برنامه شماره ۸۵۸ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۱۷ مارس ۲۰۲۱ - ۲۸ اسفند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2089, Divan e Shams
تَنَت زین جهان است و دل زان جهان
هوا یارِ این و خدا یار آن
دلِ تو غریب و غمِ او غریب
نیَند از زمین و نه از آسمان
اگر یارِ جانی و یارِ خِرَد
رسیدی به یار و بِبُردی تو جان
وگر یارِ جسمی و یارِ هوا
تو با این دو ماندی در این خاکدان
مگر ناگهان آن عنایت رسد
که ای من غلامِ چنان ناگهان
که یک جذبِ حق بِه ز صد کوشش است*
نشانها چه باشد بَرِ بینشان؟
نشان چون کَف و بینشان بَحر دان
نشان چون بَیان، بینشان چون عیان
ز خورشید یک جو چو ظاهر شود
بِروبَد ز گردون رهِ کهکشان(۱)
خَمُش کن، خَمُش کن، که در خامشیست
هزاران زبان و هزاران بیان
* ابوالقاسم نصرآبادی
« جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الْحَقِّ تُوازی عَمَلَ الثَّقَلَيْنِِ.»
« جذبه یی از جذبه های حق با عمل دنیا و آخرت
برابری می کند.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2334
خود ندارم هیچ، بِه سازد مرا
که ز وَهمِ دارم است این صد عَنا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3438
هر وفا را کی پسندد هِمّتت؟
هر صفا را کَی گزیند صَفوَتَت؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3365
زآنکه نامی بیند و معنیش نی
چون بیابان را مَفازه(۲) گفتنی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۷۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1472
در جهان بازگونه زین بسی است
در نظرشان گوهری کم از خسی است
مر بیابان را مَفازه نام شد
نام و رنگی عقلشان را دام شد
به عنوان مثال، تازیان به هر بیابانی، نام «جایگاه نجات و رهایی»
داده اند، و هماره نام و نشان ظاهری، مردم را می فریبد.
یک گُرُه را خود مُعَرِّف جامه است
در قبا گویند کو از عامه است
یک گره را ظاهر سالوس(۳) زهد
نور باید تا بود جاسوس(۴) زهد
نور باید پاک از تقلید و غَوْل(۵)
تا شناسد مرد را بی فعل و قَوْل
در رود در قلب او از راه عقل
نقد او بیند نباشد بند نقل
بندگانِ خاصِّ عَلّامُ الْغُیوب
در جهان جان جواسیس الْقُلوب
بندگان خداوندی که دانا به غیب است، در عالم روح جاسوس
دلها هستند.
در درون دل در آید چون خیال
پیش او مکشوف باشد سِرِّ حال
در تن گنجشک، چه بُوْد از برگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقلِ باز
آنکه واقف گشت بر اسرار هُو
سِرِّ مخلوقات چه بْوَد پیش او
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۰۹۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4093
زهرِ قاتل، صورتش شهدست و شیر
هین مرو بیصحبتِ پیر خَبیر
جمله لذات هوا مَکرست و زَرق(۶)
سوز و تاریکیست گرد نور برق
برقِ نورِ کوته و کِذب و مَجاز
گرد او ظُلمات و راه تو دراز
درخشش نور گذرا، دروغین و غیرحقیقی، تاریکی هایی در پی
دارد، در حالیکه راه تو طولانی است.
نه به نورش نامه تانی خواندن
نه به منزل اسپ دانی راندن
لیک جرم آنک باشی رهن برق(۷)
از تو رو اندر کشد انوار شرق
میکشاند مَکر برقت بیدلیل
در مفازهٔ مُظْلِمی شب، میل میل
آذرخش فريبنده، تو رابدون راهنما، فرسنگ فرسنگ در بیابانهای
تاریک می کشاند.
بر کُه افتی گاه و در جوی اوفتی
گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی
خود نبینی تو دلیل ای جاهجو(۸)
ور ببینی رو، بگردانی ازو
که سفر کردم درین ره شصت میل(۹)
مر مرا گمراه گوید این دلیل
گر نهم من گوش سوی این شگفت
ز امر او راهم ز سر باید گرفت
من درین ره عمر خود کردم گرو
هرچه بادا باد ای خواجه برو
راه کردی لیک در ظن چو برق
عُشر(۱۰) آن ره کن پی وحی چو شرق
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #532
نیست بر این کاروان این ره دراز
کی مَفازه زَفت آید با مُفاز(۱۱)
این راه بر این کاروان، دراز نیست؛ کی ممکن است که بیابان
به نظر انسان نیرومند و پیروزمند، بزرگ و بی انتها بیاید؟
یعنی نمی آید.
