برنامه شماره ۷۰۵ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۲ آوریل ۲۰۱۸ ـ ۱۴ فروردین
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2464, Divan e Shams
هر طربی که در جهان گشت ندیمِ کِهتَری(۱)
میبرمد ازو دلم، چون دلِ تو ز مَقذَری(۲)
هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی
نیست به پیشِ همّتم زو طربی و مفخری
گر شِکَرست عسکری(۳)، چون برسد به هر دهن
زو نخورد شِکَرلبی، فر ندهد به مخبری
گر قمرست و گر فلک، ور صنمی است بانمک
کان همه راست مشترک، مینَبُوَد ورا فَری
آنچه بداد عامه را، خلعتِ خاص نَبوَد آن
سورِ(۴) سگانِ کافران مینخورد غَضَنفَری(۵)
مجلسِ خاص بایدم، گر چه بُوَد سوی عدم
شربتِ عام کم خورم، گر چه بُوَد ز کوثری
لافِ مسیح میزنی، بولِ(۶) خران چه بو کنی؟
با حَدَثی(۷) چه خو کنی؟ همچو روانِ کافری
گر نبُدی متاعِ زَر اصلِ وجودِ بولِ خر
جانِ خران به بوی آن بر نزدی چَراخوری(۸)
مرد چو گوهری بُوَد، قیمت خویش خود کند
شاد نشد به شَحنگی(۹) هیچ قُباد و سَنجَری(۱۰)
زر تو بریز بر گهر، چونکه بماند زیرِ زر
برنجهید بر زبر، آن سبک است و اَبتَری(۱۱)
ور بجهید بر زبر، قیمتِ اوست بیشتر
بیش کنش نثار زر، هست عزیز گوهری
ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان
بر سرِ زر برآ که لا، گر تو نهای مُحَقَّری(۱۲)
شهوتِ حلق بینمک(۱۳)، شهوتِ فَرج(۱۴) پس دَوَک(۱۵)
با سگ و خوک مشترک، با خر و گاو همسری
نیست سزای مهتری، نیست هوای سروری
همتِ شاه و سَنجَری، قبله گهِ پیمبری
عشق و نیاز و بندگی، هست نشانِ زندگی
در طلبِ تَجَلّیی، در نظری و مَنظَری
آبِ حیات جُستنی، جامه در آب شُستنی
بر درِ دل نشستنی، تا بگشایدت دری
در طرب و معاشقه در نظر و مُعانِقه(۱۶)
فرض بُوَد مسابقه، بر دلِ هر مُظَفَّری(۱۷)
نیست روش طَرَنطَران(۱۸)، بنگر سوی آسمان
در تک و پوی اختران هر یک چون مُسَخَّری(۱۹)
روز خُنوسِشان(۲۰) ببین، شام کُنوسِشان(۲۱)* ببین
سیرِ نفوسشان ببین، گردِ سرای مهتری
غارِب(۲۲) و شارِقانِ(۲۳) حق، طالب و عاشقانِ حق
در تک و پوی و در سَبَق(۲۴)، بیقدمی و بیپری
گرم رویِّ(۲۵) خور(۲۶) نگر، شب روی قمر نگر
ولوله سحر نگر، راست چو روزِ محشری
جانِ تَقی(۲۷) فرشتهای، جانِ شَقی(۲۸) دُرُشتهای(۲۹)
نفسِ کریم کشتیی، نفسِ لَئیم(۳۰) لنگری
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1344, Divan e Shams
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون ست نه موقوف علل
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2466
پیش چوگانهای حکم کُن فَکان
میدویم اندر مکان و لامکان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3029
کُنتُ کَنزاً گفت مَخفِیّاً شنو
جوهرِ خود گُم مکن، اظهار شو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1258
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار، قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
* قرآن کریم، سوره تکویر(۸۱)، آیه های ۱ تا ۱۶
Quran, Sooreh Takvir(#81), Line #1-16
آن گاه که خورشید در هم پیچیده شود، و آن گاه که ستارگان تیره گردند و آن گاه که کوه ها به حرکت در آورده شوند، و آن گاه که شتران آبستن ده ماهه وانهاده گردند، و آن گاه که جانوران وحشی گرد آورده شوند، و آن گاه که دریاها آتش گیرند.
