برنامه شماره ۸۳۵ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۶ اکتبر ۲۰۲۰ - ۱۶ مهر
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 599, Divan e Shams
امشب عَجَبست ای جان، گر خواب رهی یابد
وان چشم کجا خُسپَد، کاو چون تو شَهی یابد؟
ای عاشقِ خوش مَذهَب(۱)، زنهار مَخُسب امشب
کان یارِ بهانه جو بر تو گُنَهی یابد
من بندهٔ آن عاشق کاو نَر(۲) بُوَد و صادق
کز چُستی و شب خیزی از مَهْ کُلَهی یابد
در خدمتِ شَهْ باشد، شب هَمرَهِ مَهْ باشد
تا از مَلَأِ اَعْلی(۳) چون مَهْ سِپَهی یابد
بر زُلفِ شبْ آن غازی(۴) چون دَلْو رَسَن(۵) بازی
آموخت که یوسف را در قَعرِ چَهی یابد
آن اُشتُرِ بیچاره نومید شُدست از جو
میگردد در خِرمَن تا مُشتِ کَهی یابد
بالِش چو نمییابد از اطلسِ رویِ تو
باشد ز شبِ قَدْرَت شالِ سیَهی یابد
زان نَعلِ تو در آتش کردند(۶) درین سودا
تا هر دلِ سودایی در خود شَرَهی(۷) یابد
امشب شبِ قَدْر آمد، خامُش شو و خدمت کُن
تا هر دلِ اَللّهی ز اَللَّهْ وَلَهی(۸) یابد
اندر پیِ خورشیدش شب رو پِیِ اومیدش
تا ماهِ بلندِ تو با مَهْ شَبَهی یابد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #517
دِه مَرو، دِه مرد را احمق کند
عقل را بی نور و بی رونق کند
قولِ پیغمبر شنو ای مُجتبی
گورِ عقل آمد وطن در روستا*
هر که در رُستا(۹) بُوَد روزیّ و شام
تا به ماهی عقلِ او نَبْوَد تمام
تا به ماهی احمقی با او بُوَد
از حشیشِ(۱۰) دِه جز اینها چه دْرَوَد
وآنکه ماهی باشد اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عَما(۱۱)
دِه چه باشد، شیخِ واصل ناشده
دست در تقلید و حجّت در زده
پیشِ شهرِ عقلِ کُلّی، این حواس
چون خَرانِ چشمْبسته در خَرآس(۱۲)
* حدیث
«لا تَسكُنِ الْكُفورَ فَاِنَّ ساكنَ الْكُفورِ كَساكِنِ الْقُبورِ.»
« در روستا منزل مَگُزین که ساکن در روستا همچون
ساکن در قبر است.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۷۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1575
مَکر میسازند قومی حیلهمند
تا که شَه را در فُقاعی(۱۳) در کُنند
پادشاهی بس عظیمی بی کَران
در فُقاعی کَی بگنجد ای خَران؟
از برایِ شاه، دامی دوختند
آخر این تدبیر ازو آموختند
نحس شاگردی که با استادِ خویش
همسری آغازد و آید به پیش
با کدام استاد؟ استادِ جهان
پیشِ او یکسان هویدا و نهان
چشمِ او یَنْظُر بِنُورِ الله شده*
پردههایِ جَهل را خارِق(۱۴) بُده
از دلِ سوراخِ چون کهنه گلیم
پردهیی بندد به پیشِ آن حکیم
پرده میخندد بر او با صد دهان
هر دهانی گشته اِشکافی(۱۵) بر آن
گوید آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ، نیستت با من وفا؟
* حديث
« اِتَّقُوا فَراسَةَ الْـمُؤمِنِ فَاَنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِاللهِ.»
