برنامه شماره ۸۱۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۱۱ مه ۲۰۲۰ - ۲۳ اردیبهشت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 17, Divan e Shams
آمد نِدا از آسمان جان را که: «بازآ، اَلصَّلا(١)»
جان گفت: «ای نادیِّ(٢) خوش! اَهْلا ًو سَهْلا ً(٣)، مرحبا
سَمْعاً و طاعَة(۴) ای نِدا! هر دَم دو صد جانت فِدا
یک بارِ دیگر بانگ زن، تا برپَرَم بر هَلْ اَتی»*
ای نادره مهمان(۵) ما! بُردی قرار از جانِ(۶) ما
آخِر کجا میخوانیَم؟! گفتا: «بُرون از جان و جا!»
از پایِ این زندانیان(۷)، بیرون کُنم بندِ گِران(۸)
بر چرخ(۹)، بِنْهم نردبان(۱۰)، تا جان برآید بر عُلا(۱۱)
تو جانِ جانْ افزاستی(۱۲)، آخِر ز شهرِ ماستی(۱۳)
دل بر غریبی مینهی(۱۴)، این کی بُوَد شرطِ وفا؟!
آوارگی نوشَت شده(۱۵)، خانه فراموشت شده
آن گَنده پیر کابُلی(۱۶)، صد سِحْر کردت از دَغا(۱۷)
این قافله بر قافله، پویان سویِ آن مرحله
چُون برنمیگردد سَرَت؟! چُون دل نمیجوشد تو را؟!
بانگِ شتربان و جَرَس(۱۸) مینَشنَود از پیش و پس!
ای بس رفیق و هَمْ نَفَس آن جا نشسته گوشِ ما
خَلقی نشسته گوشِ(۱۹) ما، مست و خوش و بیهوشِ ما
نعره زنان در گوشِ ما که: «سویِ شاه آ، ای گدا!»
* قرآن کریم، سوره انسان(۷۶)، آیه ۱
Quran, Sooreh Al-Insan(#76), Line #1
« هَلْ أَتَىٰ عَلَى الْإِنْسَانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئًا مَذْكُورًا.»
« آیا (جز این است که) مدّت زمانی بر انسان گذشته است
و او چیز قابل ذکر (ذکر کردنی با ذهن) نبوده است؟! »
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5 , Line #1221
دیو چون عاجز شود در اِفتِتان
اِستِعانَت جوید او زین اِنسیان
که شما یارید با ما، یاریی
جانبِ مایید جانب داریی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۵۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2524, Divan e Shams
بپر ای دل، به پنهانی به پرّ و بالِ روحانی
گرت طالب نبودی شه، چنین پرهات نگشودی
در احسان سابِق است آن شه، به وعده صادق است آن شه
اگر نه خالق است آن شه، تو را از خلق نربودی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6 , Line #3342
چشم داری تو، به چشمِ خود نِگر
مَنگر از چشمِ سفیهی بیخبر
گوش داری تو، به گوشِ خود شنو
گوشِ گولان را چرا باشی گرو؟
بی ز تقلیدی، نظر را پیشه کن
هم برایِ عقلِ خود اندیشه کن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1 , Line #371
دل بدو دادند ترسایان، تمام
خود چه باشد قوَّتِ تقلیدِ عام!
در درونِ سینه مِهرش کاشتند
نایبِ عیسیش میپنداشتند
او به سِرّ، دَجّالِ یک چشمِ لَعین
ای خدا! فریاد رس نِعْمَ الْمُعین
صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا
دم به دم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
میرهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی میرویم ای بینیاز
ما درین انبار، گندم میکنیم
گندم جمع آمده، گُم میکنیم
مینیندیشیم آخِر ما به هوش
کین خَلَل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حُفره(۲۰) زده ست
وز فَنَش(۲۱) انبار ما ویران شده است
اول ای جان دفع شَرِّ موش کن
وآنگهان در جمع گندم جوش کن(۲۲)
بشنو از اخبار آن صَدر صُدور(۲۳)
لا صَلوةَ تَمَّ ِالّا بِالْحُضور*
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
ریزه ریزه صدق هر روزه چرا
جمع میناید درین انبار ما؟
بس ستارهٔ آتش(۲۴) از آهن جهید
و آن دل سوزیده پَذْرفت و کشید
لیک در ظُلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
میکُشد استارگان را یَک به یَک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
* حدیث نبوی
« لا صَلوةَ ِالّا بِالْحُضور الْقَلْب.»
