برنامه شماره ۹۲۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۲ اوت ۲۰۲۲ - ۱۲ مرداد
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۲۷ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دستیابی به فایل صوتی برنامه ۹۲۷ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۲۷ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۲۷ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 2919, Divan e Shams
گر سران را بیسری، درواستی(۱)
سرنگونان را سری درواستی
از برایِ شرحِ آتشهایِ غم
یا زبانی یا دلی برجاستی
یا شعاعی زان رخِ مهتابِ او
در شبِ تاریکِ غم با ماستی
یا کسی دیگر برایِ همدمی
هم از آن رو بیسر و بیپاستی
گر اثر بودی از آن مه بر زمین
نالهها از آسمان برخاستی
ورنه دستِ غیرتستی بر دهان
راست و چپ بی این دهان غوغاستی
گر از آن دُر پرتوی بر دل زدی
یا به دریا، یا خود او دریاستی
ورنه غیرت خاک زد در چشمِ دل
چشمه چشمه سویِ دریاهاستی
نیست پروایِ دو عالم عشق را
ورنه ز الّا هر دو عالم لاستی
عشق را خود خاک باشی(۲)، آرزوست
ورنه عاشق بر سرِ جوزاستی(۳)
تا چو برف، این هر دو عالم در گداز
ز آتشِ عشقِ جحیم آساستی(۴)
اژدهایِ عشق خوردی جمله را
گر عصا در پنجهٔ موساستی
لقمهای کردی دو عالم را چنانک
پیشِ جوعِ کلب(۵) نان یکتاستی
پیشِ شمسالدّینِ تبریز آمدی
تا تجلّیهاش مستوفاستی(۶)
(۱) درواستی: مخفّف و مُبدَلِ دربایستی
(۲) خاک بودن: مجازاً تواضع، فروتنی
(۳) جوزا: دو پیکر، صورت سوم از صورتهای فلکی
(۴) جحیم آسا: مانند دوزخ
(۵) جوعِ کلب: گرسنگی مفرط که بیمار هرچه خورد سیر نمیشود.
(۶) مُسْتوفیٰ: تمام، کامل
-----------
گر سران را بیسری، درواستی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3695
بیتعلّق نیست مخلوقی بِدُو
آن تعلّق هست بیچون ای عمو
زآنکه فصل(۷) و وصل(۸) نَبوَد در روان
غیرِ فصل و وصل نَنْدیشد گمان
غیرِ فصل و وصل پی بَر از دلیل
لیک پی بُردن بِنَنْشاند غَلیل(۹)
پی، پیاپی، میبَر ار دوری ز اصل
تا رگِ مَردیت آرد سویِ وصل
این تعلّق را خِرَد چون ره برد؟
بستهٔ فصلست و وصلست این خِرَد
زین وصیّت کرد ما را مُصْطَفیٰ
بحث کم جویید در ذاتِ خدا
آنکه در ذاتش تفکُّر کردنیست
در حقیقت آن نظر در ذات نیست
هست آن پندار او، زیرا به راه
صد هزاران پَرده آمد تا اِله
هر یکی در پَردهیی، موصول خُوست
وهمِ او آنست، کآن خود عِین هُوست
پس پیمبر دفع کرد این وَهْم از او
تا نباشد در غلط سوداپز(۱۰) او
وآنکه اندر وَهْم او ترکِ ادب
بیادب را سرنگونی داد رب
سرنگونی آن بُوَد کو سویِ زیر
میرود، پندارد او کو هست چیر(۱۱)
زآنکه حدِّ مست باشد این چنین
کو نداند آسمان را از زمین
در عجبهااش به فکر اندر رَوید
از عظیمی وز مَهابت(۱۲) گم شوید
چون ز صُنعش(۱۳) ریش و سِبلت(۱۴) گُم کند
حد خود داند ز صانع(۱۵) تن زند(۱۶)
جز که لا اُحْصی(۱۷) نگوید او ز جان
کز شمار و حد بُرون است آن بیان
حديث
«لااُحْصی ثَناءً عَلَیْکَ اَنْتَ کَما اَثْنَیْتَ عَلی نَفْسِکَ.»
«شب معراج خداوند به پیغمبر فرمود: «مرا ثنا بگو»
«پیغمبر فرمود: «من نتوانم ثنای تو گفتن، آنسان که خود ثنای خود گفتهای.»»
«لااُحْصی ثَناءً ما عَلَیْکَ»
«نمی توانم تو را چنانکه باید بستایم.»
(۷) فصل: گسستن
(۸) وصل: پیوستن
(۹) غَلیل: هم به معنی تشنگی شدید است و هم به معنی شخص تشنه.
(۱۰) سوداپز: سوداپزنده، سودا پختن به معنی خیالات و آرزوهای واهی و بی اساس کردن است.