« بترسید از زیرکی مؤمن که او با نور خدا می بیند.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2548
نَفْس، اژدرهاست با صد زُور و فَن(١۶)
رویِ شیخ او را زُمُرُّد دیده کَن
گر تو صاحب گاو را خواهی زَبون(۱۷)
چون خَران، سیخَش کُن آن سو ای حَرون(۱۸)
چون به نزدیکِ ولی الله شود
آن زبانِ صد گَزَش، کوته شود
صد زبان و هر زبانش صد لغت
زَرق(۱۹) و دستانش(۲۰) نیآید در صفت
مدّعیِّ گاوِ نَفْس آمد فَصیح(۲۱)
صد هزاران حُجَّت آرَد ناصحیح
شهر را بفْریبَد اِلّا شاه را
رَه، نتاند زد(۲۲) شهِ آگاه را
نَفْس را تسبیح و مُصحَف(۲۳) در یَمین(۲۴)
خنجر و شمشیر اندر آستین
مصحف و سالوسِ(۲۵) او باور مَکُن
خویش با او همسر و همسر مَکُن
سویِ حوضت آوَرَد بهرِ وضو
واندر اندازد ترا در قعرِ او
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1450
آن یکی در عَهدِ داوود نَبی
نزدِ هر دانا و پیشِ هر غَبی(۲۶)
این دعا میکرد دایم، کِای خدا
ثروتی بی رنج روزی کُن مرا
چون مرا، تو آفریدی کاهلی(۲۷)
زخمخواری(۲۸)، سستجُنبی، مَنبَلی(۲۹)
بر خَرانِ پشتریشِ بیمُراد
بارِ اسبان و استران نتوان نهاد
کاهلم چون آفریدی، ای مَلی(۳۰)
روزی ام دِه، هم ز راهِ کاهلی
کاهلم من، سایه خُسپَم در وجود
خُفتم اندر سایهٔ این فَضل و جُود(۳۱)
کاهلان و سایهخُسپان را مگر
روزیی بنوشتهیی نوعی دگر؟
هر که را پایی ست، جویَد روزیی
هر که را پا نیست، کُن دل سوزیی
رِزق را میران به سویِ آن حَزین(۳۲)
ابر را می کَش به سویِ هر زمین
چون زمین را پا نباشد، جُودِ تو
ابر را رانَد به سویِ او دوتُو(۳۳)
طفل را چون پا نباشد، مادرش
آید و ریزَد وظیفه بر سَرَش
روزیی خواهم بناگه بی تَعَب(۳۴)
که ندارم من ز کوشش جز طلب
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1505
وین بشر هم، ز امتحان قسمت شدند
آدمی شَکلَند و سه اُمَّت شُدند*
یک گُرُه مُسْتَغرِقِ(۳۵) مُطلق شدند
همچو عیسی با مَلَک مُلحق شدند
نقشِ آدم، لیک مَعنی جبرئیل
رَسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضَت رَسته، وز زُهد(۳۶) و جهاد
گوییا از آدمی او خود نَزاد
قِسمِ دیگر با خَران مُلحق شدند
خشمِ مَحض و شهوتِ مُطلق شدند
وصفِ جِبریلی در ایشان بود، رفت
تَنگ بود آن خانه و آن وَصفْ زَفت(۳۷)
مُرده گردد شخص، کو بیجان شود
خَر شود چون جانِ او بیآن شود
زآنکه جانی کآن ندارد، هست پَست
این سخن حَقّست و صوفی(۳۸) گفته است
* قرآن کریم، سوره واقعه(۵۶)، آیه ۱۱-۷
Quran, Sooreh Al-Waaqia(#56), Line #7-11
« وَكُنْتُمْ أَزْوَاجًا ثَلَاثَةً » (٧)
« شما سه گروه باشيد »
« فَأَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ مَا أَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ »(٨)
« يكى اهل سعادت. اهل سعادت چه حال دارند؟»
« وَأَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ مَا أَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ »(٩)
« ديگر، اهل شقاوت. اهل شقاوت چه حال دارند؟»
« وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ »(١٠)
« سه ديگر، آنها كه سبقت جسته بودند و اينك پيش افتادهاند.»
« أُولَٰئِكَ الْمُقَرَّبُونَ.»(١١)
« اينان مقرّبانند.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1526
لاجَرَم اَسْفَل(۳۹) بُوَد از سافِلین
تَرکِ او کُن، لا اُحِبُّ الْافِلین
او را رها کن که من افول کنندگان و زوال پذیران را دوست ندارم.
قرآن کریم، سوره تین(۹۵)، آیه ۵
Quran, Sooreh At-Tin(#95), Line #5
« ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ.»
« آنگاه او را فروتر از همه فروتران گردانيديم.»
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۷۹و۷۶
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #76,79
« فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ
قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ »(۷۶)
چون شب او را فروگرفت، ستارهاى ديد. گفت: اين است
پروردگار من. چون فرو شد، گفت: فرو شوندگان را دوست ندارم.
« إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا ۖ
وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ.»(٧٩)
من از روى اخلاص روى به سوى كسى آوردم كه آسمانها
و زمين را آفريده است، و من از مشركان نيستم.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1531
ماند یک قِسمِ دگر اندر جهاد
نیم حیوان، نیم حَیِّ(۴۰) با رَشاد(۴۱)
روز و شب در جنگ و اندر کَشمَکَش
کرده چالیش(۴۲) آخِرَش با اوّلش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۰۹۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1098
زین خران تا چند باشی نعلْدزد؟
گر همی دزدی، بیا و لَعل(۴۳) دزد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۱۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3110
آن مجاز است، این حقیقت ای خَران
نیست مسجد جُز درونِ سَروَران
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۸۹۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1898
تو مرا جویان، مثالِ مادران
من گُریزان از تو مانندِ خَران
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #512
ای خرانِ کور، این سو(۴۴) دامهاست
در کمین، این سوی، خونآشام هاست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #48
راهِ حِس، راهِ خَران است ای سوار
ای خران را تو مزاحم، شرم دار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2651
این روا، و آن ناروا دانی، ولیک
تو روا یا ناروایی بین تو نیک
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3381
پندِ موسی نشنوی، شوخی کنی؟
خویشتن بر تیغِ پولادی زنی؟
شرم نآید تیغ را از جانِ تو
آنِ توست این، ای برادر آنِ تو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۹۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2393
کانچه کاری، بِدْرَوی(۴۵) آن، آنِ توست
ورنه این بیداد، بر تو شد درست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢١١٧
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2117
مرغ و ماهی داند آن ابهام را
که ستودم مُجمَل(۴۶) این خوشنام را
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1780
چون بیآرایند روزِ حَشر(۴۷)، تخت
خود شفیعِ(۴۸) ما تویی آن روز سخت
قرآن کریم، سوره مدثر(۷۴)، آیه ۹
Quran, Sooreh Al-Muddaththir(#74), Line #9
« فَذَٰلِكَ يَوْمَئِذٍ يَوْمٌ عَسِيرٌ.»
