که باد انداختش
من نچینم از درختِ مُنتعش(۶۲)
مدتی بر نذرِ خود بودش وفا
تا درآمد امتحاناتِ قضا
زین سبب فرمود: استثنا کنید(۶۳)
گر خدا خواهد به پیمان برزنید
هر زمان دل را دگر مَیلی دهم
هر نَفَس بر دل دگر داغی نهم
کُلُّ اَصْباحٍ لَناٰ شَأْنٌ جَدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لایَحید
در هر بامداد کاری تازه داریم،
و هیچ کاری از حیطهٔ مشیت من خارج نمیشود.
قرآن کریم، سورهٔ الرحمن (۵۵)، آیهٔ ۲۹
Quran, Al-Rahman(#55), Line #29
«يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ.»
«هر كس كه در آسمانها و زمين است سائل درگاه اوست، و او هر لحظه در كارى جدید است.»
در حدیث آمد که دل همچون پَریست
در بیابانی اسیرِ صرصریست(۶۴)
باد، پَر را هر طرف رانَد گِزاف
گَه چپ و، گَه راست با صد اختلاف
«إِنَّ هذَا القَلْبَ كَريشَةٍ بِفَلاةٍ مِنَ الأَرْضِ يُقِيْمُهَا الرّيحُ ظَهْراً لِبَطْنٍ.»
«این قلب پَری را مانَد به هامون که باد، آن را زیر و زبر کند.»
در حدیثِ دیگر این دل دان چنان
کآبِ جوشان زآتش اندر قازغان(۶۵)
هر زمان دل را دگر رایی بُوَد
آن نَه از وَی، لیک از جایی بُوَد
(۵۸) اَشجار: جمعِ شجر، بهمعنی درختان
(۵۹) ثِمار: جمعِ ثمر، بهمعنی میوهها
(۶۰) مُرود: مخفّف اِمرود، بهمعنی گلابی
(۶۱) زَمَن: زمین
(۶۲) مُنتعش: سرزنده، بانشاط، سالم
(۶۳) استثنا کنید: انشاءالله بگویید، اگر خدا بخواهد بگویید.
(۶۴) صَرصَر: باد سرد و سخت، باد تند
(۶۵) قازغان: دیگ بزرگ، پاتیل
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
نام شتر به ترکی چه بود بگو دوا
نام بچهش چه باشد او خود پیاش دوا
ما زاده قضا و قضا مادر همهست
چون کودکان دوان شدهایم از پی قضا
ما شیر از او خوریم و همه در پیاش پریم
گر شرق و غرب تازد ور جانب سما
طبل سفر زدهست قدم در سفر نهیم
در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا
در شهر و در بیابان همراه آن مهیم
ای جان غلام و بنده آن ماه خوشلقا
آنجاست شهر کآن شه ارواح میکشد
آنجاست خان و مان که بگوید خدا بیا
کوته شود بیابان چون قبله او بود
پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا
کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد
کای قاصدان معدن اجلال مرحبا
همچون حریر نرم شود سنگلاخ راه
چون او بود قلاوز آن راه و پیشوا
ما سایهوار در پی آن مه دوان شدیم
ای دوستان همدل و همراه الصلا
دل را رفیق ما کند آنکس که عذر هست
زیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا
دل مکه میرود که نجوید مهاره را
از لنگی تن است و ز چالاکی دل است
کز تن نجست حق و ز دل جست آن وفا
اما کجاست آن تن همرنگ جان شده
آب و گلی شدهست بر ارواح پادشا
از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا
چه جای مقتدا که بدانجا که او رسید
گر پا نهیم پیش بسوزیم در شقا
این در گمان نبود در او طعن میزدیم
در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا
ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم
تا خاکهای تشنه ز ما بردهد گیا
بی دست و پاست خاک جگرگرم بهر آب
زین رو دوان دوان رود آن آب جویها
پستان آب میخلد ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد دایه جا به جا
ما را ز شهر روح چنین جذبهها کشید
در صد هزار منزل تا عالم فنا
باز از جهان روح رسولان همیرسند
پنهان و آشکارا بازآ به اقربا
یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی
ما بیتو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما
ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست
با هر که جفت گردی آنت کند جدا
خاموش کن که همت ایشان پی تو است
تأثیر همت است تصاریف ابتلا
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
پیش چوگانهای حکم کنفكان
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این واللـه آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
پرسیدن معشوقی از عاشق غریب خود که از شهرها
کدام شهر را خوشتر یافتی و انبوهتر و محتشمتر و پر نعمتتر و دلگشاتر
گفت معشوقی به عاشق کای فتی
تو به غربت دیدهیی بس شهرها
پس کدامین شهر زآنها خوشتر است
گفت آن شهری که در وی دلبر است
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط
جنت است ارچه که باشد قعر چاه
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخره هر قبله باطل شوی
همچو قوم موسی اندر حر تیه
ماندهیی بر جای چل سال ای سفیه
میروی هر روز تا شب هروله
خویش میبینی در اول مرحله
نگذری زین بعد سیصد ساله تو
تا که داری عشق آن گوساله تو
چشم دزدیدی ز نور ذالجلال
اینت جهل وافر و عین ضلال
شه بر آن عقل و گزینش که تو راست
