برنامه شماره ۷۱۵ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۱۱ ژوئن ۲۰۱۸ ـ ۲۲ خرداد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 626, Divan e Shams
هر کآتشِ من دارد، او خرقه ز من دارد
زخمی چو حُسینستش، جامی چو حسن دارد
نفس اَرچه که زاهد شد، او راست نخواهد شد
ور راستیی خواهی آن سروِ چمن دارد
جانیست تو را ساده، نقشِ تو از آن زاده
در ساده جان بنگر، کان ساده چه تن دارد؟
آیینه جان را بین هم ساده و هم نَقشین
هر دم بتِ نو سازد، گویی که شَمَن(۱) دارد
گه جانبِ دل باشد، گه در غمِ گِل باشد
ماننده آن مردی کز حرص دو زن دارد
کی شاد شود آن شه کز جان نَبُوَد آگه؟
کی ناز کند مرده کز شَعْر(۲) کفن دارد؟
میخاید(۳) چون اُشتُر، یعنی که دهانم پُر
خاییدنِ بیلقمه تَصدیعِ(۴) ذَقَن(۵) دارد
مردانه تو مجنون شو و اندر لگنِ خون شو
گه ماده و گه نر نی، کان شیوه زَغَن(۶) دارد
چون موسیِ رُخ زردش توبه مکن از دردش
تا یار نَعَم(۷) گوید، گر گفتنِ لَنْ(۸)* دارد
چون مستِ نِعَم(۹) گشتی، بیغصْه و غم گشتی
پس مست کجا داند کاین چرخ سخن دارد؟
گر چشمه بُوَد دلکش، دارد دهنت را خوش
لیکن همه گوهرها دریای عَدَن دارد
* قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۱۴۳
Quran, Sooreh Araaf(#7), Line #143
وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰ لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ ۚ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَٰكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي ۚ فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَىٰ صَعِقًا ۚ فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ
چون موسى به ميعادگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، گفت: اى پروردگار من، بنماى، تا در تو نظر كنم. گفت: هرگز مرا نخواهى ديد. به آن كوه بنگر، اگر بر جاى خود قرار يافت، تو نيز مرا خواهى ديد. چون پروردگارش بر كوه تجلى كرد، كوه را خرد كرد و موسى بيهوش بيفتاد. چون به هوش آمد گفت: تو منزهى، به تو بازگشتم و من نخستين مؤمنانم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1297
سختگیری و تعصّب خامی است
تا جنینی کار خونآشامی است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1638
زین سبب فرمود: استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نفس بر دل دگر داغی نهم
کُلُّ اَصْباحٍ لَنا شَأْنٌ جدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لا یَحید**
در هر بامداد کاری تازه داریم، و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمی شود.
** قرآن کریم، سوره الرحمن(۵۵)، آیه ۲۹
Quran, Sooreh Arahmaan(#55), Line #29
يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ
هر که در آسمان ها و زمین است از او درخواست [حاجت] می کند، او هر روز در کاری است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 362
بینیِ طفلی بمالد مادری
تا شود بیدار، وا جوید خَوری
کو گرسنه خفته باشد بیخبر
وآن دو پستان میخَلَد(۱۰) از بهرِ دَرّ(۱۱)
کُنتُ کَنزاً رَحْمَةً مَخْفِیَّةً
فَابْتَعَثْتُ اُمَّةً مَهدیَّةً
من گنجینه رحمت و مهربانی پنهان بودم، پس امتی هدایت شده را برانگیختم.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1141
صورت از بیصورتی آمد برون
باز شد که انّا اِلَیهِ راجِعُون***
صورت های جهان همه از عالم بی صورتی پدید آمده است. یعنی همه موجودات از حضرت خداوندی و ذات بی چون و نامتعیّن او سر بر آورده اند و دوباره به سوی او باز روند.
