برنامه شماره ۹۰۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۱۸ ژانویه ۲۰۲۲ - ۲۹ دی
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۰۱ بر روی این لینک کلیک کنید
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF تمام اشعار این برنامه
PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت
مجموع سوالات روزانه مناسب جهت پرینت PDF
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 614, Divan e Shams
آن بندهی آواره بازآمد و بازآمد
چون شمع به پیشِ تو در سوز و گداز(۱) آمد
چون عَبهَر(۲) و قند ای جان، در روش بخند ای جان
در را بِمَبَند ای جان، زیرا به نیاز آمد
ور زانکه ببندی در، بر حکمِ تو بِنْهَد سر(۳)
بر بنده نیاز آمد، شه را همه ناز آمد
هر شمعِ گدازیده(۴)، شد روشنیِ دیده
کان را که گداز آمد، او محرمِ راز آمد
زَهراب(۵) ز دستِ وی گر فرق کنم از می
پس در رهِ جانْ جانم والله به مَجاز آمد
آبِ حَیَوانش(۶) را حیوان ز کجا نوشد؟
کی بیند رویش را چشمی که فراز آمد(۷)؟
من ترکِ سفر کردم، با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن کان عمرِ دراز آمد
ای دل چو در این جویی، پس آب چه میجویی؟
تا چند صلا گویی؟ هنگامِ نماز آمد
(۱) گداز: گداختن، آب شدن
(۲) عَبهَر: گل، گل نرگس
(۳) سر نهادن: بوسیدن زمین در حالت سجده و یا برای تعظیم و تکریم
(۴) گدازیده: گداخته، مذاب
(۵) زهراب: آبِ زهرآلود
(۶) آبِ حَیَوان: آبِ حیات، آبِ عشق و حقیقت
(۷) فراز آمدن: بسته شدن
----------------
چون شمع به پیشِ تو در سوز و گداز آمد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3463
تن ز آتشهای دل بگْداخته
خانه از غیرِ خدا پرداخته
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #971
عشق ز اوصاف خدای بینیاز
عاشقی بر غیر او باشد مَجاز
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۰۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4008
راز را غیرِ خدا مَحرَم نبود
آه را جز آسمان همدَم نبود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 662, Divan e Shams
سوارِ عشق شو وز ره میندیش
که اسبِ عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد
علفخواری نداند جانِ عاشق
که جانِ عاشقان خَمّار باشد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1117
در فغان و جُست و جو آن خیرهسر(۸)
هر طرف، پُرسان و جویان، دربهدر
کآن که دزدید اسبِ ما را کو و کیست؟
اینکه زیر رانِ توست ای خواجه چیست؟
آری این اسب است، لیکن اسب کو؟
با خود آ، ای شهسوارِ اسبجو
(۸) خیرهسر: پریشان و آشفته
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1077
اسب، زیرِ ران و فارِس(۹) اسبْجُو
چیست این؟ گفت: اسب، لیکن اسب کو؟
هَی نه اسب است این به زیرِ تو پدید؟
گفت: آری، لیک خود اسبی که دید؟
(۹) فارِس: اسب سوار، سوار بر اسب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2724
در میانِ روز گفتن: روز کو؟
خویش رسوا کردن است ای روزجو
صبر و خاموشی جَذوبِ(۱۰) رحمت است
وین نشان جُستن، نشانِ علّت(۱۱) است
اَنْصِتُوا(۱۲) بپذیر، تا بر جانِ تو
آید از جانان، جزای اَنْصِتُوا
قرآن کریم، سورهٔ اعراف(۷)، آیهٔ ۲۰۴
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #204
« وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.»
« خاموشی گزینید، باشدکه از لطف و رحمتِ پروردگار برخوردار شوید.»
گر نخواهی نُکس(۱۳)، پیش این طبیب
بر زمین زن زرّ و سَر را ای لَبیب(۱۴)
(۱۰) جَذوب: بسیار کَشنده، بسیار جذب کننده
(۱۱) علّت: بیماری
(۱۲) اَنْصِتُوا: خاموش باشید
(۱۳) نُکس: عود کردنِ بیماری
(۱۴) لَبیب: خردمند، عاقل
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3106
جانِ سَر برخوان دَمی فهرستِ طِب
نارِ علّتها نظر کن مُلْتَهِب
زآن همه غُرها(۱۵) درین خانه رَه است
هر دو گامی پُر زِ کژدمها چَه است
باد، تُندست و چراغم اَبْتَری(۱۶)
زو بگیرانم چراغِ دیگری
تا بوَد کز هردو یک وافی(۱۷) شود
گر به باد، آن یک چراغ از جا رَوَد
همچو، عارف کز تنِ ناقص چراغ
شمعِ دل افروخت از بهرِ فراغ
تا که روزی کین بمیرد ناگهان
پیشِ چشمِ خود نهد او شمعِ جان
(۱۵) غُر: بیماری فَتق، در اینجا مطلقاً به معنی بیماری است.