دل به کعبه میرود در هر زمان
جسم، طبع دل بگیرد ز اِمتنان(۱۲)
این دراز و کوتهی مر جسم راست
چه دراز و کوته آنجا که خداست؟
چون خدا مر جسم را تبدیل کرد
رفتنش بیفرسخ و بیمیل(۱۳) کرد
صد امیدست این زمان، بردار گام
عاشقانه ای فتی خَلِّ الْکَلام(۱۴)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۹۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3398
آنکه ایمان یافت، رفت اندر امان
کفرهایِ باقیان شد دو گمان
کفرِ صِرفِ اوّلین باری نَماند
یا مسلمانیّ و یا بیمی نشاند
این، به حیله آب و روغن کردنی ست
این مثل ها کُفوِ(۱۵) ذَرّهٔ نور نیست
ذَرّه نبود جز حقیری مُنجَسِم(۱۶)
ذَرّه نبود شارِقِ(۱۷) لایَنقَسِم(۱۸)
گفتنِ ذَرّه مرادی دان خَفی(۱۹)
مَحرمِ(۲۰) دریا نهای این دَم، کفی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1477
اصل، خود جذب است، لیک ای خواجهتاش
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3869
ذرهیی سایهٔ عنایت بهتر است
از هزاران کوششِ طاعتپَرَست
زآنکه شیطان خشتِ طاعت برکَنَد
گر دو صد خشت است، خود را ره کُند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3838
غیر مُردن هیچ فرهنگی دگر
درنگیرد با خدای، ای حیلهگر
یک عنایت بِه ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فَساد
وآن عنایت هست موقوفِ مَمات
تجربه کردند این رَه را ثِقات
بلکه مرگش، بیعنایت نیز نیست
بیعنایت، هان و هان جایی مَایست
آن زُمُرُّد باشد این افعیِّ پیر
بی زُمُرُّد کی شود افعی ضَریر؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۹۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 940, Divan e Shams
مرا عنایتِ دریا چو بختِ بیدارست
مرا چه غم اَگَرَم هست چشم خواب آلود؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2045
گر رسد جذبهٔ خدا، آبِ مَعین
چاه ناکنده، بجوشد از زمین
کار میکُن تو، به گوشِ آن مباش
اندک اندک خاکِ چَه را میتراش
هر که رنجی دید، گنجی شد پدید
هر که جِدّی کرد، در جَدّی رسید
گفت پیغمبر: رکوع است و سجود
بر درِ حق، کوفتن حلقهٔ وجود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #127
پس بنه بر جای هر دَم را عِوَض
تا ز وَاسْجُدْ واقتَرِبْ یابی غرض
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠٩
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1209
سجده آمد کندنِ خشتِ لَزِب
موجبِ قربی که وَاسْجُدْ واقتَرِبْ
کندن این سنگ های چسبنده همانند سجده آوردن است
و سجود، موجب قرب بنده به حق می شود.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2033, Divan e Shams
جانا نخست ما را مَردِ مُدام گَردان
وآنگه مُدام دَردِه، ما را مُدام گَردان
از ما و خدمتِ ما چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی، هم تو تمام گردان
دارالسّلامِ(۲۱) ما را، دارُالمَلام(۲۲) کردی
دارُالمَلام ما را، دارالسّلام گردان
این راهِ بینهایت گر دور و گر دراز است
از فضلِ بینهایت بر ما دو گام گردان(۲۳)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۴۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1547
تا تو با من باشی ای مُردهٔ وطن
پس ز لیلی دُور مانَد جانِ من
روزگارم رفت زین گون حال ها
همچو تَیْه(۲۴) و قومِ موسی، سال ها
قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۱۷۶
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #176
« وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَٰكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ…»
« اگر خواسته بوديم به سبب آن علم كه به او داده بوديم رفعتش
مىبخشيديم، ولى او در زمين بماند و از پى هواى خويش رفت…»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1788
همچو قومِ موسی اندر حَرِّ(۲۵) تیه
مانده یی بر جای، چل سال ای سَفیه(۲۶)
می روی هر روز تا شب هَروَله(۲۷)
خویش می بینی در اول مرحله
نگذری زین بُعدِ سیصد ساله تو
تا که داری عشقِ آن گوساله تو
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1549
خُطوتَیْنی(۲۸) بود این رَه تا وِصال
ماندهام در رَه ز شَستَت(۲۹) شصت سال
این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد، درحالیکه
من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور مانده ام.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
ما را اسیر کردی، امّاره(۳۰) را امیری
ما را امیر گردان، او را غلام گردان
انعامِ عامِ خود را کردی نصیبِ خاصان
انعامِ خاصِ خود را امروز عام گردان
هر ذرّه را ز فضلت خورشیدیی(۳۱) دگر دِه
خورشیدِ فضلِ خود را بر جمله رام گردان
در کامِ ما دعا را چون شَهد و شیر خوش کن
وان را که گوید آمین، هم دوستکام(۳۲) گردان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3339
نعرهٔ لاضَیْر(۳۳) بر گردون رسید*
هین بِبُر که جان ز جان کندن رهید
ساحران با بانگی بلند که به آسمان می رسید گفتند: هیچ ضرری
به ما نمی رسد. هان اینک (ای فرعون دست و پای ما را) قطع کن
که جان ما از جان کندن نجات یافت.