(۱۱) چیر: چیره، غالب، مسلط
(۱۲) مَهابت: بزرگی و شکوه، عظمت، هیبت
(۱۳) صُنع: آفرینش، آفریدن
(۱۴) سِبلت: سِبیل
(۱۵) صانع: آفریننده
(۱۶) تن زدن: خودداری کردن
(۱۷) لا اُحْصی: به شمار در نمیآورم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3610
قرص خورشیدست خلوتخانهاش
کی حجاب آرَد شبِ بیگانهاش؟
علّت و پرهیز شد، بحران نماند
کفرِ او ایمان شد و، کفران نماند
چون اَلف از استقامت شد به پیش
او ندارد هیچ از اوصافِ خویش
گشت فرد از کِسوهٔ(۱۸) خوهایِ خویش
شد برهنه جان به جانافزایِ خویش
چون برهنه رفت پیشِ شاهِ فرد
شاهش از اوصافِ قُدسی جامه کرد
خِلْعتی(۱۹) پوشید از اوصافِ شاه
بَر پَرید از چاه بر ایوانِ جاه
این چنین باشد چو دُردی صاف گشت
از بُنِ طشت آمد او بالایِ طشت
در بُنِ طشت از چه بود او دُردناک(۲۰)؟
شومیِ آمیزشِ اجزای خاک
یارِ ناخوش پَرّ و بالش بسته بود
ورنه او در اصل بس برجَسته بود
چون عتابِ اِهْبِطُوا انگیختند
همچو هاروتش نگون آویختند
قرآن کریم، سورهٔ بقرهٔ (۲)، آیهٔ ۳۸
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #38
«قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا ۖ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدًى
فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ»
«گفتيم: همه از بهشت فرو شويد؛ پس اگر از جانب من راهنمايى برايتان آمد،
بر آنها كه از راهنمايى من پيروى كنند بيمى نخواهد بود و خود اندوهناک نمىشوند.»
بود هاروت از مَلاکِ آسمان
از عِتابی شد معلَّق همچنان
سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماند
خویش را سَر ساخت و تنها پیش راند
آن سَپَد، خود را چو پُر از آب دید
کرد اِستغنا و از دریا بُرید
بر جگر، آبش یکی قطره نماند
بحر، رحمت کرد و او را باز خواند
رحمتی، بیعلّتی بیخدمتی
آید از دریا، مبارک ساعتی
الله الله، گِردِ دریابار(۲۱) گَرد
گرچه باشند اهلِ دریابار زرد
تا که آید لطفِ بخشایشگری
سرخ گردد رویِ زرد از گوهری
(۱۸) کِسوه: جامه، لباس
(۱۹) خِلعت: لباسی فاخر که شخصی بزرگ به کسی میبخشد.
(۲۰) دُردناک: دُردآلود، مایع آمیخته به دُرد و رسوب، مانند شراب و جز آن.
(۲۱) دریابار: کنار دریا، ساحل دریا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۳۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1531
گرچه ناصح را بُوَد صد داعیَه(۲۲)
پند را اُذْنی بباید واعیَه(۲۳)
قرآن کریم، سورهٔ حاقّه (۶۹)، آیهٔ ۱۲
Quran, Al-Haqqah(#69), Line #12
«لِنَجْعَلَهَا لَكُمْ تَذْكِرَةً وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ»
«تا آن را مايه اندرزتان گردانيم و گوش نگهدارنده اندرز آن را فرا گيرد.»
تو به صد تلطیف پندش میدهی
او ز پندت میکند پهلو تهی
یک کسِ نامستمع ز استیز و رَد
صد کسِ گوینده را عاجز کند
(۲۲) داعیَه: خواسته و آرزو
(۲۳) واعیَه: شنوا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2264
پند گفتن با جَهولِ(۲۴) خوابناک
تخم افگندن بُوَد در شورهخاک
چاکِ حُمْق(۲۵) و جهل نپْذیرد رفو
تخمِ حکمت کم دِهَش(۲۶) ای پندگو
(۲۴) جَهول: نادان
(۲۵) حُمْق: نادانى
(۲۶) كم دِهَش: او را نده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1534
ز انبیا ناصحتر و خوش لهجهتر
کی بود؟ که گْرِفت دَمْشان در حَجَر
زآنچه کوه و سنگ در کار آمدند
مینشد بدبخت را بگشاده بند
آنچنان دلها که بُدشان ما و من
نعتشان شد: بَلْ اَشَدُّ قَسْوَةً
قلبهایی که گرفتار خودبینی هستند در قرآن کریم
اینگونه توصیف شدهاند: حتی از سنگ نیز سختترند.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۷۴
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #74
«ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ فَهِيَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً ۚ
وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَارُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ ۚ
وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ»
«پس از آن دلهاى شما چون سنگ، سخت گرديد، حتى سختتر از سنگ
كه از سنگ گاه جويها روان شود، و چون شكافته شود آب از آن بيرون جهد،
و گاه از ترس خدا از فراز به نشيب فرو غلتد، و خدا از آنچه مىكنيد غافل نيست.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۲۷) و سَنی(۲۸)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۲۷) حَبر: دانشمند، دانا
(۲۸) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2227
پا رهانَد رُوبهان را در شکار
و آن ز دُم دانند روباهان غِرار(۲۹)
عشقها با دُمِّ خود بازند کین
