برنامه شماره ۸۵۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۲۶ ژانویه ۲۰۲۱ - ۸ بهمن
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۵۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1580, Divan e Shams
تا دلبرِ خویش را نبینیم
جُز در تَکِ خونِ دل نَشینیم(۱)
ما بِهْ نَشَویم از نصیحت
چون گمرهِ عشقِ آن بهینیم(۲)
اندر دلِ دَرد خانه داریم
درمان نَبُوَد چو همچنینیم
در حلقۀ عاشقانِ قُدسی
سَرحلقه چو گوهرِ نگینیم
حاشا(۳) که ز عقل و روحْ لافیم(۴)
آتش در ما اگر هَمینیم
گَر از عَقَباتِ(۵) روحْ جَستی
مستانه مَرو که در کَمینیم
چون فِتنه نشانِ آسمانیم
چونست که فتنۀ زمینیم؟
چون ساده تر از روانِ پاکیم
پُرنقش چرا مثالِ چینیم؟
پژمرده شود هزار دولت*
ما تازه و تَر چو یاسمینیم
گَر مُتَّهَمیم پیشِ هستی
اندر تُتُقِ(۶) فنا اَمینیم
ما پشت بدین وجود داریم
کاندر شکمِ فنا جَنینیم
تبریز، ببین چه تاج داریم
زان سَر که غلامِ شمسِ دینیم
* قرآن کریم، سوره الرحمن(۵۵)، آیه ۲۷و۲۶
Quran, Sooreh Ar-Rahman(#55), Line #26,27
« كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ.» (۲۶)
« هر چه بر روى زمين است دستخوش فناست.»
« وَيَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ.» (٢٧)
« و ذات پروردگار صاحب جلالت و اكرام توست
كه باقى مىماند.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #662
رَغمِ این نفس قبیحهخُوی را
که نپوشد رُو، خراشم روی را
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مُرده بیرون میکند
نفسِ زنده سویِ مرگی میتَند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2404
دوزخ ست آن خانه کآن بی روزن است
اصلِ دین، ای بنده رَوزَن کردن است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3094
خانهای را کِش دریچهست آن طرف
دارد از سَیْران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فُرجهای(۷) آغاز کن
عشقورزی، آن دریچه کردن است
کز جمالِ دوست، سینه روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دستِ توست، بشنو ای پدر
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۲۲
Hafez Poem(Qazal)# 122, Divan e Qazaliat
گرت هواست که معشوق نگسلد(۸) پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۱۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2131, Divan e Shams
تو لَیْلَةُ القَبْری(۹) برو تا لَیلَةُ القَدری(۱۰) شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو(۱۱)، کاشانه شو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کُنی مَر غیر را حَبْر و سَنی
خویش را بَدخو و خالی میکُنی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2996
ساخت موسی قدس در، بابِ صَغیر
تا فرود آرند سر قومِ زَحیر
زآنکه جَبّاران بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۵۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1551, Divan e Shams
از اصل چو حورزاد باشیم
شاید که همیشه شاد باشیم
ما دادِ طَرَب دهیم تا ما
در عشقْ امیرِ داد باشیم
چون عشق بنا نهاد ما را
دانی که نِکونَهاد باشیم
در عشقِ تواَم گُشادْ دیده
چون عشقِ تو با گُشاد باشیم
ما را چو مُراد بیمُرادیست
پس ما همه بر مُراد باشیم
چون بَندۀ بندگانِ عشقیم
کیخُسرو و کیقُباد باشیم
چون یوسفِ آن عزیزِ مِصریم
هر چند که در مَزاد(۱۲) باشیم
بر چهرۀ یوسفی حجابیست
اندر پسِ پرده راد باشیم(۱۳)*
خود باد حجاب را رُبایَد
ما منتظرانِ باد باشیم
ما دل به صَلاحِ دین سپردیم
تا در دلِ او به یاد باشیم
* قرآن کریم، سوره یوسف(۱۲)، آیه ۲۳
Quran, Sooreh Yusuf(#12), Line #23
« وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ
وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ ۚ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ ۖ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ ۖ
إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ.»