ما بدانستیم ما این تن نهایم
از وَرایِ تن، به یزدان میزی ایم
ای خُنُک(۳۴) آن را که ذاتِ خود شناخت
اندر اَمنِ سَرمدی قصری بساخت
کودکی گِریَد پیِ جُوز(۳۵) و مَویز
پیشِ عاقل، باشد آن بس سهل چیز
پیشِ دل، جُوز و مَویز آمد جسد
طفل کَی در دانشِ مردان رسد؟
هر که محجوب است، او خود کودک است
مرد آن باشد که بیرون از شک است
گر به ریش و خایه مردستی کسی
هر بُزی را ریش و مو باشد بسی
پیشوایِ بَد بُوَد آن بُز، شتاب
میبَرَد اصحاب را پیشِ قَصاب
ریش شانه کرده که من سابِقَم(۳۶)
سابِقی، لیکن به سوی مرگ و غم
هین رَوِش بگزین و ترکِ ریش کن
ترکِ این ما و من و تشویش کن
تا شوی چون بویِ گُل با عاشقان
پیشوا و رهنمای گُلسِتان(۳۷)
کیست بویِ گُل؟ دَمِ عقل و خِرَد
خوش قَلاوُوزِ(۳۸) رَهِ مُلکِ ابد
* قرآن کریم، سوره شعراء(۲۶)، آیه ۵۰
Quran, Sooreh Ash-Shu'araa(#26), Line #50
« قَالُوا لَا ضَيْرَ ۖ إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ.»
« گفتند ساحران: هیچ زیانی ما را فرو نگیرد که به سوی
پروردگارمان بازگردیم.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۰۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2600
« دوم بار آمدن روبه بر این خر گریخته تا باز بفریبدش.»
پس بیآمد زود روبه سویِ خر
گفت خر از چون تو یاری اَلْحَذَر(۳۹)
ناجوانمردا چه کردم من تو را
که به پیشِ اژدها بُردی مرا
موجبِ کینِ تو با جانم چه بود؟
غیرِ خُبثِ جوهرِ(۴۰) تو، ای عَنود(۴۱)
همچو کژدُم، کو گَزَد پایِ فَتی(۴۲)
نارسیده از وی او را زحمتی
یا چو دیوی کو عدویِ جانِ ماست
نارسیده زحمتش از ما و کاست
بلکه طبعاً خصمِ جانِ آدمی ست
از هلاکِ آدمی در خُرّمی ست
از پیِ هر آدمی او نَسکُلَد(۴۳)
خو و طبعِ زشتِ خود او کَی هِلَد(۴۴)؟
زآنکه خُبثِ ذاتِ او بیموجبی
هست سویِ ظلم و عُدوان(۴۵) جاذبی
هر زمان خوانَد تو را تا خرگَهی(۴۶)
که دَراَندازد تو را اندر چَهی
که فلان جا حوضِ آب است و عُیون
تا دَراَندازد به حوضت سرنگون
آدمی را با همه وحی و نظر
اندر افکند آن لعین در شور و شَر
بیگناهی، بیگزندِ سابقی
که رسد او را ز آدم، ناحقی
گفت روبه: آن طلسمِ سِحْر بود
که تو را در چشم، آن شیری نمود
ورنه من از تو به تَن مسکینترم
که شب و روز اندر آنجا میچَرم
گرنه زآن گونه طلسمی ساختی
هر شکمخواری بدآنجا تاختی
یک جهانِ بینوا پُر پیل و اَرج(۴۷)
بیطلسمی کی بماندی سبز مَرْج(۴۸)؟
من تو را خود خواستم گفتن به درس
که چنان هولی اگر بینی، مترس
لیک رفت از یاد علم آموزیت
که بُدم مُستَغرقِ(۴۹) دلسوزیت
دیدمت در جوعِ کَلب(۵۰) و بینوا
میشتابیدم که آیی تا دوا
ورنه با تو گفتمی شرحِ طلسم
کآن خیالی مینماید، نیست جسم
« جواب گفتنِ خر، روباه را.»