چون تو کان جهل را کشتن سزاست
گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
کاحمقان را این همه رغبت شگفت
مومنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک
مومن و کافر بر او یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار
نک بهشت و بارگاه ایمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی
پس ملک گوید که آن روضه خضر
که فلان جا دیدهاید اندر گذر
دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت
چشم ز اول بند و پایان را نگر
اول و آخر تویی و منتها
اول و آخر تویی ما در میان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم ناچیزی ما هم
به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود
جان حیوانی ندارد اتحاد
تو مجو این اتحاد از روح باد
ترک کن هی پیر خر ای پیر خر
غیر پیر استاد و سرلشکر مباد
پیر گردون نی ولی پیر رشاد
در زمان چون پیر را شد زیردست
روشنایی دید آن ظلمتپرست
شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترکتاز
من نجویم زین سپس راه اثیر
پیر جویم پیر جویم پیر پیر
پیر باشد نردبان آسمان
تیر پران از که گردد از کمان
نه ز ابراهیم نمرود گران
کرد با کرکس سفر بر آسمان
از هوا شد سوی بالا او بسی
لیک بر گردون نپرد کرکسی
گفتش ابراهیم ای مرد سفر
کرکست من باشم اینت خوبتر
بیپریدن بر روی بر آسمان
بی ز زاد و راحله دل همچو برق
مسجدست آن دل که جسمش ساجدست
یار بد خروب هر جا مسجدست
چون چنین وسواس دیدی زود زود
با خدا گَرد و درآ اندر سجود
سجدهگه را تر کن از اشک روان
کای خدا تو وارهانم زین گمان
آن زمان کت امتحان مطلوب شد
مسجد دین تو پر خروب شد
تا خاکهای تشنه ز ما بردهد گیا
آب جوید هم به عالم تشنگان
در این سراب فنا چشمه حیات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سراپرده رضات منم
از همه اوهام و تصویرات دور
نور نور نور نور نور نور
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی
او گمراهی خود را به حضرت حق نسبت داد و آن دیو فرومایه کار خود را پنهان داشت
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت پروردگارا ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود
شاد باش و فارغ و ایمن که من
آن کنم با تو که باران با چمن
من غم تو میخورم تو غم مخور
گرچه از تو شه کند بس جستجو
پس دو چشم روشن ای صاحبنظر
پیش چوگانهای حکم کنفكان
گفت موسی را به وحی دل خدا
کای گزیده دوست میدارم تو را
گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم
موجب آن تا من آن افزون کنم
گفت چون طفلی به پیشِ والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
طفل یک روزه همیداند طریق
که بگریم تا رسد دایه شفیق
تو نمیدانی که دایه دایگان
کم دهد بیگریه شیر او رایگان
گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار
تا بریزد شیر فضل کردگار
برای زنده شدن به من زیاد گریه کنید تا لطیف شوید
پس این سخن را گوش کن تا شیر فضل و رحمت خداوند جاری شود
گریه ابرست و سوز آفتاب
استن دنیا همین دو رشته تاب
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
دایه و مادر بهانهجو بود
تا که کی آن طفل او گریان شود
طفل حاجات شما را آفرید
گفت ادعوا الله بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
اشتری گم کردهای ای معتمد
هرکسی زاشتر نشانت میدهد
تو نمیدانی که آن اشتر کجاست
من نخواهم دایه مادر خوشتر است
موسیام من دایه من مادر است
من نخواهم لطف مه از واسطه
که هلاک قوم شد این رابطه
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
لب را ز شیر شیطان میکوش تا بشویی
چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت
چون ز حیرت رست باز آمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
پس قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
تا به ملک ایمنی بنشاندت
اندر آن که بود اشجار و ثمار
بس مرود کوهی آنجا بیشمار
گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن
من نچینم از درخت منتعش
مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا درآمد امتحانات قضا
زین سبب فرمود استثنا کنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نفس بر دل دگر داغی نهم
ک اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لایحید
در هر بامداد کاری تازه داریم
و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمیشود
در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کآب جوشان زآتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
Privacy Policy
Today visitors: 1866 Time base: Pacific Daylight Time