و آن گاه که کسان جفت و قرین شوند، و آن گاه که از دختر زنده به گور شده سئوال شود که به کدامین گناه کشته شده است؟! و آن گاه که نامه ها گشوده گردد، و آن گاه که آسمان برکنده گردد و آن گاه که دوزخ، فروزان گردد، و آن گاه که بهشت، نزدیک آورده گردد.
هر کس بداند چه حاضر کرده است. پس سوگند یاد می کنم به اخترانِ بازگردنده، همان روندگانِ پنهان شونده.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 462
نک شبانگاهِ اَجَل نزدیک شد
خَلِّ(۳۱) هذا اللَّعْبَ، بَسَّک(۳۲) لاتَعُد(۳۳)
اکنون شب مرگ نزدیک شده است. این بازی را رها کن، بس است دیگر. بدان رجوع مکن.
هین سوارِ توبه شو، در دزد رَس
جامهها از دزد بستان باز پس
مَرکَبِ توبه عجاب مَرکَب است
بر فلک تازد به یک لحظه ز پست
لیک مَرکَب را نگه میدار از آن
کو بدزدید آن قبایت را نهان
تا ندزدد مَرکَبت را نیز هم
پاس دار این مَرکَبت را دم به دم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۷۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 475
حازِمی(۳۴) باید که ره تا دِه برد
حَزم نبود طمع طاعون آورد
او یکی دزدست فتنه سیرتی
چون خیال او را به هر دم صورتی
کس نداند مکرِ او اِلّا خدا
در خدا بگریز و وارَه زآن دَغا(۳۵)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 478
بخش ۱۴ - مناظرهٔ مرغ با صیّاد در تَرَهُّب و در معنی تَرَهُّبی که مصطفی علیهالسلام نهی کرد از آن امتِ خود را که لا رَهبانِیَّةَ فِی الاِسلام
مرغ گفتش: خواجه در خلوت مایست
دینِ احمد را تَرَهُّب(۳۶) نیک نیست
از تَرَهُّب نهی کرده ست آن رسول
بِدعَتی(۳۷) چون در گرفتی ای فَضول(۳۸)؟
جمعه شرط است و جماعت در نماز
امرِ معروف و ز منکر اِحتِراز(۳۹)
رنجِ بدخویان کشیدن زیرِ صبر
منفعت دادن به خلقان همچو ابر
خَیرُ ناس اَن یَنفَعَ النّاس ای پدر
گر نه سنگی**، چه حریفی با مَدَر(۴۰)؟
پدرجان بهترین مردم کسی است که برای مردم سودمند باشد.
اگر تو سنگ نیستی پس چرا با سنگ و کلوخ همدمی؟
در میانِ امتِ مَرحوم(۴۱) باش
سنّتِ احمد مَهِل(۴۲)، محکوم باش(۴۳)
گفت: عقلِ هر که را نبود رُسوخ(۴۴)
پیشِ عاقل او چو سنگ است و کلوخ
چون حِمارست آنکه نانش اُمنیَّت(۴۵) است
صحبتِ او عینِ رَهبانیّت(۴۶) است
زآنکه غیرِ حق همه گردد رُفات(۴۷)
کُلُّ آتٍ بَعدُ حینٍ فَهوَ آت
زیرا به جز ذات حضرت حق همه موجودات می پوسند و متلاشی می شوند. هر چیزی که آمدنی باشد بالاخره پس از مدتی خواهد آمد.