« نماز(عبادت) بدون حضور کامل نیست.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5 , Line #3196
تا کُنی مَر غیر را حَبْر و سَنی
خویش را بَدخو و خالی میکُنی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2927, Divan e Shams
ز کجا آمدهای، میدانی؟
ز میانِ حَرَمِ سبحانی(۲۵)
یاد کن، هیچ به یادت آید
آن مقاماتِ خوشِ روحانی؟
پس فراموش شدَستَت آنها
لاجرم(۲۶) خیره و سرگردانی
جان فروشی به یکی مُشتی خاک
این چه بِیعَست(۲۷) بدین ارزانی؟
باز دِه خاک و بدان قیمتِ خود
نی غلامی، مَلِکی، سلطانی
جهتِ تو ز فلک آمدهاند
خوبرویانِ خوشِ پنهانی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1 , Line #978
سَر، شکسته نیست، این سَر را مَبَند
یک دو روزی جهد کن، باقی بخند
بَد مُحالی(۲۸) جُست، کو دنیا بجُست
نیک حالی جُست، کو عُقْبی(۲۹) بجُست
مَکرها در کسبِ دنیا، بارِد(٣۰) است
مکرها در ترک دنیا، وارِد(۳۱) است
مکر آن باشد که زندان حُفره(۳۲) کرد
آنکه حُفره بست، آن مکری است سرد
این جهان زندان و ما زندانیان*
حُفره کن زندان و خود را وارهان
چیست دنیا؟ از خدا غافل بُدَن
نه قُماش(۳۳) و نقره و میزان(۳۴) و زن
مال را کز بهرِ دین باشی حَمول(۳۵)
نِعْمَ مالٌ صالِحٌ خواندش رسول**
آب در کشتی، هلاکِ کشتی است
آب، اندر زیرِ کشتی، پُشتی(۳۶) است
چونکه مال و مُلک را از دل بِرانْد
زآن سليمان، خويش جز مسكين نخواند
کوزهٔ سربسته، اندر آبِ زَفت
از دلِ پُر باد، فوقِ آب رفت
بادِ درویشی چو در باطن بُوَد
بر سَرِ آبِ جهان، ساکن بُوَد
* حدیث
« اَلدُّنیا سِجْنُ الْمؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الْکافِرِ.»
« دنيا، زندان مومن و بهشت كافر است.»
** حدیث
« نِعْمَ الْمالُ الصّالِحُ لِلرَّجُلِ الصّالِحِ.»
« چه نکوست مال شایسته برای بنده شایسته!»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1 , Line #2670
حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 243, Divan e Shams
دیدَمَش مَست میگذشت، گفتم: ای ماه تا کجا؟
گفت: نی همچنین مکن، همچنین در پِیَم بیا
در پِیَش چون روان شدم، برگرفت تیز(۳۷) تیزپا
در پیِ گامِ تیزِ او چه محل(۳۸) باد و برق را؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5 , Line #2556
نردبانهایی ست پنهان در جهان
پایه پایه تا عَنانِ آسمان(۳۹)
هر گُرُه را نردبانی دیگر است
هر رَوِش را آسمانی دیگر است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3 , Line #4235
از مقاماتِ تَبَتُّل(۴۰) تا فنا
پایه پایه تا ملاقاتِ خدا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 945, Divan e Shams
ز آب و گِل چو چنین کُنده یی(۴۱) است بر پاتان
به جهد کُنده ز پا پاره پاره بگشایید
سفر کنید از این غربت و به خانه روید
ازین فراق مَلولیم(۴۲) عزم فرمایید
به دوغِ گَنده(۴۳) و آب چَه و بیابانها
حیاتِ خویش به بیهوده چند فرسایید(۴۴)؟
خدای پَرِّ شما را ز جهد ساخته است
چو زندهاید بجنبید و جهد بنمایید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3 , Line #3805
دَم به دَم در سوز، بریان میشوم
هرچه بادا باد، آنجا میروم
گرچه دل چون سنگِ خارا میکُند(۴۵)
جانِ من، عزمِ بخارا میکند
مسکنِ یارست و شهرِ شاهِ من
پیشِ عاشق این بُود حُبُّ الْوَطَن
حدیث
« حُبُّ الْوَطَن مِنَ الاْيمانِ.»
