برنامه شماره ۷۷۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۳۰ جولای ۲۰۱۹ - ۸ مرداد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 80, Divan e Shams
امروز گِزافی(١) دِه آن باده نابی(۲) را
برهم زن و دَرهم زن این چرخ شتابی را
گیرم قَدحِ غیبی از دیده نهان آمد
پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را
ای عشق طرب! پیشه خوش گفتِ خوش اندیشه
بربای نقاب از رخ، آن شاه نقابی(۳) را
تا خیزد ای فَرُّخ(۴) زین سو اُخ(۵) و زان سو اُخ
پرکن هَله ای گُلرخ! سَغراق(۶) و شَرابی(۷) را
گر زان که نمیخواهی تا جلوه شود گُلشَن
از بهر چه بگشادی دکّان گُلابی(۸) را
ما را چو ز سَر بردی(۹)، وین جوی روان کردی
در آب فکن زوتر بَط(۱۰) زاده آبی را
ماییم چو کشت ای جان! بررُسته در این میدان
لب خشک و به جان جویان باران سَحابی(۱۱) را
«هر سوی، رسولی(۱۲) نو، گوید که: «نیابی، رو
لاحَول(۱۳) بزن بر سر، آن زاغ غُرابی(۱۴) را
ای فتنه هر روحی! کیسه بُر هر جُوحی(۱۵)
دزدیده رَباب از کف، بوبکر رَبابی(۱۶) را
امروز چنان خواهم تا مست و خَرِف(۱۷) سازی
این جان مُحَدِّث(۱۸) را وان عقل خِطابی(۱۹) را
ای آب حیات ما! شو فاش چو حَشر، اَر چه
شیر شُتر گَرگین(۲۰)، جانست عَرابی(۲۱) را
ای جاه و جمالت خَوش، خامش کن و دم درکَش(۲۲)
آگاه مکن از ما هر غافلِ خوابی(۲۳) را
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1633
مُقریی(۲۴) میخواند از روی کتاب
ماؤُکُم غَوْرًا، ز چشمه بندم آب
آب را در غَورها(۲۵) پنهان کنم
چشمه ها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه کی آرد دگر
جز من بی مثلِ با فضل و خطر؟
فلسفیِّ منطقیِّ مُستَهان(۲۶)
میگذشت از سوی مکتب آن زمان
چون که بشنید آیت او از ناپسند
گفت: آریم آب را ما با کُلَند(۲۷)
ما به زخمِ بیل و تیزیِّ تبر
آب را آریم از پستی زَبَر(۲۸)
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1642
گر بنالیدی و مُستَغفِر(۲۹) شدی
نور رفته از کَرَم، ظاهر شدی
لیک اِستِغفار هم در دست نیست
ذوقِ توبه نُقلِ هر سرمست نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2641, Divan e Shams
گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی
از جنبش او جنبش این پرده نبینی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1626
کارِ من بی علّت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علّت، ای سَقیم(۳۰)
عادتِ خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش، بنشانم به وقت
بحر را گویم که هین پر نار شو
گویم آتش را که رو گلزار شو
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۰۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4038
عام میخوانند هر دَم نامِ پاک
این عمل نَکْند، چو نَبْوَد عشقناک
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۰۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4043
هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهبِ عشق و وَداد
یار آمد عشق را روزْ آفتاب(۳۱)
آفتاب آن روی را همچون نقاب
آنکه نشناسد نقاب از رویِ یار
عابِدُ الشَّمْس است، دست از وی بدار
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 34, Divan e Shams
آمد شرابِ آتشین، ای دیوِ غم کنجی نشین
ای جانِ مرگ اندیش(۳۲)، رو، ای ساقیِ باقی درآ
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 550
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفسِ زنده سوی مرگی میتند
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۹۵
Quran, Sooreh Al-An'aam (#6), Line #95
«إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَىٰ ۖ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ
وَمُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ ۚ ذَٰلِكُمُ اللَّهُ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ»
«خداست كه دانه و هسته را مىشكافد،
و زنده را از مرده بيرون مىآورد و مرده را از زنده بيرون مىآورد.