« آن روز روزى سخت خواهد بود.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۵۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1526
آن یکی زیرک تر این تدبیر کرد
که بگوید: اوستا چونی تو زرد؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1419
سیرتی کآن بر وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ساعتی گرگی در آید در بشر
ساعتی یوسفْرُخی همچون قمر
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان، صلاح و کینهها
بلکه خود از آدمی در گاو و خر
میرود دانایی و علم و هنر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین(۴۹) بیقول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2677
انبیا گفتند: در دل علّتی ست
که از آن در حقشناسی آفتی ست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2680
تو عدوِّ این خوشی ها آمدی
گشت ناخوش هر چه بر وی کف زدی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2683
این هم از تاثیر آن بیماری است
زهر او در جمله جُفتان(۵۰) ساری(۵۱) ست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1411
آنچه میدیدم ز تو پارینه سال(۵۲)
نیست این دَم، گرچه میبینم وصال
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #971
آنچه در فرعون بود، آن در تو هست
لیک اژدرهات، محبوسِ چَه است
ای دریغ این جمله احوالِ تو است
تو بر آن فرعون بر خواهیش بست
گر ز تو گویند وحشت زایَدَت
ور ز دیگر، آفسان(۵۳) بِنمایَدَت
چه خرابت میکند نفسِ لَعین(۵۴)؟
دور میاندازَدَت سخت این قرین
آتَشَت را هیزمِ فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعله زنی ست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #966
اژدها بود و عصا شد اژدها
این بخورد آن را به توفیقِ خدا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۷۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #712
ای گرفته همچو گربه، موشِ پیر
گر از آن می، شیرگیری(۵۵) شیر گیر
ای بخورده از خیالی جامِ هیچ
همچو مستانِ حقایق بَر مَپیچ
میفُتی این سو و آن سو مستوار
ای تو این سو، نیستَت زآن سو گذار
گر بدآن سو راه یابی بعد از آن
گَه بدین سو، گَه بدان سو، سَر فِشان(۵۶)
جمله این سویی از آن سو گپ مزن
چون نداری مرگ(۵۷)، هرزه جان مَکَن
آن خَضِرجان، کز اَجَل نهراسَد او
شاید ار مخلوق را نشناسد او
کام از ذوقِ تَوَهُّم خوش کُنی
در دَمی در خیکِ(۵۸) خود، پُرَّش کُنی
پس به یک سوزن، تُهی گَردی ز باد
این چنین فَربه، تَنِ عاقل مَباد
کوزهها سازی ز برف اندر شِتا(۵۹)
کی کند، چون آب بیند آن وفا؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #338
چون فدایِ بیوفایان میشوی
از گُمانِ بَد، بدان سو میروی؟
من ز سَهو و بیوفایی ها بَری(۶۰)
سویِ من آیی، گُمانِ بَد بَری؟
این گمانِ بَد بَر آنجا بَر، که تو
میشوی در پیشِ همچون خود، دوتُو
بس گرفتی یار و همراهان زَفت
گر ترا پُرسم که کُو؟ گویی که: رفت
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #736
تا نگردی تو گرفتارِ اگر
که: اگر این کردَمی یا آن دگر
کز اگر گفتن رسولِ با وِفاق(۶۱)
منع کرد و گفت: آن هست از نِفاق*
کآن منافق در اگر گفتن بِمُرد
وز اگر گفتن به جز حسرت نَبُرد
« اِیّاکُمْ وَ اللَّوْ فَاِنَّ اللَّوْ یَفْتَحُ عَمَلَ الشَّیْطانِ.»
