برنامه شماره ۵۸۶ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۴ تاریخ اجرا: ۱۴ دسامبر ۲۰۱۵ ـ ۲۵ آذر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۲۴
آه از عشق جمال حوریی
کو گرفت از عاشقانش دوریی
زندگی نو به نو، از کشتنش
صحت تازه شد از رنجوریی
گر گهر داری، ببین حال مرا
در تک دریا ز دریا دوریی
گفتم ای عقلم کجایی؟ عقل گفت:
«چون شدم می چون کنم انگوریی»؟
جان بسوز و سرمه کن خاکسترش
تا نماند در دو عالم کوریی
تا کند جانهای بیجان در سماع
گرد آن شهد ازل زنبوریی
تا کند آن شمس تبریزی به حق
جمله ویرانهات را معموریی(۱)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۹۲
اهل صیقل رَستهاند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بی درنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت(۲) عین الیقین افراشتند
رفت فکر و روشنایی یافتند
نَحْر(۳) و بحر آشنایی یافتند
مرگ کین جمله ازو در وحشتند
میکنند این قوم بر وی ریشخند
کس نیابد بر دل ایشان ظَفَر(۴)
بر صدف آید ضرر نَى بر گُهَر
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک مَحْو(۵) و فقر را برداشتند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۳
تفسیر وَ هُوَ مَعَکُمْ
یک سبد پر نان تو را برفرق سر
تو همی خواهی لب نان در به در؟
در سر خود پیچ، هِلْ(۶) خیرهسری
رو در دل زن، چرا بر هر دری؟
تا به زانویی میان آب جو
غافل از خود، زین و آن تو آب جو
پیش آب و پس هم آب با مدد
چشمها را پیش سَدّ و خَلْف(۷) سَد
اسب زیر ران و فارِس(۸) اسب جو
چیست این؟ گفت: اسب، لیکن اسب کو؟
هی نه اسبست این به زیر تو پدید؟
گفت: آری لیک خود اسبی که دید؟
مست آب و پیش روی اوست آن
اندر آب و بیخبر ز آب روان
چون گهر در بحر گوید: بحر کو؟
وآن خیال چون صدف دیوار او
گفتن «آن کو؟» حجابش میشود
ابر تاب آفتابش میشود
بند چشم اوست هم چشم بدش
عین رفع سدِّ او گشته سَدَش
بند گوش او شده هم هوش او
هوش با حق دار ای مدهوش او
قرآن کریم، سوره حديد (۵۷) ، آیه ۴
... وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَمَا كُنْتُمْ ...
ترجمه فارسی
... او با شماست هرجا که باشید ...
ترجمه انگلیسی
And He is with you wheresoever ye may be
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۵۲۹
افسوس که طبع دلفروزیت نبود
جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود
دادم به تو من همه دل و دیده و جان
بردی تو همه ولیک روزیت نبود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۱۲
عارفان را نقد شربت میدهی
زاهدان را مست فردا میکنی
مرغ مرگ اندیش را غم میدهی
بلبلان را مست و گویا میکنی
زاغ را مشتاق سرگین(۹) میکنی
طوطی خود را شکرخا(۱۰) میکنی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
صد قیامت در بلای عشق اوست
درنگر امروز و از فردا مپرس
ای خیال اندیش دوری سخت دور
سر او از طبع کارافزا مپرس
چند پرسی شمس تبریزی کی بود
چشم جیحون بین و از دریا مپرس
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۵۳
ترک جَلْدی(۱۱) کن کزین ناواقفی(۱۲)
لب ببند، اللُه اعلَمْ بِالْخَفی(۱۳)
این سخن را بعد ازین مدفون کنم