(۱۶) اَبْتَر: ناقص و به دردنخور
(۱۷) وافی: بسنده، کافی، وفاکننده به عهد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #355
چون نبودش تخمِ صدقی کاشته
حق بَرو نسیانِ آن بگماشته
گرچه بر آتشزنهی(۱۸) دل میزند
آن سِتارَهش را کفِ حق میکُشد
(۱۸) آتشزنه: سنگِ چخماق
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2620
در سفر گر رُوم بینی یا خُتَن(۱۹)
از دلِ تو کی رود حُبُّالْوَطَن؟(۲۰)
(۱۹) خُتَن: شهری در ترکستان چین که زیبارویانِ آن معروف بودند.
(۲۰) حُبُّالْوَطَن: عشق و علاقه به وطن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 538, Divan e Shams
از آفتابِ مشتعل هر دم ندا آید به دل
تو شمعِ این سر را بِهِل(۲۱)، تا باز شمعت سر زنَد
(۲۱) هِلیدن: گذاشتن، اجازه دادن
چون عَبهَر و قند ای جان، در روش بخند ای جان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3056, Divan e Shams
قضا که تیرِ حوادث به تو همیانداخت
تو را کُنَد به عنایت از آن سپس سپری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1900
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #333
گفت پیغمبر که جنّت از اِلٰه
گر همیخواهی، ز کَس چیزی مخواه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #773
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظَّنِ افزونیست و کُلّی کاستن
ور زانکه ببندی در، بر حکمِ تو بِنْهَد سر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2996
ساخت موسی قدس در، بابِ صَغیر
تا فرود آرند سر قومِ زَحیر(۲۲)
زآنکه جَبّاران(۲۳) بُدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
(۲۲) قومِ زَحیر: مردمِ بیمار و آزار دهنده
(۲۳) جَبّار: ستمگر، ظالم
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۲۴۴
Poem(Qazal)# 244, Divan e Hafez
میانِ عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 765, Divan e Shams
در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آنجا
ز پسِ صبر تو را او به سرِ صَدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
رهِ پنهان بنماید که کس آن راه نداند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1619
حاکم است و، یَفْعَلُالله مایَشاء
او ز عینِ دَرد انگیزد دوا
زیرا حقتعالی حاکم و فرمانروای جهان است و او هرچه خواهد همان کند.
چنانکه از ذاتِ درد و مرض، دوا و درمان میآفریند.
قرآن کریم، سورۀ آلعِمران(۳)، آیۀ ۴۰
Quran, Sooreh Aal-i-Imran(#3), Line #40
« قَالَ رَبِّ أَنَّىٰ يَكُونُ لِي غُلَامٌ وَقَدْ بَلَغَنِيَ الْكِبَرُ وَامْرَأَتِي عَاقِرٌ ۖ قَالَ كَذَٰلِكَ
اللَّهُ يَفْعَلُ مَايَشَاءُ؛»
«گفت: اى پروردگار من، چگونه مرا پسرى باشد، درحالىكه به پيرى
رسيدهام و زنم نازاست؟ گفت: بدانسان كه خدا هرچه بخواهد مىكند.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ۳۳۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3305
نازنینی تو، ولی در حدِّ خویش
اَلله اَلله پا مَنِه از حَدّ، بیش
گر زنی بر نازنینتر از خودَت
در تَگِ(۲۴) هفتمْزمین، زیر آرَدَت
(۲۴) تَگ: ته، پایینترین نقطه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #544
ناز کردن خوش تر آید از شِکَر
لیک، کم خایَش، که دارد صد خطر
ایمنآبادست آن راهِ نیاز
ترکِ نازش گیر و با آن ره بساز
زَهراب ز دستِ وی گر فرق کنم از می
پس در رهِ جانْ جانم والله به مجاز آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1650, Divan e Shams
خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم
پخته و خامِ تو را گر نپذیرم خامم
آبِ حَیَوانش را حیوان ز کجا نوشد؟
کی بیند رویش را چشمی که فراز آمد؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2358
جاهَدُوا فینا بگفت آن شهریار
جاهَدوا عنّا نگفت ای بیقرار
قرآن کریم، سورهٔ عنکبوت(۲۹)، آیهٔ ۶۹
Quran, Sooreh Al-Ankaboot(#29), Line #69
« وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ.»
