برنامه شماره ۹۷۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۱۵ اوت ۲۰۲۳ - ۲۵ مرداد ۱۴۰۲
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۷۴ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۷۴ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۷۴ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۷۴ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1611, Divan e Shams
مکن ای دوست، غریبم، سرِ سودایِ تو دارم
من و بالایِ مناره(۱)، که تمنّایِ(۲) تو دارم
ز تو سرمست و خمارم، خبر از خویش ندارم
سرِ خود نیز نخارم که تقاضایِ تو دارم
دلِ من روشن و مُقبِل(۳) ز چه شد؟ با تو بگویم
که درین آینهٔ دل رخِ زیبایِ تو دارم
مکن ای دوست ملامت، بنگر روزِ قیامت
همه موجم، همه جوشم، دُرِ دریایِ تو دارم
مشنو قولِ طبیبان، که شِکَر زاید صفرا
به شِکَر دارویِ من کن، چه که صفرایِ تو دارم
هله ای گنبدِ گردون، بشنو قصّهام اکنون
که چو تو همرهِ ماهم، بر و پهنایِ تو دارم
برِ دربانِ تو آیم، ندهد راه و براند
خبرش نیست که پنهان چه تماشایِ تو دارم
ز درم راه نباشد، ز سرِ بام و دریچه
سَتَرَ اللهُ عَلَیْنٰا(۴) چه علالایِ(۵) تو دارم
هله دربانِ عوانخو(۶)، مدهم راه و سَقَط(۷) گو
چو دفم میزن بر رو، دف و سُرنایِ تو دارم
چو دف از سیلیِ مطرب هنرم بیش نماید
بزن و تجربه میکن، همه هیهایِ تو دارم
هله، زین پس نخروشم، نکنم فتنه، نجوشم
به دلم حکم که دارد؟ دلِ گویایِ تو دارم
(۱) مناره: جای نور و روشنایی، گلدستهٔ مسجد
(۲) تمنّا: خواهش، تقاضا، آرزو
(۳) مُقبِل: صاحباقبال، نیکبخت
(۴) سَتَرَ اللهُ عَلَیْنٰا: خداوند بر ما پوشانید.
(۵) علالا: بانگ و فریاد، هیاهو، سر و صدا
(۶) عوانخو: بدخو، ستمگر
(۷) سَقَط: دشنام
------------
من و بالایِ مناره، که تمنّایِ تو دارم
دلِ من روشن و مُقبِل ز چه شد؟ با تو بگویم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2572, Divan e Shams
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی؟!
بازآ تو از این غربت، تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی، خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی، در پنجهٔ رهدانی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1788
همچو قومِ موسی اندر حَرِّ(۸) تیه(۹)
ماندهیی بر جای، چل سال ای سَفیه(۱۰)
میروی هرروز تا شب هَروَله(۱۱)
خویش میبینی در اول مرحله
نگذری زین بُعدِ سیصد ساله تو
تا که داری عشقِ آن گوساله تو
(۸) حَرّ: گرما، حرارت
(۹) تیه: بیابانِ شنزار و بی آب و علف؛ صحرای تیه بخشی از صحرای سینا است.
(۱۰) سَفیه: نادان، بیخرد
(۱۱) هَروَله: تند راه رفتن، حالتی بین راه رفتن و دویدن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۵۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3583
ور تو ریوِ(۱۲) خویشتن را مُنکِری
از ترازو و آینه، کِی جان بَری
(۱۲) ریو: حیله، حقّهبازی، ریا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #583
سویِ حق گر راستانه خَم شوی
وارَهی از اختران، مَحْرَم شوی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #773
از خدا غیر خدا را خواستن
ظَنِّ افزونیست و، کُلّی کاستن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1488
گفت شیطان که بِمٰا اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی(۱۳)
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی.
او گمراهی خود را به حضرت حق، نسبت داد و آن دیو فرومایه، کار خود را پنهان داشت.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ»
«ابلیس گفت: پروردگارا به عوض آنکه مرا گمراه کردی، من نیز بر راه بندگانت
به کمین می نشینم و آنان را از راه مستقیم تو باز میدارم.»
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت: پروردگارا، ما به خود ستم کردیم.
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«آدم و حوّا گفتند: پروردگارا به خود ستم کردیم.
و اگر بر ما آمرزش نیاوری و رحمت روا مداری، هر آینه از زیانکاران خواهیم بود.»
(۱۳) دَنی: فرومایه، پست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1913
پس تو را هر غم که پیش آید ز دَرْد
بر کسی تهمت مَنِه، بر خویش گَرد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2878, Divan e Shams
تو ز دیوی نرهی، گر ز سلیمان برمی
وز غریبی نرهی، چون ز وطن بگریزی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3097
پس هَماره روی معشوقه نِگَر
این بهدستِ توست، بِشْنو ای پدر!