« وطن دوستی از ایمان است.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4 , Line #2209
مشورت را زندهای باید نکو
که تو را زنده کند، وآن زنده کو؟
ای مسافر با مسافر رایْ زَن
زانکه پایت لنگ دارد رایِ زن
از دَمِ حُبُّ الْوَطَن بگذر مَایست
که وطن آن سوست، جان این سوی نیست
گر وطن خواهی، گذر زآن سویِ شَط(۴۶)
این حدیثِ راست را کم خوان غلط(۴۷)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 463, Divan e Shams
خلق چو مرغابیان، زاده ز دریایِ جان
کی کند این جا مقام(۴۸)؟ مرغ کز آن بحر خاست(۴۹)
بلکه به دریا دریم، جمله دَرو حاضریم
ور نه ز دریایِ دل موجِ پیاپی چراست؟
آمد موجِ اَلَست(۵۰) کشتیِ قالب بِبَست
باز چو کشتی شکست، نوبتِ وصل و لِقاست(۵۱)
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2 , Line #3766
تخمِ بَطّی(۵۲) گر چه مرغِ خانگی
زیرِ پَرِّ خویش کَردَت دایگی
مادرِ تو بَطِّ آن دریا بُده ست
دایهات خاکی بُد و خشکیپَرَست
میلِ دریا، که دلِ تو اندرست
آن طبیعت، جانْت را از مادرست
میلِ خشکی، مَر تو را زین دایه است
دایه را بگْذار، کو بَدرایه(۵۳) است
دایه را بُگذار بر خشک و بران
اندرآ در بحرِ معنی چون بَطان
گر تو را مادر بترساند ز آب
تو مَتَرس و سوی دریا ران شتاب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۹۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6 , Line #498
یار شو تا یار بینی بیعدد
زآنکه بییاران بمانی بیمَدَد
دیو گُرگ است و تو همچون یوسفی
دامنِ یعقوب مگذار ای صَفی(۵۴)
گرگ اغلب آنگهی گیرا بُوَد
کز رَمه شیشَک(۵۵) به خود تنها رَوَد
آنکه سُنّت یا جماعت ترک کرد
در چنین مَسْبَع(۵۶) نه خونِ خویش خورد؟
هست سنّت ره، جماعت چون رفیق
بیره و بییار، افتی در مَضیق(۵۷)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6 , Line #511
گیرم آن گُرگت نیابد، ز احتیاط
بی ز جمعیّت نیابی آن نَشاط(۵۷)
آنکه تنها در رهی او خوش رَوَد
با رفیقان سَیرِ او صَد تُو شود
با غلیظی، خر ز یاران، ای فقیر
در نَشاط آید، شود قوّتْپذیر
هر خری کز کاروان تنها رَوَد
بر وی آن ره، از تَعَب(۵۸) صَد تُو شود
چند سیخ و چند چوب افزون خورَد
تا که تنها آن بیابان را بُرَد
مر تو را میگوید آن خر، خوش شنو
گرنهيی خر، همچنین تنها مرو
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4 , Line #3144
چون برآمد این نِکاح(۵۹)، آن شاه را
با نژادِ صالحانِ بی مِرا(۶۰)
از قضا کَمپیرَکی(۶۱) جادو که بود
عاشقِ شهزادهٔ با حُسن و جُود(۶۲)
جادویی کردش عَجوزهٔ کابلی
کی بَرَد زان رَشک(۶۳)، سِحرِ بابِلی
شَه بچه شد عاشقِ کمپیرِ زشت
تا عروس و آن عروسی را بِهِشت(۶۴)
یک سیه دیوی و کابولی زنی
گشت به شهزاده ناگَه رهزنی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4 , Line #3159
تا ز یارب یارب و افغان شاه
ساحری استاد پیش آمد ز راه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4 , Line #3162
دست بر بالای دست است ای فَتی
در فن و در زور، تا ذات خدا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4 , Line #3165
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کَران
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4 , Line #3169
آمدم تا برگُشایم سِحرِ او
تا نماند شاهزاده زردرُو
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4 , Line #3185
بعدِ سالی گفت شاهش در سخن
کای پسر یاد آر از آن یار کهن
یاد آور زان ضَجیع(۶۵) و زان فِراش(۶۶)
تا بدین حد بیوفا و مُر مباش!