« كسانى را كه در راهِ ما مجاهدت كنند، به راههاى خويش هدايتشان
مىكنيم، و خدا با نيكوكاران است.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1197
ای دهندهیْ قُوت و تَمکین(۲۵) و ثَبات
خلق را زین بیثباتی ده نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی دِه نَفْس را، که مُنثَنیست(۲۶)
(۲۵) تَمکین: قبول کردن، استعدادِ انسان برای ماندن در حالت تسلیم
یا استعداد فضا گشایی مداوم
(۲۶) مُنثَنی: خمیده، دوتا، در اینجا به معنی سستکار و درمانده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1759, Divan e Shams
کی شود این روانِ من ساکن؟
این چنین ساکنِ روان که منم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3718
چون بگوید بَسْ، شود ساکن رگم
ساکنم، وز رویِ فعل اندر تَگم(۲۷)
همچو مرْهم ساکن و بس کارْکُن
چون خِرد ساکن، وزو جُنبان سخُن
(۲۷) تَگْ: دویدن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 20, Divan e Shams
بر خارپشتِ هر بلا خود را مزن تو هم، هلا!
ساکن نشین، وین ورد خوان: جاءَ الْقَضا ضاقَ الْفَضا
چون قضا آید، فضا تنگ می شود.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 39, Divan e Shams
هرکه به جوبار بُوَد، جامه بر او بار بُوَد
چند زیان است و گران خرقه(۲۸) و دستار(۲۹)، مرا!
(۲۸) خرقه: جامه صوفیان و درویشان
(۲۹) دستار: پارچهای که دورِ سر می بندند.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #625
عقلِ هر عطّار کآگه شد ازو
طبلهها(۳۰) را ریخت اندر آبِ جو
رَو کزین جو برنیایی تا ابد
لَمْ یَکُن حَقّاً لَهُ کُفْواً اَحَد
قرآن کریم، سورهٔ اخلاص(۱۱۲)، آیهٔ ۴
Quran, Sooreh Al-Ikhlas(#112), Line #4
« وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ.»
« و نه هيچ كس همتاى اوست.»
(۳۰) طبله: صندوقچه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3240
موج بر وَی میزند بیاِحتِراز(۳۱)
خفته، پویان(۳۲) در بیابانِ دراز
خفته میبیند عطشهایِ شدید
آب، اَقرَب مِنْهُ مِنْ حَبْلِ الْوَرید
آن شخصِ خفته، دچارِ عطشِ سختی شده، در حالی که آب از
رگِ قلبش به او نزدیکتر است.
(۳۱) اِحتِراز: پرهیز کردن، ملاحظه
(۳۲) پویان: پوینده، در تکاپو
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1461
هین ببین کز تو نظر آید به کار
باقیت شَحمیّ(۳۳) و لَحمی(۳۴) پود و تار
شَحمِ تو در شمعها نفزود تاب
لَحمِ تو مَخمور(۳۵) را نامد کباب
در گداز این جمله تن را در بَصَر
در نظر رو، در نظر رو، در نظر
یک نظر دو گز همیبیند ز راه
یک نظر دو کون دید و روی شاه
در میانِ این دو فرقی بیشمار
سُرمه جو، وَاللهُ اَعلَم بِالسِّرار
میان این دو چشم، تفاوت بسیار است. جویای سُرمه باش. یعنی خواهان
معرفت و هدایت الهی باش. و خداوند به اسرار نهان داناتر است.