حکمِ او هم حکمِ قبلهٔ او بود
مُردهاش خوان چونکه مرده جو بود
هر که با این قوم باشد، راهِب(۴۸) است
که کلوخ و سنگ، او را صاحِب(۴۹) است
خود کلوخ و سنگ کس را ره نزد
زین کلوخان صد هزار آفت رسد
گفت مرغش: پس جهاد آنگه بود
کین چنین رهزن میانِ ره بود
از برای حفظ و یاری و نبرد
بر ره ناآمِن آید شیرمرد
عِرقِ(۵۰) مردی آنگهی پیدا شود
که مسافر همرهِ اَعدا(۵۱) شود
چون نبیِّ سَیف بوده ست آن رسول
امتِ او صَفدَرانند(۵۲) و فُحول(۵۳)
مصلحت در دینِ ما جنگ و شکوه
مصلحت در دینِ عیسی غار و کوه
گفت: آری گر بود یاری و زور
تا به قوّت بر زند بر شرّ و شور(۵۴)
چون نباشد قوّتی، پرهیز بِه
در فرارِ لا یُطاق(۵۵) آسان بِجِه(۵۶)
گفت: صدقِ دل بباید کار را
ورنه یاران کم نیاید یار را
یار شو تا یار بینی بیعدد
زآنکه بییاران بمانی بیمدد
دیو گرگ است*** و تو همچون یوسفی
دامنِ یعقوب مگذار ای صَفی(۵۷)
گرگ اغلب آنگهی گیرا بود
کز رَمه شیشَک(۵۸) به خود تنها رود
آنکه سنّت یا جماعت ترک کرد
در چنین مَسبَع(۵۹)، نه خونِ خویش خورد؟
هست سنّت ره، جماعت چون رفیق
بی ره و بی یار، افتی در مَضیق(۶۰)
همرهی نه کو بُوَد خصمِ خرد
فرصتی جوید که جامهٔ تو برد
میرود با تو که یابد عَقبهای(۶۱)
که تواند کردت آنجا نُهبهای(۶۲)
یا بُوَد اُشتُردلی(۶۳)، چون دید ترس
گوید او بهرِ رجوع از راه، درس
یار را ترسان کند ز اُشتُردلی
این چنین همره عدو دان نه ولی
راهِ جانبازی است و در هر غیشهای(۶۴)
آفتی در دفعِ هر جانشیشهای(۶۵)
راهِ دین زآن رو پر از شور و شر است
که نه راهِ هر مُخَنَّث گوهر(۶۶) است
در ره، این ترس امتحانهای نُفُوس
همچو پَرویزَن(۶۷) به تَمییزِ(۶۸) سُپوس(۶۹)
راه چه بوَد؟ پُر نشانِ پای ها
یار چه بوَد؟ نردبانِ رای ها
گیرم آن گرگت نیابد، ز احتیاط
بی ز جمعیت نیابی آن نشاط
آنکه تنها در رهی او خوش رود
با رفیقان سیرِ او صدتو شود
با غلیظی، خر ز یاران، ای فقیر
در نشاط آید، شود قوت پذیر
هر خری کز کاروان تنها رود
بر وی آن ره، از تَعَب(۷۰) صدتو شود
چند سیخ و چند چوب افزون خورد
تا که تنها آن بیابان را بُرَد
مر تو را میگوید آن خر، خوش شنو
گر نهای خر، همچنین تنها مرو
آنکه تنها، خوش رود اندر رَصَد(۷۱)
با رفیقان بیگمان خوشتر رود
هر نبیی اندرین راهِ درست
معجزه بنمود و همراهان بِجُست
گر نباشد یاری دیوارها
کی برآید خانه و انبارها؟
هر یکی دیوار اگر باشد جدا
سقف چون باشد مُعَلَّق در هوا؟
گر نباشد یاری حِبر(۷۲) و قلم
کی فتد بر روی کاغذها رقم؟
این حصیری که کسی میگسترد
