برنامه شماره ۹۵۵ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۲ تاریخ اجرا: ۲۸ مارس ۲۰۲۳ - ۹ فروردین
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۵۵ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۵۵ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۵۵ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۵۵ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #607, Divan e Shams
ای دل به غمش دِه جان، یعنی بنمیارزد
بیسر شو و بیسامان، یعنی بنمیارزد
چون لعلِ لبش دیدی، یک بوسه بدزدیدی
برخیز ز لعل و کان، یعنی بنمیارزد
در عشقِ چنان چوگان میباش به سر گردان
چون گوی درین میدان، یعنی بنمیارزد
بیپا شد و بیسر شد، تا مرد قَلَندَر(۱) شد
شاباش(۲) زهی ارزان، یعنی بنمیارزد
چون آتشِ نو کردی، عقلم به گرو کردی
خاکِ توام ای سلطان، یعنی بنمیارزد
بر عشق گذشتم من، قربانِ تو گشتم من
آن عید بدین قربان، یعنی بنمیارزد
چون مردمِ دیوانه ویران کنم این خانه
آن وصل بدین هجران، یعنی بنمیارزد
تا دل به قمر دادم، از گردشِ او شادم
چون چرخ شدم گردان، یعنی بنمیارزد
(۱) قَلَندَر: صوفی، انسان زنده به حضور، آزاد، رند
(۲) شاباش: شاد باشید
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3137
گفت: رو، هر که غم دین برگزید
باقیِ غمها خدا از وی بُرید
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
« همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم،
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد.
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»
قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳
Quran, Al-Hadid(#57), Line #3
« هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»
« اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1438
ای دهندهٔ عقلها، فریاد رَس
تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس
هم طلب از توست و هم آن نیکویی
ما کهایم؟ اوّل تویی، آخر تویی
هم بگو تو، هم تو بشنو، هم تو باش
ما همه لاشیم(۳) با چندین تراش
(۳) لاش: هیچ چیز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #840
جهدِ فرعونی، چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت، آن تفتیق(۴) بود
(۴) تفتیق: شکافتن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بیجَهاتَت(۵)
(۵) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَمِ الهی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مُرده بیرون میکند
نَفْسِ زنده سوی مرگی میتند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3288
عقلِ تو قسمت شده بر صد مُهِمّ
بر هزاران آرزو و طِمّ(۶) و رِمّ(۷)
(منظور از طِمّ و رِمّ در اینجا، آرزوهای دنیوی است.)
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
جَوجَوی(۸)، چون جمع گردی ز اِشتباه
پس توان زد بر تو سِکّهٔ پادشاه
(۶) طِمّ: دریا و آب فراوان
(۷) رِمّ: زمین و خاک
(۸) جَوجَو: یک جو یک جو و ذرّهذرّه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1502
خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد
وانگه از خود بی زِ خود چیزی بدُزد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1463
مشتریِّ ماست اللهُاشْتَریٰ(۹)
از غمِ هر مشتری هین برتر آ
«کسی که فرموده است: «خداوند میخرد»، مشتری ماست.
بهوش باش از غم مشتریانِ فاقد اعتبار بالاتر بیا.»
قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۱۱۱
Quran, At-Tawba(#9), Line #111
«إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ…»
«خداوند، جان و مال مؤمنان را به بهای بهشت خریده است…»
مشتریی جُو که جویانِ تو است
عالمِ آغاز و پایانِ تو است
هین مَکَش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بَد است
(۹) اِشترى: خريد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2011, Divan e Shams
جانِ جانهایی تو، جان را برشکن
کس تویی، دیگر کسان را برشکن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #609, Divan e Shams
بر هر چه همیلرزی، میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3621
سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماند
خویش را سَر ساخت و تنها پیش راند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #150, Divan e Shams
دردِ شمسالدین بود سرمایهٔ درمان ما
بی سر و سامانیِ عشقش بُوَد سامان ما
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۷۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #746
امتحان بر امتحان است ای پدر
هین، به کمتر امتحان، خود را مَخَر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #360
بنده را کی زَهره باشد کز فُضول(۱۰)
امتحانِ حق کند ای گیجِ گُول؟
آن، خدا را میرسد کو امتحان
پیش آرَد هر دَمی با بندگان
تا به ما، ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سِرار(۱۱)
(۱۰) فُضول: فضولی و گستاخی
(۱۱) سِرار: باطن، نهانخانه، دل یا مرکز انسان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1430
هرکه او بیسَر بجنبد، دُم بُوَد
جُنبشش چون جُنبشِ کژدُم بود
کَژْرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشۀ او خَستنِ(۱۲) اَجسامِ پاک
سَر بکوب آن را که سِرّش این بُوَد
خُلق و خویِ مستمرّش این بُوَد
(۱۲) خَستَن: آزردن، زخمی کردن، در اینجا مراد نیش زدن است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1502, Divan e Shams
زهی باغی که من ترتیب کردم
زهی شهری که من بنیاد کردم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #612
تو مکانی، اصلِ تو در لامکان
این دکان بربند و بگشا آن دکان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #712, Divan e Shams
شیرین چو شکَر تو باش شاکر
شاکِر هر دم شِکَر سِتانَد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2528
شهرِ ما فردا پُر از شِکَّر شود
شِکَّر ارزانَست، ارزانتر شود
در شِکَر غلطید ای حلواییان
همچو طوطی، کوریِ صفراییان
نیشکر کوبید کار این است و بس
جان برافشانید یار این است و بس
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2104, Divan e Shams
ساقیِ باقیست خوش و عاشقان
خاکِ سیه بر سرِ این باقیان
زهر از آن دستِ کریمش بنوش
تا که شوی مِهتَرِ(۱۳) حلواییان
عشق چو مغز است جهان همچو پوست
عشق چو حلوا و جهان چون تیان(۱۴)
حلقِ من از لذّتِ حلوا بسوخت
تا نکنم حِلیهٔ(۱۵) حلوا بیان
(۱۳) مِهتَر: بزرگتر
(۱۴) تیان: دیگِ سرگشادهٔ بزرگ
(۱۵) حِلیه: زینت، مشخصاتِ ظاهر، وصف
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۱۶) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۱۶) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
گوهرِ باقی، درآ در دیدهها
سنگ بستان، باقیان را برشکن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2053
گاوِ زرّین بانگ کرد، آخِر چه گفت؟
کاحمقان را این همه رغبت شگُفت
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1480
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش(۱۷)
چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
(۱۷) عُش: آشیانهٔ پرندگان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2466
پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکان
میدویم اندر مکان و لامَکان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1555
پای را بَربست و گفتا: گُو شَوَم
در خَمِ چوگانْش(۱۸)، غلطان میروم
(۱۸) چوگان: چوب بلندی است که سرِ آن خمیده است و با آن گُویِ مخصوصی را میزنند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1558
گُوی شو، میگَرد بر پهلویِ صدق
غَلْط غَلطان در خَمِ چوگانِ عشق
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #322, Divan e Shams
گویِ منی و میدوی در چوگانِ حکمِ من
در پیِ تو همی دَوَم، گرچه که میدوانَمت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4009
عشق چون دَعوی، جَفا دیدن گُواه
چون گُواهت نیست، شد دَعوی تَباه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams
در حرکت باش از آنک، آبِ روان نَفسُرد(۱۹)
کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیای
(۱۹) فِسُردن: یخ بستن، منجمد شدن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1802, Divan e Shams
غلبیرم(۲۰) اندر دستِ او، در دست میگرداندم
غلبیر کردن کارِ او، غلبیر بودن کار من
(۲۰) غَلبیر: غربال، الک
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1387, Divan e Shams
چون آب باش و بیگره، از زخمِ دندانها بجه
من تا گره دارم، یقین میکوبی و میساییَم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۲۱)
(۲۱) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۲۲)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۲۲) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۲۳)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۲۳) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1067
که درونِ سینه شرحت دادهایم
شرح اَندر سینهات بِنهادهایم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.» تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
« قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
« گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۲۴) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُونست، نه موقوفِ علل
(۲۴) نَفَخْتُ: دمیدم
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸۲
Quran, Yaseen(#36), Line #82
«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»
«چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مىگويد: موجود شو، پس موجود مىشود.»
