برنامه شماره ۷۸۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۹ - ۲۶ شهریور
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1021, Divan e Shams
گرم درآ و دم مده، باده بیار و غم بِبَر
ای دل و جانِ هر طرف، چشم و چراغِ هر سحر
هم طربِ سرشتهای، هم طلبِ فرشتهای
هم عرصات(۱) گشتهای پُر ز نبات و نیشکر
خیز که رسته خیز(۲) شد، روز نبات ریز شد
با خردم ستیز شد، هین بِرُبا ازو خبر
خوش خبران غلامِ تو، رطلِ گران سلامِ تو
چون شنوند نامِ تو، یاوه کنند پا و سَر
خیز که روز میرود، فصلِ تموز(۳) میرود
رفت و هنوز میرود، دیو ز سایه عمر*
ای بشنیده آهِ جان، باده رسان زِ راه جان
پشتِ دل و پناهِ جان، پیش درآ چو شیرِ نر
مست و خراب و شاد و خوش، میگذری ز پنج و شش
قافله را بکش، بکش، خوش سفریست این سفر
لحظه به لحظه، دم به دم، می بده و بسوز غم
نوبتِ تُست ای صَنَم(۴)، دور تُوَست ای قمر
عقل رباست و دلربا، در تبریز شمسِ دین
آن تبریز چون بصر، شمس دروست چون نظر
گر چه بصر عیان بُوَد، نور در او نهان بُوَد
دیده نمیشود نظر، جز به بصیرتی دگر
* حدیث
ِ
انَّ الشَّيْطانَ لَيَفْرَقُ مِنْ ظِلِّ عُمَرَ
(لَيَفْرَقُ مِنْكَ يا عُمَرُ)
دیو از سایه عمر می گریزد.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 409
هر که بیدار است، او در خوابْ تر
هست بیداریش، از خوابش بَتَر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 628
پس بدان این اصل را ای اصلجو
هر که را دردست او برده ست بو
هر که او بیدارتر، پُر دَردتر
هر که او آگاه تر رُخ زردتر
گر ز جبرش آگهی زاریت کو
بینش زنجیر جبّاریت کو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 921
دیده ما چون بسی علّت(۵) دروست
رو فنا کُن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نِعْمَ الْعِوَض(۶)
یابی اندر دید او کل غَرَض
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵٨٠
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1580
چشم او یَنْظُر بِنورالله شده
پرده های جهل را خارِق(۷) بده
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۱۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1016
علم هایِ اهل حسّ، شد پوزبند
تا نگیرد شیر، زان علمِ بلند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1462
گوش جان و چشمِ جان، جز این حِس است
گوش عقل و گوش ظَنّ(۸)، زین مُفلِس(۹) است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1501
بحثِ عقلی، گر دُر و مَرجان(۱۰) بُوَد
آن دگر باشد که بحثِ جان بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1896
ای برادر، عقل یک دَم با خود آر
دَم به دَم در تو خزان است و بهار
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۰۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2052
مر تو را عقلی است جُزوی در نهان
کاملُ العَقلی بجُو اندر جهان
جزوِ تو از کُلِّ او کُلّی شود
عقل کُلّ بر نفس چون غُلّی(۱۱) شود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1982
عقلِ جزوی عشق را مُنْکِر بُوَد
گرچه بنماید که صاحبسِر بُوَد
زیرک و داناست، اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد، اهریمنی است
او به قول و فعل، یارِ ما بُوَد
چون به حکمِ حال آیی، لا بُوَد
لا بُوَد، چون او نشد از هست نیست
چونکه طَوْعاً لا نشد، کُرْهاً بسی است
این عقل جزئی چون از هستی ناقص خود دست بر نداشته و محو نشده
و همچنان خود را کامل می داند، در واقع باید او را نیست و فانی شمرد،
زیرا او از روی اختیار، فنا را نپذیرفته لذا باید اجباراً و بر خلاف میل او، او را فانی بشمریم.