اين است خداى يكتا. پس، چگونه از حق منحرفتان مىكنند؟»
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۶۹
Hafez Poem(Qazal)# 169, Divan e Qazaliat
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1059
کِشتِ اوّل کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بیجهاتت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 2357
شُکر گویم دوست را در خیر و شر
زآنکه هست اندر قضا از بَد بَتَر
چونکه قَسّام(۳۳) اوست، کفر آمد گله
صبر باید، صِبر مِفتاحُ الصِّله
غیرِ حق جمله عدواند، اوست دوست
با عدو از دوست شَکْوَت(۳۴) کَی نکوست؟
تا دهد دوغم، نخواهم اَنگبین
زآنکه هر نعمت غمی دارد قرین
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۷۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2719
هین بیا ای جانِ جان و صد جهان
خوش غنیمت دار نقدِ این زمان
در مَدُزد آن روی مه از شبروان
سر مَکش زین جوی، ای آب روان
تا لب جُو خندد از آب مَعین(۳۵)
لب لب جُو سر برآرد یاسمین
چون ببینی بر لب جو سبزه مست
پس بدان از دور کآنجا آب هست
گفت: سیماهُم وَجُوهٌ*۱ کردگار
که بُوَد غَمّازِ باران، سبزهزار
حق تعالی فرمود که باطن اشخاص از
ظاهر رخسارشان نمایان است،
به همین جهت وجود چمنزار حاکی از آن اینست
که بارانی نازل شده است.
*۱قرآن کریم، سوره فتح(۴۸)، آیه ۲۹
Quran, Sooreh Al-Fath (#48), Line #29
…سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ…
… نشانشان اثر سجدهاى است كه بر چهره آنهاست …
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۷۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2724
گر ببارد شب، نبیند هیچ کس
که بود در خواب هر نَفْس و نَفَس
تازگیِّ هر گلستانِ جمیل
هست بر بارانِ پنهانی، دلیل
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2563
پسته را یا جوز را تا نشکنی
نی نماید دل، نه بدهد روغنی
مشنو این دفع وی و فرهنگ او
در نگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سیماهُمُ فی وَجهِهِم(۳۶)
زانک غمازست سیما و مُنِم(۳۷)
چنانکه حضرت حق فرموده است که
باطن اشخاص از ظاهر رخسارشان نمایان است،
زیرا چهره اشخاص خبر دهنده و آشکار کننده است.
این مُعایَن(۳۸) هست ضد آن خبر
که به شر بسرشته آمد این بشر
حالاتی که از چهره دلقک دیده می شود
سخنانش را نقض می کند، زیرا که طبع آدمی با شر درآمیخته است.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۱۰۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1100
میدمد در گوش هر غمگین، بَشیر(۳۹)
خیز ای مُدبِر(۴۰)، ره اقبال گیر
ای در این حبس و در این گَند و شُپُش
هین که تا کس نشنود رَستی، خَمُش
چون کنی خامُش کنون؟ ای یارِ من
کز بُنِ هر مو بر آمد طبلزن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت۴۱۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line # 4140
همچو روی آفتاب بیحذر
گشت رویش خصمسوز و پردهدر
آن کسی که بوسیله انوار خورشید پشتگرم شده
مانند آفتاب، بی هیچ ملاحظه ای دشمن حق را می سوزاند
و پرده های اسرار را مکشوف می سازد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۱۰۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1103
آنچنان کر شد عَدُوِّ رَشکخُو
گوید: این چندین دُهُل را بانگ کو؟
میزند بر روش رَیحان که طَری(۴۱) است
او ز کوری گوید: این آسیب چیست؟
میشِکُنجد(۴۲) حُور دستش میکشد
کور، حیران کز چه دردم میکند؟
این کشاکش چیست بر دست و تنم؟
خفتهام، بگذار تا خوابی کنم
آنکه در خوابش همیجویی، وی است
چشم بگشا، کان مه نیکو پِی(۴۳) است
زآن، بلاها بر عزیزان بیش بود
کان تَجَمُّش(۴۴) یار با خوبان فزود
لاغ(۴۵) با خوبان کند بر هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی
خویش را یک دم بدین کوران دهد
تا غَریو(۴۶) از کوی کوران بر جهد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3766
تخمِ بَطّی گر چه مرغِ خانهات
کرد زیر پر چو دایه تربیت
مادرِ تو بَطِّ آن دریا بُده ست
دایهات خاکی بُد و خشکیپرست
میلِ دریا، که دلِ تو اندرست
آن طبیعت، جانت را از مادرست
میلِ خشکی، مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کو بَدرایه(۴۷) است
دایه را بگذار بر خشک و بران
اندر آ در بحرِ معنی چون بَطان
گر تو را مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
تو بَطی، بر خشک و بر تر زندهای
نی چو مرغِ خانه، خانه گَندهای
تو ز کَرَّْمنَا بَنی آدم شَهی
هم به خشکی، هم به دریا پا نهی
تو به اقتضای قول حضرت حق تعالی:
« ما آدمی زادگان را گرامی داشتیم.»