گر نپیوندد به هم، بادش بَرَد
حق ز هر جنسی چو زوجین آفرید
پس نتایج، شد ز جمعیت پدید
او بگفت و او بگفت از اِهتِزاز(۷۳)
بحثشان شد اندرین معنی دراز
مثنوی را چابک و دلخواه کن
ماجرا را مُوجِز(۷۴) و کوتاه کن
بعد از آن گفتش که گندم آنِ کیست؟
گفت: امانت از یتیمِ بی وَصی(۷۵) ست
مالِ اَیْتام(۷۶) است، امانت پیشِ من
زآنکه پندارند ما را مُؤتَمَن(۷۷)
گفت: من مُضطَرَّم(۷۸) و مجروححال
هست مُردار این زمان بر من حلال****
هین به دستوری(۷۹) ازین گندم خورم
ای امین و پارسا و محترم
گفت: مُفتیِّ(۸۰) ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مجرم شوی
ور ضرورت هست، هم پرهیز به
ور خوری، باری ضَمانِ(۸۱) آن بده
مرغ بس در خود فرو رفت آن زمان
توسَنَش(۸۲) سَر بستَد از جذبِ عِنان(۸۳)
چون بخورد آن گندم، اندر فَخ(۸۴) بماند
چند او یاسین و الَـاَنعام خواند
بعدِ در ماندن چه افسوس و چه آه؟
پیش از آن بایست این دودِ سیاه
آن زمان که حرص جنبید و هوس
آن زمان میگو که ای فریادرس
کان زمان پیش از خرابی بصره است
بوک(۸۵) بصره وارَهَد هم زآن شکست
اِبْکِ لی یا باکیی، یا ثاکِلی
قَبْلَ هَدْمِ الْبَصرَةِ وَ الـْمَوْصِلِ
ای کسی که بر من می گریی، ای آنکه برای من سوگمندی پیش
از ویرانی بصره و موصل بر من گریه کن.
نُحْ عَلَیَّ قَبْلَ مَوتی وَ اعْتَفِر
لا تَنُحْ لی بَعدَ مَوتی وَ اصْطَبِر
پیش از مرگم بر من گریه و شیون سر ده و خاک بر سرت کن. دیگر بعد از مرگم گریه مکن و صبر پیشه کن.
اِبْکِ لی قَبْلَ ثُبوری فِیالنَّوی'
بَعدَ طوفانِ النَّوی' خَلِّ الْبُکا
پیش از مرگم در فراق من بگری. پس از وزیدن طوفان فراق گریه را فرو نه.
آن زمان که دیو میشد راهزن
آن زمان بایست یاسین خواندن
پیش از آنک اِشکسته گردد کاروان
آن زمان چوبک بزن ای پاسبان
** روایت
خَیرُ النّاسِ اَنفَعُهُم لِلنّاسِ
بهترین مردم سودمندترین ایشان برای مردم است.
*** حدیث
اِنَّ الشَّیطانَ ذِئبُ الانسانِ یَآخُذُ القاصِیَةَ وَ الشّاذَّةَ
همانا شیطان، گرگ انسان است که گوسفند دور شده و جدا افتاده از گله را می گیرد.
**** قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۱۷۳
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #173
….فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ بَاغٍ وَلَا عَادٍ…..
ولی آن کس که مجبور شود (به خاطر حفظ جان از آن اشیاء حرام بخورد) در صورتی که علاقهمند (به خوردن و لذّت بردن از چنین چیزهائی نبوده) و متجاوز (از حدّ سدّجوع هم) نباشد، گناهی بر او نیست.