جان، کمال است و ندایِ او کمال
مصطفی گویان: اَرِحْنا یا بِلال
ای بِلال، افراز بانگِ سَلسَلت(۱۲)
زان دَمی کاندر دمیدم در دلت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۱۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2128
پایِ استدلالیان، چوبی بود
پایِ چوبین، سخت بی تمکین(۱۳) بود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2497
عقل تو همچون شتربان تو شتر
میکشاند هر طرف در حکم مُرّ(۱۴)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3445
وَهْم و فکر و حس و ادراکِ شما
همچو نِی دان مَرکبِ کودک، هلا
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۴۴۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3447
علم چون بر دل زَنَد، یاری شود
علم چون بر تَن زَنَد، باری شود
مولوی، مثنوی، دفتر دوّم، بیت ۲۳۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2326
گرچه عقلت سویِ بالا می پََرَد
مرغِ تقلیدت به پستی می چَرد
مولوی، مثنوی، دفتر دوّم، بیت ۳۲۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3207
فکر، آن باشد که بگشاید رَهی
راه، آن باشد که پیش آید شَهی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزن ها و لشکر شه شود
مولوی، مثنوی، دفتر دوّم، بیت ۳۳۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3311
نفس، نَمرودست و، عقل و جان، خلیل
روح در عین است و، نَفْس اندر دلیل
مولوی، مثنوی، دفتر دوّم، بیت ۳۴۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3499
مُتّهم نَفْس است، نَه عقلِ شریف
مُتّهم حِسّ است، نَه نورِ لطیف
مولوی، مثنوی، دفتر سوّم، بیت ۱۱۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1123
دل ز دانش ها بِشُستند این فَریق(۱۵)
زانکه این دانش نداند آن طریق
دانشی باید که اصلش زآن سَر است
زآنکه هر فرعی به اصلش رهبرست
مولوی، مثنوی، دفتر سوّم، بیت ۱۵۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1558
عقلِ جُزوی، آفتش وَهْم است و ظَنّ
زآنکه در ظلمات شد او را وطن
مولوی، مثنوی، دفتر سوّم، بیت ۱۸۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1824
حِس، اسیرِ عقل باشد ای فلان
عقل اسیر روح باشد، هم بدان
مولوی، مثنوی، دفتر سوّم، بیت ۱۹۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1934
گفت پیغمبر: شما را ای مِهان(۱۶)
چون پدر هستم شفیق و مهربان
زآن سبب که جمله اجزایِ مَنید
جُزو را از کُل چرا بَر می کَنید*؟
جزو از کُلّ قطع شد، بیکار شد
عضو از تَن قطع شد، مُردار(۱۷) شد
تا نپیوندد به کُلّ بارِ دِگَر
مُرده باشد، نبوَدش از جان خبر
ور بجنبد، نیست آن را خود سَنَد
عضوِ نو بُبریده هم جُنبش کند
جزو از این کُلّ گَر بُرَد، یک سو رَوَد
این نه آن کُلّ است کو ناقص شود
*حديث
« کُلُّ شَیْءٍ قُطِعَ مِنَ الحَیِّ فَهُوَ مَیُّتٌ »
« هر عضوی از موجودی زنده جدا شود مُرده است »
مولوی، مثنوی، دفتر سوّم، بیت ۳۵۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3584
عقل از جان گشت با ادراک و فَرّ(۱۸)
روح، او را کَی شود زیرِ نظر؟
لیک جان در عقل، تاثیری کند
زآن اثر آن عقل، تدبیری کند
مولوی، مثنوی، دفتر سوّم، بیت ۳۸۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3870
تو فسرده، در خورِ این دم نِه یی
با شِکَر مَقرون نِه یی، گرچه نیی
رختِ عقلت با تو است و عاقلی
کز جُنوداً لَمْ تَرَوْها غافلی
« هنوز کالای بی ارزش عقل جزئی با توست
و هنوز جزو عاقلان دنیا خواه و عافیت طلبی »
قرآن کریم، سوره توبه(۹)، آیه ۲۶
Quran, Sooreh At-Tawba(#9), Line #26
« ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَىٰ رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَأَنْزَلَ جُنُودًا
لَمْ تَرَوْهَا وَعَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُوا ۚ وَذَٰلِكَ جَزَاءُ الْكَافِرِينَ »
« آنگاه خدا آرامش خويش را بر پيامبرش و بر مؤمنان نازل كرد
و لشكريانى كه آنها را نمىديديد فرو فرستاد و كافران را عذاب كرد، و اين است كيفر كافران.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوّم، بیت ۳۸۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3880
ای که عقلت بر عُطارِد(۱۹) دَق کند(۲۰)
عقل و عاقل را قضا احمق کند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 409
غیرِ فهم و جان که در گاو و خرست
آدمی را عقل و جانی دیگر است
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 595
دیده حسّی زبونِ(۲۱) آفتاب
دیده رَبّانیی جُو و بیاب
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1258
عقلِ جزوی را وکیلِ خود مگیر
عقلِ کُلّ را ساز ای سلطان، وزیر
مر هوا را تو وزیرِ خود مساز
که بر آید جانِ پاکت از نماز
کین هوا پُر حرص و حالی بین بُوَد
عقل را اندیشه یومِ دین(۲۲) بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۵۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2583
چشم آخِربین تواند دید راست
چشم آخُربین غرورست و خطاست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۶۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1261
عقل را دو دیده در پایانِ کار
بهرِ آن گُل می کََشَد او رنجِ خار
(۱) عرصات: روز رستاخیز
(۲) رسته خیز: رستاخیز، قیامت
(۳) تَموز: تابستان، موسم گرما
(۴) صَنَم: دلبر، معشوقِ زیبا
(۵) علّت: بیماری
(۶) نِعْمَ الْعِوَض: بهترین عوض
(۷) خارِق: شكافنده، پاره کننده
(۸) ظَنّ: حدس، گمان
(۹) مُفلِس: عاجز، تهیدست
(۱۰) مَرجان: نوعی مروارید
(۱۱) غُلّ: طوق و بند آهنی که به گردن یا دست و پای زندانیان میبستند.