پادشاه به شمار می روی،
زیرا هم در خشکی گام می نهی و هم در دریا
که حَمَلْنَاهُمْ علی الْبَحْرِ به جان
از حَمَلْنَاهُمْ علی الْبَر، پیش ران
تو از حیث روح، مشمول معنای این آیه هستی:
« آنان را بر دریا حمل کردیم.»
از عالم خاک و ماده در گذر و به سوی دریای معنی بشتاب
قرآن كريم، سوره اسراء(۱۷)، آيه ۷۰
Quran, Sooreh Al-Israa (#17), Line #70
وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ
الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلً
به راستی که فرزندان آدم را گرامی داشتیم و آنان را
در خشکی و دریا [بر مرکب] مراد روانه داشتیم
و به ایشان از پاکیزهها روزی دادیم و آنان را بر
بسیاری از آنچه آفریدهایم چنانکه باید و شاید برتری بخشیدیم
مر ملایک را سوی بَر(۴۸)، راه نیست
جنسِ حیوان هم ز بَحر، آگاه نیست
تو به تن حیوان، بجانی از مَلَک(۴۹)
تا رَوی هم بر زمین، هم بر فَلَک
تا به ظاهر مِثْـلُکُمْ باشد بشر
با دلِ یُوحی' إلَیْهِ دیدهور
همینطور آن بصیر و روشن بینی که به او وحی می شود،
بر حسب ظاهر مانند همه شما آدمیان، آدمی معمولی بوده است.
قرآن كريم، سوره کهف(۱۸)، آيه ۱۱۰
Quran, Sooreh Al-Kahf (#18), Line #110
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ
إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا
صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا
بگو: جز این نیست که من مانند شما بشری هستم
که به من وحی میرسدکه خدای شما خدای یکتاست،
پس هر کس به لقای (رحمت) پروردگارش امیدوار است باید نیکوکار شود
و هرگز در پرستش خدایش احدی را با او شریک نگرداند.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line #1057
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کِشتهٔ اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
کِشتِ اول کامل و بُگزیده است
افکن این تدبیرِ خود را پیشِ دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیرِ اوست
کار، آن دارد که حق افراشته است
آخر آن روید که اول کاشته است
هرچه کاری، از برای او بکار
چون اسیرِ دوستی ای دوستدار
گِردِ نفسِ دزد و کارِ او مپیچ
هرچه آن نه کار حق، هیچ است هیچ
پیش از آنکه روزِ دین(۵۰) پیدا شود
نزدِ مالک، دزدِ شب رسوا شود
رختِ دزدیده به تدبیر و فَنَش
مانده روزِ داوری بر گردنش
صد هزاران عقل با هم برجهند
تا به غیرِ دامِ او دامی نهند
دامِ خود را سختتر یابند و بس
کی نماید قُوّتی با باد، خَس؟(۵۱)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line #1501
بحثِ عقلی، گر دُر و مَرْجان بُوَد
آن دگر باشد که بحثِ جان بُوَد
بحثِ جان، اندر مقامی دیگرست
بادهٔ جان را قِوامی دیگرست
آن زمان که بحثِ عقلی، ساز بود
این عُمَر با بُوالْحِکَم همراز بود
چون عُمَر از عقل آمد سویِ جان
بُوالْحِکَم، بوجهل شد در بحثِ آن
سویِ حِسّ و سویِ عقل، او کامل است
گرچه خود نسبت به جان، او جاهل است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۱۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line #2146
گرنه خوشآوازی مغزی بُوَد
ژَغْژَغِ(۵۲) آواز قشری که شْنَوَد؟
ژغژغ آن ز آن تحمل میکنی
تا که خاموشانه بر مغزی زنی
چند گاهی بیلب و بیگوش شو