میرهاند جان ما را در کمین
روبها، پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبْود، دُم چه سود ای چشمْشوخ(۳۰)؟
ما چو روباهیم و پایِ ما کِرام(۳۱)
میرهاندمان ز صدگون انتقام
حیلهٔ باریکِ ما چون دُمِّ ماست
عشق ها بازیم با دُم چپّ و راست
دُم بجنبانیم ز استدلال و مکر
تا که حیران مانْد از ما زید و بکر
طالبِ حیرانیِ خلقان شدیم
دستِ طَمْع اندر الوهیّت(۳۲) زدیم
تا به افسون، مالک دلها شویم
این نمیبینیم ما، کَاندر گَویم
در گویّ(۳۳) و در چَهی ای قَلتَبان(۳۴)
دست وادار از سِبالِ(۳۵) دیگران
چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش
بعد از آن دامانِ خَلقان گیر و کَش
ای مُقیمِ حبسِ چار و پنج و شَش
نغزجایی، دیگران را هم بکَش
ای چو خَربنده(۳۶) حریفِ کونِ خر
بوسهگاهی یافتی، ما را ببَر
چون ندادت بندگیِّ دوست دست
میلِ شاهی از کجااَت خاستهست؟
در هوایِ آنکه گویندت: زهی
بستهای در گردنِ جانت زهی
روبَها، این دُمِّ حیلت را بِهِل(۳۷)
وقف کن دل بر خداوندانِ دل
(۲۹) غِرار: گول خوردن، غفلت، بیخبری
(۳۰) چشمشوخ: گستاخ
(۳۱) کِرام: جمعِ کریم، بزرگواران، بلند همتان
(۳۲) الُوهیَّت: خدایی، صفت خدایی
(۳۳) گَو: گودال
(۳۴) قَلتَبان: بیحمیّت، بیغیرت
(۳۵) سِبال: سبیل
(۳۶) خَربنده: خادمِ الاغ، خَرَکچی
(۳۷) هِلیدن: واگذاشتن، رها کردن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #51
هست احوالم خِلافِ همدگر
هر یکی با هم مخالف در اثر
چونکه هر دم راه خود را میزنم
با دگر کَس سازگاری چون کنم؟
موج لشکرهای احوالم ببین
هر یکی با دیگری در جنگ و کین
مینگر در خود چنین جنگِ گران
پس چه مشغولی به جنگِ دیگران؟
یا مگر زین جنگ، حقّت واخَرَد
در جهان صلح یک رنگت بَرَد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1521
این جفایِ خلق با تو در جهان
گر بدانی، گنجِ زر آمد نهان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2634
حقِ ذاتِ پاکِ الله الصَّمَد(۳۸)
که بُوَد بِهْ مارِ بَد از یارِ بَد
مارِ بَد جانی ستاند از سَلیم(۳۹)
یارِ بَد آرَد سویِ نارِ مقیم
از قَرین(۴۰) بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
چونکه او افکند بر تو سایه را
دزدد آن بیمایه از تو مایه را
(۳۸) صَمَد: بینیاز، از صفاتِ خداوند
(۳۹) سَلیم: مار گَزیده
(۴۰) قَرین: همنشین
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2596
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1865
آمد از حضرت ندا کِای مردِکار(۴۱)
ای به هر رنجی به ما امّیدوار
حُسنِ ظَنّ است و، امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دَم برتر آ
(۴۱) مردِکار: آن که کارها را به نحو احسن انجام دهد، ماهر، استاد، حاذق، لایق، مرد کار الهی.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2727
گر نخواهی نُکس(۴۲)، پیش این طبیب
بر زمین زن زرّ و سَر را ای لَبیب(۴۳)
(۴۲) نُکس: عود کردن بیماری
(۴۳) لَبیب: خردمند، عاقل
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
عِلّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۴۴)
(۴۴) ذُودَلال: صاحب ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4298
گفت مادر: تا جهان بودهست از این
کارافزایان بُدند اندر زمین
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود، کایشان ریشِ خود بر میکَنَند(۴۵)
(۴۵) ریش برکَندن: تشویش بی فایده کردن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3038
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بوک(۴۶) آن عیب از تو گردد نیز فاش
(۴۶) بوک: ای بسا، باشد که
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۴۷)
که: بگویید از طریقِ انبساط
(۴۷) بِساط: هر چیزِ گستردنی مانندِ فرش و سفره
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 44, Divan e Shams
زَهر به پیش او بِبَر تا کُنَدَش بهْ از شِکَر
قهر به پیش او بِنه تا کُنَدَش همه رضا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2743
تو بدان فخر آوری کز ترس و بند
چاپلوست گشت مردم روز چند
هر که را مردم سُجودی میکنند
زهر اَندر جانِ او میآکَنَند
چونکه برگردد از او آن ساجدش
دانَد او کان زَهر بود و مُوبِدش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4063
گرنه نفس از اندرون راهت زدی
رهزنان را بر تو دستی کی بُدی؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #649
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۴۸)
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار(۴۹)
دور کن آلت، بینداز اختیار
(۴۸) اِتَّقُوا: تقوا پیشه کنید، پرهیز کنید.