راه کن در اندرونها خویش را
دور کن ادراکِ غیراندیش را
کیمیا داری، دوایِ پوست کُن
دشمنان را زین صِناعت(۱۴) دوست کُن
(۱۴) صِناعت: هنر، پیشه، کار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢٣۶٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2363
کورم از غیرِ خدا، بینا بدو
مقتضایِ(۱۵) عشق این باشد بگو
(۱۵) مقتضا: لازمه، اقتضاشده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4064
زآن عَوانِ(۱۶) مُقتَضی(۱۷) که شهوت است
دل اسیرِ حرص و آز و آفت است
زان عَوانِ سِرّ، شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهرِ توست راه
(۱۶) عَوان: داروغه، مأمور
(۱۷) مُقتَضی: اقتضا کننده
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1976
چشم را در روشنایی خوی کُن
گر نه خفّاشی، نظر آن سوی کُن
فضا را باز کن و چشمانت را به روشناییِ زندگی عادت بده.
و اگر خفّاش نیستی، با فضاگشایی به آنسو یعنی فضای گشودهشده نظر کن.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1567
شیخ کو یَنْظُر بِنورِالله شد
از نهایت، وز نخست آگاه شد
حدیث
«اِتَّقُوا فَراسَةَ الْمُؤمِنِ فَاَنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِاللهِ.»
«بترسید از زیرکیِ مؤمن که او با نور ِخدا میبیند.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1580
چشمِ او یَنْظُر بِنُورِ اللَّـه شده
پردههایِ جهل را خارِق(۱۸) بُده
(۱۸) خارق: شکافنده، پارهکننده، ازهمدرنده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۱۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2133
گرنه بینایان بُدندی و شهان
جمله کوران مُردهاندی در جهان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۱۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2132
با عصا، کوران اگر ره دیدهاند
در پناهِ خلقِ روشن دیدهاند
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۱۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2139
حلقهٔ کوران به چه کار اندرید؟
دیدهبان را در میانه آورید
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #334
کور را خود این قضا، همراهِ اوست
که مَر او را، اوفتادن، طبع و خوست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #434
ما که کورانه عصاها میزنیم
لاجَرَم قِندیلها را بشکنیم
ما چو کَرّان ناشنیده یک خِطاب
هرزه گویان از قیاسِ خود جواب
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #477
آن چه چشم است آنکه بیناییش نیست
ز امتحانها جز که رسواییش نیست؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #719
معنیِ تو صورت است و عاریت
بر مناسب شادی و بر قافیت
معنی آن باشد که بستاند تو را
بینیاز از نقش گرداند تو را
معنی آن نَبْوَد که کور و کر کند
مرد را بر نقش، عاشقتر کند
کور را قسمت، خیالِ غمفزاست
بهرهٔ چشم، این خیالاتِ فناست
حرف قرآن را ضَریران(۱۹)، معدناند
خر نبینند و، به پالان بر زنند
چون تو بینائی، پیِ خَر رَوْ که جَست
چند پالاندوزی، ای پالانْپرست
خر چو هست، آید یقین پالان تو را
کم نگردد نان، چو باشد جان تو را
پشت خر دُکّان و مال و مَکسب(۲۰) است
دُرّ قلبت، مایهٔ صد قالَب است
خر برهنه بر نشین ای بوالْفُضول
خر برهنه نَه که راکب شد رسول؟
(۱۹) ضَریر: کور، نابینا
(۲۰) مَکسب: کسب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۳۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2731
دفعِ این کوری به دستِ خلق نیست
لیک اِکرامِ طبیبان از هدیست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۹۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #900
پس سَخا از چشم آمد نه ز دست
دید دارد کار، جز بینا نَرَست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1298
چونکه نورِ حس نمیبینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم؟
نورِ حِسّ با این غلیظی مُخْتَفی(۲۱) است
چون خفی نَبْوَد ضیایی کآن صفی(۲۲) است؟
(۲۱) مُخْتَفی: پنهان
(۲۲) صفی: خالص، صاف و پاک
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1607
خاک زن در دیدۀ حِسبینِ خویش
دیدۀ حس، دشمنِ عقل است و کیش
دیدۀ حِس را خدا اَعماش خواند
بُتْپَرَستش گفت و، ضدِّ ماش خواند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #826
دیدهیی کو از عدم آمد پدید
ذاتِ هستی را همه معدوم دید
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4405
آنکه او را چشمِ دل شد دیدبان
دید خواهد چشمِ او عَینُالْعِیان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #99
دیدهٔ تو چون دلم را دیده شد
شد دلِ نادیده، غرقِ دیده شد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1246
چشمِ آدم چون به نورِ پاک دید
جان و سِرِّ نامها، گشتش پدید
چون مَلَک، انوارِ حق در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۳۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3395
گوشِ حسِّ تو به حرف، ار در خور است
دان که گوشِ غیبْ گیرِ(۲۳) تو کَر است
(۲۳) غیبگیر: گیرندهٔ پیامهای غیبی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #21
گوشِ آنکس نوشد اسرارِ جلال
کو چو سوسن صد زبان افتاد و لال
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #101
گوشِ سَر بربند از هَزْل و دروغ
تا ببینی شهرِ جانِ با فروغ
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۵۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #566
پنبه اندر گوشِ حِسِّ دون کنید(۲۴)
بندِ حسّ از چشمِ خود بیرون کنید
پنبهٔ آن گوشِ سِر، گوشِ سَر است
تا نگردد این کَر، آن باطن، کَر است
(۲۴) پنبه در گوش کردن: کنایه از بستنِ گوش و ترکِ شنیدن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1943
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشات آید از گردون، خروش
از گوشِ مرکزِ خود، پنبۀ وسواس یعنی فکرهای پشتِ سرهمِ اینجهانی را بیرون کن
تا از آسمان، پیغامی پُر خروش به گوشت برسد.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1459
گر نخواهی در تردّد، هوشِ جان
کم فشار این پنبه اندر گوشِ جان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۵۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #585
دیو را نطقِ تو خامُش میکند
گوشِ ما را گفتِ تو هُش میکند
گوشِ ما هوش است، چون گویا تویی
خشکِ ما، بحر است، چون دریا تویی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۰۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1028
گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر
کاین سخن را در نیابد گوشِ خر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1461
پس محل وَحی گردد گوش جان
وَحی چهبْوَد؟ گفتنی از حس نهان
اگر ذهن را ساکت کرده و از فکری به فکر دیگر نپریم گوش جان ما محل دریافت پیغام زندگی میشود.