وآنگهان چون لب حریف نوش شو
چند گفتی نظم و نثر و راز فاش
خواجه یک روز امتحان کن، گنگ باش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line #1101
پس لباسِ کِبر بیرون کن ز تن
مَلبسِ(۵۳) ذُل(۵۴) پوش در آموختن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line #1343
هیزمِ تیره حریفِ نار شد
تیرگی رفت و، همه انوار شد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line #1211
سجده نتوان کرد بر آبِ حیات
تا نیابم زین تنِ خاکی نجات
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line #884
آن کسی که او ببیند رویِ خویش
نورِ او از نورِ خلقان است بیش
گر بميرد، دیدِ او باقی بُوَد
زآنکه دیدش دیدِ خلّاقی بُوَد
نورِ حِسّی نَبْوَد آن نوری که او
رویِ خود محسوس بیند پیشِ رُو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۹۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line #1098
هیزمِ دوزخ تنست و کم کُنَش
ور بروید هیزمی، رَوْ بر کَنَش
ورنه حمّالِ حَطَب(۵۵) باشی، حَطَب
در دو عالَم، همچو جفتِ بُولَهَب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۰۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line #1100
از حَطَب بشناس شاخِ سِدره را
گرچه هر دو سبز باشند ای فتی
اصلِ آن شاخ ست هفتم آسمان
اصلِ این شاخ ست از نار(۵۶) و دُخان(۵۷)
هست مانندا به صورت پیشِ حس
که غلط بین است چشم و کیشْ حس
هست آن پیدا به پیشِ چشمِ دل
جَهد کن، سویِ دل آ، جُهْدُالْمُقِل
حدیث
اَفْضَلُ الصَّدَقَةِ جُهْدُالْمُقِلِّ و ابْدَأْ بِمَنْ تَعُولُ
« برترین احسان، کوششِ درویش است.
احسان را از کسی آغاز کن که هزینه معاشش بر عهده توست. »
ور نداری پا، بجُنبان خویش را
تا ببینی هر کم و هر بیش را
(۱) گِزافی: فراوان
(۲) نابی: دارای تمایل به خالص ماندن
(۳) نقابی: کسی که نقاب روی صورت خود داشته باشد
(۴) فَرُّخ: خجسته
(۵) اُخ: از اصواتی است که لذت یا درد را نشان می دهد
(۶) سَغراق: جام و قدح بزرگ، کایه، پیاله
(۷) شَرابی: ظرف شراب
(۸) گُلابی: شیشه گلاب، گلاب گیر، گلاب فروش
(۹) ازسربردن: مست کردن
(۱۰) بط: مرغابی
(۱۱) باران سَحابی: باران فراوان، باران ابر پر آب
(۱۲) رسول: فرستاده، در اینجا جنبه منفی دارد، یعنی وسوسه من ذهنی
(۱۳) لَا حَوْلَ و لَا قُوَّةَ اإلَّا بِاللهَّ: نیست نیرویی غیر از نیروی خدا
(۱۴) زاغ غُرابی: زاغ بدشگون و نحس
(۱۵) جوحی: نام مسخره و تحقیر آمیز که قدیم روی افراد می گذاشتند
(۱۶) بوبکر رَبابی: ابوبکر ساز زن که نماد هشیاری حضور است
(۱۷) خَرِف: کم عقل
(۱۸) مُحَدِّث: حدیث دان، کسیکه غیر از قیل و قال و بحث و جدل هنر دیگری ندارد
(۱۹) عقل خِطابی: عقل جزیی، عقل من ذهنی
(۲۰) گَرگین: مبتلا به مرض گر، کچلی
(۲۱) عرابی: مخفف اعرابی ، عرب بدوی صحرانشین
(۲۲) دم در کشیدن: خاموش شدن
(۲۳) خوابی: خواب زده، خواب باره
(۲۴) مُقری: خواننده و تعلیم دهنده قرآن
(۲۵) غَور: قعر، گودی، ته چیزی
(۲۶) مُستَهان: خوار، ذلیل، بی قدر
(۲۷) کُلَند: کُلَنگ
(۲۸) زَبَر: بالا
(۲۹) مُستَغفِر: کسی که استغفار میکند، آمرزشخواهنده
(۳۰) سَقیم: نادرست، بیمار
(۳۱) روزْآفتاب: آفتابِ روز
(۳۲) مرگ اندیش: آن که پیوسته در اندیشه مردن باشد. مجازاً،