(۴۹) زینهار: برحذر باش؛ کلمهٔ تنبیه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #492
من غلامِ آن مسِ همّت پَرَست
کو به غیرِ کیمیا نآرَد شکست
دستِ اِشکسته برآور در دعا
سوی اِشکسته پَرَد فضلِ خدا
گر رهایی بایدت زین چاهِ تنگ
ای برادر رو بر آذر(۵۰) بیدرنگ
مکرِ حق را بین و مکرِ خود بِهِل(۵۱)
ای ز مکرش مکرِ مکّاران خجل
چونکه مکرت شد فنایِ مکرِ رَبّ
برگشایی یک کَمینی بُوالعَجَب(۵۲)
که کمینهٔ(۵۳) آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عُروج و اِرتِقا(۵۴)
(۵۰) آذر: آتش
(۵۱) بِهِل: رها کن، ترک کن
(۵۲) بُوالعَجَب: هر چیز عجیب و غریب
(۵۳) کمینه: کمترین
(۵۴) اِرتِقا: ترقی، به پایۀ بالاتر رسیدن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1558
گُوی شو، میگَرد بر پهلویِ صدق
غَلْط غَلْطان در خَمِ چوگانِ عشق
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3528
زآن رَهَش دور است تا دیدارِ دوست
کو نجویَد سَر، رئیسیش(۵۵) آرزوست
(۵۵) رئیسی: ریاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 2956, Divan e Shams
دل را تمام بَرکَن ای جان، ز نیک نامی
تا یک به یک بدانی اسرار را تمامی
ای عاشقِ الهی ناموسِ خلق خواهی؟
ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید، بیچون و چند باید
جانی بلند باید، کان حضرتی است سامی(۵۶)
(۵۶) سامی: بلندمرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #290
جانور فَربه شود، لیک از علف
آدمی فَربه ز عِزّست و شرف
آدمی فَربه شود، از راه گوش
جانور فَربه شود از حلق و نوش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بَلا داد
تا بازکِشد به بیجَهاتَت(۵۷)
(۵۷) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
عطار، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۴۱۳
Poem(Qazal)# 413, Divan e Attar
زخم کآید بر منی آید همه
تا تو میرنجی منی داری هنوز
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1430
هرکه او بیسَر بجنبد، دُم بُوَد
جُنبشش چون جُنبشِ کژدُم بود
کَژْرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشۀ او خَستنِ(۵۸) اَجسامِ پاک
سَر بکوب آن را که سِرّش این بُوَد
خُلق و خویِ مستمرّش این بُوَد
خود صلاحِ اوست آن سَرکوفتن
تا رهد جانریزهاش زآن شومتن
(۵۸) خَستَن: آزردن، زخمی کردن، در اینجا مراد نیش زدن است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #834
گفت حق که بندگانِ جفتِ عَوْن
بر زمین آهسته میرانند و هَوْن
«حق تعالی فرموده است: بندگانی که مشمول یاری و عنایت حق قرار گرفتهاند،
در روی زمین به آهستگی و فروتنی، (تسلیم و فضا گشایی)، گام برمیدارند.»
پا برهنه چون رَوَد در خارزار؟
جز به وقفه و فِکرَت و پرهیزگار
عطار، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۲۶۴
Poem(Qazal)# 264, Divan e Attar
تو صاحبنفسی ای غافل میانِ خاک خون میخور
که صاحبدل اگر زهری خورَد آن انگبین باشد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 538, Divan e Shams
از آفتابِ مشتعِل هر دَم ندا آید به دل
تو شمعِ این سَر را بِهِل، تا باز شمعت سرزند
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #227
همچو اسماعیل، پیشش سَر بِنه
شاد و خندان پیشِ تیغش جان بده
تا بمانَد جانْت خندان تا اَبَد
همچو جانِ پاک احمد با اَحَد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۵۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1546
که اشْتِهارِ(۵۹) خلق، بندِ مُحْکَم است
در ره، این از بندِ آهن کی کم است؟
(۵۹) اشْتِهار: مشهور بودن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1408
عقل، قربان کُن به پیشِ مصطفی
حَسبِیَ الله گُو که اللهام کَفی
قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیات ۳۶ و ۳۸
Quran, Az-Zumar(#39), Lines #36 and 38
«… أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ ۖ …»
«آيا خدا براى نگهدارى بندهاش كافى نيست؟»
«… قُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ ۖ…»
«بگو: خدا براى من بس است.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3036
چون که بر سر مر تو را دَه ریش هست
مَرهَمَت بر خویش باید کار بَست
عیب کردن ریش را داروی اوست
چون شکسته گشت، جایِ اِرْحَمُوست(۶۰)
حدیث
«اِرْحَمُوا تُرحَمُوا»
«رحم کنید، تا بر شما رحم شود.»
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
(۶۰) اِرْحَمُو: فعل امر به معنی رحم کنید.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3838
غیرِ مُردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای، ای حیلهگر
یک عنایت بِهْ ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فَساد
و آن عنایت هست موقوفِ مَمات(۶۱)
تجربه کردند این رَه را ثِقات(۶۲)
بلک مرگش، بیعنایت نیز نیست
بیعنایت، هان و هان جایی مَایست
(۶۱) مَمات: مرگ؛ در اینجا مردن به منِ ذهنی
(۶۲) ثِقات: کسانی که در قول و فعل موردِ اعتمادِ دیگران باشند،
جمعِ ثِقَه؛ مراد کسانی که به حضور زنده شدهاند.
مولوى، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #549
چون ز مُرده زنده بیرون میکشد
هر که مُرده گشت، او دارد رَشَد(۶۳)
چون ز زنده مُرده بیرون میکند
نفسِ زنده سویِ مرگی میتَنَد(۶۴)
مُرده شو تا مُخْرِجُالْحَیِّ(۶۵) الصَّمَد
زندهیی زین مُرده بیرون آورد
(۶۳) رَشَد: به راهِ راست رفتن
(۶۴) میتَنَد: میگراید
(۶۵) مُخْرِجُالْحَیّ: بیرون آورندهٔ زنده
قرآن کریم، سورهٔ انعام (۶)، آیهٔ ۹۵
Quran, Al-Anaam(#6), Line #95
«إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَىٰ ۖ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ
وَمُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ ۚ ذَٰلِكُمُ اللَّهُ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ»
«خداست كه دانه و هسته را مىشكافد، و زنده را از مرده بيرون مىآورد
و مرده را از زنده بيرون مىآورد. اين است خداى يكتا. پس، چگونه از حق منحرفتان مىكنند؟»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 446, Divan e Shams
رو محوِ یار شو، به خراباتِ نیستی
هر جا دو مست باشد، ناچار عربدهست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2996
ساخت موسی قدس در، بابِ صَغیر
تا فرود آرند سر قومِ زَحیر(۶۶)
ز آنکه جَبّاران(۶۷) بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
(۶۶) قوم زَحیر: مردم بیمار و آزاردهنده
(۶۷) جَبّار: ستمگر، ظالم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1197
ای دهندهٔ قوت و تَمْکین و ثَبات
خلق را زین بیثباتی دِه نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی دِه نفس را، که مُنْثَنیست(۶۸)
(۶۸) مُنْثَنى: خميده، دوتا، در اينجا به معنىِ سستكار و درمانده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 71, Divan e Shams
اگر نه عشقِ شمسالدین بُدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!