(۳۳) شَحم: پیه، چربی
(۳۴) لَحم: گوشت
(۳۵) مَخمور: مست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3085
پادشاهی داشت یک بُرنا(۳۶) پسر
باطن و ظاهر مُزَیَّن از هنر
خواب دید او کآن پسر ناگه بمُرد
صافیِ(۳۷) عالَم بر آن شَه گشت دُرد(۳۸)
خشک شد از تابِ آتش مَشکِ او(۳۹)
که نمانْد از تَفِّ آتش، اشکِ او
آنچنان پُر شد ز دُود و دَرد، شاه
که نمییابید در وَی راه آه
خواست مُردن، قالبش بیکار شد
عُمر مانده بود، شه بیدار شد
شادیی آمد ز بیداریش پیش
که ندیده بود اندر عمرِ خویش
که ز شادی خواست هم فانی شدن
بس مُطَوَّق(۴۰) آمد این جان و بدن
از دَمِ غم میبمیرد این چراغ
وز دمِ شادی بمیرد اینْت(۴۱) لاغ(۴۲)
در میانِ این دو مرگ، او زنده است
این مُطَوَّق شکل، جایِ خنده است
شاه با خود گفت: شادی را سبب
آنچنان غم بُود، از تسبیبِ(۴۳) رب
ای عجب یک چیز از یک روی مرگ
وآن زِ یک رویِ دگر اِحیا و برگ
آن یکی نسبت بدآن حالت، هلاک
باز هم آن سویِ دیگر اِمتساک(۴۴)
شادیِ تن، سوی دنیاوی، کمال
سویِ روزِ عاقبت، نقص و زوال
خنده را در خواب، هم تعبیرْخوان(۴۵)
گریه گوید، با دریغ و اَنْدُهان(۴۶)
گریه را در خواب شادیّ و فَرَح
هست در تعبیر، ای صاحبْمَرَح(۴۷)
شاه اندیشید کین غم خود گذشت
لیک، جان از جنسِ این بَدْظَنّ گشت
ور رسد خاری چنین اندر قَدَم
که رَوَد گُل، یادگاری بایدم
چون فنا را شد سبب بیمنتهیٰ
پس کدامین راه را بندیم ما؟
قرآن کریم، سورهٔ نساء(۴)، آیهٔ ۷۸
Quran, Sooreh An-Nisaa(#4), Line #78
« أَيْنَمَا تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ ۗ… ؛»
« هر جا كه باشيد ولو در حصارهاى سخت استوار،
مرگ شما را درمىيابد و….»
صد دریچه و دَر سویِ مرگِ لَدیغ(۴۸)
میکند اندر گشادن ژیغژیغ(۴۹)
ژیغژیغِ تلخِ آن درهایِ مرگ
نشنود گوشِ حریص از حرصِ برگ
از سویِ تن، دردها بانگِ دَر است
وز سوی خصمان، جفا بانگِ دَر است
زآن همه غُرها(۵۰) درین خانه رَه است
باد، تُندست و چراغم اَبْتَری(۵۱)
تا بود کز هر دو یک وافی(۵۲) شود
گر به باد، آن یک چراغ از جا رود
او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر(۵۳)
شمعِ فانی را به فانیّی دِگر
(۳۶) بُرْنا: جوان، مردِ جوان
(۳۷) صافی: شراب صاف
(۳۸) دُرد: آنچه از مایعات خصوصاً شراب تهنشین میشود.
(۳۹) مَشکِ او: كنايه از چشمِ او
(۴۰) مُطَوَّق: طوق دار، در اینجا به معنی مقیّد و وابسته
(۴۱) اینْت: اين تو را، هم برای تحسين میآيد و هم تعجّب
(۴۲) لاغ: شوخی، هزل
(۴۳) تسبیب: سبب سازی، سبب ساختن
(۴۴) اِمتساک: نگه داشتن، حفظِ خود
(۴۵) تعبیرْخوان: خوابگزار
(۴۶) اَنْدُهان: غمها، جمع اَنْدُه
(۴۷) مَرَح: شادی بسیار
(۴۸) لَدیغ: گزنده، تلخ
(۴۹) ژیغژیغ: صدایی که از باز و بسته شدنِ در پدید آید.
(۵۰) غُر: بیماری فتق، در اینجا مطلقاً به معنی بیماری است.
(۵۱) اَبْتَر: ناقص و به دردنخور
(۵۲) وافی: بسنده، کافی، وفاکننده به عهد
(۵۳) غِرَر: جمع غِرَّه به معنی غفلت و بیخبری و غرور
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3228
« مرتد شدنِ کاتبِ وحی به سبب آنکه پرتوِ وحی بر او زد
آن آیت را پیش از پیغامبر (صلی الله علیه و سلم) بخواند
گفت: پس من هم محلِّ وحیام.»