پس تو را هر لحظه، مرگ و رَجْعَتی(۱۲) است
مصطفی فرمود: دنیا ساعتی است
*** قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۱۵۶
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #156
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
كسانى كه به حادثه سخت دچار آیند (صبر پیشه کنند) و بگویند: ما از خداییم و به سوی او باز رویم.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3712
صورت از بیصورت آید در وجود
همچنانک از آتشی زاده ست دود
کمترین عیبِ مُصَوَّر(۱۳) در خِصال(۱۴)
چون پیاپی بینی اش، آید مَلال
حیرتِ محض آردت بیصورتی
زاده صد گون آلت از بیآلتی
بی ز دستی، دستها بافد همی
جانِ جان سازد مُصَوَّر آدمی
آنچنان کاندر دل از هَجر و وصال
میشود بافیده(۱۵) گوناگون خیال
هیچ مانَد(۱۶) این مؤثر با اثر؟
هیچ مانَد بانگ و نوحه با ضرر؟
نوحه را صورت ضرر بیصورت است
دست خایند از ضرر کِش نیست دست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1258
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار، قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ، خرگاهت(۱۷) زند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3182
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قَدْ جَفَّ الْقَلَم****
که نگردد سنت ما از رَشَد(۱۸)
نیک را نیکی بود، بد راست بَد
کار کن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی تیغ او بُرَّنده است
چون فرشته گشت، از تیغ ایمنی ست
از سلیمان هیچ او را خوف نیست
حکمِ او بر دیو باشد نه مَلَک
رنج در خاک ست نه فوقِ فلک
**** حديث
جَفَّ الْقَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ
خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1406
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آن که دید دوست است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2466
پیش چوگانهای حکم کُنْ فَکان
میدویم اندر مکان و لامکان
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1344, Divan e Shams
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۱۹) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُون ست، نه موقوفِ علل
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۵۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2511, Divan e Shams
قدم بر نردبانی نِه، دو چشم اندر عَیانی نِه
بدن را در زیانی نِه، که تا جان را بیفزایی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3912
که تو پاکی از خطر وز نیستی
نیستان را مُوِجد(۲۰) و مُغنیستی(۲۱)
آنکه رویانید، داند سوختن
زآنکه چون بِدْرید، داند دوختن
میبسوزد هر خزان، مر باغ را
باز رویانَد گلِ صَبّاغ(۲۲) را
کای بسوزیده، برون آ، تازه شو
بارِ دیگر خوب و خوب آوازه شو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3918
ما همه نَفْسی و نَفْسی(۲۳) میزنیم
گر نخواهی، ما همه آهَرمَنیم(۲۴)
ز آن ز آهَرمَن رَهیدَستیم ما
که خریدی جانِ ما را از عَمی(۲۵)
تو عصاکش، هر که را که زندگیست
بی عصا و بی عصاکش کور کیست؟
غیرِ تو هر چه خوش است و ناخوش است
آدمی سوز(۲۶) است و عینِ آتش است
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 322, Divan e Shams
زخم پذیر و پیش رو، چون سپرِ شجاعتی
گوش به غیرِ زه مده تا چو کمان خَمانَمَت
از حدِ خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت، بر سرِ ره نَمانَمَت(۲۷)
هیچ مگو و کف مکن، سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانکه همی پزانمت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3496
کس نیابد بر دلِ ایشان ظَفَر(۲۸)
بر صدف آید ضرر، نی بر گُهَر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3456
اَنْصِتُوا(۲۹) را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۰۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 604, Divan e Shams
غم نیست اگر ماهش افتاد در آن چاهش
زیرا رَسَنِ(۳۰) زلفش در دست رَسَن دارد
صد مه اگر افزاید در چشمِ خوشش ناید
با تنگیِ چشمِ او کان خوبِ خُتَن دارد
از عکسِ وِیَست ای جان گر چرخ ضِیا(۳۱) دارد
یا باغ گلِ خندان یا سرو و سَمَن(۳۲) دارد