«وحی» چیست؟ پیغام زندگی که از پنج حسّ ظاهر و ذهن نمیآید و ما را هدایت میکند.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2043
سَمع شو یکبارگی تو گوشوار
تا ز حلقهٔ لعل یابی گوشوار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۹۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3920
جهد کن کز گوش در چشمت رود
آنچه کآن باطل بُدهست، آن حق شود
زآن سپس گوشَت شود همطبعِ چَشم
گوهری گردد دو گوشِ همچو یَشم(۲۵)
(۲۵) یَشم: نوعی سنگ
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #72
حرفگو و حرفنوش و حرفها
هر سه جان گردند اندر انتها
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۶۲
گوش جان و چشم جان، جز این حس است
گوشِ عقل و گوش ظَن، زین مُفلِس(۲۶) است
گوش و چشم ما بهصورت هشیاری غیر از این پنج حس ظاهری و ذهن است،
که گوش و چشم ظاهری و منذهنی از دریافت پیغامهای هشیاری حضور عاجز و تهیدست است.
(۲۶) مُفلِس: تنگدست، عاجز، تهیدست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۵۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #568
بیحس و بیگوش و بیفکرت(۲۷) شوید
تا خِطابِ اِرْجِعی را بشنوید
اگر میخواهید خطاب (به سوی من برگردید) حق تعالی را بشنوید
باید از قید و بند حواسّ ظاهر و گوش ظاهر و عقل جزئی دنیاطلب رها شوید.
قرآن كريم، سورهٔ فجر(۸۹)، آيات ۲۷ و ۲۸
Quran, Al-Fajr(#89), Line #27-28
«يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ. ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً.»
«ای جان آرام گرفته و اطمینان یافته. به سوی پروردگارت در حالی که
از او خشنودی و او هم از تو خشنود است، باز گرد.»
(۲۷) فکرت: اندیشه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #66
گوش را بندد طَمَع از اِستماع
چشم را بندد غَرَض از اِطّلاع
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #858
«حکایت»
همچنان کاینجا مغولِ حیلهدان
گفت: میجویم کسی از مصریان
مصریان را جمع آرید این طرف
تا درآید آنکه میباید به کف
هر که میآمد، بگفتا: نیست این
هین در آ خواجه، در آن گوشه نشین
تا بدین شیوه همه جمع آمدند
گردنِ ایشان بدین حیله زدند
شومیِ آنکه سویِ بانگِ نماز
داعیالله(۲۸) را نبردندی نیاز(۲۹)
دعوتِ مکّارشان اندر کشید
الْحَذَر از مکرِ شیطان ای رشید
بانگِ درویشان و، محتاجان بنوش(۳۰)
تا نگیرد بانگِ مُحتالیت(۳۱) گوش
(۲۸) داعیالله: دعوت کنندهٔ به سوی خدا، مؤذّن
(۲۹) نیاز بردن: عرض حاجت کردن، اظهار نیاز کردن
(۳۰) بِنوش: مخفّفِ بِنیوش، فعلِ امر از نیوشیدن به معنی گوش کردن، شنیدن
(۳۱) مُحتال: حیلهگر، مکّار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۶۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1659
گر نبودی گوشهایِ غیبگیر
وحی نآوردی ز گردون یک بشیر(۳۲)
(۳۲) بشیر: بشارت دهنده، در اینجا مراد پیامبر است.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2019
صد هزاران گوشها گر صف زنند
جمله محتاجانِ چشمِ روشنند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #837
چشمها و گوشها را بستهاند
جز مر آنها را که از خود رَستهاند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #11
چشمبندِ آن جهان، حلق و دهان
این دهان بربند، تا بینی عیان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3747
این دهان بستی، دهانی باز شد
کو خورندهٔ لقمههایِ راز شد
گر ز شیرِ دیو، تن را وابُری
در فِطامِ(۳۳) او، بسی نعمت خوری
(۳۳) فِطام: از شیر گرفتن کودک، جدا کردن چیزی از چیز دیگر.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1086
آن، غذایِ خاصِگانِ دولت است
خوردنِ آن، بیگَلو و آلت است
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1977
این نه آن جان است کافزاید ز نان
یا گهی باشد چنین، گاهی چنان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3607
کارِ دوزخ میکنی در خوردنی
بهرِ او خود را تو فَربِه میکنی
قرآن کریم، سورهٔ محمّد (۴۷)، آیهٔ ۱۲
Quran, Muhammad(#47), Line #12
«… يَتَمَتَّعُونَ وَيَأْكُلُونَ كَمَا تَأْكُلُ الْأَنْعَامُ وَالنَّارُ مَثْوًى لَهُمْ»
«… از اين جهان متمتع مىشوند و چون چارپايان مىخورند و جايگاهشان آتش است.»