گفت: رَو رَو، هین ز پیشم ای عدو
تا نبینم رویِ تو، ای زشترُو
آن خدایی که تو را بدبخت کرد
رویِ زشتت را کَریه و سخت کرد
با کدامین روی میآیی به من
این چنین سَغری(۵۱) ندارد کرگدن
رفته یی در خونِ جانم آشکار
که تو را من رَه برم تا مَرغزار
تا بدیدم روی عِزرائیل را
باز آوردی فن و تَسویل(۵۲) را؟
گرچه من ننگِ خرانم، یا خرم
جانْوَرَم، جان دارم این را کی خرم؟
آنچه من دیدم ز هولِ بیامان
طفل دیدی، پیر گشتی در زمان*
بیدل و جان، از نَهیبِ(۵۳) آن شِکُوه(۵۴)
سرنگون خود را در افکندم ز کوه
بسته شد پایم در آن دَم از نَهیب
چون بدیدم آن عذابِ بیحجاب
عهد کردم با خدا کِای ذُوالـْمِنَن(۵۵)
برگشا زین بستگی تو پایِ من
تا نَنوشم(۵۶) وسوسهٔ کَس بعد از این
عهد کردم، نذر کردم ای مُعین(۵۷)
حق گشاده کرد آن دَم پایِ من
زآن دعا و زاری و ایمایِ(۵۸) من
ورنه اندر من رسیدی شیرِ نر
چون بُدی در زیرِ پنجهٔ شیر، خر؟
باز بفرستادت آن شیرِ عَرین(۵۹)
سویِ من از مَکر، ای بِئْسَ الْقَرین(۶۰)**
حقِ ذاتِ پاکِ الله الصَّمَد(۶۱)
که بُوَد بِهْ مارِ بَد از یارِ بَد
مارِ بَد جانی ستاند از سَلیم(۶۲)
یارِ بَد آرَد سویِ نارِ مقیم
از قَرین(۶۳) بیقول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
چونکه او افکند بر تو سایه را
دزدد آن بیمایه از تو مایه را
عقلِ تو گر اژدهایی گشت مست
یارِ بَد او را زُمُرُّد دان که هست
دیدهٔ عقلت بدو بیرون جهد
طَعنِ(۶۴) اوت اندر کفِ طاعون نهد
« جواب گفتن روبه، خر را.»
گفت روبه: صافِ(۶۵) ما را دُرد(۶۶) نیست
لیک تخییلاتِ(۶۷) وَهمی خُورد نیست
این همه وَهمِ تو است ای سادهدل
ورنه بر تو نه غشی دارم نه غِل
از خیالِ زشتِ خود منگر به من
بر مُحِبّان از چه داری سوءِ ظنّ؟
ظنِّ نیکو بر بر اِخوانِ صفا
گرچه آید ظاهر از ایشان جفا
این خیال و وَهمِ بَد چون شد پدید
صد هزاران یار را از هم بُرید
مَشفِقی گر کرد جور و امتحان
عقل باید که نباشد بدگمان
خاصه من بَدرَگ(۶۸) نبودم زشتاِسم
آنکه دیدی بَد نَبُد، بود آن طلسم
ور بُدی بَد آن سِگالِش(۶۹) قَدَّرا
عفو فرمایند یاران زآن خطا
عالَمِ وَهم و خیال و طمع و بیم
هست رهرو را یکی سدّی عظیم
نقش هایِ این خیالِ نقشبند(۷۰)***
چون خلیلی را که کُه بُد، شد گزند
گفت: هذا رَبّی(۷۱)، ابراهیمِ راد(۷۲)
چونکه اندر عالَمِ وَهم اوفتاد
ذکرِ کوکب را چنین تأویل گفت
آن کسی که گوهر تأویل سُفت
عالَمِ وَهمِ خیالِ چشمبند
آن چنان کُه را ز جایِ خویش کَند
تا که هذا رَبّی آمد قالِ(۷۳) او
خَربَط(۷۴) و خر را چه باشد حالِ او؟
غرق گشته عقل هایِ چون جِبال
در بِحار(۷۵) وَهم و گِردابِ خیال
کوه ها را هست زین طوفان فُضوح(۷۶)
کو امانی؟ جز که در کشتیِّ نوح
زین خیالِ رهزنِ راهِ یقین
گشت هفتاد و دو ملّت، اهل دین
مردِ ایقان رَست از وَهم و خیال
مویِ ابرو را نمیگوید هلال
وآنکه نور عُمَّرَش نبود سَنَد(۷۷)
مویِ ابرویِ کژی راهش زند
صد هزاران کشتیِ با هول و سَهم(۷۸)
تخته تخته گشته در دریایِ وَهم
کمترین، فرعونِ چُستِ فیلسوف
ماهِ او در بُرجِ وَهمی در خُسوف
کَس نداند روسپیْزن کیست آن
وآن که داند، نیستش بر خود گمان
چون تو را وهمِ تو دارد خیرهسر
از چه گَردی گِردِ وَهمِ آن دگر؟
عاجزم من از منیِّ خویشتن
چه نشستی پُرمنی تو پیشِ من؟
بیمن و مایی همیجویم به جان
تا شوم من گُویِ آن خوش صَوْلَجان(۷۹)
هر که بیمن شد، همه منها خود اوست
دوست جمله شد، چو خود را نیست دوست
آینهٔ بینقش شد، یابد بها
زآنکه شد حاکیِّ جملهٔ نقش ها
* قرآن کریم، سوره مُزَّمِّل(۷۳)، آیه ١٧
Quran, Sooreh Al-Muzzammil(#73), Line #17
« فَكَيْفَ تَتَّقُونَ إِنْ كَفَرْتُمْ يَوْمًا يَجْعَلُ الْوِلْدَانَ شِيبًا.»