گفت: رَوْ، من یافتم دارُالسُّرور(۶۷)
وارَهیدم از چَهِ دارُالْغُرور(۶۸)
همچنان باشد، چو مؤمن راه یافت
سویِ نور حق، ز ظلمت روی تافت
« در بیانِ آنکه شهزاده آدمی بچّه است، خلیفهٔ خداست، پدرش آدم
صفی، خلیفهٔ حق مسجودِ ملایک و آن کمپیرِ کابلی، دنیاست که
آدمیبچّه را از پدر ببُرید به سحر و انبیا و اولیا آن طبیب تدارک کننده.»
ای برادر دان که شَهزاده تویی
در جهانِ کهنه، زاده از نویی
کابلیِّ جادو این دنیاست کو
کرد مردان را اسیرِ رنگ و بو
چون در افکندت درین آلوده روذ(۶۹)
دم به دم میخوان و میدَم قُلْ اَعْوذ(۷۰)
تا رهی زین جادویّ و زین قَلَق(۷۱)
اِستعاذَت(۷۲) خواه از ربُّ الْفَلَق(۷۳)
(١) اَلصَّلا: هان، بهوش باش، دعوت عمومی
(٢) نادی: منادی، ندا کننده
(٣) اَهْلا ًو سَهْلا ً مرحبا: خوش آمدید، صفا آوردید. خوش آمد گفتن
به مهمان و استقبال گرم و دوستانه از او. « صادَفْتَ اَهْلا ًلا غُرَباءَ وَ وَطِئْتُ سَهْلا ًلا وَعْراً مَرحَبَکَ اللهُ مَرْحَباً.» « با اهل خانواده خود روبه رو شدی نه با بیگانگان، و در جایی خوشایند و مطبوع گام نهادی و نه در جایی ناخوشایند و ناهموار، و خداوند به تو وسعت و فراخی و رفاه دهاد!»
(۴) سَمْعاً و طاعَة: می شنوم و فرمانبردارم. أَسمَعُ سَمْعاً وَ أُطيعُ طاعتهً، يعنی می شنوم شنیدنی و اطاعت میکنم اطاعت کردنی. و اما معنی ساده و متداول فارسی این است: گوش به فرمانم. فرمانبردارم، به روی چَشم! اطاعت میکنم.
(۵) نادره مهمان: مهمان عزیز و بی همتا
(۶) بُردن قرار از جان: کنایه از شیفته و شیدا کردن
(۷) زندانیان: کنایه از مردم دنیا
(۸) بندِ گِران: زنجیر سخت و استوار و سنگین. همانیدگی با چیزهای آفل.
(۹) چرخ: کنایه از مرتبه قدس الهی، فضای یکتایی
(۱۰) نردبان: کنایه از شناسایی و رها شدن تدریجی از همانیدگی های این جهان و پیوستگی مجدّد به خدا.
(۱۱) عُلا: بلندی، بلندمرتبگی
(۱۲) جانْ افزا: جان افزاینده، جانی که موجب تقویت و افزایش جانهای دیگر نیز می شود.منظور انسان کامل است.
(۱۳) شهرِ ما: منظور شهر خدا، شهر وحدت و بی رنگی، شهر فضای یکتایی
(۱۴) دل بر غریبی نهادن: به دیار غربت انس گرفتن، از وطن اصلی خود بیگانه شدن.
(۱۵) نوشَت شده: بر تو شیرین و گوارا آمده است.
(۱۶) گَنده پیر کابُلی: پیرزن جادوگر کابلی. در اینجا منظور دنیای فریبنده است.
(۱۷) دَغا: حیله، فریب
(۱۸) جَرَس: زنگ، زنگی که بر گردن چهارپایان افکنند.
(۱۹) گوش: انتظار
(۲۰) حُفره: گودال
(۲۱) فَنّ: علم و هنر و صنعت، دانایی، فریبندگی، تزویر
(۲۲) جوش کردن: سعی کردن زیاد
(۲۳) صدر صُدور: بزرگ بزرگان
(۲۴) ستارهٔ آتش: جرقه و پاره های خرد آتش که از آتش می جهد.
(۲۵) سبحانی: الهی، ربّانی
(۲۶) لاجرم: ناچار، ناگزیر
(۲۷) بِیع: خرید و فروش، داد و ستد
(۲۸) مُحال: ناممکن و ناشدنی.
(۲۹) عُقْبی: آخرت، قيامت
(٣۰) بارد: سرد، خنک و ناخوشایند، در اینجا یعنی نامربوط و ناوارد و ناروا.