آن کَشَنده میکَشَد من چون کنم؟
کیست آن کِت میکشد ای مُعْتَنی(۱۴)
آنک مینگذاردت کین دم زنی؟
صد عزیمت میکنی بهر سفر
میکشاند مر ترا جای دگر
زان بگرداند به هر سو آن لگام
تا خبر یابد ز فارس اسب خام
اسب زیرکسار زان نیکو پی است
کو همیداند که فارس بر وی است
او دلت را بر دو صد سودا ببست
بیمرادت کرد پس دل را شکست
چون شکست او بال آن رای نخست
چون نشد هستی بالاشکن درست؟
چون قضایش حبل تدبیرت سُکُست(۱۵)
چون نشد بر تو قضای آن درست؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۳۷۸
این سخن شیرست در پستان جان
بی کشنده خوش نمیگردد روان
مُستَمِع(۱۶) چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد
مُستَمِع چون تازه آمد بیملال
صدزبان گردد به گفتن گنگ و لال
چونک نامحرم در آید از درم
پرده در پنهان شوند اهل حرم
ور در آید محرمی دور از گزند
برگشایند آن سَتیران(۱۷) رویبند
هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدهٔ بینا کنند
کی بود آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بیحس اَصَم؟(۱۸)
مُشک را بیهوده حق خوشدم نکرد
بهر حس کرد و پی اَخْشَم(۱۹) نکرد
حق زمین و آسمان بر ساختهست
در میان بس نار و نور افراختهست
این زمین را از برای خاکیان(۲۰)
آسمان را مسکن افلاکیان(۲۱)
مرد سُفلی(۲۲) دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود
ای سَتیره(۲۳) هیچ تو برخاستی؟
خویشتن را بهر کور آراستی؟
گر جهان را پُر دُرِ مَکنون(۲۴) کنم
روزی تو چون نباشد چون کنم؟
ترک جنگ و رهزنی ای زن بگو
ور نمیگویی به ترک من بگو
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد؟
کین دلم از صلحها هم میرمد
گر خمش کردی و، گر نى آن کنم
که: همین دم، ترک خان و مان کنم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
تا کنی مر غیر را حَبْر(۲۵) و سَنی(۲۶)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
متصل چون شد دلت با آن عَدَن(۲۷)
هین بگو مَهراس(۲۸) از خالی شدن
امر قُل زین آمدش کای راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
اَنْصِتوا(۲۹) یعنی که آبت را به لاغ(۳۰)
هین تلف کم کن که لبخشک ست باغ
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۸۲
همچو طاوسان پری عرضه کنید
باز مست و سرکش و مُعجِب(۳۱) شوید
بنگرید آن پای خود را زشتساز
همچو چارق کو بود شمع ایاز
رو نمایم صبح بهر گوشمال
تا نگردید از منی ز اهل شِمال(۳۲)
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۵۲
زاغ ایشان گر بصورت زاغ بود
بازْهِمّت آمد و مازاغ(۳۳) بود
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۵۶
طوطی ایشان ز قند آزاد بود
کز درون قند ابد رویش نمود
پای طاووسان ایشان در نظر
بهتر از طاووسپران دگر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۳۸
رو که بی یَسْمَع وَ بی یُبْصِر توی
سِر توی، چه جای صاحبْسِر توی
حدیث قُرب نَوافل
هماره بنده با انجام نافله ها به من تقرب مى جويد تا آنكه او را دوست بدارم.
پس همینکه او را دوست بدارم، گوش او شوم که بدان شنود
و چشم او گردم که بدان بیند و دست او گردم که بدان گیرد
و پای او شوم که بدان رود...