« اگر کافر شوید در روزی که کودکان را پیر گرداند،
چگونه (از سختی عذاب الهی) در امان خواهید ماند؟»
** قرآن کریم، سوره زخرف(۴۳)، آیه ۳۸
Quran, Sooreh Az-Zukhruf(#43), Line #38
« حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ
الْقَرِينُ.»
« هنگامی که به سوی ما آید (در نهایت حسرت) گوید: ای کاش
میان من و تو (شیطان) فاصله ای به مسافت خاور و باختر می بود
که او (شیطان) همنشین بدی است.»
*** قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۷۹-۷۶
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #76-79
« فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ
لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ.» (٧٦)
« چون شب او را فروگرفت، ستارهاى ديد. گفت: اين است پروردگار
من. چون فرو شد، گفت: فرو شوندگان را دوست ندارم.»
« فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي
لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ.» (٧٧)
« آنگاه ماه را ديد كه طلوع مىكند. گفت: اين است پروردگار من.
چون فروشد، گفت: اگر پروردگار من مرا راه ننمايد، از گمراهان خواهم بود.»
« فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَٰذَا رَبِّي هَٰذَا أَكْبَرُ ۖ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ يَا
قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ.» (٧٨)
« و چون خورشيد را ديد كه طلوع مىكند، گفت: اين است پروردگار من،
اين بزرگتر است. و چون فروشد، گفت: اى قوم من، من از آنچه شريك
خدايش مىدانيد بيزارم.»
« إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا ۖ وَمَا أَنَا مِنَ
الْمُشْرِكِينَ.» (٧٩)
« من از روى اخلاص روى به سوى كسى آوردم كه آسمانها و زمين
را آفريده است، و من از مشركان نيستم.»
(۱) رهِ کهکشان: راه کهکشان، راه شیری
(۲) مَفازه: جای مردن و هلاک شدن، بیابان بی آب و علف
(۳) سالوس: پارسایی ظاهری
(۴) جاسوس: خبر دهنده، تشخیص دهنده
(۵) غَوْل: سستی،درد سر، مستی
(۶) زَرق: حيله و تزوير
(۷) رهن برق: مرهون و گرو آذرخش، اسیر و مقید صاعقه
(۸) جاهجو: جاه طلب
(۹) شصت میل: اینجا شصت سال
(۱۰) عُشر: یک دهم
(۱۱) مُفاز: پیروز گردانیده شده
(۱۲) اِمتنان: سپاس داشتن
(۱۳) میل: واحد مسافت، حدود چهار هزار متر
(۱۴) خَلِّ الْکَلام: سخن را رها کن
(۱۵) کُفو: همتا، نظیر
(۱۶) مُنجَسِم: جسم یافته، تجسّم پذیر
(۱۷) شارِق: خورشید به هنگام طلوع
(۱۸) لایَنقَسِم: قسمت ناپذیر
(۱۹) خَفیّ: پنهان، پوشیده
(۲۰) مَحرم: بسیار صمیمی و امین، آشنا
(۲۱) دارالسّلام: سرای سلامت، بهشت
(۲۲) دارُالمَلام: خانه ملامت، دنیا
(۲۳) دو گام گردان: دو گام برداشتی، رسیده ای
(۲۴) تَیْه: بیابان شنزار و بی آب و علف، صحرای تیه بخشی
از صحرای سینا است.
(۲۵) حَرّ: گرما، حرارت
(۲۶) سَفیه: نادان، بیخرد
(۲۷) هَروَله: تند راه رفتن، حالتی بین راه رفتن و دویدن
(۲۸) خُطوتَیْن: دو قدم، دو گام. بایزید نیز خُطوتَیْن را اینگونه بیان
می کند: هر چه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیب های
خود نهد و یکی بر فرمان های حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر
بر جای بدارد.