بت شهوت برآوردی، دَمار از ما ز تابِ خود
اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب، ما را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 599, Divan e Shams
من بندهٔ آن عاشق کاو نَر(۶۹) بُوَد و صادق
کز چُستی و شبخیزی از مَهْ کُلَهی یابد
(۶۹) نَر: مجازاً قوی، تمام قوّت و کامل
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1456
هین قُمِ اللَّیْلَ که شمعی ای هُمام
شمع اندر شب بُوَد اندر قیام
«بهوش باش ای بزرگمرد، شب هنگام برخیز،
زیرا که شمع در تاریکیِ شب ایستاده و فروزان است.»
قرآن کریم، سورهٔ مُزَّمِّل (۷۳)، آیهٔ ۲
Quran, Al-Muzzammil(#73), Line #2
«قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا.»
«شب را زنده بدار، مگر اندكى را.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1478
زورِ جانِ کوهْکَن، شَقِّ حَجَر(۷۰)
زورِ جانِ جان، در اِنْشَقَّ الْقَمَر(۷۱)
(۷۰) شَقِّ حَجَر: شکافتن سنگ
(۷۱) اِنشَقَّ الْقَمَر: شکافتن ماه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید اَنصِتُوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۲۰۴
Quran, Al-Araaf(#7), Line #204
«وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.»
«چون قرآن خوانده شود به آن گوش فرا دهيد و خاموش باشيد،
شايد مشمول رحمت خدا شويد.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۶۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #615
تو ز قرآن بازخوان تفسیرِ بیت
گفت ایزد: ما رَمَیْتَ ِاذْ رَمَیْت
گر بپرّانیم تیر، آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
قرآن کریم، سوره انفال (۸)، آیه ۱۷
Quran, Al-Anfaal(#8), Line #17
«… وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ۚ… .»
«… و آنگاه كه تير مىانداختى، تو تير نمىانداختى،
خدا بود كه تير مىانداخت… .»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1208
غیرِ نطق و غیرِ ایماء(۷۲) و سِجِل(۷۳)
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
(۷۲) ايماء: اشاره كردن
(۷۳) سِجِل: در اينجا به معنیِ مطلق نوشته
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3396
پس ریاضت را به جان شو مُشتری
چون سپردی تن به خدمت، جان بَری
ور ریاضت آیدت بیاختیار
سر بنه، شکرانه دِه، ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت، شکر کن
تو نکردی، او کشیدت زامر ِکُن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2519
یا بُوَد کز عکسِ آن جُوهای خَمر
مست گردم، بو بَرَم از ذوقِ اَمر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2269
دل نباشد غیر آن دریایِ نور
دل نظرگاهِ خدا، و آنگاه کور؟
نی، دل اندر صد هزاران خاص و عام
در یکی باشد، کدامست آن کدام؟
ریزهٔ دل را بِهِل، دل را بجو
تا شود آن ریزه چون کوهی ازو
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2626
قبله را چون کرد دستِ حق عَیان
پس، تَحَرّی(۷۴) بعد ازین مَردود دان
هین بگردان از تَحَرّی رو و سَر
که پدید آمد مَعاد(۷۵) و مُستَقَرّ(۷۶)
یک زمان زین قبله گر ذاهِل(۷۷) شوی
سُخرهٔ(۷۸) هر قبلهٔ باطل شوی
چون شوی تمییزدِه(۷۹) را ناسپاس
بِجهَد از تو خَطرَتِ(۸۰) قبلهشناس
گر ازین انبار خواهی بِرّ(۸۱) و بُرّ(۸۲)
نیمساعت هم ز همدردان مبُر
که در آن دم که بِبُرّی زین مُعین(۸۳)
مبتلی گردی تو با بِئسَ الْقَرین(۸۴)
(۷۴) تَحَرّی: جستجو کردن، حقیقتجویی
(۷۵) مَعاد: محل بازگشت، قیامت
(۷۶) مُستَقَرّ: محل استقرار، جای گرفته، ساکن، قائم
(۷۷) ذاهِل: فراموش کننده، غافل
(۷۸) سُخره: ذلیل و زیردست
(۷۹) تمییزدِه: کسی که دهنده قوّه شناخت و معرفت است.