من ذهنی که با اندیشیدن و عمل به آن خودش را تباه می سازد
(۳۳) قَسّام: بسیار تقسیم کننده
۳۴)) شَکْوَت: شکایت کردن، گله کردن
(۳۵) مَعین: آب جاری و زلال
(۳۶) سیماهُمُ فی وَجهِهِم: باطن اشخاص از ظاهرشان نمایان است
(۳۷) مُنم: سخن چین
(۳۸) مُعایَن: دیده شده
(۳۹) بَشیر: بشارت دهنده، مژدهدهنده
(۴۰) مُدبِر: بدبخت، بختبرگشته
(۴۱) طَری: تر و تازه
(۴۲) میشِکُنجد: وشگون می گیرد. شِکُنجیدن به معنی گرفتن عضوی با سر ناخن است
(۴۳) نیکو پِی: خوش قدم، مبارک قدم
(۴۴) تَجَمُّش: بازی و عشق ورزیدن به کسی
(۴۵) لاغ: شوخی، هزل
(۴۶) غَریو: فریاد، خروش
(۴۷) بَدرایه: بداندیش
(۴۸) بَر: خشکی
(۴۹) مَلَک: فرشته
(۵۰) روزِ دین: روز قیامت
(۵۱) خَس: پست، فرومایه
(۵۲) ژَغْژَغ: صدایی که از برخورد و سایش گردو و بادام بلند می شود
(۵۳) مَلبسِ: لباس، جامه. جمع: مَلابِس
(۵۴) ذُل: خواری و انکسار
(۵۵) حَطَب: هیزم
(۵۶) نار: آتش. جمع: نیران
(۵۷) دُخان: دود. جمع: اَدْخِنَه
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
امروز گزافی ده آن باده نابی را
برهم زن و درهم زن این چرخ شتابی را
گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد
ای عشق طرب! پیشه خوش گفت خوش اندیشه
بربای نقاب از رخ، آن شاه نقابی را
تا خیزد ای فرّخ زین سو اخ و زان سو اخ
پرکن هله ای گلرخ! سغراق و شرابی را
گر زان که نمیخواهی تا جلوه شود گلشن
از بهر چه بگشادی دکّان گلابی را
ما را چو ز سر بردی، وین جوی روان کردی
در آب فکن زوتر بط زاده آبی را
ماییم چو کشت ای جان! بررسته در این میدان
لب خشک و به جان جویان باران سحابی را
«هر سوی، رسولی نو، گوید که: «نیابی، رو
لاحول بزن بر سر، آن زاغ غرابی را
ای فتنه هر روحی! کیسه بر هر جوحی
دزدیده رباب از کف، بوبکر ربابی را
امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازی
این جان محدّث را وان عقل خطابی را
ای آب حیات ما! شو فاش چو حشر، ار چه
شیر شتر گرگین، جانست عرابی را
ای جاه و جمالت خوش، خامش کن و دم درکش
آگاه مکن از ما هر غافل خوابی را
مقریی میخواند از روی کتاب
ماؤکم غورا، ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم
جز من بی مثل با فضل و خطر؟
فلسفیّ منطقیّ مستهان
گفت: آریم آب را ما با کلند
ما به زخم بیل و تیزیّ تبر
آب را آریم از پستی زبر
گر بنالیدی و مستغفر شدی
نور رفته از کرم، ظاهر شدی
لیک استغفار هم در دست نیست
ذوق توبه نقل هر سرمست نیست
کار من بی علّت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علّت، ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
عام میخوانند هر دم نام پاک
این عمل نکند، چو نبود عشقناک
این نباشد مذهب عشق و وداد
یار آمد عشق را روز آفتاب
آنکه نشناسد نقاب از روی یار
عابد الشّمس است، دست از وی بدار
آمد شراب آتشین، ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش، رو، ای ساقی باقی درآ
نفس زنده سوی مرگی میتند
کشت اوّل کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
شکر گویم دوست را در خیر و شر
زآنکه هست اندر قضا از بد بتر
چونکه قسّام اوست، کفر آمد گله
صبر باید، صبر مفتاح الصّله
غیر حق جمله عدواند، اوست دوست
با عدو از دوست شکوت کی نکوست؟