(۳۱) وارد: جایز و روا
(۳۲) حفره: سوراخ، گودال، مَغاک
(۳۳) قماش: رخت، متاع و اسباب خانه
(۳۴) میزان: ترازو
(۳۵) حَمول: بسیار حمل کننده، بردبار، شکیبا
(۳۶) پشتی: حامی، پشت و پناه
(۳۷) تیز: تند، شتابان
(۳۸) محل: اعتبار، ارزش
(۳۹) عَنان آسمان: پهنه آسمان، آن قسمت از آسمان که نمایان است.
(۴۰) تَبَتُّل: از دنیا بُریدن و به خدا پیوستن.
(۴۱) کُنده: هیزم، قسمت پایین درخت، قطعه چوبی که برای شکنجه به پای زندانیان می بستند.
(۴۲) مَلول: اندوهگین، دلتنگ
(۴۳) گَنده: بدبو
(۴۴) فرساییدن: فرسودن، نابود کردن
(۴۵) دل چون سنگ خارا میکند: محبوب من اگرچه سنگدلی می کند.
(۴۶) شَطّ: کناره رود و دریا، در اینجا منظور عالم فانی و ناپایدار است. رود هشیاری جسمی و گذرا.
(۴۷) کم خوان غلط: اصلا غلط مخوان
(۴۸) مقام: جای اقامت، جایگاه
(۴۹) خاستن: بلند شدن، برخاستن
(۵۰) اَلَست: ازل، زمانی که ابتدا ندارد.
(۵۱) لِقا: دیدار، ملاقات
(۵۲) بَطّ: مرغابی
(۵۳) بَدرایه: بداندیش
(۵۴) صَفی: برگزیده، خالص، پاک
(۵۵) شیشک: برّه شش ماهه
(۵۶) مَسْبَع: محلِّ حیوانات درنده، دَدستان
(۵۷) مَضیق: تنگنا، جای تنگ
(۵۷) نَشاط: شادی، خوشحالی
(۵۸) تَعَب: رنج، سختی
(۵۹) نکاح: ازدواج، پیوند
(۶۰) مِرا: ستیزه کردن، نزاع، جدال
(۶۱) کَمپیر: پیرزن، پیر سالخورده
(۶۲) جُود: کَرَم، بخشش، عطا
(۶۳) رَشک: حسد، حسرت
(۶۴) هِشتَن: ترک کردن، رها کردن
(۶۵) ضَجیع: همخوابه، هم بستر
(۶۶) فِراش: همسر
(۶۷) دارُالسُّرور: جای شادمانی، بهشت
(۶۸) دارُالْغُرور: خانه غرور، کنایه از این دنیا
(۶۹) روذ: رود
(۷۰) قُلْ اَعْوذُ: بگو پناه میبرم
(۷۱) قَلَق: اضطراب و پریشانی
(۷۲) اِستعاذه: پناه گرفتن، پناه بردن
(۷۳) ربُّ الْفَلَق: پروردگار بامداد، پروردگار آفریدگان
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا
جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا
سمعا و طاعة ای ندا هر دم دو صد جانت فدا
یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی*
ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما
آخر کجا میخوانیم گفتا برون از جان و جا
از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران
بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا
تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی
دل بر غریبی مینهی این کی بود شرط وفا
آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده
آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دَغا
این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله
چون برنمیگردد سرت چون دل نمیجوشد تو را
بانگ شتربان و جرس مینشنود از پیش و پس
ای بس رفیق و هم نفس آن جا نشسته گوش ما
خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بیهوش ما
نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاریی
جانب مایید جانب داریی
بپر ای دل به پنهانی به پر و بال روحانی
گرت طالب نبودی شه چنین پرهات نگشودی
در احسان سابق است آن شه به وعده صادق است آن شه
اگر نه خالق است آن شه تو را از خلق نربودی
چشم داری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بیخبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش میپنداشتند
او به سر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
دم به دم ما بسته دام نویم
ما درین انبار گندم میکنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زده ست
وز فنش انبار ما ویران شده است
اول ای جان دفع شر موش کن
وآنگهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر صدور
لا صلوة تم الا بالحضور*
گندم اعمال چل ساله کجاست
جمع میناید درین انبار ما
بس ستاره آتش از آهن جهید
و آن دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
میکشد استارگان را یک به یک
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
ز کجا آمدهای میدانی
ز میان حرم سبحانی
یاد کن هیچ به یادت آید
آن مقامات خوش روحانی
پس فراموش شدستت آنها