(۸۰) خَطْرَت: قوه تمییز، آنچه که بر دل گذرد، اندیشه
(۸۱) بِرّ: نیکی
(۸۲) بُرّ: گندم
(۸۳) مُعین: یار، یاری کننده
(۸۴) بِئسَ الْقَرین: همنشین بد
قرآن کریم، سورهٔ زخرف (۴۳)، آیهٔ ۳۸
Quran, Az-Zukhruf(#43), Line #38
«حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ»
«تا آنگاه كه نزد ما آيد، مىگويد: اى كاش دورى من و تو
دورى مشرق و مغرب بود. و تو چه همراه بدى بودى.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۱۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2166
یک بَدَست(۸۵) از جمع رفتن یک زمان
مکرِ شیطان باشد، این نیکو بدان
(۸۵) بَدَست: وَجب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2348
هر که خوابی دید از روزِ اَلَسْت
مست باشد در رَهِ طاعات، مست
میکشد چون اشترِ مست این جوال
بی فُتور و، بی گُمان و، بیملال
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۵۲
Poem(Qazal)# 152, Divan e Hafez
مدعی خواست که آید به تماشاگَهِ راز
دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3214
طالب است و غالب است آن کردگار
تا ز هستیها بر آرَد او دَمار
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3782
آن سلیمان، پیشِ جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و، ساحرست
تا ز جهل و، خوابناکیّ و، فضول
او به پیشِ ما و، ما از وی مَلول(۸۶)
(۸۶) مَلول: افسرده، اندوهگین
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۶۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3647
غیرتش بر عاشقی و صادقیست
غیرتش بر دیو و بر اُستور(۸۷) نیست
(۸۷) اُستور: سُتور، حیوانِ بارکش مانند اسب و الاغ و استر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #688
غیرتِ عقل است بر خوبی روح
پُر ز تشبیهات و تمثیل این نُصُوح(۸۸)
با چنین پنهانیی کین روح راست
عقل بر وی اینچنین رَشکین(۸۹) چراست؟
(۸۸) نُصُوح: نصیحتها
(۸۹) رَشکین: غیور، رشک بَرَنده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1713
غیرت آن باشد که او غیرِ همهست
آن که افزون از بیان و دَمْدَمهست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2726
هر چه جز عشقست، شد مأکولِ(۹۰) عشق
دو جهان یک دانه پیشِ نَوْلِ(۹۱) عشق
(۹۰) مأکول: خورده شده
(۹۱) نول: منقار
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 43, Divan e Shams
حُسنِ غریبِ تو مرا، کرد غریبِ دو جهان
فردیِ تو چون نکند از همگان فرد مرا؟
عشق را خود خاک باشی، آرزوست
ورنه عاشق بر سرِ جوزاستی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #393
خُفته از احوالِ دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیبِ(۹۲) رب
(۹۲) تقلیب: برگردانیدن، واژگونه کردن
ز آتشِ عشقِ جحیم آساستی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4678
چون به من زنده شود این مُردهتن
جانِ من باشد که رُو آرَد به من
من کنم او را ازین جان محتشم
جان که من بخشم، ببیند بخششم
جانِ نامحرم نبیند رویِ دوست
جز همآن جان کاَصلِ او از کویِ اوست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۴۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3497
که تأنّی(۹۳) هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطانِ لعین
«اَلتَّأَنّی مِنَ اللهِ وَالْعَجَلَةُ مِنَ الشَّيْطٰانِ»
«درنگ از خداوند و شتاب از شیطان است.»
(۹۳) تأنّی: درنگ کردن؛ به آهستگی و آرامی کاری را کردن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۵۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3500
با تأنّی گشت موجود از خدا
تا به شش روز این زمین و چرخها
ور نه قادر بود کو کُنفَیَکُون
صد زمین و چرخ آوردی بُرون
آدمی را اندک اندک آن هُمام
تا چهل سالش کند مردِ تمام
گرچه قادر بود کاندر یک نَفَس
از عدم پَرّان کُند پنجاه کس
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 18, Divan e Shams
گفتم که «ز آتشهایِ دل، بر روی مَفرَشهای(۹۴) دل
میغَلْت(۹۵) در سودایِ دل تا بحرِ یَفْعَل ما یَشا»؟
قرآن کریم، سورهٔ ابراهیم (۱۴)، آیهٔ ۲۷
Quran, Ibrahim(#14), Line #27
«…وَيَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ»
«… و هر چه خواهد همان مىكند.»
(۹۴) مَفرَش: هرچیز گستردنی. جای پَهن کردن فرش
(۹۵) غَلْتیدن: گردیدن چیزی بر روی خود یا روی سطحی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۵۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3506
این تأنّی از پیِ تعلیم توست
که طلب آهسته باید بیسُکُست(۹۶)
جُویَکی کوچک که دایم میرود
نه نجس گردد، نه گَنده میشود
(۹۶) بیسُکُست: بیوقفه، ناگسسته
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #840
جهد فرعونی، چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت، آن تفتیق(۹۷) بود
(۹۷) تَفتیق: شکافتن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #256
سَعیُکُم شَتّیٰ(۹۸)، تناقض اندرید
روز میدوزید، شب بر میدَرید
«تلاشهای شما پراکنده و گونه گون است، و شما در دام تناقض گرفتار آمدهاید.
چنانکه مثلا روز می دوزید و شب همان را پاره می کنید.»
قرآن کریم، سورهٔ لیل (۹۲)، آیهٔ ۴
Quran, Al-Lail(#92), Line #4
«إِنَّ سَعْيَكُمْ لَشَتَّىٰ»
«كه: همانا كوششهاى شما پراکنده و گونهگون است.»