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۳٩
چون شدی مَنْ کانَ لله از وَلَه(۳۴)
من تو را باشم که کانَ اللهُ لَه
هركه براى خدا باشد خدا نيز براى اوست.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۹۸
در بیان آنک هیچ چشم بدی آدمی را چنان مهلک نیست کی چشم پسند خویشتن مگر کی چشم او مبدل شده باشد به نور حق که بی یسمع و بی یبصر و خویشتن او بیخویشتن شده
پر طاوست مبین و پای بین
تا که سؤُ الْعَین(۳۵) نگشاید کمین
که بلغزد کوه از چشم بدان
یُزْلِقُونَک(۳۶) از نُبی(۳۷) بر خوان بدان
احمد چون کوه لغزید از نظر
در میان راه بیگِل بیمَطَر(۳۸)
در عجب درماند کین لغزش ز چیست؟
من نپندارم که این حالت تهی ست
تا بیامد آیت و آگاه کرد
کان ز چشم بد رسیدت وز نبرد
گر بُدی غیر تو در دم لا شدی(۳۹)
صید چشم و سُخرهٔ(۴۰) اِفنا(۴۱) شدی
لیک آمد عصمتی دامنکشان(۴۲)
وین که لغزیدی بُد از بهر نشان
عبرتی گیر اندر آن کُه کن نگاه
برگ خود عرضه(۴۳) مکُن ای کم ز کاه
(۱) معمور: آبادان، آبادشده
(۲) رایت: پرچم
(۳) نَحْر: نزدیکی، قرب، مقابل هم قرار گرفتن، رویاروی کسی شدن.
(۴) ظَفَر: پیروزی، دست یافتن
(۵) مَحْو: کوچک شدن من ذهنی و رسیدن آن به صفر، ذوب شدن
من ذهنی تا جایی که مسلط بر انسان نباشد.
(۶) هِلْ: ترک کن، رها کن، از مصدر هلیدن
(۷) خَلْف: پشت
(۸) فارِس: اسبسوار، سوار بر اسب
(۹) سرگین: مدفوع، فضلۀ چهارپایان از قبیل اسب و الاغ و استر
(۱۰) شکرخا: خایندۀ شکر، جونده شکر، شکرخوار
(۱۱) جَلْدی: زرنگی
(۱۲) ناواقفی: معلومات و دانش من ذهنی
(۱۳) اللُه اعلَمْ بِالْخَفی: فقط خدا داناست به مسائل پنهان
(۱۴) مُعْتَنی: اعتنا کننده
(۱۵) سُکُست: گسست، گسیخت، از مصدر سکستن به معنای
گسستن و گسیختن
(۱۶) مُستَمِع: شنونده
(۱۷) سَتیر: پوشیده شده، در حجاب
(۱۸) اَصَم: کر، ناشنوا
(۱۹) اَخْشَم: کسی که حس شامّه اش کار نمی کند و بویی
احساس نمی کند.
(۲۰) خاکیان: اهل زمین، زمینیان
(۲۱) افلاکیان: اهل آسمان، آسمانیان
(۲۲) سُفلی: پست، پایین
(۲۳) سَتیره: پوشیده روی، زن زیبارو
(۲۴) دُرِّ مَکنون: مروارید نهفته و پنهان
(۲۵) حَبْر: دانشمند، در اینجا به معنی دانا
(۲۶) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
(۲۷) عَدَن: در اینجا به معنی عالم قدس و جهان حقیقت است.
(۲۸) مَهراس: نترس، فعل نهی از مصدر هراسیدن
(۲۹) اَنْصِتوا: خاموش باشید
(۳۰) لاغ: هزل، شوخی، در اینجا به معنی بیهوده
(۳۱) مُعجِب: خودبین
(۳۲) شِمال: چپ، اهل شِمال همان اصحاب الشِّمال است
به معنی دوزخیان
(۳۳) مازاغ: اشاره به آیه ۱۷ سوره نجم، مازاغَ الْبَصَرُ و ما طَغي:
چشم پیامبر نلغزید و از حد مقرر الهی در نگذشت.
(۳۴) وَلَه: حیرت
(۳۵) سؤُ الْعَین: بدی چشم
(۳۶) یُزْلِقُونَک: می لغزانند تو را
(۳۷) نُبی: قرآن
(۳۸) مَطَر: باران
(۳۹) لا شدی: نابود می شد
(۴۰) سُخره: ذلیل و مقهور
(۴۱) اِفنا: مخفف اِفناء، مصدر باب افعال به معنی فنا کردن.
(۴۲) دامنکشان: خرامان
(۴۳) برگ خود عرضه کردن: اسباب و توشه خود را به رخ کشیدن،
قدرت نمایی و عرض اندام کردن.
Privacy Policy
Today visitors: 838 Time base: Pacific Daylight Time