لاجرم خیره و سرگردانی
جان فروشی به یکی مشتی خاک
این چه بیعست بدین ارزانی
باز ده خاک و بدان قیمت خود
نی غلامی ملکی سلطانی
جهت تو ز فلک آمدهاند
خوبرویان خوش پنهانی
سر شکسته نیست این سر را مبند
یک دو روزی جهد کن باقی بخند
بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنکه حفره بست آن مکری است سرد
حفره کن زندان و خود را وارهان
چیست دنیا از خدا غافل بدن
نه قماش و نقره و میزان و زن
مال را کز بهر دین باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول**
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چونکه مال و ملک را از دل براند
زآن سليمان خويش جز مسكين نخواند
کوزه سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
دیدمش مست میگذشت گفتم ای ماه تا کجا
گفت نی همچنین مکن همچنین در پیم بیا
در پیش چون روان شدم برگرفت تیز تیزپا
در پی گام تیز او چه محل باد و برق را
پایه پایه تا عنان آسمان
هر گره را نردبانی دیگر است
هر روش را آسمانی دیگر است
از مقامات تبتل تا فنا
پایه پایه تا ملاقات خدا
ز آب و گل چو چنین کنده یی است بر پاتان
به جهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید
ازین فراق ملولیم عزم فرمایید
به دوغ گنده و آب چه و بیابانها
حیات خویش به بیهوده چند فرسایید
خدای پر شما را ز جهد ساخته است
دم به دم در سوز بریان میشوم
هرچه بادا باد آنجا میروم
گرچه دل چون سنگ خارا میکند
جان من عزم بخارا میکند
مسکن یارست و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن
که تو را زنده کند وآن زنده کو
ای مسافر با مسافر رای زن
زانکه پایت لنگ دارد رای زن
از دم حب الوطن بگذر مایست
که وطن آن سوست جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر زآن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست
بلکه به دریا دریم جمله درو حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
تخم بطی گر چه مرغ خانگی
زیر پر خویش کردت دایگی
مادر تو بط آن دریا بده ست
دایهات خاکی بد و خشکیپرست
میل دریا که دل تو اندرست
آن طبیعت جانت را از مادرست
میل خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار کو بدرایه است
دایه را بگذار بر خشک و بران
اندرآ در بحر معنی چون بطان
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
زآنکه بییاران بمانی بیمدد
دیو گرگ است و تو همچون یوسفی
دامن یعقوب مگذار ای صفی
گرگ اغلب آنگهی گیرا بود
کز رمه شیشک به خود تنها رود
آنکه سنت یا جماعت ترک کرد
در چنین مسبع نه خون خویش خورد
هست سنت ره جماعت چون رفیق
بیره و بییار افتی در مضیق
گیرم آن گرگت نیابد ز احتیاط
بی ز جمعیت نیابی آن نشاط
آنکه تنها در رهی او خوش رود
با رفیقان سیر او صد تو شود
با غلیظی خر ز یاران ای فقیر
در نشاط آید شود قوتپذیر
هر خری کز کاروان تنها رود
بر وی آن ره از تعب صد تو شود
چند سیخ و چند چوب افزون خورد
تا که تنها آن بیابان را برد
مر تو را میگوید آن خر خوش شنو
گرنهيی خر همچنین تنها مرو
چون برآمد این نکاح آن شاه را
با نژاد صالحان بی مرا
از قضا کمپیرکی جادو که بود
عاشق شهزاده با حسن و جود
جادویی کردش عجوزه کابلی
کی برد زان رشک سحر بابلی
شه بچه شد عاشق کمپیر زشت
تا عروس و آن عروسی را بهشت
گشت به شهزاده ناگه رهزنی
دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
جز من داهی رسیده زان کران
آمدم تا برگشایم سحر او
تا نماند شاهزاده زردرو
بعد سالی گفت شاهش در سخن
یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بیوفا و مر مباش
گفت رو من یافتم دارالسرور
وارَهیدم از چه دارالغرور
همچنان باشد چو مؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت
ای برادر دان که شهزاده تویی
در جهان کهنه زاده از نویی
کابلی جادو این دنیاست کو
کرد مردان را اسیر رنگ و بو
چون در افکندت درین آلوده روذ
دم به دم میخوان و میدم قل اعوذ
تا رهی زین جادوی و زین قلق
استعاذت خواه از رب الفلق
Privacy Policy
Today visitors: 423 Time base: Pacific Daylight Time