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۲۵) را؟
(۲۵) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۲۶) و سَنی(۲۷)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۲۶) حَبر: دانشمند، دانا
(۲۷) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2235
در گویّ(۲۸) و در چَهی ای قَلتَبان(۲۹)
دست وادار از سِبالِ(۳۰) دیگران
چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش
بعد از آن دامانِ خَلقان گیر و کَش
ای مُقیمِ حبسِ چار و پنج و شَش
نغزجایی، دیگران را هم بکَش
(۲۸) گَو: گودال
(۲۹) قَلتَبان: بیحمیّت، بیغیرت
(۳۰) سِبال: سبیل
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4230
آشنایی گیر شبها تا به روز
با چنین اِستارههای دیوسوز
هر یکی در دفعِ دیوِ بَدگُمان
هست نفتاندازِ(۳۱) قلعهٔ آسمان
(۳۱) نفتاندازَنده: کسی که آتش میبارد.
بیپا شد و بیسر شد، تا مرد قَلَندَر شد
شاباش زهی ارزان، یعنی بنمیارزد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #189, Divan e Shams
چوگانِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی
از پا و سر بُریدی، بیپا و سر به رقص آ
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۶۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2622
اللَّه اللَّه زود بفروش و بخَر
قطرهای دِه، بحرِ پُرگوهر ببر
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۷۷
Poem (Qazal) #177, Divan e Hafez
هزار نکتهٔ باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۶۶
Poem (Qazal) #66, Divan e Hafez
قلندرانِ حقیقت به نیم جو نخرند
قبایِ اطلس آن کس که از هنر عاریست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۶۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2623
اللَّه اللَّه هیچ تأخیری مکُن
که ز بَحرِ لطف آمد این سخُن
لطف، اندر لطفِ این گُم میشود
کاسْفَلی(۳۲) بر چرخِ هفتم میشود
(۳۲) اَسْفَل: پست و فرومایه
حافظ، دیوان غزلیّات، غزل شمارهٔ ۱۷۸
Poem (Qazal) #178, Divan e Hafez
صوفیان واستدند از گروِ می همه رَخت
دلقِ ما بود که در خانه خمّار(۳۳) بمانْد
(۳۳) خَمّار: مِیفروش
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3008
چیست تعظیمِ(۳۴) خدا افراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحیدِ خدا آموختن؟
خویشتن را پیشِ واحد سوختن
گر همیخواهی که بفْروزی چو روز
هستیِ همچون شبِ خود را بسوز
(۳۴) تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1408
عقل، قربان کُن به پیشِ مصطفی
حَسبِیَ الله گُو که اللهام کَفی
قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیات ۳۶ و ۳۸
Quran, Az-Zumar(#39), Line #36, 38
«… أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ ۖ … . »
«… آيا خدا براى نگهدارى بندهاش كافى نيست؟ … .»
«… قُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ ۖ… .»
«… بگو: خدا براى من بس است… .»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #820
هی زِ چِه معلوم گردد این؟ ز بَعث(۳۵)
بعث را جُو، کم کن اندر بعث بَحث
(۳۵) بعث: رستاخیز، قیامت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2143
معنیِ تکبیر این است ای امام
کای خدا پیشِ تو ما قربان شدیم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۳۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2328
زین خِرَد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1665, Divan e Shams
عاشقی بر من، پریشانت کنم
کم عمارت کن، که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
تو بر آنکه خلق را حیران کنی
من بر آنکه مست و حیرانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی(۳۶) به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
(۳۶) افلاطون و لقمان: هردو در دانایی و حکمت شهرت داشتهاند.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #560
عُقده(۳۷) را بگشاده گیر ای مُنتهی
عقدهیی سختست بر کیسهٔ تهی
(۳۷) عُقده: گِره
گر کُهِ قافی، تو را چون آسیا
آرَم اندر چرخ و گردانت کنم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2219, Divan e Shams
من غلامِ قمرم غیرِ قمر هیچ مگو
پیشِ من جز سخنِ شمع و شِکَر هیچ مگو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #592, Divan e Shams
اگر چرخِ وجودِ من ازین گردش فرو مانَد
بگردانَد مرا آنکَس که گردون را بگردانَد
-------------------------
مجموع لغات:
---------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ای دل به غمش ده جان یعنی بنمیارزد
بیسر شو و بیسامان یعنی بنمیارزد
چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی
برخیز ز لعل و کان یعنی بنمیارزد
در عشق چنان چوگان میباش به سر گردان
چون گوی درین میدان یعنی بنمیارزد
بیپا شد و بیسر شد تا مرد قلندر شد
شاباش زهی ارزان یعنی بنمیارزد
چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی
خاک توام ای سلطان یعنی بنمیارزد
بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من
آن عید بدین قربان یعنی بنمیارزد
چون مردم دیوانه ویران کنم این خانه
آن وصل بدین هجران یعنی بنمیارزد
تا دل به قمر دادم از گردش او شادم
چون چرخ شدم گردان یعنی بنمیارزد
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
اول و آخر تویی ما در میان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم
ای دهنده عقلها فریاد رس
ما کهایم اول تویی آخر تویی
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش
جهد فرعونی چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت آن تفتیق بود
تا بازکشد به بیجهاتت
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
منظور از طم و رم در اینجا آرزوهای دنیوی است
جوجوی چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سکه پادشاه
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وانگه از خود بی ز خود چیزی بدزد
مشتری ماست اللهاشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
کسی که فرموده است خداوند میخرد مشتری ماست
بهوش باش از غم مشتریان فاقد اعتبار بالاتر بیا
مشتریی جو که جویان تو است
عالم آغاز و پایان تو است
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بد است
جان جانهایی تو جان را برشکن
کس تویی دیگر کسان را برشکن
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
سرنگون زآن شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند
درد شمسالدین بود سرمایه درمان ما
بی سر و سامانی عشقش بود سامان ما
هین به کمتر امتحان خود را مخر
بنده را کی زهره باشد کز فضول
امتحان حق کند ای گیج گول
آن خدا را میرسد کو امتحان
پیش آرد هر دمی با بندگان
تا به ما ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سرار
هرکه او بیسر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش کژدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
تو مکانی اصل تو در لامکان
شیرین چو شکر تو باش شاکر
شاکر هر دم شکر ستاند
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزانست ارزانتر شود
در شکر غلطید ای حلواییان
همچو طوطی کوری صفراییان
ساقی باقیست خوش و عاشقان
خاک سیه بر سر این باقیان
زهر از آن دست کریمش بنوش
تا که شوی مهتر حلواییان
عشق چو حلوا و جهان چون تیان
حلق من از لذت حلوا بسوخت
تا نکنم حلیه حلوا بیان
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
گوهر باقی درآ در دیدهها
سنگ بستان باقیان را برشکن
گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
کاحمقان را این همه رغبت شگفت
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش
چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش
پیش چوگانهای حکم کن فکان
میدویم اندر مکان و لامکان
پای را بربست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان میروم
گوی شو میگرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
گوی منی و میدوی در چوگان حکم من
در پی تو همی دوم گرچه که میدوانمت
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
در حرکت باش از آنک آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق سر سراندازیای
غلبیرم اندر دست او در دست میگرداندم
غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار من
چون آب باش و بیگره از زخم دندانها بجه
من تا گره دارم یقین میکوبی و میساییم
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
که درون سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکونست نه موقوف علل
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
بر قرین خویش مفزا در صفت
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغزجایی دیگران را هم بکش
با چنین استارههای دیوسوز
هر یکی در دفع دیو بدگمان
هست نفتانداز قلعه آسمان
چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بیپا و سر به رقص آ
الله الله زود بفروش و بخر
قطرهای ده بحر پرگوهر ببر
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
الله الله هیچ تأخیری مکن
که ز بحر لطف آمد این سخن
لطف اندر لطف این گم میشود
کاسفلی بر چرخ هفتم میشود
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
چیست تعظیم خدا افراشتن
چیست توحید خدا آموختن
خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همیخواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که اللهام کفی
هی ز چه معلوم گردد این ز بعث
بعث را جو کم کن اندر بعث بحث
معنی تکبیر این است ای امام
کای خدا پیش تو ما قربان شدیم
زین خرد جاهل همی باید شدن
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدهیی سختست بر کیسه تهی
گر که قافی تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
اگر چرخ وجود من ازین گردش فرو ماند
بگرداند مرا آنکس که گردون را بگرداند
Privacy Policy
Today visitors: 509 Time base: Pacific Daylight Time