پیش از عثمان یکی نَسّاخ(۵۴) بود
کو به نَسْخِ(۵۵) وحی جدّی مینمود
وحیِ پیغمبر چو خواندی در سَبَق(۵۶)
او همآن را وانبشتی بر ورق
پرتوِ آن وحی، بر وَی تافتی
او درونِ خویش، حکمت یافتی
عینِ آن حکمت بفرمودی رسول
زین قَدَر گمراه شد آن بوالفُضُول(۵۷)
کآنچه میگوید رسولِ مُستَنیر(۵۸)
مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر
پرتوِ اندیشهاش زد بر رسول
قهرِ حق آورد بر جانش نزول
هم ز نَسّاخی برآمد، هم ز دین
شد عَدوِّ(۵۹) مصطفیٰ و دین، به کین
مصطفیٰ فرمود کای گَبرِ عَنود(۶۰)
چُون سیه گشتی؟ اگر نور از تو بود
گر تو یَنْبُوعِ(۶۱) الهی بودیی
این چنین آبِ سیه نگشودیی
تا که ناموسش به پیش این و آن
نشکنَد، بربست این او را دهان
اندرون میشوردش هم زین سبب
او نیآرد(۶۲) توبه کردن این عجب
آه میکرد و نبودش آه، سود
چون درآمد تیغ و سَر را درربُود
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۶۳)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
کِبر و کفر آنسان ببست آن راه را
که نیارد کرد ظاهر، آه را
(۵۴) نَسّاخ: رونوشت نویس، نویسنده، نسخه نویس، کاتبِ وحی
(۵۵) نَسْخ: نوشتن
(۵۶) سَبَق: فضای ایزدی
(۵۷) بوالفُضُول: نادانی که خود را دانا نماید، کنایه از یاوهگو
(۵۸) مُستَنیر: روشنایی جوینده، روشن و تابان
(۵۹) عَدوّ: دشمن
(۶۰) عَنود: ستیزهکار، ستیزنده
(۶۱) یَنْبُوع: چشمه، جویِ پُرآب
(۶۲) نیآرد: نمیتواند
(۶۳) حَدید: آهن
مجموع لغات:
----------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد
چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان
در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد
ور زانکه ببندی در بر حکم تو بنهد سر
بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد
هر شمع گدازیده شد روشنی دیده
کان را که گداز آمد او محرم راز آمد
زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می
پس در ره جان جانم والله به مجاز آمد
آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد
کی بیند رویش را چشمی که فراز آمد
من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز آمد
ای دل چو در این جویی پس آب چه میجویی
تا چند صلا گویی هنگام نماز آمد
تن ز آتشهای دل بگداخته
خانه از غیر خدا پرداخته
عاشقی بر غیر او باشد مجاز
راز را غیر خدا محرم نبود
آه را جز آسمان همدم نبود
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
علفخواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
در فغان و جست و جو آن خیرهسر
هر طرف پرسان و جویان دربهدر
کآن که دزدید اسب ما را کو و کیست
اینکه زیر ران توست ای خواجه چیست
آری این اسب است لیکن اسب کو
با خود آ ای شهسوار اسبجو
اسب زیر ران و فارس اسبجو
چیست این گفت اسب لیکن اسب کو
هی نه اسب است این به زیر تو پدید
گفت آری لیک خود اسبی که دید
در میان روز گفتن روز کو
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
« خاموشی گزینید باشدکه از لطف و رحمت پروردگار برخوردار شوید.»
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سر را ای لبیب
جان سر برخوان دمی فهرست طب
نار علتها نظر کن ملتهب
زآن همه غرها درین خانه ره است
هر دو گامی پر ز کژدمها چه است
باد تندست و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
تا بود کز هردو یک وافی شود
گر به باد آن یک چراغ از جا رود
همچو عارف کز تن ناقص چراغ
شمع دل افروخت از بهر فراغ
پیش چشم خود نهد او شمع جان
چون نبودش تخم صدقی کاشته
حق برو نسیان آن بگماشته
گرچه بر آتشزنهی دل میزند
آن ستارهش را کف حق میکشد
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حبالوطن
از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری
گفت پیغمبر که جنت از اله
گر همیخواهی ز کس چیزی مخواه
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
زآنکه جباران بدند و سرفراز
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
حاکم است و یفعلالله مایشاء
او ز عین درد انگیزد دوا
چنانکه از ذات درد و مرض دوا و درمان میآفریند.