« باز می دارم شما را از گفتن اگر زیرا اگر گفتن کار شیطان را
هموار می سازد.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #612
تو مکانی، اصلِ تو در لامکان
این دکان بر بند و بگشا آن دکان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #125
بر سرِ اَغیار چون شمشیر باش
هین مکن روباهبازی، شیر باش
تا ز غیرت از تو یاران نَسکُلند(۶۲)
زانکه آن خاران، عدوِّ این گُلَند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2605
تو مکن با غیرِ من این لطف و جُود
این حسد را مانْد امّا آن نبود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2459
حقِّ آن قدرت که آن تیشه توراست
از کَرَم کُن این کژی ها را تو، راست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۰۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2005
این نمک باقی است از میراثِ او
با تواَند آن وارثانِ او، بجُو
پیشِ تو شِسته تو را خود پیش کو؟
پیش هستت، جانِ پیشاَندیش کو؟
گر تو خود را پیش و پس داری گُمان
بستهٔ جسمی و محرومی ز جان
زیر و بالا، پیش و پس، وصفِ تَن است
بیجهت، آن ذاتِ جانِ روشن است
برگُشا از نورِ پاکِ شَه، نظر
تا نپنداری تو چون کوتهنظر
که: همینی در غم و شادی و بس
ای عدم، کو مر عدم را پیش و پس؟
روزِ باران است، میرَو تا به شب
نَه ازین باران، از آن بارانِ رَبّ
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۷۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4759
« وسوسهای که پادشاهزاده را پیدا شد، از سببِ اِستغنایی و کشفی که
از شاهِ دل او را حاصل شده بود، و قصدِ ناشُکری و سرکشی میکرد، شاه
را از راهِ الهام و سِرّ خبر شد، دلش درد کرد، روحِ او را زخمی زد چنانکه
صورتِ شاه را خبر نبود اِلی آخِرِهِ.»
چون مُسَلَّم گشت بی بَیْع و شِری(۶۳)
از درونِ شاه در جانَش جِری(۶۴)
قُوت میخوردی ز نورِ جانِ شاه
ماهِ جانش همچو از خورشید، ماه
راتِبهٔ(۶۵) جانی ز شاهِ بینَدید(۶۶)
دَم به دَم در جانِ مَستَش میرسید
آن نَه که تَرسا(۶۷) و مُشرِک میخورند
زآن غذایی که مَلایک میخورند
اندرونِ خویش، اِسْتِغْنا(۶۸) بِدید*
گشت طُغیانی ز اِسْتِغْنا پدید
که نَه من هم شاه و هم شَهْزادهام؟
چون عِنانِ(۶۹) خود بدین شَهْ دادهام؟
چون مرا ماهی بَرآمَد با لُمع(۷۰)
من چرا باشم غُباری را تَبَع(۷۱)؟
آب در جویِ من است و وقتِ ناز
نازِ غیر از چه کَشَم من بینیاز؟
سَر چرا بَندَم؟ چو دَردِ سَر نَمانْد؟
وقتِ رویِ زرد و چشمِ تَر نَمانْد؟
چون شِکَرلب گشتهام عارِضْ قَمَر(۷۲)
باز باید کرد دُکّان دِگَر
زین مَنی چون نَفْس زاییدن گرفت
صد هزاران ژاژ خاییدن(۷۳) گرفت
صد بیابان زآنسویِ حرص و حَسد
تا بِدآنجا چشمِ بَد هم میرسد
بَحرِ شَهْ که مَرجع هر آب، اوست
چون ندانَد آنچه اندر سیل و جُوست
شاه را دل، دَرد کرد از فکرِ او
ناسپاسیِّ عطایِ بِکرِ او
گفت: آخِر ای خَسِ واهیاَدَب(۷۴)
این سزایِ دادِ من بود؟ ای عجب
من چه کردم با تو زین گنجِ نفیس؟
تو چه کردی با من از خویِ خسیس؟
من تو را ماهی(۷۵) نَهادم در کنار
که غروبش نیست تا روزِ شِمار
در جزایِ آن عطایِ نورِ پاک
تو زدی در دیدهٔ من خار و خاک؟
من تو را بر چرخ گشته نَردبان
تو شده در حَربِ(۷۶) من تیر و کمان
دَردِ غیرت آمد اندر شَه پدید
عکسِ دَردِ شاه اندر وی رسید
مرغِ دولت در عِتابَش(۷۷) بَرطَپید
پردهٔ آن گوشه گشته بَردَرید
چون درونِ خود بِدید آن خوشْپسر
از سیهکاریِّ خود گَرد و اثر
از وظیفهٔ(۷۸) لطف و نعمت کم شده
خانهٔ شادیِّ او پُر غم شده
با خود آمد او ز مستیِّ عُقار(۷۹)
زآن گُنَه گشته سرش خانهٔ خُمار(۸۰)
خورده گندم، حُلّه(۸۱) زو بیرون شُده**
خُلْد(۸۲) بر وِی بادیه(۸۳) و هامون شده
دید کآن شبَت وَرا بیمار کرد
زَهرِ آن ما و مَنیها کار کرد
جانِ چون طاووس در گلزارِ ناز