« و آن زن كه يوسف در خانهاش بود، در پى كامجويى
از او مىبود. و درها را بست و گفت: بشتاب. گفت: پناه
مىبرم به خدا. او پروراننده من است و مرا منزلتى نيكو
داده و ستمكاران رستگار نمىشوند.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۰۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1088, Divan e Shams
سَر فرو کن به سَحَر، کز سَرِ بازارِ نظر
طَبلۀ(۱۴) کالبَد آوردهام آخر بنگر
بر سَرِ کوی تو پُرطَبلۀ من بین و بِخَر
شانهها و شَبِهها(۱۵) و سَره روغنها تَر
شَبۀ من غمِ تو، روغنِ من مَرهمِ تو
شانهام مَحرمِ آن زلفِ پُر از فتنه و شر
از فراقت تَلَفَم، گشته خیالت عَلَفم
که دلم را شکمی شد ز تو پُر جوعِ بَقَر(۱۶)
من ندانم چه کَسَم، کز شِکَرت پُرهَوَسَم
ای مگسها شده از ذوقِ شِکَرهات شِکَر(۱۷)
پرده بردار، صبا، از بَرِ آن شُهره قَبا(۱۸)
تا ز سیمین بَرِ او گردد کارم همه زَر
چند گویی تو: بِجو یار و ازو دست بِشو؟
در دو عالم نَبُوَد یارِ مرا یارِ دگر
چون خِرَد مانَد و دل با من؟ ای خواجه بِهل
ماه و خورشید که دیدست در اعضایِ بَشر؟
چونکه در جانِ منی، شِسته(۱۹) به چشمانِ منی
شمسِ تبریز، خداوند، تو چونی به سفر؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۲۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1254, Divan e Shams
من توام، تو منی ای دوست، مرو از بَرِ خویش
خویش را غیر مَیَنگار و مَران از دَرِ خویش
سَر و پا گم مکن از فتنۀ بیپایانت
تا چو حیران بزنم پایِ جَفا بر سرِ خویش
آنکه چون سایه ز شخصِ تو جدا نیست منم
مَکش ای دوست تو بر سایۀ خود خنجرِ خویش
ای درختی که به هر سوت هزاران سایهست
سایهها را بِنَواز و مَبُر از گوهرِ خویش
سایهها را همه پنهان کُن و فانی در نور
بَرگُشا طَلعَتِ(۲۰) خورشیدِ رخِ اَنورِ(۲۱) خویش
مُلکِ دل از دودِلیِّ تو مُخَبَّط(۲۲) گَشتَست
بر سرِ تخت برآ، پا مَکش از منبرِ خویش
عقل تاجَست، چنین گفت به تَثمیل علی
تاج را گوهرِ نو بخش تو از گوهرِ خویش
(۱) نَشینیم: ننشینیم
(۲) بهین: گزیده ترین، بهترین
(۳) حاشا: مبادا، هرگز
(۴) لاف: گفتار بیهوده و گزاف
(۵) عَقَبات: جمعِ عَقَبه، به معنی گردنه ها، گریوه ها
(۶) تُتُق: پرده، حجاب
(۷) فُرجه: تماشا
(۸) گسلیدن: پاره کردن، جدا کردن
(۹) لَیْلَةُ القَبْر: شب اوّل قبر که تاریک است.
(۱۰) لَیلَةُ القَدر: آن شب قدر که در قرآن برتر از هزار ماه توصیف شده است.
(۱۱) کاشانه شو: در قرآن آمده است که شب قدر ملایکه و ارواح از آسمان به زمین فرود می آیند و بدین گونه شب قدر کاشانه ارواح است.
(۱۲) مَزاد: مزایده، افزودن قیمت چیزی، حرّاج
(۱۳) اندر پسِ پرده راد باشیم: اشاره به امتناع یوسف از پذیرفتن تقاضای زلیخا در خلوت.