نازنینی تو ولی در حد خویش
الله الله پا منه از حد بیش
گر زنی بر نازنینتر از خودت
در تگ هفتم زمین زیر آردت
ناز کردن خوش تر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر
ایمنآبادست آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز
پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار
جاهدوا عنا نگفت ای بیقرار
« كسانى را كه در راه ما مجاهدت كنند به راههاى خويش هدايتشان
مىكنيم و خدا با نيكوكاران است.»
ای دهندهی قوت و تمکین و ثبات
قایمی ده نفس را که منثنیست
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
چون بگوید بس شود ساکن رگم
ساکنم وز روی فعل اندر تگم
همچو مرهم ساکن و بس کارکن
چون خرد ساکن وزو جنبان سخن
بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
چون قضا آید فضا تنگ می شود.
هرکه به جوبار بود جامه بر او بار بود
چند زیان است و گران خرقه و دستار مرا
عقل هر عطار کآگه شد ازو
طبلهها را ریخت اندر آب جو
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لم یکن حقا له کفوا احد
موج بر وی میزند بیاحتراز
خفته پویان در بیابان دراز
خفته میبیند عطشهای شدید
آب اقرب منه من حبل الورید
باقیت شحمی و لحمی پود و تار
شحم تو در شمعها نفزود تاب
لحم تو مخمور را نامد کباب
در گداز این جمله تن را در بصر
در نظر رو در نظر رو در نظر
در میان این دو فرقی بیشمار
سرمه جو والله اعلم بالسرار
پادشاهی داشت یک برنا پسر
باطن و ظاهر مزین از هنر
خواب دید او کآن پسر ناگه بمرد
صافی عالم بر آن شه گشت درد
خشک شد از تاب آتش مشک او
که نماند از تف آتش اشک او
آنچنان پر شد ز دود و درد شاه
که نمییابید در وی راه آه
خواست مردن قالبش بیکار شد
عمر مانده بود شه بیدار شد
که ندیده بود اندر عمر خویش
بس مطوق آمد این جان و بدن
از دم غم میبمیرد این چراغ
وز دم شادی بمیرد اینت لاغ
در میان این دو مرگ او زنده است
این مطوق شکل جای خنده است
شاه با خود گفت شادی را سبب
آنچنان غم بود از تسبیب رب
وآن ز یک روی دگر احیا و برگ
آن یکی نسبت بدآن حالت هلاک
باز هم آن سوی دیگر امتساک
شادی تن سوی دنیاوی کمال
سوی روز عاقبت نقص و زوال
خنده را در خواب هم تعبیرخوان
گریه گوید با دریغ و اندهان
گریه را در خواب شادی و فرح
هست در تعبیر ای صاحبمرح
لیک جان از جنس این بدظن گشت
ور رسد خاری چنین اندر قدم
که رود گل یادگاری بایدم
چون فنا را شد سبب بیمنتهی
پس کدامین راه را بندیم ما
صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ
میکند اندر گشادن ژیغژیغ
ژیغژیغ تلخ آن درهای مرگ
نشنود گوش حریص از حرص برگ
از سوی تن دردها بانگ در است
وز سوی خصمان جفا بانگ در است
تا بود کز هر دو یک وافی شود
او نکرد این فهم پس داد از غرر
شمع فانی را به فانیی دگر
پیش از عثمان یکی نساخ بود
کو به نسخ وحی جدی مینمود
وحی پیغمبر چو خواندی در سبق
پرتو آن وحی بر وی تافتی
او درون خویش حکمت یافتی
عین آن حکمت بفرمودی رسول
زین قدر گمراه شد آن بوالفضول
کآنچه میگوید رسول مستنیر
پرتو اندیشهاش زد بر رسول
قهر حق آورد بر جانش نزول
هم ز نساخی برآمد هم ز دین
شد عدو مصطفی و دین به کین
مصطفی فرمود کای گبر عنود
چون سیه گشتی اگر نور از تو بود
گر تو ینبوع الهی بودیی
این چنین آب سیه نگشودیی
نشکند بربست این او را دهان
او نیآرد توبه کردن این عجب
آه میکرد و نبودش آه سود
چون درآمد تیغ و سر را درربود
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
کبر و کفر آنسان ببست آن راه را
که نیارد کرد ظاهر آه را
Privacy Policy
Today visitors: 1020 Time base: Pacific Daylight Time