کارِ خود کن روزیِ حکمت بچَر
تا شود فَربِه دلِ با کَرّ و فَر
خوردنِ تن، مانعِ این خوردن است
جان، چو بازرگان و، تن چون رهزن است
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۳۴)
(۳۴) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۳۵)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۳۵) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۳۶)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۳۶) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.»
تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۳۷) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۳۷) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۳۸) و سَنی(۳۹)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۳۸) حَبر: دانشمند، دانا
(۳۹) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۹۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2907
گر شوم مشغول اِشکال و جواب
تشنگان را کَی توانم داد آب؟
گر تو اِشکالی به کلّی و حَرَج
صبر کن، اَلصّبرُ مِفتاحُ الْفَرَج(۴۰)
اِحتِما(۴۱) کن، اِحتِما ز اندیشهها
فکر، شیر و گور و، دلها بیشهها
اِحتِماها بر دواها سرور است
زآنکه خاریدن فزونیِّ گَر است
اِحتِما، اصلِ دوا آمد یقین
اِحتِما کن قوهٔ جان را ببین
(۴۰) اَلصّبرُ مِفتاحُ الْفَرَج: صبر کلید گشایش است.
(۴۱) احتما: پرهیز
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٣٩٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #393
خُفته از احوالِ دنیا روز و شب
چون قلم در پنجۀ تَقلیبِ(۴۲) رب
(۴۲) تَقلیب: برگردانیدن، واژگونه کردن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣٧٣۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3734
چونکه قَبضی(۴۳) آیدت ای راهرو
آن صَلاحِ توست، آتَشدل(۴۴) مشو
(۴۳) قَبض: گرفتگی، دلتنگی و رنج
(۴۴) آتشدل: دلسوخته، ناراحت و پریشانحال
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3739
چونکه قبض آید، تو در وی بَسط بین
تازه باش و، چین میَفکن در جَبین(۴۵)
(۴۵) جَبین: پیشانی
قرآن کریم، سورهٔ الرحمن (۵۵)، آیهٔ ۴۱
Quran, Al-Rahman(#55), Line #41
«يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيمَاهُمْ فَيُؤْخَذُ بِالنَّوَاصِي وَالْأَقْدَامِ»
«گناهکاران با قیافههایشان شناخته میشوند، و ایشان با سرها و پاها گرفتار میگردند.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #758, Divan e Shams
به خدا دیوِ ملامت، برهد روزِ قیامت
اگر او مِهرِ تو دارد، اگر اقرارِ تو دارد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٧۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #756
پس قیامت شو، قیامت را ببین
دیدنِ هرچیز را شرط است این
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #822
جمله عالَم زین غلط کردند راه
کَز عَدَم ترسند و آن آمد پناه
سَتَرَ اللهُ عَلَیْنٰا چه علالایِ تو دارم
هله دربانِ عوانخو، مدهم راه و سَقَط گو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1501
کار، پنهان کن تو از چشمانِ خَود
تا بُوَد کارت سَلیم از چشمِ بَد
خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد
وانگه از خود بی زخود چیزی بدُزد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٣۶۴٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3647
غیرتش بر عاشقی و صادقیست
غیرتش بر دیو و بر اُستور(۴۶) نیست
(۴۶) اُستور: سُتور، حیوانِ بارکش مانند اسب و الاغ و استر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #980
لنگ و لوک(۴۷) و خَفتهشکل(۴۸) و بیادب
سوی او میغیژ(۴۹) و، او را میطلب
(۴۷) لوک: آن كه به زانو و دست راه رود از شدت ضعف و سستی، عاجزی و زبونی
(۴۸) خَفته: خوابیده، خمیده
(۴۹) غیژیدن: خزیدن، چهار دست و پا مانند کودکان راه رفتن، بهروی زانو نشسته راه رفتن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2404
دوزخست آن خانه کآن بیروزن است
اصلِ دین، ای بنده روزَن کردن است
تیشهٔ هر بیشهای کم زَن، بیا
تیشه زَن در کندنِ روزن، هلا
یا نمیدانی که نورِ آفتاب
عکسِ خورشید برون است از حجاب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3094
خانهیی را کِش دریچهست آن طرف
دارد از سَیرانِ آن یوسف شرف