همچو جُغدی شُد به ویرانهٔ مَجاز
همچو آدم دور مانْد او از بهشت
در زمین میرانْد گاوی بهرِ کِشت
اشک میرانْد او که ای هِندویِ زاو(۸۴)
شیر را کردی اسیرِ دُمِّ گاو***
کردی ای نَفْسِ بَدِ بارِدْ نَفَس(۸۵)
بیحِفاظی(۸۶) با شَهِ فریادرَس
دام بُگزیدی ز حرصِ گندمی
بر تو شد هر گندمِ او کَژدُمی(۸۷)
در سَرَت آمد هوایِ ما و من
قید(۸۸) بین بر پایِ خود پنجاه مَن
نوحه میکرد این نَمَط(۸۹) بر جانِ خویش
که چرا گشتم ضِدِ سلطانِ خویش؟
آمد او با خویش و اِسْتِغفار(۹۰) کرد
با اِنابَت(۹۱) چیزِ دیگر یار کرد
دَرد، کآن از وحشتِ ایمان بُوَد
رَحْم کُن کآن دَرد، بیدرمان بُوَد
مَر بشر را خود مَبا(۹۲) جامهٔ دُرست
چون رَهید از صبر، در حین صَدر جُست
مَر بشر را پنجه و ناخُن مَباد
که نه دین اندیشد آنگَه نه سَداد(۹۳)
آدمی اندر بلا کُشته، بِهْ است
نَفْسِ کافر نعمت است و گُمره است
* قرآن کریم، سوره علق(۹۶)، آیه ۷و۶
Quran, Sooreh Al-Alaq(#96), Line #6,7
« كَلَّا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَىٰ » (۶)
« حقا كه آدمى نافرمانى مىكند،»
« أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَىٰ.» (٧)
« هرگاه كه خويشتن را بىنياز بيند.»
** قرآن کریم، سوره اعراف(٧)، آیه ٢٢
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #22
« فَدَلَّاهُمَا بِغُرُورٍ ۚ فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا وَطَفِقَا
يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ ۖ وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَنْ
تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُلْ لَكُمَا إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُبِينٌ.»
« و آن دو را بفريفت و به پستى افكند. چون از آن درخت خوردند
شرمگاههايشان آشكار شد و به پوشيدن خويش از برگهاى بهشت
پرداختند. پروردگارشان ندا داد: آيا شما را از آن درخت منع نكرده
بودم و نگفته بودم كه شيطان به آشكارا دشمن شماست؟»
*** حدیث
« اَلْعِزُّ فی نَواصِی الْخَيْلِ وَالذُّلُّ فی اَذْنابِ الْبَقَرِ.»
« عزّت در پیشانی رمهٔ اسبان است و خواری در دُم گاوان.»
(۱) خوش مَذهَب: دارای روی خوش، خوش آیین، خوش رفتار
(۲) نَر: مجازاً قوی، تمام قوّت و کامل
(۳) مَلَأِ اَعْلی: عالم بالا، جهان فرشتگان
(۴) غازی: جنگجو، مجاهد
(۵) رَسَن: ریسمان
(۶) نعل در آتش کردن: کسی را در عشق بیقرار کردن
(۷) شَرَه: حریص، آزمند
(۸) وَلَه: سرگردانی از عشق، حیرانی، افراطِ وجد
(۹) رُستا: مخفّف روستا
(۱۰) حشیش: گیاه خشک
(۱۱) عَما: کوری
(۱۲) خَرآس: آسیایی که با خر و چاروا گردانند.
(۱۳) فُقاع: شرابی که از مویز، جو، یا برنج گرفته میشد. در فُقاع کردن: یعنی با حیله در مخمصه انداختن.
(۱۴) خارِق: شکافنده، پاره کننده
(۱۵) اِشکاف: شکاف، رخنه، چاک
(۱۶) فَن: صنعت، هنر، حیله
(۱۷) زَبون: بیچاره، عاجز، ناتوان
(۱۸) حَرون: اسب و استر چموش و سرکش، مجازاً انسان نافرمان
(۱۹) زَرق: دو رنگی، نقاق، حیله و تزویر
(۲۰) دستان: مکر و حیله، تزویر
(۲۱) فَصیح: ویژگی کسی که خوب سخن بگوید و کلامش بدون ابهام باشد. سخنور
(۲۲) رَه زدن: بیراه کردن، فریب دادن
(۲۳) مُصحَف: قرآن مجید
(۲۴) یَمین: دست راست، در اینجا مطلق دست مورد نظر است.
(۲۵) سالوس: فریب دهنده، مکّار، حیله گر
(۲۶) غَبی: گول، احمق
(۲۷) کاهل: تنبل، سست، ناتوان
(۲۸) زخمخوار: زخم خورده، صدمه دیده
(۲۹) مَنبَل: کاهل و تنبل، بیکار
(۳۰) مَلی: مخفف ملیء، به معنی توانگر، بی نیاز و غنی
(۳۱) جُود: کَرَم، بخشش، عطا
(۳۲) حَزین: اندوهگین، غمگین
(۳۳) دوتُو: دولایه، متراکم، مضاعف
(۳۴) تَعَب: رنج و محنت، زحمت و سختی و ماندگی
(۳۵) مُسْتَغرِق: غرق شونده، فرورونده
(۳۶) زُهد: پرهیزکاری، پارسایی.