(۱۲) سَلسَل: آب روان و گوارا
(۱۳) تمکین: پذیرفتن، پا بر جا بودن
(۱۴) مُرّ: تلخ
(۱۵) فَریق: گروه، دسته
(۱۶) مِه: بزرگ، سروَر
(۱۷) مُردار: لاشه حیوان مُرده
(۱۸) فَرّ: رفعت و شکوه
(۱۹) عُطارِد: نزدیکترین و کوچکترین سیاره به خورشید. در اینجا کنایه از کاملانِ فضل و بزرگان معرفت است.
(۲۰) دَق کردن: ملامت کردن، نکوهیدن
(۲۱) زبون: عاجز، ناتوان
(۲۲) یومِ دین: روز قیامت
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر
هم طرب سرشتهای هم طلب فرشتهای
هم عرصات گشتهای پر ز نبات و نیشکر
خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد
با خردم ستیز شد هین بربا ازو خبر
خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو
چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر
خیز که روز میرود فصل تموز میرود
رفت و هنوز میرود دیو ز سایه عمر*
ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان
پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر نر
مست و خراب و شاد و خوش میگذری ز پنج و شش
قافله را بکش بکش خوش سفریست این سفر
لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم
نوبت تست ای صنم دور توست ای قمر
عقل رباست و دلربا در تبریز شمس دین
آن تبریز چون بصر شمس دروست چون نظر
گر چه بصر عیان بود نور در او نهان بود
دیده نمیشود نظر جز به بصیرتی دگر
هر که بیدار است او در خواب تر
هست بیداریش از خوابش بتر
هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او آگاه تر رخ زردتر
بینش زنجیر جباریت کو
دیده ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
چشم او ینظر بنورالله شده
پرده های جهل را خارق بده
علم های اهل حس شد پوزبند
تا نگیرد شیر زان علم بلند
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
ای برادر عقل یک دم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
مر تو را عقلی است جزوی در نهان
کامل العقلی بجو اندر جهان
جزو تو از کل او کلی شود
عقل کل بر نفس چون غلی شود
عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحبسر بود
زیرک و داناست اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد اهریمنی است
او به قول و فعل یار ما بود
چون به حکم حال آیی لا بود
لا بود چون او نشد از هست نیست
چونکه طوعا لا نشد کرها بسی است
جان کمال است و ندای او کمال
مصطفی گویان ارحنا یا بلال
ای بلال افراز بانگ سلسلت
زان دمی کاندر دمیدم در دلت
پای استدلالیان چوبی بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
میکشاند هر طرف در حکم مر
وهم و فکر و حس و ادراک شما
همچو نی دان مرکب کودک هلا
علم چون بر دل زند یاری شود
علم چون بر تن زند باری شود
گرچه عقلت سوی بالا می پرد
مرغ تقلیدت به پستی می چرد
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
نفس نمرودست و عقل و جان خلیل
روح در عین است و نفس اندر دلیل
متهم نفس است نه عقل شریف
متهم حس است نه نور لطیف
دل ز دانش ها بشستند این فریق
دانشی باید که اصلش زآن سر است
عقل جزوی آفتش وهم است و ظن
حس اسیر عقل باشد ای فلان
عقل اسیر روح باشد هم بدان
گفت پیغمبر شما را ای مهان
زآن سبب که جمله اجزای منید
جزو را از کل چرا بر می کنید*؟
جزو از کل قطع شد بیکار شد
عضو از تن قطع شد مردار شد
تا نپیوندد به کل بار دگر
مرده باشد نبودش از جان خبر
ور بجنبد نیست آن را خود سند
عضو نو ببریده هم جنبش کند
جزو از این کل گر برد، یک سو رود
این نه آن کل است کو ناقص شود
عقل از جان گشت با ادراک و فر
روح او را کی شود زیر نظر؟
لیک جان در عقل تاثیری کند
زآن اثر آن عقل تدبیری کند
تو فسرده در خور این دم نه یی
با شکر مقرون نه یی گرچه نیی
رخت عقلت با تو است و عاقلی
کز جنودا لم تروها غافلی
ای که عقلت بر عطارد دق کند
غیر فهم و جان که در گاو و خرست
دیده حسی زبون آفتاب
دیده ربانیی جو و بیاب
عقل جزوی را وکیل خود مگیر
عقل کل را ساز ای سلطان وزیر
مر هوا را تو وزیر خود مساز
که بر آید جان پاکت از نماز
کین هوا پر حرص و حالی بین بود
عقل را اندیشه یوم دین بود
چشم آخربین تواند دید راست
چشم آخربین غرورست و خطاست
عقل را دو دیده در پایان کار
بهر آن گل می کشد او رنج خار
Privacy Policy
Today visitors: 1973 Time base: Pacific Daylight Time