(۲۹) شَست: قلّاب ماهیگیری
(۳۰) امّاره: امر کننده
(۳۱) خورشیدیی: خورشید بودن، درخشندگی و گرما
(۳۲) دوستکام: موافق میل دوستان، کامروا
(۳۳) ضَیْر: ضرر، ضرر رساندن
(۳۴) خُنُک: خوشا
(۳۵) جُوز: گردو
(۳۶) سابِق: سبقتگیرنده، پیشتاز
(۳۷) گُلسِتان: گُلِستان، گلزار، گلشن
(۳۸) قَلاوُوز: پیشرو لشکر، رهبر، راهنما
(۳۹) اَلْحَذَر: ترسیدن، پرهیز کردن، دوری کردن
(۴۰) خُبثِ جوهر: پلیدی باطن، ناپاکی درون
(۴۱) عَنود: معاند، ستیزه گر
(۴۲) فَتی: جوان، جوانمرد
(۴۳) نسکُلَد: نمی گسلد، نمی بُرد، در اینجا یعنی دست بر نمی دارد
و جدا نمی شود.
(۴۴) هِلَد: ترک گوید. از مصدر هلیدن
(۴۵) عُدوان: تجاوز، ستم
(۴۶) خرگَه: مخفّف خرگاه، به معنی خیمهٔ بزرگ، سراپرده
(۴۷) اَرج: کرگدن
(۴۸) مَرْج: چمنزار
(۴۹) مُستَغرق: غرق شده، فرورفته، کسی که سخت سرگرم کاری باشد.
(۵۰) جوعِ کَلب: نوعی بیماری معده که شخص هرچه می خورد سیر
نمی شود. در اینجا گرسنگی سخت.
(۵۱) سَغری: مخفّف ساغری به معنی پوست اسب و الاغ، در اینجا
مراد پوست کلفت و ضخیم است.
(۵۲) تَسویل: آراستن زشتی، عمل بدی را خوب جلوه دادن، فریب دادن
(۵۳) نَهیب: هیبت، ترس، در اینجا مراد شدت و سختی است،
(۵۴) شِکُوه: ترس و بیم
(۵۵) ذُوالـْمِنَن: دارای نعمت ها
(۵۶) ننوشم: نشنوم، مخفّف ننیوشم از مصدر نیوشیدن به معنی شنیدن.
(۵۷) مُعین: یاور، یاری کننده
(۵۸) ایماء: اشاره کردن با دست و ابرو و غیره
(۵۹) عَرین: بیشه، نیزار
(۶۰) بِئْسَ الْقَرین: همنشین بد
(۶۱) صَمَد: بی نیاز، از صفات خداوند
(۶۲) سَلیم: مار گزیده
(۶۳) قَرین: همنشین
(۶۴) طَعن: طعنه
(۶۵) صاف: شراب صاف و زلال
(۶۶) دُرد: ته نشینِ مایعات بخصوص شراب
(۶۷) تخییلات: خیالات
(۶۸) بَدرَگ: بدنهاد، ناسازگار
(۶۹) سِگالِش: اندیشیدن
(۷۰) نقشبند: نقش آفرین، نقّاش
(۷۱) هذا رَبّی: اینست پروردگار من
(۷۲) ابراهیمِ راد: ابراهیم جوانمرد و دلیر
(۷۳) قال: سخن، گفتار
(۷۴) خَربَط: غاز
(۷۵) بِحار: جمعِ بحر، به معنی دریاها
(۷۶) فُضوح: رسوایی
(۷۷) سَنَد: کسی یا چیزی که بدو تکیه کنند.