(۳۷) زَفت: درشت، فربه، ستبر
(۳۸) صوفی: پیرو طریقۀ تصوف، درویش، سالک، عارف
(۳۹) اَسْفَل: پایین تر، پست تر
(۴۰) حَیّ: زنده
(۴۱) رَشاد: به راه راست رفتن، رستگاری
(۴۲) چالیش: چالش، جنگ و کشمکش
(۴۳) لَعل: نوعی سنگ قیمتی به رنگ سرخ، مانند یاقوت
(۴۴) این سو: منظور دنیاست
(۴۵) درودن: درو كردن
(۴۶) مُجمَل: به طور اجمالی، مختصر، کوتاه
(۴۷) روزِ حَشر: روز قیامت
(۴۸) شفیع: شفاعت کننده، فریادرس
(۴۹) قَرین: همنشین
(۵۰) جُفتان: جمع جُفت به معنی زوج، قرین، همنشین
(۵۱) ساری: سرایتکننده
(۵۲) پارینه سال: سال گذشته
(۵۳) آفسان: افسانه، داستان
(۵۴) لَعین: نفرین شده، ملعون
(۵۵) شیرگیر: دلاور، کسی که شیر شکار می کند.
(۵۶) سَرفِشاندن: سَرافشاندن، جنبانیدن سر از ناز و کرشمه و یا از کبر و غرور. اینجا به معنی توجه کردن است.
(۵۷) مرگ: در اینجا به معنی اسیر کردن نفس اماره و فنای اَنانیّت و خودبینی است که عرفا آن را مرگ اختیاری گویند.
(۵۸) خیک: شکم برجسته
(۵۹) شِتا: زمستان
(۶۰) بَری: بی گناه، پاک از گناه
(۶۱) وفاق: سازگاری، همراهی
(۶۲) سکُلیدن: پاره کردن، بریدن
(۶۳) بَیْع و شِری: خرید و فروش، در اینجا به معنی بی واسطه است.
(۶۴) جِری: مخفف و ممال اجراء، به معنی مستمری و مقرّری است.
(۶۵) راتبه: وظیفه، مستمری، جیره، در اینجا رزق معنوی و روحانیی که مستمراً برسد.
(۶۶) ندید: همتا، نظیر
(۶۷) تَرسا: در اینجا یعنی کافر
(۶۸) اِستغنا: توانگری، بی نیازی
(۶۹) عِنان: افسار، لگام، دهانه اسب
(۷۰) لُمع: جمعِ لُمعَه، به معنی روشنی ها، درخشش ها و پرتوها
(۷۱) تَبَع: پیرو، تابع
(۷۲) عارِضْ قَمَر: آن که رخساره ای همچو ماه دارد، زیبا رخسار
(۷۳) ژاژ خاییدن: یاوه گویی کردن، بیهوده گویی کردن
(۷۴) واهیادب: نافرهیخته، گستاخ
(۷۵) ماه: در اینجا کنایه از ایمان و اعمال صالحه است.
(۷۶) حَرب: جنگ، پیکار
(۷۷) عِتاب: خشم گرفتن، درشتی کردن
(۷۸) وظیفه: جیره روزانه، مستمری
(۷۹) عُقار: شراب
(۸۰) خُمار: کلافگی و سردردی که بر اثر زوال حالت مستی پیش آید.
(۸۱) حُلّه: جامه، پارچه لطیف
(۸۲) خُلْد: بهشت
(۸۳) بادیه: بیابان
(۸۴) زاو: ماهر، چابک دست، نیرومند
(۸۵) بارِدْ نَفَس: آن که نَفَسی سرد دارد.