هین دریچه سویِ یوسف باز کن
وز شکافش فُرجهیی(۵۰) آغاز کن
عشقورزی، آن دریچه کردن است
کز جمالِ دوست، سینه روشن است
(۵۰) فُرجه: تماشا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #411
صبح نزدیک است، خامُش، کم خروش
من همی کوشم پیِ تو، تو، مَکوش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1500
چه عجب که سِرّ ز بَد پنهان کنی
این عجب که سرّ ز خود، پنهان کنی
وانگه از خود بیزخود چیزی بدُزد
میدهند افیون(۵۱) به مردِ زخممند(۵۲)
تا که پیکان از تنش بیرون کنند
وقتِ مرگ از رنج، او را میدَرَند
او بدان مشغول شد، جان میبَرَند
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند بُرد
هر چه اندیشی و تحصیلی کنی
میدرآید دزد از آن سو کایمنی
پس بدان مشغول شو، کآن بهترست
تا ز تو چیزی بَرَد کآن کهترست(۵۳)
بارِ بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالۀ(۵۴) بهتر زند
چونکه چیزی فوت خواهد شد در آب
ترکِ کمتر گوی و، بهتر را بیاب
(۵۱) اَفیون: تریاک
(۵۲) زخممند: کسی که تنش زخمی و مجروح شده
(۵۳) کِهتر: بسیار ناچیزتر و کم ارزشتر
(۵۴) کاله: کالا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۲۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2287
یافته شدن گوهر و حلالی خواستنِ حاجبان و کنیزکان شاهزاده از نَصوح
بعد از آن خوفی، هلاکِ جان بُده
مژدهها آمد که اینک گمشده
بانگ آمد ناگهان که رفت بیم
یافت شد گمگشته آن دُرِّ یتیم
یافت شد، و اندر فرح دربافتیم
مژدگانی دِه، که گوهر یافتیم
از غریو(۵۵) و نعره و دَسْتَک زدن(۵۶)
پُر شده حمّام، قَدْ زٰالَ الْحَزَن(۵۷)
آن نَصوحِ رفته باز آمد به خویش
دید چشمش تابشِ صد روز بیش
میحلالی خواست از وی هر کسی
بوسه میدادند بر دستش بسی
بد گُمان بُردیم و، کن ما را حلال
گوشتِ تو خوردیم اندر قیل و قال
قرآن کریم، سورهٔ حجرات (۴۹)، آیهٔ ۱۲
Quran, Al-Hujuraat(#49), Line #12
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ
بَعْضًا ۚ أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا فَكَرِهْتُمُوهُ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۚ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ»
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، از گمان فراوان بپرهيزيد. زيرا پارهاى از گمانها در حد گناه است.
و در كارهاى پنهانى يكديگر جست و جو مكنيد. و از يكديگر غيبت مكنيد. آيا هيچ يک از شما
دوست دارد كه گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ پس آن را ناخوش خواهيد داشت.
و از خدا بترسيد، زيرا خدا توبهپذير و مهربان است.»
زآنکه ظنِّ جمله، بر وَی بیش بود
زآنکه در قربت ز جمله پیش بود
خاصّ دلّاکش بُد و مَحرم نَصوح
بلکه همچون دو تنی، یک گشته روح
گوهر ار بُردهست او بردهست و بس
زو مُلازمتر(۵۸) به خاتون نیست کس
اوّل او را خواست جُستن در نبرد
بهرِ حُرمت داشتن تأخیر کرد
تا بُوَد کان را بیندازد به جا
اندرین مهلت رهانَد خویش را
این حلالیها ازو میخواستند
وز برایِ عذر برمیخاستند
گفت: بُد فضلِ خدایِ دادگر
ورنه ز آنچم گفته شد، هستم بَتَر
چه حلالی خواست میباید ز من؟
که منم مُجرمترِ اهلِ زَمَن(۵۹)
آنچه گفتندم ز بَد از صد یکیست
بر من این کشفست، ار کس را شکیست
کس چه میداند ز من جز اندکی؟
از هزاران جُرم و بَد فعلم یکی
من همی دانم و آن ستّارِ(۶۰) من
جُرمها و زشتیِ کردارِ من
اوّل، ابلیسی مرا استاد بود
بعد از آن، ابلیس پیشم باد بود
حق بدید آن جمله را، نادیده کرد
تا نگردم در فضیحت(۶۱) رویزرد(۶۲)
باز، رحمت پوستیندوزیم(۶۳) کرد
توبهٔ شیرین چو جان روزیم کرد
هرچه کردم، جمله ناکرده گرفت
طاعتِ ناکرده آورده گرفت
همچو سَرو و سوسَنم آزاد کرد
همچو بخت و دولتم دلشاد کرد
نامِ من در نامهٔ پاکان نوشت
دوزخی بودم ببخشیدم بهشت
آه کردم، چون رَسَن(۶۴) شد آهِ من
گشت آویزان رَسَن در چاهِ من
آن رَسَن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زَفْت(۶۵) و فَربِه و گُلگون شدم
در بُنِ چاهی همی بودم زبون
در همهٔ عالَم نمیگنجم کنون
آفرینها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سرِ هر مویِ من یابد زبان
شُکرهایِ تو نیآید در بیان
میزنم نعره درین روضه(۶۶) و عُیون(۶۷)
خلق را یٰا لَیْتَ قَوْمی یَعْلَمُون
من در میان این بوستانها و چشمه ساران در خطاب به مردم فریاد برمیآورم که ای کاش قوم من بدانستندی.