(«غَیْرَ بَاغٍ وَ لا عَادٍ»: نه طالب و راغب آن باشد و نه از حد ضرورت تجاوز کند)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 557
گفت آن مرغ: این سزای او بود
که فسونِ زاهدان را بشنود
گفت زاهد: نه سزای آن نَشاف(۸۶)
کو خورد مالِ یتیمان از گزاف
(۱) کِهتَر: کوچکتر
(۲) مَقذَر: مرد پلید، کسی که مردم به سبب چرکینی و آلودگی از او دوری کنند
(۳) شِکَرِ عسکری: شکری که از عسکر خوزستان آرند
(۴) سور: بازمانده غذا، نیم خورده
(۵) غَضَنفَر: شیر، اسد
(۶) بول: ادرار
(۷) حَدَث: پلیدی، نجاست
(۸) چَراخور: چراگاه حیوانات، چراخوار
(۹) شَحنه: داروغه، پلیس، پاسبان
(۱۰) قُباد و سَنجَر: پادشاهان مقتدر
(۱۱) اَبتَر: ناقص، معیوب
(۱۲) مُحَقَّر: خوارشده، کوچک، خرد
(۱۳) بینمک: بی لطف و بی حاصل
(۱۴) فَرج: آلت تناسلی زنان
(۱۵) پس دَوَک: به عقب باز رونده
(۱۶) مُعانِقه: دست در گردن هم انداختن
(۱۷) مُظَفَّر: ظفریافته، پیروز
(۱۸) طَرَنطَران: خودسرانه رفتن، در کلام به معنی غفلت و خودبینی
(۱۹) مُسَخَّر: تسخیرشده، تصرف شده
(۲۰) خُنوس: پنهان شدن، نهان شدن
(۲۱) کُنوس: ظاهر شدن، پدید آمدن
(۲۲) غارِب: غروب کننده
(۲۳) شارِق: طلوع کننده
(۲۴) سَبَق: پیشی گرفتن
(۲۵) گرم روی: سرعت سیر، تندی
(۲۶) خور: خورشید
(۲۷) تَقی: پرهیزگار، متقی
(۲۸) شَقی: بدبخت، تیرهبخت
(۲۹) دُرُشته: خشن، ناتراشیده، ناسازگار
(۳۰) لَئیم: ناکس، فرومایه
(۳۱) خَلِّ: رها کن، واگذار
(۳۲) بَسَّک: بس است تو را
(۳۳) لاتَعُد: باز مگرد، رجوع مکن
(۳۴) حازِم: محتاط و زیرک، با تدبیر
(۳۵) دَغا: حیله گر
(۳۶) تَرَهُّب: پارسایی، ترک دنیا کردن
(۳۷) بِدعَت: رسم و آیین نو
(۳۸) فَضول: زیاده گو و یاوه گو و کسی که به کارهای غیر لازم پردازد
(۳۹) اِحتِراز: خویشتن داری کردن
(۴۰) مَدَر: کلوخ
(۴۱) مَرحوم: مورد رحم الهی
(۴۲) هِلیدن: گذاشتن، وا گذاشتن
(۴۳) محکوم باش: پیروی کن
(۴۴) رُسوخ: پابرجایی و استواری، نفوذ کردن
(۴۵) اُمنیَّت: آروز. جمع: اَمانیّ
(۴۶) رَهبانیّت: گوشهنشینی، ترک دنیا، و چشمپوشی از لذتهای آن برای تقرب به خدا
(۴۷) رُفات: پوسیده، شکسته، متلاشی شده
(۴۸) راهِب: پارسا، عابد، دیر نشین
(۴۹) صاحِب: هم صحبت، دوست، مالک
(۵۰) عِرق: ریشه، اصل و ریشۀ چیزی، رگ
(۵۱) اَعدا: جمع عدو، دشمنان
(۵۲) صَفدَر: درنده صف، صف شکن. کنایه از جنگاور دلیر
(۵۳) فُحول: دلیران، جمعِ فَحل
(۵۴) شرّ و شور: شر و فتنه من ذهنی
(۵۵) لا یُطاق: که تاب نتوان آوردن
(۵۶) آسان بِجِه: به آسانی فرار کن
(۵۷) صَفی: برگزیده، خالص
(۵۸) شیشَک: بره شش ماهه
(۵۹) مَسبَع: محل حیوانات درنده، ددستان
(۶۰) مَضیق: تنگنا، محل تنگ
(۶۱) عَقبه: همان عَقَبه به معنی گردنه، گریوه، راه پیچ و خم دار کوهستانی
(۶۲) نُهبه: غارت
(۶۳) اُشتُردل: ترسو
(۶۴) غیشه: جنگل، نیستان
(۶۵) جانشیشه: نازک دل، زود رنج، کسی که روحی ضعیف دارد
(۶۶) مُخَنَّث گوهر: کسی که سرشتی نامرد و پست و ضعیف دارد
(۶۷) پَرویزَن: غربال
(۶۸) تَمییز: شناختن چیزها از یکدیگر، جدا کردن، فرق گذاشتن
(۶۹) سُپوس: سبوس، پوست آرد نشده جو و گندم
(۷۰) تَعَب: رنج، سختی
(۷۱) رَصَد: پاسگاه مرزی، باجگاه، محل نظارت
(۷۲) حِبر: دانشمند، عالِم، مرکب که در دوات ریزند و با آن بنویسند