(۸۶) بیحفاظی: گستاخی، بی شرمی
(۸۷) کَژدُم: عقرب
(۸۸) قید: زنجیر، بند
(۸۹) نَمَط: طریقه، روش
(۹۰) اِسْتِغفار: طلب مغفرت کردن، آمرزش خواستن
(۹۱) اِنابَت: توبه کردن و بازگشتن به سوی خداوند
(۹۲) مَبا: مباد
(۹۳) سَداد: راستی و درستی
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد
وان چشم کجا خسپد کاو چون تو شهی یابد
ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد
من بنده آن عاشق کاو نر بود و صادق
کز چستی و شب خیزی از مه کلهی یابد
در خدمت شه باشد شب همره مه باشد
تا از ملأِ اعلی چون مه سپهی یابد
بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد
آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو
میگردد در خرمن تا مشت کهی یابد
بالش چو نمییابد از اطلس روی تو
باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد
زان نعل تو در آتش کردند درین سودا
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد
امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا هر دل اللهی ز الله ولهی یابد
اندر پی خورشیدش شب رو پی اومیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد
ده مرو ده مرد را احمق کند
قول پیغمبر شنو ای مجتبی
گور عقل آمد وطن در روستا*
هر که در رستا بود روزی و شام
تا به ماهی عقل او نبود تمام
تا به ماهی احمقی با او بود
از حشیش ده جز اینها چه درود
روزگاری باشدش جهل و عما
ده چه باشد شیخ واصل ناشده
دست در تقلید و حجت در زده
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشمبسته در خرآس
مکر میسازند قومی حیلهمند
تا که شه را در فقاعی در کنند
پادشاهی بس عظیمی بی کران
در فقاعی کی بگنجد ای خران
از برای شاه دامی دوختند
نحس شاگردی که با استاد خویش
با کدام استاد استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان
چشم او ینظر بنور الله شده*
پردههای جهل را خارق بده
از دل سوراخ چون کهنه گلیم
پردهیی بندد به پیش آن حکیم
هر دهانی گشته اشکافی بر آن
ای کم از سگ نیستت با من وفا
نفس اژدرهاست با صد زور و فن
روی شیخ او را زمرد دیده کن
گر تو صاحب گاو را خواهی زبون
چون خران سیخش کن آن سو ای حرون
چون به نزدیک ولی الله شود
آن زبان صد گزش کوته شود
زرق و دستانش نیاید در صفت
مدعی گاو نفس آمد فصیح
صد هزاران حجت آرد ناصحیح
شهر را بفریبد الا شاه را
ره نتاند زد شه آگاه را
نفس را تسبیح و مصحف در یمین
مصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او همسر و همسر مکن
سوی حوضت آورد بهر وضو
واندر اندازد تو را در قعر او
آن یکی در عهد داوود نبی
نزد هر دانا و پیش هر غبی
این دعا میکرد دایم کای خدا
ثروتی بی رنج روزی کن مرا
چون مرا تو آفریدی کاهلی
زخمخواری سستجنبی منبلی
بر خران پشتریش بیمراد
بار اسبان و استران نتوان نهاد
کاهلم چون آفریدی ای ملی
روزی ام ده هم ز راه کاهلی
کاهلم من سایه خسپم در وجود
خفتم اندر سایه این فضل و جود
کاهلان و سایهخسپان را مگر
روزیی بنوشتهیی نوعی دگر
هر که را پایی ست جوید روزیی
هر که را پا نیست کن دل سوزیی
رزق را میران به سوی آن حزین
ابر را می کش به سوی هر زمین
چون زمین را پا نباشد جود تو
ابر را راند به سوی او دوتو
آید و ریزد وظیفه بر سرش
روزیی خواهم بناگه بی تعب
وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند*
یک گره مستغرق مطلق شدند
همچو عیسی با ملک ملحق شدند
نقش آدم لیک معنی جبرئیل
رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته وز زهد و جهاد
گوییا از آدمی او خود نزاد
قسم دیگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبریلی در ایشان بود، رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بیجان شود
خر شود چون جان او بیآن شود
زآنکه جانی کان ندارد هست پست
این سخن حقست و صوفی گفته است
لاجرم اسفل بود از سافلین
ترک او کن لا احب الافلین
ماند یک قسم دگر اندر جهاد
نیم حیوان نیم حی با رشاد
روز و شب در جنگ و اندر کشمکش
کرده چالیش آخرش با اولش
زین خران تا چند باشی نعلدزد
گر همی دزدی بیا و لعل دزد
آن مجاز است این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران
ای خران کور این سو دامهاست
در کمین این سوی خونآشام هاست
راه حس راه خران است ای سوار
ای خران را تو مزاحم شرم دار
این روا و آن ناروا دانی ولیک
پند موسی نشنوی شوخی کنی
خویشتن بر تیغ پولادی زنی
شرم ناید تیغ را از جان تو
آن توست این ای برادر آن تو
کانچه کاری بدروی آن آنِ توست
ورنه این بیداد بر تو شد درست
که ستودم مجمل این خوشنام را
چون بیارایند روز حشر تخت
خود شفیع ما تویی آن روز سخت
که بگوید اوستا چونی تو زرد
سیرتی کان بر وجودت غالب است
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
از قرین بیقول و گفت و گوی او
انبیا گفتند در دل علتی ست