قرآن کریم، سورهٔ يس (۳۶)، آیهٔ ۲۶
Quran, Yaseen(#36), Line #26
«قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ ۖ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ»
«گفته شد: به بهشت درآى. گفت: اى كاش قوم من مىدانستند.»
(۵۵) غَریو: فریاد
(۵۶) دَسْتَک زدن: کف زدن طبق اصول و هماهنگ با حرکات پا
(۵۷) قَدْ زٰالَ الْحَزَن: به تحقیق اندوه برطرف شد. حقّا که غم از بین رفت.
(۵۸) مُلازم: همراه، همنشین
(۵۹) زَمَن: زمان، روزگار
(۶۰) سَتّار: بسیار پوشاننده
(۶۱) فَضیحَت: رسوایی، بدنامی، عیب
(۶۲) رویزرد: شرمگین و خجالت زده
(۶۳) پوستیندوزی: وصله زدن بر پوستین، در اینجا به معنی اغماض و چشم پوشی از گناه
(۶۴) رَسَن: ریسمان، طناب
(۶۵) زَفْت: بزرگ، ستبر
(۶۶) روضه: گلشن، بوستان
(۶۷) عُیون: جمع عَین به معنی چشمه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2317
باز خواندنِ شهزاده، نَصوح را از بهرِ دلّاکی،
بعد از استحکامِ توبه و قبول توبه و بهانه کردنِ او و دفع گفتن
بعد از آن آمد کسی کز مرحمت
دخترِ سلطانِ ما میخواندت
دخترِ شاهت همی خوانَد، بیا
تا سَرَش شویی کنون، ای پارسا
جز تو دلّاکی نمیخواهد دلش
که بمالد یا بشوید با گِلش
گفت: رَوْ رَوْ، دستِ من بیکار شد
وین نَصوحِ تو کنون بیمار شد
رَوْ، کسی دیگر بجو اشتاب(۶۸) و تفت(۶۹)
که مرا وَالله دست از کار رفت
با دلِ خود گفت: کز حد رفت جُرم
از دلِ من کَی رود آن ترس و گُرم(۷۰)؟
من بمُردم یک ره و، باز آمدم
من چشیدم تلخیِ مرگ و عدم
توبهیی کردم حقیقت با خدا
نشکنم تا جان شدن از تن جدا
بعدِ آن مِحنت که را بارِ دگر
پا رود سویِ خطر؟ اِلّا که خر
(۶۸) اشتاب: شتاب
(۶۹) تَفت: شتابان
(۷۰) گُرم: اندوه، دلتنگی
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم
من و بالای مناره که تمنای تو دارم
ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم
سر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم
دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگویم
که درین آینه دل رخ زیبای تو دارم
مکن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت
همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم
مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا
به شکر داروی من کن چه که صفرای تو دارم
هله ای گنبد گردون بشنو قصهام اکنون
که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو دارم
بر دربان تو آیم ندهد راه و براند
خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو دارم
ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه
ستر الله علینا چه علالای تو دارم
هله دربان عوانخو مدهم راه و سقط گو
چو دفم میزن بر رو دف و سرنای تو دارم
چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید
بزن و تجربه میکن همه هیهای تو دارم
هله زین پس نخروشم نکنم فتنه نجوشم
به دلم حکم که دارد دل گویای تو دارم
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجه رهدانی
همچو قوم موسی اندر حر تیه
ماندهیی بر جای چل سال ای سفیه
میروی هرروز تا شب هروله
نگذری زین بعد سیصد ساله تو
تا که داری عشق آن گوساله تو
ور تو ریو خویشتن را منکری
از ترازو و آینه کی جان بری
سوی حق گر راستانه خم شوی
وارهی از اختران محرم شوی
ظن افزونیست و کلی کاستن
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی
او گمراهی خود را به حضرت حق نسبت داد و آن دیو فرومایه کار خود را پنهان داشت
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت پروردگارا ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه بر خویش گرد
تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی
وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی
پس هماره روی معشوقه نگر
این بهدست توست بشنو ای پدر
دور کن ادراک غیراندیش را
کیمیا داری دوای پوست کن
دشمنان را زین صناعت دوست کن
کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد بگو
زآن عوان مقتضی که شهوت است
دل اسیر حرص و آز و آفت است
زان عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر توست راه
چشم را در روشنایی خوی کن
گر نه خفاشی نظر آن سوی کن
فضا را باز کن و چشمانت را به روشنایی زندگی عادت بده
و اگر خفاش نیستی با فضاگشایی به آنسو یعنی فضای گشودهشده نظر کن
شیخ کو ینظر بنورالله شد
از نهایت وز نخست آگاه شد
چشم او ینظر بنور اللـه شده
پردههای جهل را خارق بده