(۱۴) طَبله: صندوق کوچکی که معمولا در آن عطر، دارو و جواهرات نگه داری میکردند.
(۱۵) شَبِه: نوعی سنگ سیاه زینتی
(۱۶) جوعِ بَقَر: بیماری که شخص از خوردن سیر نمی شود.
(۱۷) شِکَر: مخفّف شکار، شکار شده
(۱۸) شُهره قَبا: آن که جامۀ فاخر و گرانبها یا پَست و ارزان قیمت پوشد.
(۱۹) شِسته: نشسته
(۲۰) طَلعَت: روی، چهره، رخسار
(۲۱) اَنور: روشن تر، درخشان تر
(۲۲) مُخَبَّط: پریشان عقل، دیوانه، دارای خبط دماغ
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم
ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم
اندر دل درد خانه داریم
درمان نبود چو همچنینیم
در حلقه عاشقان قدسی
سرحلقه چو گوهر نگینیم
حاشا که ز عقل و روح لافیم
آتش در ما اگر همینیم
گَر از عقبات روح جستی
مستانه مرو که در کمینیم
چون فتنه نشان آسمانیم
چونست که فتنه زمینیم
چون ساده تر از روان پاکیم
پرنقش چرا مثال چینیم
ما تازه و تر چو یاسمینیم
گر متهمیم پیش هستی
اندر تتق فنا امینیم
کاندر شکم فنا جنینیم
تبریز ببین چه تاج داریم
زان سر که غلام شمس دینیم
رغم این نفس قبیحهخوی را
که نپوشد رو خراشم روی را
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
دوزخ ست آن خانه کان بی روزن است
اصل دین ای بنده روزن کردن است
خانهای را کش دریچهست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
وز شکافش فرجهای آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست سینه روشن است
این به دست توست بشنو ای پدر
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
تو لیلة القبری برو تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
زآنکه جباران بدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
ما داد طرب دهیم تا ما
در عشق امیر داد باشیم
دانی که نکونهاد باشیم
در عشق توام گشاد دیده
چون عشق تو با گشاد باشیم
ما را چو مراد بیمرادیست
پس ما همه بر مراد باشیم
چون بنده بندگان عشقیم
کیخسرو و کیقباد باشیم
چون یوسف آن عزیز مصریم
هر چند که در مزاد باشیم
بر چهره یوسفی حجابیست
اندر پس پرده راد باشیم*
خود باد حجاب را رباید
ما منتظران باد باشیم
ما دل به صلاح دین سپردیم
تا در دل او به یاد باشیم
سر فرو کن به سحر کز سر بازار نظر
طبله کالبد آوردهام آخر بنگر
بر سر کوی تو پرطبله من بین و بخر
شانهها و شبهها و سره روغنها تر
شبه من غم تو روغن من مرهم تو
شانهام محرم آن زلف پر از فتنه و شر
از فراقت تلفم گشته خیالت علفم
که دلم را شکمی شد ز تو پر جوع بقر
من ندانم چه کسم کز شکرت پرهوسم
ای مگسها شده از ذوق شکرهات شکر
پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا
تا ز سیمین بر او گردد کارم همه زر
چند گویی تو بجو یار و ازو دست بشو
در دو عالم نبود یار مرا یار دگر
چون خرد ماند و دل با من ای خواجه بهل
ماه و خورشید که دیدست در اعضای بشر
چونکه در جان منی شسته به چشمان منی
شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر
من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش
سر و پا گم مکن از فتنه بیپایانت
تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش
آنکه چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم
مکش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش
سایهها را بنواز و مبر از گوهر خویش
سایهها را همه پنهان کن و فانی در نور
برگشا طلعت خورشید رخ انور خویش
ملک دل از دودلی تو مخبط گشتست
بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش
عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی
تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش
Privacy Policy
Today visitors: 1107 Time base: Pacific Daylight Time