تا دهد دوغم، نخواهم انگبین
هین بیا ای جان جان و صد جهان
خوش غنیمت دار نقد این زمان
در مدزد آن روی مه از شبروان
سر مکش زین جوی، ای آب روان
تا لب جو خندد از آب معین
لب لب جو سر برآرد یاسمین
گفت: سیماهم وجوه*۱ کردگار
که بود غمّاز باران، سبزهزار
که بود در خواب هر نفس و نفس
تازگیّ هر گلستان جمیل
هست بر باران پنهانی، دلیل
گفت حق سیماهم فی وجههم
زانک غمازست سیما و منم
این معاین هست ضد آن خبر
میدمد در گوش هر غمگین، بشیر
خیز ای مدبر، ره اقبال گیر
ای در این حبس و در این گند و شپش
هین که تا کس نشنود رستی، خمش
چون کنی خامش کنون؟ ای یار من
کز بن هر مو بر آمد طبلزن
آنچنان کر شد عدوّ رشکخو
گوید: این چندین دهل را بانگ کو؟
میزند بر روش ریحان که طری است
میشکنجد حور دستش میکشد
چشم بگشا، کان مه نیکو پی است
کان تجمّش یار با خوبان فزود
لاغ با خوبان کند بر هر رهی
تا غریو از کوی کوران بر جهد
تخم بطّی گر چه مرغ خانهات
مادر تو بطّ آن دریا بده ست
دایهات خاکی بد و خشکیپرست
میل دریا، که دل تو اندرست
میل خشکی، مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کو بدرایه است
اندر آ در بحر معنی چون بطان
تو بطی، بر خشک و بر تر زندهای
نی چو مرغ خانه، خانه گندهای
تو ز کرّمنا بنی آدم شهی
که حملناهم علی البحر به جان
از حملناهم علی البر، پیش ران
مر ملایک را سوی بر، راه نیست
جنس حیوان هم ز بحر، آگاه نیست
تو به تن حیوان، بجانی از ملک
تا روی هم بر زمین، هم بر فلک
تا به ظاهر مثلکم باشد بشر
با دل یوحی' إلیه دیدهور
عاقبت بر روید آن کشتهٔ اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
کشت اول کامل و بگزیده است
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
چون اسیر دوستی ای دوستدار
گرد نفس دزد و کار او مپیچ
پیش از آنکه روز دین پیدا شود
نزد مالک، دزد شب رسوا شود
رخت دزدیده به تدبیر و فنش
مانده روز داوری بر گردنش
تا به غیر دام او دامی نهند
دام خود را سختتر یابند و بس
کی نماید قوّتی با باد، خس؟
بحث عقلی، گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
بحث جان، اندر مقامی دیگرست
بادهٔ جان را قوامی دیگرست
آن زمان که بحث عقلی، ساز بود
این عمر با بوالحکم همراز بود
چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم، بوجهل شد در بحث آن
سوی حسّ و سوی عقل، او کامل است
گرنه خوشآوازی مغزی بود
ژغژغ آواز قشری که شنود؟
پس لباس کبر بیرون کن ز تن
ملبس ذل پوش در آموختن
هیزم تیره حریف نار شد
سجده نتوان کرد بر آب حیات
تا نیابم زین تن خاکی نجات
آن کسی که او ببیند روی خویش
نور او از نور خلقان است بیش
گر بميرد، دید او باقی بود
زآنکه دیدش دید خلّاقی بود
نور حسّی نبود آن نوری که او
روی خود محسوس بیند پیش رو
هیزم دوزخ تنست و کم کنش
ور بروید هیزمی، رو بر کنش
ورنه حمّال حطب باشی، حطب
در دو عالم، همچو جفت بولهب
از حطب بشناس شاخ سدره را
اصل آن شاخ ست هفتم آسمان
اصل این شاخ ست از نار و دخان
هست مانندا به صورت پیش حس
که غلط بین است چشم و کیش حس
هست آن پیدا به پیش چشم دل
جهد کن، سوی دل آ، جهدالمقل
« برترین احسان، کوشش درویش است.
ور نداری پا، بجنبان خویش را
Privacy Policy
Today visitors: 1535 Time base: Pacific Daylight Time