گرنه بینایان بدندی و شهان
جمله کوران مردهاندی در جهان
با عصا کوران اگر ره دیدهاند
در پناه خلق روشن دیدهاند
حلقه کوران به چه کار اندرید
کور را خود این قضا همراه اوست
که مر او را اوفتادن طبع و خوست
لاجرم قندیلها را بشکنیم
ما چو کران ناشنیده یک خطاب
هرزه گویان از قیاس خود جواب
ز امتحانها جز که رسواییش نیست
معنی تو صورت است و عاریت
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشقتر کند
کور را قسمت خیال غمفزاست
بهره چشم این خیالات فناست
حرف قرآن را ضریران معدناند
خر نبینند و به پالان بر زنند
چون تو بینائی پی خر رو که جست
چند پالاندوزی ای پالانپرست
خر چو هست آید یقین پالان تو را
کم نگردد نان چو باشد جان تو را
پشت خر دکان و مال و مکسب است
در قلبت مایه صد قالب است
خر برهنه بر نشین ای بوالفضول
خر برهنه نه که راکب شد رسول
دفع این کوری به دست خلق نیست
لیک اکرام طبیبان از هدیست
پس سخا از چشم آمد نه ز دست
دید دارد کار جز بینا نرست
چونکه نور حس نمیبینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم
نور حس با این غلیظی مختفی است
چون خفی نبود ضیایی کان صفی است
خاک زن در دیده حسبین خویش
دیده حس دشمن عقل است و کیش
دیده حس را خدا اعماش خواند
بتپرستش گفت و ضد ماش خواند
ذات هستی را همه معدوم دید
آنکه او را چشم دل شد دیدبان
دید خواهد چشم او عینالعیان
دیده تو چون دلم را دیده شد
شد دل نادیده غرق دیده شد
چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سر نامها گشتش پدید
چون ملک انوار حق در وی بیافت
گوش حس تو به حرف ار در خور است
دان که گوش غیب گیر تو کر است
گوش آنکس نوشد اسرار جلال
گوش سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهر جان با فروغ
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبه آن گوش سر گوش سر است
تا نگردد این کر آن باطن کر است
پنبه وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشات آید از گردون خروش
از گوش مرکز خود پنبه وسواس یعنی فکرهای پشت سرهم اینجهانی را بیرون کن
تا از آسمان پیغامی پر خروش به گوشت برسد
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
دیو را نطق تو خامش میکند
گوش ما را گفت تو هش میکند
گوش ما هوش است چون گویا تویی
خشک ما بحر است چون دریا تویی
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کاین سخن را در نیابد گوش خر
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چهبود گفتنی از حس نهان
اگر ذهن را ساکت کرده و از فکری به فکر دیگر نپریم گوش جان ما محل دریافت پیغام زندگی میشود
وحی چیست پیغام زندگی که از پنج حس ظاهر و ذهن نمیآید و ما را هدایت میکند
سمع شو یکبارگی تو گوشوار
تا ز حلقه لعل یابی گوشوار
آنچه کآن باطل بدهست آن حق شود
زآن سپس گوشت شود همطبع چشم
گوهری گردد دو گوش همچو یشم
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
گوش و چشم ما بهصورت هشیاری غیر از این پنج حس ظاهری و ذهن است
که گوش و چشم ظاهری و منذهنی از دریافت پیغامهای هشیاری حضور عاجز و تهیدست است
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید
اگر میخواهید خطاب به سوی من برگردید حق تعالی را بشنوید
باید از قید و بند حواس ظاهر و گوش ظاهر و عقل جزئی دنیاطلب رها شوید
گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع
حکایت
همچنان کاینجا مغول حیلهدان
گفت میجویم کسی از مصریان
هر که میآمد بگفتا نیست این
هین در آ خواجه در آن گوشه نشین
گردن ایشان بدین حیله زدند
شومی آنکه سوی بانگ نماز
داعیالله را نبردندی نیاز
دعوت مکارشان اندر کشید
الحذر از مکر شیطان ای رشید
بانگ درویشان و محتاجان بنوش
تا نگیرد بانگ محتالیت گوش
گر نبودی گوشهای غیبگیر
وحی نآوردی ز گردون یک بشیر
جمله محتاجان چشم روشنند
جز مر آنها را که از خود رستهاند
چشمبند آن جهان حلق و دهان
این دهان بربند تا بینی عیان
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورنده لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام او بسی نعمت خوری
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بیگَلو و آلت است
یا گهی باشد چنین گاهی چنان
کار دوزخ میکنی در خوردنی
بهر او خود را تو فربه میکنی
کار خود کن روزی حکمت بچر
تا شود فربه دل با کر و فر
خوردن تن مانع این خوردن است
جان چو بازرگان و تن چون رهزن است
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان، صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