(۹۸) شَتّی: پراکنده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #623
بنگر این کَشتیِّ خَلقان غرقِ عشق
اژدهایی گشت گویی حلقِ عشق
اژدهایی ناپدیدِ دلرُبا
عقل همچون کوه را او کهرُبا
عقلِ هر عطّار کآگه شد از او
طبلهها(۹۹) را ریخت اندر آبِ جو
رَو کزین جو برنیایی تا ابد
لَمْ یَکُن حَقّاً لَهُ کُفْواً اَحَد
قرآن کریم، سورهٔ اخلاص (۱۱۲)، آیهٔ ۴
Quran, Al-Ikhlas(#112), Line #4
«وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ»
«و نه هيچ كس همتاى اوست.»
(۹۹) طبله: صندوقچه
------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
گر سران را بیسری درواستی
از برای شرح آتشهای غم
یا شعاعی زان رخ مهتاب او
در شب تاریک غم با ماستی
یا کسی دیگر برای همدمی
ورنه دست غیرتستی بر دهان
گر از آن در پرتوی بر دل زدی
یا به دریا یا خود او دریاستی
ورنه غیرت خاک زد در چشم دل
چشمه چشمه سوی دریاهاستی
نیست پروای دو عالم عشق را
ورنه ز الا هر دو عالم لاستی
عشق را خود خاک باشی آرزوست
ورنه عاشق بر سر جوزاستی
تا چو برف این هر دو عالم در گداز
ز آتش عشق جحیم آساستی
اژدهای عشق خوردی جمله را
گر عصا در پنجه موساستی
پیش جوع کلب نان یکتاستی
پیش شمسالدین تبریز آمدی
تا تجلیهاش مستوفاستی
بیتعلق نیست مخلوقی بدو
آن تعلق هست بیچون ای عمو
زآنکه فصل و وصل نبود در روان
غیر فصل و وصل نندیشد گمان
غیر فصل و وصل پی بر از دلیل
لیک پی بردن بننشاند غلیل
پی پیاپی میبر ار دوری ز اصل
تا رگ مردیت آرد سوی وصل
این تعلق را خرد چون ره برد
بسته فصلست و وصلست این خرد
زین وصیت کرد ما را مصطفی
بحث کم جویید در ذات خدا
آنکه در ذاتش تفکر کردنیست
هست آن پندار او زیرا به راه
صد هزاران پرده آمد تا اله
هر یکی در پردهیی موصول خوست
وهم او آنست کان خود عین هوست
پس پیمبر دفع کرد این وهم از او
تا نباشد در غلط سوداپز او
وآنکه اندر وهم او ترک ادب
سرنگونی آن بود کو سوی زیر
میرود پندارد او کو هست چیر
زآنکه حد مست باشد این چنین
در عجبهااش به فکر اندر روید
از عظیمی وز مهابت گم شوید
چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند
حد خود داند ز صانع تن زند
جز که لا احصی نگوید او ز جان
کز شمار و حد برون است آن بیان
کی حجاب آرد شب بیگانهاش
علت و پرهیز شد بحران نماند
کفر او ایمان شد و کفران نماند
چون الف از استقامت شد به پیش
او ندارد هیچ از اوصاف خویش
گشت فرد از کسوه خوهای خویش
شد برهنه جان به جانافزای خویش
چون برهنه رفت پیش شاه فرد
شاهش از اوصاف قدسی جامه کرد
خلعتی پوشید از اوصاف شاه
بر پرید از چاه بر ایوان جاه
این چنین باشد چو دردی صاف گشت
از بن طشت آمد او بالای طشت
در بن طشت از چه بود او دردناک
شومی آمیزش اجزای خاک
یار ناخوش پر و بالش بسته بود
ورنه او در اصل بس برجسته بود
چون عتاب اهبطوا انگیختند
بود هاروت از ملاک آسمان
از عتابی شد معلق همچنان
سرنگون زآن شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند
آن سپد خود را چو پر از آب دید
کرد استغنا و از دریا برید
بر جگر آبش یکی قطره نماند
بحر رحمت کرد و او را باز خواند
رحمتی بیعلتی بیخدمتی
آید از دریا مبارک ساعتی
الله الله گرد دریابار گرد
گرچه باشند اهل دریابار زرد
تا که آید لطف بخشایشگری
سرخ گردد روی زرد از گوهری
گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه
یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند
پند گفتن با جهول خوابناک
تخم افگندن بود در شورهخاک
چاک حمق و جهل نپذیرد رفو
تخم حکمت کم دهش ای پندگو
کی بود که گرفت دمشان در حجر
آنچنان دلها که بدشان ما و من
نعتشان شد بل اشد قسوه
اینگونه توصیف شدهاند حتی از سنگ نیز سختترند
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
پا رهاند روبهان را در شکار
و آن ز دم دانند روباهان غرار
عشقها با دم خود بازند کین
روبها پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبود دم چه سود ای چشمشوخ
ما چو روباهیم و پای ما کرام
حیله باریک ما چون دم ماست
عشق ها بازیم با دم چپ و راست
دم بجنبانیم ز استدلال و مکر
تا که حیران ماند از ما زید و بکر
طالب حیرانی خلقان شدیم
دست طمع اندر الوهیت زدیم
تا به افسون مالک دلها شویم
این نمیبینیم ما کاندر گَویم
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغزجایی دیگران را هم بکش
ای چو خربنده حریف کون خر
بوسهگاهی یافتی ما را ببر
چون ندادت بندگی دوست دست
میل شاهی از کجاات خاستهست
در هوای آنکه گویندت زهی
بستهای در گردن جانت زهی
روبها این دم حیلت را بهل
وقف کن دل بر خداوندان دل
هست احوالم خلاف همدگر
با دگر کس سازگاری چون کنم
مینگر در خود چنین جنگ گران
پس چه مشغولی به جنگ دیگران
یا مگر زین جنگ حقت واخرد
در جهان صلح یک رنگت برد
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد
مار بد جانی ستاند از سلیم
یار بد آرد سوی نار مقیم
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
آمد از حضرت ندا کای مردکار
ای به هر رنجی به ما امیدوار
حسن ظن است و امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برتر آ
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سر را ای لبیب
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
گفت مادر تا جهان بودهست از این
کارافزایان بدند اندر زمین
زود کایشان ریش خود بر میکنند
گر همان عیبت نبود ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر
قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا
هر که را مردم سجودی میکنند
زهر اندر جان او میآکنند
داند او کان زهر بود و موبدش
رهزنان را بر تو دستی کی بدی
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
من غلام آن مس همت پرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بیدرنگ
مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل
چونکه مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب
که کمینه آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا
گوی شو میگرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
زآن رهش دور است تا دیدار دوست
کو نجوید سر رئیسیش آرزوست
دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی
ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی
عاشق چو قند باید بیچون و چند باید
جانی بلند باید کان حضرتی است سامی
جانور فربه شود لیک از علف
آدمی فربه ز عزست و شرف
آدمی فربه شود از راه گوش
جانور فربه شود از حلق و نوش
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بیجهاتت
زخم کاید بر منی آید همه
هرکه او بیسر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش کژدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
خود صلاح اوست آن سرکوفتن
گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمین آهسته میرانند و هون
حق تعالی فرموده است بندگانی که مشمول یاری و عنایت حق قرار گرفتهاند
در روی زمین به آهستگی و فروتنی تسلیم و فضا گشایی گام برمیدارند
پا برهنه چون رود در خارزار
جز به وقفه و فکرت و پرهیزگار
تو صاحبنفسی ای غافل میان خاک خون میخور
که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سرزند
همچو اسماعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد
که اشتهار خلق بند محکم است
در ره این از بند آهن کی کم است
عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که اللهام کفی
چون که بر سر مر تو را ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست
چون شکسته گشت جای ارحموست
غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای ای حیلهگر
یک عنایت به ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فساد
و آن عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
بلک مرگش بیعنایت نیز نیست
بیعنایت هان و هان جایی مایست
چون ز مرده زنده بیرون میکشد
هر که مرده گشت او دارد رشد
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
مرده شو تا مخرجالحی الصمد
زندهیی زین مرده بیرون آورد
رو محو یار شو به خرابات نیستی
هر جا دو مست باشد ناچار عربدهست
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
ز آنکه جباران بدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
ای دهنده قوت و تمکین و ثبات
خلق را زین بیثباتی ده نجات
قایمی ده نفس را که منثنیست
اگر نه عشق شمسالدین بدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
من بنده آن عاشق کاو نر بود و صادق
کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد
هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام
بهوش باش ای بزرگمرد شب هنگام برخیز
زیرا که شمع در تاریکی شب ایستاده و فروزان است
زور جان کوهکن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر
پس شما خاموش باشید انصتوا
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت
گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست
غیر نطق و غیر ایماء و سجل
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت زامر کن
یا بود کز عکس آن جوهای خمر
مست گردم بو برم از ذوق امر
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا و آنگاه کور
در یکی باشد کدامست آن کدام
ریزه دل را بهل دل را بجو
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخره هر قبله باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبلهشناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیمساعت هم ز همدردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر شیطان باشد این نیکو بدان
هر که خوابی دید از روز الست
مست باشد در ره طاعات مست
میکشد چون اشتر مست این جوال
بی فتور و بی گمان و بیملال
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
تا ز هستیها بر آرد او دمار
آن سلیمان پیش جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و ساحرست
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
غیرتش بر دیو و بر استور نیست
غیرت عقل است بر خوبی روح
پر ز تشبیهات و تمثیل این نصوح
عقل بر وی اینچنین رشکین چراست
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آن که افزون از بیان و دمدمهست
هر چه جز عشقست شد ماکول عشق
دو جهان یک دانه پیش نول عشق
حسن غریب تو مرا کرد غریب دو جهان
فردی تو چون نکند از همگان فرد مرا
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجه تقلیب رب
چون به من زنده شود این مردهتن
جان من باشد که رو آرد به من
جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همان جان کاصل او از کوی اوست
که تانی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین
با تانی گشت موجود از خدا
ور نه قادر بود کو کنفیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون
آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام
گرچه قادر بود کاندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس
گفتم که ز آتشهای دل بر روی مفرشهای دل
میغلت در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا
این تانی از پی تعلیم توست
که طلب آهسته باید بیسکست
جویکی کوچک که دایم میرود
نه نجس گردد نه گنده میشود
جهد فرعونی چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت آن تفتیق بود
سعیکم شتی تناقض اندرید
روز میدوزید شب بر میدرید
تلاشهای شما پراکنده و گونه گون است و شما در دام تناقض گرفتار آمدهاید
چنانکه مثلا روز می دوزید و شب همان را پاره می کنید
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق
اژدهایی ناپدید دلربا
عقل همچون کوه را او کهربا
عقل هر عطار کاگه شد از او
طبلهها را ریخت اندر آب جو
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لم یکن حقا له کفوا احد
Privacy Policy
Today visitors: 1096 Time base: Pacific Daylight Time