تو عدو این خوشی ها آمدی
زهر او در جمله جفتان ساری ست
آنچه میدیدم ز تو پارینه سال
نیست این دم گرچه میبینم وصال
آنچه در فرعون بود آن در تو هست
لیک اژدرهات محبوس چه است
ای دریغ این جمله احوال تو است
گر ز تو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آفسان بنمایدت
چه خرابت میکند نفس لعین
دور میاندازدت سخت این قرین
آتشت را هیزم فرعون نیست
این بخورد آن را به توفیق خدا
ای گرفته همچو گربه موش پیر
گر از آن می شیرگیری شیر گیر
ای بخورده از خیالی جام هیچ
همچو مستان حقایق بر مپیچ
میفتی این سو و آن سو مستوار
ای تو این سو نیستت زآن سو گذار
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان
چون نداری مرگ هرزه جان مکن
آن خضرجان کز اجل نهراسد او
کام از ذوق توهم خوش کنی
در دمی در خیک خود پرش کنی
پس به یک سوزن تهی گَردی ز باد
این چنین فربه تن عاقل مباد
کوزهها سازی ز برف اندر شتا
کی کند چون آب بیند آن وفا
چون فدای بیوفایان میشوی
از گمان بد بدان سو میروی
من ز سهو و بیوفایی ها بری
سوی من آیی گمان بد بری
این گمان بد بر آنجا بر که تو
میشوی در پیش همچون خود دوتو
بس گرفتی یار و همراهان زفت
گر تو را پرسم که کو گویی که رفت
تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر این کردمی یا آن دگر
کز اگر گفتن رسولِ با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق*
کآن منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن به جز حسرت نبرد
تو مکانی اصل تو در لامکان
بر سر اغیار چون شمشیر باش
هین مکن روباهبازی شیر باش
تا ز غیرت از تو یاران نسکلند
زانکه آن خاران عدو این گلند
تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند اما آن نبود
حق آن قدرت که آن تیشه توراست
از کرم کن این کژی ها را تو راست
این نمک باقی است از میراث او
با تواند آن وارثان او بجو
پیش تو شسته تو را خود پیش کو
پیش هستت جان پیشاندیش کو
گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بسته جسمی و محرومی ز جان
زیر و بالا پیش و پس وصف تن است
بیجهت آن ذات جان روشن است
برگشا از نور پاک شه نظر
که همینی در غم و شادی و بس
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس
روز باران است میرو تا به شب
نه ازین باران از آن باران رب
چون مسلم گشت بی بیع و شری
از درون شاه در جانش جری
قوت میخوردی ز نور جان شاه
ماه جانش همچو از خورشید ماه
راتبه جانی ز شاه بیندید
دم به دم در جان مستش میرسید
آن نه که ترسا و مشرک میخورند
زآن غذایی که ملایک میخورند
اندرون خویش استغنا بدید*
گشت طغیانی ز استغنا پدید
که نه من هم شاه و هم شهزادهام
چون عنان خود بدین شه دادهام
چون مرا ماهی برآمد با لمع
من چرا باشم غباری را تبع
آب در جوی من است و وقت ناز
ناز غیر از چه کشم من بینیاز
سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند
چون شکرلب گشتهام عارض قمر
باز باید کرد دکان دگر
زین منی چون نفس زاییدن گرفت
صد هزاران ژاژ خاییدن گرفت
صد بیابان زآنسوی حرص و حسد
تا بدآنجا چشم بد هم میرسد
بحر شه که مرجع هر آب اوست
چون نداند آنچه اندر سیل و جوست
شاه را دل درد کرد از فکر او
ناسپاسی عطای بکر او
گفت آخر ای خس واهیادب
این سزای داد من بود ای عجب
من چه کردم با تو زین گنج نفیس
تو چه کردی با من از خوی خسیس
من تو را ماهی نهادم در کنار
که غروبش نیست تا روز شمار
در جزای آن عطای نور پاک
تو زدی در دیده من خار و خاک
من تو را بر چرخ گشته نردبان
تو شده در حرب من تیر و کمان
درد غیرت آمد اندر شه پدید
عکس درد شاه اندر وی رسید
مرغ دولت در عتابش برطپید
پرده آن گوشه گشته بردرید
چون درون خود بدید آن خوشپسر
از سیهکاری خود گرد و اثر
از وظیفه لطف و نعمت کم شده
خانه شادی او پر غم شده
با خود آمد او ز مستی عقار
زآن گنه گشته سرش خانه خمار
خورده گندم حله زو بیرون شده**
خلد بر وی بادیه و هامون شده
دید کان شبت ورا بیمار کرد
زهر آن ما و منیها کار کرد
جان چون طاووس در گلزارِ ناز
همچو جغدی شد به ویرانه مجاز
همچو آدم دور ماند او از بهشت
در زمین میراند گاوی بهر کشت
اشک میراند او که ای هندوی زاو
شیر را کردی اسیر دم گاو***
کردی ای نفس بد بارد نفس
بیحفاظی با شه فریادرس
دام بگزیدی ز حرص گندمی
بر تو شد هر گندم او کژدمی
در سرت آمد هوای ما و من
قید بین بر پای خود پنجاه من
نوحه میکرد این نمط بر جان خویش
که چرا گشتم ضد سلطان خویش
آمد او با خویش و استغفار کرد
با انابت چیز دیگر یار کرد
درد کان از وحشت ایمان بود
رحم کن کان درد بیدرمان بود
مر بشر را خود مبا جامه درست
چون رَهید از صبر در حین صدر جست
مر بشر را پنجه و ناخن مباد
که نه دین اندیشد آنگه نه سداد
آدمی اندر بلا کشته به است
نفس کافر نعمت است و گمره است
Privacy Policy
Today visitors: 2400 Time base: Pacific Daylight Time