(۷۸) سَهم: ترس، هراس
(۷۹) صَوْلَجان: معرَّبِ چوگان
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
تنت زین جهان است و دل زان جهان
هوا یار این و خدا یار آن
دل تو غریب و غم او غریب
نیند از زمین و نه از آسمان
اگر یار جانی و یار خرد
رسیدی به یار و ببردی تو جان
وگر یار جسمی و یار هوا
که ای من غلام چنان ناگهان
که یک جذب حق به ز صد کوشش است*
نشانها چه باشد بر بینشان
نشان چون کف و بینشان بحر دان
نشان چون بیان بینشان چون عیان
بروبد ز گردون ره کهکشان
خمش کن خمش کن که در خامشیست
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
هر وفا را کی پسندد همتت
هر صفا را کی گزیند صفوتت
چون بیابان را مفازه گفتنی
مر بیابان را مفازه نام شد
یک گره را خود معرف جامه است
یک گره را ظاهر سالوس زهد
نور باید تا بود جاسوس زهد
نور باید پاک از تقلید و غول
تا شناسد مرد را بی فعل و قول
بندگان خاص علام الغیوب
در جهان جان جواسیس القلوب
پیش او مکشوف باشد سر حال
در تن گنجشک چه بود از برگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقل باز
آنکه واقف گشت بر اسرار هو
سر مخلوقات چه بود پیش او
زهر قاتل صورتش شهدست و شیر
هین مرو بیصحبت پیر خبیر
جمله لذات هوا مکرست و زرق
برق نور کوته و کذب و مجاز
گرد او ظلمات و راه تو دراز
لیک جرم آن که باشی رهن برق
میکشاند مکر برقت بیدلیل
در مفازه مظلمی شب میل میل
بر که افتی گاه و در جوی اوفتی
خود نبینی تو دلیل ای جاهجو
ور ببینی رو بگردانی ازو
که سفر کردم درین ره شصت میل
عشر آن ره کن پی وحی چو شرق
کی مفازه زفت آید با مفاز
جسم طبع دل بگیرد ز امتنان
چه دراز و کوته آنجا که خداست
رفتنش بیفرسخ و بیمیل کرد
صد امیدست این زمان بردار گام
عاشقانه ای فتی خل الکلام
آنکه ایمان یافت رفت اندر امان
کفرهای باقیان شد دو گمان
کفر صرف اولین باری نماند
یا مسلمانی و یا بیمی نشاند
این به حیله آب و روغن کردنی ست
این مثل ها کفو ذره نور نیست
ذره نبود جز حقیری منجسم
ذره نبود شارق لاینقسم
گفتن ذره مرادی دان خفی
محرم دریا نهای این دم کفی
اصل خود جذب است لیک ای خواجهتاش
کار کن موقوف آن جذبه مباش
ذرهیی سایه عنایت بهتر است
از هزاران کوشش طاعتپرست
زآنکه شیطان خشت طاعت برکند
گر دو صد خشت است خود را ره کند
غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
درنگیرد با خدای ای حیلهگر
یک عنایت به ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فساد
وآن عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
بلکه مرگش بیعنایت نیز نیست
بیعنایت هان و هان جایی مایست
آن زمرد باشد این افعی پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر
مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست
مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود
گر رسد جذبه خدا آب معین
چاه ناکنده بجوشد از زمین
کار میکن تو به گوش آن مباش
اندک اندک خاک چه را میتراش
هر که رنجی دید گنجی شد پدید
هر که جدی کرد در جدی رسید
گفت پیغمبر رکوع است و سجود
بر در حق کوفتن حلقه وجود
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
سجده آمد کندن خشت لزب
موجب قربی که واسجد واقترب
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وآنگه مدام درده ما را مدام گردان
از ما و خدمت ما چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
دارالسلام ما را دارالملام کردی
دارالملام ما را دارالسلام گردان
این راه بینهایت گر دور و گر دراز است
از فضل بینهایت بر ما دو گام گردان
تا تو با من باشی ای مرده وطن
پس ز لیلی دور ماند جان من
همچو تیه و قوم موسی سال ها
همچو قوم موسی اندر حر تیه
مانده یی بر جای چل سال ای سفیه
می روی هر روز تا شب هروله
نگذری زین بعد سیصد ساله تو
تا که داری عشق آن گوساله تو
خطوتینی بود این ره تا وصال
ماندهام در ره ز شستت شصت سال
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
ما را اسیر کردی اماره را امیری
ما را امیر گردان او را غلام گردان
انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
انعام خاص خود را امروز عام گردان
هر ذره را ز فضلت خورشیدیی دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان
در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
وان را که گوید آمین هم دوستکام گردان
نعره لاضیر بر گردون رسید*