بر قرین خویش مفزا در صفت
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب
گر تو اشکالی به کلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
احتما کن احتما ز اندیشهها
فکر شیر و گور و دلها بیشهها
احتماها بر دواها سرور است
زآنکه خاریدن فزونی گر است
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوه جان را ببین
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجه تقلیب رب
چونکه قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح توست آتشدل مشو
چونکه قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین
به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت
اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هرچیز را شرط است این
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
کار پنهان کن تو از چشمان خود
تا بود کارت سلیم از چشم بد
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وانگه از خود بی زخود چیزی بدزد
غیرتش بر دیو و بر استور نیست
لنگ و لوک و خفتهشکل و بیادب
سوی او میغیژ و او را میطلب
اصل دین ای بنده روزن کردن است
تیشه هر بیشهای کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا
یا نمیدانی که نور آفتاب
عکس خورشید برون است از حجاب
خانهیی را کش دریچهست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فرجهیی آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست سینه روشن است
صبح نزدیک است خامش کم خروش
من همی کوشم پی تو تو مکوش
چه عجب که سر ز بد پنهان کنی
این عجب که سر ز خود پنهان کنی
وانگه از خود بیزخود چیزی بدزد
میدهند افیون به مرد زخممند
وقت مرگ از رنج او را میدرند
او بدان مشغول شد جان میبرند
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو کآن بهترست
تا ز تو چیزی برد کآن کهترست
بار بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کاله بهتر زند
ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب
یافته شدن گوهر و حلالی خواستن حاجبان و کنیزکان شاهزاده از نصوح
بعد از آن خوفی هلاک جان بده
یافت شد گمگشته آن در یتیم
یافت شد و اندر فرح دربافتیم
مژدگانی ده که گوهر یافتیم
از غریو و نعره و دستک زدن
پر شده حمام قد زال الحزن
آن نصوح رفته باز آمد به خویش
دید چشمش تابش صد روز بیش
بد گمان بردیم و کن ما را حلال
گوشت تو خوردیم اندر قیل و قال
زآنکه ظن جمله بر وی بیش بود
خاص دلاکش بد و محرم نصوح
بلکه همچون دو تنی یک گشته روح
گوهر ار بردهست او بردهست و بس
زو ملازمتر به خاتون نیست کس
اول او را خواست جستن در نبرد
بهر حرمت داشتن تأخیر کرد
تا بود کان را بیندازد به جا
اندرین مهلت رهاند خویش را
وز برای عذر برمیخاستند
گفت بد فضل خدای دادگر
ورنه ز آنچم گفته شد هستم بتر
چه حلالی خواست میباید ز من
که منم مجرمتر اهل زمن
آنچه گفتندم ز بد از صد یکیست
بر من این کشفست ار کس را شکیست
کس چه میداند ز من جز اندکی
از هزاران جرم و بد فعلم یکی
من همی دانم و آن ستار من
جرمها و زشتی کردار من
اول ابلیسی مرا استاد بود
بعد از آن ابلیس پیشم باد بود
حق بدید آن جمله را نادیده کرد
تا نگردم در فضیحت رویزرد
باز رحمت پوستیندوزیم کرد
توبه شیرین چو جان روزیم کرد
هرچه کردم جمله ناکرده گرفت
طاعت ناکرده آورده گرفت
همچو سرو و سوسنم آزاد کرد
نام من در نامه پاکان نوشت
آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بن چاهی همی بودم زبون
در همه عالم نمیگنجم کنون
گر سر هر موی من یابد زبان
شکرهای تو نیآید در بیان
میزنم نعره درین روضه و عیون
خلق را یا لیت قومی یعلمون
من در میان این بوستانها و چشمه ساران در خطاب به مردم فریاد برمیآورم که ای کاش قوم من بدانستندی
باز خواندن شهزاده نصوح را از بهر دلاکی
بعد از استحکام توبه و قبول توبه و بهانه کردن او و دفع گفتن
دختر سلطان ما میخواندت
دختر شاهت همی خواند بیا
تا سرش شویی کنون ای پارسا
جز تو دلاکی نمیخواهد دلش
که بمالد یا بشوید با گلش
گفت رو رو دست من بیکار شد
وین نصوح تو کنون بیمار شد
رو کسی دیگر بجو اشتاب و تفت
که مرا والله دست از کار رفت
با دل خود گفت کز حد رفت جرم
از دل من کی رود آن ترس و گرم
من بمردم یک ره و باز آمدم
من چشیدم تلخی مرگ و عدم
بعد آن محنت که را بار دگر
پا رود سوی خطر الا که خر
Privacy Policy
Today visitors: 1618 Time base: Pacific Daylight Time