گر صورتِ شمعِ او اندر لگنِ غیرست
بر سقف زند نورش، گر شمع لگن دارد
گر با دگرانی تو، در ما نگرانی تو
ما روحِ صفا داریم گر غیر بدن دارد
بس مست شدست این دل، وز دست شدست این دل
گر خُرد شدست این دل، زان زلف شکن دارد
شمس الحقِ تبریزی شاهِ همه شیرانست
در بیشه جانِ ما آن شیر وطن دارد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۴۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1433, Divan e Shams
من آنم کز خیالاتش تراشنده وَثَن(۳۳) باشم
چو هنگامِ وصال آمد، بتان را بت شکن باشم
مرا چون او ولی باشد، چه سُخره بوعلی باشم؟
چو حُسنِ(۳۴) خویش بنماید چه بندِ بُوالحَسَن باشم؟
دو صورت پیش می آرد، گهی شمع است و گه شاهد
دوم را من چو آیینه، نخستین را لَگَن(۳۵) باشم
مرا وامی است در گردن که بسپارم به عشقش جان
ولی نگزارمش تا از تقاضا مُمتَحَن(۳۶) باشم
چو زندانم بُوَد چاهی که در قعرش بُوَد یوسف
خُنُک جانِ من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دستِ او رَسَن باشد که دستِ چاهِیان گیرد
چه دستکها زنم(۳۷) آن دم که پابستِ(۳۸) رَسَن باشم
مرا گوید: چه می نالی ز عشقی تا که راهت زد؟
خُنُک آن کاروان کِش من درین ره راه زن باشم
چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقتِ سازِ من
غنیمت دار آن دم را که در تَن تَن تَنَن(۳۹) باشم
چو یارِ ذوفنونِ(۴۰) من، زند پرده جنونِ من
خدا داند، دگر کس نی، که آن دم در چه فن باشم
ز کوبِ(۴۱) غم چه غم دارم که با او پای می کوبم؟
چه تلخی آیدم، چون من برِ شیرین ذَقَن(۴۲) باشم؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۴۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1462, Divan e Shams
صورتگر نقّاشم، هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیشِ تو بگدازم
صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم
چون نقشِ تو را بینم، در آتشش اندازم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1905
بشنو این پند از حکیمِ غَزنوی(۴۳)
تا بیابی در تَنِ کهنه نُوی
ناز را رویی بباید همچو وَرد(۴۴)
چون نداری، گِردِ بدخویی مگرد
زشت باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد
پیشِ یوسف، نازِش(۴۵) و خوبی مکن
جز نیاز و آهِ یعقوبی مکن
معنی مُردن ز طوطی، بُد نیاز
در نیاز و فقر، خود را مُرده ساز
تا دَمِ عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند
از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو، تا گل برویی رنگ رنگ
سال ها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را، یک زمانی خاک باش
(۱) شَمَن: بت پرست، گاهی به خودِ بت هم گفته اند
(۲) شَعْر: نوعی پارچه نازک
(۳) خاییدن: جویدن
(۴) تَصدیع: درد سر دادن، باعث زحمت شدن
(۵) ذَقَن: چانه، زنخ
(۶) زَغَن: پرندهای شبیه کلاغ و کمی کوچکتر از آن که جانوران کوچک را شکار میکند، موش ربا، موش خوار
(۷) نَعَم: بله
(۸) لَنْ: نه هرگز
(۹) نِعَم: نعمت ها، جمع نعمت
(۱۰) خلیدن: آزرده کردن، مجروح شدن
(۱۱) دَرّ: شیر، بسیاری شیر، خون
(۱۲) رَجْعَت: بازگشت
(۱۳) مُصَوَّر: دارای تصویر، دارای شکل و صورت
(۱۴) خِصال: خویها، خصلت ها
(۱۵) بافیده: بافته شده
(۱۶) مانَد: شبیه است، مانستن به معنی مانند بودن و شباهت داشتن
(۱۷) خرگاه: خیمه بزرگ، سراپرده
(۱۸) رَشَد: هدايت، به راه راست رفتن، از گمراهی درآمدن
(۱۹) نَفَخْتُ: دمیدم
(۲۰) مُوِجد: به وجود آورنده
(۲۱) مُغنی: بی نیازی دهنده
(۲۲) صَبّاغ: رنگرز
(۲۳) نَفْسی و نَفْسی: خودم و خودم
(۲۴) آهَرمَن: اهریمن، شیطان
(۲۵) عَمی: کوری
(۲۶) آدمی سوز: سوزاننده انسان
(۲۷) نَمانَمَت: نگذارم تو را، اشاره به تکامل انسان است، از جمادی به نبات، از نبات به حیوانی و…
(۲۸) ظَفَر: پیروزی
(۲۹) اَنْصِتُوا: خاموش باشید
(۳۰) رَسَن: ریسمان
(۳۱) ضِیا: نور، روشنایی
(۳۲) سَمَن: یاسمن
(۳۳) وَثَن: بت، صنم
(۳۴) حُسن: خوبی، نیکویی
(۳۵) لَگَن: شمعدان، جای شمع
(۳۶) مُمتَحَن: آزموده شده، محنت زده، پریشان روزگار
(۳۷) دستک زدن: کف زدن، بشکن زدن
(۳۸) پابست: پابسته
(۳۹) تَن تَن تَنَن: بیان شادی و موسیقی زندگی
(۴۰) ذوفنون: صاحب فن ها، دارای هنرها
(۴۱) کوب: صدمه، رنج، ضربت
(۴۲) شیرین ذَقَن: خوش سیما و شیرین سخن. ذَقَن به معنی چانه است.