(۷۳) اِهتِزاز: جنبیدن، تکان خوردن، در اینجا به معنی هیجان
(۷۴) مُوجِز: مختصر، کوتاه
(۷۵) یتیمِ بی وَصی: یتیمی که قیّم و سرپرست نداشته باشد
(۷۶) اَیْتام: یتیمان
(۷۷) مُؤتَمَن: امین، مورد اعتماد
(۷۸) مُضطَر: بیچاره، ناچار
(۷۹) به دستوری: به اذن و اجازه
(۸۰) مُفتی: فتوا دهنده
(۸۱) ضَمان: تعهد کردن، به عهده گرفتن
(۸۲) توسَن: اسب سرکش
(۸۳) عِنان: لگام، دهانۀ اسب
(۸۴) فَخ: دام
(۸۵) بوک: باشد که، شاید
(۸۶) نَشاف: جنون، دیوانگی، تکهای پارچه که برای خشک کردن آب و رطوبت چیزی به کار ببرند، دستمال
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# ۲۴۶۴, Divan e Shams
هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری
میبرمد ازو دلم چون دل تو ز مقذری
نیست به پیش همتم زو طربی و مفخری
گر شکرست عسکری چون برسد به هر دهن
زو نخورد شکرلبی فر ندهد به مخبری
گر قمرست و گر فلک ور صنمی است بانمک
کان همه راست مشترک مینبود ورا فری
آنچه بداد عامه را خلعت خاص نبود آن
سور سگان کافران مینخورد غضنفری
مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم
شربت عام کم خورم گر چه بود ز کوثری
لافِ مسیح میزنی بول خران چه بو کنی
با حدثی چه خو کنی همچو روان کافری
گر نبدی متاع زر اصلِ وجود بول خر
جان خران به بوی آن بر نزدی چراخوری
مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند
شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری
زر تو بریز بر گهر چونکه بماند زیرِ زر
برنجهید بر زبر آن سبک است و ابتری
ور بجهید بر زبر قیمت اوست بیشتر
بیش کنش نثار زر هست عزیز گوهری
بر سر زر برآ که لا گر تو نهای محقری
شهوت حلق بینمک شهوت فرج پس دوک
با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همسری
نیست سزای مهتری نیست هوای سروری
همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری
عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی
در طلب تجلیی در نظری و منظری
آب حیات جستنی جامه در آب شستنی
بر درِ دل نشستنی تا بگشایدت دری
در طرب و معاشقه در نظر و معانقه
فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری
نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان
در تک و پوی اختران هر یک چون مسخری
روز خنوسشان ببین شام کنوسشان* ببین
سیرِ نفوسشان ببین گرد سرای مهتری
غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق
در تک و پوی و در سبق بیقدمی و بیپری
گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر
ولوله سحر نگر راست چو روزِ محشری
جان تقی فرشتهای جان شقی درشتهای
نفس کریم کشتیی نفس لئیم لنگری
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# ۱۳۴۴, Divan e Shams
پیش چوگانهای حکم کن فکان
کنت کنزا گفت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
نک شبانگاه اجل نزدیک شد
خل هذا اللعب بسک لاتعد
هین سوارِ توبه شو در دزد رس
مرکب توبه عجایب مرکب است
لیک مرکب را نگه میدار از آن
تا ندزدد مرکبت را نیز هم
پاس دار این مرکبت را دم به دم
حازِمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد
کس نداند مکرِ او الا خدا
در خدا بگریز و واره زآن دغا
مرغ گفتش خواجه در خلوت مایست