هین ببر که جان ز جان کندن رهید
از ورای تن به یزدان میزی ایم
ای خنک آن را که ذات خود شناخت
اندر امن سرمدی قصری بساخت
کودکی گرید پی جوز و مویز
پیش عاقل باشد آن بس سهل چیز
پیش دل جوز و مویز آمد جسد
طفل کی در دانش مردان رسد
هر که محجوب است او خود کودک است
هر بزی را ریش و مو باشد بسی
پیشوای بد بود آن بز شتاب
میبرد اصحاب را پیش قصاب
ریش شانه کرده که من سابقم
سابقی لیکن به سوی مرگ و غم
هین روش بگزین و ترک ریش کن
ترک این ما و من و تشویش کن
تا شوی چون بوی گل با عاشقان
پیشوا و رهنمای گلستان
کیست بوی گل دم عقل و خرد
خوش قلاووز ره ملک ابد
پس بیامد زود روبه سوی خر
گفت خر از چون تو یاری الحذر
که به پیش اژدها بردی مرا
موجب کین تو با جانم چه بود
غیر خبث جوهر تو ای عنود
همچو کژدم کو گزد پای فتی
یا چو دیوی کو عدوی جان ماست
بلکه طبعا خصم جان آدمی ست
از هلاک آدمی در خرمی ست
از پی هر آدمی او نسکلد
خو و طبع زشت خود او کی هلد
زآنکه خبث ذات او بیموجبی
هست سوی ظلم و عدوان جاذبی
هر زمان خواند تو را تا خرگهی
که دراندازد تو را اندر چهی
که فلان جا حوض آب است و عیون
تا دراندازد به حوضت سرنگون
اندر افکند آن لعین در شور و شر
بیگناهی بیگزند سابقی
که رسد او را ز آدم ناحقی
گفت روبه آن طلسم سحر بود
که تو را در چشم آن شیری نمود
ورنه من از تو به تن مسکینترم
که شب و روز اندر آنجا میچرم
یک جهان بینوا پر پیل و ارج
بیطلسمی کی بماندی سبز مرج
که چنان هولی اگر بینی مترس
که بدم مستغرق دلسوزیت
دیدمت در جوع کلب و بینوا
ورنه با تو گفتمی شرح طلسم
کان خیالی مینماید نیست جسم
گفت رو رو هین ز پیشم ای عدو
تا نبینم روی تو ای زشترو
روی زشتت را کریه و سخت کرد
این چنین سغری ندارد کرگدن
رفته یی در خون جانم آشکار
که تو را من ره برم تا مرغزار
تا بدیدم روی عزرائیل را
باز آوردی فن و تسویل را
گرچه من ننگ خرانم یا خرم
جانورم جان دارم این را کی خرم
آنچه من دیدم ز هول بیامان
طفل دیدی پیر گشتی در زمان*
بیدل و جان از نهیب آن شکوه
بسته شد پایم در آن دم از نهیب
چون بدیدم آن عذاب بیحجاب
عهد کردم با خدا کای ذوالـمنن
برگشا زین بستگی تو پای من
تا ننوشم وسوسه کس بعد از این
عهد کردم نذر کردم ای معین
حق گشاده کرد آن دم پای من
زآن دعا و زاری و ایمای من
ورنه اندر من رسیدی شیر نر
چون بدی در زیر پنجه شیر خر
باز بفرستادت آن شیر عرین
سوی من از مکر ای بئس القرین**
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد
مار بد جانی ستاند از سلیم
یار بد آرد سوی نار مقیم
از قرین بیقول و گفت و گوی او
عقل تو گر اژدهایی گشت مست
یار بد او را زمرد دان که هست
دیده عقلت بدو بیرون جهد
طعن اوت اندر کف طاعون نهد
گفت روبه صاف ما را درد نیست
لیک تخییلات وهمی خورد نیست
این همه وهم تو است ای سادهدل
ورنه بر تو نه غشی دارم نه غل
از خیال زشت خود منگر به من
بر محبان از چه داری سوء ظن
ظن نیکو بر بر اخوان صفا
این خیال و وهم بد چون شد پدید
صد هزاران یار را از هم برید
مشفقی گر کرد جور و امتحان
خاصه من بدرگ نبودم زشتاسم
آنکه دیدی بد نبد بود آن طلسم
ور بدی بد آن سگالش قدرا
عالم وهم و خیال و طمع و بیم
هست رهرو را یکی سدی عظیم
نقش های این خیال نقشبند***
چون خلیلی را که که بد شد گزند
گفت هذا ربی ابراهیم راد
چونکه اندر عالم وهم اوفتاد
ذکر کوکب را چنین تأویل گفت
آن کسی که گوهر تأویل سفت
عالم وهم خیال چشمبند
آن چنان که را ز جای خویش کند
تا که هذا ربی آمد قال او
خربط و خر را چه باشد حال او
غرق گشته عقل های چون جبال
در بحار وهم و گرداب خیال
کوه ها را هست زین طوفان فضوح
کو امانی جز که در کشتی نوح
زین خیال رهزن راه یقین
گشت هفتاد و دو ملت اهل دین
مرد ایقان رست از وهم و خیال
موی ابرو را نمیگوید هلال
وآنکه نور عمرش نبود سند
موی ابروی کژی راهش زند
صد هزاران کشتی با هول و سهم
تخته تخته گشته در دریای وهم
کمترین فرعون چست فیلسوف
ماه او در برج وهمی در خسوف
کس نداند روسپیزن کیست آن
وآن که داند نیستش بر خود گمان
چون تو را وهم تو دارد خیرهسر
از چه گردی گرد وهم آن دگر
عاجزم من از منی خویشتن
چه نشستی پرمنی تو پیش من
تا شوم من گوی آن خوش صولجان
هر که بیمن شد همه منها خود اوست
دوست جمله شد چو خود را نیست دوست
آینه بینقش شد یابد بها
زآنکه شد حاکی جملهٔ نقش ها
Privacy Policy
Today visitors: 934 Time base: Pacific Daylight Time