(۴۳) حکیمِ غَزنوی: منظور حکیم سنایی غزنوی شاعر قرن ششم هجری
(۴۴) وَرد: گل، گل سرخ
(۴۵) نازِش: به خود بالیدن
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
هر کآتشِ من دارد او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد
نفس اَرچه که زاهد شد او راست نخواهد شد
جانیست تو را ساده نقشِ تو از آن زاده
در ساده جان بنگر کان ساده چه تن دارد
آیینه جان را بین هم ساده و هم نقشین
هر دم بت نو سازد گویی که شمن دارد
گه جانب دل باشد گه در غمِ گل باشد
کی شاد شود آن شه کز جان نبود آگه
کی ناز کند مرده کز شعر کفن دارد
میخاید چون اشتر یعنی که دهانم پر
خاییدن بیلقمه تصدیع ذقن دارد
مردانه تو مجنون شو و اندر لگن خون شو
گه ماده و گه نر نی کان شیوه زغن دارد
چون موسی رخ زردش توبه مکن از دردش
تا یار نعم گوید گر گفتن لن* دارد
چون مست نعم گشتی بیغصه و غم گشتی
پس مست کجا داند کاین چرخ سخن دارد
گر چشمه بود دلکش دارد دهنت را خوش
لیکن همه گوهرها دریای عدن دارد
سختگیری و تعصب خامی است
زین سبب فرمود استثنا کنید
کل اصباح لنا شأن جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید**
تا شود بیدار وا جوید خوری
وآن دو پستان میخلد از بهر در
کنت کنزا رحمة مخفیة
فابتعثت امة مهدیة
باز شد که انا الیه راجعون***
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است
مصطفی فرمود دنیا ساعتی است
کمترین عیب مصور در خصال
چون پیاپی بینی اش آید ملال
حیرت محض آردت بیصورتی
بی ز دستی دستها بافد همی
جان جان سازد مصور آدمی
آنچنان کاندر دل از هجر و وصال
میشود بافیده گوناگون خیال
هیچ ماند این مؤثر با اثر
هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر
دست خایند از ضرر کش نیست دست
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
این بود معنی قد جف القلم****
که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود بد راست بد
تا تو دیوی تیغ او برنده است
چون فرشته گشت از تیغ ایمنی ست
حکم او بر دیو باشد نه ملک
رنج در خاک ست نه فوق فلک
پیش چوگانهای حکم کن فکان
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون ست نه موقوف علل
قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه
بدن را در زیانی نه که تا جان را بیفزایی
نیستان را موِجد و مغنیستی
آنکه رویانید داند سوختن
زآنکه چون بدرید داند دوختن
میبسوزد هر خزان مر باغ را
باز رویاند گل صباغ را
کای بسوزیده برون آ تازه شو
بار دیگر خوب و خوب آوازه شو
ما همه نفسی و نفسی میزنیم
گر نخواهی ما همه آهرمنیم
ز آن ز آهرمن رهیدستیم ما
که خریدی جان ما را از عمی
تو عصاکش هر که را که زندگیست
بی عصا و بی عصاکش کور کیست
آدمی سوز است و عین آتش است
زخم پذیر و پیش رو چون سپرِ شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نی بر گهر
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد
صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید
با تنگی چشم او کان خوب ختن دارد
از عکس وِیست ای جان گر چرخ ضیا دارد
یا باغ گل خندان یا سرو و سمن دارد
گر صورت شمعِ او اندر لگن غیرست
بر سقف زند نورش گر شمع لگن دارد
گر با دگرانی تو در ما نگرانی تو
ما روح صفا داریم گر غیر بدن دارد
بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل
گر خرد شدست این دل زان زلف شکن دارد
شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست
در بیشه جان ما آن شیر وطن دارد
من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم
چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم
مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم
چو حسن خویش بنماید چه بند بوالحسن باشم
دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد
دوم را من چو آیینه نخستین را لگن باشم
ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم
چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف
خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دست او رسن باشد که دست چاهیان گیرد
چه دستکها زنم آن دم که پابست رسن باشم
مرا گوید چه می نالی ز عشقی تا که راهت زد
خنک آن کاروان کش من درین ره راه زن باشم
چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت سازِ من
غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم
چو یارِ ذوفنون من زند پرده جنون من
خدا داند دگر کس نی که آن دم در چه فن باشم
ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم
چه تلخی آیدم چون من برِ شیرین ذقن باشم
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد
پیش یوسف نازش و خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
معنی مردن ز طوطی بد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز
تا دم عیسی تو را زنده کند
از بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
آزمون را یک زمانی خاک باش
Privacy Policy
Today visitors: 4064 Time base: Pacific Daylight Time