دینِ احمد را ترهب نیک نیست
از ترهب نهی کرده ست آن رسول
بدعتی چون در گرفتی ای فضول
امرِ معروف و ز منکر احتراز
رنج بدخویان کشیدن زیر صبر
خیر ناس ان ینفع الناس ای پدر
گر نه سنگی** چه حریفی با مدر
در میان امت مرحوم باش
سنت احمد مهل محکوم باش
گفت عقل هر که را نبود رسوخ
پیش عاقل او چو سنگ است و کلوخ
چون حمارست آنکه نانش امنیت است
صحبت او عین رهبانیت است
زآنکه غیر حق همه گردد رفات
کل آت بعد حین فهو آت
حکم او هم حکم قبلهٔ او بود
مردهاش خوان چونکه مرده جو بود
هر که با این قوم باشد راهب است
که کلوخ و سنگ او را صاحب است
گفت مرغش پس جهاد آنگه بود
کین چنین رهزن میان ره بود
بر ره ناآمن آید شیرمرد
عرق مردی آنگهی پیدا شود
که مسافر همره اعدا شود
چون نبی سیف بوده ست آن رسول
امت او صفدرانند و فحول
مصلحت در دین ما جنگ و شکوه
مصلحت در دین عیسی غار و کوه
تا به قوت بر زند بر شر و شور
چون نباشد قوتی پرهیز به
در فرار لا یطاق آسان بجه
گفت صدق دل بباید کار را
دامن یعقوب مگذار ای صفی
کز رمه شیشک به خود تنها رود
آنکه سنت یا جماعت ترک کرد
در چنین مسبع نه خون خویش خورد
هست سنت ره جماعت چون رفیق
بی ره و بی یار افتی در مضیق
همرهی نه کو بود خصم خرد
میرود با تو که یابد عقبهای
که تواند کردت آنجا نهبهای
یا بود اشتردلی چون دید ترس
گوید او بهر رجوع از راه درس
یار را ترسان کند ز اشتردلی
راه جانبازی است و در هر غیشهای
آفتی در دفع هر جانشیشهای
راه دین زآن رو پر از شور و شر است
که نه راه هر مخنث گوهر است
در ره این ترس امتحانهای نفوس
همچو پرویزن به تمییزِ سپوس
راه چه بود پر نشان پای ها
یار چه بود نردبان رای ها
گیرم آن گرگت نیابد ز احتیاط
با غلیظی خر ز یاران ای فقیر
در نشاط آید شود قوت پذیر
بر وی آن ره از تعب صدتو شود
تا که تنها آن بیابان را برد
مر تو را میگوید آن خر خوش شنو
گر نهای خر همچنین تنها مرو
آنکه تنها خوش رود اندر رصد
هر نبیی اندرین راه درست
معجزه بنمود و همراهان بجست
کی برآید خانه و انبارها
سقف چون باشد معلق در هوا
گر نباشد یاری حبر و قلم
کی فتد بر روی کاغذها رقم
گر نپیوندد به هم بادش برد
پس نتایج شد ز جمعیت پدید
او بگفت و او بگفت از اهتزاز
ماجرا را موجز و کوتاه کن
بعد از آن گفتش که گندم آن کیست
گفت امانت از یتیم بی وصی ست
مال ایتام است امانت پیش من
زآنکه پندارند ما را مؤتمن
گفت من مضطرم و مجروححال
هست مردار این زمان بر من حلال****
هین به دستوری ازین گندم خورم
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری مجرم شوی
ور ضرورت هست هم پرهیز به
ور خوری باری ضمان آن بده
توسنش سر بستد از جذب عنان
چون بخورد آن گندم، اندر فخ بماند
چند او یاسین و الانعام خواند
بعد در ماندن چه افسوس و چه آه
پیش از آن بایست این دود سیاه
بوک بصره وارهد هم زآن شکست
ابک لی یا باکیی یا ثاکلی
قبل هدم البصرة و الـموصل
نح علی قبل موتی و اعتفر
لا تنح لی بعد موتی و اصطبر
ابک لی قبل ثبوری فیالنوی
بعد طوفان النوی خل البکا
پیش از آنک اشکسته گردد کاروان
گفت آن مرغ این سزای او بود
که فسون زاهدان را بشنود
گفت زاهد نه سزای آن نشاف
کو خورد مال یتیمان از گزاف
Privacy Policy
Today visitors: 1990 Time base: Pacific Daylight Time